بهرام بهرامي

 

متن سخنراني بهرام بهرامي در مراسم بزرگداشت دكتر رضا براهني
25 جون 2005 ــ دانشگاه تورنتو



در سرسخن اين گفتار سه واژه ناشنيده هست که شايد بهتر باشد پيش از آغاز آنها را روشن کنم. غيرمحاليت را من از غيرمحال براهني در رمان آزاده خانم و نويسنده اش گرفته ام. واژه غيرمحال را شخصيت بيب اوغلي در اين رمان مي سازد. شايد ترجمه فرانسه اين واژه در برگردان خانم کتايون شهپرراد که با نام
Sheherzade et çon romancier, 2° edition توسط انتشارات معتبر فايارد در پاريس چاپ شده آن را روشن سازد. خانم شهپرراد اين واژه را inimpossibile ترجمه کرده است. اما براي روشن کردن آن دو واژه ديگر بيزدهمين و نزدمايي ناگزيرم چراغي بر بخشي از روزگار کودکي ام بيافکنم و در آنجا با شما به جستجوي ريشه اين واژه ها بپردازم.

بايد پنج ساله بوده باشم آن روز که موي دماغ برادرم حسين، روانش شاد باد، نويسنده، شاعر و مترجم گمنام بعدها، شدم که «من هم مي خام خوندن ياد بگيرم.» مثل همه آذربايجاني ها ما ها همه در خانه ترکي صحبت مي کرديم و به جز کتابهايي مانند شاهنامه، ديوان حافظ، مقالات و کتابهاي احمد کسروي، روزنامه ها و اوراق ضاله، دو سه تا کتاب ترکي هم داشتيم در پستوي خانه: هوپ هوپ نامه، اميرارسلان و کوراوغلي که مادر بزرگ عاشقش بود و تقريبا هر شب زمستان بخشي از وظيفه فرزندي حسين بود که آن را برايش بخواند.

من نمي توانستم بخوانم و هنوز هم نمي توانم ترکي بخوانم مگر با دست انداز و تته پته. اما هم حسين هم برادر خواهرهاي بزرگتر ما يکسال در دوره حکومت فرقه در مدرسه ترکي خوانده بودند. اين کار هرشب زمستان بود. مادر بزرگ با چشم هاي آب مرواريد آورده با شش ميل بافتني جوراب هاي رنگي مي بافت براي من و برادرم فيروز و حسين کوراوغلي ميخواند. من امير ارسلان را بيشتر دوست داشتم و پدر هم در يک گوشه خانه براي خودش روزنامه کيهانش را مي خواند و گهگاه البته آخرين اطلاعات ذيقيمت انقلابي را از راديوهاي بيگانه کسب مي کرد.

پايم را کرده بودم توي يه کفش که به «من خوندن ياد بده.» حسين هشدار داد که «سخته!» ولي ديد که من مثل مورچه کوشاي تيمور لنگ با سماجت مي خواهم بار بزرگتر از جثه ام را بکشم. گفت «خب اول بهتره شمردن ياد بگيري.» از يک تا ده را ياد گرفتم و سر از پا نمي شناختم. چند روزي همه از شر من در امان بودند اما وسوسه ادامه تحصيلات يقه ام را گرفته بود و مرا دوباره برده بود پيش حسين. گفت «باشه» و براي اينکه مرا از تصميمي که گرفته بودم برگرداند گفت «ولي اين قسمتش سخت تره ها!» ترسي نداشتم و شروع کرد: «يازده، دوازده، سيزده...» خواهرم که تازه مي رفت کلاس دوم، هم او که در نه سالگي تور صورتي رنگ مرگ را بر سرش انداخت و مرا با ياد زيبايي خيره کننده اش براي هميشه تنها گذاشت، پريد وسط و ادامه داد «سيزده، بيزده...» حسين نگاهش کرد و با نيمخنده اي از سر شيطنت گفت« درسته يازده دوازده سيزده بيزده...» گفتم «خب؟» گفت «همين بيزده آخرشه. ديگه بعد از بيزده عدد نداريم.»

يکي دو سال بعد در محله ششگلان تبريز به مدرسه رفتم. در مدرسه ما مثل همه مدرسه هاي ايران معلم ها دستور از مرکز داشتند که سر کلاس جز به فارسي سخن نگويند. اولين چيزي که در مدرسه کشف کردم اين بود که بيزده آخرين عدد سلسله
n+1 عدد نويسي نبود. دومين چيزي که فهميدم اينکه بيزده، آخرالآخرين عددهاي کودکي من براي هميشه ناپديد شده بود. اما من به بهاي گم کردن عدد بيزده (به ترکي نزدِ ما) که با سيزده (به ترکي نزدِ شما) قافيه مي شد زبان را کشف کردم. خود و ناخود را، من و آن ديگري را، بيز و سيز ، ما و شما...

اين کشف تنها متعلق به من نيست و نبود. مي شود گفت همه آن نسل و نسل هاي پيش و پس از آن که در خانه به زباني جز زبان فارسي سخن مي گفتند و مي گويند زبان مادري را همواره در محافل غيررسمي خود به کار برده اند. به اين زبانها و نيم زبانها هرگز اجازه پردازش بيش از اين داده نشده است. فکر نکنيم که اين موضوع تنها مختص زبان و گويش هاي مربوط به ترکي يا گويش هاي عربي داخل مرزهاي ايران است. ديگر زبانها و نيم زبانها و گويش ها مانند کردي، بلوچي، لري، گيلکي، تبري، نائيني، دري زرتشتيان يزد و کرمان، و بسياري ديگر که نامشان را به ياد ندارم، نيز در همين چارچوب ها اسير مانده اند. گرچه هميشه در مورد ترکي و عربي شايد تيغ هاي حاکمان برهنه تر بوده است. من برآن نيستم که به ديدگاه هاي تاريخي اين مسئله بپردازم. بي گمان بايد به آن پرداخت اما اينجا و اکنون جاي اين کار نيست.

آنچه من در جستجويش هستم برگردان ادبي اين پديده اجتماعي تاريخي در سه رمان دکتر رضا براهني است: آزاده خانم و نويسنده اش، روزگار دوزخي آقاي اياز و الياس در نيويورک. گرچه روزگار دوزخي آقاي اياز از نظر گاهشماري پيش از آن دوتاي ديگر قرار مي گيرد، اما همانطور که در نقدي بر اين رمان در جاي ديگر گفته ام روزگار دوزخي آقاي اياز که در سالهاي پاياني دهه شصت ميلادي به فارسي نوشته شده بود عملا سي و اندي سال بعد، در پسين سال سده بيستم يعني در سال 2000 ميلادي نخستين بار با نام
Les Saisons en enfer du jeune Ayyâz
به زبان فرانسه چاپ شد. اين از آن رويدادهاي نادر است که ترجمه اثر نويسنده اي پيش از متن اصلي اش به چاپ مي رسد.

اين سه رمان از چند زاويه با هم همسايه اند: هر سه رمان به زبان فرانسه ترجمه و چاپ شده اند. متن فارسي آزاده خانم و نويسنده اش پيش از برگردان فرانسه آن چاپخش شده بود. الياس در نيويورک يا آنچنانکه گويا عنوان فارسي آن خواهد بود: الياس در سبد هنوز تا زمان نگارش اين گفتار به فارسي چاپ نشده است بجز البته بخش هايي از آن در مطبوعات و نيز بخش کوتاهي از آن با نام برخورد نزديک در نيويورک به صورت يک جزوه کوچک. روزگار دوزخي آقاي اياز همانطور که گفتم در پايان دهه چهل شمسي پيش از پخش به کوره خميرسازي سپرده شد.

در هرسه اين رمانها نويسنده حضور دارد، نه به عنوان راوي که به عنوان يکي از شخصيت هاي قصه گرچه با تفاوتهايي. حضور نويسنده در آزاده خانم بيش از آن دو رمان ديگر به چشم مي خورد:

«دکتر رضا مي خواست به دکتر اکبر بگويد که او مجبور است نوشتن را از شخصيت هايش ياد بگيرد. نوشتن قصه راحت است ولي نوشتن نوشتن اصلا آسان نيست.
قصه را يک نفر مي نويسد. و به همين دليل زور مي گويد. اما کسي که قصه نوشتن را مي نويسد با زورگويي مخالف است. اگر قصه را يک نفر بنويسد قصه قصه مولف است و قصه مولف يعني سلطنت مولف. و دکتر رضا با اين سلطنت هميشه مخالف بوده. پس با مولف هم مخالف است. اگر نويسنده قصه را طوري بنويسد که انگار نوشتن قصه را مي نويسد، حتي اگر بميرد باز قصه ادامه خواهد يافت. پس مرگ بر مولف! زنده باد نوشتن! پس انتخاب نام آزاده بي دليل نيست.
شخصيت است که قصه نويس را مي نويسد. نه برعکس. اوست که با قصه نويس سرجنگ دارد. بحران يعني همين. چون شخصيت واقعيت ندارد مي تواند تا ابد بنويسد. چون قصه نويس واقعي است محدود است. پس بهتر است قصه نويس فقط کاتب آزاده خانم باشد نه قصه نويس او».( ص 555 آزاده خانم و نويسنده اش چاپ دوم)

در روزگار دوزخي آقاي اياز، براهني از قول اياز مي نويسد:

«و هيچ تصور نمي کردم که قرار است تاريخ بر روي کفل من نوشته شود. آخر من يک کتاب هستم نه کاتب. اين را همه بايد بدانند. من صفحاتم را باز کردم و گذاشتم ديگران بر اين صفحات هرچه مي خواهند بنويسند. خود چيزي ننوشتم. کاتب کسي ديگر است. من کاتب نيستم. من کتاب هستم. شما آنچه را که برمن نوشته شده مي خوانيد. شما نيز خود کتاب هستيد. کتاب من هستيد. مرا که ورق بزنيد خود را ورق زده ايد. من فقط کنجکاوي تحريک شده شما هستم. و مي گفت باش تا ببيني که چگونه صفحات کتاب روحت ورق خواهد خورد و خود در حال مسخ شدن بدل به کتابي در حال نوشتن خواهي شد. چراکه تو نمي نويسي بلکه نوشته مي شوي. که کاتب نيستي بلکه کتاب هستي.» (روزگار دوزخي آقاي اياز، نسخه نزد براهني: ص 116)

و هم او يعني اياز است که در پايان اين کتاب يا اين قول يا به گفته زبانشناسان و نظريه پردازان ديسکورس خواهد گفت: «رسوا شوي کاتب که مرا رسوا کردي!»

و براهني نزديک به دو دهه پس از اين قول در مقاله گلشيري و مشکل رمان در کتاب روياي بيدار مي نويسد:

«در پايانِ قولِ اول، گوينده مي گويد رسوا شوي کاتب که مرا رسوا کردي. و کاتب بيست و دو سال پيش از اين مي نويسد: نويسنده نمي نويسد که روح خود را نجات دهد، مي نويسد تا سنگسار شود. پس رابطه اي بينِ کاتب و قائل و راوي وجود دارد که رابطه اي ديالوژيکي است، منتها به صورتِ دروني.» روياي بيدار مجموعه مقاله براهني ص 225

الياس در نيويورک با قول راوي آغاز مي شود که :
«
Mon père n’était pas Ardaviraf. پدر من ارداويراف نبود.»

پدر، رحمت را به ديدن ارک عليشاه مي برد و از آندمي که رحمت به سفارش پدر در پشت در را باز مي کند خواننده به درون دنيايي کشيده مي شود که دنياي ويرافي است. انگار ويراف ورجاوند است که پا به دنيايي فراواقعي گذاشته است. گرچه همه عوامل واقعي در اين دنياي فراواقعي حضور دارند.
رمان با صحنه اي به پايان مي رسد که در آن خاله راوي هم او که نام رحمت و نام الياس را براي راوي برگزيده است، به او مي گويد: چشمهايت را ببند و سپس مي گويد حالا باز کن. در پي اين بستن و بازکردن چشم راوي در مي يابد که معمار واقعي ارک عليشاه خاله اوست و رمان با اين جمله به پايان مي رسد که و او خيال بود.
انگار در يک چشم برهم زدني راوي همه عصاره حيات را در دوري تند و گذرا روايت کرده است. اما اين يک روايت صرف نيست که راوي نيز خود در اين سفر الياس وار از اين سر جهان تا آن سرجهان را پيموده است به چشم برهم زدني. روايت نظامي از اين ديدگاه روايتي تک بعدي است گرچه بسيار هنرمندانه.

(گفت يک لحظه ديده را دربند/ تاگشايم در خزينه ي قند) (چون گشادم بر آنچه داري راي/ دربرم گير و ديده را بگشاي) (من به شيريني بهانه ي او/ ديده بر بستم از خزانه ي او) (چون يکي لحظه مهلتش دادم/ گفت بگشاي ديده، بگشادم) (کردم آهنگ بر اميد شکار/ تا درآرم عروس را بکنار) (چون که سوي عروس خود ديدم/ خويشتن را در آن سبد ديدم) (هيچکس گرد من نه از زن ومرد/ مونسم آه گرم و بادي سرد) هفت پيکر نظامي گنجوي

راوي براهني هم الياس است هم خضر هم رحمت و هم نويسنده اي در آخرين ساعات قرن دجالي که مي رود به پايان برسد. سيد همراه رحمت در شبي که تاريکي سراسر نيويورک را فراگرفته است، اين شهر شهرها را زيرپا گذشته است، و به ماموري که از او پرسيده است:
So you are that worm? مي گويد:

«اما تو آن سليمان نيستي که دست زير چانه بگذارد عصا را تکيه گاه چانه اش کند تا من از آن پايين مشغول شوم چوب عصا را بجوم تو و عصا مثل غبار فرو بريزيد. سيد به او مي گويد: آنچه من به دست گرفته ام زوال جهان است. سنگيني لايزال زوال جهان است. من اين جا تا پايان زمان سنگيني زمان به دست مي ايستم و شما چند روز بعد به انتخابات آينده فکر خواهيد کرد که برنده يا بازنده بودنتان تاثيري در مرگ جهان نخواهد داشت.» (برخورد نزديک در نيويورک، ص 24)

هر سه رمان به گفته منتقد روزنامه لوموند بناي يادبود وحشت
monuments d’horreur است. بازهم به تقريب و درجه. هول و وحشت در روزگار دوزخي در اوج است و برهنه و آشکار همانند آن مرد بر دار در آغاز قصه. بارها از زبان اياز مي شنويم که ابري پديدني و کسوفي ني/ بگرفت ماه و گشت جهان تاري. در فضايي چنين تاريک و سراسر پرهول حتي مهتاب هم که بالا مي آيد اين فضاي ماکابرmacabre را از ميان نمي برد بل روشن ترش مي سازد. در رمان الياس در نيويورک تکانهاي قطار رحمت را خواب مي کند و او در اين سفر خضروارش از ظلمات مي گذرد. تاريکي هاي تو در تو يکي پس ديگري. در آزاده خانم نيز بناي وحشت با دقت و ظرافت در رويدادهاي گوناگون تنيده مي شود و فضايي مي سازد که در هر گوشه اي از آن شادان با تعليمي اش ايستاده و مراقب است.

در هرسه رمان با نوعي مسيح سروکار داريم. مسيح هم به معناي رسول و نجات دهنده وهم به معناي مصلوب شده. اين رسالت و شهادت هم باز به درجات در شخصيت هاي رمان پراکنده شده است. آزاده نَ_فِ_رِ_س_ت_ا_د_ه است. نفرستاده همان فرستاده است. مثل دجال که سوي ديگر سکه است. در روزگار دوزخي همان اول رمان مسيح به دار سپرده مي شود. در آزاده خانم هم شهادت و مصلوب شدن وجود دارد گيرم به شکلي که آزاده خانم مي گويد:

«من آزاده ام. يعني نفرستاده: نه فِ رِ س ت ا دِ ه.»
«شما چگونه مرده ايد؟»
«مرا داي اوغلي کشته.»
«داي اوغلي کيه؟»
«شريفي»
«شما را به چه وسيله اي کشته؟»
«با خودکار بيک و کاغذ.»
«شوخي مي کنيد!»
«فرو کردنِ تعليمي بيب اوغلي توي رحمم.»
«کجا؟»
«در رمان.»
(آزاده خانم و نويسنده اش)

مهمترين وجه اشتراک اين سه رمان آن چيزي است که براهني زبانيت مي نامد. هنگامي که نزديک به بيست سال پيش در پاسخ به کنجکاوي کسي درمورد شعرهاي شکستن در چارده قطعه نو براي رويا و عروسي ومرگ مي گويد من در اين قطعات به معناي زبان کاري ندارم بلکه به زبانيت زبان کاردارم. اين زبانيت زبان همان چيزي است که او آنرا
lanuageality مي نامد. براهني بسي پيشتر از آن در مجموعه شعر آدمخواران تاجدار يا Crowned Cannibals از اين زبانيت سخن گفته بود:
Poetry is the better name of the language.
I’ll go back to my rare language
The mother, my main language
I’ll go back to her womb
I’ll mate with my own silence

زبانيت کشف زبان بودن زبان و اصل قرار دادن آن است. حالا ديگر خداوند خداي عهد عتيق بر مردم ظاهر شده و زبانشان را مشوش کرده است. حالا ديگر ميان سيزده و بيزده همه عددهاي جهان به صف کشيده شده اند تا آن ماهيت مشوش و ماهيت قصوي خود را به رخ بکشند. قصه اي و قصي. آن ماهيت قطعه قطعه شده را. روايت اين زبانيت را من پيشتر از اين در بررسي آزاده خانم در نقدي بر آن با عنوان عکس برداري از آدمهاي نامريي نوشته بودم:

«افسانه برج بابِل را که به ياد داريم؟ در آنجا آفريدگارِ عهدِ عتيق، جهاني را که يک زبان و يک لغت بود برهم مي زند. و در اين معني آفريدگارِ عهد عتيق شريک آفريدارِ رمانِ نو است.
«اکنون نازل شويم و زبانِ ايشان را در آنجا مشوش سازيم تاسخن يکديگر را نفهمند* پس خداوند ايشان را از آنجا برروي تمام زمين پراکنده ساخت و از بناي شهر باز ماندند* از آن سبب آنجا را بابِل ناميدند زيرا در آنجا خداوند لغتِ تمامي اهلِ جهان را مشوش ساخت*» تورات: عهد قديم سفر پيدايش باب يازدهم
اما بينِ اين دو تفاوت هايي هست: آفريدگار (خداي تورات) زبان را مشوش مي کند تا آدميان به سبب پراکندگي ي زبان نتوانند با ساختن برج به او برسند و ادعاي شريکي و شرک کنند. آفريدار (نويسنده) نازل نمي شود او هست و با مشوش کردنِ زبانِ شخصيت ها اتفاقا به آنها توانِ فهمِ همه زبانها را ميدهد تا شخصيت ها بتوانند با بالا رفتن از برج رمان حتي در حل بحرانِ رمان نويسنده را ياري کنند. آفريدار به هر شگردي دست مي زند تا به يک هم زباني بنيادي در ميانِ شخصيت ها دست يابد. او حتي بيب اوغلي را خواب مي کند تا در خواب فارسي حرف بزند، چون:
«...وقتي که بيدارم فارسي نمي دانم. ولي وقتي که خوابيده ام يا مرا خوابانده اند فارسي حرف مي زنم. پس بگذاريد خودم را بخوابانم و براي شما زندگي مصور آزاده خانم را تعريف کنم...» ص 108
زبان در اينجا چنان با رمان درهم آميخته است که من بر آنم که مي توان آن را يکي از شخصيت هاي رمان به شمار آورد. برخوردي که نويسنده با زبان در اين رمان مي کند يگانه و هوشمندانه است. براي نمونه به اين بخش توجه کنيد:
«... يه بار سر ديگ تنش را برداش. هژده نفر از همه جاي بدنش افتادن به حرف. وراجي طولاني اعضاي بدن. دستش رو ميذاش روي شونه ش، شونه حرف مي زد. دستش رو ميذاش روي زانوش، زانو حرف مي زد. دستش رو ميذاش روي گوش راستش، گوش راست حرف مي زد. بعد گفت کفشامو درآرين، جورابامو درآرين، پاهام مي خوان حرف بزنن. کفش و جورابش رو در آورديم. دو پا با هم ساعتها حرف زدن. حتي انگشتاش آهسته با هم حرف مي زدن. بعد پهلوهاش رو به صدا در آورد. مثل بلند کردن صداي بلندگو بود. و بعد خودش رو آزاد گذاش. گفت حالا کسي که بايد حرف بزنه، حرف مي زند. من نيستم که حرف مي زنم من همه چيز را فراموش کردم. حالا او حرف مي زنه. و ناگهان گفت: روح من زندان تنمه. حالا تنم از روحم آزاد شده و همه اعضاي تنم حرف مي زنن: پِراپراپراکننده شايددربرانديدانندگانيشمارشداستند شدمداني مي شده درباشديديده ردارندتي شرتانتيرافسورديگانه منشوقيژانيرده تا حاضاروانکارفتارکار مانيده ري به چو تاکي رستنديداقوضيادفرگا جيخچيننذاره باغدسنينگاندار فرداد يبوشيراشاويد باخيداتهونگارقريدو...» (از مقاله عکاسي از آدمهاي نامريي، ماهنامه بايا شماره 6 و 7)

اين غيرمحاليت زبان در آن دو رمان ديگر هم به شکلي ويژه خود جلوه مي کند. در روزگار دوزخي آقاي اياز در همان آغاز رمان که محمود و اياز مشغول قطعه قطعه کردن مرد بر بالاي دار اند، زبان مرد را مي برند. محمود مي گويد زبانش را که ببريم که ديگر دخلش را در آورديم. اياز مي گويد:
«زبانش را بريديم و با بريدن زبانش ديگر چه چيز او را بريديم؟ با بريدن زبانش وادارش کرديم که خفقان را بپذيرد. ما زبان را براي او بدل به خاطره اي در مغز کرديم و او را زنداني ويرانه هاي بي زبانِ يادهايش کرديم. به او ياد داديم که شقاوتِ ما را فقط در مغزش زنداني کند، هرگز نتواند از آن چيزي بر زبان بياورد. با بريدن زبانش او را زنداني خودش کرديم. او زندانبان زندانِ خود و زنداني خود گرديد. او را محصور در ديوارهاي لال، ديوار هاي بي مکان، بي زمان و بي زبان کرديم. به او گفتيم که فکر نکند و اگر مي کند، آن را بر زبان نياورد، چرا که او ديگر زبان ندارد. زباني که در دهانش مي چرخيد و کلمات را با صلابت و سلامت و انديشه و احساس تمام از خلال لب ها و دندان ها بيرون مي داد از بيخ بريده شد و زبان ليز پوشيده به خون، خون تازه نوراني، در دست محمود ماند. و محمود آن را داخل طشتي انداخت که کنار سطل گذاشته شده بود. آنگاه کلمات از بين رفتند...» (روزگار دوزخي آقاي اياز)

آري آنگاه کلمات از بين رفتند. همه کلمات جهان همراه واژه بيزده من از ميان رفتند. برج بابل فروريخت و برج بابل ديگري به جاي آن ساخته شد. اين آن برجي نبود که مردم با نيرويي يگانه در کار ساختن آن بودند. اين برج بابل ديگري است که خداوند خداها ما را وادار مي کنند بسازيم و امر را بر ما مشتبه مي کنند که در حال يگانه شدنيم. اين يگانگي بي خطر براي خداوند خداها عرصه را بر آنها تنگ نخواهد کرد. ما در اين عرصه مانند اجراي همان مناسک و آيين سلاخي در روزگار دوزخي به قطع و کندن ريشه هاي خود مشغوليم همانند کرمي که سليمان و عصا را از درون مي خورد و ناگهان همه چيز فرومي ريزد. مانند همان برج هاي بلند تجارت جهاني نيويورک . مانند عدد بيزده ما و سيزده شما.

از همين روست که سيد در الياس در نيويورک در آن شب تاريک که رحمت او را پيدا مي کند در حال حمل يک بسته اي مانند يک پيت حلبي روغن است.
سيد مي گويد: تا حالا دس کسي ندادم. ارث و ميراث پدريه. 24 پنج سالي مي شه که با منه. هرجا رفتم با خودم اين ور آن ور بردمش.
زماني هم که پليس ها به اين بسته مشکوک مي شوند و دستور مي دهند سيد بسته را در داخل يک ماشين پليس بگذارد، ماشين تکان نمي خورد:
«مرد عصباني شد:
What the hell is this?
رحمت از سيد پرسيد مي پرسه اين چيه؟
ميراث
رحمت ترجمه کرد. مرد گفت
What the fuck he is talking about?
سيد مي گويد اونو فقط من مي توانم اين ور آن ور ببرم. شوخي نيست ميراث يه نفر را يکي ديگه نمي تونه از رو زمين ورداره.»

سيد به آن ماموري که سرانجام از او پرسيده بود
So you are that worm? مي گويد:

«کسي نمي تواند آن را از روي زمين بلند کند. من تا به پايان زمان سنگيني جهان به دست مي ايستم. درک چيزهاي کند و سنگين براي شما غير ممکن است. شما حامله نشده ميزاييد. اين مادر حامله کند زمان است. لحظه به لحظه در خود جمع مي کند ميوه هاي جهان را سنگين مي کند. سنگيني که در چاه هاي جهان مخفي شده. من اين جا مي ايستم. بزرگترين خواب جهان در دست. تعبير ناپذيرترين خواب جهان. مادر تر از هر مادر. با زباني ديگر، تا جهان روشن شود، به صورتي ديگر.» (برخورد نزديک در نيويورک: ص 25)
انگار پژواک روايتي را مي شنويم از آدمخواران تاجدار براهني:
Scientists have changed the world!
Deceive yourself my western brother!
You destroy the world’s silence.
You are drunk on an empty bottle
And what am I to learn from you
When your language doesn’t tell you what I say?