مارکس، مارکسیستها، طبقه کار، و مسئله ملی

آ. ائلیار
بزرگترین حق کشی در تاریخ اندیشه، در حق مارکس صورت گرفته است، آنهم مخصوصاً از سوی کسانی که خود را پیرو اندیشه های او جا میزدند. و میزنند. بدون اینکه واقعاً آثار او را خوانده و درک کرده باشند. این است که « مارکسیسم عوامانه و سطحی» پاگرفت و بلایی بر سر اندیشه های یکی از فرزانه ترین فرزندان بشریت آورد که همتا نداشت... او آن قدر آزادی خواه و انسان دوست و اندیشمند بود که نمی توانست با «زور و جنگ و خون ریزی» ملتی را به نام « حفظ اتحاد طبقه کارگر» به خود وصل کند...

 

 

 دویست سالگی اندیشمند بزرگ کارل مارکس است.

امروزه در همه جای جهان از او سخن میگویند.از زندگی خصوصی غم انگیز و پراز فقر و مسکنت اش، تا اندیشه های پیچیده و فعالیت سیاسی اش.
آدمی با مثبت و منفی هایش، با آشتی و تضادهایش، با تأثیر و بی تأثیری هایش زندگی میکند و می رود. به قول زنده یاد صمد بهرنگی « مهم این است که زندگی یا مرگ من چه تأثیری در زندگی دیگران گذاشته است».
مارکس در زندگی بشریت تأثیرات مثبت زیادی گذاشت، اما اندیشه هایش توسط کسانی که خود را رهرو او می دانستند وسیله قرار گرفت و  فجایع زیادی آفرید. با توجه به « متد و شیوه ی برخوردش به فنومنها هنگام تحقیق» رهروان اورا در سه گروه جای میدهم:
1- گروهی که با کم ترین اطلاع از اندیشه های مارکس خود را مارکسیست می دانستند. اینها را می توان مارکسیستهای عامی نامید. 2- گروه دوم آثار قابل توجهی از او را خوانده بودند، تدریس میکردند، کتاب در باره ی افکار مارکس می نوشتند، از « متد علمی او هنگام تحقیق» حرف میزدند، اما خودشان در « حل مسایل روی میزی شان» مانند مارکسیستهای عامی رفتار می نمودند. و وامی ماندند. اینان نیز دسته دوم مارکسیستهای عامی را تشکیل میدهند. 3- گروه سوم خود را مارکسیست نمی دانستند، به مارکس مانند همه اندیشمندان نقادانه برخورد میکردند و با توجه به ضعف و قوت اندیشه هایش از او می آموختند. و میکوشیدند مانند مارکس هنگام پژوهش« متد همه جانبه نگری» را در شناخت روند فنومنها ، به کارگیرند. تضاد و همزیستی ها، را فراموش نکنند، و از دگم سازی و کپی گیری ها و تقلیدها دوری کنند. سعی میکردند متد تحقیق مارکس را برای حل مسایل روی میزی خود نه دکماتیک، بل به همراه متدهای علوم مختلف به صورت جامع استعمال کنند. اینان به مارکس حق میدادند که می گفت « من(مارکس) مارکسیست نیستم.» سخنی ست به نقل از انگلس، که مارکس در باره خودش گفته است. این دسته سوم مارکسیست نبودند، در واقع مانند مارکس برخورد میکردند.

مارکس و طبقه کارگران،

مارکس به فروشندگان نیروی کار، که تنها داریی شان بود، جهت زندگی، با چشم لشگر سارندگان دنیای عاری از استثمار می نگریست. سازندگان جامعه ای که « در آن رشد آزاد هرفرد شرط رشد آزاد همگان است -مانیفست حزب کمونیست» . در این راه تا توانست نوشت و کوشید.اما مارکسیستهای عامی که در دوره های بعد توسط« احزاب مارکسیست عامی» به قدرت رسیدند حزب را به جای طبقه کارگران نشاندند و « استثمار دولتی و خصوصی را با دیکتاتوری حزبی» بر ستمکشان جامعه تحمیل کردند. به طوری که اکنون در جهان هیچ جامعه ای نیست که با آرزوهای انسانی مارکس مطابقت داشته باشد. چرا؟
چون « جامعه عاری از استثمار، و مبتنی بر زندگی بهتر و آزادی و برابری و پیشرفت» نمی تواند با « الگوی حزبی و چند متفکر» تحقق یابد. « تحقق دنیای عاری از استثمار، کاری اجتماعی و جهانی ست».  بینشِ و توقعِ ساخته شدن این جهان توسط الگوی حزب و متفکر، یک تفکر و متدیست سخت عامیانه. که تضاد آشکاری با متد پیچیده خود مارکس دارد. 
در ضمن حزب، طبقه کارگران نیست. ساختن یک جامعه، کار تنها بخشی ار اجتماع نیست، کاری ست به عهده همه اعضای جامعه که به خواهند برای خود « زندگی و جهان بهتری بسازند». گویا به قول خود مارکس «با زور نمی توان انسانها را به بهشت برد. » 
اصلاً با زور بهشتی ساخته نمی شود. اما جهنم چرا. و ما نمونه های این بهشت های جهنمی را داریم و تجربه کرده ایم. «متد تحقیق و نگرش همه جانبه مارکس» هم به خوبی نشان میدهد« یک بخش از جامعه، یک یا چند حزب، یک یا چند اندیشمند»، نمی توانند برای یک اجتماع « زندگی و دنیای بهتر و عاری از ستم و بهره کشی بسازند»، زندگی دیگر و بهتر همانطور که گفتم « کاری اجتماعی و جهانی»ست. کاری ایده لوژیک نیست. ایده لوژی تنها می تواند جهنم بسازد. متد و شیوه تفکر مارکس نقد و نفی اید لوژی و ایده لوژی سازی بود، اما مارکسیست های عامی
ازافکار مارکس « ایده لوژی و دین» ساختند و « نقادان و نواندیشان» را مرتد و دشمن خواندند و شایسته اعدام. و چه فراوان که اعدام نکردند.  

طبقه کارگران
همه ی فروشندگان نیروی جسمی-روحی، زحمتکشان یدی و فکری، بله ضرورت دارد « بیاندیشند، بیاموزند، متشکل شوند، بکوشند و مبارزه کنند و خواسته های زندگی بهتر را به یاری همه نیازمندان به دنیای بهتر» پیش ببرند. همه اقشار جامعه لازم است داوطلبانه متشکل شوند، برای زندگی بهتر« همکاری» کنند. اما هرکس باید به نام خود خوانده شود. حزب روشنفکران حزب طبقه کارگر نیست. اگر90 در صد  طبقه کارگر تأیید کند که فلان حزب از منافع طبقه کارگر دفاع میکند، تنها در چنین حالتی، آن حزب، «حزب مدافع طبقه کارگر»است، و نه حتی « حزب طبقه کارگر». حزب طبقه کارگر را باید « زحمتکشان یدی و فکری» خودشان در زندگی کارگری خویش بسازند. به نام یک طبقه نمی توان حزب ساخت. هر طبقه لازم است خودش حزب اش را بسازد. 
هر پدیده نسبت به ماهیت خود نام خاصی دارد که با گوهرش میخواند. گنجشک بلبل نیست. و آذرخش هم باد نمی تواند باشد. در علم و متد علمی، حتی در متد مارکس، هر پدیده را در جای و با نام حقیقی خود می خوانند و عملکرد خاص اش را طلب میکنند. باید
دست از « عامی گری و جعل» برداشت و هر چیز را با مکان و نام و فونکسیون، و ماهیت خود خواند و ارائه داد. گنجشک را بلبل تحویل ندهید و فاجعه درست نکنید. حزب روشنفکر حزب طبقه کارگر نیست و نمی تواند باشد. جعل فنومنها فاجعه میافریند همانطور که فراوان آفریده است. طبقه کارگر خودش حزب اش را بسازد، جامعه را با خود هم رأی کند، و با احزاب مدافع طبقه کارگر متحد شود، با حکومت کارگری  نشان دهد که می تواند جامعه را بهتر از هرجریانی اداره کرده و زندگی بهتر و دنیای دیگری بسازد. فکر نمی کنم اشکالی داشته باشد. 
« طبقه کارگر با حزب خاص خود» در شرایطی که جامعه« امکان رشد علمی و تخصصی» در اختیار زحمتکشان میگذارد، می تواند کادرهای لازم را برای کشورداری دارا باشد و حکومت کند، در غیر این صورت طبقه کارگر نمی تواند کشور داری کند، و مجبور است « احزاب مدافع او» به جایش حکومت کنند، که این فاجعه آفرین است. احزاب مدافع تنها اسماً مدافع اند، و در عمل اهداف خود را دنبال میکنند. آنها به راحتی  در برابر زحمتکشان قرار میگیرند. همانطور که قرار گرفته اند.  علت این پدیده آن است که تنها خود طبقه کارگر است که « موقعییت» خود را دارد، و نه دیگران. « افکار و آرزوها و خواسته ها» در کلیت و نه در جزئیات، ساخته و پرداخته « موقعیت» است. با تغییر آن هم « ایده ها» تغییر می کنند. عمدتاً اصل چنین است گیرم که « فرع و استثناء» نیز و جود دارد. اما تعیین کننده عامل عمده است و نه فرعیات.

 اینکه « روشنفکران و غیر کارگران» که در نهایت « تنها مدافع» کارگران می توانند باشند، با نام « حزب طبقه کارگر» ، با « نام حکومت طبقه کارگر» بخواهند حکومت کنند این همان میشود که در چین و شمال کره و شوروی سابق و کوبا و ویتنام و دیگر جا ها شاهدش بودیم و هستیم. کلاغ و کبوتر را به جای خود بگذارید. از جعل فاجعه برمی خیزد. و کاری ضد علمی ست. به صرف طرفداری از یک طبقه نمی توان به جای آن طبقه نشست. هر فنومنی فونکسیون خود را دارد. و این آموزه مارکس است. هر چند که مارکس خودش هم در جاهایی دچار خطا شده و این اصول را نتوانسته در مورد هر چیزی رعایت کند. 

خود حکومتی جامعه

امر رسیدن به «  جامعه ای که  در آن رشد آزاد هرفرد شرط رشد آزاد همگان است» کاری ست که با رشد کل جامعه محلی و جهانی می توان به آن سعی کرد. و در نهایت توسط خود حکومتی جامعه به آن نزدیک شد و موضوع را آزمایش نمود. طبقه استثمار شده و مدافعین اش ، بخشی از نیروی لازم اند، نیاز به نیروی « داوطلبانه و آگاهانه و پیشرفته »ی کل جامعه هست. چون چگونگی زندگی اجتماعی امری عمومی ست. نه امر یک حزب و یک طبقه.ا 

 شرایط، جامعه ای ست که در آن « اداره امور اجتماع » را «خود مردم، صاحبان اصلی امور» از راه «مشارکت داوطلبانه» به عهده دارند  و قانوناً هر کس در قبال مسئولت خود « پاسخگوست». در انجمها و اتحادیه ها و کانونها و شوراها و غیره و غیره. در تمام زوایای جامعه. جامعه ای ست که« اداره امور» آن به شیوه مشارکت« عمومی » صورت میگیرد.

سوسیالیسم دموکراتیک  یا خود حکومتی جامعه، یعنی کشف نسبی راههای بهزیستی انسان در جامعه ، گام به گام، از طریق مشارکت  تا حد ممکن مستقیم، و آزاد و داوطلبانه و برابر حقوق همگان ، جهت حل مسایل مشکل زای قدرت دولتی سلطه گر، مالکیت خصوصی استثمار آفرین و از خود بیگانگی ایجاد کننده، فقر و اختناق و مانند اینها، حفظ محیط زیست ، به کارگیری دستاوردهای تکنولوژی برای بهزیستی، و رسیدن به یک زندگی رها از اجبارها، و نشاط انگیز و پیش رونده و پررفاه، که در آن تضاد و تفاوتی بین کاروظیفه مند و تلاش مورد علاقه، وجود نداشته باشد. و تلاش مورد علاقه برجای کاروظیفه مند بنشیند. و خود حکومتی جامعه بر خود، تحقق یابد.

طبقه و سوسیالیسم

 

کشف راه بهزیستی انسان در جامعه، یعنی سوسیالیسم، تنها کار یک طبقه یا چند متفکر، و این و آن حزب نیست. بل کار مشارکتی و داوطلبانه ی همه ی افراد جامعه محلی و جهانی ست. و تحقق آن نیز امری همگانی و جهانی. راه حل مشکلات بهزیستی ضرورت دارد به صورت عمومی در جامعه کشف شود. همه زحمتکشان یدی و فکری در جامعه سرمایه داری استثمار میشوند . و تحت « تسلط» روابط و ابزار و فرهنگ مسلط قرار دارند و در اسارت. گرچه طبقه سرمایه دار استثمار نمیشود ولی آن نیز در اسارت نظام است. لازم است که همه انسانها از اسارت رها شوند. بنابرین رهایی تنها شامل استثمار شدگان نمیشود، شامل استثمار کنندگان هم میشود. از این روست که کشف راههای بهزیستی امری عمومی ست و نه طبقاتی. تحقق آن نیز کار همه افراد جامعه است.  و در نهایت امری عموم بشری ست. 

این سخن به معنی عدم توجه به مبارزات طبقاتی نیست -که البته به این مبارزات باید هم توجه کرد- ولی مبارزه ی طبقاتی  اهرم تغییر نیست ، تنها عامل کمکی ست به تغییر، مانند دیگر عوامل. اهرم تغییر خود رشد همه جانبه جامعه و تکنولوژی و جنبشهای همگانی تمام زخمیان و اسیران در محل و جهان است.

 

سرمایه داری و بشریت

سرمایه داری با ایجاد بحران های اقتصادی، فقرو استثمار ، بیکاری، جنگها، خرابی محیط زیست، سوء استفاده از تکنولوژی علیه زندگی و بشر، و انواع مختلف مصیبتهای فراوان دیگر، نه تنها مشکل زحمتکشان یدی و فکری ست، بلکه در نهایت مشکل بشریت است. از این رور تغییر این سسیتم نه فقط کار زحمتکشان (که اکثریت مردم جوامع را تشکیل میدهند)  بل کار و مشکل بشریت است. تا این سیستم جهانی « درد و مرگ»، جایش را به یک سیستم نوین وانسانی و زندگی بخش نداده، رهایی انسان از مصیبتهای گوناگون اجتماعی ممکن نیست. کشف راههای پیروزی و قوانین اجرایی سیستم نوین زندگی، در جریان مبارزه ، که پاک از مصیبتهای سرمایه داری باشد، کار مبرم و روی میزی زحمتکشان و آزادیخواهان جهان است. در بطن جامعه موجودسیستم درد ضرورت دارد که دفن شود.

 

سرمایه داری و تکنولوژی

 

رشد سرسام آور تکنولوژی در همه عرصه های جامعه کاپیتالیسم قرن بیست و یکم، امکانات فراوانی برای تغییر همه چیز ایجاد میکند.  تکنولوژی روز به روز تغییر یافته، جامعه را دگرگون کرده و پیش میرود. اما این به معنی آن نیست که  تکنولوژی میتواند نظام را به حذف استثمار انسان از انسان نیز برساند. و خود حکومتی جامعه را تحقق بخشد. سرمایه خصلت انعطاف پذیری بسیار دارد و میتواند به اشکال مختلف دربیاید. و قرنها دوام بیاورد، بدون اینکه انسان از «اسارت و  سلطه و استثمارو از خود بیگانی و نابودی» رهایی یابد.

بشر مجبور است برای رهایی از تور سیستم  نظام سرمایه دست به اقدامات لازم بزند . بدون عمل جمعی و جهانی، تکنولوژی نمیتواند بشر را آزاد کند. اما آن بنیاد رهایی را فراهم میسازد. 

 

اگر بر این پایه انسان نتواند سیستم را دگرگون کند سیستم انسان را دگرگون کرده و میتواند  به آدمهای ماشینی و برنامه ریزی شده تبدیل کند. این یعنی نابودی انسان. و آغاز زندگی ماشینهای گوشتی و آهنی بر روی زمین.

ماشینهای گوشتی که میتوانند هرکدام برای خود هیولایی باشند. 

 

«طبقه کارگر» یعنی چه؟

« غرض از پرولتاريا، طبقه ی کارگران مزدگير جديد است که چون از خود هيچگونه وسيله توليد ندارد مجبور شده که برای ادامه ی زندگی به فروش نيروی کار تن در بدهد.» (حاشيه انگلس بر چاپ انگليسی در سال ١٨٨٨ مانیفست کمونیست- نوشته مارکس و انگلس). ترجمه برهان رضایی.

من تعریف بالا را با توجه به شرایط امروز چنین می نویسم:  طبقه کارگر بخشی از مردم جامعه است که برای ادامه زندگی به فروش نیروی کار «یدی و فکری» تن در می دهد. مورد  استثمار یا بهره کشی قرار میگیرد. این بخش را زحمتکشان « یدی و فکری» و استثمار شدگان نیز می نویسند. در این نوشته از اصطلاح « استثمار شدگان» برابر «طبقه کارگران» استفاده می کنم. چرا این بخش از مردم جامعه را « طبقه» می خوانند؟  آنان در کار ، « رابطه تولیدی یگانه ای - عین هم دیگر- دارند؛ و تحت «بهره کشی» قرار میگیرند.
تمرکز این «بهره ها» در دست صاحبان وسایل تولید نیز « سرمایه» خوانده می شود.
آمار دقیقی از تعداد استثمار شدگان در جامعه نداریم. معلوم نیست « بهره کشیده شدگان فکری» را هم جزء طبقه کارگر به حساب میاورند یا نه. بهر صورت برخی از اقتصاد دانان جمعیت این طبقه را تا 14 میلیون نفر تخمین می زنند.

مشکل جامعه ایران

در جامعه ایران عمدتاً مشکل « استثمار، تبعیض، استبداد » وجود دارد. که امکان « حداقل زندگی راحت» را از مردم 80 میلیونی گرفته است. که حدوداً 90 در صد مردمان جامعه در غذاب اند. اجتماع دچار یک « استبداد و دیکتاتوری فاشیستی مذهبی» شده است. بر اساس تجارب چهل ساله باید گفت فاشیسم مذهبی ، عملاً فاشیسم به قوه دو است. اگر ایتالیا  و آلمان زمانی دچار یک فاشیسم و نازیسم بودند جامعه ما گرفتار « فاشیسم و نازیسم به توان دو» شده است. اجتماع ما قبل از هر جای دیگر «داعش شیعه» را تجربه کرد، صادر نمود، اما جهان به روی خود نیاورد. اکنون جامعه در بحران های اقتصادی، سیاسی، زندگی اجتماعی، جهانی و منطقه ای گیر کرده است. برای رهایی از استبداد ضرورت دارد سه نیروی عمده جامعه یعنی « استبداد زدگان، تبعیض دیدگان و استثمار شدگان»  در اهداف عمومی  اتحاد عملی داشته باشند. متأسفانه تاکنون در داخل و خارج امکان تشکیل یک «آلتر ناتیو دموکراتیک » برای گذار از این وضعیت فراهم نشده است. لازم است این گام  برداشته شود. اما قبل از هر چیز ضرورت دارد سه نیروی نام برده از « نیاز های همدیگر» خوب مطلع شوند و در رابطه با آنها پیش خود تصمیم بگیرند.

نیاز طبقه کارگر

آرزو و هدف نهایی استثمار شدگان رفع استثمار است. آنان گام به گام در این راه تلاش می کنند.

اولین گام ، و « حداقل خواسته » ی آنان چیست؟ عدالت اجتماعی. یعنی « تأمین  حداقل هزینه های لازم مسکن،بهداشت، خوراک و پوشاک، کار، در صورت بیکاری تأمین حقوق ، تحصیل رایگان و غیره» از سوی حکومت.

در عین حال که این طبقه میخواهد در جامعه استبداد و تبعیض نباشد.

استبداد زدگان

تقریباً همه مردم از استبداد مذهبی ضربه خورده اند و طبیعی ست که خواستار عدم آن در جامعه باشند. و به جای استبداد از « دموکراسی( آزادی و برابری)برای عموم مردم» دفاع کنند.

تبعیض دیدگان

زنان، مذاهب ( غیر از مذهب حکومت) ، صاحبان عقاید مختلف، دارندگان مسایل جنسی،قوم و ملیتها، و غیره تحت تبعیض قرار دارند. در عین حال که قربانی استبداد و بهره کشی نیز هستند. این بخش از جامعه خواهان رفع همه ی این حق کشی ها هستند.

 

خواسته های ملیتهای اتنیکی:

- حق اداره ی امور محلی

-  حق انتخاب آزادانه راه زندگی جمعی (حق تعیین سرنوشت )

-حق انتجاب اتحاد داوطلبانه یا در صورت تصمیم و انتخاب اکثریت یک ملیت، داشتن حق جدایی.

مسئله جدایی و اتحاد طبقه کارگر

موضوع جدل بر انگیز اتحاد داوطلبانه و جدایی:

داشتن حق انتخاب آزادانه راه زندگی جمعی( حق تعیین سرنوشت و اتحاد داوطلبانه)  و داشتن حق جدایی، در تاریخ مبارزات سیاسی همیشه جدل برانگیز بوده است.

راه حل چیست؟ نقل قول از مارکس و دوستانش؟ تفسیر نوشته ها ی آنها؟

 راه حل، نقل قول و تفسیر نوشته های مارکس و دیگران نیست. ما مجبوریم مشکلاتمان را خودمان حل کنیم. 
یادش گرامی باد . آقا دکتری، بعد از درس فیزیک، مسئله میداد که، ماهواره فلان را میخواهیم در مدار زمین قرار بدهیم معلومات چنین و چنان است، مجهولات را پیدا کنید. از همه کتابها و معلومات و کتابخانه ها و افراد دیگر هم کمک بگیرید. فقط درست حل کنید. حالا این شده قضیه ما و مارکس. ما هم مجبوریم خودمان مسئله را حل کنیم.  و درست حل کنیم. از همه کس و همه جا می توان آموخت، ولی عاقبت باید خودمان کلید مشکلات خاص مان را پیداکنیم. کلید پیش خودماست و نه در پیش دیگران یا در آثار آنها.

 ما می توانیم از مارکس بسیار بیاموزیم ، مانند دیگر اندیشمندان. اما حق نداریم با او، برخلاف « متد و اندیشه هایش» ، رفتارهای مجتهد و مقلد بازی، دین و آیین گرایی ، آیه پرستی و پیامبر سازی، داشته باشیم. چنان که دهه ها کردند و می کنند و زیانهای این دگماتیسم  و بنیادگرایی و «ناسیونالیسم حاکم» پرستی را بشریت پرداخت، و چه گران بها هم پرداخت . آرزو و آمال و مبارزات و جانفشانی های صد ها میلیون انسان ستم کشیده در بخشی از کره زمین در اشک و آه و خون نابود شد. سرمایه جهانی این نابودی را رقم زد؟ نه خیر! آن عامل فرعی بود. سرمایه چنین جرئتی نداشت. عامل اصلی فاجعه، خود مدعیان برپایی « سوسیالیسم ناب» بودند. همانطور که آن مردک در ریاست حزب کمونیست شمال کره ادعایش را دارد . این بچه « فوفول» کمونیست است؟ آثار مارکس خوانده و چیزی درک می کند؟ حالا این عجوبه ها به کنار.

 با دکتر فلان و دکتر بهمان که دانشگاهی اند و  استادان بنام ، و خیلی هم مارکس خوانده و فهمیده و باسواد ، و سربلند و معروف، چکار کنیم که،  یکی میگوید: لازم نیست  زبان مادری مطرح کنید، آنرا در دانشگاه  بیاموزید،  و شاهکار ادبی خلق کنید. اگر قصدش را داشته باشید « حالا هم می توانید»! نقل به مضمون . یعنی با قدغن بودن آموزش به زبان مادری هم می توانید شاهکار ادبی خلق کنید.  طرح این خواسته خون به پا میکند. من نمیدانم بادرک این استاد عزیز از مارکس، چکارکنم.

 یا مارکس گرایی آن یکی را که: شاخ شمشادی در کنار آدمی که ادعای رهبری طبقه کارگر دارد، نشسته ، و در حالی که با سکوت خود او را در «نقض حقوق» تبعیض دیدگان اتنیکی همراهی می کند، و از سوی دیگر خود را نویسنده مارکسیست میداند، و مقالات « سرمایه داری دولتی» دنباله دار می نویسد ، به کدامین لوحه تاریخ بنویسم. سلامت باشد آن مادر بزرگ را که گفت« بالا! توخون خبری اولماز، آجدان. اؤزونو ایتیره ن، اؤزگه لردن سوروشار»: فرزندم! سیر نمی تواند خبری از حال  گرسنه داشته باشد. آنکه خود را گم کرده، خبر خویش از دیگران گیرد.
این عالمان در تدریس، استاد اند، اما وقتی مسئله مشخصی روی میزشان قرار میگیرد، پای در گل میمانند و هفتاد مارکس هم نمی تواند به دادشان برسد. مجبور میشوند به انجیل « ناسیونالیسم حاکم» پناه ببرند و آیه بخوانند.

بزرگترین حق کشی در تاریخ اندیشه

در حق مارکس صورت گرفته است، آنهم  مخصوصاً از سوی کسانی که خود را پیرو اندیشه های او جا میزدند. و میزنند. بدون اینکه واقعاً آثار او را خوانده و درک کرده باشند. این است که « مارکسیسم عوامانه و سطحی» پاگرفت و بلایی بر سر اندیشه های یکی از فرزانه ترین فرزندان بشریت آورد که همتا نداشت.
مارکس مانند بسیاری از اندیشمندان قابل نقد است و خطاهای قابل توجه  زیادی هم دارد، و قرار هم نبود بی خطا باشد، اما«  واداشتن ملیتها و ملتها  به زور و با جنگ و خون ریزی به زندگی جمعی، نه اندیشه مارکس است و نه راه متمدنانه و درستی ست. این کار و سیاست نمی تواند عمل و سیاست طبقه کارگر باشد. حالا به هر بهانه ای که میخواهد باشد. « حفظ اتحاد طبقه کارگر، حفظ تمامیت کشور، نفع عمومی و غیره و غیره». اینها نمی توانند «حق تصمیم و انتخاب آزادانه در باره هیچ مسئله ای » را از دهها میلیون انسان سلب کنند. ملیتها «خیر و زیان» شان را باید خودشان انتخاب کنند و تصمیم بگیرند.  طبقه کارگر با زور نمی تواند برای آنها تصمیم بگیرد، و حزب و احزاب سیاسی نیز همینطور.  

 به عمق روح مارکس و آثارش توجه کنیم، او آن قدر آزادی خواه و  انسان دوست و اندیشمند بود که نمی توانست با «زور و جنگ و خون ریزی» ملتی را به نام « حفظ اتحاد طبقه کارگر» به خود وصل کند. او به خوبی می دانست که این کار متضاد با رفع « از خود بیگانگی»، استثمار، حفظ حقوق ستمکش و تبعیض دیده است. او به خوبی آگاه بود که «  چسباندن ملتی از راه جنگ و زور به خود» برده ساختن اوست ربطی به آزادی ندارد. و طبقه کارگر نمی تواند از سیاست « ناسیونالیسم حاکم» پیروی کند.  مارکس خود پیشتاز آزادی ملتهای اسیر از یوغ دولتهای اسارتگر بود. حتی از یوغ دولت اسارتگر خود، آلمان.

او بخوبی می دانست « اتحاد داوطلبانه است» و مفهوم  اتحاد طبقه کارگر، « هم ارضی، سلطه پذیری و سلطه گری» نیست. و حق ندارد با زور مردمی را به بهشت ببرد.  طبقه کارگر نمی تواند به خاطر وجود « ناسیونالیسم و حتی ناسیونالیسم افراطی» در میان ملیت ها و ملتها  و به بهانه سیاستهای ناسیونالیستی آنها ، سیاست « ناسیونالیسم حاکم» را پیشه کند و « با زور و جنگ و خون ریزی» ناقض «  حق انتخاب آزادانه راه زندگی جمعی ملیتها و ملتها» باشد و برای آنها و علی رغم میل و تصمیم آنها با « گزینش  راه اتحاد اجباری و جنگی» تصمیم بگیرد. «  وجود  ناسیونالیسم و  ناسیونالیسم افراطی در میان ملیت ها » مشکل خود آنهاست. آنها خودشان باید درمورد این « مسئله و مشکل، سود و زیان شان» تصمیم بگیرند.

 چپ ایران چپ میدانهای تیرباران است

چپ ایران آفرینش گر با عظمت میدان فرهنگ مترقی جامعه  در طول سده ی اخیراست. و تنها نیرویی ست که همه جانبه  از عدالت اجتماعی و رفع تبعیض و برابری و آزادی  با جان و دل در تمام شکنجه گاهها دفاع کرده ، و علی رغم خطاها ، هرگز از پای نشسته است. با تمام احترام و عشق و علاقه ای که به چپ ایران دارم،  نمی توانم از بیماریهای کودکی اش سخن نگویم. با اینکه به پیری صد سالگی رسیده است. دلیل اش نیز تنها همین عشق و علاقه ایست که به سرفرازیش دارم. دوست ندارم  پیش چشم زحمتکشان و تبعیض دیدگان و استبداد زدگان، سرم را پایین بیاندازم و نتوانم از او دفاع کنم. 
آدمی که نتواند از عشق اش دفاع کند ، و اجباراً سرش را پایین بیاندازد، میدانید چه حالی پیدا میکند؟ در فرهنگ آذربایجان گویند: چنین آدمی در  لحظه میخواهد زمین او را ببلعد. 

آنچه می آید شامل همه نمی شود، بل رگه های برجسته را نشانه است. اگرچه از نام عمومی «چپ» استفاده میکنم. نمی خواهم همه به خود گیرند که چنین قصد و فکری ندارم:
1-از بیماری های چپ ایران « اسارت او در زندان «ناسیونالیسم حاکم» است. هیچ هم میل ندارد خود را از اسارت آن رها سازد. خیال میکند در این زندان میتواند به اصطلاح « مارکسیست» باشد. بگذریم از اینکه خود این اصطلاح -مارکسیست-از دید مارکس « زننده» است. و نشانه ی مقلدی و دینگرایی. اما برای اسارت مراجعه کنید به تاریخ اندیشه یک قرنی چپ ایران . و رگه های این ناسیونالیسم را تماشا کنید.  

یک ارزن از یک گونی:
حافظ از اصطلاح « ترک شیزازی» استفاده می کند چپ ما سده ها بعد از حافظ  هنوز جرئت استعمال « ترک آذربایجان» را ندارد.از کلمه ی ناسیونالیستی« آذری» بهره میگیرد. این تنها شامل دوستان فارسی زبان نمی شود بل دوستان « ترکی زبان» چپ هم به تقلید ، از همین اصطلاح آذری استفاده می کنند. من از اینان-دوستان ترکی زبان- می پرسم « ددم ! سنین آتا-آنان هیچ بیلیر " آذری" ندیر؟» پدرم!  مادر- پدر شما  هیچ میدانند "آذری" یعنی چه؟ این خبط ها را از مارکس آموخته اید؟ او چنین خطاهای عظیم و کودکانه ای نکرده است. این ارزن نشانه سواد عوامانه این رگه در مورد « متد و تفکر » یک اندیشمند است. اگر از «متد و شیوه اندیشه» مارکس درکی داشتند : برای انتخاب اسم به «خود جامعه آذربایجان» مراجعه میکردند و نامی را که مردم حداقل قرنهاست دارند برمی گزیدند و دیگر برای یک مردم اسم ناسیونالیستی – که یک نوع توهین است- نمی تراشیدند. این نشانه بیسوادی در درک« متد و شیوه تفکر مارکس» است. سواد آن نیست که ده کتاب از مارکس بخوانی و آنها را تدریس کنی، هرچند اگر لازم شد باید این کار را بکنی، بل سواد آن است که « مسئله حل کنی، و درست حل کنی». متاسفانه در رگه های برآمده و قابل توجهی از چپ ایران، چنین بیماری های کودکانه ای وجود داردبا « متد و شیوه تفکر» اندیشمندان بیگانه اند.  حلال مسئله نیستند، مسئله سازاند. و فاجعه اینجاست.

در رگه هایی ازچپ ایران:

2- چپ ایران بی خبر از دموکراتیسم است
3- ذهن چپ ایران بسته است . باز بودن را نمی شناسد
4- چپ ایران نمیداند تحقیق و پژوهش چیست.
و دهها مشکلات دیگر. که شمارش و توضیح آنها از حوصله این نوشته خارج است. 

 

برنامه عمومی «اتحاد عملی» و داوطلبانه ی سه نیروی اصلی تغییر:

نیروهای « استثمار شده، تبعیض دیده، استبداد زده» در صورتی موفق میشوند که با برنامه حداقلی مانند برنامه زیر « اتحاد عملی» ایجاد کنند، جهت حرکت عمومی جامعه: 
این گونه خواسته ها می توانند در گام اول خواسته های مشترکت عمومی  باشند، و  در عین حال که مردم خواسته های اقشاری و طبقاتی خود را نیز دنبال میکنند.

1- پای بندی به  اصول حقوق بشر و مکملهای آن ، صلح و دوستی با جهان

2- ایجاد مجلس موسسان : برای تصویب قانون اساسی ، نوع حکومت( جمهوری و فدرالیسم ...) و...

3- اداره امور محلی به دست مردم محل  و رفع تبعیض و ایجاد برابری

4- رفع هرگونه تبعیض و اجرای عدالت اجتماعی

5- ایجاد دموکراسی ( آزادی و برابری)با معیار های جهانی

6- برابری زن و مرد

7- تصمیم گیری در مورد مسایل دیگر به عهده مجلس موسسان 

8- عدم هر گونه شکنجه و  لغو قانون ضد انسانی اعدام

9- جدایی دین و دولت

10-آزادی اجتماعات و احزاب و تشکلها و فعالیت سیاسی و فرهنگی و مدنی...

11- آزادی شرکت مستقیم و غیره مستقیم مردمان در تصمیم گیری ها و مسایل مربوط به زندگی شان  شخصا یا با تشکلها

12- انتخاب شیوه و « سیستم اقتصادی» مناسب به نفع مردم ، و با رضایت و شرکت خود آنها در تصمیم گیری.

و مانند اینها.