زبان
پدری مادرمردهی
من
شیوا
فرهمند راد
مادرم
گیلک، زاده و
پروردهی
بندر انزلی
(مطابق
شناسنامهاش-
بندر پهلوی)،
و پدرم ترک، زاده
و پروردهی
اردبیل بودند.
این هر دو در
نمین، در چهل
کیلومتری
جادهی اردبیل
به آستارا، در
مرز دو اقلیم
و آبوهوای
جغرافیایی کموبیش
متضاد، دور از
خانه و
خانواده،
آموزگار بودند،
زبان یکدیگر
را نمیدانستند
و نمیفهمیدند
و به زبان سومی،
به فارسی، پل
آشنایی
بستند، دل بههم
دادند، و همسری
کردند. من
نخستین فرزند
ایندو و زادهی
همان نمین
هستم. پس زبان
مادری من گیلکی،
زبان پدریم
ترکی آذربایجانی،
و زبان خانگیم
فارسیست.
پنج- ششساله
بودم که پدر و
مادر به ادارهی
فرهنگ (آموزش
و پرورش) اردبیل
منتقل شدند و
خانواده به این
شهر کوچید.
خاطرات
من از بستگان
پدری و مادری،
و نیز خاطرات
زبانی من از این
هنگام آغاز میشود.
هنوز به سن
دبستان نرسیدهبودم
و پدر و مادر
کارمندم اغلب
مرا به خانوادهی
بزرگ پدربزرگ
و عموها و عمهها
میسپردند. و
اینجا بود که
جلوههای
تازه و پر رنگ
و بویی از
زبان ترکی
آذربایجانی
را که چندی پیش
از دختر پیشخدمت
سرخانهمان
صونا خانم در
نمین شنیدهبودم،
بار دیگر میشنیدم
و میآموختم.
هیچیک از
بستگان
خانوادهی
بزرگ پدریم،
بهجز عموی
جوانم که تحصیلات
هنرستان فنی
داشت، فارسی
نمیدانستند.
عمههایم، که
کموبیش دم
بخت بودند اما
به مدرسه
نرفتهبودند،
کلمههای
شکسته- بستهای
به فارسی میگفتند،
و نه بیشتر. اینجا
آموزش زبان
ترکی من آغاز
شد. بزرگترین
آموزگارم در این
راه پدربزرگم
بود. او جمعهی
هر هفته دستم
را میگرفت و
به دشت و صحرای
پیرامون اردبیل
میبرد، ابر و
باد و خاک و آب
و گیاهان را
نشانم میداد
و با آن صدای
بمی که هنوز میشنوم
نام گیاهان را
در گوشم میخواند:
یئملیک، دَهوَه
تیکانی،
بولاقاوتی،
ککلیکاوتی،
و "...اوتی" (...گیاه)های
بیشمار دیگر.
اکنون میاندیشم
که لهجهی غریبی
داشت. بهجای "یخیلارسان"
(مواظب باش، نیافتی)،
به منی که
مدام بازیگوشی
میکردم و به
هر سوئی میدویدم،
میگفت "یخیلوسان!".
هنوز نمیدانم
این لهجه از
کدام محال
آذربایجان
است. همسر دوم
او، نامادری
پدرم، که او نیز
یکی از منابع
آموزش ترکی من
بود، روزهای
هفته را به
ترکی میشمرد:
دوز گونی، سوت
گونی...، و
مادرم نمیفهمید.
پدرم
اجازه نمیداد
که حتی لای در
را باز کنم و
توی کوچه را
تماشا کنم. میگفت
که بچههای
کوچه شرور و بیتربیت
و بددهناند.
تنها همبازیهایم،
بهجز خواهر و
برادر،
عموزادههایم
بودند که آنان
نیز با من به
ترکی سخن میگفتند.
ترکی برایم
زبانِ بازی با
عموزادهها و
قصههای خیالانگیزی
که از
بزرگترهای
خانوادهی
پدری میشنیدم،
زبان زنعموی
زیبایم توران
خانم، عطر
قورمه سبزی، پیچاق
قیمهسی و
آبگوشت
مادربزرگ،
رنگهای شگفتانگیز
شیشهی
اورورسیهای
خانهی
پدربزرگ،
زبان عمههای
جوان و شوخ و
مهربانی که
مرا عاشقانه
دوست میداشتند،
و زبان نام و
رنگ و بوی گیاهان
و گندمزارهای
زرین و طبیعت
بیرون اردبیل
بود.
زبان
مادریم اما
زبان گفتار
مادر با خالهی
جوانم که با
ما زندگی میکرد،
و زبان خالهها
و دخترخالههای
بیشماری بود
که گاه برای
شفا جستن از
لجن معجزهآسای
شورابیل و آبهای
گرم سرعین از
انزلی به خانهی
ما میآمدند و
بلند و پر
سروصدا حرف میزدند.
گیلکی برایم
بوی سیر، عطر
بهشتی
پامودور
خوروش، میرزاقاسمی،
باقلاقاتق،
طعم غریب ترشهتره
و مرغفوسونجون،
کشف ماهی سفید
سرخ کرده یا "فیبیج"شده
در گمج، زیتون
پرورده، عطر
شگفت چوچاق،
ترشی گزنده و
گس ترشهانار،
و شیرینی رشتهخشکار
بود. گیلکی،
چادرنماز
گلدار خالهها
و دخترخالهها،
خانهی نئین و
گالیپوش
خاله،
"کردخاله"ی
شگفتانگیز
برای کشیدن آب
از چاه، زبان
رطوبت و سبزی
جنگل، عطر مستیآور
شالیزارها،
زبان دریا و
قایق و مرغان
دریایی و
مرداب، زبان
فورشبازی
بود.
اکنون
در آستانهی
شروع دبستان،
با دو فرهنگ
پرورش یافتهبودم
و با یک زبان
سوم که ابزار
ارتباط در
خانه و زبان
نمایشنامههای
رادیویی بود.
جهانی بود کموبیش
زیبا و دوستداشتنی.
اما این جهان
زیبا با آغاز
دبستان بهکلی
فرو ریخت! از
کلاس اول چیز
زیادی بهیاد
ندارم. هشتاد
نفر در یک
کلاس بودیم
(سال 1338!) و اغلب
به حال خود
رها میشدیم.
سیلی دردناک
واقعیت زندگی
در کلاس دوم
فرود آمد. درس
جدی شدهبود و
آموزگارمان
خشنترین و
بدترین
آموزگار
دوران 18سالهی
تحصیلات کلاسیک
و بدترین
آموزگار تمام
زندگیم بود.
او چوبی با
مقطع مستطیلی
داشت که با آن
کف دستان ما
را سیاه میکرد.
فرق سر بیمویش
پر از آثار
قمهزنیهای
روز عاشورا، و
پر از زخمهای
بزرگ اگزما
بود. در دقایق
فراغت مبصر
کلاس را وا میداشت
که این زخمها
را بخاراند و
شورههای سرش
را بریزد!
فارسی چندانی
بلد نبود و "میکروسکوپ"
را با منومن
و حجیکنان "می...
کیرو... سیکوپ"
میخواند. همکلاسیهایم
با ساعتها
تلاش و عرق ریختن،
از درسها هیچ
سر در نمیآوردند.
همهچیز به
زبان تازهای
بود. آنان
گذشته از
محتوای درسها،
داشتند زبان
تازهای میآموختند،
از آموزگاری
که خود این
زبان را نمیدانست.
و من این برتری
را داشتم که
زبان درسها
را از پیش میدانستم
و درسها را پیش
از آنکه مطرح
شوند، بلد
بودم، حتی
بهتر از
آموزگار. اما
ترکی را درست
حرف نمیزدم.
با آنان همزبان
نبودم. در بازیهایشان
راهم نمیدادند.
خودی نبودم.
"فاسّ" (فارس)
بودم. بیگانه
بودم. دستم میانداختند،
کتکم میزدند
و آزارم میدادند.
ماهی
پس از آغاز
سال تحصیلی
دانشآموز
تازهای به
کلاسمان آمد:
سید جمالالدین
سعیدی. او نیز
"فاسّ" بود.
پدرش رئیس یکی
از ادارههای
دولتی بود که
با مقامهای
بالاتر شهر
خودشان
درافتاده بود
و به اردبیل
تبعیدش کردهبودند!
آری، ما در
تبعیدگاه
زندگی میکردیم
بیآنکه خود
بدانیم! جمال
ِ تیرهروز که
روبهروی من مینشست،
از زبان
آموزگار و
همکلاسیها
کلمهای نمیفهمید.
حتی هنگامی که
آموزگار با آن
لهجهاش متن
کتاب را میخواند،
جمال چیزی نمیفهمید.
دیکته را بر
پایهی تلفظ
غلط آموزگار
غلط مینوشت،
نمره کم میگرفت
و پدر سختگیرش
که نمرهی کمتر
از بیست را
قبول نداشت،
در خانه کتکش
میزد. بارها
دیدهبودم که
دفترش را با
نمرهی
آموزگار
تماشا میکرد
و با آن که سخت
میکوشید گریه
نکند، آرام و
بیصدا اشک میریخت
و برگهای
دفترش را خیس
میکرد. دلم میخواست
با او دوست
شوم، اما او
در زنگ تفریح
از آزار
همکلاسیها میگریخت
و همچون پرندهای
بارانخورده
به زیر بال
برادرش
علاءالدین که
سه کلاس
بالاتر از ما
بود پناه میبرد.
علاء، گاه کتکخورده
از همکلاسیهای
خود، جمال را
در کنار میگرفت،
با هم در گوشهای
به دیوار تکیه
میدادند و
سرگشته در این
جهان بیگانهای
که به آن
پرتاب شدهبودند
مینگریستند.
با پایان سال
تحصیلی از
دبستان من و
از اردبیل
رفتند.
همکلاسیهای
ترکی داشتم که
درسخوان
بودند و پیدا
بود که در
خانه کمکشان میکنند،
اما به هنگام
درستحویلدادن
گنگ و لال
بودند. بعدها
که انشاء به
مواد درسیمان
افزوده شد، نمیتوانستند
چیزی بنویسند.
پای تخته نمیتوانستند
به زبانی که
تازه میآموختند
چیزی بگویند.
ح.ش. که تا سالها
بعد همکلاسیام
بود، با آنکه
همه چیز را در
خانه خوب فهمیدهبود،
پای تخته شروع
میکرد به عرق
ریختن، با
تمام نیرو به
خود فشار میآورد
تا کلمهای از
میان قفل
دندانها و از
زبان فلجشدهاش
بیرون آید،
چهرهاش سرخ میشد،
نفس را در سینه
حبس میکرد،
زور میزد...، نیمکلمهای
به شکل انفجاری
از حنجرهاش بیرون
میپرید، و
باز لال میشد،
زور میزد...، و
اشکش با عرقش
در میآمیخت.
با او رنج میبردم.
میخواستم
کمکش کنم. میخواستم
کلمه را در
دهانش بگذارم.
هر لحظه منتظر
بودم که دهان
بگشاید و کلمه
را بگوید. در
دل تشویقاش میکردم:
"بگو! آهان!
آفرین! نفسات
را حبس نکن!
دهان باز کن!
زبان باز کن!
بگو..." اما سودی
نداشت. یکی دو
بار شلوارش را
خیس کرد، مایهی
تمسخر همکلاسیها
شد، و دلم برایش
به درد آمد.
تا پایان
دبیرستان بخش
بزرگی از
همکلاسیهایم
را آموزگاران
پس از چند بار
آزمودن دیگر
هرگز پای تخته
نمیبردند، زیرا
اینان با آنکه
درسخوان
بودند و
توانستهبودند
خود را تا پایان
دبیرستان
برسانند، نمیتوانستند
جملهای از
خود به فارسی
بگویند. این
زبان تازه را
به شیوهی
درست نیاموختهبودند.
آنچه آموختهبودند
چیزهایی
شکستهبسته
بود به اجبار
و همراه با
درسها و کتابهایی
که برای زبانآموزی
طراحی نشدهبود.
پسرعمویم
که دو سال
بزرگتر از من
بود نیز مشکل
زبان داشت، دو
سال مردود شد
و من به او رسیدم.
اکنون در یک
کلاس بودیم،
همکلاسیها
به سنی رسیدهبودند
که احترام
سرشان میشد و
در پناه
پسرعمو و حال
که ترکیم بهتر
و بهتر میشد،
دیگر آزارم نمیدادند،
و تا پایان دبیرستان
دغدغهی زبان
نداشتم.
با
ورود به
دانشگاه در
تهران دغدغهی
زبان از سوی
مقابل به
سراغم آمد.
اکنون کسانی
در تهران، و
بهویژه بیرون
دانشگاه، به
فارسی معوج من
میخندیدند و
جوکهای زشت و
بیشرمانه و
توهینآمیزی
دربارهی ترکها
میگفتند.
عجب! من اینجا
هم خودی
نبودم. اینجا
دیگر "فاسّ"
نبودم. از تبعیدگاهی
بهنام اردبیل
آمدهبودم. پس
من که بودم؟
هویت من، کیستی
من چه بود، که
بود؟ با هماتاقیهای
خوابگاه
دانشگاه پیرامون
این مسائل میگفتیم
و میاندیشیدیم:
البته که ما
ترک بودیم! میبایست
هویت ترکیمان
را حفاظت میکردیم،
به آن میبالیدیم،
در گسترش
فرهنگ ترکیمان
میکوشیدیم و
زبانمان را
بهتر میآموختیم:
کتابهای ترکی
بایست تهیه میکردیم،
شعر، ادبیات،
موسیقی. و
افسوس که هرچه
میجستیم کمتر
مییافتیم:
شاهنشاه و
ساواک چاپ و
نشر هرگونه
نوشته به ترکی
آذربایجانی
را ممنوع کردهبودند.
هیچ کتاب و
نشریهای به
ترکی یافت نمیشد.
علی تبریزی که
کنار خیابان
ناصرخسرو
بساط کتابفروشی
داشت در پاسخ
ما که کتاب
ترکی میخواستیم
گفت: مگر نمیدانید
که کتاب ترکی
از "یک گام به
پیش، دو گام
به پس" اثر لنین
خطرناکتر
است؟ زندان!
شکنجه!
عجب! این
چه بساطیست؟
نیمی از اهالی
کشور را که
زبانی دیگر،
زبان ترکی
دارند شهروند
درجه دوم حساب
میکنید،
"زبان رسمی"
کشور را درست
به آنان نمیآموزید،
نمیگذارید
به زبان
خودشان
سوادآموزی را
آغاز کنند، و
گذشته از آن،
حتی یک برگ
کاغذ هم به
زبان آنان در
این کشور یافت
نمیشود؟ نه!
این درست نیست!
اینطور نمیشود.
باید کاری
کرد. باید کاری
کرد! کتاب!
کتاب باید یافت!
از کجا؟ جایی
هست در آنسوی
ارس که به این
زبان، همین
زبان، تحصیل میکنند،
رادیو و تلویزیون
و روزنامه و
کتاب دارند.
از آنجا باید
تهیه کرد!
بیشتر
کتابهای ترکی
که پنهانی و
با بهجان خریدن
خطر زندان و
شکنجه دستبهدست
میگشت، چاپ
باکو بود. یکی
از کتابهای
استثنائی چاپ
تبریز که پیدا
کردیم، بخشی
از منظومههای
"سازمین
سؤزو" سرودهی
ب.ق. سهند بود
که بر پایهی
حماسههای
کهن "دده
قورقود"
سروده شدهبود.
این کتاب در
آن هنگام
"شاهنامه"ی
ما بود. با یکی
از هماتاقیهایم
قرار گذاشتیم
که حماسهی "دیرسهخاناوغلو
بوغاچ" را از
بر کنیم. و
هنوز، بعد از 35
سال، بخشهایی
از آن را بهیاد
دارم:
ماوی
گؤیلر ایستیلهییب
آچان
زامان یاخاسینی،
آسلاییری
قایالاردان
سحر،
زری چوخاسینی.
کروان
قالخیر یوخوسیندان،
یوکون
چاتیر، دوشور یولا:
کیم
چاتاجاق مقصدینه،
کیم یورولوب،
یولدا قالا؟!
نوشتن
متن کامل اپرای
کوراوغلو اثر
عزیر حاجیبیکوف
و ترجمهی آن
به فارسی
بزرگترین
چالش زندگی من
در آن سالها
بود. سه سال با
گوشیهای
امانتی در
"اتاق موسیقی"
دانشگاه به این
اپرا گوش میدادم
و میکوشیدم
از میان هیاهوی
سازهای
ارکستر و گروه
کر کلمات را
بشنوم، شکار
کنم و بنویسم.
در رؤیای
پهلوانیها
بودم. روزی را
میدیدم که
"ددهم
قورقود" میآید،
"قوپوز" مینوازد،
سرود میخواند،
و نامی سزاوار
بر من مینهد!
در این میان
مدت کوتاهی
گذارم به
زندان افتاد و
در آنجا به
همزنجیرانی
که ترکی آذربایجانی
را زبان رزم و
ایستادگی،
زبان حیدر و
ستار میدانستند،
مقدماتی از این
زبان را
آموختم. از
شاگردانم یوسف
قانع خشکبیجاری
(که چند سال
بعد همراه با حمید
اشرف و یارانش
در حملهی
ساواک به خانهی
تیمیشان
کشته شد)، "ایرج
آذرین" از
رهبران کنونی یکی
از گروههای
منشعب از "حزب
کمونیست ایران"،
و ابوالفضل خیری،
نوجوانی از
گروه چریکهای
وابسته به
بهروز دهقانی
(که از سرنوشت
او هیچ نمیدانم)
بودند.
اما چه
سود از همهی
این فعالیتها؟
پدرم شش- هفتساله
بود که مادرش
مرد، و زبان
پدریم کمی پیش
یا پس از آن
مادرمرده شدهبود.
تلاشهای من و
مای کوچک و تهیدست
به جایی نمیرسید.
دستگاههای
دولتی از سالهای
دور کمر به
قتل زبان ما
بسته بودند و
برای این کار
همهی
امکانات را به
کار میگرفتند:
افراد غیر محلی
و فارسیزبان
را به ریاست
ادارههای
دولتی شهرهای
آذربایجان میگماشتند،
و برای هر
کلمهی ترکی
که بر زبان
دانشآموزان
جاری میشد،
جریمه
گذاشتند. در این
سیاست زبانکُشی
توانستند حتی
اندیشمندانی
از خود آذربایجان
را نیز به
خدمت گیرند. اینان
و بسیاری از
اندیشمندان و
روشنفکران
فارسیزبان میخواستند
و میخواهند
ثابت کنند که
اشتباهی شده و
ترکی آذربایجانی
همان فارسیست!
که هممیهنان
"آذری" هم
البته از نژاد
پاک آریایی
هستند که به
گناه ترکان و
مغولان پلید بیابانهای
دوردست آسیا
کمی ناپاکی در
زبانشان پدید
شده، و چیزی نیست،
پاکش میکنیم!
مترجم و
پژوهشگری همهی
زندگی خود را
وقف آن کرده
که ثابت کند
از دوران باستان
تا عهد مغول
حتی پای یک
ترک هم به دیار
آذربایجان
نرسیده! ناشر
کتاب من "تحلیلی
بر حماسهی
کوراغلو" میگوید
عنایتالله
رضا که تا پیش
از انقلاب در
ادارهی ممیزی
شاهنشاهی کار
میکرد، به او
گفت: "در آذربایجان
کسی بهنام
کوراوغلو
نداشتهایم. این
شعرهای ترکی
را از متن
کتاب پاک کنید!"
گوئی او هرگز
ندیدهبود چهگونه
"آشیق"ها در
جشنها و عروسیها
و قهوهخانههای
سراسر آذربایجان
داستانهای
کوراوغلو را میخوانند.
او حتی به
فرهنگ رشتی
خود نیز پشت
کردهبود و
گوئی نمیدانست
که در گیلان نیز
از "کوره غولی"
نام میبرند.
دانشمند
ارجمند دیگری
لطف بزرگی
کرده: مدتی در
آذربایجان
گشته، زحمت کشیده
و زبان مردم
را یاد گرفته،
تا فاش کند که
این زبان پر
از واژههای پارسی
و پهلوی ناب
است! او در
برنامههای
رادیوئی در
استکهلم سیاههی
بلندبالائی
از این واژهها
را میخواند و
ناگهان ادعا میکند
که در مقابل،
تعداد واژههای
ترکی در فارسی
از تعداد
انگشتان یک
دست هم کمتر
است! گیریم که
هرچه ایشان میگویند
درست است. که
چه؟ آیا تعداد
واژههای یک
زبان در زبان
دیگر معیاری
برای تعیین
حقانیت
صاحبان زبانی
برای سروری بر
صاحبان زبان دیگر،
یا معیاری برای
تعیین حق
کودکان برای
سوادآموزی به
زبان خود است؟
چند واژهی
عربی در فارسی
هست؟ بگذریم
از این که ایشان
گوئی با
"قاشق" و در
"بشقاب"
"قورمه" و "قیمه"
نخوردهاند،
خوراکشان در
"قابلمه" و روی
"اجاق" پخته
نشده، و شبها
روی "دشک"
نخوابیدهاند،
تا همین هفت
واژه در یک
جمله برای
ابطال ادعایشان
کافی باشد. (ایشان
حسن عمید را
"شاگرد مطبعهی
بیسواد"
خواندند و از
این رو منبع
من برای ترکی
بودن این واژهها
"فرهنگ بزرگ
سخن" دکتر حسن
انوریست).
بسیاری
از اینان هرگز
گذارشان به
آذربایجان و
کردستان و
خوزستان و
بلوچستان و
ترکمنصحرا نیافتاده
و درد زبانندانی
را در داخل
کشورمان نچشیدهاند.
بزرگترین
پژوهش زبانیشان
در این حد است
که از آشنای
ترکشان میپرسند:
- بگو
کتاب!
- کیتاب.
- بگو
مداد!
- میداد.
- بگو
دفتر!
- دفتر.
- بگو
قوری!
- گوری.
- هه،
هه... گوری نه،
قوری! بگو
قاشق!
- گاشق.
- هه،
هه... گاشق نه،
قاشق!
بگو میز،
صندلی، ماشین،
تلویزیون، یخچال،
رادیو، تلفن و
...
و به این
نتیجهی روشنتر
از روز می
رسند که ترکی همان
فارسیست،
منتها کمی
معوج، مانند
لهجهی کسانی
که جوکهای
ترکی میگویند!
برخی از اینان
در محافل
روشنفکری اشک
تمساح میریزند
که تعداد زبانهای
زندهی دنیا
از شش هزار به
دو هزار رسیده،
و نمیشمارند
که در خانهی
خودمان چند
زبان در بستر
مرگ دستوپا میزنند.
برخی
از اینان در
کشوری مانند
سوئد زندگی میکنند
که در آن حق
آموزش زبان
مادری برای
کودکان
خانوادههای
مهاجر به رسمیت
شناختهشده،
و هنگامی که میشنوند
دولت بودجهی
مدارس را برای
آموزش زبان
مادری کاهش
داده، گریبان
میدرند و
فغانشان به
آسمان میرسد
که "پس حق
کودکان ما برای
آموزش زبان
مادری چه میشود؟"،
اما اگر کسی
دهان باز کند
و از حق میلیونها
کودک غیر فارسیزبان
کشور خودمان
برای آموزش
زبان مادری
سخن بگوید،
باز گریبان میدرند
و فغان بر میدارند:
"وا ایرانا! وا
ایرانا! ایران
را تجزیه
کردند! ایران
شد ایرانستان!"
بسیاری
از این اندیشمندان
و روشنفکران
که اکنون از
بد روزگار به محیط
بیگانه پرتاب
شدهاند، اینجا
و در جامعهی
بیگانه برای
نخستین بار
دچار بحران هویت
میشوند و در
پاسخ به این
پرسش نهان در
ضمیرشان که کیستند
و اینجا چه میکنند،
در جستوجوی
گذشتهای
تابناک به
کورش و داریوش
و هخامنشیان،
و حتی دورتر،
به عیلام میرسند،
و کشف میکنند
که تاریخ
درخشانمان را
عربها و ترکهای
فلانفلانشده
آلودهاند؛
که تاریخمان
را باید از این
پلشتیها پاک
کنیم. پس نامی
پاک و پارسی و
آریایی بر خود
مینهند و گام
در میدان نبرد
مینهند. میگویند:
چیزی بهنام
ترک و ترکمن و
عرب و غیره در
ایرانزمین
پاک و اهورایی
نداشتهایم و
نداریم! و آنگاه
از دیدن تصویر
آینهای خود
در شگفت میشوند:
نمیفهمند
چرا کسانی از
دیگرسو نامهای
ناب ترکی و
آلتائیک بر
خود مینهند و
ادعاهای
مشابهی به میان
میآورند: که
اصلاً حضرت
نوح هم ترک
بود، که همهی
زبانهای
التصاقی دنیا
در واقع ترکی
هستند، که حتی
سرخپوستان
امریکا هم ترکاند،
که باید
امپراتوری
گرگ خاکستری
را از اقیانوس
آرام تا شمال
افریقا زنده
کنیم! این دو
گروه در دو
قطب متضاد، در
دو سوی خط آتش
میایستند، تیرهای
زهرآگین بهسوی
یکدیگر
پرتاب میکنند،
و هرگز به
زبان مشترکی
برای گفتوگو
نمیرسند. در
هیاهوی این
بحث واقعیت
امروز فراموش
میشود: این
که هرچه بود و
نبود، از دیرباز
مردمانی هم در
ایران زندگی میکنند
که همین امروز
به فارسی سخن
نمیگویند.
کسانی
دل میسوزانند،
منصفانه حق میدهند،
و تحلیلهای
بلندبالا مینویسند.
اما اکثریت
بزرگ این تحلیلها
در پایان یک
"اما" دارند.
کمتر کسی از
حق تحصیل
کودکان غیر
فارسیزبان
به زبان مادری
دفاع میکند.
در بهترین
حالت وعدهی
سر خرمن میدهند:
بگذارید
دموکراسی را
در میهنمان
برپا کنیم، آنوقت...
و اینچنین
است که زمان میگذرد.
همشهریان من
هنوز
شهروندان
درجه دوم
کشورمان
هستند. هنوز
اجازه ندارند
سوادآموزی را
به زبان مادری
خود آغاز
کنند. هنوز
استعدادهایشان
نشکفته در
نطفه خفه میشود.
هنوز پای تخته
گنگ و لال میمانند.
میلیونها
کودک از دشواری
آموختن دانش
به زبانی دیگر
سر میخورند.
روستائی
آذربایجانی
هنوز باید شکایت
از رانندهای
را که گاو او
را کشته به
زبانی که نمیداند
بنویسد و در
دادگاهی حاضر
شود که کلمهای
از آنچه در
آن میگذرد نمیفهمد.
اینچنین است
که نارضاییها
بیشتر میشود.
شکافها عمیقتر
میشود.
اختلافها
گسترش مییابد.
تنشها شدیدتر
میشود. و
کسانی که
ابزار حل مشکل
را در دست
دارند، گوئی
در خواباند، یا
اگر کاری میکنند،
در جهت بدتر
کردن اوضاع
است و متوجه نیستند
چه میکنند.
ایمیل
زیر که دو سال
پیش دریافت
کردم، در این
زمینه گویاست:
From: "… Caitlin ... "
To: "otaghe_mousig…"
Sent: Thursday, September 8, 2005 12:57:52 AM
Subject: …
Hello,
I've found your website very interesting, and I'd like to get in touch with
you to see whether you have any images of Iranian Azeris or images of things
(places, food, historical figures or events) related to Iranian Azeri culture
that I might be able to use. I am working for a consulting company in the
If this is agreeable with you, would you mind e-mailing me?
I hope to hear from you soon.
Sincerely,
Caitlin …
اندکی
دقت در سایت
مربوط به شغل
این خانم نشان
میدهد که زیر پوششی
ظاهری،
مأموران
زبردست و
کارکشتهای
در این شرکت
خصوصی گرد
آمدهاند،
پول میگیرند
و هر مأموریتی
را در هر جایی
از جهان که
بخواهید برایتان
انجام میدهند.
امروزه جنگها
خصوصیسازی
شدهاند، چرا
کارهای
اطلاعات و
جاسوسی خصوصیسازی
نشوند؟ (نشانی
سایت را نمینویسم
تا برایشان
تبلیغ نشود!).
ابتدا
شگفتزده به یاد
جملهی معروف
اگوست ببل Bebel یکی
از بنیانگذاران
حزب سوسیالدموکرات
آلمان افتادم
که با خود میگفت:
"ببل پیر، باز
چه دسته گلی
به آب دادی و
چه گفتی که آنطرفیها
برایت کف میزنند
و هورا میکشند؟"
(نقل به معنی).
بهسرعت به
سراغ سایتم
رفتم و زیر و
رویش کردم،
اما چیزی نیافتم.
قضیه
روشن است: من
کارهای نیستم
و این نامه
تنها برای من
فرستاده نشده.
سایت من تنها یک
بهانه است.
سازمانهای
اطلاعاتی امریکا
همین چند سال
پیش اعتراف
کردند که در
کشورهای
مسلمان نفوذی
ندارند و باید
کارزار
گستردهای
برای جبران این
نقص بهراه
اندازند. آگهی
سربازگیری
سازمان سیا را
در رسانههای
فارسیزبانِ
خارج خیلیها
دیدهاند.
داستانهای
دردناکی بر سر
زبانهاست از
بستگان جوانان
ایرانی ساکن
امریکا که
هنگام تلاش
برای گرفتن
روادید سفر از
سفارت امریکا
در ترکیه، در
مقابل دریافت
روادید وادار
به خبرچینی
برای امریکا
شدهاند، و
بعد برخی از
آنان در ایران
گیر افتادهاند
و در زندان بهسر
میبرند. بیگمان
دهها شرکت
مشابه در امریکا
و چندین
کارمند در هر
شرکت دهها
نامهی مشابه
برای افراد
گوناگون
فرستادهاند:
تیرهایی در
تاریکی!
اما
خودمانیم،
چرا نیروی دریایی
امریکا از چند
سال پیش دارد
روی "آذریهای
ایران"
مطالعه میکند؟
عاشق چشم و
ابروی ما
هستند؟ میخواهند
دموکراسی برایمان
بیاورند؟
دلشان برای
امثال ح.ش. که
هماکنون در
دبستانهای
آذربایجان
رنج میبرند
سوخته و میخواهند
تحصیل به زبان
مادری برایشان
به ارمغان
آورند؟ خانم کیتلین
میگوید که
هدف نهایی
پروژه، تحلیل
عمیق از گروههای
قومی گوناگون
ایران برای
کسب درک بهتری
از منطقه است.
با "منطقه" چهکار
دارند؟ از میان
اینهمه
سازمانها و
نهادهای جهانی،
نیروی دریایی
امریکا چه
مرجعیت و چه
علاقهی ویژهای
دارد که روی
"آذریهای ایران"
مطالعه کند و
"درک بهتری از
منطقه"ی ما بهدست
آورد؟ به نیروی
دریایی امریکا
چه ربطی دارد؟
درک خود ما از
"منطقه" چهقدر
است؟ آیا در
خانه کسی هست
که درد دل
فرزندان را
بشنود؟ آیا در
خانه کسی هست
که فرزندان را
از گزند بیگانه
در امان دارد؟
آیا در خانه
کسی هست که حق
فرزندان را بهجا
آورد؟
من
نشانی از آن
نمیبینم و
باور نمیکنم.
زبان پدری من
هنوز
مادرمرده
است، و اکنون
که دایهای در
داخل ندارد، بیگانگان
فریبکارانه
آستین بالا میزنند
و ادعای دایگیاش
را دارند: دایههای
مهربانتر از
مادر.
بیگمان
سردمداران
جمهوری اسلامی
نمونههای
مشابه پیام
خانم کیتلین
را دیدهاند.
اما شواهد
نشان میدهد
که آنان بهجای
حل مشکل و
گرفتن سلاح از
دست بیگانگان،
تلاشهایی از
این دست را
چماقی میکنند
و میکوبند بر
سر کوشندگان
راه نجات زبانهای
گروههای قومی
ساکن ایران،
زندانشان میکنند
و آزارشان میدهند.
من
بیگمان آریایی
پاکنژاد نیستم.
پدر مادربزرگ
مادریم شاید گیلهمردی
بود که مادر
پدر بزرگ جد
پدربزرگش
نوادهی زنی
بود که عربی
به او تجاوز
کرد، و مادر
پدربزرگم شاید
زنی از گنجه
بود، نوادهی
مردی از
داغستان، که
پدر پدربزرگ
جد مادریش از
زنی روس و مردی
تاتار بود که
سربازی یونانی
مادر خزریاش
را به زنی
گرفتهبود. به
نام اردبیلی
نان بربری،
"صومی"، می اندیشم
که به یونانی یعنی
نان psomi.
ما همه،
کم و بیش،
فرزندان
تجاوزیم! نیستیم؟
پس بگذارید از
حاکمان کنونی
کشورمان و از
شما آریائیان
پاکنژاد و
پاکنهاد و
پاکنام
بپرسم: چرا چنین
میکنید؟ چرا
میترسید از اینکه
گروههای قومی
غیر فارسیزبان
به زبان مادری
خود تحصیل
کنند؟ چرا نارضاییها
را گستردهتر
میکنید؟ چرا
شکافها را
ژرفتر میکنید؟
چرا
استعدادها را
بر باد میدهید؟
چرا کودکان را
میآزارید؟
چرا راه را
برای دایههای
بیگانه باز میکنید؟
***
پاسخ
خانم کیتلین
را چه دادم؟
نوشتم: به همین
مفتی؟! کور
خواندهاید
خانم! من
خدماتم را در
میان سازمانهای
اطلاعاتی
زبانهایی که
میدانم به
مزایده
گذاشتهام!
باور میکنید؟
آیا میدانیم
دیگران چه
پاسخی دادند؟
***
سال
دوم یا سوم
دانشگاه
بودم، دوازده یا
سیزده سال پس
از کلاس دوم
دبستان، که
روزی سید جمالالدین
سعیدی را در
برابرم یافتم.
با تأخیر و بهتازگی
در همان
دانشگاه و
همان رشته پذیرفته
شدهبود.
اکنون جوان
برومندی بود،
اما نگاه تلخ
و تیرهای به
زندگی و جامعه
داشت. عاصی و بیحوصله
بود. با فعالیتهای
فرهنگی من در
دانشگاه آشنا
بود، اما آنها
را بیهوده و
اتلاف وقت میدانست.
شتاب داشت. میخواست
یکشبه بهشت
را روی زمین بیاورد.
در دیدارهای
بعدی سربسته
گفت که به عضویت
گروهی انقلابی
درآمده و مرا
نیز ارشاد میکرد
که به او و
گروهش بپیوندم.
دوستانه گفتم
که فکر خواهم
کرد. رفت، و دیگر
ندیدمش. در
دام گروه
ساواکساختهی
سیروس نهاوندی
افتادهبود.
چندی بعد در
بنبستی در
رشت به تور
ساواک افتاد.
کشت، و کشتهشد.
15
دسامبر 2007
استکهلم
تصحیح و پوزش
یکی از
پیامدهای
خوشایند
انتشار نوشتهام
"زبان پدری
مادرمردهی
من" این بود که
توانستم رد
همکلاسی
ازدسترفتهام
سید جمالالدین
سعیدی را
بیابم. یک از
برادران او با
من تماس
گرفتند و
اشتباههایم
را گوشزد
کردند. سپاسگزارم
از ایشان که
مرا از اشتباه
درآوردند و
سرنخی از
سرگذشت
همکلاسی
دوران کودکیم
به من دادند.
1-
اشک
جمال بر بیعدالتی
و ظلمی که بر
او و دانش او
میرفت، و بر
غرور زخمیناش
جاری میشد.
این از سبکسری
من بود که آن
را به سختگیری
پدر نسبت میدادم.
پدر ایشان
انسانی
آزادمنش و
بزرگوار
بودند و هرگز
دست روی
فرزندان بلند
نمیکردند.
بنابراین من
شرمسارانه از
روان ایشان و
از خانوادهی
محترم سعیدی،
و از یاد جمال
پوزش میخواهم.
2-
جمال
در سال 1354 پنهان
شد و در 30 آذر 1355
در جلسهای در
نارمک تهران
که برای
محاکمهی
سیروس
نهاوندی
تشکیل شدهبود
و در انتظار
ورود او،
همراه با 9 نفر
دیگر، از جمله
مینا رفیعی، جلال
دهقان، ماهرخ
فیال، بهرام
نوروزی، و... که
هیچکدام
مسلح نبودند،
ناگهان به رگبار
گلولههای
ساواک بستهشدند.
جمال با آنکه
تیر خوردهبود
و شاهرگ خود
را با چاقو
زدهبود، سه
ماه پس از آن
زیر شکنجه جان
باخت.
آلبرت
سهرابیان نیز
در خاطرات خود
"برگی از جنبش
کارگری
کمونیستی
ایران" (نشر
بیدار) شرح
دیگری از
جزئیات این
دام نوشتهاست
که در نشانی
زیر در دسترس
است (در بخش
"سیروس
نهاوندی"):
http://www.nashrebidar.com/gunagun/ketabha/albert.sorabiyan/khatrat.htm
شیوا فرهمند
راد