http://tribun.one/teori-menu/teori/2833-2018-10-26-09-11-50
على رضا
اردبيلى:
ايدئولوژي
زدگي و
ذاتگرايي در
نظرات مئهران باهارلي
مقاله دوم و
پاياني
توضيح و
تشكر: نظر به
اهميت اين
موضوعات، طبق
شيوه كاري كه
من هميشه بدان
معتقد بوده ام
و در عمل در
همه موارد
مهم، بكار
بسته ام، اين
دو مقاله نيز
از سوي تعدادي
از دوستان
صاحب صلاحيت
در موضوع،
بازبيني شدند
و يك علت
تأخير در نشر
اين دو مقاله
هم، اين
نقدهاي مهم
قبل از انتشار
بود. اينبار
من منتظر
نظرات اولين
دوست منتقد
ماندم و بعداز
حك و اصلاح
لازم، نتيجه
ويرايش دوم را
به دوست دوم دادم
و همين ترتيب
را تا به آخر
ادامه دادم.
آنچه در اين
دو مقاله مي
بينيد، حاصل
آخرين اصلاحات
بر اساس نظرات
دو دوست
آخر بسيار
نازنين در
اين سلسله،
است. اين دو
دوست، عليرغم
همه گرفتاريهايشان،
رنج خواندن و
ارائه
پيشنهادات
اصلاحي ذي
قيمت را بر
خود هموار
كردند. از همه
اين عزيزان كه
با حوصله و
صرف وقت گرانبها،
هم حجم بسيار
طولاني تر و
هم ايرادات
اين دومقاله
را كاهش
دادند، نهايت
تشكر را دارم. (علي
رضا اردبيلي)
شانس بزرگ
جنبش ملي
آذربايجان در
موج جديد
ملتها هم،
ميتوانند
مانند افراد،
دچار بدشانسي
يا خوش شانسي
بشوند. از اين
جهت پايان دهه
1980 كه، جنبش ملي
آذربايجان در
آستانه بروز
بود، زمان
ميموني بود.
در آن سالها،
از دو
ايدئولوژي
رهايي بخش
غيردموكراتيك،
يكي (كمونيسم)
در كل جهان و
ديگري (اسلام سياسي)
در ايران،
امتحان پس
داده بودند.
اين دو
ايدئولوژي
برخلاف اظهار
اميدواريهاي
بسياري، نه در
آن تاريخ و نه
امروز به پايان
خط عمر خود
نرسيده بودند
و نرسيده اند.
اما اين دو
ايدئولوژي
ديگر آن فروغ
و تلألو سابق
را نداشت و
مليونها تورك
آذربايجاني و
غيرآدربايجاني
نميتوانستند
به طعمه اين
ايدئولوژيها
تبديل شوند.
اين وضعيت
براي جنبش ملي
آذربايجان
بالكل جديد
بود. در ادوار
قبلي مقاومت
روشنفكران و
جامعه تورك در
مقابل سياستهاي
يكسان سازي در
ايران،
ايدئولوژي
كمونيسم با
تمام ظرفيت و
فريبندگي اش
در نيمه
"راست" جهان،
در ايران هم
حرف اول را ميزد.
براي اولين
بار در تاريخ
دهه هاي مديد
از دوران اعمال
تبعيضات
اتنيكي
سيستماتيك در
ايران،حرف زدن
از فرهنگ و
حقوق تورك و
آذربايجان
بخودي خود رنگ
و بوي چپ و
كمونيستي
نداشت. جنبش
مخالفت با
تبعيض ناشي از
اجراي پروژه
يكسان سازي آريايي
در ايران مثل
همه جنبشهاي
حق طلب در
جهان نيازي
نداشت كه مثل
گذشته، خود را
زير مجموعه
يكي از دو
اردوگاه
جهاني در
دوران جنگ سرد
ببيند.
جنبش
ملي
آذربايجان در
نوع "جنگ
سردي" و نوع جديد
آن به مثابه
يك جنبش متعهد
به حقوق بشر
بنا به
دلايل فوق،
جنبش ملي
آذربايجان در
اين دور، بجاي
تعهد به آموزه
هاي دگماتيك ايدئولوژيكي،
به حقوق فرد،
حقوق
اقليتها، انتخابات
آزاد،
پارلمانتاریسم،
حق مالكيت خصوصي،
عدالت در
چهارچوب
پایبندی به
حقوق بشر و در
يك كلمه مقيد
به بيانيه
جهاني حقوق
بشر و ملحقات
آن بود.
در
اين اوضاع
جديد، ديگر
مخالفت با
تبعيض ملزم به
قيود
ايدئولوژيكي
نبود. اين
شيوه
دموكراتيك از
همان روز شليك
توپ انقلاب از
سوي مجله
وارليق، دكتر
جواد هئيت و
تيم همكاران
وي، شروع و
تمرين شده
بود. اين مكتب در
تضاد با همه
تجربيات
آغشته به
ايدئولوژي ماقبل
خود، فرقي بين
رنگ پرچم
ايدئولوژيكي
سياستها و
فعاليتهاي
موافق و
مخالف، قائل نبود.
مهم نبود كه
معمار و مجري
تبعيض كيست.
مهم نبود كه
دفاع از حقوق
انساني
اقليتها در
ايران از سوي
چه كسي و با
كدام تعلق
ايدئولوژيكي انجام
ميشود. اگر در
گذشته جمهوري
آذربايجان و
همه تلاش
مردمان و
روشنفكران و
نخبگان آن
براي حفظ هويت
فرهنگي و
موجويت معنوي
خود (و ما
محكومين در
ايران) مورد
تكريم جنبش ملي
(نوع قديمي و
جنگ سردي)
آذربايجان در
ايران بود و
تلاشهاي
مردمان،
روشنفكران و
نخبگان در جمهوري
تركيه به ديده
سوءظن
نگريسته ميشد،
در دوران
بعداز پايان
دهه 1980 در اين
نگاه، يك
بازبيني
اساسي به عمل
آمد. اگر در دوران
جنگ سرد، مثل
همه جهان
گرفتار در
جبهه هاي كوچك
و بزرگ اين
جنگ، ما هم،
ستيز با تبعيض
و دفاع از
حقوق انساني
خودمان را از
فيلتر يك جهان
بيني
ايدئولوژيك
ميگذرانيديم،
در اين دور،
سبكبال و راحت
بوديم. ديگر
نيازي نبود كه
با موسيقي،
ادبيات و كلمات
خارج از حوزه
معجزات
كمونيسم و
خارج از سفره
مراحم روسيه، بيگانگي
كنيم.
بمرور
معلوم شد كه
حفظ فرهنگ و
هويت توركي
جمهوري
آذربايجان در
قبال پروژه
هاي عريض و
طويل روسيزاسيون
هم چندان جايي
براي باور به
مرحمت روسيه
نميگذارد.
مكاتبات
نريمان
نريمانوف(اولين
دبيركل حزب
كمونيست جمهوري
آذربايجان-بولشويك
بعداز اشغال
جمهوري اول
آذربايجان از
سوي ارتش سرخ
روسيه) جز اولين
اسنادي بود كه
در سالهاي
لرزش اقتدار
كمونيستي در
اتحاد شوروي
سابق، از سوي
مجله وارليق
در تهران
منتشر شد.
مفاد اين
مكاتبات، حاكي
از تلاش
ستودني
رهبران
"جمهوري
شوروي سوسياليستي
آذربايجان"
در قبال زياده
خواهيهاي مسكو
بود. تاريخچه
رسمي شدن زبان
توركي در همان
جمهوري هم،
نشان از درايت
روشنفكران و
رهبران حزب
كمونيست
جمهوري
آذربايجان در
سالهاي اقتدار
كمونيسم را
داشت و مجموعه
اين قبيل گزارشات
و اسناد جديد،
افسانه
"معجزه
كمونيسم و
مرحمت روسيه"
را ابطال
ميكرد. معلوم
ميشد كه در
آنسوي آراز
هم، عليرغم
همه مزاياي ناشي
از فدرالسيم
(در چهارچوب
رژيم
توتاليتر كمونيستي)
تلاش بي وقفه 70
ساله جامعه
آذربايجان براي
حفظ هويت و
توسعه فرهنگ
خود، حكايت
ديگري است.
مكتب
وارليق و
دكتر جواد
هيئت نشان داده
بودند كه
ميتوان
كارهاي مثبت
محمد امين رسولزاده،
نريمان
نريمان اوف،
سيد جعفر پيشه
وري، صمد
بهرنگي و.... را
ارج نهاد،
بدون اينكه به
شهريار يا
كارهاي
فرهنگي انجام
شده در تاريخ
جمهوري
تركيه، دهن
كجي كرد. مكتب
وارليق نشان
داد كه هيچ كس
و هيچ جرياني
"پكيج" تجزيه
ناپذيري نيست
كه ما مجبور
به محكوم كردن
كامل يا قبول
كامل آن
باشيم. ميتوان
شهريار را
بخاطر كارهاي
ادبي وي، ستود
اما نيازي به
تقدس وي و
حمايت از تك
تك كارهاي وي
نيست. ميتوان
ارزش حكومت
آذربايجان
براي حفظ هويت
ملي آذربايجان
را ارج نهاد
بدون اينكه از
تعلق
ايدئولوژيكي
سيد جعفر پيشه
وري، دفاع كرد.
اين، يك وضعيت
جديد بود.
روح
تسامحگرانه
در دور جديد
جنبش ملي
آذربايجان
استنباط
ايدئولوژيك
از مسئله
تبعيض و جنبش
ضد تبعيض در
آذربايجان،
به هيچوجه استثنا نبود.
جنبش ملي
آذربايجان در
دور جديد، با
تجربه آموزي
از اشتباهات
فاجعه بار
جهان جنگ سردي،
روحي
تسامحگرا
داشت و خود را
نه يك سكت ايدئولوژيك
بلكه يك جنبش
بزرگ فرهنگي
و ایجابی ميديد.
اين جنبش در
دور جديد
خودش، بجاي
آنكه ذكر
مصيبت را به
بخش دائمي از
هويت خود
تبديل كند، در
پي طرحي براي
ساختن فردايي
بهتر بود.
نسل اول
فعالين سياسي
و فرهنگي جنبش
ملي از 1990 باينسو،
شناخت كافي از
جنگ فرقه اي و
سكتاريسم ميان
گروههاي
سياسي رقيب در
اوضاع جهان
سومي ايران
داشتند. از
اينرو مواظب بودند تا
تنوع فكري و
سياسي، بخشي
از موجوديت
طبيعي جنبش
تلقي شود و نه
يك "عارضه".
پلوراليسم در
كليت اين جنبش
از همان ابتدا
پذيرفته شده
بود. با
مدد از
ترمينولوژي
موجود در
مباحث بين الادياني،
ميتوان سه
رفتار در
مواجهه با
تنوع فكري در
درون جنبش ملي
آذربايجان را
به شرح زير توضيح
داد:
اينكلوسيويسم،
اكسكلوسيويسم
و پلولاريسم
Inclusivism Exclusivism Pluralism (لينك
ماده مربوطه
در ويكي پدياي
انگليسي)
اينكلوسيويسم،
اعتقاد به
اينكه
معتقدين به
ديگر نحله
هاي فكري، زير
مجموعه اي از
افكار من
هستند. دين
من، دين كامل
است و اديان
ديگر، هركدام
جزئي از اين
كل هستد و حتي
اگر كامل نيستند،
در تضاد با
اين "كل كامل"
هم نسيتند.
اكسكلوسيويسم
،
تنها دين
من حق است و
بقيه باطل.
معتقدين به دين
من، "مؤمن" و
بقيه كافرند.
پلوراليسم،
نه دين من زير
مجموعه ديگري
است و نه
برعكس. دين من
حق مطلق يا
تنها دين نيست
و بقيه هم
كافر و شايسته
جهنم نيستند.
برخلاف جنبش
ملي
آذربايجان در
دوران جنگ سردي
آن، در دور
جديد، اين
جنبش متدي
پلوراليستي داشته
و دارد.
(رفتاري كه در
نگاه مئهران
باهارلي و
دشمنان وي،
غايب است)
تنوع
هويتي در
مقياس فردي
وجود تنوع
فكري امري
طبيعي است اما
وقتي يكي از
زيرمجموعههاي
اين طيف، مدعي
"حق مطلق" بودن
شده و ديگران
را كافر و
مشرك و زنديق
بنامد،
موقعيتي پيش
ميآيد كه
ديگر قابل
مديريت نيست و
تنها راه ممكن،
اتميزه شدن يا
همان تبديل
شدن به سكتهاي
فكري منفك از
هم است.
مباحثي چون
تاكيد بر هويت
تركي يا
آذربايجاني
به تنهايي هيچ
امر مشكل سازي
نيست. انسان
مدرن موجودي
است بحران زده
و دچار اغتشاش
هويتي. اين
اغتشاش نتيجه
گمراهي يا
بيخبري نيست.
اگر يك آلماني
در دوره
جنگهاي سي
ساله مذهبي در
قرون وسطي،
چيزي جز يكي
از دو هويت
آنتاگونيستي "لوتران"
و "كاتوليك"
نبود و اگر
همو در دوران
نازيسم حق
نداشت بجز يك
"آلماني آريايي"
و يهودي، چيز
ديگري باشد، و اگر
وي در دوران
جنگ سرد به
"شرقي" و "غربي"
تقسيم شده
بود، امروز هم
در دنياي
احساسي عقلي
خود و هم در بر
زبان آوردن
مكنونات قلبي خود
در اين موضوع
ميتواند
حسابي دچار
اغتشاش دروني
و زباني باشد
و خودش را
اروپايي،
جهان وطن،
آلماني،
ليبرال،
فمینیست،
سوسيالسيت يا
تركيبي از آنها
و امثالهم
بنامد.
اغتشاشي كه
بمراتب مركبتر
از ثنويتهاي
فوق الذكر
است.
انتخاب
يك يا چند
اتيكت هويتي
فرد دچار
اغتشاش هويتي
در عين حال
مختار است كه
اتيكت هويتي
خودش را از
ميان
آلترناتيوهايي
كه در اختيار
خود ميبيند،
انتخاب بكند
يا نكند. او
ميتواند يك يا
چند اتیکت را
همزمان حمل كند و
هرچند وقتي
يكبار، اين
اتيكت را تغيير
دهد.
استنباط
هويتي از
خودبه مثابه انگيزه
عمل اجتماعي
(در زمان حاضر)
انسان
مدرن مثل
پدران و
اجدادي كه از
منظر امروزي
ما، "مدرن" به
حساب نميآيند،
ممكن است
بخشي از توان
مادي و فكري
خود را در
جهتي بكار
بگيرد كه
بنوعي با
احساس عيني و
ذهني وي از
تعلق هويتي
خود، مرتبط
است. باز در
اينمورد هم،
ميتواند
چندگانه و
موازي عمل كند
و هراز
چندگاهي هم به
بازنگري و
خانه تكاني
دست بزند.
مثال
زني سياهپوست
و فقير در
ايالات متحده
آمريكا را در
نظر بگيريد.
تا اينجا، سه
هويت براي وي
تعريف شد: زن،
سياهپوست و
فقير. ميتوان
ليبرال، تعلق
به كليساي
انجيلي،
طرفداري از
محيط زيست،
عضويت
اتحاديه
كارگري و مادر
بودن را هم به
اين ليست
اضافه كرد. از
ميان
برخوردهاي احتمالي
اين زن با
هويت خودش،
برخي كه ميتوانند
براي روشن شدن
موضوع اين
مقاله، مفيد
باشند، برخي
ميتواند به
اشكال زير
باشد:
- خانم
فرضي در مثلا
فوق، يكي يا
تركيبي از احساس
تعلق هويتي
خودش را
بعنوان اتيكت
هويتي خويش
انتخاب كند.
(زن سياهپوست
فقير،
فمینیست، زن
ليبرال، عضو
سنديكاي
كارگري،
ليبرال مسيحي،
مسحيي محافظه
كار، مادر
تنهاي/بدون
شوهر دو بچه و
دهها انتخاب
ممكن ديگر)
·
خانم فرضي
ما، ميتواند
بر اساس احساس
تعلق هويتي
خود، يك يا
چند زمينه را
براي ورود به
عرصه عمل
اجتماعي
انتخاب
كند.(فعال
محيط زيست،
فعال حقوق شهروندي،
فعال حقوق
زنان، فعال
سنديكايي) و
يا اينكه
عليرغم تعلق
خاطر خود به
اين مسائل،
هيچ فعاليت
سياسي و
اجتماعي
نداشته باشد.
صرفنظر از همه
واقعيات و
مدعيات
تاريخي، يك آذربايجاني
هم، از جهت
احساس
دروني، استنباط عقلي
خود،
انتخابهاي
متعددي براي
تعريف هويت
خود داشتهباشد
و از همين
تنوع هم زياد
ممنون نباشد.
به اين
اتيكتهاي
هويت توجه
كنيد:
"آذربايجاني"،
"تورك"،
"تورك
آذربايجاني"،
"ترك ايران" و
اگر خارج از
مفاهيم رايج
در جنبش ملي
آذربايجان
صحبت كنيم حتي
"شيعه"،
"سني"، مسلمان"،
"آذري"،
"ايراني" و
انواع ديگر.
ميتوان يكي از
اين اتيكتها
را پسنديد و
از آن بعنوان
اتيكت هويتي
استفاده كرد
(يا نكرد) و
ميتوان از
انتخاب خود،
دفاع كرد و
انتخاب
ديگران را
مورد نقد قرار
داد. اما
ناموسي كردن
اين مسئله و
تبديل آن به
مرز ميان شرك
و ايمان و مرز
ميان حق و
باطل، كار
ديگري است كه
در مفاهيم وام
گرفته من از
مباحث بين
الادياني"اكسكلوسيويسم" ناميده
ميشود. امري
كه از سوي
مئهران
باهارلي و
برخي از مخالفين
وي، انجام
ميشود. اين
ترجيح،
ميتواند طي
زمان تغيير كند.
من باب مثال،
در جريان
فروپاشي
نظامهاي كمونيستي
شاهد اهميت
يافتن
هويتهايي
شديم كه تصور
ميشد براي
هميشه فراموش
شده اند.
در پايان اين
مطلب اضافه
كنم كه در هيچ
جامعهاي در
هيچ تاريخي صد
در صد افراد
نسبت به منافع
مادي، تعلقات
هويتي و
اعتقادي خود،
حساسيت يكساني
ندارند. مثلا
در سوئد
بعنوان يكي از
سياسي ترين
كشورهاي
دموكراتيك
جهان، تنها 5
درصد بطور
اسمي عضو
احزاب سياسي
هستند و درصد
فعالين در يك
حزب سياسي
معادل يك درصد
اهالي در گروه
سني 16-84 است. در
بزرگترين
كشور
توتاليتر
جهان، يعني
شوروي سابق از
ميان 250 مليون
نفر اهالي
تنها 15 مليون
نفر عضو حزب
كمونيست بودند.
از اينرو،
انتظار اينكه
همه يا بخش
مهمي از اهالي
تورك
آذربايجان و
غيرآذربايجان،
بايستي در
فلان سطح
داراي تعلق
فكري به
گرايشات
سياسي بوده و
در فلان سطح
معين وارد يك
فعاليت
فرهنگي يا
سياسي بشوند،
قبل از هرچيزي
به معني
بيگانگي با
انسان بعنوان
موجود اجتماعي
و بخصوص انسان
مدرن است.
لينك
منبع: آژانس
مركزي آمار
سوئد
نگاه
به انسان
سؤال
اينكه "فلاني
كيست؟" امري
است در وهله اول
شخصي. شخصي به
معني زير:
اين سؤال بيش
از همه در
انتخاب دوست
(به معني روزمره)
و شريك زندگي،
معني پيدا ميكند.
انسان در يك
پروسه از
ارزيابي
احساسي و منطقي
و عاطفي از يك
انسان ديگر به
اين نتيجه شخصي
ميرسد كه با
وي (انسان
ديگر) يك
رابطه شخصي
داشته باشد.
هركس با نگاه
به ليست
دوستان خود
ميتواند به
اين نتيجه
برسد كه واقعا
معيار واحدي
براي انتخاب
دوستان خودش
نداشته است.
در يك مفهوم
اغراق آميز
اگر انتخاب
دوست بر اساس معيار
واحدي صورت
بگيرد،
نميتوان بيش
از يك دوست
داشت. اما در
زندگي واقعي،
دوستان هركس
طيف متنوعي
هستند كه ما
خودمان نيز
منطق انتخاب
آنها از سوي
خود بعنوان
دوست (و بر عكس،
انتخاب ما از
سوي آنها) را
به درستي
نميدانيم.
تنها ميدانيم
كه معاشرت با
آنها براي ما
مطبوع است و
روزي هم كه به
نتيجه
متفاوتي
ميرسيم، آنها
را از ليست
دوستان خود
حذف ميكنيم.
انتخاب شريك
زندگي از اين
هم "بي منطق" تر
است. امري
بشدت آغشته با
انواع
ملاحظات پيچيده
قابل شرح و
غيرقابل بيان
(و تصادفى)
انساني كه دو
طرف درگير در
رابطه هم شايد
هرگز به همه زواياي
اين پيچيدگي
پي نمي برند.
ما در مورد
ديگراني كه
شايد هيچ
رابطه نزديكي با
ما ندارند،
صاحب نظر
هستيم. ما
هميشه يك ارزيابي
كلي و شخصي از
يك نويسنده،
يك هنرپيشه، يك
همسايه، يك
همكار، يك
سياستمدار،
يك حزب سياسي
و غيره داريم.
بر اين اساس
هم رابطه خود
را با آنها
تنظيم ميكنيم.
به موسيقي
ساخت آنها گوش
ميدهيم، با
آنها سلام و
عليك ميكنيم
يا سعي در
امتناع از اين
كار ميكنيم و ...
اين امر نيز
شخصي و جزئي
از حقوق
انساني ماست كه
با برخورداري
از آن
ميتوانيم
احساس آرامش و
امنيت بكنيم و
درگير روابط
ناخواسته
نشويم و سعي
در افزايش
كيفيت زندگي
خود بكنيم.
فلاني
چه ميگويد و
چه ميكند؟
اين سؤال،
ديگر منحصر به
حوزه امر شخصي
نيست. برخلاف
مورد قبل
(جواب اين
سؤال كه فلاني
كيست؟) اين
سؤال دوم،
پايه آن
دوربيني است
كه از آن به
حوزه امر عمومي
نگاه ميكنيم.
سياست، قضاوت
حقوقي، شهروندي،
روابط شغلي و
همه اين امور
از منظر پاسخهاي
اين سؤال دوم
مورد ارزيابي
قرار ميگيرد.
يك قاضي
محكمه، شخص
متهم را نه بر
اساس آنكه "وي
كيست" بلكه بر
اساس "چه كرده
يا چه گفته
است" محاكمه
ميكند.
كارفرما
نميتواند
مستخدمين خود
را براساس
پاسخ سؤال
"آنها
كيستند/او
كيست" طبقه
بندي كند يا
حقوق آنها را
تعيين كند.
همه رابطه كارفرما
يا رئيس با
كارگران و
كارمندان در
محل كار، تنها
بر این اساس
بايد باشد كه او چه
كار ميتواند
بكند يا چه
كار كرده است
زمان و
مكان
اگر سؤال
اول (او كيست؟)
بنا به
خصلتهاي
برشمرده
طبيعي مسئله،
چندان در قيد
زمان و مكان
نيست، مسئله
دوم (چه
ميگويد/گفته؟
و چه
ميكند/كرده؟)
فارغ از زمان
و مكان كنكرت،
قابل طرح
نيست. آنچه هركسي
ميگويد يا
انجام ميدهد،
تنها با
مختصات زماني
و مكاني آن
است كه مفهوم
پيدا ميكند.
يك
مثال
فرض كنيد
كه يك متهم به
قتل در مقابل
دادگاه قرار
گرفته است.
اين متهم، در
طي عمر خود،
مرتكب هزاران
كار خوب و بد
شده است كه
دادگاه نه صلاحيت
رسيدگي به
آنها را دارد
و نه وقت و
امكانش را.
دادگاه مورد
نظر در مثال
فوق تنها با
يك عمل مشخص
فرد متهم در
زماني مشخص و مكاني
معين سر و كار
دارد. يعني
تنها يك بخش
بسيار محدود
از پاسخ به
سؤال دوم.
يعني حتي در
اين دادگاه
بخش بزرگي از
سخنان و
كارهاي فرد
متهم، بررسي
نميشود. به
استثناي همه
مواردي که بتوانند
انگيزه يا نوع
ارتكاب جرم را
نشان دهند،
اينكه اين
متهم بعنوان
همسر، همكار،
همسايه،
مشتري،
كارفرما
چگونه آدمي
است و كيست،
اصلا موضوع
كار دادگاه
نيست. اگر
متهم بخواهد
در دفاع از
خود يك شجره
طولاني و مستند
از كارهاي نيك
خود را به
دادگاه ارائه
كند، جواب
منطقي به او
اين خواهد بود
ما كل زندگي شما
را بررسي و
قضاوت
نميكنيم. عملي
مشخص در زمان
و مكاني مشخص
(همان اتهام)
سوژه كار ماست.
طرف
سوم
ارتباط دو
حوزه تحت پوشش
دو سؤال فوق
قابل انكار
نيست. ما بر
اساس
پاسخهايي كه
به سؤال دوم مي
يابيم (فلاني
چه ميگويد و
چه ميكند) به
پاسخي شخصي به
سؤال اول هم
مي رسيم. رسيدن
به اين نتيجه
و استناط شخصي
كه "فلان
سياستمدار
كيست؟" خودش
بر اساس عملكرد
و نظرات وي (با
تركيبي از
فاكتورهاي
ديگر) صورت
ميگيرد.
ميگويند هرگز
در ايالات
متحده آمريكا
يك شخص
بدقيافه،
بعنوان رئيس
جمهور انتخاب
نميشود. از
سوي ديگر، هر
رأي دهنده، با
كارنامه عملي
و نظرات
كانديداها
آشنا ميشود.
منطقي است كه
تصور كنيم،
انتخاب بين دو
يا چند كانديد
در پاي صندوق
رأي از سوي يك
رأي دهنده،
حاصل تركيبي
از اطلاعات
مشخص وي از
نظرات و سابقه
اجرايي
كانديداها با
استنباط زيبايي
شناسانه و
بشدت فردي او
است. يعني
درست است كه
زيبايي و زشتي
كانديداها در
جايي بحث نميشود
اما در نهايت
وقتي يك رأي
دهنده در قبال
يك انتخاب
نهايي قرار ميگيرد،
تأثير
استنباط شخصي
وي از خصوصيات
شخصي (مربوطه
به حوزه "او
كيست؟") از
كانديداها قابل
انكار نيست.
آنچه
گفته شد به
اين معني است
كه پاسخ فردي
و شخصي به
سؤال اول،
بالاخره در
جايي ظاهر
ميشود. يك
سياستمدار و
يك دولتمرد هم
مانند يك
هنرپيشه يا
گوينده خبر
تلويزيون در
جايي سوژه
قضاوتهاي
شخصي و
استنباطات
فردي و احساسي
شهروندان ميشود.
مهم اين است
كه وجه قضيه
تنها بر عهده
طرف سوم
(قضاوت كننده،
رأي دهنده)
است. همانطور
كه يك فرد
نشسته در
جايگاه متهم،
هرگز از خوش
لباسي خود
صحبت نميكند
اما طبق يك
رسم قديمي،
لباس مناسبي
برتن ميكند تا
شباهت خود به
بزهكاران را
به حداقل برساند.
رنگ پوست، نوع
لباس،
توانايي
زباني بيان
خود و دهها
فاكتور ديگر
نه در جايي در
قوانين مورد
اشاره واقع
شده اند و نه
در جايي در پرونده
دادگاه ثبت ميشوند.
اما اين غيبت
به معني بي
تأثير بودن
اين عوامل بر
رأي تك تك
اعضاي هيئت
منصفه نيست.
(ربط مهم اين
نكات به موضوع
مقاله، در
ادامه روشن
خواهد شد)
پايان
نگاه
ايدئولوژيك
با شروع موج
جديد جنبش ملي
هر چند
چپها و
كمونيستها در
ايران منت بزرگي
بر گردن همه
ستمديدگان و
مظلومان
داشتهاند اما
نگاه آنها به
همه مسائل
ايدئولوژيك بود.
"ستم" به شرطي
بد بود كه از
سوي جبهه
مقابل ايدئولوژيك
و منسوبين
آنها اعمال
شود. جنبشهاي
آزاديخواهانه
هم به شرطي
خوب بودند كه
عليه مخالفين
كمونيسم و
امپريالسيم
جهاني غرب باشند.
استالين در
بيان اينكه در
عصر امپرياليسم،
قيام امير
افغان هم
مترقي است،
همين نكته را
در نظر داشت.
يعني مهم خود
جنبش و شعارهاي
آن از موضع
حقوق بشر و
ذالك نيست و
مهم است كه در
جهت تأمين
منافع سياست
خارجي شوروي
باشد. از
اينرو در نگاه
استالينيستي
به مسئله ملي،
حتي اگر كل يك
ملت با منشور
جهاني حقوق
بشر در دست،
خواهان احقاق
حقوق خود
باشند اما نظر
موافقي به
كمونيسم
نداشته
باشند، "بد" حساب
ميشود!
از افتخارات
غير قابل
انكار موج
جديد جنبش ملي
آذربايجان،
پايان دادن به
اين نگاه جزمي
و ايدئولوژيك
بود. اين
پايان دادن به
معني وارونه
كردن نگاه فوق
الذكر نبود.
يعني اگر در
گذشته به
دستاورهاي
فرهنگي توركان
توركيه، ضديت
ميشد، قرار
نيست كه اين
بار به
دستاورهاي
توركان در
دوران حاكميت
رژيم شوروي،
دهن كجي شود و همينطور
اگر در گذشته
ستم نظامهاي
كمونيستي به
توركان
ناديده گرفته
ميشد، قرار
نيست كه
اينبار
پيشرفتهاي
فرهنگي
توركان در اين
نظامها انكار
شود.
نگاه
مئهران
باهارلي به
تاريخ
نگاه
مئهران
باهارلي به
تاريخ، از هر
جهت شبيه نگاه
ايدئولوژيك
كمونيستي به
تاريخ است (اما
از وجه وارونه
آن). در اين
نگاه جزمي،
زمان در يك
برهه خاص از تاريخ
متوقف شده و
صاحبان
ايدئولوژي
همه دنيا و
مافيها را از
پنجره اي
تعبيه شده در
آن كپسول
تاريخي سير و
ارزيابي
ميكنند.
همانطور كه جهان
براي شيعه در
مكان كربلا و
نهم اكتبر 680
ميلادي
(عاشورا يا
دهم محرم 61
هجري) منجمد
شده است. انسان
در نگاه
مئهران
باهارلي، انساني
متكثرالهويه
با حساسيتها و
رفتارهاي متفاوت
در ابعاد
فردي، زماني و
تاريخ نيست.
انسان مئهران
باهارلي قرار
است كه خواه
در سال 1500 ميلادي
و خواه 1920 و يا
خواه در 1945 و يا 1990
و 2018، بدون توجه
به موقعيت
ذهني و مشكلات
و دغدغههاي
فردي و
خانوادگي
خود، رفتار
مشابهي (حداقل
در زمين
حساسيت زباني
و صيانت از
هويت فرهنگي
خود) داشته
باشد.
همانطور
كه نگاه
كمونيستي به
تاريخ
نميتواند فرق
بين رفتار
محمد امين
رسولزاده و
رفتار سيد
جعفر پيشه وري
را هضم كند و
يكي را قديس و
ديگري را دشمن
مينامد،
مئهران
باهارلي هم،
از همين دريچه
تنگ، ناطر بر
دنيا و تاريخ
است به نتيجه
اي ميرسد كه
هم مشابه نظر
قوم گرفتار
متقابل است و
هم متضاد با
آن.
اتهامات
و اتيكتها
همانطور
كه ادبيات
جزمي ديني و
كمونيستي مملو
از اتيكتهاي
بيشمار است،
ادبيات
مئهران باهارلي
هم مملو از
اتيكتهايي
است كه براي
بياد داشتن
آنها ساختن يك
"ديتابيس"
امري ضروري است.
همانطور كه
ادبيات نفرت
اسلامي و شيعي
مملو از
اتيكتهايي
مشابه با ليست
زير است:
نياز
به اينهمه
اتيكت از
كجاست؟
پروسه
اتهام زني و
اثبات اتهام
از نظر حقوقي
و از يك نگاه
سالم و
انساني،
بسيار پيچيده
است. اگر كسي
بخواهد ثابت
كند كه خواهر
فلاني، فلانكاره
است، مجبور
است هم تعريفي
از "فلانكارگي"
بدهد، هم جرم
بودن يا بلحاظ
اخلاقي ناپسند
بودن اين كار
را استدلال
كند و هم بتواند
مصاديق تعريف
خود را در
سوژه خود
(رفتار خواهر
مذكور در اين
مثال) اثبات
كند. قبل از
همه چيز هم
لازم است تا
فلان كس،
اساسا خواهري
داشته باشد.
اما در زندگي
روزمره هركسي
ديده است كه
نثار دشنام
"خواهر
فلانكاره"
به طرف متقابل،
بي هيچ
احتياجي به
پروسه سخت فوق
صورت ميگيرد.
يعني بيخيال
از اينكه طرف
متقابل
خواهري دارد
يا نه، هم
ميتوان از اين
اتيكت با
مضمون دشنام
استفاده كرد.
جالب هم است
كه هركسي در
جامعه حتي اگر
خواهري
نداشته باشد
از شنيدن اين
اتهام ناراحت
ميشود چون با
توجه كدهاي
جاسازي شده در
عادات و
الگوهاي رفتاري
جامعه، متوجه
اهانت نهفته
در اين دشنام
است و ميداند
كه اين دشنام
هيچ نسبتي با
خواهر وي
ندارد. دشنام
دهنده هم به
همان اندازه، مطمئن
هست كه داشتن
يا نداشتن
خواهر از سوي
طرف متقابل،
چيزي را از
مؤثر بودن كار
وي (فحش خواهر
دادن) كم و
زياد نميكند.
بدينسان در
چهارچوب
فرهنگ رفتار
عمومي و آداب
و رسوم و عادات
روزمره جاري
در زندگي هر
جامعه، با يك "ابزار"
در حل و فصل
اختلافات
روزمره
مواجهيم.
اتيكتهايي
مئهران
باهارلي از
قبيل "آذربايجانگرا"،
"آذربايجانگرايان
ايرانگرا"
نيز مثل
"سرمايه
دار"، "خرده
بورژوا"،
"ملحد"، "منافق"،
"خواهر
فلانلكاره"
قرار است
بعنوان يكي از
مصالح موجود
در جعبه ابزار
جدل سياسي و
پولميك به كار
رود.
ذاتگرايي
در چند و
چون نقش "ذات"
به معني كدهاي
ارثي انسان در
حين تولد و و
نقش "تجربه"
به معني آنچه
در نتيجه
زندگي،
تجربه، تحصيل
و مطالعه ميآموزيم،
بحثهاي بي
پاياني بوده
است و در
جريان است.
ذاتگرايي يا Essentialism نام
نگاهي است كه
انسانها را
كمتر قابل
تغيير ميداند.
شكي نيست كه
براي صاحبان
نگاههاي جزمي
و ايدئولوژيك
كه بر مفاهيم
متضادي مثل
ثواب و گناه،
دوست و دشمن،
مؤمن و كافر،
انقلابي و مرتجع
و ثنويتهاي مشابه
متكي است،
جذاب و داراي
اهميت
كاربردي زيادي
است. براي
مثال، واقعه
كربلا و
عاشورا نه در
يك بستري
تاريخي و
مكاني بر اساس
علت و معلولهاي
قابل اجتناب،
بلكه از همان
روز قبل از "بيگ
بنگ" ديني يا
"روز الست" در
ذات قهرمانان
مثبت و منفي
عاشور (بسيار
قبل از به دنيا
آمدن آنها)
كدگذاري شده
بود.
براي
رد نگاه
ذاتگرايانه
ميتوان
مصاديق بسياري
سراغ كرد. اما
تاريخ معاصر
آذربايجان از
حيت تنوع و
تكثر اين
مصاديق،
زنگين و رنگين
است.
مثلا، محمد
امين
رسولزاده را
هم در ميدان
ناسيوناليسم
فارسي-ايراني
مي بينيم، هم
در عرصه سوسيال
دموكراسي و
حقوق زنان و
هم در ميدان
تورك گرايي و
هم در جايگاه
معمار فكري و
عملي جمهوري
اول
آذربايجان.
سيد جعفر پيشه
وري، ناشر
نشريه "ايران
جزء لاينفك
ايران است" بر
عليه جمهوري
اول آذريايجان
فعال بود و هم
معمار فكري و
عملي حكومت
ملي آذربايجان
با اجازه و حمايت
ميرجعفر
باقيرااوف و
استالين بود و
در دفاع از
همان حكومت
ملي در مقابل
استالين با شجاعت
ايستاد.
نريمان
نريمان
ااوف 1870-1925 هم يك
شخصيت فرهنگي
ممتاز
آذربايجاني
بود، هم مهره
حكومت
اشغالگر
روسيه
بولشويكي در
آذربايجان و
هم در مقابل
زياده خواهي
هاي مسكو در
برابر لنين
ايستاد.
احمد آآقايف
(آًقا اوغلوی بعدي)
هم در جريان
رشد و بسط
ناسيونالسيم
آريايي فارسي
فعال بود و هم
در تكوين تورك
گرايي در
جمهوري جديد
تركيه.
بسياري از
آخرين نسل
فعالين چپ
آذربايجاني در
سازمانهاي
كمونيستي
ايران، بعداز
1990 به نسل اول
صفوف جنبش ملي
آذربايجان در
دور جديد،
پيوستند. (اگر
نگوييم در شكل
گيري آن نقش
مهمي بازي
كردند)
نطفه قبل از
موعد جنبش
ايدئولوژي
زدايي شده ملي
آذربايجان (از
1990 به بعد) از سال
1979 در مكتب وارليق
به رهبري دكتر
جواد هيئت
بسته شد. در
اين مكتب بجز
شخص دكتر جواد
هيئت بقيه
همراهان،
بالاتفاق از
ميان
روشنفكران چپ
بودند.
از زمان كليد
خوردن پروژه
يكسان سازي در
ايران تا 1990 همه
فعاليتهايي
كه به حفظ
فرهنگ توركي آذربايجان
در ايران منجر
شد و همه
مظاهر مقاومت
فرهنگي
توركهاي
آذربايجان و
غيرآذربايجان
در ايران از
سوي نيروهاي چپ
عملي شده است.
به يك
نقل قول از
مقاله "جنگ
عفرين و ..."
توجه كنيد:
مئهران
باهارلي: " آزربایجانگرایانی
که عکسهای
پیشهوری را
در کنار
عکسهای
رسولزاده جای
میدهند،
حقیقت و منطق،
اخلاق و اصول
را به سخره میگیرند،
مفهوم
استقلال را بیارزش
و خیانت را
تبدیل به
فضیلت میکنند."
جهت اطلاع
مئهران
باهارلي بايد
اضافه كنم كه نه
تنها عكس و
نام دو فرد نامبرده
در هزاران
مورد در كنار
هم قرار گرفته
و ميگيرد،
بلكه عكس آيت
الله
شريعتمداري
هم در كنار
عكس آنها قرار
ميگيرد. عكس
خسروخان
قشقايي هم از
سوي فعالين ملي
قشقايي، در
كنار عكسهاي
اللهقلي
جهانگيري و
مهين
جهانگيري (از
قهرمانان چپ
در قيام
قشقايي ها در
سالهاي اوليه
بعداز
انقلاب) قرار
ميگيرد.
همينطور است
ياد و نام صمد
بهرنگي و غلامحسين
ساعدي در كنار
نام دكتر جواد
هيئت و پروفسور
حميد نطقي و
تورخان گنجه
اي و پروفسور
محمد تقي
زهتابي و ....
شايد كساني از
ريز كارنامه
عملي و پرونده
ايدئولوژيكي
اينان (و
هزاران نمونه
ديگر) اطلاع
زيادي نداشته
باشند. اما
اولا اگر
بخواهند و
برايشان مهم
باشد، اين
اطلاعات علني
و در همه جا
موجود است. در
ثاني، حتي براي
كساني كه خبر
دارند، امروز
در نگاه
ايدئولوژي
زدايي شده
جنبش ملي
آذربايجان در
دور جديد،
اهميتي
ندارد.
در جمهوري
آذربايجان،
نگاه به دوران
هفتاد ساله
"جمهوري
شوروي سوسياليستي
آذربايجان"
با علم به همه
درد و رنج مردم
در اين دوره،
به هيچوجه
شبيه نگاه
بولشويكي به
دوران تزار يا
نگاه رسمي
جمهوري اسلامي
به دوران شاه
نيست. توليدات
فرهنگي و
معماران مادي
و معنوي
جمهوري
آذربايجان در
آن هفتاد سال،
بخشي از تاريخ
و فرهنگ اين
جمهوري به
شمار ميرود.
در جمهوري
تركيه اگر در
گذشته ناظم
حكمت از سوي
دولتهاي مدعي
سوسيال
دموكراسي و
كماليسم در
انواع
دادگاهها
محكوم شده و
حتي شهروندي
اش باطل شده
بود، امروز از
سوي دولت
محافظه كار آك
پارتي مورد
تكريم است،
اشعار وي از
سوي رجب طيب
اردوغان در
اجتماعات
بزرگ خوانده
ميشود و
شهروندي وي
نيز از سوي همين
دولت اعاده
شده است.
پارسال
ابراهيم كالين
سخنگوي رئيس
جمهور تركيه
در قبرستان
پرلاشيز
پاريس بر سر
قبر "احمد
كايا"
خواننده كمونيست
تركيه كه در
غربت و مهاجرت
فوت كرده است،
حاضر شد و
سخناني در
شيفتگي خودش و
رجب طيب
اردوغان نسبت
به هنر احمد
كايا بيان
كرد. اين نگاه
ايدئولوژي
زدايي شده را
ميتوان در همه
گوشه و زواياي
زندگي عمومي
در جمهوري
آذربايجان،
جمهوري تركيه
و جنبش ملي
آذربايجان
نشان داد.
نگاه منفي
به سيد جعفر
پيشه وري
بخاطر معتقدات
ايدئولوژيك
وي (كه زماني
در دوران
اوليه حيات
جمهوري دوم
آذربايجان از
سوي برخي از
فعالين "خالق
جبههسي" مطرح
شد) هرگز از
سوي جنبش ملي
آذربايجان به
جد گرفته نشد
و امروز از
ميان ارثيه
تاريخي و
معنوي
آذربايجان،
آنچه و آنكه
بيش از هر چيز
و هر كس ديگري
مورد وفاق
همه اجزای
جنبش ملي آذربايجان
است، حكومت
ملي
آذربايجان و
سيد جعفر پيشه
وري است.
برخورد به
بقيه ميراث
تاريخي،
معنوي و فرهنگي
آذربايجان هم
تابع اين
قاعده عمومي
است. نه تعلق
اتنيكي (غير
توركي) دوستان
آذربايجان يا كساني
كه در دوستي
با آذربايجان
كوچكترين قدمي
برداشته
باشند، مثل
جلال آل احمد،
فرج سركوهي،
احمد رفعت،
مهرزاد
بروجردي، آرش
نراقي، آرش
دكلان و ...
مانع رابطه
احترام آميز
فعالين جنبش
ملي
آذربايجان با
آنها نشده
است. متقابلا،
تعلق اتنيكي
توركي كساني
كه مشغول
تبليغ نفرت
عليه
آذربايجان
بوده اند، مثل
احمد كسروي،
جواد شيخ
الاسلامي،
سيد جواد
طباطبايي،
بابك
اميرخسروي هم
موجب تخفيف در
نگاه اين جنبش
بدانها نبوده
است. در مورد همه
تاريخ چپ و
نيروهاي
كمونيست، نيز
همين ارزيابي
انساني و
منصفانه
برقرار بوده
است. هيچ برگي
از فعاليتهاي
نيروهاي چپ در
ايران در جهت
دفاع از
مظلوميت
آذربايجان به
هيچ گرفته
نشده است و
هيچيك از
توليدات
فرهنگي انجام
شده طي 70 سال
موجوديت
"جمهوري
شوروي
سوسيالستي آذربايجان"
به صرف كنترل
ايدئولوژيك
حزب كمونيست
بر پروسه
توليد آنها،
مورد بي مهري
قرار نگرفته
است. با اين
تفضيلات،
وجود قيد "در
اين برهه" در
نقل قول زير
از مئهران
باهارلي،
شايان دقت
بسيار است:
" از منظر
ملی-تاریخی،
به همان
اندازه که
موضع رسولزاده-مساوات در این
برهه ملی و
تورکگرایانه
بود، به همان
اندازه موضع
پیشهوری-فرقهی
عدالت ضد ملی
و ضد تورک
بود." (تأكيد
با هايلايت
كردن از من
است. ع. ا.)
صد البته
هر كسي
ميتواند در يك "برهه" از
زمان و در يك
مكان معين،
كارهاي
متفاوتي بكند
و نگاه سالم
غيرايدئولوژيكي
ايجاب ميكند
كه هر قول و هر
فعلي را،
مستقلا و در
چهارچون زمان
ومكان (برهه)
بررسي كرد. در
نگاه غيرايدئولوژيك،
يزيد و معاويه
هم ميتوانند
در جايي و زماني
ديگر، صاحب
قول و فعل متفاوتي
(نسبت به ارض
كربلا و يوم
عاشورا) باشند
و اگر چنين
چيزي از
"احتمال" به
"عمل" تبديل شده
است، بايستي
اين قول و فعل
جديد متفاوت
با پرونده
قديم آنها (از
آن ارض و آن
يوم) را، مستقلا
ارزيابي كرد.
اگر مئهران
باهارلي در
زمان انشاي
جمله فوق، كمي
دقت كرده بود،
بايستي بياد
ميآورد كه
موضع محمد
امين رسولزاده
هم، در زمان و
مكان ديگري
"ضد ملی و ضد
تورک" بود و در
يك دور فكري
ديگر، بايستي
به اين استناج
اصولي ميرسيد
كه هركسي
ميتواند در
زندگي فردي و
اجتماعي خود،
صاحب اقوال و
افعال بسيار
متضادي باشد و
نگاه
ذاتگرايانه به
اين پديدهها،
غير منصفانه،
نادقيق و
غيرقابل قبول
است.
تعميم
ذاتگرايي به
عامل
جغرافيايي
ذاتگرايي
به معني
اعتقاد به
ماهيت ثابت و
محتوم قول و
فعل فرد،
صرفنظر از
زمان و مكان
است. اما در هر
صورت اين نگاه
(نادرست)
همچنان فردي است
و معتقد است
كه "زيد" و
"امر" عليرغم
شباهتهاي
بسيار در محل
تولد و سن و
سال و غيره،
هركدام "ذات"
متفاوتي میتوانند داشته
باشند. كاري
كه مئهران
باهارلي به
كرات مرتكب آن
شده و اين
شيوه را به يك
پايه اساسي در
نگاه خود
ارتقا داده
است، تعميم
ذاتگرايي در
متدولوژي خود
است.
مئهران
باهارلي بي
آنكه بيمي از
نقد احتمالي داشته
باشد، عامل
جغرافيا را به
نگاه ذاتگرايانه
خود، پيونده
زده است و در
نتيجه شهري
مثل تبريز و
همه متولدين
آن يا حداقل
خبرگان و روشنفكران
اين شهر در يك
برهه صد ساله
را، مستعد از
خودبيگانگي و
بي تفاوت بودن
به هويت ملي
دانسته است!
جل الخالق!
مگر ميشود؟
مگر فرد
تبريزي و
اردبيلي و
زنجاني، همچنان
"فرد" نيست؟
مگر اين فرد
نميتواند
صاحب قول و
فعل خاص و
بسيار خاص
بخودش باشد و
محكوم است چون
در اردبيل یا تبريز
متولد شده
است، در زندگي
سياسي خود، صاحب
فكر از پيش تعیین
شده اي باشد؟!
مئهران
باهارلي: "تاریخا در
شرق و مرکز
آزربایجان
شعور ملی تورک
موجود نبوده،
بر عکس ایرانگرایی،
فارسگرایی،
شیعیگری،
کمونیسم، روسگرایی،
ارمنیگرایی
و کردگرایی
ریشههای
عمیقی دارد.
یک عامل موثر
در این امر،
دوری
جغرافیائی از
عثمانی-تورکیه
و نزدیکی به
فارسستان-
روسیه (قفقاز)
است.... در مرکز و
شرق
آزربایجان
حسیات «قبیلهگرایی»،
«محلیگرایی»
(تعصب بر شهر و
منطقه و لهجه
و مشاهیر و ...خود)
و
«خودمرکزبینی»
(در تعریف
هویت و زبان
معیار و ...)
بسیار قوی، و
ذهنیت «بخشی
از ملت (تورک)
بودن» فوقالعاده
ضعیف و یا
ناموجود است. "
هم بزرگي
ادعا و هم فقر
اسناد،
اطلاعات و
استدلال
پشتوانه آن،
حيرت آور است.
اگر كسي
بگويد، اهالي
كرج، زياد
كتاب
ميخوانند يا
اهالي آستارا،
لبنيات زيادي
مصرف ميكنند،
اولين سؤال از
مدعي اين
خواهد بود: از
كجا ميدانيد؟
بر اساس كدام
آمار، كدام
تحقيق و از سوي
چه كسي؟
ادعاي مزبور،
در مورد "ريشه
هاي عميق...
ایرانگرایی،
فارسگرایی،
شیعیگری،
کمونیسم، روسگرایی،
ارمنیگرایی
و کردگرایی"
در نزد
ميليونها
تورك آذربايجاني
متولد تبريز و
اردبيل است.
بازهم سؤال
بسيار منطقي
از مدعي
(مئهران
باهارلي) اين
است:
از
كجا ميدانيد؟ كدام
تحقيق؟....
كمونيسم و
مسئله ما
"كمونيسم" به
مانند هر
ايدئولوژي
ديگر، ميتواند محصولاتگوناگوني
توليد كند.
اين
ايدئولوژي به
مثابه ايدئولوژي
حزب انحصاري
دولتي، بنا به
محاسبه
محتاطانه 66
میلیون و بنا
به محاسبه يك
گروه آكادميسين
96 ميليون
قرباني داشته
است. اما بسياري
از انسانهاي
تشنه آزادي و
خواهان عدالت در
سرتاسر دنيا
هم بودند كه
در جهان دو قطبي
جنگ سردي،
معتقد به اين
ايدئولوژي
بودند و در
عين حال از
آنچه در جهان
كمونيستي
ميگذشت،
كوچكترين
اطلاعي
نداشتند. در
طي قرن نوزدهم
و بيستم،
دنيايي از
آفريده هاي
فرهنگي (در
همه رشته ها و
ژانرها) از
سوي معتقدين
به اين
ايدئولوژي،
خلق شده اند.
بسياري بيخبر
از واقعيت
دنياي
كمونيسم هم با
اين پرچم
ايدئولوژي پا
به ميدان
مبازره
گذاشته و جان
خود را از دست
داده اند. حق
آن است كه در
ايران،
آذربايجان و
هر جاي دنيا،
كمونيسم و هر
ايدئولوژي ديگري
را براساس دست
آوردهاي مادي
و معنوي (مثبت
و منفي) آن
ارزيابي كنيم.
فلذا دفاع از
عبدالحسين
نوشين و خدمات
او به هنر
تئاتر در يك
كشور بيگانه
با تئاتر، هيچ
تضادي با محكوم
كردن كارهاي
پول پوت
ندارد. چون در
هر دو مورد،
صاحبان اين
ايدئولوژي
را، بر اساس
خروجي و نتيجه
عملي
فعاليتهاي
آنان
ارزشگذاري
كرده ايم، نه
بر اساس نيت و
مكنونات قلبي
آنها و نه با
يك نگاه
ذاتگرايانه
(متنفر/شيفته)
نسبت به
كمونيسم.
آذربايجان به
دليل تقسيم آن
بر اساس
مرزهاي جنگ
سردي "شرق" و
"غرب"،
پيچيده ترين
سرنوشت ممكن
در روزگار جنگ
سرد را داشته است.
از اينرو هم،
برماست كه
هشيارانه و
منصفانه به
تاريخ خود
نگاه كنيم و
از ساه نگري،
ساده طلبي و
دشمن سازي
خودداري كنيم.
ارنستو
چگوارا، پاپ
ژان پل دوم يا
اثامه بن لادن؟!
جملات فوق را
ميتوان بنحو
ساده تري در
مقايسه نقش دو
شخصيت راست و
چپ جهاني حاكم
بر افكار و تمايلات
سياسي جهان در
دوران جنگ
سرد، بيان كرد.
در ميان
آزادديخواهان
لهستان
كمونيستي (و
بقيه كشورهاي
كمونيستي
كاتوليك مذهب)،
پاپ ژان پل
دوم رهبر
كاتوليكهاي
جهان، الهه
آزادي مجسم
بود. در نظر
جوانان
آزاديخواه و
آرمانخواه
نيمه ديگر
دنيا نيز،
ارنستو چگوارا
همچو نقشي
داشت. جالب
اين است كه
استثناهاي
مهمي بر اين
قاعده عمومي
سراغ نداريم.
بخشي از اين
واقعيت جنگ
سردي هم، دفاع
از تعديات به
حقوق انسانها
از سوي خوديها
بود. يعني دست
راستي ها،
جنايات
همفكران خود
در مقياس جهاني
را ناده
ميگرفتند و
حتي از آن
دفاع ميكردند
و دست چپي ها
هم، به همان
سياق. گويا
شخصيتي جهاني
مثل آندره
ساخاروف هم،
در اين الگو
جا گرفته و از
محل تبعيدگاه
خود در شهر "گوركي"،
تلگرام
تبريكي بخاطر
كودتاي خونين دست
راستي به
آگوستو
پينوشه
فرستاده است.
تكامل
بطئي
"دولت-ملت" در
اروپا
اروپاي
گرفتار
جنگهاي
مذهبي، بمرور
مدل "دولت-ملت"
را كشف كرد.
دولت-ملت،
متكي بر
افسانه "نژاد مشترك اروپايي"
نسخه موفقي
براي اروپا
بود. اين نسخه،
هم التيام بخش
زخمهاي بجا
مانده از
جنگهاي مذهبي
داخلي بر پيكر
اروپا بود و
هم ميتوانست،
اروپا را، بر
اساس "هويت
نژادي مشترك"
در قبال
مستعمرات
داراي
"نژاد"هاي
نامرغوب، متحد
كند. پايان
دادن به جنگها
و اختلافات
مذهبي در درون
و توجيه يك
نگاه سوسيال
داروينيستي
نسبت به بقيه
جهان، يكي از
مباني تحكيم
برتري اروپاي
غربي بر دنيا
بود. تشكيل
دولت-ملت هاي
ديگر در شمال
آمريكا و استراليا
و كشورهاي
متأخري مثل
نيوزيلند،
ژاپن جديد و
بقيه
كشورهاي موفق
كاپيتاليستي
در چهارگوشه
دنيا، همه در
جريان يك
آزمون و خطاي
دائمي و اصلاح
كم و كاستي
ها، بخصوص بعداز
پايان فاجعه
جنگ جهاني دوم
و اختراع "بيانيه
جهاني حقوق
بشر" بمرور از
ارزشهاي زباني
و نژادي به
دولتهاي
حقوقي متكي بر
حقوق بشر،
تكوين يافتند.
اين پروسه
آزمون و خطا و
تحول دائمي،
با پايان جنگ
سي ساله 1618-1648 و
انعقاد پيمان
وست فالي تا
به امروز
ادامه دارد.
اولين ماشين
بخار قبل از
شروع جنگهاي
سي ساله در
سال 1606 از سوي يك
مخترع
اسپانيايي
بنام Jerónimo de Ayanz y Beaumont طراحي
شده بود اما
براي ورود به
صنعت محتاج تغييرات
متعددي طي
بقيه سالهاي
قرن 17 و كل قرن
هيجدم بود.
طراحي جیمز
وات اسكاتلندي
در سال 1769
مهمترين
تكامل اين
ماشين قبل از
ورود به صنعت
و پايه گذاري دوران
صنعتي مدرن
بود. ورود
صنعت به توليد
و زندگي
انسانها در
قرن هفدهم در
انگلستان و در
در قرن هيجدهم
در بقيه اروپا
عملي شد.
موفقيت
اروپا در
نمايش آثار
شگرف انقلاب
صنعتي بر زندگي
انسانها، هر
ايده ديگر
اروپايي را
براي جهان
خارج از اروپا
جذاب كرده
بود. در نتيجه
نيازي براي
توطئه
استعماري
غرب، وجود خيل
خائنين گوش به
فرمان
جاسوسان غربي
براي كپي
برداري از
اروپا نبود.
اين واقعيت به
معني نفي تلاشهاي
آشكار و نهان
قدرتهاي
اروپايي،
براي تقسيم
جهان
غيراروپايي
ميان خود و
تقسيم عملي جهان
غيراروپايي
به حوزه هاي
نفوذ دولتهاي
صنعتي اروپا،
نيست. حداقل 20
سال است كه از
ژاپن تا
عثماني و
روسيه و
آمريكاي
لاتين، شاهد
احساس عقب
ماندگي نسبت
به اروپاي
غربي و تلاش
براي كپي
برداري در همه
زمينه ها
هستيم. "دولت-ملت"
هم درست مانند
ماشين بخار،
كشتي بخار، الكتريسيته،
راه آهن و هر
پديده مدرن
ديگري، در
خارج از اروپا
خريدار داشت.
اگر
در قرون وسطي
و دوران
ضديتهاي بي
پايان مذهبي
درون اروپا،
"آن ديگري"
همسايه و
همشهري و همزبان
بود، با ساختن
مفاهيمي
ايدئولوژيك
چون "هندو
اروپايييسم"
يا
"آريانيسم"،
عنصر دشمن
دائمي ("آن
ديگري") نه
تنها به بيرون
مرزهاي مي
كشورهاي
اروپايي،
بلكه به بيرون
قاره اروپا پرتاب
شد. دست بر قضا
در همان
سالها،
دولتها و شركتهاي
اروپايي
سرگرم
شناسايي،
اشغال، استعمار
و تجارت برده
در جاهايي
بودند كه با
مفاهيم جديد
هند و
اروپائيسم و
آريانيسم،
محل زيست "آن
ديگري"ها بود.
انتقال پروژه
دولت.ملت سازي
بر اساس
"آريانيزم"
به ايران،
همان تير زهرآگيني
بود كه خونش
ناشي از اصابت
آن به پيكر
ايران را در
دوران پهلوي
ديديم و چرك و
عفونتش را در
دوران حكومت
فقاهتي
مشاهده ميكنيم.
نسخه برداران
وطني از پروژه
دولت-ملت سازي
آريانيستي
فراموش كردند
كه اگر اروپا
با اين مصالح،
"آن ديگري"
خود را به
ديگر قاره ها،
منتقل كرد،
نسخه ايراني
همين پروژه،
"آن ديگري" را
به درون ايران
منتقل كرد.
عليرغم اين
تفاوت مهم،
نسخه المثني
ايراني
ماجرا، از جهت
كاركرد يكسان
سازانه آن،
مشابه نسخه اروپايي
بود.
نياز
به توطئه
خارجي،
ساديستهاي
داخلي و خائنين
ملي
بسيار قبل
از وقوع
انقلاب
مشروطه، در
آستانه و در
جريان اين
انقلاب و نيز
بعداز شكست
آن، مدل
"دولت-ملت" در
استنباط
روشنفكران و
سياسيون
ايراني از
مدرنيته، جا
افتاده بود.
مثل هر پديده
ديگري،
"دولت-ملت" هم
وقتي به ايران
منتقل ميشد،
مجبور بود،
بومي و ايراني
شود از خشن ترين
نمونه هاي
اروپايي آن،
خشن تر باشد.
بقول ارنست
رنان:
"تحقيقات
تاريخ بر
رويدادهاي
خشونت باري پرتو
مي افكنند كه
در آغاز همۂ
صورتبنديهاي
سياسي پيش
آمده اند حتي
آنهايي كه
عواقب بسيار
نيكويي به بار
آورده اند.
آري، يگانگي
هميشه به شيوه
اي خشن انجام
مي پذيرد.
براي نمونه
اتحاد فرانسه
شمالي با
فرانسه
جنوبي،
دستاورد دوره اي
صدساله،
آكنده از
كشتار و
نابودي و هراس
پيوسته بود"
(ارنست رنان،
مقاله "ملت
چيست؟"، کتاب
"ملت، حس ملي،
ناسيوناليسم"
ترجمه عبدالوهاب
احمدي، نشر
آگه، 139،
تهران، ص 29،30،
برخي كلمات
نامأنوس و من
درآوردي
مترجم به كلمات
فارسي متعارف
عوض شد)
ارنست رنان
در ادامه اين
سطور، به
دونكته ديگر
اشاره ميكند
كه براي
روشنتر شدن
موضوع اين
مقاله مفيد
است:
"گوهر ملت
عبارت از اين
است كه همگان
بسي چيزهاي
مشترك با
يكديگر داشته
باشند و
بسياري چيزهاي
ديگر را به
فراموشي
سپرده باشند. ...
در فرانسه
امروز حتي ده
خانواده را
نميتوان يافت
كه بتوانند
دليلي براي
خاستگاه فرانكي
خود بياورند"
(همان صفحه 31)
در مقاله
اول، به يك
خصوصيت مهم
دولت-ملت سازي
در اطراف و
اكناف دنيا و
بخصوص موطن
اين پديده
يعني اروپا
اشاره شد. از
جمله در نقل
قولي از مقاله
مهم هدايت
سلطانزاده،
گفته شده كه
دولت-ملت سازي
به دنبال حذف
زبان مقدس و
جانشيني زبان
دوم بجاي آن و
همزمان از
ميدان به در
كردن همه زبانهاي
بعدي عملي شد.
بعنوان مثال
در فرانسه،
زبان فرانسه
جانشين زبان
لاتين شد و
همزمان همه
زبانهاي ديگر
را به تركيبي
از روشهاي نرم
و خشن از
ميدان به در
كردند.
اين مدل،
در ايران، به
دلايل فوق
الذكر، در ايران
بعداز مشروطه
مورد اجماع
روشنفكران و
سياسيون و نقش
آفرينان
انقلاب
مشروطه بود.
تجربه دويست كشور
موجود جهان از
دولت-ملت
سازي، هم چنين
چيزي را گواهي
ميدهد.
ناديده گرفتن
اين وجه از
موج غالب
جهاني دولت-ملتسازي
بر اساس
تجربيات
اروپايي،
ميتواند نمونه ايران
را بسيار
غيرعادي،
منحصر بفرد،
دور از عقل و
نتيجه توطئه
ابر و باد و مه
و خورشيد و
فلك نشان دهد.
حدس من آن است
كه چنين نگاهي
(مورد خاص
ديدن پروژه دولت
ملت سازي در
ايران) باعث
ميشود،
مئهران باهارلي،
دو نيروي برزگ
يكي ساديسم
راسيستي
معماران
دولت-ملت
رضاشاهي و
ديگري خائنين
تورك بيگانه
با حساسيت
هويتي توركي،
را وارد
استدلال و
منظره ترسيمي
خود از پروسه
تاريخي
دولت-ملت سازي
در ايران
بكند.
حق آن است
كه حتي كساني
مثل سيد حسن
تقي زاده و احمد
كسروي، هيچ
دشمني
ساديستي با
مردمان خود و
هويت توركي
نداشتند. تنها
دغدغه آنها،
رشد و توسعه
علم،
تكنولوژي،
اقتصاد و رفاه
در يك نظام
قانونمدار
بود. اشتباه
آنها در اين
خام خيالي بود
كه دولت-ملت
سازي رضاشاهي
را، راه ميان
بري براي
رسيدن به چنين
جامعه خوشبختي
ميديدند.
بنظر من اگر
نسل اول
روشنفكران
رضاخاني،
ميدانستند،
كه خروجي نظام
پهلوي نه
جامعه آرماني
آنها بلكه يك
نظام فقاهتي
ارتجاعي خواهد
بود، هرگز از
دولت-ملت سازي
مبتني بر يكسان
سازي و فرهنگ
كشي دفاع
نميكردند.
تبعات
نظام سلطه
هرگونه
مشاهده از
تاريخ يا زمان
حال، ما را با
واقعيت زشت
همكاري مظلوم
با ظالم در
جهت اعمال
انواع تبعيض و
حتي جنايت
عليه خود،
آشنا ميكند.
از قربانيان
كارخانه هاي
آدمكشي
نازيها تا
زندانهاي
جمهوري
اسلامي و از
زنان ضد زن تا كارگران
اعتصاب شكن و ....
پروژه هاي
يكسان سازي در
همه دنيا، از
نيروي فكري
روشنفكران و
سياسيون
متعلق به
هويتهاي قرباني
شده، بهره مند
بوده اند. اين
همانقدر مذموم
است كه شركت
اهالي آفريقا
در بيزينس تبديل
همنوعان خود
به برده و
فروش آنها در
چهاچوب تجارت
پرسود برده.
در ميان
توركان ايران
نيز، از ميرزا
فتحعلي
آخونداوف تا
سيد حسن تقي
زاده و سيد
احمد كسروي و
هزاران سياسي و
اهل قلم ديگر،
با پروژه
يكسان سازي
آريانيستي در
ايران از
مراحل جنيني
تا اجراي عملي
از تئوري
پردازي تا
تعريف و
بازتعريف
جوكهاي راسيستي،
در شراكت با
نمايندگان
ملت حاكم بوده
اند. من، هم در
ديدن واقعيت
همكاري اين
جماعت
پرتعداد و در
مشاهده
ارزشگذارانه
زشتي معاونت
آنها در يك
پروژه
نژادپرستانه،
با مئهران
باهارلي و همه
كساني كه تمام
يا بخشي از ماجراي
تلخ را توضيح
داده اند، هم
نظرم. آنچه در
اين ميان
شايسته يك
نگاه متفاوت
از زاويه ديگر
است، توجه به
اين نکته است
كه همدلي توركان
با پروژه
يكسان سازي در
ايران، به
هيچوجه نه از
جهت ميزان
مشاركت و نه
از جهت كيفيت
اين امر
ناخوشایند،
فرقي با موارد
مشابه رفتار قربانيان
در چهاچوب
روابط
نابرابر
مبتني بر يك
نظام سلطه،
ندارد. (لينك
يك مقاله اي
از صاحب اين
كيبورد در اين
موضوع بنام
"تبعات نظام
سلطه")
"مورد خاص"
اعلام كردن
سرنوشت
توركان در ايران
از نظر فوق، و
ناديدن قاعده
عمومي همكاري
بخشي از
قربانيان با
طرف قدرتمند
در روابط
نابرابر
مبتني بر
سلطه، هم در نوشتجات
مئهران
باهارلي و هم
در ميان نظرات
شفاهي و كتبي
ديگر اهل قلم
و فعالين ملي
آذربايجاني
هم به چشم
ميخورد. نظر
من، قانونمند
بودن و رواج
اين رفتار
قربانيان در
موقعيتهاي
مشابه در
گذشته و حال
است. "مورد
خاص" اعلام
كردن رفتار
برخي از
توركان ايران
در همكاري با
رژيم مجري
پروژه يكسان
سازي از سوي
هركس كه انجام
شود، بطور
ضمني تأييدي
است بر
غيرممكن بودن
پروژه رفع
تبيض از سوي
جنبش ملي
آذربايجان.
آنچه من
نمي گويم
فهم ما از
حوادث
تاريخي،
ماهيت آنها را
عوض نميكند.
ما امروز
فجايع جنگ
جهاني دوم،
مثل آشويتز و
بيركناو و
تربلينكا را
در حد جزئيات
از صدر تا ذيل
ميشناسيم.
امروز ما نحوه
توجيه عملگان
در پروژه قتل
عامهاي
نازيستي،
نگاه آنها، نگاه
تئوري
پردازان و
معماران اين
پروژه را هم
ميدانيم. با
وجود اينها،
ماهيت اين پروژه
ها، هماني است
كه از فرداي
كشف اولين
اردوگاه مرگ
نازيستي (از
سوي نيروهاي
شوروي در اراضي
لهستان) تغيير
نكرده است.
به همين
ترتيب،
انگيزه
معماران
پروژه يكسان سازي
در ايران،
ميزان مداخله
خارجي در اين
پروژه و جزئياتي
از اين قبيل،
هيچ تأثيري در
ماهيت ماجرا نمي
دهد.
مصوبات
سمينارهاي
اوتورگرافي
در تهران
بحثها و
مذاكرات
طولاني در يكي
از پربارترين دوران
شكوفايي
توليد و نشر
ادبيات توركي
در ايران،
منجر به
برگزاري دو
سمينار
اورتوگرافي
در تهران و يك
بازبيني
نهايي در 13 مهرماه
1380 شد. اين
سمينار از سوي
دكتر براهني
يك "آكادمي
واقعي"
ناميده شد و
حتي مخالفين
مصوبات اين
سمينار مثل
زنده ياد دكتر
بهزاد بهزادي
قول دادند كه
اصول مصوب اين
سمينارها را
در كارهاي
خود، بعنوان
استاندارد،
رعايت كنند.
سند پاياني
اين سمينار (لينك
مصوبات
سمينار)
حاصل خرد جمعي
نويسندگان و
اهل قلم تورك
آذربايجان و
غيرآذربايجان
در ايران است.
امروز در مورد
رعايت اين
مصوبات، يك
اجماع وجود
دارد. با اين
وجود، ميتوان
تماما يا در
مورد، برخي
كلمات (به هر
دليلي) مصوبات
اين سمينار را
به حساب
نياورد. اما
تكفير آن
اكثريت قريب
به اتفاق (حتي
اگر اقليتي يك
نفره هم باشد)
يعني چه؟
"تورك" يا "آذربايجان"
من
عامدانه طي
چند دهه، از
اين بحث و هر
بحث از اين
جنس احتراز
كرده ام
(ترك/تورك يا
آذربايجان/آزربايجان
و امثالهم). به هر
فكر جديد از
جمله طرح "تورك
ائلي" نگاهي
پلوراليستي
(طبق تعريفي
كه از اين مفهوم
بين الادياني
آمد) دارم. اما
مثلا اين فكر،
چنان از دايره
واقعيتهايي
كه من ميبينم
به كنار است
كه صرف يك
دقيقه وقت
بابت آنرا
جايز نميدانم.
آرزويم اين
است كه،
طرفداران اين
نظرات از واقع
بيني و حوصله
كافي براي
لانسه كردن و
جا انداختن
اين فكر و هر
نظر جديد
ديگري برخوردار
باشند. من
ترجيح ميدهم
كه منتظر
بمانم ببينم
كه اولين
ترانه در وصف
"تورك ائلي" در
كدام تاريخ
ساخته خواهد
شد. قوه تخيل
من، به من
ميگويد براي
آنكه در
ادبيات و هنر
و فرهنگ ما،
اين اتيكت به
اندازه "آذربايجان" جا
بيفتد، عمر
نوح هم كافي
نخواهد بود.
تنها خواست من
از طرفدارن
اين اتيكتهاي
هويتي، زباني
و سرزميني،
خودداري از
تكفير
مخالفين و دشمن
سازي از
آنهاست.
صادق ملكي در
يكي از مقالات
خود در باره
جمهوري
تاجيكستان (در
همان اولين
شماره هاي
مجله بررسي
مسائل آسياي
ميانه و
قفقاز) با
حسرت مينويسد:
در تاجيكستان
حتي يك ترانه
نيست كه "همه"
تاجيكستان
آنرا دوست
داشته
باشند." (نقل
به معني از
حافظه)
امروز
"آذربايجان"
شامل بيشمار
سمبولها،
شخصيتها،
آثار، ادبيات
شفاهي و كتبي
و.... و.... كه "همه آذربايجان"
با هر
جغرافيايي كه
كه نظر بگيريد
و همه تركان
غير
آذربايجاني
ايران و منطقه
در عشق و
علاقه به
آنها، شريكند.
حتي اگر (بفرض
محال) اين
اتيكت، صدسال
قبل از سوي محمد
امين
رسولزاده يا 80
سال قبل از
سوي شخص استالين
ابداع شده
باشد، در اين
مدت، دنيايي
از آثار ادبي
و هنري به اين
نام توليد شده
است. همه توان
آفرينش ادبي و
هنري يك ملت
پرشمار، زير
نام اين
اتيكت،
كاتالوگ بندي
شده است. تنها
برنده شدن
نماينده
جمهوري
آذربايجان در
مسابقات آواز
يوروويژين در
سال 2011 در آلمان و
برگزاري
مسابقات
متعاقب در سال
2012 در باكو، نام
"آذربايجان"
را معادل ارزش
پولي ملياردها
دلار، در دنيا
معرفي كرد. در
ايران هم، همه
عرق جبين
هزاران انسان
فرهيخته در
همه رشته هاي
هنري و ادبي
(ولو به زبان
فارسي) با اين
نام مبارك،
تبرك يافته
است. هر ساعت
كه مي گذرد بر
حجم اين
آفرينشهاي
انساني زير
نام "آذربايجان"
افزوده ميشود.
آفرينشي تحت
نام "تورك
ائلي" هنوز
شروع هم نشده
است.
تعويض آن به
"تورك
ائلي"؟
جواب من:بفرماييد!
هركسي كه
بتواند،
بو ميدان بو
شيطان! اما
تبديل كردن
اين مسئله به
يك تعصب و
مسئله ناموسي
و مرز حق و
باطل، شرط عقل
نيست.
امروز، تغيير
نام و لوگوي
يك شركت
تجاري، متضمن
مليونها دلار
هزينه است.
تغيير "آذربايجان" به "تورك
ائلي" يا هر
آدرس و اتيكت
ديگري، علاوه
بر يك هزينه نجومي
مستلزم صدها
سال وقت براي
جا افتادن نام
جديد نيز،
است.
آنچه در اين
دو مقاله
نيامد
برخى
از اتيكتهاي
منفي ابداعي
مئهران باهارلي
در طي مطالب
فوق ارائه شد.
براي ديدن
مصاديق اين اتيكتها
از نگاه وي،
كافي است به
هر تك صفحه از 75
صفحه مقاله "جنگ
عفرين...."نگاه
كنيد و من
ظرفيتي در اين
مقاله براي
ارائه ليست
آنها نميبينم.
در ضمن، من
ليست 18
نفره اي از
قهرمانان
داري نقش مثبت
(همان good guys) در
آثار مهران
باهارلي را از
مقاله مزبور
به شرح زير،
استخراج كرده
ام:
1.مجدالسلطنه
افشار
اورومی،
2. ابوالفتح
علوی،
3.جمشيدخان افشار اورومی
4.کاظمخان پاشا
5. جبار باغچه
بان
6. بالازر خانيم
7. آخان بيگ
8.محمد تقي خان
رفعت،
9.حاجی ميرزا بلوری
10.ژنرال محمود پناهيان
11، 12، 13 و 14. مستوره افشار اورومی
و خواهرانش توران،اولجای و هایده
15.ميرزا علي معجز،
16. حبيب ساحر،
17. حميد نطقی،
18. جواد هئيت،
جا دارد كه در
فرصت مناسبي
نگاهي به آنها
نمود. در مورد
نظرات سياسي و
حساسيت آنان
به هويت توركي
شان، بايد
نگاه كرد كه
تا چه اندازه
است و از كدام
جنس. ميدانم
كه از ميان
آنها، مثلا مستوره
افشار، زني
فرهيخته و از
پيشگامان
حقوق زنان در
ايران بود.
اما بنا به اقوالي
(مثلا افسانه
نجم آبادي)،
در عين حال وي
مدافع سياست
كشف حجاب
رضاشاهي بود و
اين امر، موجب
اختلاف در
ميان فعالين
حقوق زنان و
حتي موجب توقف
اين جنبش
مستقل شد. آيا
واقعا او و
ديگر افراد
ليست كوتاه
افراد مورد
قبول مئهران
باهارلي، به
معني امروزي
داراي
خودآگاهي
سياسي زباني و
حساسيت به
هويت توركي
خودشان بودند؟
پاسخ اين
سؤال، مقاله
مستقل ديگري
را مي طلبد.