رضا فرخ فال

متن سخنراني رضا فرخ فال در مراسم بزرگداشت دكتر رضا براهني
25 جون 2005 ــ دانشگاه تورنتو



رضا فرخ فال يكي از سخنرانان سمينار بزرگداشت دكتر براهني بود كه نتوانست از مونتريال به تورنتو بيايد. متن زير سخنراني اوست كه به سمينار ارائه شده است.

اگر همه حرف و سخن تئوري زبانيت را بتوان در يك جمله خلاصه كرد، آن جمله اين است: شعري هست كه ميآيد . . .
اين يك جمله ساده است كه دوست دارم در اين تامل دوباره و فشرده بر تئوري زبانيت دكتر براهني روي آن درنگ كنم. اين جمله فقط خبر نميدهد، بلكه در بلاغت پنهان خود فضايي از يك آرزو را ميگشايد. چيزي قرار است اتفاق بيفتد (در آينده) كه هم اكنون اتفاق افتاد است (درگذشته). اين معنا حداقل با عقل سليم جور درنميآيد، درست مثل خود تئوري زبانيت كه با عقل سليم جور درنميآيد و اغلب هم به همين لحاظ از آن انتقاد كرده و آن را نكوهيده اند. چيزي در پيام اين جمله هست كه شايد بتوان آن را به يك حركت، يا با كلماتي از خود تئوري زبانيت، به "اراده اي معطوف به آرزو" تعبير كرد و يا حتي با استفاده از تكيه كلام طنزآميز يكي از آدمهاي رمان آزاده خانم به يك "غيرمحال". غير محال نه به معناي ضد محال، بلكه به معناي چيزي ماوراي هر محال يا ممكن. . .

اما چرا اصلا بحث درباره يك تئوري مربوط به شعر آن هم در اين حال و روز ما اهميت دارد؟ چه گره اي را از كار فرو بسته ما ميگشايد؟ از يك جنبه ي ادبي ميتوان گفت كه آنچه را براهني در اين نظريه پيشنهاد ميكند تنها به شعر محدود نميماند. رمان آزاده خانم اجراي ديگري از همين تئوري اما در نثر است. اين جفت شدن تئوري و عمل قصوي را در يك اثر جز با تئوري زبانيت به عنوان يك بوطيقا با چه چيز ديگري ميتوان توضيح داد؟ از سوي ديگر و از منظري فراخ تر، ميتوان گفت كه ما ايراني جماعت زنده به شعريم. شعر گوهر فرهنگ ماست. درست است كه در اين سالها داستان و سينما و نقاشي خوب داشته ايم، اما يك جاي كار هميشه لنگ ميزده است. شعر اين دوران را چگونه گفته اند؟ فكر نميكنم به آساني بشود به اين سئوال پاسخ داد. هر كسي ميتواند مصداق هايي را به عنوان شعر خوب اين دوران ذكر كند. اما اين به معناي يك جريان شعري يك دوران نيست.
ما ايراني جماعت تا به درك ديگري از خودمان نرسيم، تا يك بار ديگر فرهنگ مدرن سكولار خودمان را باز تعريف نكنيم، كارمان لنگ است و به نظر ميرسد كه نه نوانديشي ديني ميتواند كاري براي ما بكند و نه انواع
NGO ها. اين نيست مگر آنكه قبول كنيم كه شعر نه بياني از هويت كه خود هويت ماست. در شعر است كه ما به يك "مجموعيت مشترك" ميرسيم و اين سرآغاز پوست انداختن فرهنگي ماست. يك لحظه تصور كنيد كه نيمايي در كار نبود و فقط هدايت بود و ملك الشعراي بهار. بي شك مدرنيسم ايراني به عنوان گوهر و قلب مدرنيته به عنوان يك فرهنگ نه همين بود كه امروز هست. در اين ميراث زخم خورده، مرعوب، و تبعيد شده اي كه از نيما و هدايت به دست ما رسيده، در اين مدرنيته (مدرنيسم) واقعا موجود ايراني بايد واقعه اي اتفاق بيفتد. ما حالا ديگر مستحق وقوع آن هستيم. براي روشن كردن خطوطي از اين واقعه سطرهايي را از "چرا من ديگر شاعر نيمايي نيستم" نوشته ي براهني نقل ميكنم:
"زمان عبور از مدرنيسم به عنوان روايت حاكم بر دوره تاريخي ما فرا رسيده است. در وراي اين روايت چه ميگذرد، براي ما جاذبه بيشتري دارد تا خود اين روايت. زبان در نگاه چرخان ما چهار ستون زمان را درهم كوبيده است، ميپرسيم: در آن سوي ما چه ميگذرد؟ و ميگذريم از آنچه از ما به آن سو ميگذرد."
همه ي حرف بر سر اين "به آن سو" است. اين حرف در يك زمينه ي تاريخي به چه معناست؟ چه ضرورتي را مطرح ميكند؟ من در جايي ديگر با تاكيد بر زبان و از منظري منطبق و نزديك با شالوده هاي نظري براهني سعي كرده ام براي اين سئوال پاسخي تفصيلي پيدا كنم. اما در اينجا به اختصار سعي ميكنم باز هم با تكيه بر زبان اما از منظري ديگر به اين پرسش بپردازم.
تئوري زبانيت را بايد در واقع پاسخي به بحران مدرنيسم در ادبيات امروز دانست. در اين نظريه، براهني راه برون رفتي را از اين بحران با طرح خطوط ادبياتي ترسيم ميكند كه در قلب اين بحران در حال شكل گيري است و يا هم اكنون شكل گرفته است. در اينجا و از آن منظر متفاوت ميتوان گفت كه ما با سر برآوردن يا اعلام حضور ادبياتي روبرو هستيم كه با استفاده از تعبيري از ژيل دلوز ميتوان آن را "ادبيات اقليت" خواند. اين ادبيات زاييده ي بحراني است كه "ادبيات اكثريت" يا به تعبير براهني "روايت حاكم" در ادبيات ما با آن روبرو است.
از اين منظر، تئوري زبانيت بياني از خواست اين ادبيات و مبشر آن است به عنوان چيزي در حال "شدن" (به تعبير دلوز) و يا حضوري ديگر كه دارد آرزو ميشود، زباني ديگر كه دارد ‌اتفاق ميافتد، "جنگل سر به فلك كشيده اي از امكانات شعري در زبان فارسي" (به تعبير براهني) كه در حال شدن است. از اين منظر، حتي خود تئوري زبانيت هم چيزي است كه با هر بار خوانده شدن از خود فراتر ميرود. . .

آيا "اقليت" در اينجا به يك مفهوم كمي مراد است؟ نه، چنين نيست. اقليت در اينجا به شمار سرايندگان و نويسندگان اين ادبيات برنميگردد. اقليت مورد نظر يك مفهوم كيفي است كه آن را توضيح خواهم داد. خصيصه اصلي اين ادبيات به عام ترين بيان حركت در زبان از مدلول ها به سوي دال هاست. شايد بتوان اين حركت را اصالت دادن به لفظ در برابر معنا هم گفت. به همين خاطر است كه تئوري زبانيت را به عنوان نظريه اي در ترويج بي معنايي نكوهيده اند. اما اين حركت به سوي دال، بخصوص در شعر، تمامي ماجرا نيست. اين حركت را در اين حد قبلا ساختارگرايي (مثلا در ياكوبسن) براي ما توضيح داده و آن را صورت بندي كرده است. زباني كه زبانيت خود را به رخ ميكشد در واقع با در هم شكستن هرمنيوتيك مدلول نيست كه چنين ميكند، بلكه هرمنيوتك دالها را هم در هم ميشكند و اين به قول براهني سوداي ديگري است. اين حركت بر مبناي تئوري زبانيت، برگرداندن زبان به ريشه هاي تشكيل و تشكل آن است، و از منظر ادبيات اقليت، بيگانه كردن زبان است با خود براي رسيدن به كلمه اي كه پيش از آنكه معنادار باشد‌ آكنده از حس و شدت است. اما آيا اين هر دو رويكرد منظورشان از رسيدن به چنين تجربه اي در زبان پايين آوردن شان كلام شعري تا حد اصوات نيست؟ آيا اين بدان معناست كه ما از اين پس در شعر شاهد سلسله اي از اصوات بي معنا خواهيم بود؟ به بياني دقيقتر، آيا از اين دو منظر غايت شعر رسيدن به نوعي مكتوب از
glossolalia يا پريشيده گويي است؟ يعني آن اصواتي كه در لحظات اوج لذت و درد يا خلسه بر زبان جاري ميشود؟ . . . هر دو منظر، بايد اذعان كرد، چنين لحظه اي را از چشم انداز خود بيرون نميرانند. اما ما ميدانيم كه "پريشيده گويي" پديده اي اتفاقي و فاقد خصيصه تكرارپذيري يك گفتمان شعري است. از منظر تئوري زبانيت آن شكستن هرمنيوتيك مدلولها و دالها براي رسيدن به ساحت محالي است در زبان به عنوان يك آرزو (كه زيبايي شعر تازه از آنجا آغاز ميشود) و در ادبيات اقليت به مفهومي كه دلوز از آن ياد‌ ميكند، اين حركتي است براي آفريدن دوباره زبان.
اين زباني كه زبانيت خود را به رخ ميكشد (به تعبير براهني) از منظر ادبيات اقليت زباني به مثابه يك "واقعه" است. اين زبان عبارت نميكند، اشارت هم نميكند، خود واقعه است. اين زباني است شوخ (به هر دو معناي اين كلمه در زبان فارسي). شوخ است چرا كه از نظر بلغا و فصحا خلاف دستور است، دچار لكنت است. و زيباست از مناظر ياد شده چرا كه عرصه ي سرگشتگي نشانه هاست، عرصه ي تبعيد آنهاست از معنويت هايي كه بر آن ها تحميل كرده اند. اين زبان بياني از احساسات ما نيست، خود حس يا حس هايي است كه ما تاكنون نداشته ايم. براي مثال از ميان موارد بيشمار اين زبان اقليت به توارد زيبايي اشاره ميكنم به صورت يك فعل مركب كه در كار دو شاعر يكي در خارج از ايران و ديگري در داخل ايران اتفاق آمده است. در اين جا، يعني در خارج، مثلا در شعر ساقي قهرمان ميخوانيم كه شاعر ميگويد، "من درد ميكنم . . . انگار عشق جايي همين نزديكي هاست" (1) درست همين فعل را در شعر پگاه احمدي شاعر در داخل ايران هم ميبينيم در سطري كه ميگويد، "من هر چه درد ميكنم از فارسي است." (2) كاربست اين فعل مركب به اين صورت با موازين دستور زبان چهار استادي يك غلط است، يا دست كم با به اصطلاح عرف زبان فارسي نميخواند. ما درد را ميكشيم و درد كردن را معمولا براي عضوي از بدن يا كل بدن به كار ميگيريم: من سرم درد ميكند،‌ دلم درد ميكند، تمام تنم درد ميكند . . . اما در اين تركيب حس تازه اي خلق شده كه ما تاكنون آن را نميشناخته ايم، چرا كه ضمير فاعلي من، به عنوان يك "سوژه"، به عنوان يك "هويت" متفاوت خود را آشكار كرده است. پگاه احمدي در جايي ديگر ميگويد، "تنهاييم گرفته و غم ميكنم" كه با آن سطر معروف در شعر فروغ بي شك تفاوت دارد كه ميگويد، "من دلم گرفته است".
اين زبان، اين ادبيات، به همين دليل بنيادي است كه در اقليت است. مفهوم اقليت در اين جا ناظر بر يك تفاوت است، يك دگربودگي كه همان بودگي را حتي با خود نفي ميكند و به همين خاطر عرصه خلق مدام هويت هايي تازه است. آيا حضور اين ادبيات به معناي منسوخ شدن سنت مدرنيسم در ادبيات فارسي است؟ چنين نيست و حتي از خود سنت ادب فارسي، مثلا از حافظ هم، ميتوان تلقي ادبيات اقليت داشت مشروط بر آنكه قايل به معنايي اولين و آخرين (معناي معناها) در شعر او نباشيم و بپذيريم كه حافظ با هر بار خواندن ماست كه حافظ ميشود. بر اين مبنا حتي خود تئوري زبانيت هم به عنوان يك تئوري اقليت با هر تاملي كه روي آن ميكنيم از خود عبور ميكند. خود را پشت سر ميگذارد تا افق تازه اي را پيشا روي ما بگشايد.
در خاتمه يك بار ديگر روي آن جمله اول درنگ ميكنم: شعري هست كه ميآيد‌. . . نفس ما روي "هست" حبس ميشود تا با اداي مابقي كلمات خود را آزاد‌ كند: . . . ميآيد . . . فعلي كه هم به معناي وقوع چيزي است در اكنون و هم در آينده . . . در دستور زبان اكثريت به اين فعل مضارع ميگويند. اما اين اصطلاح مضارع به درد فقيهان لغت و مستشرقين ميخورد كه زمان حال ساده ما را پيوسته به صورت "مضارع" ميخواهند. يعني چي اين مضارع؟ . . . اين همان زمان حال شوخ ماست يا به تعبير براهني همان معاصريت بحران زده و ناموزون ماست. هر لحظه اي از اين زمان حال، فقط اميدي در آينده است. بر اين مبنا ميتوانيم جمله آغازين را به صورت گفته اي از دلوز نيز دستكاري كنيم و بگوييم، مردمي هست كه ميآيد . . . و يا زمانه اي هست كه ميآيد، و باز به خود فعل برگرديم. ميآيد، آمدن، به معناي شدن، اوج لذت جسم، شدت بي واسطه ي شور، حضور . . . و درست در برابر رفتن، باز هم مترادف با شدن به معناي نيست شدن، مرگ، نبودن، غياب . . . زبان شوخ، زبان بازيگوش، شعري هست كه ميآيد‌. . .
رضا فرخ فال، مونتريال از بلاد كبك ، تابستان 2005

1ــ ساقي قهرمان "التهاب" در از دروغ، 1997
2ــ پگاه احمدي، تحشيه بر ديوار خانگي، 1382