یوسف خیاوی 
از حکایت مردی که گفت «نه»!

به بهانه‌ی چهاردهمین سالروز وداع صفرخان

 

در آستانه‌ی چهاردهمین سالگرد وداع ابدی صفر قهرمانیان (صفرخان) بار دیگر یاد و خاطره‌اش را گرامی‌می‌داریم تا فراموش نشوند آنانی که شرف و آزادمردی را به بهای عمر خود به دست آوردند. انسانهایی که از خود می‌گذشتند تا تحقق شرایط زیست انسانی را برای تهیدستان و زحمتکشان این مرز و بوم رقم زنند.

یکی از خیل عظیم مبارزان میهنمان که به نماد مقاومت و پایداری مردمی‌در راه آرمان‌های بشری خود تبدیل شد صفرخان می‌باشد. او یکی از تابناکترین سیمای امیدبخش و قهرمان راستین تاریخ مقاومت مردمی‌ ایران است که سالهای دهه بیست تا پنجاه را در زندان‌های رژیم پهلوی گذراند و در آستانه انقلاب بهمن، سربلند و پیروز بر دوش مردم قدرشناس میهن‌اش بار دیگر به میان مردم برگشت.

صفر خان سمبل مقاومت و مظهر مهر و رفاقت و مبارزه بود. او برق زندگی و عشق به انسان را تا آخرین لحظات زندگی پرافتخارش در نگاه نافذش به همراه داشت. بقول زنده‌یاد سیاوش کسرایی:

 

آذربایجان را می‌ماند

سخت و صبور و سترک

کوه با برفی بر تارک

با خورشیدی در انبان

آذربایجان را می‌ماند

آزاد، آزادی ستان

اما زندانی زمان

 

قلب صفرخان چه در طول ٣۲ سال زندان و چه در آزادی، برای شکوفایی وطنش، برای سعادت مردم‌اش، برای آزادی انسان، برای رهیدن از جهل و تاریکی، برای عدالت و برابری در بین مردم کشور خود و جهان تپید. او حکایت مردی را رقم زد که به استبداد و هر آنچه که نشانی از تحقیر انسان و انسانیت داشت «نه!» گفت.

وقتی قرار است در باره‌ی همچون انسانی سخن بگوئی، فقر و ناتوانی کلام آشکار می‌شود. بعضی احساسات و تاثرات هستند که به هیچ وجه قادر به بیان و شرح آن نیستی؛ نه تنها کلمات، بلکه موسیقی و رنگ نیز در این قلمرو عاجزند. مردی چون صفرخان را نمی‌توان با کلام توضیح داد؛ مگر با شرکت در راهش، در زندگیش و یا در اندیشه‌اش. تنها در همچون شرایطی‌ست که می‌توان به او نزدیک شد و او را شناخت، توضیح‌اش داد و از او سخن گفت.

من نیز بخاطر آن‌که در سه سال آخر عمر «خان» بواسطه‌ی ارائه برخی خدمات درمانی با ایشان مصاحبت داشتم این اجازه را به خود می‌دهم که شمه‌ای از یادمانده‌های خود را برای کوشندگان جنبش آزادیخواهی و دوستداران صفرخان- این آزادمرد راه عزت ملی، صلح و آزادی و عدالت اجتماعی- بازگو کنم تا نگویند که از یاد فراموشانند!

 

***

۱- اولین تصویری که از صفرخان در ذهنم نقش بسته، مربوط به زمانی است که خان تازه از زندان آزاد شده و به زادگاهش آمده بود. شنیدیم در خانه‌ یکی از آشنایان در شهر تبریز اقامت دارد. ما جمعی از دانشجویان دانشگاه تبریز نیز بی‌صبرانه به دیدارش شتافتیم. کوچه پر از جمعیت بود. صف دیدار به چند ده متر می‌رسید. همه امده بودند تا قهرمان مردم را از نزدیک ببینند و ادای احترام کنند. جمع دانشجویی ما بعد از سه ساعت در انتظار ماندن وارد حیاط خانه شد؛ اولین بار بود آنهمه گل تزئین شده می‌دیدم. وارد خانه شدیم تا قهرمانمان را ببینیم. آن موقع من ۱۹ سالم بود. وقتی با خان دست دادم دستم در دستش گم شد. همه با شیرینی و گل و کتاب به دیدن خان آمده بودند و ما با انبوهی از غرور و شور انقلابی. دانشجویان پیشگامی‌ بودیم که دل در گرو عشق آزادی نهاده بودیم. نشستیم؛ فورا چای و شیرینی آوردند. با صحبت‌های خان زندان‌های مخوف شاهنشاهی را در نوردیدیم و با داستان مقاومت‌ها و جانفشانی‌های فرزندان مبارز خلق قله‌های غرور و افتخار را فتح کردیم. سرتاپا گوش بودیم تا حتی یک کلمه هم از دهان خان بر زمین نیفتد. همه را یکجا نوش جان و دل می‌کرذیم. همه مبهوت طنین صدای خان شده بودیم، ولی باید می‌رفتیم تا نوبت به دیگران هم برسد که با قهرمان خود دیدار کنند.

 

۲- تکرار این دیدار تا سال ۷٨ طول کشید. خاطرات صفرخان به کوشش علی‌اشرف درویشیان منشر شده بود. آن را با ولع خواندم و فهمیدم که خان زنده هست و در ایران. دوباره علاقمند دیدارش شدم. تا اینکه یک روز دوست مشترکی را دیدم. صحبت از صفرخان شد و به ایشان گفتم که چقدر مشتاق دیدنش هستم. قول داد در اولین دیدارش با خان من را هم با خود ببرد.

در یکی از روزهای زمستان تهران به ساختمانی در خیابان میرزای شیرازی که خان تازه به آن نقل مکان کرده بود رفتیم. این ساختمان مصادره‌ای و در اختیار بنیاد مستضعفان قرار داشت و صفرخان یکی از واحدهای آن را رهن کرده بود. طبق معمول سلام، احوالپرسی و دست دادن و روبوسی شد. خان دیگر آن اندام ورزیده سال ۵۷ را نداشت. بیماری و عمل جراحی که در بیمارستان شهریار انجام داده بود بدنش را نحیف کرده و حدود سی کیلو از وزنش را کم کرده بود. با دوستم احوالپرسی کرد و پرسید من کی هستم. دوستم معرفی‌ام کرد و وقتی فهمید پیراپزشک هستم سوالهایی از بیماریش پرسید. عکس رادیولوژی و جواب آزمایشاتش را نشانم داد؛ کلی صحبت کردیم. قرار شد هفته بعد برای گرفتن خون و انجام آزمایش دوباره به آنجا بروم.

یک هفته را با شوق دیدار دوباره‌اش سپری کردم. ساعت ٨ صبح طبق قرارمان زنگ در را زدم. بلافاصله در را باز کرد. کارهایم را انجام دادم و خداحافظی کردم تا دو روز دیگر با جواب آزمایشات مراجعه کنم. بعد از آن مرتب به خانه خان رفت و آمد داشتم. این دیدارها تا روزهای آخر عمر خان ادامه یافت.

 

٣- پزشکان بیماری خان را سل تشخیص داده بودند. علیرغم اینکه آزمایش سل منفی بود، حدود هشت ماه داروهای سل را خورده و بعد خودش یکطرفه داروها را قطع کرده بود. در این مدت چند عکس به فاصله کم از ریه‌اش گرفته بودند. همیشه خودش با مقایسه عکسها از بهتر شدن حالش یاد می‌کرد، تا اینکه دکتر دیگری بعد از مدتی بیماری خان را سرطان ریه تشخیص داد و شیمی‌ درمانی را برایش تجویز کرد. خان در بیمارستان مسیح دانشوری بستری و چهار بار شیمی‌ درمانی شد که این مدت چهل روز بطول انجامید. موهای خان ریخته و نحیف شده بود، ولی امیدش را به بهبودی از دست نداده بود. همچون زمانی که برای آزادی و عدالت مبارزه می‌کرد، برای زنده ماندن و غلبه بر بیماری هم مبارزه می‌کرد و اصلا روحیه‌اش را نباخته بود.

 

 

۴- خانه جدید خان در تشدید بیماریش خیلی موثر بود. قهرمان مردم ایران بعد از تحمل سی و دو سال زندان اینک در خانه‌ای به مساحت شصت متر مربع بدون پنجره نورگیر، و لامپ همیشه روشن گذران زندگی می‌کرد و زندانی دیگر را در آزادی! تجربه می‌کرد. ایشان در آن خانه به امید دیدار دوستان و همبندان و به عشق آرمان والایش شب را به صبح می‌رساند و تنها دلخوشی‌اش دیدار رفقا و دوستانش بود که به دیدارش می‌آمدند. این وضع مردی بود که تمام جوانی و میانسالی‌اش را در راه بهروزی مردم صرف کرده بود و امروز بدون پوشش بیمه تامین اجتماعی در بستر بیماری برای زندگی مقاومت می‌کرد.

خانواده خان که در تنها دخترش مهین خانم خلاصه می‌شد و دوستان نزدیکش تصمیم گرفتند خان را از آن زندان خانگی نجات دهند. خانه‌ای آفتابگیر در نزدیکی محل سکونت دخترش اجاره کردند و خان این بار به این خانه نقل مکان کرد.

 

۵- از زمستان ٨۰ وضعیت بیماری خان بحرانی شد و به‌سختی نفس می‌کشید. باید هرلحظه برایش اکسیژن وصل می‌کردیم. روزی دو سه کپسول بزرگ اکسیژن را عوض می‌کردیم تا بتواند بهتر تنفس کند و این کار تا شانزدهم آبان ٨۱ ادامه داشت؛ تا اینکه به بیمارستان ایران‌مهر منتقل و بعد از دو روز بستری شدن در تاریخ هیجدهم آبان ماه ٨۱ قلب پرامیدش به آزادی و بهروزی زحمتکشان از واپسین تپش‌ها نیز باز ماند و خان برای همیشه از سرزمین و مردمی‌ که به عشق آنها ٣۲ سال از عمرش را در زندان‌ها گذرانده بود وداع کرد.

 

۶- در طول سه سالی که با خان دیدار مستمر درمانی داشتم هر روز و هر لحظه‌اش تجربه بود و آموزش. هر روز که با گپسول اکسیژن بر دوش به دیدارش می‌رفتم برایم از اخبار ایران و جهان، از شنیده‌هایش و از گذشته‌اش می‌گفت. من به علت مشغله کاری زیاد، شب‌کاری، روزها دو شیفت کارکردن فقط وقت می‌کردم تیتر روزنامه‌ها را بخوانم. همیشه از اخبار داخلی و خارجی و پیشرفت و پسرفت اصلاحات سخن می‌گفت. هیچ وقت چیزی را که نمی‌دانست یا به درستی آن شک داشت به زبان نمی‌آورد و خیلی راحت می‌گفت «خبر ندارم» و یا «نمی‌دانم.» صداقت و راستگویی صفت برجسته خان بود. حافظه عجیبی در مورد رویدادهای سیاسی کشور و بویژه زندان و زندانی‌ها داشت، اما تا نمی‌پرسیدی هیچ نمی‌گفت.

 

۷- صفرخان اهل ریا و تزویر نبود. بعد از آنکه غیرعلاج بودن بیماریش قطعی شد دوستان و خانواده تصمیم گرفتند که برایش بزرگداشتی بگیرند تا در آخرین روزهای زندگی‌اش دیداری با دوستان و رفقایش داشته باشد. علیرغم تمام خواهش‌های خانواده و دوستان زیر بار قبول این کار نمی‌رفت و همیشه جواب «نه» می‌داد. تا این که موضوع از طریق دکتر رئیس‌دانا مطرح شد و خان بالاخره بعد از سه ماه به این کار راضی شدند؛ بشرطی که این مراسم فقط دیدار با دوستان و رفقای قدیمی‌‌ باشد نه تعریف و تمجید از او.

برای بزرگداشت صفرخان سالن «حرکت» تهران بنام خانواده اجاره شد. روز موعود از خیلی از شهرهای ایران برای شرکت در مراسم به تهران آمده بودند. من و یکی از دوستان در خانه پیش صفرخان ماندیم تا سر موعد خان را به محل برگزاری مراسم ببریم. مرتب در تماس بودیم که کی حرکت کنیم. مردم دسته گل به دست در خیابانهای اطراف و جلو سالن جمع شده و منتظر باز شدن درب سالن بودند. همه از صفرخان، از انقلاب بهمن و آزادی زندانی‌ها صحبت می‌کردند و در داخل سالن هم بحث چگونگی برگزاری مراسم و چرایی تاخیر در باز شدن درب سالن در جریان بود. مسئولین امر تصمیم گرفته بودند که مراسم برگزار نشود و مردم نیز از محل سالن و خیابانهای طراف پراکنده شوند. مردم نیز پراکنده نمی‌شدند و بیش از یک ساعت گروه- گروه در اطراف سالن و حاشیه خیابانها گرم صحبت و گفتگو بودند. خبر را به صفرخان گفتیم. از این‌که مردم به زحمت افتاده‌اند خیلی ناراحت شد و گفت: «من این رژیم را می‌شناسم. بیخود باعث دردسر مردم شدیم.» پیشنهاد کردیم حالا که مانع برگزاری مراسم شده‌اند لااقل شما با ماشین به محل مراسم بروید و خودتان از مردم تشکر و قدردانی کنید تا به شهرستانهای خود برگردند. قبول نکرد و گفت: «این یعنی به دردسر انداختن مردم؛ به خاطر اینکه شلوغ می‌شود و آنها نیز مردم را اذیت می‌کنند.» در همان حال وضعش بحرانی شد و بلافاصله برایش اکسیژن وصل کردیم. بعد از بیست دقیقه‌ای تقریبا حالش خوب شد و پیشنهاد کردیم استراحت کند. گروهی از دوستداران خان نیز از محل برگزاری مراسم خود را به خانه دختر خان رساندند و این بار تجمع در خانه و جلوی خانه مهین خانم ادامه یافت. مراسم بزرگداشت عملا در کوچه و منزل خان برگزار شد و تا پاسی از شب ادامه داشت. عده‌ای از مردم در کوچه به بحث و گفتگو مشغول بودند و در داخل خانه نیز سخنرانی چهره‌های آشنایی همچون: دکتر پیمان، میثمی‌؛ عمویی، زرافشان، رئیس‌دانا، تعدادی از زندانیان سیاسی زمان شاه و بازماندگان فاجعه ملی تابستان ۶۷ و شعرخوانی گروهی از شعرای ترک آذری و تعدادی از اعضای کانون نویسندگان در جریان بود. همسایه‌های خان تازه فهمیده بودند این پیرمردی که هر از گاهی در کوچه می‌بینند چه کسی است. بعد آن روز هر وقت بچه‌های محل من را با کپسول اکسیژن در کوچه می‌دیدند با احترام و تعارف کمک، احساساتشان را بروز می‌دادند.

 

٨- درست پنج روز قبل از درگذشت خان چند نفر از طرف آقای کروبی به دیدار خان آمده بودند تا او را راضی کنند که با هزینه وی در هر بیمارستانی که مایل باشد بستری شود. این عده بعد از کلی عکسبرداری و فیلمبرداری اصرار داشتند که خان این پیشنهاد آقای کروبی را قبول کند. آنها داخل خانه بودند که من با کپسول اکسیژن بر دوشم وارد خانه شدم. خان همان موقع که من وارد شدم نشانم داد و گفت که «دیگر دیر شده است. هر جا بروم درمان من همین کپسول اکسیژن است. اگر این فرد نبود من شش ماه پیش از دنیا رفته بودم. آن موقع شماها کجا بودید؟» ا لبته این از بزرگواری خان بود، والا من این کار مختصر را با افتخار و غرور انجام می‌دادم. یکی از روزها که خان زبان به تشکر گشود گفتم: خان این شانس من بود که قرعه خدمت به شما به نام من افتاده است. من از این خدمتم احساس رضایت دارم. اصلا فکر کنید شما افسر فرقه دمکرات آذربایجان هستید و من هم سرباز شما. وظیفه سرباز هم این است که دستورات افسر مافوق خود را اجرا کند. خان با کمی ترشرویی و با متانت خاصی جواب داد: «ما اینجوری نبودیم. اکثرا کارهایمان را خودمان انجام می‌دادیم.» وقتی خان را با آن اراده آهنین و صداقت می‌دیدم تمام خستگیم از تنم بیرون می‌رفت و در همان حال خان با آن فلاکس مشهورش که هیچ وقت اجازه نمی‌داد کسی از مهمانانش پذیرایی کند از من با ریختن چایی پذیرایی می‌کرد.

 

۹- چند باری خان را بخاطر آلودگی هوای تهران به طرف کوه های کن سولوغون که هوای تمیزی دارد برای هواخوری بردم. قبل از حرکت شرط می‌بست که دست به جیب نبرم، والا با من نخواهد آمد؛ و من هم که سلامتی خان برایم از همه چیز مهمتر بود قبول می‌کردم.

 

۱۰- سه چهار ماه مانده به فوت خان، وی خیلی بی‌حوصله شده بود و به ندرت کسی را برای عیادت قبول می‌کرد. دوست نداشت کسی او را در آن حال ببیند. یکی دو بار دوستان از من خواستند که ترتیبی بدهم که خان را ببینند. من هم از خان اجازه می‌گرفتم و این دوستان را نه در خانه‌ی خان، بلکه در کن سولوغون که معمولا خان را برای هواخوری می‌بردم پذیرا می‌شدم. قبل از تشدید بیماریش یک روز یکی از دوستان که از شهرستان برای دیدار با خان به تهران آمده بود خیلی تحت تاثیر دیدار خان قرار گرفت و در اولین برخورد می‌خواست دست خان را ببوسد. خان برافروخته شد و اجازه نداد. گفت: «پسرم، من نه شاهم، نه امامم، نه خان نه زورگو؛ چرا باید دست من را ببوسی؟! ما دوست هم؛ رفیق هم و یک انسانیم و انسانها فرقی باهم ندارند.» دوست من از خجالت سرش را پایین انداخته بود و نمی‌توانست مستقیم به چهره‌ی خان نگاه کند.

 

۱۱- صفرخان مورد اعتماد و احترام همه‌ی گروه‌ها و جریانات سیاسی بود. همه خودشان را نسبت به خان سمپات می‌دانستند و این باعث شده بود تا آخر عمرش بخصوص در دهه‌ی شصت خانه‌اش جای امن و محل رجوع خیلی از خانواده‌های افراد سیاسی باشد. او خود نیز در اکثر مراسم و گردهم‌آیی‌های خصوصی محافل سیاسی در این سالهای خون و خفقان شرکت می‌کرد.

 

۱۲- صفرخان معمولا هدایای زیادی از طرف رفقای داخل و خارج خود به اشکال مختلف دریافت می‌کرد. او در خیلی از مواقع بدون باز کردن درب پاکتها، آنها را به خانواده اعدامی‌ها و زندانیان سیاسی می‌داد. یکی از دوستان مشترک نقل می‌کرد که یک بار با خانم یکی از زندانی‌های سیاسی به خانه خان می‌روند. موقع برگشتن، خان یک بسته از طاقچه بر می‌دارد و به آن خانم می‌دهد. او در خانه‌اش وقتی پاکت را باز می‌کند متوجه می‌شود که داخل آن پول قابل توجهی است. فردا به خانه خان می‌آید و می‌گوید: خان، داخل این پاکت پول زیادی است و فکر کنم اشتباهی شده است. خان می‌گوید: «من که نباید آن را می‌شمردم. همینطوری داده بودند و من هم به شما دادم. فکرش را نکن

 

۱٣- آخرین دیدار من با صفرخان شب بعد از بستری شدنش در بیمارستان ایرانمهر بود. فردایش روز جمعه هر کس شنیده بود برای ملاقات به بیمارستان آمده بود. در آن موقع خان نمی‌توانست حرف بزند و ملاقات از پشت شیشه بود. شنبه شب صفرخان قهرمانیان با کلی خاطره که از خودش برای آیندگان گذاشته بود از دنیا رفت. (۱۹ آبان ماه ۱٣٨۱) خبر درگذشت خان از طریق اینترنت به دنیا اعلام شد پیام تسلیتها به خانواده و دوستان از کل دنیا باریدن گرفت. روز چهارشنبه جنازه خان از جلو بیمارستان ایرانمهر با بدرقه هزاران تن از مردمی که از نقاط مختلف کشور خود را به تهران رسانده بودند با شعارهایی همچون: «درود بر قهرمان - صفرخان قهرمان»، «ستارخان، حیدرخان! خان‌دا قوشولدو سیزه»، «زندانی سیاسی آزاد باید گردد»، «رزمنده‌ی جهانی، راهت ادامه دارد» تشییع و در آرامگاه امامزاده طاهر کرج به خاک سپرده شد.

 

۱۴- یکی از شعرای آذربایجانی از زبان مهین خانم تنها دختر صفرخان که تمام زحمات پدر بعد از آزادی از زندان را متحمل شد شعری سروده که در پایان این یادمانده‌ها تقدیم می‌کنم: یاد قهرمان ملی ایران گرامی و راهش پررهرو باد.

 

دومان کئچیر اوره‌گیمدن

گونش اولور ساچیر آتام.

آلقیشلاییر اونو وطن

ال‌لرده گول آچیر آتام.

گونش اولور ساچیر آتام.

 

سئوردی آنا تورپاغی

قازامات اولدو یاتاغی

قلبینده‌کی ائل چیراغی

یانار مشعل ائتدی آتام.

گونش یولون گئتدی آتام.

 

های وئره‌نین او سسی‌یدی

توپ توفنگین گولله‌سی‌یدی

بابالارین نفسی‌یدی

ستارخانا قارداش آتام.

حیدرخانا یولداش آتام.

 

آلیشدی آذر اودونا

فخر ائله‌دی ایران اونا

باغلاندی اودلار یوردونا

سینه‌سی اولدوزلو آتام.

گونشلی، گوندوزلو آتام.

 

گیزلی قالدی سیرری، سوزو

ائل ایچینده آغ‌دی اوزو

اون بیر مین گئجه- گوندوزو

دیزه چوکدوردو مرد آتام.

شاهلارا اولدو درد آتام.

 

اوغول اولدو خالقا، ائله

آدی دوشدو دیلدن دیله

قاتلاشسادا مین نیسگیله

باشی اوجا قالدی آتام.

ظفر مارشین چالدی آتام.