سخنراني
دکتر براهني
در
پايان سمينار
بزرگداشت، پس
از سخنراني ساناز
صحتي، دکتر
براهني به پشت
ميكروفون
دعوت شد.
دکتر براهني
ضمن تشكر از
همه ي حاضران
شركت كننده در
روز اول بزرگداشت،
و نيز ضمن
تشكر از اعضاي
هيات اجرايي
كانون فرهنگي
سپاس، كه آن
همه زحمت
كشيده بودند و
با لطف و
عنايت او را
لايق انتخاب
براي دريافت
جايزه دانسته
بودند، از
كليه ي سخنرانان،
بويژه از
آقايان رضا
سيدحسيني و
دكتر جواد
مجابي، كه از
راه دور، از
ايران، اين همه
راه را براي
شركت در
برنامه ها
آمده بودند،
سپاسگزاري
كرد، و بعد
ضمن تشكر از
همسرش ساناز
صحتي، به
مناسبت
سخنراني تكان
دهنده اي كه دقايقي
پيشتر ايراد
كرده، به کلي
مايه ي شگفتي او
شده بود و اشك
خود او و حضار
را درآورده
بود، گفت كه
گرچه بخشي از
كارهايش مربوط
به دهه ي چهل
تا پنجاه شمسي
بود، اما اگر
در سي و پنج
سال گذشته چتر
امنيتي كه
همسرش ساناز بالا
سر او گرفته
بود، وجود
نداشت، توفيق
خدمتي را كه
در اين سالها
به دست آورده
بود، هرگز امكان
نداشت به دست
آورد.
دکتر براهني
ضمن تشكر از
او، و از پسرش
اكتاي محمد،
براي ساختن
فيلم مستندي
از دوستان
شاعر و نويسنده
ي او، و احياي
حوادث كارگاه
قصه و شعر او
در فيلم
مستند، همه ي
دوستان دو سه
نسل از
نويسندگان و
شاعران ايران
را در برابر
او نمايان
كرده بود، به
نقش حوادث در
زندگي خود از كودكي
تا سالها بعد
اشاره كرد، و
حتي به نقش
تصادف در
آشنايي با همسرش،
و گفت كه در
واقع گرچه
زندگي اش،
انگار از اول
يك صورت تعمدي
و هدفدار پيدا
كرده بود، اما
چند تصادف
اصلي بي خبر
از همه جا
آمده اگر وجود
نميداشت،
شايد او به
كلي از جاي
ديگري سر در
ميآورد. دکتر
براهني
تعدادي از اين
تصادف ها را
كه نقش اصلي
در زندگي اش
بازي كرده
بودند براي
حضار بازگو
كرد.
دکتر براهني
همچنين به
حوادث
انتخابات
اخير در
ايران، و
مسئله ي
روشنفكران
اشاره كرد و
گفت كه جهت
گيري مثبت
تعدادي از
روشنفكران
ايران، خواه
عضو كانون
نويسندگان و
خواه غير آن،
به خاطر هر
فردي از افراد
حاكميت
اشتباه محض
بود، بويژه در
اين مقطع، و
به سود
رفسنجاني، كه
هنوز پيوند او
با مسئله قتل
هاي زنجيره
اي، و سلسله
قتل هاي ديگر،
مسئله روز
است، و راي
دادن
روشنفكران به
او، در واقع ممكن
است به معناي
بيرون
انداختن آن پرونده
از زندگي
هاشمي
رفسنجاني
محسوب شود.
البته در كنار
اين قضيه
مسئله مهم و
اصلي تري هم مطرح
است. آيا
اشخاصي كه از
ديدگاه
دمكراتيك به
قضايا نگاه
ميكنند، حق آن
را دارند كه
به كساني راي
دهند از طرق
غيردمكراتيك
و مخفي به روي
صحنه آورده
ميشوند؟ به
صحنه آوردن غيردمكراتيك
اين افراد، با
اصل آزادي
انديشه و بيان،
بي هيچ حصر و
استثنا، كه
الهام بخش
كليه حركات
اعضاي كانون
نويسندگان
ايران است، به
كلي منافات دارد.
و به طور كلي
اگر از ديدگاه
دمكراتيك نگاه
كنيم، در
ايران معاصر
هرگز
انتخابات
آزادي صورت
نگرفته است.
به دليل اينكه
پيش از وقوع
هرگونه
انتخابات،
اشخاصي كه از
ميان آنان
افرادي بايد
انتخاب شوند،
پيشاپيش توسط
گروهي كه
انتخاب نشده
اند، انتخاب شده
اند. و اين نوع
انتخاب،
انتخابات را
به صورت يك
بازيچه ي مضحك
درميآورد كه
از خلال آن هر
كسي كه انتخاب
شود، در واقع
از بالا منصوب
شده است. از
اين رو، راي
دادن به كسي
كه قبلا توسط
گروهي كوچك، و
از بالا،
انتخاب شده،
راي دادن به
انتصاب است و
نه انتخاب. به
همين دليل نفس
عمل، صحه
گذاشتن بر يك
دستور از
بالاست، و هر
انتخابي كه
راي دهندگان
از ميان منصوب
شدگان بكنند،
باز هم صحه
گذاشتن به انتخابي
است كه از
بالا صورت
گرفته است.
يعني انتخاب
به اين صورت،
چيزي جز
انتصاب از
بالا نيست، و
يك روشنفكر،
ولو اينكه
بيست ميليون
نفر هم به
خيابانها
آورده شوند تا
راي دهند، باز
هم حق ندارد،
راي بدهد. آدم
خوب و بد در
اين جا مطرح
نيست. ديديم
كه خاتمي با
آن همه راي
نتوانست كاري
از پيش ببرد. و
با پيش رو داشتن
نمونه اي به
اين روشني،
راي دادن به
يكي از افراد
منصوب شده از
بالا، بيشتر
به نوعي خودآزاري
شباهت دارد.
به علاوه، وجه
فارق روشنفكر ــ
كه شخصا فكر
ميكند و
برميگزيند،
با كسي كه مقلد
شخص ديگري
است، در اين
است كه اولي
اختيار فكر و
اراده و تصميم
خود را خود به
دست دارد، و
دومي از فكر و
اراده و تصميم
خود استعفا
داده، آن را
در اختيار
ديگري گذاشته
است. فرق
روشنفكر با
غيرروشنفكر
درست در لحظه
ي تصميم گيري
معلوم ميشود.
روشنفكر
الگوي تفكر
آزاد است و
راي دادن او
به منتخب يك
گروه ديگر، که
از طريق نصب
صورت گرفته به
كلي نقض غرض
است، و به
معناي استعفا
از مقام و منزلت
روشنفكري است.
انتخابات به
صورتي كه در
ايران صورت
ميگيرد، از
همان آغاز لغو
شده است. خواه
يكي ده ميليون
راي بياورد و
خواه چهل
ميليون. كسي
در ايران
آزادانه راي
نداده است.
وقتي كه عده
اي از زنان،
كودكان و
نويسندگان دم
در زندان اوين
تحصن كرده اند
و ميخواهند
ناصر
زرافشان،
وكيل به ناحق
زنداني شده ي
خانواده
نويسندگان
كشته شده به
دست قاتلان
زنجيره اي، و
اكبر گنجي
افشاكننده
ماهيت اين
قتلها، كه هر
دو با اعتصاب
غذاشان در
واقع غسل مرگ
گرفته اند،
آزاد شوند،
چگونه
امضاكنندگان
منشور و
امضاكنندگان
متن 134، و
امضاكنندگان
اعلاميه عليه
قتلهاي
زنجيره اي
ميتوانند با
متهم اصلي
قتلهاي
زنجيره اي
بيعت كنند؟
دکتر براهني
ضمن تشکر از
دکتر اسماعيل
خوئي که شعر
ــ پيام زيباي
او را دوستش
کشفي قرائت کرد،
از "الن
سيكسو" كه
ترجمه ي پيام
او را استاد
رضا سيدحسيني
خواند و محمود
دولت آبادي كه
پيام زيباي او
را دكتر مجابي
در آغاز
سخنراني اش
قرائت كرد،
نيز تشکر کرد
و يادداشتهاي
زير را كه
براي آن جلسه
آماده كرده
بود در اختيار
شهروند گذاشت.
1ــ اقوامي
كه صاحب
ادبيات شده
اند در ابتدا
به صور مختلف
اين ادبيات را
بروز داده
اند، از طريق
آن به نوعي قوميت،
قوميتي جدا از
اقوام ديگر
دست يافته
اند: يوناني
ها از طريق
حماسه و
نمايش، اقوام
سامي از طريق
عهد عتيق، عهد
جديد و قرآن،
هنديها از
طريق
رامايانا و
ماهاباراتا،
اقوام ساكن
ايران و اطراف
ايران از طريق
شاهنامه و خمسه
نظامي و هزار
و يك شب (در
اشتراك با
اقوام ديگر) و
غيره. مثال
هايي از اقوام
كهن ديگر نيز
ميتوان به دست
داد. با طليعه
ي رنسانس
اقوام غربي از
اعماق، زمين و
زمان برخاسته
در ادبيات حضور
قومي يافته
اند ــ دانته
ي ايتاليايي،
رابله ي
فرانسوي،
چاسر و بعد
شكسپير
انگليسي، و
بعد ناگهان
رمان
بوكاچيوي
ايتاليايي،
سروانتس
اسپانيايي،
دفوي انگليسي.
در رمان
آمريكا، در
پنجاه شصت سال
حيات ويليام فالكنر،
براي من نوع
كار او معيار
است. او بر قلمروي
بي ادبيات،
يعني جنوب
آمريكا ظهور
كرد و قاره اي
خيالي ساخت كه
نه تنها جنوب
ايالات متحده،
كه بخش
معتنابهي از
آمريكاي
لاتين را هم
دربرگرفت و
تحت تاثير
قرار داد. بي
او، بورخس،
كورتزار،
خوان رولفو،
ماركز و يوسا
قابل تصور
نيستند. به يك
معنا جيمز
جويس نيز به
ايرلند، به
صورت قاره اي
نگاه كرده كه
سراسر اروپا
در آن مي گنجد.
غرضم اين است:
اقوامي كه در
عصر ما فاقد
ادبيات بوده
اند، در نگارش
ادبيات، اگر
الگويي داشته
باشند، بي
آنكه خود
مذهبي يا
غيرمذهبي به
معناي دقيق
اين كلمات
بوده باشند،
به ادبيات به
صورت يك كتاب
مقدس نگاه
كرده اند. من از
رمان حرف
ميزنم. و اين
جا فالكنر
برايم معيار
است، كه قاره
اي خيالي
آفريد، و چون
الگويش تورات
بود، آدمهاي
معمولي اش حتي
قامتي اسطوره
اي يافتند، و
خيش زدن زمين،
ازدواج، مرگ،
قتل و خيانت
آدمها، و
ساختن خانه و
شهر و جاده،
صورتي عهد
عتيق يافت.
فالكنر هر سال
يكي دو بار
عهد عتيق را
از اول تا آخر
ميخواند.
نوشته هاي او
تمثيل تورات
نيستند. بلكه
نگارش قصويت
سرزمين هايي هستند
كه پيش از
نگارش تورات
از نظر ادبي
لم يزرع بوده
اند، تا بعد
اسطوره و
افسانه و خدا
در آنها خانه
پيدا كرده
اند.
شروع من
آذربايجان
است، و به حق.
در آن جا زاده ام
و فرزند
آنجايم، و
درست است كه
هزاران سياح
از آن عبور
كرده اند و
حتي فيلمي
اخيرا عهد
عتيق را در
موطن من تبريز
قرار داده،
اما من از
لحاظ آنچه
ادبيات
خوانده
ميشود، در وطن
خود دو كتاب كسروي
را دارم،
حوادث صد سال
گذشته را
دارم، تعدادي
روزنامه دارم
كه
"آذربايجان"
تركي فرقه ي
دمكرات
مهمترين آن
است، و
شخصيتهايي
دارم مثل
ستارخان،
پيشه وري،
صفرخان، صمد،
ساعدي، بهروز
و اشرف
دهقاني، كه
خواه تاريخي
باشند و خواه
ادبي، من آنها
را مثل هزاران
آدم ديگر،
مواد اصلي
رمانهايي
ميدانم كه
مينويسم يا
بايد
بنويسم، و يا
ديگران در
زمان من
مينويسند و پس
از من خواهند
نوشت، به
فارسي، به
تركي، و يا به
هر زبان ديگر.
يك جنوب
آمريكا هست كه
تاريخي است، و
يك جنوب ديگر
هست، كه ادبي
است. من جنوب
آمريكا را از
طريق فالكنر
رؤيت كرده ام
ــ و گرچه يك
سالي هم در
آنجا زندگي
كرده ام و
دهها شهر آن
را هم ديده ام
ــ جنوب
آمريكا براي
من فالكنر و
آثار اوست و
نه غير از آن؛
چرا كه او، يك
قوم، در زبان
مكتوب ساخت،
همانطور كه
نويسندگان
تورات، يك قوم
در زبان مكتوب
ساختند، و
فردوسي، سه
قوم در زبان
مكتوب به يک
زبان ساخت. و
نويسنده ي هزار
و يكشب، يك
سرزمين خيالي
در خاورميانه
ساخت، كه از
آن، آن همه
قصه ها گفته
شد، ولي هزار
و يكشب رمان
نيست. و من
رمان مينويسم.
تورات رمان
نيست. و من
رمان مينويسم.
شاهنامه رمان
نيست. و من
رمان مينويسم.
خمسه نظامي،
رمان نيست. و
من رمان
مينويسم. و
چطور؟
2ــ اخيرا در
يك "راش" كه
شاهرخ
بحرالعلومي
از يكي از
خانه هاي دوره
ي بچگي من
گرفته بود و نشانم
داد، در خانه
وقفي دوران
بچگي ام را در حال
باز و بسته
شدن ديدم.
انگار شصت و
پنج سالي پيشتر
بود. من و
برادر بزرگم،
بارها در
غروب، پشت آن
در نشسته
بوديم و از
وحشت گريه
كرده بوديم.
مادر قهر
كرده، رفته
بود. و پدر تا
برگردد غروب
آمده بود و
تاريكي بر خانه
ي وقفي حاكم
بود. "راش" را
كه ديدم در
ذهنم در مدام
باز و بسته
ميشد و ديدم
در تمام
رمانها آدمها
از آن در وارد
ميشدند و خارج
ميشدند، و ناگهان
ديدم، اين
دفعه در رمان،
كه "من" و"ايبيش"،
اعدام شدگان
بعد از فرقه ي
دمكرات را از
بالاي دار
پايين
ميكشيديم و
ميبرديم در
خانه ي وقفي
چالشان
ميكرديم، و يا
ديدم كه
"آزاده خانم"
دارد از آن
در وارد
ميشود، و من و
برادرم محو
تماشاي او شده
ايم. ولي در
رمان زيبايي
او را حذف
كرده بودم و
زيبايي زني
ديگر را
جانشين آن
كرده بودم، و
بعد حتي خودم
هم يادم رفته
بود. چه فاصله
ي عميقي و در عين
حال پري، بين
من و آن حياط
وقفي بود!
آنهايي كه در
قلب تهران
نشسته اند و
مدام توي سر
نظريه و نظريه
پردازي
ميزنند،
نميدانند كه
نظريه ي جديد
نوعي تذكر
است، نوعي
يادآوري است،
نوعي دخالت
زيباي
انحرافي است
تا موقعيت
انسانِ در وضع
پسااستعمار
قرار گرفته بيان
شود. و من كه در
خانه ي بيش از
بيست يا سي
نويسنده ي
درست و حسابي
جهان ميهمان
بوده ام و سر به
كتابخانه شان
زده ام، ديده
ام كه براي
نگارش
اثرشان، گاهي
چند كتاب
تئوري را زير
و رو كرده
اند، و نيز
ميدانم كه
جويس، بدون
درك فرويد و
يونگ و اتورنك
و معاصر کردن
خود با نظريه
هاي
زبانشناختي
عصر خود امكان
نداشت اوليس
را بنويسد.
نظريه
برخاسته از
رمان است،
رمان برخاسته
از تئوري است،
به دليل اينكه
هر دو در كلمه
اتفاق
ميافتند. آيا
ما نجاري داريم
كه با پوزه
چوب ببرد، تا
نويسنده داشته
باشيم كه با
پوزه رمان
بنويسد؟ و يا
شاعر داشته
باشيم كه با
پوزه شعر
بگويد؟ مولوي
و حافظ از شكم
مادر آن وزن
ها را آورده
اند؟ و يا حلاج
و شمس خوابنما
شده اند و آن
حرفها را
ميزنند؟
نويسنده اي كه
جهان بيني
نداشته باشد،
مگر ميتواند
"طواسيم"
حلاج و يا نثر
زيبا و گهگاه
شنيع، و به
سبب شناعت،
زيباي شمس را بنويسد؟
شمس در سايه ي
دقت در حكمت
عصر خود به مخالفت
با آن برخاست
و رومي را به
رقص درآورد،
وگرنه هيچ
معجزه اي بين
آن دو اتفاق
نيفتاده است.
كساني كه
شعرشان از چهل
سال پيش تكان
نخورده،
كساني كه عجز
رمان نويسي
دارند،
يادگيري را
براي
اطرافيان خود
تحريم كرده اند.
و در اين جاست
كه جهان بيني
به ياري نسل
جوان ميآيد، و
او را از
مرادهاي سابق
يكسر جدا ميكند
و به راهي
مياندازد كه
در آن دقت در
خلاقيت، و
شيوه هاي
مختلف
خلاقيت،
خلاقيت اضافي
ميآورد، و
نويسنده ي پير
را هم جوان
نگاه ميدارد.
چرا كه نگارش
در خود نگارش
است. معامله
اي است با خود
نگارش، چرا كه
اين تجربه زندگي
است كه تحصيل
حاصل است. و
زندگي موقعي
معني پيدا
ميكند كه ما
عملا به آن
چراغ معني
بيفكنيم، و
چراغ معني،
همين نگارش آن
به صورتي ست
كه دگرگون شده
ي زندگي است،
و اين دگرگون
شده ي زندگي
است كه نگارش
است، وگرنه
عكس ساده ي
زندگي، حتي
خود زندگي
نيست، تا چه
رسد به نگارش
كه خود جدا از
زندگي، زندگي
بزرگتري است.
بايد درك كرد
كه چرا خواهر
منصور حلاج
مامور ميشود
كه پس از مثله
شدن حلاج،
پيرهن او را
در صورت طغيان
دجله در آب
اندازد تا آب
دست از طغيان
بردارد، و چرا
خواهر به وصيت
برادر عمل
ميکند و چرا
دجله فروکش
ميکند؟ و از
آن مهمتر بايد
درك كرد كه
چرا اين خواهر
وقتي كه كاسه
اي از آب اين
دجله را سر
ميكشد، حامله
ميشود؟ در اين
جا حرفم را
قطع ميكنم.
براي من حامله
شدن آن زن از
آب دجله رمان اصلي
است. رمان
نويس از آزاده
خانم حامله
ميشود.
ژوئن 2005 ــ
تورنتو