يك
سمفونى مغشوش
براى فيدل
Sun 27 11 2016
رضا
علامه زاده
|
مرگ
فيدل كاستروى
نودساله كه ده
سال است از
قدرت رسمى
بركنار است
تمامى اخبار
رسانههاى
جهان را بخود
اختصاص داده و
موجى از واكنشهاى
كاملا متضاد و
حتى مغشوش را
موجب شده است،
از پيام
محترمانهی
باراك اوباما
رئيس جمهور
امروز آمريكا
گرفته تا پيام
سراسر توهين
دانالد ترامپ
رئيس جمهور
فرداى
آمريكا؛ از
رقص و پايكوبى
در هاواناى
كوچك (در
ميامى
فلوريدا) كه سه
نسل از
كوبائيان
تبعيدى و
مهاجر در آنجا
زندگى مىكنند
گرفته تا اشك
و غم بسيارانى
در هاواناى اصلى
در كوبا.
از فيدل نوشتن
كارى سهل و
ممتنع است. مىتوان
صدها صفحه را
با يادآورى
آنچه در هفت
دهه گذشته در
كوبا رخ داده
سياه كرد ولى
بسيار سخت است
تصويرى واقعبينانه
و بدون
پيشداورى از
شخصی به دست
داد كه هم
رهائىبخش
بود و هم
آزادىستيز؛
هم محبوب
مردمش بود و
هم منفور.
حالا وقتی به
این چند قطعه
از نوشتههاى
خودم که در دو
دهه گذشته در
مورد فيدل
کاسترو نوشتهام
نگاه میکنم
میبینم که به
يك سمفونى
مغشوش مىماند
که برای
نواختن در
روزمرگ فيدل
كاسترو مناسب
است!
من زندهام پس
نمیمیرم!
نمیدانم
تصویر فیدل
کاسترو را که
مثل آدمک کوکی
جلو دوربین
راه میرود در
اخبار دیدهاید
یا نه. این
فیلم بسیار
کوتاه، دیروز
(شنبه بیست و
هشت اکتبر
دوهزار و شش)
از تلویزیون
دولتی کوبا
پخش شد تا به
شایعه مرگ
کاسترو پایان
دهد. برای این
که همه باور
کنند که این فیلم
قبلا گرفته
نشده، کاسترو
جلو دوربین
تیترهای
روزنامهی
"گرانما"ی
همانروز را
خواند
("گرانما" ارگان
حزب کمونیست
کوباست). با
دیدن این فیلم
من هم مثل همهی
عالم باور
کردم که او
هنوز زنده
است، ولی آن چه
را همچنان
باور نمیکنم
این است که
کسی ناچار
باشد برای زنده
بودنش سند
قانع کننده
ارائه بدهد!
مگر او تا
حالا به مردمش
دروغ میگفته
است که آحر
عمری حرفش را
بیقسم و آیه
باور نمیکنند؟
تازه مگر آدم
بالاخره روزی
نمیمیرد؟
آخر اگر من و
او، آن دنیا و
بهشت و جهنم را
قبول نداریم
مرگ را که
باید قبول
داشته باشیم.
بسیار دیدهام
جوانانی را که
به مرگ باور
نداشتهاند و
خود جوانمرگ
شدهاند. اما
آنها جوان
بودند و چنان
شور زندگی
گرفتهبودشان
که مرگ را در
دیدرس
نداشتند. اما
آخر آیا
هشتادسالگی
هم برای
اندیشیدن به
مرگ هنوز زود
است؟ قدرت فقط
آدم را نابینا
نمیکند،
ساده لوح هم
میکند. آیا
اگر کسی ثابت
کرد که امروز
زنده است به
این معنی است
که هرگز نمیمیرد!؟
«لا چینا!»
در هر کجای
کوبا اگر
بگوئید لا
چینا (البته
به صدای آرام
که به گوش
غریبه نرسد)
همه میفهمند
منظورتان
رائول
کاستروست. «لا
چینا» یعنی زن
چینی، در
مقابلِ «ال
چینو» که یعنی
مرد چینی. در
کوبا سالهاست
شایع است که
رائول
مردگراست
(یعنی همجنسگرای
مفعول)، و چون
مثل چینیها
چشمان بادامی
و پلک پف کرده
دارد لقب «لا
چینا» را
برازندهاش
میدانند. در
مورد او یک
شوخی دیگر هم
در کوبا همهگیر
است به این
مضمون: که عدم
شباهت آشکار
رائول به برادرش
فیدل که حتی
در کلانسالی
مردی بسیار خوش
تیپ است از
این روست که
مادرشان قبل
از تولد رائول
از یک شیرفروش
چینی که به
خانهشان رفت
و آمد داشت
گهگاه شیر
مجانی دریافت
میکرد!
از شوخی که
بگذریم تفاوت
میان شخصیت
این دو برادر
بسیار بیشتر
از تفاوت تیپ
ظاهری آنهاست.
فیدل در جنبش
جهانی
کمونیستی
خودش را هنوز
که هنوز است
یک قطب میداند
و با همهی
انواع دیگر
جریانات
مارکسیستی،
چه آنها که
جز نامی ازشان
باقی نمانده
است و چه آنانی
که همچنان به
راهشان ادامه
میدهند خطکشی
آشکار دارد و
حاضر نیست راههائی
را که مثلا کشوری
مثل چین
کمونیست برای
برونرفت از
مشکلاتش
آزموده است
بیازماید،
چرا که بعنوان
یک تئوریسین
خود را بینیاز
از دنبالهروی
از دیگران میداند.
جالب است
بدانید که
فیدل چنان به
تئوریسین بودن
خود ایمان
دارد که پس از
کنارهگیری
کامل تنها
کاری که در
بستر بیماری پیگیرانه
انجام میدهد
ادامهی
تئوری نویسی
است که به
صورت یادداشتهای
روزانه هر شب
در اختیار
تلویزیون
قرار میدهد.
بنابراین،
آنچه امروزه
مردم کوبا از
تنها رهبری که
در طول نیم
قرن میشناختند
میشنوند
روخوانی
روزنوشتهای
اوست در ساعت
هشت شب که
برنامه اخبار
با آن شروع می
شود. این
روزنوشتها
که گاهی یکی
دو پاراگراف و
گاهی چندین
صفحه است توسط
خوانندهی
خبر روخوانی
میشود که هیچ
حرف تازهای
ندارد ولی
برای شنیدن
خبر همه
ناچارند تا پایان
آن صبر کنند!
پدر بزرگ بد
تا شما را با
ذهنیت مردم
کوبا نسبت به
فیدل آشنا کنم
از شما میخواهم
مونولوگ (تکگوئی)
زیر را
بخوانید که
رئوس آن را
بلافاصله پس
از شنیدنش در
هاوانا از
زبان همسر یکی
از آشنایان
قابل اعتمادم
در دفترچهای
یادداشت کردم
تا بازگوئیش
تا آنجا که
امکان داشته
باشد با حقیقت
بخواند:
«بگذار برایت
از آن روز
اواخر فوریه
بگویم که قرار
بود در مجمع
همگانی حزب،
جانشین فیدل
تعیین شود.
هیچکس شک
نداشت که
رائول جانشین
او خواهد بود.
بنابراین
نباید هیجانی
در کسی ایجاد
میشد. ولی تو
رضا، میدانی
که من نه
هیچوقت عضو
حزب بودم و نه
هیچ وقت از
سیاستهای
حزب راضی بودم
ولی وجدانا
بگویم نه با
حزب و نه با
دولت خصومتی
هم نداشتم و
ندارم و حتی
بسیاری از
سیاست هایشان
را هم تائید
میکنم. ولی
میخواهم
بگویم با همه
اینها آن روز
چه روز سنگینی
برای من و
خانوادهام
بود. خوزه،
شوهرم،
صبحانه
نخورده انگار
دنبالش کرده
باشند رفت سر
کار و گفت شب
با دوستانش قرار
دارد و خیلی
دیر برمیگردد.
فهمیدم
اعصابش به
خاطر همین
مسئلهی
کناره گیری
فیدل خراب است
و حرفی نزدم.
خودم اما نه
سر کار رفتم و
نه پسر هشت
سالهام را به
مدرسه بردم.
پدر و مادر
پیرم که با ما
زندگی میکنند
از ساعت هشت
صبح پای
تلویزیون
نشستند با این
که میدانستند
خبر مربوط به
جایگزینی
رائول دوازده ساعت
بعد یعنی ساعت
هشت شب پخش
خواهد شد. من
اما دیدم دیگر
خانه یک وجبی
ما جای نفس
کشیدن برایم
ندارد. دست
آلکس، پسرم،
را گرفتم و
رفتیم بیرون.
پیاده از این
بازار تا آن
بازار راه رفتیم
بیآنکه هیچ
چیز بخریم.
فقط موقع نهار
یک ساندویچ
برای آلکس
خریدم. خودم
هم یک گاز با
آن زدم ولی
دیدم از گلویم
پائین نمیرود.
به هر پارکی
که رسیدیم
نیمساعتی
نشستیم. آنقدر
بچه را این ور
و آنور کشاندم
که پایش تاول
زد. وقتی
رسیدیم خانه
ساعت هشت و
نیم شب بود،
درست همان
وقتی که دلم
میخواست
برسیم.
تلویزیون
خاموش بود و
پدر و مادرم
به همان زودی
رفته بودند
توی
رختخوابشان.
یک لقمه نان و پنیر
دادم الکس سق
بزند و بردمش
توی رختخواب. خواستم
چیزی بخورم
دیدم دهانم
باز نمیشود.
چراغ را خاموش
کردم و رفتم
توی رختخوابم.
نیمساعت
نکشید که آلکس
خزید زیر
ملافهام. بغلش
زدم بخوابد.
نخوابید. دست
کوچکش را کشید
روی صورتم و
فهمید دارم
گریه میکنم.
پرسید مگر چی
شده؟ گفتم دلم
درد میکند.
گفت مامان
بزرگ چرا گریه
میکند؟ گفتم
لابد سرش درد
میکند. پرسید
بابا بزرگ هم
سرش درد میکند
که دارد گریه
میکند؟ به
جای جواب سفت
بغلش زدم تا
جلوی هق هقم
را بگیرم. نه
فکر کنی از
کنار رفتن
فیدل غمگین
بودم. نه،
اصلا نه.
معتقدم سالیان
سال پیش باید
کنار میرفت.
ولی حس میکردم
پدربزرگ
نازنینی را از
دست دادهام.
یک پدربزرگ
نازنین ولی
مزاحم. یک پدر
بزرگ خودخواه،
پر آزار ولی
دوست داشتنی.
در یک کلام یک
پدربزرگ بد
ولی با محبت
را از دست
داده بودم.
مبارزه با
بيسوادی و
تحصيل رايگان
پيش از
پرداختن به
اين مهم میخواهم
بيادتان
بياورم كه
كوبا كشوری
است با یازده
ميليون جمعيت
در سرزمينی كه
منابع غنی همچون
نفت و فلزات
قيمتی و معادن
بزرگ ديگر ندارد
و تنها شرط درك
شرائط
اقتصادی آن
مقايسهاش با
ديگر كشورهای
آمريكاي
لاتين همچون
بوليوی و
كلمبيا و
نيكاراگوئه
است. در سراسر
آمريكای
لاتين (من به
برخی از اين
كشورها سفر
كردهام و از
نزديك با
شرائط دردناك
آنها آشنايم)
كوبا تنها
كشوری است كه
بيسواد در آن
وجود ندارد؛
تنها كشوری
است كه
تحصيلات
ابتدائی،
متوسطه، عالی
و فوق عالی
برای همگان
بدون هيچ قيد
و استثنائي رايگان
است، نه تنها
در حرف و
قانون و
مقررات بلكه
در عمل. شهريه
در هيچ سطحی
در سيستم تحصيلی
كوبا وجود
ندارد و اين
امر حتی در
پيشرفتهترين
سيستمهای
تامين
اجتماعی
موجود جهان كه
در اروپای
شمالی (هلند و
كشورهاي
اسكانديناوی)
و يا در
كانادا و
استراليا
برقرار است بدين
گستردگی ديده
نمی شود. روشن
است كه من دارم
از توزيع
امكانات
عمومی حرف می
زنم نه از ميزان
آن. به سخن
ديگر میدانم
مثلًا دسترسی
دانشجويان
دانشگاههای هلند
به كامپيومتر به
مراتب بيش از
دانشجويان
كوبائيی است.
اما اين نكته،
بیهمتا بودن
سيستم
عادلانه
توزيع
امكانات تحصيلی
در كوبا را
منتفی نمیكند.
آنها كه
هاوانا را
ديدهاند میدانند
كه هاوانا
شهري است با
خانه های فوق
زيبای دورهی
استعماری با
رواقها و
سرستونها و
گچبريهاي چشمگير
كه حالا هر
كدامشان به
مخروبهای میمانند
كه سالهاست
هيچكس دستی به
سر و رويش نكشيده
است. همين
خيابانهای
كهنه با
اسفالتی تكه پاره
وقتی زنگ
مدارس به صدا
در میآيد و
دختران كوچك
با بلوزهاي
سفيد و
دامنهاي كوتاه
خردلی، و
پسركها با
پبراهن و
شلواری به همان
رنگ، نظيف و
منظم به
خيابانها میريزند
شهر انگار
باغی میشود
سالخورده اما
با غنچههائی
نوشكفته و
تازه و
چشمنواز.
همينجا لازم
به يادآوری
است كه مشكل
بچههای
خيابانی در
كشورهای
آمريكای
لاتين يكی از
بزرگترين
مشكلات اين
جوامع است.
سالها پيش وقتی
برای ساختن
فيلم مستندی
در سانتا كروز
٬ شهر نسبتا
بزرگی در بخش
مركزی بوليوی
بودم آنقدر
مسئلهی بچههای
خياباني ذهنم
را گرفت كه
طرحی با عنوان
"بچههای
بدون سقف"
نوشتم تا در
مورد دهها
هزار كودك
بوليويائی كه
در خيابانها
متولد میشوند،
در خيابانها
رشد میكنند،
در خيابانها
كار میكنند،
در خيابانها
با بچههای
خيابانی ديگر
همخوابه میشوند،
در خيابانها
زاد و ولد میكنند
و در نهايت در
خيابانها میميرند
بی آنكه حتي
يكروز يا شب
را زير سقفی
گذرانده
باشند فيلم
مستندی بسازم.
اين فيلم را نساختم
اما اين تصوير
را كه در
تمامی
كشورهای آمريكای
لاتين وجود
دارد به ذهن
سپردم و به
جرات میگويم
كه كوبا تنها
كشور اين
منطقه است كه
با اين تصوير
زشت و دردناك
بيگانه است.
ديكشنرى
عاشقانه،
تاليفِ يك
برندهى نوبل
ادبيات!
کتاب
"ديكشنرى يك
عاشق آمريكاى
لاتين" در واقع
مجموعه
مقالات و
نوشتههاى
كوتاه و بلند
بارگاس
يوساست در
مورد هرآنچه
به آمريكاى
لاتين مربوط
است. همانطور
كه از عنوانش
برمىآيد اين
كتاب مثل يك
فرهنگ لغت به
ترتيب حروف الفبا
تنظيم شده.
در مدخل حرف (c) در مورد
فيدل كاسترو
فقط يك مطلب
كوتاه كمتر از
نيمصفحهاى
آمده كه در
سال ١٩٧١
نوشته و منتشر
شده و مربوط
به ديدارش با
كاسترو در سال
١٩٦٦ است،
يعنى تنها شش
سال پس از
پيروزى
انقلاب. به لحن
نوشته توجه
كنيد:
"تنها بارى كه
با فيدل
كاسترو گفتگو
كردم – گرچه
البته كاربرد
لغت "گفتگو"
غلوآميز است
چون فيدل
كاسترو كه
باور دارد
نيمه خداست
گفتگوى دوجانبه
را نمىپذيرد
و فقط شنونده
مىخواهد -،
به شدت تحت
تاثير انرژى و
كاريزمايش قرار
گرفتم.
ديدارمان عصر
يك روز در سال
١٩٦٦ در
هاوانا بود.
گروه كوچكى از
نويسندگان
بوديم كه بدون
توضيح بيشتر
ما را با
ماشين بردند به
خانهاى در
محله ى بدادو.
فيدل
بلافاصله آمد.
در طول دوازده
ساعت بعدى تا
دم دماى صبح
نشست و برخاست
و ژست گرفت و
حرف زد، و در
اين ميان بدون
كمترين نشانهاى
از خستگى
سيگارهاى
كلفتش را
كشيد... وقتى، به
همان سرزندگى
كه آمده بود
رفت، ما همگى
شگفت زده و از
پا افتاده
بوديم."
ستایش فیدل از
اوباما در
روزنوشتهاش
قبلا هم گفته
بودم که فیدل
کاسترو در
بستر بیماری
ناشی از
کهولت، به
نوشتن
روزنوشتهای
کوتاهی مشغول
است با عنوان
«تفکرات رفیق
فیدل»، که به
طور منظم در
رسانههای
همگانی کوبا
منتشر میشود.
روزنوشت
کوتاه زیر را
که پس از
سوگند خوردن
باراک اوباما
نوشته، از متن
اصلی آن ترجمه
میکنم، چرا
که آن را سندی
تاریخی میدانم.
[سهشنبه
گذشته، ۲۰
ژانویه ۲۰۰۹،
باراک اوباما
به عنوان
یازدهمین
رئیس جمهور
ایالات
متحده، از
پیروزی
انقلاب کوبا
در ژانویه ۱۹۵۹
تا کنون،
ریاست حکومت
را به عهده
گرفت.
کسی نمیتواند
به صداقت
سخنان او شک
کند آنجا که
تاکید کرد
کشورش را به
نمونهای
برای آزادی،
احترام به
حقوق بشر در
جهان و استقلال
ملتهای دیگر
تبدیل خواهد
کرد. پیداست
که این، کسی
را بد نمیآید
مگر مردمگریزان
را در هر گوشه
از جهان. او هم
اکنون به صراحت
تائید کرد که
زندان و شکنجه
در پایگاه غیرقانونی
گوانتانامو
را بلافاصله
تعطیل میکند،
کاری که آغاز
بذر شک پاشیدن
است بر فرهنگ
کسانی که
استفاده از
ترور را
بعنوان وسیله اجتناب
ناپذیر سیاست
خارجی کشورش
میدانند.
چهرهی نجیب و
آگاه اولین
رئیس جمهور
سیاهپوست
ایالات
متحده، از
حدود دو قرن و
نیمی که از
تاسیس آن به
عنوان یک
جمهوری مستقل
میگذرد، که
با الهام از
آبراهام
لینکلن و
مارتین
لوترکینگ شکل
گرفته بود،
حالا به سمبل
زندهی رویای
آمریکائی بدل
شده است.
با این وجود،
علیرغم همه
آزمایشات
موفق، اوباما
هنوز اصلیترینش
را پس نداده
است. او چه
خواهد کرد
وقتی معلوم
شود قدرت
عظیمی که به
دستش رسیده
است توان حل
تناقضات حل
ناشدنی سیستم
کشورش را
ندارد؟
کاسترو در
کلیسا
کاسترو دیروز
سرزده در
کلیسائی در
هاوانا حاضر
شد و در مراسم
مذهبی
عزاداری برای
پاپ ژان پل
دوم، یا به
لفظ خودشان
"خوان پابلو"
شرکت کرد.
کاسترو در
موقع امضاء دفتر
یادبود،
سخنانی گرم در
مورد شخصیت
استثنائی و
انساندوست
پاپ بیان کرد
و اصلا به روی
خودش نیاورد
که اولین رخنه
در دیوار
آهنین "سوسیالیسم
واقعا موجود"
که دولت
کاسترو یکی از
اقمارش بود
توسط همین
شخصیت ایجاد
شد. برای آنها
که مثل من
سرنگونی
امپراتوری
قلابی کارگری
را به نفع همه
بویژه
"کارگران و
زحمتکشان جهان"
میدانند
شخصیت پاپ از
این نظر البته
ستودنی است اما
برای کاسترو
که همچنان بر
همان طبل کهنه
میکوبد عملش
بیشتر به موج
سواری در
جامعهای میماند
که پس از
نزدیک به نیم
قرن تبلیغ بیپرده
لامذهبی،
هنوز هم مردمش
به مذهب و
خرافات ناشی
از آن وابستهاند.
یک اتفاق
ساده!
بیتردید
باید بیش از
یکبار تصویر
زمین خوردن فیدل
کاسترو یا
آنطور که
کوبائیها مینامندش
"کوماندانته =
فرمانده" را
در تلویزیونهایتان
دیده باشید.
پیرمرد که پس
از یک سخنرانی
پرشور در
سانتا کلارا
از پشت تریبون
به طرف صندلیش
برمیگشت و با
سری افراشته
شق شق راه میرفت
اختلاف سطح
سکوی زیر پایش
را ندید و با
تمام قد پخش
زمین شد. خودش
در مصاحبهای
که با دست و
پای شکسته
انجام داد پیشبینی
کرد که عکس
زمین خوردن او
همین فردا در
صفحه اول
روزنامههای
امریکا چاپ
خواهد شد. او
کاملا درست میگفت
چرا که لحظه
به لحظهی این
اتفاق ساده در
نشریات
امریکا
انتشار یافت.
البته نه تنها
امریکا که
تمام رسانههای
خبری جهان این
صحنه را در
سرلوحه
اخبارشان جای
دادند. اما
آنچه این قصه
را جالبتر میکند
این است که
تصویر زمین
خوردن کاسترو
هرگز از
تلویزیون خود
کوبا پخش نشد.
آنچه پخش شد
مصاحبه او بود
بلافاصله پس
از زمین
خوردنش که بی
آه و ناله از
احتمال
شکستگی در چند
جا از استخوان
دست و پایش
حرف زد.
اینها را گفتم
تا کمی در این
باب باریک
شوم. اصطلاح
زمین خوردن به
معنای شکست
خوردن یا حذف
شدن باید از
مسابقات کشتی
آمده باشد چون
بازیکن زمین
خورده در
فوتبال یا
بسکتبال همان
معنائی را نمیدهد
که در ورزش
کشتی. به هر
حال این
اصطلاح از هر
کجا که آمده
باشد در ذهن
دولتمردان
کوبا همان
معنائی را
دارد که در
ذهن مخالفان
غربی آنها. به
اعتقاد من
تلویزیون
کوبا از نشان
دادن این صحنه
بسیار ساده به
این دلیل سر
باز میزند تا
مبادا شکست و
حذف
"کوماندانته"
به ذهن کسی
متبادر شود. و
در مقابل
تلویزیونهای
دیگر صد بار
آنرا پخش میکنند
تا به دنیا
بگویند او هم
شکست پذیر
است!
دنیا کوچکتر
از آن است که
به نظر میآید
با «ماریا النا»
از طریق دوستی
آشنا شدم که
از او خواسته
بود با ماشین
«لادا»ی بیست و
پنجسالهاش
به دنبال من
در خانهای در
مرکز هاوانا
بیاید و مرا
به دهکده
ساحلی
«گوانابو»
ببرد. خانه
ماریا النا در
دهکدهای
نزدیک
«گوانابو» است
و محل کارش در
هاوانا. از
این رو هر روز
با ماشین خودش
به هاوانا میآید
و بازمیگردد،
و سر راه
البته
مسافرکشی
غیرقانونی هم میکند،
که در آمد
ماهانهاش از
این راه بیش
از ده برابر
حقوق رسمیاش
است.
در یک ساعت و
اندی که از
هاوانا تا
گوانابو در راهیم
گفتگوئی پر و
پیمان با
ماریا النا را
دنبال میکنم
و به محض
اینکه مرا به
اتاقی که دوست
دیگری برایم در
خانهای
روستائی در
کنار دریا
اجاره کرده
است میرساند
قراری با او
میگذارم تا
سه روز بعد
برای
برگرداندم به
هاوانا به
دنبالم بیاید.
پانزده دلار
که دقیقا معادل
یک ماه حقوق
اوست به او میپردازم
و اولین کاری
که میکنم
یادداشت کردن
سریع گفتگویم
با اوست. حاصل
آن را تا آنجا
که امکان دارد
به همان صورت
گفتگو در زیر
برایتان میآورم:
من: گفتی کجا
کار میکنی؟
ماربا: در
دفتر روابط
آمریکای
لاتین. دفتری
است زیر نظر
حزب برای
مطالعات در
مورد کشورهای
آمریکای
لاتین و تعیین
سیاست برای
مناسبات با آنها.
من: تو خودت
عضو حزبی؟
ماریا: البته.
عضو حزب نباشی
در چنین دفتری
نمیتوانی
کار کنی.
من: کارت را
دوست داری؟
ماریا: خیلی.
من دکترای
جامعه شناسی و
روابط بینالملل
دارم و این
کار دقیقا در
رابطه با تخصص
من است.
بعلاوه امکان
سفر به کشورهای
دیگر هم دارم
چون من یک
شیلیائی/
کویائیام و
محدویت
کوبائیها را
ندارم.
من: یعنی چه؟
ماریا: مسلما
از کودتای
پینوشه
مطلعی، نه؟ پدر
من کمونیست
بود و بعد از
کودتا توانست
من و مادرم را
از کشور خارج
کند. من فقط شش
ساله بودم که
به کوبا آمدم.
پدر و مادرم
همین جا فوت
شدند و من
حالا با شوهر
کوبائی و دو
فرزندم زندگی
میکنم.
من: نه فقط من
از کودتای
شیلی آگاهم که
یک ایرانی نمیشناسی
که این تراژدی
را نشناسد.
ماریا:
ایرانی؟
من: آخه من
ایرانیام.
ماریا:
«هانیبال» گفت
هلندی هستی؟
من: من
همانقدر
هلندی هستم که
پدر تو کوبائی
بود! بگذار
چیزی ازت
بپرسم. تو میدانی
بیست سال پیش
از کودتای
شیلی عین همین
تراژدی در
ایران اتفاق
افتاد؟
ماریا: ماجرای
مصدق را میگوئی؟
من: به راستی
که چه دنیای
کوچکی است! میدانی
آخرین کاری که
کردم نمایشنامهای
بود در مورد
مصدق؟
ماریا: مگه تو
هنرمندی؟
هانیبال میگفت
معلمی.
من: هر دو هستم!
برگردیم سر
حرف خودمان.
تو بعد از
تغییرات در
شیلی به کشورت
برنگشتی؟
ماریا: یک بار
رفتم. ولی فرق
زیادی ندیدم.
من: حالا که یک
زن مخالف
کودتا رئیس
جمهور شیلی
شده. واقعا
فرق زیادی
نکرده؟
ماریا: ببین،
خیانت پینوشه
به ملت ما در
کشتن
سالوادور
آلنده و دیگران
محدود نمیشه.
او قانون
اساسی را به
گونهای
تغییر داد و
به زور به
تصویب رساند
که هر رئیس
جمهوری که
بیاید دست و
بالش در مقابل
ارتش بسته
است. تنها راه
حل تغییر
قانون اساسی
است که عملی
مطلقا غیر
ممکن است به
این خاطر که
برای تغییر
آن، شرائطی در
همان قانون
آمده است که
به دست آوردنش
به تخیل میماند.
من: به عنوان
یک زن یک کمی
از شرائط زنان
در اینجا
برایم بگو.
ماریا: زنها
در اینجا با
همان مشکلات
معشیتی
روبرویند که
مردها. از این
نظر برابری
مطلق وجود
داره!
من: در زمینههای
دیگر چی؟ در
زمینه یافتن
شغل مثلا.
ماریا: فکر میکنم
در این زمینه
هم برابری
کامل وجود
داره. شانس
کار برای همه
هست اما اینکه
حقوقش برای یک
زندگی ساده
کافی باشد
باید بگویم که
برای هیچکس
نیست، چه زن
چه مرد. این
مشکل کوباست.
ولی وقتی وضع
زنها را در
اینجا با
کشورهای فقیر
دیگر مثل
بولیوی و
اکوادور مقایسه
میکنم این
وضعیت را مثبت
میبینم.
بگذار یک چیزی
را برایت
بگویم. هیچ
چیز برای یک
زن، یک مادر،
مهمتر از این
نیست که بچهاش
بیسرپناه
نباشد،
امکان تحصیل
داشته باشد و
دسترسی به
پزشک داشته
باشد. باید
کشورهای دیگر
آمریکای
لاتین را دیده
باشی تا آرامش
مادران
کوبائی را
نسبت به
دیگران درک
کنی.
من: به نظر میرسد
از زندگی در
اینجا راضی
باشی.
ماریا: نه
همیشه. ولی هر
وقت از چیزی
در جامعه کوبا
عصبی میشوم
به یاد این
واقعیت میافتم
که در آن سالهای
سیاه
دیکتاتوری
نظامی در قاره
آمریکا،
منظورم فقط
شیلی نیست، از
این سر قاره
تا آن سر
قاره، این
تنها فیدل و
مردم کوبا
بودند که به
آزادیخواهان
تحت تعقیب پناه
میدادند. آنها
لقمه از دهان
بچههایشان
گرفتند و به
من و پدر و
مادرم دادند.
یادت باشد آدم
با ناسپاسی به
هیچ جا نمیرسد!