Der Abschied vom

amerikanischen Zeitalter

 

وداع با دوران آمریکایی

امپراطوری فرو می­پاشد برای اینکه دیگر به کرانه­هایش توجه نمی کند. اکنون مساله تنها بر سر مناطق نفوذ است.

هرفرید موئنکلر  Herfried Münkler 

هفته نامه دی سایت آلمان شماره 25 ،  14 یونی 2018

ترجمه حسین انور حقیقی

 

نام قدرت­های بزرگ آذین بخش تمامی دوران است. این نه تنها در مورد روم، اسپانیا و بریتانیای­کبیر  بلکه در مورد ایالات متحده آمریکا هم صادق است. با ورود آمریکا به جنگ جهانی اول در سال 1917 که درگیری قدرت های اروپایی را به نفع دول غربی تغییر داد، دوران آمریکایی آغاز شد. شروع آن با تاخیر و تانی بود زیرا کنگره آمریکا حاضر نبود بدون اما و اگر نقش "حافظ نظم" را که به نام آمریکا رقم خورده بود، بپذیرد. واشنگتن پی ­برده بود که هر چند چنین نقشی سودمند است ولی با خود هزینه­های زیادی به­همراه دارد. اما پس از جنگ جهانی دوم برایشان روشن بود که دیگر نمی­توانند از پذیرش نقش حافظ نظم سر باز زنند: آنها در اروپا ماندگار شدند و نه تنها قدرت برتر در حوزه آتلانتیک بلکه در حوزه اقیانوس آرام نیز شدند. ایالات متحده آمریکا پس از فروپاشی اتحاد شوروی و امپراطوری­اش به حافظ نظم جهانی ارتقاء یافت. این نقطه اوج دوران آمریکایی بود. آنچنان آرام و دو دل که آمریکا خود را به قدرت برتر پهنه امپراطوریش ارتقا داده بود، حالا به شکل ناگهانی و نمایشگرانه همان نظم را در هم می­کوبد و بدینگونه به دورانی که خود در انداخته بود پایان می­بخشد.     

در واقع فرورفت نسبی نقش قدرت برتر آمریکایی از دیرباز خود را نشان می­داد، ولی این روند خروج از نقش حافظ نظم جهانی، آرام­ و با احتیاط­ می­شد، اگر تکامل روندها بسان دوران اوباما، همرده پیشین ترامپ، پیش می رفت،  یعنی تماما شبیه آن روندی می­شد که ایالات متحده آمریکا از صد سال پیش به اینسو خود را به جایگاه قدرت برتر امپراطوری برکشیده بود: محاسبه اوباما اینگونه بود که هرگاه آمریکا از عهده اعمال قدرت همزمان و  یکسان در حوزه آتلانتیک و حوزه اقیانوس آرام بر نمی آمد آنگاه اروپایی ها مسئولیت مناطق پیرامون خویش را بر عهده می­گرفتند و آمریکا به مثابه قدرت برتر در ناحیه اقیانوس آرام متمرکز می­شد. ولی اینکار نه ناگهانی بلکه به شکل نوعی تقسیم تدریجی وظایف پیش می رفت. در رابطه با صلح تضمین شده بواسطه نگاهبان امپراطوری، هیچ­چیزی خطرناک­تر از فروپاشی چنین نگاهبانی نیست. چنین شکست­هایی با جنگهای دوام­یابنده برای برپایی نظم نوین و تقسیم جایگاه­های مستتر در­ آن همراهند. فروپاشی روم و جنگهای دوران جابجایی و مهاجرت اقوام و قبایل، افول اسپانیا و جنگ سی­ساله، نهایتا غروب امپراطوری بریتانیای­کبیر و جنگ­جهانی اول نمونه­هایی برای آن است. شاید چنین سقوط ­هایی غیر قابل اجتناب باشند ولی چگونگی این روند و اختلالاتی که از خود برجای میگذارند را می­شود بواسطه سیاست شکل داد. حد­اقل از این زاویه سیاست ترامپ رو به سوی فاجعه دارد.

برخلاف فرض شایع تئوری امپریالیسم اصلا نمی­شود گفت که قدرت مرکزی یک حوزه امپراطوری هر زمان و بلاواسطه از موقعیت خود بهره­مند ­می­شود. اتحاد شوروی دیرزمانی با تحویل مواد اولیه به قیمت­ها­یی پایینتر از نرخ بازار جهانی به اقمار خود امپراطوری­اش را سرپا نگه می­داشت، هم چنین ایالات متحده همواره در اتحادیه غربی بار اصلی را بدوش کشیده است. می توان حوزه امپراطوری را با پیش­داده­های تئوری کالاهای همگانی توضیح داد، یعنی کالاها و خدماتی که کسی را نمی­توان از بهره­مندی از آنها محروم ساخت حتی اگر فرد نتواند هیچ مشارکتی در فراهم آمدن آن داشته­باشد. تامین امنیت، حفاظت از محیط زیست، ارز پذیرفته شده بین المللی، شرایط ناظر بر مقررات بازرگانی و خیلی چیزهای دیگر شامل این هستند. قدرت مرکزی بیش از همه در اینجا سرمایه­گذاری می­کند. او چهارچوب­ شرایط را تعیین می­کند و مراقب هست که که اینها به ضرر او نباشد. از اینکه بگذریم او در سراسر این حوزه سرمایه­گذاری می کند و همه آنهایی که در این حوزه هستند از آن بهره می­برند. اعتراف باید کرد: همه امپراطوری ها مدل "سرمایه گذاری در کالاهای عمومی" (investment in commongoods) را دنبال نمی کنند، بیش از همه آن امپراطوری­هایی که از بیابان گردی تشکیل می شدند که پیدایش­شان تنها به نیروی نظامی وابسته بود. آنها با پیروزیهایشان سربرمی آوردند و بزودی دوباره از بین می­رفتند. تنها آن امپراطوری­های بزرگ عمر درازی داشتند که تمامی وابستگانشان از برکت وجود آنها بهره­مند می­شدند. پذیرش از طرف متحدین چه در اسم و چه در عمل هزینه­های سرکردگی و «آقایی» را پایین می­آورد.

با این همه قدرت­های مرکزی امپراطوری از حامی و نگهبان نظم بودن­ خود سود می­برند. ولی این بهره­مندی به اندازه­ای نیست که برخی مو­ج­سواران „Trittbrettfahrer“   این حوزه از آن می­برند. و مهمتر اینکه سودشان در مجموع و در درازمدت است و نه به معنی اینکه هر­زمان و همه گروه های اجتماعی به یکسان از آن بهره­مند بشوند. نخواستن چنین چیزی ترامپ را به قدرت رساند. ولی خواست سود سیاسی و اقتصادی کوتاه مدت با اصول امپراطوری شکل­دهنده یک دوران همخوانی  ندارد. با شیوه­ای که ترامپ وعده هایش را گام به گام به مثابه اقدام سیاسی به اجرا در­می آورد امپراطوری آمریکایی را از یک عامل معطوف به "سرمایه­گذاری برای کالاها و خدمات عمومی"  به یک قدرت مرکزی درنده­خوی تبدیل می­کند، که ویژه­گی یک حافظ نظم را ندارد، زیرا تنها به سود خویش می­اندیشد. شعار "اول آمریکا"ی ترامپ فورمولی است که در سایه آن چنین گذاری صورت می­گیرد. در میان­مدت این روند به پایان آن چیزی می­انجامد که به اصطلاح "غرب" نامیده می­شود.

حال می توان ایراد گرفت که یک رئیس جمهور به تنهایی نمی­تواند پروژه­ای را از هم بپاشاند، که در پهنای یک سده ساخته­شده و بحران­های زیادی را نیز از سر­گذرانده است. با این همه این کار ممکن استو با گریزپای بودن آنچه که ژوزف نای  Joseph Nye ،دانشمند علوم سیاسی، قدرت نرم می­نامد، ارتباط دارد. قدرت نرم یک منبع بسیار کم هزینه برای تسلط بر حوزه­ای پهناور است، ولی نرخ مناسب هزینه­-به-فایده برای قدرت مرکزی به قیمت گریز­پایی آن تمام می­شود. زیرا این وضع مبتنی بر اعتماد متحدین است که در طول سال­ها بدست آمده و می تواند در عرض چند هفته، اگر نگوییم چند روز، از هم بپاشد. قدرت نرم را می­شود به عنوان نرخ بهره مناسباتی که در زمانی طولانی میان قدرت مرکزی و قدرت­های پیرامونی یک حوزه امپراطوری وجود دارد، تعریف کرد. رئیس جمهور آمریکا ترامپ زیربنای این بهره را داغان کرد. هیچ کدام از جانشینان وی نخواهند توانست این روند را بازگردانند و اقدامات ترامپ هرچه بیشتر برای هوادارانش منافع کوتاه مدت اقتصادی به همراه داشته باشند، به همان اندازه او کمتر توانایی برگشت چنین روندی را خواهد داشت.

آنچه ما شاهدش هستیم نوعی تناقض است: هرچه سیاست ترامپ موفق­تر باشد قدرت نرم ایالات متحده آمریکا به همان اندازه پایدارتر زوال خواهد یافت و به همراه آن نظم جهانی آمریکائی در هم فرو خواهد پاشید. (م: نظم جهانی) در این مورد به معنی نظم نورم­های عام است، که هر چند در گذشته به کرات در عمل زیرپا گذاشته می­شد ولی به مثابه بنیاد مشروعیت سیاست هیچ وقت محل تردید نبود. روشن است که ایالت متحده آمریکا تنها در میان غربی­ها قدرت بلامنازع بود ولی غرب چنان اعتبار بزرگی داشت که شعاع تاثیر آن به خیلی دوردست­ها می رسید. فروپاشی غرب که اکنون در جریان است، به این اعتبار (م: غرب) هم پایان خواهد بخشید، و الگوهای بدیل نظم سیاسی چه از نوع چینی و یا روسی بازهم نفوذ بیشتری کسب خواهند کرد. این الگو ­ها علیرغم این وضعیت هم از الگوی غربی در این اواخر پیشی گرفته­اند، چرا که غرب نتوانست یک سری انتظارات مربوط به آن را برآورده کند؛ حالا این روند از دست دادن اعتبار شتاب خواهد گرفت و به تحلیل نورم داده­هایی خواهد انجامید که به مدل غربی مربوط بودند.

علاوه بر آن هیچ قدرت دیگری نیست که جای ایالات متحده آمریکا را به مثابه حافظ نظم جهانی بگیرد؛ نه اروپایی­ها و نه چین در چنین جایگاهی نیستند. چین در واقع سیاستی را پیش می برد که در اساس آن هم­سو با منافع آن می­باشد، مثل پروژه جاده ابریشم با همه اینکه از پیرامون بلافصل آن خیلی فراتر می­رود ولی از نظر ساختار بر اساس منافع ویژه چین شکل می­گیرد. سیاست چینی هر چندحوزه­های نفوذ می­آفریند ولی به هیچ رو نظمی­جهانی با چشم­انداز شبکه­ای فراگیر از نورم­ها بدست نمی­دهد. این وضع در مورد روسیه، که حالا در پی تامین و گسترش نواحی نفوذ خود در دریای سیاه و مناطق جنوبی قفقاز می­باشد و در این کار نیز موفق است، بیش از این صادق است. با این­حال از نقشی که اتحاد شوروی سابق بازی می­کرد فرسخها فاصله دارد. این جنبه از ساختارهای آینده با بازگشت جنگ سرد که برخی از آن سخن می­گویند، خیلی کم رابطه دارند – بیش از همه به این دلیل که در نتیجه اقدامات ترامپ دیگر غرب قدیم وجود ندارد.

اروپایی­ها چی؟ آنها مطمئنا نخواهند توانست جایگاه آمریکا را بگیرند، هرچند قدرت اقتصادی اروپا بر آمریکا بچربد و شمار شهروندان اروپا بیشتر باشد. مشکل اروپایی­ها در کمبود قاطعیت و ضعف ساختاری در برابر انواع تلاشهای جدایی­خواهانه، حال چه از طرف پوتین باشد و چه در این اواخر از طرف ترامپ، می­باشد. اروپایی ها با توجه به چالش­های حل نشده، که ده ها سال است با آن رودرو هستند، به اندازه کافی کار و دردسر برای نگه­داشتن سطح همگرایی و ادغام سیاسی و اقتصادی که تا این اواخر بدست آورده­اند، خواهند داشت و باید بپایند تا حوزه­ای را که در نتیجه چند دوره گسترش بدست­آمده، بدست پیرامونی­ها از هم نپاشد. اگر کارها خوب پیش برود شاید سیاست ترامپ مبنی بر  فرپاشی غرب، از این طریق که همبستگی ویکپارچگی را به آنها تحمیل می­کند که به غیر از این محال بود ، بتواند در این راه یاریشان کند. این به یکی از تاثیرات متضاد تاریخ کنونی تعلق خواهد داشت، ولی هیچ کس در لحظه کنونی نمی­تواند بگوید که این امید برای تاثیر همبسته­سازنده سیاست ترامپ سرابی بیش نباشد. اگر اعضاء اتحادیه اروپایی­ خواهان حفظ دستاورد­های تا کنونی هستند باید آماده اصلاحات دامنه­دار و پایه­ای باشند و اما اینکه این کار با توجه به سربرآوردن نیرو­های پوپولیست در اروپا امکان پذیر باشد خود جای سوال است. حوزه نظم سیاسی مورد نظر پوپولیست ها خرد و کوچک است و (مثل ترامپ و هوادارانش) مبتنی بر تاثیرات و نتایج کوتاه­مدت است – و این سیاست درباره رفورم مفید نیست. موفقیت­های کوچک اقتصادی سیاست ترامپ در آمریکا می توانند بدانجا بیانجامند که زمینه برای سیاست پوپولیستی در اروپا مهیا شود و این به معنی پایان اروپا در شکل و شمایل کنونی­اش خواهد بود.

 

هرفرید مونکلر Herfried Münkler, ، متولد 1951، پروفسور علوم سیاسی در دانشگاه هومبولت برلین Humboldt-Universität است. در سال 2017 کتاب "جنگ سی ساله، فلاکت اروپایی و کابوس آلمانی 1618-1648"  از او توسط انتشارات روولت  در  Rowohltبرلین منتشر شد.