حجاب و زبان فارسی


الف. تربیت

                 دهها سال است که ما را بداشتن دو پایه و رکن اساسی «موجودیت» مان مباهی کرده اند: مذهب شیعه و زبان فارسی. مذهب شیعه حد اقل از دوران صفویه ببعد در کنار حاکمان  برتق و فتق  امور پرداخته است. زبان فارسی اما، پس از  قرنها زندگی در روشنایی شمع حجره های شاعران و میرزایان درباری بناگهان و در اثر  سانحه کودتای سوم حوت هزارو دویست و نود نه که منجر بسلطنت یابی مجری کودتا شد، بزبان دربار ارتقا یافت و این امر از بعد از  استیلای اسلام بر این سرزمین  بیسابقه بود. همانطور که عادت نورسیدگان و نو دولتان است، حکومت حاصل از کودتا نیز، در «نوخواهی» و «نوسازی» و «نوآوری» خواست همه چیز را «نو» کند: لباس و کلاه  مردان را، چادر زنان را، تقویم زمان را، ... و در همه اینها مبلغینش نگاه بجلو، نگاه به غرب را پیش کشیدند. اما تنها چیز کهنه ای که نو آوران پسندیدند، و چنان پسندیدند که حتی آنرا از نو ایجاد کردند و درواقع  اختراع کردند تاریخ بود. بنظر اینان تاریخ گذشته ی ما در دوران اسلامی چندان مطلوب نبود، ولی تاریخ قبل از اسلام چنان پسندیدنی و مطلوب جلوه گر شد، یعنی جلوه داده شد که آدم چاره ای جز افسوس خوردن بچنان گذشته ی طلایی و جامعه ی آرمانی که در آن نه از دروغ خبری بود ونه از ریا اثری، کار دیگری نمیتوانست بکند؛ و بعد هم نفرین بکسانیکه این گذشته طلایی را پایمال کرده بودند و لابد نابودی این گذشته طلایی بزرگترین ، یا یکی از دو بزرگ امپراتوری دنیای قدیم باید بدست رقیب انجام میشد که افسوس چنان نبود و این امپراتوری وسیع و قوی و شوکتمند توسط مشتی اعراب « سوسمار خوار» از تاریخ بیرون رفت، ونه تنها در یک نبرد، که در سه نبرد، بزانو که هیچ، برو افتاده بود و پادشاه قدر قدرتش را آسیابانی از همان قماش نه دروغ ونه ریا بجهان باقی فرستاده بود. ملت شریفی که چنان تمدن درخشان و چنان نیروی بی بدیلی داشت، آئین اجدادی اش را وانهاد و آئین جدید را پذیرفت و چنان پذیرفت که که مدتی بعد حتی شاخه ای از آنرا مخصوص خودش آفرید: شیعیگری را. روزگار گذشت و گذشت تا رسید بدوران ما. از آنجائیکه هر قدرتی در دوران حکومتش سابیده میشود، شیعیگری نیز ، البته بنام اسلام عزیز، در دوران حکومت کوتاه، اما بی منازع خود در دوران بعد از انقلاب سال پنجاه و هفت، چنان  در تنگنای مشکلات گرفتار میشود که نیاز به کمک منبع جدیدی پیدا میکند، و چه چیزی بهتر از یار قدیمی که آمادگی تاریخی آنرا نیز با خود دارد. از اینجاست که رئیس جمهوری  عیدنوروز را بهمه فارسی زبانان جهان تبریک میگوید، ونه به هموطنان غیر فارسی زبان، یعنی اکثریت مردم این خاکها؛ و در همین اواخر مجسمه های متعدد فردوسی طوسی در مکانهای بایا و شایا برپا داشته میشود  (روحانیتی که حتی با تابلوی نقاشئ میانه نداشت به مجسمه گذاری وادار میشود!)، و مطبوعات از دِینی که آحاد این مردم نسبت بفردوسی دارند سخن میگشایند، و نام تیم فوتبال عازم به مسابقات جام جهانی ستارگان پارسی میشود، علیرغم اینکه ستارگان غیر پارسی درخشانتری هم در این تیم جای دارند. از آنجائیکه هیچکدام از تصوراتی که مردم عادی از یک حکومت اسلامی بر مبنای عدل علی داشتند نتوانست جامه عمل بپوشد، حکومت به تنها امری که  میتوانست هم در راستای اسلامی جلوه گر بشود و هم اقتدار حکومت را عیان سازد، یعنی مسئله لباس زنان و در درجه اول به حجاب چسبید، و طوری در اینکار جدیّت بخرج داد که در نظر همگان اسلام در روایت شیعی آن بصورت حجاب مجسم شد. اما هر قدر که حجاب و تبدیل آن به مهمترین معضل جمهوری اسلامی، با گشتهای ثارالله و آسید پاشئ و تعزیر و غیره از میزان فحشا در جامعه بعد از انقلاب کاست و آنرا از نظر اخلاقئ بجامعه ای بمراتب سالمتر از جامعه قبل از انقلاب تبدیل کرد، زبان فارسی نیز خواهد توانست ، با سیاستهایی که نه تنها رژیم، بلکه و بخصوص نویسندگان و قلم بدستان از آن پیروی میکنند، مشکلات رزیم را   کمتر کرده و در تفاهم بین ملتهای ایران موثر باشد. از اینرو برخی معتقدند که  حجاب و زبان فارسئ دو مؤلفه ی سیاست حاکم برای استیلای کاملش  در جامعه میباشد، زیرا دو مسئله اساسی و عمده جامعه ایران امروز، مسئله زنان و مسئله ملتهای غیر فارس زبان است. در مورد حجاب روایات و سنّت و روال  بحد کافی وجود دارد، میماند جا انداختن زبان فارسی بعنوان رکن رکین هویت مردم. کارساز بودن سیاست فرهنگی، یا در واقع  سیاست بیفرهنگی بکار گرفته شده در طی هشتاد سال گذشته مورد تردید قرار گرفته و بیداری افکار خلقی که بهر حال انقلاب مردمی سال پنجاه و هفت را بثمر رسانده اند، کوششهای جدیدی میطلبد، و داوطلب هم در این میان کم نیست. از میان کوشندگان اخیر این راه میمون، یکی هم، شاعر شهیر معاصر آقای محمد جلالی چیمه است ملقب به م. سحر، که گوی سبقت را از همگنان ربوده است. و همانطورکه برخی معتقدان ولایت فقیه ، ذوب در ولایت میشوند، ایشان هم دقیقا بهمان مفهوم  ذوب در ولایت زبان فارسی شده اند. البته بالا بودن یا پائین بودن درجه ذوب ایشان و گرمای نهان این ذوب بدیگران ربطی ندارد، یعنی نباید ربطی داشته باشد. اما این شاعر شهیر باین امر قانع نیست و میخواهد بهر ترتیب که شده این گرمای مطبوع را بتن همه بیندازد، و همه  این گرمای نهان را در درون خود داشته باشند.  اینکه ایشان چگونه و چرا بدین مرتبت (یعنی ذوب در ولایت زبان دری) رسیده اند، داستانی است که باید از زبان خودشان شنید. حکایت را ایشان از آنجا شروع میکنند که «چند سالی است که واژه و مفهوم «فارس» در بازار اهل سیاست و نظریه پردازان بخشی از طیف چپ دُگماتیک – بهر صورت باید بخش دیگری از چپ را که لابد غیر دگماتیک است، برای روز مبادا در ذخیره داشت- و نیز بسیاری از نژادپرستان و قبیله گرایان ایرانی» برخی مفاهیم را بصورت مقلوب عرضه داشته و « بسیاری از آنان بنیاد تئوریهای ایران گریز و تفرقه افکن خود را بر تفسیرهای مجعول و مقلوبی ازین مفهوم استوار میدارند». اینکه ایشان نامی از این نزاد پرستان  نمیبرند، شاید بدینمعنی است که نیّت ایشان طرفداران نزاد آریایی است. و در اینجا فراز اول تئوری ایشان که در نظر دارد نژادپرستان و قبیله گرایان و چپهای دگماتیک و همسایگانیکه تاریخ طمعکاریشان به صدسال میرسد و قدرتهای بدسگال جهانی و حکومت ابلیسی فقهای شیعه و ملت تراشان نژادپرست ترکیه و آتاتورکی، و پان عربیستهای بعثی و ناصری را سرجای خود بنشاند، بمنصه ظهور میرساند.  قبل از معرفی این فراز لازم است دشواری راه و صعب الحصول بودن مقصد را با وجود این همه نیروهای اهریمنی نژادی و قبیله ای و ایدئولوژیک و سیاسی خاطرنشان سازم. همسایه ها طمعکارند، نیروهای جهانی بدسگال و تحریکات بین المللی در نهایت حدت، درچنین شرایط جانکاهی از جان گذشته ای همچون ایشان لازم است تا چهارچشمی مواظب نرسیدن چشم زخمی به «مام وطن» باشد. شاعر شهیر لبّ مطلب را از همان آغاز اعلام کرده، و صفتهای تفصیلی آنرا بانتهای مقاله وامیگذارد و مینویسد که  « این تفسیر از واژه و مفهوم فارس میکوشد تا نخست زبان فراقومی، و فراملّی فارس را به فارسی زبانان ایران امروزی منتسب و منحصر کند، و نقش و اهمیت فرهنگی  و هویت ساز و پیوندبخش این  زبانرا  در تاریخ دراز دامن کشور ما، در میان اقوام و تیره های  گوناگون ایرانی نا دیده انگاشته و آنرا هم عرض  با دیگر زبانها و گویشها و خرده زبانهای رایج در ایران فرا نماید. و بدینگونه فارسی گویان را «ملت» یا قوم ویژه ای بنام ملت فارس بنامد، تا ازین طریق بتواند تئوریهای دشمن ساخته و زنگار زده ای که ایران [را] کشوری کثیرالمله میخواند و مدعی وجود ستم ملی از سوی ملت ستمگر فارس بر ضد ملتهای ستمدیده و متعدد ساکن ایران ... اعتبار بخشیده ...». تنها در یک پاراگراف این همه گزافه گویی نه تنها محتاج استعداد خاص، بلکه جسارت فراوان نیز هست. زبان فراقومی، و فراملی دیگر چه صیغه ای است؟ هیچ زبانی فراتر از قوم و ملتهایی که مبدع آن بوده اند وجود نداشته است. حتی زبان انگلیسی، زبان مورد اشاره نویسنده که در حال حاضر در نیمکره های مختلف زمین مورد استفاده قرار میگیرد، زبان مردمی بوده است که در زمان معین  تاریخی و در شرایط استعماری و سپس گسیل پسمانده های اجتماعی خود در پِی مستعمره نشینان باین مرحله رسیده است ولی هنوز هم اسم خودش را از نام یکی از دو قبیله عمده مهاجم  بخاک جزیره بریتانیا یعنی آنگل ها دارد. پس چطور است که زبان فارسی مرتبط به قومی نیست که ابتدا آنرا ایجاد کرده باشد؟ مگر اینکه نویسنده در نظر داشته باشد در مقالات بعدی اش آنرا زبان «مُنزَلی» قلمداد کند که دست بشر در ایجاد آن دخالت نداشته است!  اگر زبان فارسی منتسب بفارسی زبانان کنونی نیست، پس مربوط بکدام ملت روی زمین است؟

 خاطر  ایشان از اینکه زبان فارسی « منتسب و منحصر» بفارسی زبانان امروز بشود آزرده میشود، ولی چیزی که ایشانرا بیشتر میآزارد هم عرض انگاشتن ابَر زبان فارسی با دیگر زبانها و گویشها و خرده زبانهای رایج است. مگر میتوان مثلا در عالم کُشتی  تختی را با یک کودک خردسال مقایسه کرد؟ ایشان لابد جرأت اظهار اینرا که زبان عربی ـ که زبان قرآن است و پدرخوانده زبان فارسی ـ مورد نظر ایشان است نداشته اند، بنابراین تنها، میماند زبان  بیابانگردان سیبری و آسیای مرکزی که از متجاسرین زبانی است، و اگر این، تنها حدس ما نبود، میشد چند کلامی در این مورد مرقوم داشت. این نا آشکار گویی هیچگاه امکان نمیدهد تا معلوم شود موضوع خرده زبانها چیست و چرا این ابَر زبان از خرده زبانهای بی اهمیت آشفته میشود؟ حال که   « در طول قرنها سرزمینهای ایران و هند و آسیای مرکزی و آسیای صغیرـ از مرز چین گرفته تا کرانه های اروپا گاهواره، و میزبان و پناهگاه زبان فارسی بوده و طی دوره های متمادی و مستمر مردم بیشماری از اقوام و نژادهای گوناگون بزبان فارسی یا دری متکلم بوده اند» و « حدود صدوپنجاه سال پیش هم – یعنی مثلا دوره فتحلیشاه قاجار -  زبان فارسی از مرز چین گرفته تا سراسر شبه قاره هند و از خلیج فارس تا نواحی مختلف بالکان را زیر سلطه خود داشت ونه تنها مردم این نواحی باین زبان صحبت میکردند، بلکه زبان فارسی زبان فرهنگ و ادب و عرفان و شعر ... بود» البته بایستی توضیح داده شود که چگونه بود که زبانیکه در سراسر شبه قاره هندـ یعنی اقلا چهارصد میلیون نفر متکلم، از مرز  چین  تا نواحی بالکان دست کم یکصد میلیون نفر متکلم داشته، به بیست و دو میلیون نفر فعلی در ایران، و چند میلیونی در افغانستان و تاجیکستان خلاصه شده است؟ چه بلایی بسر این نواحی نازل شده است؟ چه زبان مهمتری در آسیای مرکزی و صغیر و کبیر جای آنرا گرفته، و چرا، و چگونه؟ آیا این فرمایشات گزافه گویی نیست؟ آیا از دست دادن پانصد میلیون متکلم در حالیکه جمعیت تمام کشورها چند برابر شده است، یک رؤیای شاعرانه نیست که بد تعبیر شده است؟ ایشان بهبچ رو حاضر بدقیق کردن کلامش نیست. مثلا شما نمیدانید که منظور ایشان از مردم بیشماری از اقوام و نزادهای گوناگونی که بفارسی یا دری متکلم بوده اند همه این اقوام و نزادها بوده اند یا چند عددی از آنان؟ و معلوم نمیشود که آسیاهای مرکزی و صغیر و کبیر کدامیک گاهواره این زبان، کدامیک میزبان آن، و کدامیک پناهگاه آن بوده است؟ اگر منظور ایشان از پناهگاه شبه قاره هند باشد،  اشتباه میکنند، مکتب هندی یک مکتب شعری است و نه چیز دیگر.

هیچ جای این مقاله نه مستند است، ونه حتی منطقی. مستند نیست باین دلیل که هیچ سندی ارائه نمیدهد و بهیچ منطقی متوسل نمیشود که نشان بدهد صدو پنجاه سال پیش زبان فارسی از چین تا ماچین را زیر سیطره داشته باشد. وجود شاعری بنام سودی در بالکان و حتی شعر سرودن وی بفارسی دلیل این نیست که مردم بالکان متکلم بفارسی بوده باشند، آنطور که ایشان ادعای آنرا دارند. بعلاوه ایشان ادعای غریب دیگری هم میکنند که حتی نزدیکترین دوستانش نیز نمیتوانند بپذیرند. میگویند:  «شکل گیری ملت ایران بسیار مقدم بر وجود زبانها و دیالکتهایی است که در ایران رایج شده یا ناپدید شده اند». چنین ادعایی باعقل سلیم جور در نمیاید، موجوداتیکه هنوز بمرحله تکلم نرسیده بودند، چگونه تبدیل به ملت شده اند، آنهم ملتی با نام و نشان : «ملت ایران»؟ ملت ایران بآنصورت حتی در روزگار ما هم  مقوله ای است مورد بحث. لابد چنین ملتی که قبل از زبان بوجود آمده، و در واقع، با عاریت گرفتن تعبیر خود ایشان، فرا زبانی است، میباید هم ، زبان فراقومی، و فرا ملی داشته باشد! از آنجائیکه این ملت بیزبان بوده، این زبان از آسمان برایش نازل شده است!؟ در واقع همه چیز این ملت استثنایی بوده است. حتی لاف زدنهایش. این، در درجه اول بعهده نویسندگان و روشنفکران فارس زبان است که این همکارشان را به منطقی بودن و مستدل نوشتن فرا خوانند.

 شاعر  شهیر ما که اقلا بایستی به مقوله شعر و شاعری با مسئولیت بیشتری برخورد میکردند و شعرای «خودی» و «غیرخودی» را بیشتر میشناختند

 ـ مگر نه اینستکه  برای افشای این خرده زبانها و فهماندن مکان واقعیشان به دست از پا خطا نکردن، اقلا باید کلیاتی در موردشان بلد بود؟ ـ    متأسفانه کم التفاتی کرده و شاه اسماعیل صفوی را نخستین شاعر ترک زبان ایران میشناساند. این، دست کم اهمیت ندادن  بزبان صحرانشینانی است که جرأت میکنند آنرا هم عرض زبان فارسی قلمداد کنند. ایشان باین مطلب دوباره و سه باره بر میگردند و مینویسند:   « ... و متکلمین بزبانهای ترکی و بلوچی و عربی یا کردی را در ایران تا حد « ملت» جداگانه ای ارتقا دهند و مطالبه حق ویژه کنند ( که در واقع مختص فارسی است و این فضولیها بدانان نیامده است). یعنی موقعیت و نقش زبان مشترک و سراسری و ملی و تاریخی و فرهنگی اقوام گوناگون ایران یعنی زبان فارسی را تا حد زبان یکی از اقوام یا بقول خودشان ملتهای ساکن ایران کاهش میدهند و هم عرض  دیگر زبانها و گویشهای رایج در کشور ما قرار میدهند». در «ابیات بالا» شاعر محترم تلویحا میپذیرد که  موقعیت زبانهای غیرفارسی در ایران ـ حتی زبان عربی که زبان قرآن است ـ آنقدر پائین است که آمدن زبان فارسی بدان سطح، کاهش موقعیت قلمداد میشود؛ ولی معلوم نمیکند که مثلا زبانهای عربی و ترکی چه چیزی کمتر از زبان فارسی دارند که نتوانند هم عرض آن معرفی بشوند؟تازه معرفی بشوند! تخم این برتر دیدن زبان خود که لاجرم به برتر دیدن خویش نیز منجر میشود، شروع برشد میکند و برشتی کله ماهیخور و ترک خر میرسد. و ازینجاست که نعل وارونه زدن را باوج میرساند و میگویدکه:  «و این همان روندی است که بیش از هشتاد سال است نخست بکوشش پان ترکیستها، سپس زرادخانهفکری و ایدئولوژیک تزاریزم سرخ روسی ... قوم پرستان سوسیالیست نمای فرقه چی گرفته تا روشنفکر نمایان چپ استالینیست و دگم گرا ...»   « با انواع تمهیدات تئوریک و ایدئولوژیک بر مینای تحریف تاریخ و قلب حقایق فرهنگی  و زبانی ایرانیان»  دست یازیده اند تا بتوانند  « در ساختن ملت ناموجودی بنام فارس توفیق حاصل کنند و سپس این ملت را در جایگاه «ملت ظالم» بنشانند ... حال آنکه در سراسر ایرانزمین هیچ قوم و ملتی بنام قوم و ملت فارس وجود خارجی ندارد». معلوم نمیشود افرادی که در ایران نه عرب هستند، نه کردند، نه بلوچند، نه ترکمن، و نه ترک، کیستند؟ آنانیکه بفارسی حرف میزنند کیستند؟ هندی ؟ اروپایئ؟ یا هنداروپایی؟ تاتند؟ تاجیکند؟ و پارسهای هخامنشئ قبیله ای بوده اند یانه؟  آیا آنان بکلی اضمحلال تاریخی یافته اند و با هجوم اسکندر و اعراب تبخیر شده اند؟

ایشان ستم و نارواییهای هشتاد سال گذشته را درست بر عکس جلوه میدهند. دزدی که داد میزند آی دزد!  اگر کسی از پان تورکیستها – که کمال آتاتورک بغلط در ایران به پان تورکیست معروف شده است-  درسی گرفته باشد، همان خود رضاشاه پهلوی و پیروان مسلمان و غیر مسلمان پان آریانیست وی هستند، نه کردها هستند، نه عربها و نه کس دیگر. ایده های «اصلاحات» آن حضرت پس از دیدار  با آتاتورک بمنصه ی ظهور رسید. هیچ ترکی نخواسته است ایران را ترکستان بکند، یا همه را بزور ترک کند، اگر میخواستند هزار سال فرصت تاریخی داشتند. ولی نو رسیدگان بدولت خواستند همه را فارس بکنند، و این را نوشتند و در عمل هم بکار بستند، حال اگر توفیق پیدا نکردند، در اثر کمبود میل و اراده نبود، واقعیتها سخت تر از اراده آنها بودند. ولی باتمام این ناکامیها هنوز هم با جدیت تمام، و همه دستگاههای  حکومتی و مطبوعاتی و تبلیغاتی در پی انجام این امر هستند.

لُبّ کلام و هدف غایی و نهایی شاعر شهیر معاصر، شاید مانند بسیاری از هم قلمانش ، که در عمرشان سطری و کلمه ای در دفاع از قربانیان اختناق پاکسازی زبانی و قومی آپارتاید که ماها باشیم، ننوشتند، اینستکه:  « آنچه وجود دارد یک زبان ملی و مشترک سراسری بسیار عزیز است بنام زبان پارسی، یا دری، یا پارسی دری که بهیچ قوم یا ملت و نژاد و تبار و ایل و قبیله خاصی در این سرزمین تعلق ندارد، حتی بخواجه حافظ شیراز» (چون این امانت بهر روزی نزد ماست). پس این زبان که متعلق بهیچ تنابنده ای در این سرزمین نیست، اینجا چکار دارد؟   و چگونه است که شما مدافع سر سخت آن شده اید، و دیگران فریاد میزنند که ما آنرا بجای زبان خود قبول نداریم؟  معلوم نیست این تابوی فرهنگی تا کِی باید ادامه پیدا کند که مطابق آن همه باید فحش بشنوند ولی کسی جسارت نکند جواب بدهد؟ فارسی زبانها حق دارند هر ناسزا و بد و بیراهی را نثار ما وزبان ما بکنند، ولی ما باید تقیه کرده بگوییم ما هنوز هم فلان و بهمان شما هستیم؟ اگر ما بگوییم ماهم حق داریم مثلا، مانند تمام ملل متمدن و غیر متمدن در دادگاهی با زبان خودمان محاکمه بشویم، متهم باین میشویم که از قانون خارج میشویم و در واقع هم در حال حاضر اینطور است. چون ما بحریم زبان فارسی که تنها زبان رسمی یک کشور چند زبانه است تجاوز میکنیم. و بقول شاعر شهیر معاصر « ... کسانیکه بعمد و آگاهانه قصد دارند زبان فارسی یعنی زبان شمس تبریزی، مولوی بلخی، حافظ شیرازی، خواجوی کرمانی ( و صدها هزار شاعر دیگر) را هم عرض  با زبانها و گویشها و دیالکتهای دیگر رایج در این سرزمین قرار دهند، روح خود را بعمد یا غیر عمد ( بنظرمن بعمد) در اثر جاذبه های ایدئولوژیک یا سیاسی خاص بیگانگان فروخته اند». ملاحظه میفرمایید که هیچ مفرّی باقی نمیگذارد، و هیچ بنده خدایی نباید بفکر کنار زدن چتر زبان فارسی از بالای سرش باشد. و اینجاست که خیانت آگاهانه صدها هزار آذربایجانی که در روزهای گذشته در کوچه ها و خیابانهای شهرهای آذربایجان شعار میدادند که زبان ما قابل تبدیل و تعویض بفارسی نیست آشکارتر میگردد. اینان در واقع روح خود را بشیطان فروخته اند و اینگونه جسارتها را نباید سرسری از کنارشان رد شد. متجاسرین، همانطور که جمهوری اسلامی مشغول مجازاتشان هست، باید مجازات بشوند، هر چند که شاعر شهیر معاصر آنرا « حکومت ابلیسی فقهای شیعه» بنامد. آخر چگونه میتوان از زبانی شکایت کرد که علاوه بر سایر محسناتش « تاریخ ایران خواسته و حکم کرده است که زبان فارسی چتر و سرپناه همه ساکنان این سرزمین و رشته پیوند همه دلها و همه جانها در سراسر ایران باشد. در میان همه گویشها و زبانهای ایرانی و غیر ایرانی ... این وظیفه یا موهبت از سوی تاریخ به زبان فارسئ دری محول یا ارزانی شده است». و میدانیم که  تاریخ شوخی بردار نیست، زیرا تاریخ نظمیه رضاشاهی را دارد، با آمپول هوایش، رکن دوم ارفع را دارد، ساواک شاه را دارد، وزارت ارشاد را دارد، یگانهای ویزه دارد، تاریخ همه اینهارا دارد و بسی بیشترش را. خلاصه همه وسایل را دارد که کسی از حکمش سرپیچی نکند، و از آنجائیکه   «این زبان هرگز بضرب شمشیر (البته باستثنای هشتاد سال اخیر که بضرورت زمانه اختصاصا و تنها از این وسیله استفاده شده) قوم یا ملتی جهانروایی  و عظمت  و شکوه  خود را بدست نیاورده است». چنین گفت فردوسی پاکزاد، که رحمت بر آن تربت پاک باد: چو آوند خواهی، به تیغم نگر (فردوسی).

پس از این صغرا کبراها  نوبت   به بیان صفات تفضیلی مربوطه میرسد و خاطر نشان میشود که: « تنها موهبت مشترکی که تاریخ نصیب ما ایرانیان کرده است همین زبان فارسی است (لازم به تذکر نیست که برخی از این موهبت بصورت طبیعی برخوردارند ولی برخی دیگر بموهبت اجبارئ دچار شده اند. همانطورکه انقلاب اکتبر از طریق تلگراف به آسیای مرکزی رسیده بود، این موهبت هم از طریق بخشنامه های مکرر وزارتی و نظامی بنواحی مختلف ابلاغ شده بود) که تمام مزایایش را دارد و « موجبات تفرق مارا فراهم نمیکند» مگر در مواردی که این موهبت درست فهمیده نشده باشد!  « تنها این عنصر یگانه است (یعنی زبان فارسی) که بی هیچ احساس غبن یا احساس غربتی مارا بیکدیگر پیوند میدهد، از هر تبار و زبان و گویشی، که بوده باشیم». و نهایتا هیچ زبان دیگری در دنیا قادر نیست چنین مهمی را بانجام برساند. تالی این زبان که میخواست پا جای پای زبان پارسی بگذارد زبان روسی بود که علاوه بر پوشکین و تولستوی و داستایفسکی و ... اسپوتنیک و موشک  قاره پیما و فلان نیز داشت و اگر مال ما هفت هشت ملیت را زیر چتر تاریخسازش جمع کرده باشد، آن یکی بیشتر از یکصد و هشتاد ملت را زیر گنبد کبودش جا داده بود  بی هیچ احساس غبن و غربتی؛ که حتی خودت را در کامچاتکا  عین مسکو حس میکردی. افسوس که نامردها نمک ناشناسی کردند و بلافاصله بعد از ختم معرکه، هر کدام بزبان خود پناه بردند که پناه بر خدا، بهیچوجه هم عرض آن زبان اعلا نبود، امّا دُم تاریخ درازتر بود. ولی چه سود که « وجود چنین کیفیت تاریخی و روانی در زبان  فارسی است که هر ایرانی را متقاعد کند تا این زبان را نیمی از هویت خود پندارد». حیف که شاعر محترم این  کیفیت تاریخی و روانی را شرح نمیدهد تا همه متوجه معنای عمیق آن بشوند و نیز نمیگویند که آن نیمه دیگر وجود و هویت از چه چیزی پرداخته شده  یا انباشته شده است. این عدم تشریح، البته مانع از آن نمیشود که بگوید « این کیفیت تاریخی(که اینبار منحصر بفرد هم هست)، میباشد که با حضور در زبان فارسی بدانشجوی آذری تبار آرامش و خلوصی ارزانی میدارد (که گویا از دانشجوی غیر آذری تبار دریغ میدارد) تا صادقانه مطمئن باشد که او بزبان ملی و زبان پدران خود  دانش و ادب میاموزد» میبینید که علاوه بر تعیین پدران ما، زبان آنهارا هم تعیین میکند که همین دانشجوی آذری تبارِ آرامش و خلوص یافته بداند که « همین کیفیت تاریخی- که تبدیل به کیمیا شده – کیمیا گونه است که بزبان فارسی یک بعد شکوهمند نمادین میدهد که آنرا چون « مام وطن» جان پناه و روح پرور خود بداند»؟  و باین امر یقین حاصل کند که  « زبان فارسی نجات بخش ماست»  و البته روشن نمیکند که مارا ازچه چیزی نجات میدهد؟ و چون این زبان همیشه باما بوده است و تاریح حکم کرده است که چترش را بالای سرما بگستراند، چرا تاحال ما را نجات نداده است و معطل چه بوده است؟ احتمالا باین سبب بوده است که چون ما  « در این زبان است که از مرز ملی فراتر میرویم و به یُمن  همین کیفیت کیمیاوار است که میتوانیم « نخست» ملت ایران باشیم». اما اگر در این زبان است که ما از مرز ملی فراتر میرویم، لابد باید بین المللی بشویم یا فوق ملی بشویم، یا فرا ملی، چگونه است که ما از مرز ملی فراتر میرویم و هم علیرغم آن ملت ایران میشویم؟ جایی ازین معنا میلنگد.  ولی ما بدون توجه باین جزئیات کارشکنانه دشمنان همچنان معتقد میمانیم که « زبان فارسی برای ما ایرانیان دارای چنین کیفیت کیمیا گونه ای است و باید بارزش چنین گوهری پی برد». مگر نه اینکه مرغ یکپا دارد و اگر حرف هم مثل گوشت استخوان داشت لابد گاهی بگلو فرو میرفت!؟ نباید ازین نکته نیز غافل شد که  «دریافتن این نکته (یعنی کرامات زبان فارسی) مارا  تا ابد از شرّ تزریقات بزهر آلوده ایدئولوژیک شبه چپ یا شبه فاشیستی مصون خواهد کرد». (فَمن دَخلَ حصنی، اَمِنَ من عذابی). اما بهر رو این زبان بما کمک خواهد کرد « با استالینیزم، پان عربیزم (روایتهای صدامی و ناصری) و پان تورکیسم برای همیشه قطع رابطه کنیم» و ترجیحا پان فارسیسم را پاس بداریم. و نتیجه منطقی چنین دیدی باز کردن چشم و گوش وحراست مام میهن از همسایگان عرب و ترک است تا ابد تاریخ. و در عین حال برای جلوگیری از بیکاری متوجه باشیم که « رشد فکر دمکراسی و آزادیخواهی با توسعه و درخشش و شکوه زبان ملی ما ایرانیان، یعنی با زبان دری همسو و هماواز است و در تقابل نیست». بر ماست که بزبان دری دری وری بگوییم و در و دیوار و همسایه را دشمن فرض کرده و شناخته و تاریخ را با خوشی و خوبی بپایان ببریم.

نمونه هایی از مقاله آقای جلالی چیمه  اگر هم نشان دهنده تفکر همه فارسی زبانان و  نویسندگان  آنها نباشد ( وباید امیدوار بود که نباشد) نشان دهنده ادامه خط بغایت خطرناکی است که در ایران به سیاست رسمی دولتهای قبل و بعد از انقلاب، بلا استثنا، تبدیل شده است. نقشی که نویسندگان و قلم بدستها داشته اند، با وجود اینکه بدون حمایت دولتی خیلی کم رنگتر میشد، تعیین کننده بوده است. از آقای محمود افشاری که برای کندن بنیاد زبان ما، بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار را بر پا میدارد، تا آقایان دکتر ماهیار نوابی، محمدامین ادیب طوسی، شیخ الاسلام، ناصح ناطق و دهها فرد دیگری که در این معرکه گیری تشریک مساعی- برخی جانبدارانه و صمیمانه، برخی ناچار و از روی اضطرار، برخی برای عقب نماندن از قافله، ولی همگی بقصد نزدیکی بمراکز قدرت، و امتیازات ناگزیر آن- کرده اند، در ضمن اینکه عموما خویشتن را در عداد اهل علم و ادب میدانسته اند، بیشتر آگاهانه و بندرت ناآگاهانه، در سراسر این دوران بر ضد علم و ادب  قیام کرده اند. سعی در نابودی یک زبان که بهر صورت حامل و ناقل علم  است بالاتر از سهو، بالاتر از خیانت است، این یک جنایت است، جنایت بر علیه بشریت، ونه تنها بر علیه بشریت ، که بر علیه عالیترین دستاورد بشریت یعنی تفکر و اندیشه. و اینان در این اقدام سازمان یافته و اعلام شده دولتی دریک هجوم دراز مدت و بشدت موذیانه بازیگر اصلی بوده اند و جای تعجب آنکه هنوز هم ببهانه های واهی، که حتی مستدلترین   آنها هم برائتی برای هر کسی که بانسانیت انسان معتقد است فراهم نمیاورد، شریک این جرم تاریخی هستند. نویسندگانیکه خود را مخالف سانسور قلمداد میکنند، هیچگاه از بزرگترین سانسور تاریخ، یعنی سانسور زبان ما سخن بمیان نیاورده اند، اینان که میبایست بعنوان اهل قلم و لاجرم اهل تفکر، بیاری ما بیایند، چنان بسنگینی گوش، و تاری چشم مبتلا شدند که در بغل گوششان، و در جلوی چشمشان این عظیم ترین حق کشی و جنایت را در نیافتند. و بسیاری باین جنایت کمک کردند و لی همگی شاهد آن بودند و بکمک قربانی نیامدند.  ولی اکنون که از درون ظلمت هولناک هشتاد ساله پان فارسیسم، ملتی قهرمامانانه، نور امید را به بیرون تابانده است، و جوانانیکه در جوانیشان از خواندن آثار جاویدان ادبیات جهان  بزبان خود محروم مانده اند، جوانانیکه چشم امید ملت قهرمان آذربایجان برای آینده ای روشنتر بآنان دوخته شده است، چه نجیبانه بندای تاریخ جواب گفته و بمیدان آمده اند، هواداران رژیم مطرود سابق و همه آنانیکه بدروغ ماسک آزادیخواهی بصورت زده اند، از این حرکت مدنی و تاریخ ساز بعنوان عربده کشی ارتجاعی نام میبرند و میگویند : « واقعا خجالت آور نیست نیست که دانشجوی انقلابی و آزادیخواه ... نیروی خود را از دانشگاه  سهند  جمع کند تا بدین عربده کشی قومی بپیوندد! » و پیشنهاد تشکیل گارد آزادی میدهند؛ در حالیکه آزادی مورد نظر آنهارا – یعنی عدم آزادی ملت ما را- گاردهای بسیجی و پاسدار و غیره حراست میکنند تا ایشان آسوده بخوابند که آنان بیدارند! آیا این بی حرمتی  به مردمی که تنها خواهان حقوق انسانی خود هستند، شایسته یک بحث سیاسی است؟ آیا خواست برسمیت شناختن زبان بیش از  سی و پنج میلیون انسان عربده کشی قومی است؟

ما با تمام  وجود از این جوانان پشیبانی میکینیم. مگر میتوان انسان بود و از آنان حمایت نکرد؟ ملت آذربایجان بجوانانیکه شما عربده کش میخوانید افتخار میکند. آنان برخلاف شما  که خواهان نابودی زبان ما هستید، خواهان نابودی زبان فارسی نیستند، و خواهان نابودی هیچ زبان دیگری هم نیستند. اینان نه بازبان فارسی و نه با هیچ زبان دیگری خصومت ندارند.  زبان فارسی زبان مردمی است که آنرا دوست دارند و این حق آنانست، وما از این حق بیقید و شرط دفاع میکنیم. ولی میخواهیم این حق را داشته باشیم که ما هم مانند همه زبان خود را دوست بداریم. ایرادی دارد؟