مقدمه :

"دروغ در سیاست" را هانا آرنت بر اساس انتشار اولیه اسناد پنتاگون نوشته است و اولین بار در بررسی کتاب نیویورک، 18 نوامبر 1971 انتشار یافته است. ترجمه فارسی از ترجمه آلمانی توسط هلموت لیندمن از کتاب "در زمان حاضر"* صورت گرفته است ترجمه آلمانی اولین بار در نویه روند شاو، دفتر دوم 1972 آمده است.

 

اسناد پنتاگون به مجموعه گزارشات و اسناد خیلی سری در باره تاریخ مداخلات آمریکا در هندو چین گفته می شود که به دستور روبرت مک نامارا، وزیر دفاع وقت ایلات متحده برای ریشه یابی علل شکست پی در پی آمریکا در جنگ ویتنام از سال 1967 توسط دهها تحلیلگر استراتژیک و کارشناس مسائل نظامی و سیاست خارجی در وزارت خارجه به مدت یکسال و نیم در چهل و هفت جلد تهیه شد. در پی اوج گیری جنبش ضد جنگ ویتنام در آمریکا و در پی بی توجهی مقامات دولت آمریکا به نتایج این مطالعات، این اسناد توسط دانیل السبرگ، یکی از کارشناسان عضو گروه تدوین کننده اسناد به مطبوعات درز داده شد. السبرگ با کمک فرزندانش توانست اسناد 7000 صفحه ای  را کپی کند. نیویورک تایمز اولین بار روز یکشنبه 13 ژوئن 1971 شروع به انتشار سلسله مقالاتی بر مبنای اسناد نمود (بعدا واشنگتن پست هم اقدام به انتشار کرد). این کار به منزله افشای گسترده سیاست مبتنی بر دروغ و فریب آمریکا در ویتنام بود. وزیر دادگستری وقت آمریکا توسط حکم فوری دادگاه، نشریات را از ادامه انتشار اسناد بازداشت. ولی دادگاه عالی آمریکا بعد از 15 روز  بررسی پرونده در 30 ژوئن 1971 اجازه ادامه انتشار مقالات در نشریات را داد. اکنون بعد از گذشت نیم قرن، تمامی این اسناد منتشر شده اند و می توان از طریق  اینترنت** نیز به متن کامل اسناد دست یافت.  

 

Pieper Verlag, Hannah Arendt, In der Gegenwart, ISBN: 3-492-22920-4 *-

  http://www.archives.gov/research/pentagon-papers/** -

 

 

دروغ در سیاست

 

هانا آرنت

ترجمه : حسین انور حقیقی، کلن ،15 مای 2012

 

ملاحظاتی در باره اسناد پنتاگون

 

ابدا چشم انداز زیبایی نیست، وقتی هر هفته شاهد کشته و زخمی شدن هزاران غیرنظامی توسط بزرگترین ابرقدرت جهان برای به زانو درآوردن ملتی کوچک و رشد نایافته به خاطر موضوعی به شدت مورد مناقشه باشید.

 

روبرت اس. مک نامارا

 

ا

مانند بسیاری موارد دیگر در تاریخ اسناد-پنتاگون نیز برای هر خواننده ای حاوی پیام ها و درس های جداگانه ایست. برخی مدعی اند که تازه متوجه شده اند که جنگ ویتنام نتیجه منطقی جنگ سرد و یا ضد کمونیسم ایدئولوژیک است، دیگران آن را یک موقعیت استثنائی می یابند که از چند و چون روند تصمیم گیری یک دولت آگاه می شوند. در این میان خیلی ها بر این توافق دارند که فریب بنیادی ترین مسئله ای است که این اسناد آنها را با آن روبرو میکند. بدیهی است که بیش از هرچیز همین مسئله ذهن کسانی را که اسناد-پنتاگون را برای نیویورک تایمز آماده ساخته اند به خود مشغول داشته است و نیز دست کم احتمال این میرود که مسئله فریب از جایگاه تعیین کننده ای برای تیم نویسندگان، که مجموعه چهل و هفت جلدی اولیه را نوشته اند، برخوردار بوده است.  شکاف بی اعتباری معروف که از شش سال پیش برای ما آشناست ناگهان به پرتگاهی بدل گشته است. طوفان انواع اتهامات نادرست  از فریب تا خود فریبی نفس را در سینه خوانندگان حبس میکند. خواننده به یکباره متوجه می شود که با زیر بنای سیاست داخلی و خارجی آمریکا در طول یک دهه سر و کار دارد.

 

به خاطر تسلیم بیش از حد مقامات عالیرتبه دولتی در مقابل جعلیات سیاسی و به خاطر اینکه در نتیجه این کار، دروغ همه جا، چه در آپارات نظامی و چه در دستگاههای دولتی به یکسان گسترش  یافته بود، ارقام دستکاری شده واحدهای مامور "جستجو و انهدام"، گزارشات حق به جانب موفقیت ها و تلفات نیروی هوایی[1]، "پیشرفت هایی" که زیردستان از جبهه به واشنگتن مخابره میکردند، با آگاهی از اینکه کارهای آنها بر اساس گزارشات خودشان ارزیابی  میشد[2]، آدمی خیلی ساده وسوسه می شود تا افراط کرده و پیشینه تاریخی را به فراموشی بسپارد. با توجه به همین پیشینه تاریخی، که چندان بی عیب و نقص هم نیست، باید این جدیدترین اپیزود را بررسی کرده و درباره اش قضاوت نمود.

 

در حقیقت ما از سپیده دم تاریخ مکتوب، با مخفی کاری و فریب، که دیپلماتها آنرا دیسکرچیون یا "آرکانا ایمپری"، یعنی  اسرار دولتی، مینامند و نیز با دروغ آشکار و فریبکاری هدفمند همچون وسیله ای مشروع برای دستیابی به اهداف سیاسی آشنا هستیم. درستی و راستی هیچگاه از فضائل سیاست نبوده و دروغ  همواره ابزاری مجاز برایش به شمار آمده  است. کاوشگر این مسئله، ازاینکه در روند تفکر فلسفی و سیاسی چقدر کم بدان  پرداخته شده بشدت متحیر میشود: از طرفی با توجه به ذات کنش و از طرف دیگر با در نظر گرفتن استعداد ما در انکار واقعیت چه در حرف و چه در اندیشه، توانائی فعال ما در دروغ گفتن خود را به نحو برجسته ای از ضعف منفعل ما در اشتباهات، خیالات، خطای حافظه و خلاصه هر آنچه که به حساب خطای ارگانهای حسی و فکری میتوان گذاشت، متمایز می سازد.

 

یکی از ویژه گی های اصلی کنش آدمی این است که همیشه طرحی نو می اندازد ولی این به معنی امکان شروع از صفر و یا آفرینش از هیچ نیست. بخاطر ایجاد فضا برای اقدامی تازه، باید آنچه را که قبلا آنجا بوده تخریب کرد و یا از بین برد؛ بدین سان وضعیت قبلی چیز ها تغییر می کند. این تغییر ناممکن میبود هر گاه ما نمی توانستیم از نظر روانی و ذهنی از مکان فیزیکی خویش فاصله گرفته و در نظر آوریم که اشیاء به گونه ای متفاوت تر از آنچه که هستند می توانند باشند. به عبارت دیگر، انکار آگاهانه واقعیت – توان دروغ گویی – و  استعداد تغییر دادن واقعیت، - توان کنش گری – به همدیگر وابسته اند؛ آبشخور آنها یکی است:  توان تصور. در واقع به هیچ وجه بدیهی نیست که بگوییم: "آفتاب می تابد" آنزمان که باران میبارد (نوع خاصی از بیماری مغزی موجب از دست دادن چنین توانی است). بیش از هر چیز بر این دلالت میکند که هر چند ما به واسطه ارگانهای حسی و فهم خویش برای دنیا خوب  مجهزیم  با اینهمه جزئی جدایی ناپذیر از آن نیستیم. ما آزادیم دنیا را دگرگون کنیم و چیز نوی در آن شروع کنیم. بدون آزادی ذهنی در قبول یا رد واقعییت، آری یا نه گفتن نه فقط به احکام و پیشنهادات، تا موضع خود را در تایید ویا تکذیب انها بیان کرده باشیم، بلکه به چیزها، جدا از نحوه موجودیتشان در ورای تایید و یا تکذیب ارگانهای حسی و شناختی ما. بدون چنین آزادی ذهنی، کنش گری ناممکن می بود. کنش گری اما در حقیقت کار ویژه سیاست[3] است.

 

بنابر این هر گاه از دروغ و بویژه از دروغ شخص کنش گر سخن میگوییم نباید فراموش کنیم که دروغ همینطور، به سبب گناه آلودی انسان، در سیاست راه نیافته است. تنها به این خاطر  است که تهذیب اخلاقی دروغ را از بین نخواهد برد. دو رویی آگاهانه با فاکتهای معین سر و کار دارد یعنی با چیزهایی که لزوما نه آنگونه اند که باید باشند و حقیقت، ذاتی آنها نیست. حقایق واقعی لزوما درست نیستند. مورخ بر این نکته آگاه است که تا چه اندازه، تمامی بافت واقعیت های موجود، که بستر زندگی روزمره ماست، آسیب پذیر است. و همواره در معرض تهدید تخلخل به واسطه دروغهای منفرد و یا تکه پاره شدن و یا تحریف به واسطه دروغ های سازمان یافته گروهها، ملتها ویا طبقات قرار دارد که اغلب بدقت توسط کوهی از ناحقیقت ها پوشانده شده که بعدها خیلی ساده به فراموشی سپرده میشوند. فاکت ها برای اثبات و ثبت شدن نیازمند شاهدین قابل اعتمادند تا جایگاهی مطمئن در پهنه مسائل انسانی بیابند. از اینجاست که هیچ گزارشی از واقعیت نمی تواند همواره در مقابل انواع شک ها مقاوم باشد- آنگونه که مثلا گزاره دو بعلاوه دو می شود چهار . 

 

این شکنندگی است که در واقع فریب را تا درجه معینی چنین آسان و فریبنده می کند. هرگز با عقل سرشاخ نمی شود زیرا چیزها می توانستند در واقع همانگونه باشند که دروغگو ادعا میکند. اساسا در بسیاری از مواقع، دروغ عقلانی تر و جذابتر از واقعیت به نظر می آید، زیرا دروغگو دارای این مزیت بزرگ هست که از قبل چیزی را که مخاطبین دوست دارند بشنوند، میداند. وی تعریف خود را برای پذیرش عموم آماده کرده دقیقا بدان توجه میکند که چگونه آنرا قابل اعتماد جلوه دهد در حالیکه واقعیت دارای این عادت بد هست که ما را با نا منتظر هایی که آمادگی شان را نداریم روبرو کند.

 

در مواقع عادی دروغگو نمی تواند در مقابل واقعیت، که هیچ جایگزینی برایش نیست، تاب بیاورد. هر اندازه هم که شبکه دروغ های دروغگو  گسترده تر باشد حتی اگر کامپیوتر را هم به خدمت بگیرد باز هم به وسعتی نخواهد بود که بی انتهائی واقعیت را پوشش دهد. ممکن است که دروغگو در کاربست انبوهی از دروغهای منفرد موفق باشد ولی در نهایت این را خواهد فهمید که با دروغگوئی از روی پرینسیب نمی شود پیش رفت. این یکی از آموزه هایی است که بشر توانسته از تجربیات توتالیتری و بویژه از اعتماد هراس انگیزی که حاکمین توتالیتر به قدرت دروغ داشته اند بگیرد، مثلا توان آنها در بازنویسی مکرر تاریخ برای همخوان سازی گذشته با "خط سیاسی" جاری، یا امکان آنها در وجین کردن فاکتها از طریق انکار ساده موجودیت آنها میباشد. مثالا چون بیکاری در اقتصاد سوسیالیستی با ایدئولوژی آنها سازگار نیست خیلی ساده منکر وجود بیکاری هستند: بیکار تبدیل میشود به نه-کس.

 

وقتی چنین آزمایش هایی توسط افرادی که قدرت دولتی را در اختیار دارند انجام شود نتایج هر چند هراس آورند ولی نه به این علت که دروغ مشخصا خود را جایگزین واقعیت کرده است. دروغگوئی از روی اصول رژیم های ترور تنها میتواند تشخیص حقیقت از نا حقیقت را از خودآگاه انسانها پاک کند. وقتی زندگی وابسته این است، که انسان طوری عمل کند، که گویی به دروغ باور دارد دیگر مسئله بر سر حقیقت و ناحقیقت نیست. در نتیجه حقیقت واقعی و اعتبار آن کاملا از زندگی اجتماعی رخت بر میبندد و همراه آن مهمترین عامل ثبات بخش در دگرگونی دائمی عملکرد انسانی از بین میرود.

 

 اکنون باید به اشکالی که هنر دروغ گفتن از دیر باز پدید آورده دو نوع بازی تازه از دوران اخیر  را بیافزاییم. یکی از اینها فورم ظاهرا بی خطر مدیران روابط عمومی دولت است که از   متخصصین تبلیغاتی درس گرفته اند. روابط عمومی شاخه ای از تبلیغات است؛ یعنی آنها مدیون جامعه مصرفی با اشتهای بی پایانش به کالاهایی میباشند که بواسطه اقتصاد بازار به وی عرضه میشوند. ایراد طرز فکر چنین کسانی در این است که ایشان سر و کارشان تنها با نظرات و "اراده های خوب" است، که آماده خریدند یعنی با چیزهایی غیر ملموس، که واقعیت مشخص شان اندک است. این بدین معنی است که برای یافته ها و ابتکارات آنها واقعا مرزی  متصور نیست – کمبود آنها در نداشتن قدرت سیاستمداران است تا اقدام کنند و  چیزی  "بوجود آورند"، و همینطور در نداشتن این تجربه ساده، که واقعیت قدرت را محدود می کند و بدینوسیله فانتزی را دوباره به (واقعیات) زمین باز میگرداند.

 

محدودیت کار انسان روابط عمومی در این کشف نهفته است که شاید بشود نظر کسانی را برای خریدن نوعی صابون "دستکاری" نمود در حالی که همین مردم را جز به ضرب زور نمیتوان مجبور به "خرید" نظریات و دیدگاههای سیاسی کرد. آموزش درباره امکانات بی حد و مرز جهت دادن امیال انسانی که از زمانهای دور در بازار نظریات عادی و نظریات آموزش یافته عرضه می شوند ، منطبق با طرز فکر و رویای متخصصین تبلیغات است. ولی چنین دکترین هایی نمیتوانند هیچ تغییری در مورد چگونگی نظریابی انسان ایجاد کنند، و نمی توانند مانع آن شوند که وی از روی آگاهی و بنا به وجدان خود عمل کند؛ علاوه بر این ترور تنها وسیله ای است که بواسطه آن میشود رفتار مردمان را به شکلی موثر تحت تاثیر قرار داد یعنی باز هم به همان روش قدیمی شلاق و شیرینی. نسل تازه روشنفکران که در دوران تبلیغات لجام گسیخته بار آمده اند و در دانشگاهها یاد گرفته اند که سیاست نیمی "بزک کردن چهره" خود و نیمی دیگر تبلیغ هدفمند برای این "چهره" هست، طبیعی است که اتوماتیک وار به همان شیوه مالوف قدیمی شلاق و شیرینی متوسل شوند وقتیکه قافیه برای "تئوری" تنگ میشود. کشف این نکته در ماجراجویی ویتنام، که کسانی هستند که حتی شلاق و شیرینی بر آنها بی تاثیر است، الزاما مایه بزرگترین سرخوردگی این روشنفکران بوده است.

 

(شگفتا احتمالا تنها قربانی ایده آل برای دستکاری همه جانبه ذهنی، همانا رئیس جمهور ایالات متحده می باشد. به خاطر گسترده گی خارق العاده این مقام الزاما مشاورینی دارد، به گفته ریچارد ج. بارنت، "مدیران امنیت ملی" که "اساسا قدرت خود را، از طریق الک کردن اطلاعات و در نتیجه  تفسیر جهان برای رئیس جمهور، بر وی  اعمال میکنند"[4]. تقریبا می شود ادعا کرد که رئیس جمهور، یعنی قوی ترین فرد قدرتمندترین کشور ، تنها کسی در ایالت متحده آمریکا است که میتوان دایره عملکردش را از قبل به شکل آلترناتیو  تعیین کرد. طبعا این تنها به خاطر جدایی حق اجرائی از حق قانونگزاری کنگره ممکن شده است. امکان دستکاری نظر رئیس جمهور نتیجه منطقی ایزولاسیون وی در سیستم حکومتی است که توان کار ی خودرا از دست می دهد وقتی که قدرت سنا برای اعمال رهبری سیاست خارجی، در عمل و نظر از وی گرفته میشود و یا اینکه این قدرت در تقابل شدید با سنا به کار گرفته میشود. امروزه ما میدانیم که یکی از تکالیف سنا حراست از روند تصمیم گیری در برابر تمایلات و گرایشات گذری جامعه و  در این مورد علیه مسخره بازی جامعه مصرفی و مدیران روابط عمومی آن است.)

 

در اسناد پنتاگون گونه دوم از دروغگویی، علیرغم نادر بودن آن در زندگی روزمره، نقش بر جسته ای بازی میکند. اینجا با افرادی سرو کار داریم که تعدادشان در رده های بالای کارکنان دولت کم نبوده و از نظر ذهنی و اخلاقی در سطح بالایی قرار دارند. این افراد را، که نیل شهان  آنها را "مشکل گشا[5]" می نامد، دولت از دانشگاهها و "اتاق فکر" های مختلف جمع آوری کرده است تا با تحلیل سیستم و تئوری بازی ها "مسائل" سیاست خارجی را حل کنند. تعداد قابل توجهی از نویسندگان مطالعات مک نامارا از این اشخاص هستند و علیرغم اینکه تنها چند نفر ازآنان منتقد جنگ ویتنام بودند با اینهمه ما این گزارش حقیقی و البته نه تصویر کامل از  آنچه در دستگاه دولت جریان داشته است را مدیون آنها هستیم.

 

مشکل گشایان را مردانی با اعتماد به نفس بالا تعریف می کنند که "ظاهرا خیلی بندرت در به کرسی نشاندن حرفشان تردید" میکنند، آنان با نظامیان، که معروفند "به مردانی که عادت به پیروزی دارند[6]  همکاری میکنند. گرچه چنین اشخاصی تلاش زیادی در خود کنترلی بی طرفانه نمیکنند با این همه به همان میزان تعجب آور است که بواسطه همین افراد بود که تلاش حکومت برای پوشاندن نقش مسئولین در پس پرده مخفی بازی شکست خورد ( به هر حال تا زمانی که خاطراتشان، دروغین ترین نوع ادبیات قرن حاضر ما، را بنویسند). در صداقت افرادی که گزارش را نوشته اند شکی نیست، مک نامارا می توانست واقعا مطمئن باشد که آنها گزارشی "همه جانبه و عینی" بی توجه به اشخاص و علایق تهیه میکنند.

 

این کیفیت های اخلاقی، که قابل تحسین هستند، آشکارا مانع از سالها مشارکت  آنان در بازی فریب و نیرنگ نشدند. با اعتماد به "رتبه، معلومات و توانائی[7]"  شاید آنها به علت برداشتی غلط از میهن پرستی دروغ گفتند. قطعا می شود گفت که آنها نه به خاطر میهن و صد البته نه به خاطر دفاع از موجودیت آن، که اساسا هیچ گاه مورد تهدید نبود، بلکه به خاطر "نام و آوازه" آن دروغ گفتند. با وجود هوشمندی بدون تردیدشان،که انبوه نوشته هایشان گواه آن است، آنها هم بر این باور بودند که سیاست نوعی از روابط عمومی است و در نتیجه قربانی شرایط ویژه روانی شدند که با چنین برداشتی ارتباط داشت.

 

با این حال آنها متفاوت از کارگاه های چهره سازی بودند. تفاوت در این بود که آنها مشکل گشا بودند، یعنی نه تنها باهوش بلکه خیلی مفتخر به عقلانیتی خشک، حتی  در برخی موارد به حدی وحشتناک بی نیاز از "احساساتی گری" ، ولی بیش از همه مجذوب "تئوری ها" بودند. آنها عرق ریزان در پی فورمولهایی بیشتر شبه ریاضی  بودند تا بکمک آنها در پدیده های متضاد نکات مشترک بیابند. بنابراین آنها به جد تمام دنبال قوانینی می گشتند تا به کمک آنها واقعیت های سیاسی و تاریخی را توضیح داده و پیش بینی کنند تو گوئی که این پدیده ها همانقدر الزامی و نیز قابل اطمینان میبودند که پدیده های فیزیکی برای دانشمندان علوم طبیعی.

 

 اما دانشمند علوم طبیعی با چیزهایی سرو کار دارد که انسان-بنیاد نبوده و دستاورد عمل وی نیست، برای برخورد، زیر نظر داشتن، درک و احتمالا حتی تغییر این چیزها تنها کافیست که  انسان به دقت تابع وضعیت معین و داده شده باشد. در مقابل اما هم مورخ و هم سیاستمدار با مسائل انسانی سرو کار دارند، در واقع با داده هایی که انسان-بنیاد بوده و از آزادی نسبی در مقابل آنها برخوردارند. انسانهایی که کنش گرند وسوسه می شوند که به همان میزان که آقای فردای خود هستند آقای گذشته شان نیز باشند. آنهایی که از اقدام خویش لذت میبرند و دلداده تئوری نیز هستند به ندرت میتوانند صبر دانشمندان علوم طبیعی را داشته باشند که با حوصله تمام منتظر می مانند تا فرضیه ها و تئوری هایشان به واسطه واقعیات تائید و یا رد شوند. آنها بیش از همه تلاش خواهند کرد که واقعیت را، که اساسا محصول عمل انسانی است و میتوانست به شکلی دیگر هم باشد، با تئوری خود تطبیق دهند و از این طریق، حد اقل از نظر تئوریک هم شده، راه را بر اتفاقی ببندند.

 

بیزاری عقل از «اتفاقی» خیلی قوی است. هگل، بنیانگذار تئوری های مدرن تاریخ، می گفت: "قصد ارزیابی فلسفی چیزی جز از میان برداشتن اتفاقی نیست.[8] " خیلی از ابزارهای  مدرن اندیشه سیاسی ریشه در این بیزاری عمیق دارند: از این جمله است، تحلیل سیستم و نظریه های بازی سناریوهایی که برای "مخاطبین" فرضی نوشته شده اند، و برشمردن دقیق سه "امکان" معمولی الف، ب و سین که الف و سین بی نهایت متضاد هم بوده ولی ب راه میانی "حل منطقی" مسئله مورد نظر می باشد. خطای چنین طرز تفکری از آنجا شروع میشود که انتخاب را به آلترناتیو های حذف کننده یکدیگر تقلیل می دهد، در حالی که خود واقعیت هیچگاه چنین شسته رفته شرایط نتیجه گیری های منطقی را به ما نشان نمی دهد. تفکری که الف و سین را نا خواستنی جلوه می دهد و در نتیجه ب را مطلوب می یابد به هدفی جز انحراف فهم و لاپوشانی شمار زیادی از امکانات واقعی دیگر یاری نمی رساند. اشتراک  این "مشکل گشایان" با دروغ گویان در آن است که هر دو می کوشند واقعیت ها را به کناری نهند و هر دو بر این باورند که اینکار لزوما به واسطه احتمالی بودن واقعیت ها ممکن است.

 

در حقیقت نه بوسیله تئوری ها و نه با دستکاری افکار عمومی نمیتوان به این هدف رسید که گویا می شود واقعیتی را یک بار برای همیشه انکار کرد اگر تنها تعداد کافی از افراد به نبود آن واقعیت باور داشته باشند. اینکار نیازمند یک انهدام رادیکال است: همچون قاتلی که میگوید خانم اشمیت مرده است و سپس می رود و او را میکشد. در پهنه سیاست چنین انهدامی باید همه جانبه باشد. لازم نیست که اینجا تاکید کنیم که علیرغم شمار دهشت انگیز جنایات جنگی که در طول جنگ ویتنام صورت گرفته، هیچ گاه در هیچ رده دولتی چنین نظری مبنی بر انهدام همه جانبه موجود نبوده است.  اما حتی در آنجا که، همچون هیتلر و استالین، چنین نیتی در دست است بایستی قادر مطلق بود تا بدان جامه عمل پوشاند. برای ازبین بردن نقش تروتسکی در تاریخ انقلاب روسیه کشتن وی و پاک کردن نام وی از تمامی مدارک روسی کفایت نمیکند و لازم است که تمامی همدوره ای ها و همرزمان وی از بین برداشته شده و آرشیوها و کتابخانه های همه کشورها را در اختیار گرفت.

 

 

اا

اینکه در اسناد پنتاگون به طور عمده صحبت از پنهانکاری، دروغ و فریب عمدی است و نه   وهم، اشتباه و خطای محاسبه و از این قبیل، بیش از همه مدیون این وضعیت عجیب است که تصمیمات نادرست و اظهارات دروغ آمیز تضاد دائمی با گزارشات سازمانهای مخفی داشتند، که به شکل حیرت آوری دقیق بودند، همانگونه که در نشر بانتام (اولین نشر کتابی اسناد در آمریکا) نقل قول شده است. نکته مهم در اینجا تنها این نیست که دروغ های از روی برنامه اساسا برای فریب دشمن نبودند (این یکی از دلایلی است که به  علت فقدان هر گونه اطلاعات محرمانه نظامی در این اسناد،  قانون جاسوسی بر آنها شمول نداشت.)، بلکه در درجه اول، اگر نه همیشه، برای مصرف داخلی و بیش از همه برای فریب کنگره بودند. واقعه خلیج تونکن، که دشمن درباره آن از همه چیز باخبر بود و کمیته خارجی سنا در مقابل هیچ اطلاعی از آن نداشت، نمونه بر جسته ای بر این مدعا است.    

       

نکته مهم دیگر اینست که در این اوضاع فاجعه بار، تقریبا همه تصمیمات با آگاهی از عدم امکان اجرای آنها اتخاذ می شدند و در نتیجه هدف ها مدام باید عوض می شدند. در آغاز اهداف آشکارا اعلام شده بودند: "... اطمینان حاصل شود که خلق ویتنام جنوبی اجازه تصمیم گیری در مورد آینده خویش را داشته باشد"، و یا: "به کشور کمک شود تا در مبارزه علیه  توطئه کمونیستی پیروز شود"؛ ویا صحبت از مهار چین و اجتناب از سلسله تاثیر دومینوئی و یا اجبار به حفظ آوازه آمریکا مبنی بر "ضامن ضد براندازی دولتی[9]" می رفت. تازه روسک با افزودن هدفی دیگر این هدف ها را تکمیل کرد: لزوم جلوگیری از جنگ جهانی سوم، هر چند در اسناد پنتاگون چنین چیزی وجود ندارد و در روندی که می شناسیم نقشی بازی نمیکند.

 

تاملات تاکتیکی نیز به همان اندازه قابل انعطاف بودند: ویتنام شمالی بمباران می شد تا "از فرو پاشی اخلاق[10]" در جنوب و بویژه سرنگونی حکومت سایگون جلوگیری شود. و اما آنگاه که اولین حملات باید آغاز می شدند، حکومت سرنگون شده بود، "در سایگون هرج و مرج حاکم بود"، حملات باید به زمانی دیگر موکول میشدند تا توجیه دیگری برایشان پیدا میشد[11].  حال باید "هانوی برای توقف ویت کونگ و پاتت لائو تحت فشار قرار میگرفت"، اهدافی که حتی ستاد کل امیدی برای رسیدن بدانها نداشت، زیرا: "فرض مهملی بود که این تلاشها تاثیر تعیین کننده ای خواهند داشت."[12]

 

از سال 1965 به بعد باور به پیروزی قاطع مدام کاهش میافت؛ تلاش میشد، "به دشمن  قبولاند که پیروزیش ناممکن است" (تاکید از من). اما چون دشمن را نمیشد قانع کرد، در نتیجه هدف بعدی چنین تعریف میشد که می خواهیم "جلو شکست خفت بار را بگیریم"- تو گویی شکست در جنگ به معنی خفت نیست. اسناد پنتاگون بیش از همه این هراس آزار دهنده را فاش می کنند که یک شکست نه درواقع به آسایش مردم بلکه به "نام و اعتبار ایالت متحده و شخص رئیس جمهور" دارند (تاکید از من). کمی پیشتر به هنگام مباحثات در باره به صلاح بودن بکار گیری نیروهای زمینی علیه ویتنام شمالی،  مهمترین دلیل نه شکست و یا حتی دل نگرانی درباره سرنوشت سربازها بعد از شکست احتمالی بلکه این بود: "درصورت بکار گیری نیروهای آمریکائی دیگر نمیتوان بدون قبول شکست سربازان را از جنگ بیرون کشید."[13] و بالاخره یک هدف سیاسی هم وجود داشت، "به دنیا نشان دهیم که ایالت متحده برای ایفای وظایفش تا کجا حاضر است برای دوستانش مایه بگذارد"[14].

 

همه این هدف ها به شکل درهمی در کنار و در مقابل هم قرار دارند، هیچکدام نمی تواند جایگزین اولی شود؛ زیرا هر کدام "مخاطبان" خود  را دارد، و برای هر یک از آنها باید "سناریوی" ویژه ای طراحی کرد. شمارش هدف های جنگی آمریکا توسط  آقای مک نافتون در سال 1965 که کرارا نقل شده ناظر بر –"70 در صد برای اجتناب از شکست خفت بار (برای آوازه و شهرت ما )؛ 20 در صد به خاطر حفاظت ویتنام جنوبی(و منطقه همجوار) از تهاجم چین؛ و 10 درصد برای تامین زندگی بهتر یعنی زندگی آزاد برای خلق ویتنام" - می باشد که حاوی صداقت دلگرم کننده ای است، ولی چنین توصیف آماری احتمالا بدین خاطر است تا در مباحثات مربوط به سوال نفس گیر، چرایی جنگ ما آنهم علیه ویتنام، کمی شفافیت حاصل شود.

 

مک نافتن در یادداشتی در 1964، شاید هم ناخواسته، روشن میکند که خود وی حتی در مراحل اولیه این بازی خونین چقدر کم به امکان دست یابی به هرگونه هدف ملموسی باور داشته است: "در صورت فروپاشی رژیم در ویتنام جنوبی ما باید تلاش کنیم آنقدر مقاومت کنیم تا عقب نشینی نیروهایمان مقدور باشد و به دنیا نشان دهیم که تا چه اندازه ویتنام  بنا به طبیعت خویش ناممکن و مورد ویژه ای است."[15] (تاکید از من.)

 

"اقناع دنیا"؛ اثبات اینکه، "ایالات متحده >مامای خوبی است< و آماده است تا سر قول خود بایستد، سر سخت باشد، ریسک کند، خون دهد و به نقطه حساس دشمن ضربه زند"[16]؛ "کشور کوچک عقب مانده ای" را بدون هرگونه استرانژی منطقی بکار گیرد تا، "الگویی برای نشان دادن توانایی ایالات متحده در کمک به ملتی برای مبارزه علیه >جنگ رهائیبخش< کمونیستی ایجاد کند"؛ پاسدارشهرت ما به عنوان "رهبر جهان بودن"[17] بوده؛ اثبات "اراده و توانائی ایالات متحده در اعمال سیاست جهانی"[18]؛ نشان دادن اینکه "در اجرای تعهدات مان نسبت به دوستان و هم پیمانان قابل اعتماد بوده"؛ خلاصه "رفتاری سزاوار بزرگترین قدرت جهان " داشته، و علت اینهمه تلاش(به قول والت روستف[19]) چیزی نبوده جز اینکه این "واقعیت ساده" را به دنیا باوراند: این تنها هدف ثابتی بود که از آغاز دولت جانسون بر تمامی اهداف دیگر پیشی گرفت: تئوری دومینو و استراتژی ضد کمونیستی مراحل اولیه جنگ سرد و نیز استراتژی ضد شورش، که در زمان کندی از محبوبیت بالائی برخوردار بود.

 

هدف نهایی نه سود و نه قدرت بود. حتی سلطه بر جهان برای منافع معین نیز نبود، که برای دست یابی به آن شهرت و اعتبار "بزرگترین قدرت جهان" الزامی بوده و باید هدفمند بکار گرفته میشد. ، چنانکه میشد از زبان نمایشی مشکل گشایان، با "سناریوها" و "مخاطبان" مورد نظرشان، برداشت  کرد، قابل تصور ترین هدف همانا خود نام و شهرت بود. با در نظر گرفتن این هدف نهایی، همه هدف های سیاسی دیگر به ابزار کمکی موقتی با قابلیت جایگزینی تبدیل می شدند؛ بالاخره زمانیکه هر چیز خبر از شکست میداد هدف، دیگر نه جلوگیری از شکست تحقیر آمیز، بلکه یافتن راهها و ابزاری بود، تا حد الامکان از اعتراف به شکست سر باز زده و "حفظ آبرو" کرد.

 

تلاش برای نام و اعتبار در سیاست جهانی– نه تسخیر جهان، بلکه پیروزی در جنگ تبلیغاتی برای غلبه بر افکار عمومی جهان – چیزی تازه در زرادخانه تئوری های بشری است که تاریخ از آنها روایت می کند. و این، نه امر ملتی درجه سه بود که با لاف زنی  خود را طور دیگری بنمایند و نیز نه کار قدرت های استعماری سابق که بواسطه جنگ جهانی دوم مقام قبلی خود را از دست داده بودند، و همچون فرانسه دوگل تقلا میکردند با بلوف زنی مقام رهبری گذشته را دوباره بدست آورند، بلکه این امر ملتی بود که حقیقتا بمثابه ملت "رهبر" در پایان جنگ سربرآورده بود. قدرتمندان انتخاب شده، که بسیار مدیون سازماندهندگان مبارزات انتخاباتی بوده و یا براین باورند که مدیونشان هستند، ممکن است بسادگی بر این نظر باشند که با دستکاری میشود نظر مردم را سوق داده و بر جهان حکم راند. ( وقتی نیو یورکر چندی قبل زیر عنوان "یادداشت ها و نظر ها" گزارش داد، که "دولت نیکسون-آگنف در نظر دارد کمپینی برای مخدوش کردن >اعتبار< مطبوعات قبل از انتخابات ریاست جمهوری 1972  به  سازماندهی و رهبری هرب کلاین، رئیس روابط عمومی شان راه بیندازد"، این همه کاملا با روش روابط عمومی منطبق بود.[20])

 

در عوض جای بسی تعجب است شوق بی شمار "روشنفکرانی" که برای کمک به این اقدام شگفت انگیز می شتافتند. برای مشگل گشایان، که تخصص دارند هر عملی را به آمار و ارقام برگردانند تا قابل محاسبه باشد، شاید بسیار طبیعی بود که اصلا به فکرشان نرسد که "راه حل"شان – یعنی برنامه آرام سازی و جابه جایی، جنگل زدایی، ناپالم و بمب ها- برای "دوستی" که باید "نجات" می یافت و نیز برای "دشمنی"، که قبل از حمله ما، نه می خواست و نه توان آن داشت که دشمن ما باشد، چه بدبختی و فلاکت بزرگی بود. اما از آنجائیکه فکر آنها نه متوجه فتح و پیروزی، بلکه متوجه افکار عمومی دنیا بود، شگفت می نماید که چرا ابدا کسی از این جماعت به ذهنش نرسید، که ممکن است وقتی همه جوانب دوستی و غمخواری ما  آشکار شود "دنیا" از آن به وحشت افتد. به ظاهر نه خود واقعیت و نه عقل سلیم مانع مشگل گشایان نشده است تا ایشان با جدیت تمام سناریو هایشان را برای مخاطب مورد نظر بنویسند تا آنها را از نظر روانی تحت تاثیر قرار دهند: "کمونیستها (که باید زیر شدید ترین فشار ها قرار میگرفتند)، ویتنام جنوبی ها (که روحیه شان باید تقویت میشد)، متحدین ما (که به >ضمانت< ما باید باور میکردند) و افکار عمومی آمریکا ( که باید حامی به  کارگیری پر مخاطره جان انسانی و آبروی آمریکا میشد)."[21]

 

امروز می دانیم که تا چه اندازه همه این گروه ها غلط ارزیابی شده اند. ریچارد ج. برنت در نوشته ای که درباره کتاب برنامه واشنگتن برای جنگ تهاجمی انتشار داده می نویسد> "جنگ به فاجعه انجامید زیرا  ارزیابی مدیران امنیت ملی از همه گروه ها غلط از آب درآمد."[22] بزرگترین و در واقع اساسی ترین خطا عبارت از این بود که جنگ برای تحت تاثیر قرار دادن افکار عمومی انجام می گرفت و مسائل نظامی از "دید سیاسی و روابط عمومی" تصمیم گیری می شدند، (که از "سیاسی" دور نمای انتخابات ریاست جمهوری بعدی و از "روابط عمومی" چهره آمریکا در جهان منظور بود) ؛ نه خطرات واقعی بلکه تنها "تکنیک معین تبلیغاتی برای به حداقل رساندن شوک شکست" در نظر گرفته می شد؛ بدین خاطر در کنار ">حملات< گمراه کننده در کشورهای دیگر دنیا "همچنین" برنامه ای علیه گرسنگی در مناطق عقب مانده"[23] ارائه می شد. لحظه ای به فکر مک نافتون، نویسنده این یادداشت که بدون شک شخصی فوق العاده با هوش بود، نرسید که این "گمراه کردن توجه ها" می توانستند برخلاف تئاتر نتایجی سنگین و کاملا غیر قابل پیش بینی داشته باشند؛ و موجب تغییر جهانی شوند که ایالات متحده بر زمینه آن عمل کرده و جنگش را پیش میبرد.

 

این بیگانگی با واقعیت، کسانی را که حوصله به خرج داده و اسناد پنتاگون را تا به آخر خوانده اند وحشت زده میکند. ریچارد ج. بارنت در نو شته مذکور در این باره می نویسد: "واقعیت با مدل بوروکراتیک جایگزین شد: فاکت ها و مطالب دقیقی که با هزینه ای سنگین بواسطه سازمان های جاسوسی جمع آوری شده بودند در نظر گرفته نشدند"[24]. مطمئن نیستم که شر بورکراسی برای توضیح کافی باشد، گرچه بی تردید به این "واقعیت زدایی"  یاری رسانده است. در هر حال رابطه و یا فراتر از آن عدم رابطه مابین تصمیم و واقعیت، مابین سازمانهای جاسوسی و ادارات نظامی - دولتی شاید مهمترین و پوشیده ترین رازی است که اسناد پنتاگون افشاء کرده اند.

 

جالب میشد اگر میدانستیم چگونه در این "فضای آلیس در سرزمین عجایب" سازمانهای سری توانسته اند اینهمه به واقعیت وفادار بمانند – اسناد، این فضا را به دسیسه بازی های غریب رژیم سایگون نسبت میدهند، ولی در نگاهی دوباره، بیشتر به دنیایی "دروغین" می ماند، که در بطن آن اهداف سیاسی تعریف و تصمیمات نظامی اتخاذ میشدند. چون در اوایل نقشی که سازمانهای سری در اسیای جنوب شرقی بازی میکردند هر چیزی بود جز نقشی امیدبخش. در سالهای اولیه دولت آیزنهاور، زمانیکه هنوز ماموران اجرائی بر این باور بودند که برای اقدام جنگی رای کنگره لازم است، در اسناد-پنتاگون به تصمیمی بر می خوریم مبنی بر براه انداختن "جنگی سری". آیزنهاور هنوز بقدر کافی سنتی بود تا معتقد  به قانون اساسی باشد. وی بعد از مشاوره با سران کنگره تصمیم بر ضد جنگ آشکار گرفت، زیرا به وی گفته شد که کنگره از چنین تصمیمی حمایت نخواهد کرد.[25] و اما از دولت کندی به بعد هم که "جنگ آشکار" یعنی اعزام دستجات جنگی مورد مذاکره قرار گرفت، دیگر "مسئله نظر کنگره در باره جنگ آشکار علیه ملتی مستقل هیچگاه بطور جدی مطرح نشد"[26]. حتی در دوره جانسون که دولتهای خارجی به تفصیل در باره نقشه های بمباران ویتنام شمالی آگاه شدند، به نظر نمی رسد هرگز اطلاعات مشابهی به سران کنگره داده شده و یا مشاوره ای با آنها انجام گرفته باشد.[27]

 

در دوران حکومت آیزنهاور میسیون نظامی سایگون زیر نظر سرهنگ لانسدل تشکیل شد؛ او ماموریت داشت: "عملیات شبه نظامی انجام داده ... و با ابزارهای سیاسی-روانی جنگ را پیش برد". این در عمل بدین معنی بود، که اعلامیه هایی چاپ میشد تا دروغ هایی را شایع کند که ریاکارانه به طرف دیگر نسبت داده میشد؛ و یا برخی مواد شیمیایی آسیب رسان را به باک بنزین اتوبوسهای شرکت اتوبوس رانی هانوی می ریختند قبل از اینکه فرانسویان از شمال عقب نشینی بکنند؛ و یا اینکه "کلاسهای زبان انگلیسی برای مترس های شخصییت های مهم" سازمان میدادند و تیمی از طالع بین های ویتنام جنوبی را به خدمت میگرفتند.[28]

اوایل دهه شصت که ارتش مسئولیت را به عهده گرفت، این بازی ها پایان یافتند . بعد از دولت کندی دکترین "ضد قیام" به کنار نهاده شد- شاید به این جهت که در زمان سقوط دیئم آشکار شد که نیروهای ویژه ویتنامی که توسط سیا تامین مالی میشدند "عملا به ارتش شخصی آقای انگوء تبدیل شده بودند"[29].

 

بخش هایی از سازمانهای سری که مامور کشف واقعیات بودند با عملیات مخفی، تا جایی که هنوز اجرا می شدند، سر و کار نداشتند. این بدین معنی بود که حداقل این نیروها فقط به جمع آوری اطلاعات می پرداختند و نه تولید واقعیات جدید. آنها مجبور نبودند نتایج مثبتی ارائه کنند و از طرف واشنگتن تحت فشار نبودند تا اخبار خوشی ارائه دهند که خوراک ماشین  تبلیغاتی شده و در باره "پیش رفت مدام و بهبود معجزه آسای سال به سال" افسانه سرائی کنند.[30] آنها نسبتا مستقل بودند. این سبب میشد همواره حقیقت را گزارش کنند. ظاهرا در این سازمانهای سری افراد به "روسای خود (نه) آنچیزی را گزارش میدادند که به نظرشان آنها مایل به شنیدنش بودند"؛ و احتمالا هیچ یک از فرماندهان به مامورین زیر فرمانش، آنچه را که "فرمانده یک دیویزیون آمریکا به مشاور بخشش گفته بود، وقتی که قرار بود در باره دهات آرام نشده ویت کونگ که هنوز در محدوده عملیاتیش قرار داشتند گزارش می داد: >جوان، اینجا موفقیت ما را بر مبنای کارنامه ای که خود ارائه می کنیم، می سنجند. چرا ما را در بد وضعی میگذاری؟<"[31] نمی گفت. ظاهرا نظر مسئولین ارزیابی گزارشات (سری) از نظر مشکل گشایان و نگاه تحقیر آمیزشان نسبت به واقعیات و تصادفی بودن چنین واقعیاتی، فرسنگ ها فاصله داشت. هزینه ای که اولی ها به چنین امتیاز عینی می پرداختند، این بود که گزارشاتشان هیچ تاثیری در تصمیمات و پیشنهادات شورای ملی امنیت نداشت.

 

از پایان دولت کندی به این سو، تنها نشانه آشکار دوره جنگ های پنهانی عبارت بود از "استرتژی فتنه انگیزی"، یعنی برنامه کاملی از "تلاشهای کاملا فکر شده برای برانگیختن جمهوری دمکراتیک ویتنام شمالی به اقداماتی، که بتوان برای مقابله با آنها به حملات سیستماتیک هوائی توسل جست"[32]. چنین تاکتیکی به فهرست جنگ تعلق ندارد. این شیوه  برای سرویس های مخفی نمونه وار است و در اواخر دوران روسیه تزاری مرسوم بود وقتی خبرچین های اوخرانا در توسل به سوء قصد های پر سرو صدا، "از ایده کسانی، که می خواستند خبر چینی شان کنند، بر خلاف خواست شان استفاده میکردند."[33]        

 

ااا

مابین یافته های سازمانهای اطلاعاتی- که در برخی موارد (بیش از همه در مورد مک نامارا) توسط افراد دعوت شده برای تصمیم گیری، ولی اغلب از طرف مقامات آگاه اعلان شده اند– و زمینه ها، تئوریها و فرضیاتی که در نهایت تصمیمات بر پایه آنها اتخاذ شده، زمین تا آسمان تفاوت است. تنها با در نظر گرفتن چنین تفاوتی میتوان مقیاس اشتباهات ما و فجایعی را که درتمامی این سالها رخ داده فهمید. بدین علت مایلم برخی موارد برجسته را در اینجا به خواننده یاد آوری کنم.

 

در باره تئوری دومینو، که اولین بار [34]1950 فورموله شد: به این سوال پرزیدنت جانسون  که: "اگر ویتنام شمالی کنترل لائوس و ویتنام جنوبی را در اختیار بگیرد آیا الزاما بقیه آسیای جنوب شرقی هم از دست خواهد رفت؟"،  سیا چنین پاسخ داد: "به استثنائ کامبوج، احتمالا هیچ ملت دیگری در منطقه، در پی شکست در لائوس و ویتنام جنوبی،  سریعا کمونیستی نخواهد شد."[35] پنج سال بعد زمانیکه دولت نیکسون همان سوال را تکرار نمود، "آژانس مرکزی پاسخ داد، ...که (ایالات متحده) میتواند به سرعت از ویتنام جنوبی عقب نشینی کند و حداقل طی یک نسل بعدی چیزی در آسیای جنوب شرقی تغییر نخواهد کرد."[36] بنا بر اسناد پنتاگون "گویا تنها ستاد کل، آقای روستوف و ژنرال تایلور تئوری دومینو را جدی گرفته بودند"[37]. ولی این مانع از آن نشد که حتی کسانی که به این تئوری باور نداشتند، نه تنها در اظهارات علنی، بلکه حتی در پیشنهاد های داخلی شان بدان استناد نکنند.

 

و اما در مورد این ادعا که قیام کنندگان ویتنام جنوبی، "توسط توطئه ای کمونیستی حمایت و رهبری می شدند"، برداشت سرویس های مخفی در 1961 این بود: "که حدود 80 الی 90 درصد از حدود 17000 نفر ویت کونگ ها در محل سربازگیری می شدند و مدارکی در دست نیست که نشان دهد ویت کونگ روی کمک خارجی حساب می کرد"[38]. سه سال بعد وضعیت به همان سان بود. بنا بر تحلیل سرویس های اطلاعاتی از سال 1964 "مهمترین منابع قدرت کمونیستی در خود ویتنام جنوبی قرار داشتند"[39]. به عبارت دیگر:  در محافل تصمیم گیر، این واقعیت بنیادی، که در ویتنام جنوبی جنگ داخلی حاکم بود، نا شناخته بود. مگر سناتور مانسفیلد در سال 1962 به کندی هشدار نداد که فرستادن کمک های نظامی بیشتر به ویتنام جنوبی بدین معنی نخواهد بود، "که آمریکائی ها در جنگی داخلی نقش تعیین کننده ای بازی خواهند کرد ...(که آن) به پرستیژ آمریکا در آسیا آسیب زده و به علاوه به مردم  ویتنام جنوبی کمک نخواهد کرد تا روی پای خود بایستند"[40]

 

علارغم این، بمباران ویتنام شمالی بخشا بدین علت شروع شد که بنا بر تئوری دومینو: "انقلاب را میتوان بواسطه قطع منابع کمکی و تدارکاتی خارجی از پای در آورد". قرار بود بمبارانها "اراده" ویتنام شمالی در حمایت از شورشیان جنوب را بشکنند، گرچه دعوت شدگان برای تصمیم گیری (در این مورد مک نافتون) به اندازه کافی در باره ریشه های داخلی قیام آگاه بودند، تا تردید نداشته باشند، که ویت کونگ از "تسلیم" ویتنام شمالی[41] پیروی کند، در حالیکه ستاد کل اصلا بر این اعتقاد نبود "که این اقدامات اثری تعیین کننده" بر اراده مبارزاتی هانوی داشته باشند.[42] بنابر گزارشی از مک نامارا اعضای شورای امنیت ملی در سال 1965 توافق داشتند، که ویتنام شمالی "احتمالا منصرف نخواهد شد ... و در هر حال بیشتر به خاطر عدم موفقیت ویت کونگ در جنوب وا خواهد داد تا بمباران شمال."[43]

 

بالاخره طرح های بزرگ استرتژیکی، هر چند در درجه دوم اهمیت نسبت به تئوری دومینو،  وجود داشتند، که بر مبنای توطئه واحد کمونیستی جهانی و – به همراه فرضیه تمایل چین به کشور گشایی– بر مبنای وجود بلوک چین و شوروی استوار بودند. ایده "مهار" چین در سال 1971 از طرف خود پرزیدنت نیکسون مطرح شد؛ ولی تقریبا چهار سال پیش مک نامارا نوشت: "باید اذعان داشت، تا آنجائیکه مداخلات اولیه و اقدامات فعلی ما با انگیزه مهار سیاست جهان گشائی چین در آسیا صورت گرفته، ما به هدف نائل شده ایم"[44] در حالیکه او تنها دو سال پیش اعلام داشت، که هدف ایالات متحده در ویتنام جنوبی " این نبود که >به دوستی کمک کند< بلکه چین را مهار کند".[45] منتقدین جنگ از همان ابتدا این تئوری ها را علنا به باد انتقاد گرفتند، چون آشکارا در تقابل با واقعیت های موجود بودند: برای  همه آنهایی که با تاریخ انقلاب چین آشنا بوده و از مقاومت قاطع استالین در مقابل آن و یا از انشعاب جنبش کمونیستی بعد از جنگ جهانی آگاه بودند، عدم وجود بلوک چینی-شوروی امر روشنی بود. برخی منتقدین حتی پا از این فراتر گذاشته و تئوری ویژه خود را مطرح میکردند: آمریکا به مثابه قوی ترین قدرت بعد از جنگ جهانی دوم، طبیعتا وارد سیاستی امپریالیستی شده است ، که هدف نهایی آن تسلط بر جهان است. نکته مثبت این تئوری این بود که نبود منفعت ملی در تمامی این اقدامات را توضیح میداد – در واقع یکی از نشانه های بارز اهداف امپریالیستی همواره این بوده که  به واسطه منافع ملی و مرزهای سرزمینی نه تعریف  و نه محدود شده است. با این حال این تئوری به سختی می توانست این واقعیت را توضیح دهد، که آمریکا دیوانه وار اصرار داشت، "امکانات خود را در جایی عوضی بکار گیرد" (چنانکه جورج بال گفته  بود. او که معاون وزیر خارجه دولت جانسون بود اولین مشاوری بود که تابو شکنی کرده و در سال 1956 عقب نشینی فوری را توصیه نموده بود).[46]

 

موضوع اساسا این نبود که، "با ابزاری محدود به اهدافی خارق العاده نائل شد"[47]. مگر میشود، تلاش "ابرقدرتی"، برای انضمام یک کشور کوچک دیگر به زنجیره کشورهای وابسته به خود و یا غلبه بر "ملت کوچک عقب مانده ای"، را خارق العاده نامید؟ بر عکس اینجا  امکاناتی خارق العاده بکار گرفته می شد، تا در منطقه ای از نظر سیاسی و استرتژیک بی اهمیت به اهدافی ناچیز دست یافت. چنانکه مک نافتن 1967 نوشت، در واقع همین برداشت  از ناهدفمندی سمج بود که ملت را "به این اعتقاد قطعی و بسیار گسترده رساند که >حاکمان< عقل شان را از دست داده اند. منظور این که ما تلاش میکردیم به مردمان سرزمینهای دور، که اصلا نمی شناختیم، چهره ای-آمریکائی بدهیم ...، و در این راه بیش از اندازه اغراق میکردیم."[48]

 

نسخه بانتام اسناد-پنتاگون هم چیزی در بر ندارد که تئوری استرتژی عظیم امپریالیستی را تایید کند. تنها دوبار از اهمیت پایگاههای زمینی، دریایی و  هوایی که برای یک استرتژی امپریالیستی واجد اهمیت است، سخن میرود: بکبار از قول ستاد مشترک با ذکر این نکته " که نیرو های ما برای جنگ های محدود به شکل محسوسی کاهش" خواهند یافت، اگر "از دست دادن زمین در آسیای جنوب شرقی، از دست دادن پایگاههای زمینی، دریایی و هوایی"[49] را در پی داشته باشد. و بار دیگر در گزارش مک نامارا به سال 1964، که تاکید می کند: "ما به (ویتنام جنوبی) به خاطر پایگاهی غربی و یا به مثابه عضو اتحادیه غرب نیاز نداریم" (تاکید از من).[50] تنها توضیحات آشکار دولت آمریکا در آن زمان، که واقعا حقیقت را بیان میکردند، ادعاهای مکرری – که کمتر از سایر اظهارات دروغین تبلیغاتی، درست به نظر می  آمدند - بودند مبنی بر اینکه ما دنبال کشورگشایی و یا هر گونه منفعت دست یافتنی نیستیم.

منظور این نیست که بعد از فروپاشی قدرت های سابق استعمارگر، یک سیاست واقعی جهانی آمریکائی با گرایش امپریالیستی ناممکن میبود. اسناد پنتاگون، که بطور عمده با صرف نظر از همه اخبار جالب، روندی را افشا میکنند (تا آنجا که میدانم همواره شایعاتی از آن مطرح بود)، که ظاهرا ثابت می کند چه شانس های بزرگی برای سیاستی جهانی وجود داشت، که به خاطر چهره آرائی و جنگ روانی از دست رفتند. بنا بر تلگرام یک دیپلمات آمریکائی در هانوی، آقای هوشی مین در سالهای 1945 و 1946 نامه های متعددی به ترومن نوشت، که در آنها از ایالات متحده می خواست، "از طرح آننام مستقل همچون مورد فیلیپین حمایت کند و برای حفظ صلح جهانی، که به سبب تلاش های فرانسه برای باز پس گیری هندوچین به خطر افتاد بود، قدم های ضروری را بردارد(تاکید از من).[51] هرچند نامه های مشابهی به سایر کشورها – چین، شوروی و بریتانیا- هم ارسال شدند، با اینهمه آنزمان هیچ یک از این دولت ها نمی توانست حمایت مورد نظر را در تبدیل هند و چین به موقعیت نیمه مستقل مشابه سایر کشورهای تحت حمایت آمریکا تضمین کند. یک اتفاق قابل توجه دیگر، که گویا واشنگتن پست آن را در زمان خودش تذکر داده، در اسناد سری ویژه چین، که 1969 از طرف وزارت خارجه منتشر شده، درج شده است که برای جمع بزرگی از مخاطبین بویژه از طریق گزارش ترنس اسمیت در نیو یورک تایمز آشنا است. موضوع اینست که در ژانویه 1945 مائو و چوئن لای به روزلت مراجعه میکنند، "تا با ایجاد ارتباط با ایالات متحده از وابستگی کامل به اتحاد شوروی دوری جویند"(تاکید از من). به نظر نمی رسد که هوشی مین جوابی دریافت کرده باشد و گزارشات مربوط به اقدام چین لاپوشانی شدند چون، بنا به گفته پروفسور آللن ویتینگ، خلاف "تصویر کمونیسم یکدست و از مسکو اداره شده"[52] بود.

 

گرچه مطمئنا مامورین دولت گزارش واقعیات سرویس های مخفی را میشناختند که باید همواره در جا آنها را فراموش می کردند. با این همه به نظرم این امکان وجود دارد که اسناد پیشین برایشان ناشناخته مانده بود، اسنادی که می توانستند نادرستی تمامی فرضیات آنها را قبل از اینکه مبنای تئوری هایشان شده و موجب خرابی کشور شوند، اثبات کنند. برخی از جوانب انتشار غیر عادی و پیش بینی نشده این اسناد سری به نکته فوق دلالت میکنند.  بسیار عجیب است که سالهای متمادی روی این اسناد کار شده بدون اینکه در کاخ سفید، وزارت خارجه و یا دفاع بدان توجهی شود. از آن هم حیرت انگیز تر این است که پس از آنکه این  مطالعات آماده شده و در تمامی مراتب بوروکراسی وزارت خانه ها پخش شده بودند، کاخ سفید و وزارت خارجه نمی توانستند حتی محل نگهداری چهل و هفت جلد را روشن کنند. این نکته ثابت میکند که آنانی که محتوای مطالعات بیش از هرکس دیگری به آنها مربوط می شد آنها را هرگز ندیده بودند.

 

ابن مسئله تا حدودی بر خطرات سری بودن بیش از اندازه روشنائی می افکند: نه تنها مردم و نمایندگانش از دسترسی به این اطلاعات محروم میشوند که با آگاهی از آن ها باید نظراتشان را شکل داده و تصمیم گیری کنند، بلکه خود مسئولین هم که دسترسی به همه چیز دارند تا از همه حقایق مهم با خبر شوند در بی خبری آسمانی خویش محبوس می مانند. ولی نه به این معنی که دستی نامرئی آنها را به راه خطا هدایت میکند بلکه به این سبب که آنها کارشان را تحت شرایط و عادات فکریی پیش میبرند که نه راغبند و نه وقت دارند دنبال حقایق مربوطه در تلی از اسناد بگردند که اصلا 99.5 درصدشان، که اغلب بی ارزشند، نباید سری اعلام میشدند. حتی امروز که بخش معینی از این اسناد سری توسط مطبوعات در دسترس همگان قرار گرفته و اعضای کنگره همه مطالعات را دریافت کرده اند، باز هم به نظر نمی رسد، آنهایی که این اطلاعات را بیش از همه لازم داشتند اصلا آنها را خوانده باشند و یا بخواهند زمانی بخوانند. در هر حال روشن است که، صرف نظر از خود نویسندگان اسناد،  "کسانی که این اسناد را در تایمز خوانده اند، اولین کسانی هستند، که اسناد را مطالعه کرده اند"(توم ویکر)[53]؛ که این خوش باوری را به زیر سوال  میبرد که دولت حداقل در عرصه سیاست خارجی نیازمند "اسرار امپراتوری" است تا قدرت عمل داشته باشد.

 

وقتی اسرار دولتی خود بازیگران را چنان مدهوش کرده باشد که در ورای مانور های گمراه کننده و دروغهایشان دیگر حقیقت را تمیز نداده و یا نتوانند بیاد بیاورند، آنوقت تمامی برنامه گمراه سازی، هر چند هم " کمپین اطلاع رسانی اش" (روسک) خوب بوده و شیوهای تبلیغاتی آن زیرکانه باشند، شکست خورده و یا تاثیر عکس میگذارد. یعنی مردم را سر در گم کرده بدون اینکه آنها را قانع کرده باشد. بدی فریب در این است که تاثیر آن تماما وابسته است به اینکه فریبکار تصور روشنی از حقیقتی دارد که می خواهد پنهانش کند. به این معنی حقیقت، حتی اگر در افکار عمومی پیروز نباشد، مسلما از همه ناحقیقت ها برتر است.

 

در مورد ویتنام در کنار سردر گمی و دروغ، با بی اطلاعی کاملا صادقانه و حیرت انگیز زمینه های مهم تاریخی طرفیم: به نظر نمی رسد که بازیگران اصلی چیزی در باره حقایق کاملا شناخته شده انقلاب چین و دهها سال سابقه اختلافات میان مسکو و پکن بدانند. "هیچ یک از سران نمی دانست و یا اهمیت نمی داد که ویتنامی ها نزدیک به دو هزار سال علیه مهاجمان خارجی جنگیده اند."[54] و تصویر "ملت عقب مانده کوچک"، که برای ملل "متمدن" محلی از اعراب ندارد – متاسفانه منتقدین جنگ هم اغلب این نظر را دارند- در تناقض آشکار با فرهنگ خیلی قدیمی و متعالی این منطقه است. ویتنام فاقد فرهنگ نیست، بلکه فاقد اهمیت استراتژیک، طبیعت مناسب برای سپاهیان مدرن مکانیزه و اهداف ارزشمند برای نیروی هوایی است (در هند و چین "اهداف نظامی تعیین کننده ای  وجود ندارد"، آنچنانکه یک سند ضبط شده از ستاد کل به سال 1954 نشان می دهد[55]). ریشه شکست فاجعه بار سیاست و مداخله نظامی آمریکا در واقع باطلاق نبود ("باطلاق" - شیوه >تنها یک گام  دیگر< - که هرگام تازه همواره وعده پیروزیی میداد، که آخرین گام هم همان را وعده داده بود ولی به علتی نامعلوم موفقیت به بار نیاورده بود"، چنانکه آرتور شلزینگر جوان از دانیل السبرگ نقل می کند، که وی این تصور را به درستی به مثابه "اسطوره"  رد میکند[56])؛ علت قبل از همه عبارت بود از بیش از بیست و پنج سال پافشاری سبکسرانه بر بی توجهی بنیادی به تمامی حقایق تاریخی ، سیاسی و جغرافیایی.

 

IV

 

اگر تصویر باطلاق افسانه است، اگر طرح های بزرگ استراتژیک نوع امپریالیستی در کار نبوده و نه اراده ای برای سروری بر جهان به چشم میخورد، حتی اگر فقدان تمایل برای کشور گشایی، سودجویی و یا حتی نگرانی در مورد امنیت ملی نادیده بگیریم ؛ اگر علاوه بر این، خواننده هیچ علاقه ای به مفاهیمی چون "تراژدی یونانی" (ماکس فرانکل و لزلی ح. گلب) و یا افسانه زخم خنجر نشان نمیدهد: آنگاه بیش از همه خود دروغ و فریب – در جواب سوال اخیرا مطرح شده  السبرگ "چطور چنین کردند؟"[57]- به مثابه هسته اصلی این ماجرای غم انگیز مطرح  خواهد شد. و بالاخره این حقیقتی است که ایالت متحده بعد از جنگ دوم جهانی ثروتمندترین کشور و قدرتی بی رقیب بود و اما حالا، تنها بیست و پنج سال بعد، تشبیه اقای نیکسون از "غول بیچاره و بدبخت" مناسبترین توصیف از "قوی ترین کشور  جهان" می باشد.

 

هر گاه با داشتن برتری نظامی هزار به یک [58] و شش سال جنگ آشکار نتوان بر ملتی کوچک غلبه کرد؛ و حتی ناتوان از حل مسائل کشور خود و مانع از فروپاشی سریع شهرهای بزرگ شد؛ و به آنجایی رسید، که کاهش ارزش پول و تورم ناشی از ریخت و پاش بی فایده موقعیت وی را در بازار جهانی و نیز سطح زندگی در داخل را تهدید کند – خطر این است که آمریکا چیزی فراتر از ادعای سروری جهان را از دست بدهد. حتی اگر حکم تاریخ نویسان آینده را در نظر بگیریم که این واقعه را از منظر تاریخ قرن بیستم می نگرند، که در طی آن ملل شکست خورده در دو جنگ جهانی موفق شده اند جنگ را از ملل پیروز  ببرند (اساسا بدین  علت که به اجبار قدرت های پیروز، از مسلح شدن چشم پوشیده بودند) – باز هم  مشکل است با این نمایش پر هزینه و پر طمطراق ناتوانی عظیم ذاتی کنار آمد،  هرچند این بازگشت نامنتظر  پیروزی داوود بر جالوت، آنهم در این مقیاس تا حدی هم شادی بخش است.

 

در جواب سوال "چطور چنین کردند؟" شاید رابطه آشنا میان فریب و خود فریبی به ذهن برسد. در رقابت میان توجیهات علنی بیش از حد خوشبینانه و گزارشات تیره ولی به حقیقت نزدیکتر سرویس های مخفی، احتمالا توجیهات علنی باید به خاطر علنی بودنشان دست بالا را می گرفتند. امتیاز بزرگ گزاره های علنی و پذیرفته شده نسبت به همه آنچیز هایی که برخی در پشت سر آنها را حقیقت دانسته و یا اعتقاد به حقیقی بودن آن داشته اند، توسط روایتی از سده های میانه به بهترین وجهی بیان شده است: نگهبان شهری که باید ساکنانش را از آمدن دشمن خبر دار میکرد زمانی به شوخی هشدار دروغین داد و خود نیز آخر سر برای دفاع به سمت دیوار های شهر شتافت. نتیجه اینکه هرچه دروغگو موفقتر دروغ گوید و هر چه تعداد بیشتری را قانع کند آخر سر خودش هم به دروغ خویش باور میکند.

 

در بررسی اسناد پنتاگون به افرادی بر می خوریم که نهایت تلاششان را برای متقاعد ساختن مردم، یعنی دستکاری افکارشان می کنند؛ اما چون این کار در کشوری آزاد صورت میگیرد که انواع اطلاعات در دسترس مردم است، هیچگاه واقعا موفق نمی شوند. به علت درجه و موقعیت نسبتا بالایشان در دولت، این افراد – علیرغم امتیاز آگاهی داشتن از "اسرار دولتی" – در مقابل گزارشات عینی مطبوعات، که کمابیش مطابق حقیقت بودند بهتر از آنانی "واکسینه" بودند که می خواستند مجابشان کنند و شاید آنها را چون "مخاطبینی" ساده لوح در نظر می گرفتند، که مثل "اکثریت خاموش"  نیکسون، هر چه کارگردانان بگویند بپذیرند. اینکه اسناد پنتاگون بندرت اخبار فوق العاده ای را افشا کردند روشن میکند تا چه اندازه دروغگویان در ایجاد طرفداران ثابت قدم، ناموفق بوده اند تا آخرسر خودشان نیز بدانها بپیوندند.

 

با این حال در روندی که السبرگ آنرا "خود فریبی درونی" مینامد شکی نیست، ولی چنین به نظر می رسد که روند طبیعی خود فریبی در جهت عکس پیموده شده باشد؛ اینگونه نبود که این روند با فریب شروع شده و با خود فریبی پایان یافته باشد. فریب دهندگان با خود فریبی آغاز کردند. از قبل موقعیت بالا و  اعتماد بنفس حیرت انگیزشان چنان به موفقیت خود - نه در میدان نبرد، بلکه در میدان روابط عمومی –باور داشته و از درستی تئوری هایشان در شکل دادن به اذهان عمومی  اطمینان داشتند، که هیچگاه به اعتبار خود شک نکرده و پیروزیشان را در مبارزه برای جلب آرای مردم پیشاپیش قطعی می پنداشتند. واز آنجاییکه به هر حال در دنیایی بیگانه از واقعیات می زیستند، برایشان مشکل نبود، همانقدر به حقیقتی بی توجه باشند که مخاطبانشان اجازه مجاب شدن از طرف آنها را به خود نمیدادند، که به سایر حقایق.

 

دنیای درونی حکومت با بوروکراسی خود از طرفی و زندگی  و ارتباطات بیرونی اش از طرف دیگر خودفریبی را نسبتا آسان میکرد. هیچ قلعه عاج فرهیختگانی برای نادیده گرفتن کامل حقایق مناسبتر نبود مگر "اتاق فکر" های گوناگون برای مشکل گشایان و اعتبار کاخ سفید برای مشاوران ریس جمهور. در چنین فضایی، که ترس از شکست کمتر از ترسشان از اعتراف به شکست بود، توضیحات گمراه کننده در باره شکست های سنگین در حملات تبت و اشغال کامبوج در هم آمیختند. تعیین کننده این بود، که در این محافل داخلی و نه هیچ جای دیگر، واقعیت ویتنام خیلی ساده در سایه مسائل مربوط به پرستیژ همچون "اولین رئیس جمهور آمریکا که در جنگی شکست می خورد" و طبعا هراس دائم از انتخابات بعدی قرار میگرفت.

 

ولی اگر مشکل گشایان را در نظر بگیریم بر خلاف متخصصین روابط عمومی، "خود فریبی درونی"[59] دیگر جواب قانع کننده ای به سوال "چطور چنین کردند؟" نیست. خود فریبی هنوز هم فرق مابین حقیقت و نا حقیقت، واقعیت و افسانه و بدین ترتیب تقابل میان واقعیت و شخص فریب کار فریب خورده را پیش فرض میگیرد، که در فضای تفکر کاملا مجازی دیگر رخ نمی دهد. واشنگتن با بوروکراسی اداری غول آسایش و نیز با "اتاق فکر" های رنگارنگش در کشور که به سفارش همین بورکراسی کار میکنند، همزمان برای مشکل گشایان خانه ای طبیعی فراهم می کنند که آنها در آنجا هیچگاه لزومی به درگیرشدن با واقعیت ندارند. خود فریبی در عرصه سیاست، که پنهان کاری و فریب آگاهانه در آن همیشه نقش بزرگی بازی کرده اند، خطر مهلکی است؛ کسی که به دام فریب خود می افتد، نه تنها هر گونه ارتباط با مخاطبین خود بلکه ارتباط با دنیای واقعی را هم از دست می دهد که در نهایت انتقامش را از وی میگرد زیرا او تنها با عزیمت از این دنیا می تواند فکر کند. مشکل گشایان اما در دنیایی ظاهرا واقعی زندگی میکنند؛ برای آنها واقعیات گزارش شده از طرف سرویس های مخفی غیر واقعی بودند، آنچه آنها میخواستند تنها این بود که روش خود را بکار گیرند، یعنی شیوه های مختلفی که به کمک آنها امر واقعی را به کمیت ها و ارقام تبدیل نموده و بوسیله آنها بتوان نتیجه را محاسبه کرد، که بعدها بنا به علل نا روشنی موفق به حل مسائل نمی شدند؛ آنها طبیعتا سخت مشغول کار با کامپیوتر بودند، در هر حال آنقدر مشغول، تا آنچه را که به مثابه واقعیت برایشان فرستاده شده بود، واقعا در نظر گیرند. دلیل اینکه  این وضعیت این همه سال کارآیی داشت این بود که، "اهداف تعقیب شده از طرف ایالات متحده تماما از نوع روانشناسانه "[60] بودند، یعنی عملا نه چیزی واقعی، بلکه وضعیت های آگاهی، که به سختی میشد ثبتشان کرد.

 

با خواندن یادداشتها، پیشنهادات آلترناتیو، سناریوها و اینکه چگونه در عملیات برنامه ریزی شده، خطرات احتمالی با نتایج احتمالی در صدی مقایسه می شدند[61]  گاها این حس به آدم دست میدهد که، آسیای جنوب شرقی نه از طرف انسان، که قادر به تصمیم گیری است، بلکه از طرف یک کامپیوتر  مورد هجوم قرار گرفته است. مشکل گشایان  قضاوت نمی کنند، آنها محاسبه می کنند؛ اعتماد به نفس آنها حتی نیازمند خود فریبی هم نبود تا این همه قضاوت اشتباه را تاب بیاورند، زیرا تکیه شان به دلایل ریاضی بود، که خود به خود  عقلانی بودند. اما این عقلانی بودن هیچ  ارتباطی با "مسائل" نداشت. مثلا وقتی محاسبه میشود، که در نتیجه یک اقدام معین "جنگی همگانی کمتر محتمل است تا محتمل"[62] ، نتیجه اش این نیست که ما حق انتخاب داریم حتی اگر نسبت 80 به 20 باشند، این از غیر عادی و غیر قابل محاسبه بودن خطر ناشی می شود. همچنین است وقتی که دورنمای اصلاح حکومت سایگون اینگونه مطرح میشود: "شانس اینکه اتمام کار ما هم شبیه به پایان کار فرانسویان باشد 70 به 30 است".[63] این برای یک قمار باز دورنمای خوبی است ولی نه برای دولتمرد، هرچند شخص قمار باز هم لازم است معنی واقعی برد و باخت را برای خود در نظر گیرد. باخت ممکن است به خانه خرابی کامل منجر شود و برد شاید به چیزی نه بیشتر از بهبود مطلوب ولی ناچیز وضعیت مالی وی بیانجامد. قمار باز تنها زمانی میتواند به بازی های درصدی بی اعتنا باشد که هیچ چیز واقعی را به داو نگذاشته باشد-مثلا وقتی بود و نبود قدری پول استاندارد زندگی اش را تغییر ندهد-. بدی جنگ در ویتنام جنوبی این بود که نه دولتمردان و نه مشکل گشایان هیچگاه در فکر چنین کنترلی، که واقعیت با خود به همراه دارد، نبودند.

 

حقیقت این است که سیاست آمریکا اهداف واقعی-چه خوب و چه بد- را دنبال نمی کرد، که می توانست این بازی های شبه ریاضی را محدود کرده و کنترل کنند: "در ویتنام نه دنبال منافع اقتصادی و نه دنبال منافع کشورگشایانه بودیم. هدف لشکرکشی عظیم و پرهزینه تنها ایجاد وضعیت ذهنی معینی بود."[64] و اما دلیل بکار گرفتن اینهمه ادوات پر هزینه، این همه جان انسانی و میلیونها دلار برای اهداف بیخود را نه تنها در فراوانی و برکت آن سالها، بلکه همچنین باید در ناتوانی آمریکا از درک این واقعیت جست که حتی عظیم ترین ثروت هم نامحدود نبوده و  قدرت بی حد وجود ندارد. در پس جمله "نیرومندترین قدرت جهان" اسطوره خطرناک قدرت مطلق در کمین بود. همانطور که آیزنهاور آخرین رئیس جمهوری بود که می دانست برای ارسال سربازان آمریکایی به هند و چین بایستی اجازه تام کنگره را داشت"، دولت وی هم آخرین دولتی بود آگاه بر این مسئله که "فرستادن چیزی بیشتر از گروهی سمبولیک از ارتش آمریکا به آن منطقه به چند پارگی خطرناک امکانات محدود آمریکا منجر می شد"[65] (تاکید از من). علارغم تمامی محاسبات بعدی "هزینه ها، نتایج و خطرات" اقدامی معین، هیچگاه به ذهن محاسبه گران نرسید که ممکن است مرزی، نه ذهنی بلکه مطلق، بر امکانات موجود وجود داشته باشد. "مرزی" که آنها در نظر میگرفتند عبارت بود از نظر مردم: تلفات نیرو های آمریکایی تا چه حد می توانست باشد؟ جواب: حد الامکان نه خیلی بیشتر از تلفات تصادفات رانندگی. ولی هیچگاه به ذهن شان نرسید که برای هدر دادن امکانات حتی در آمریکا حد و مرزی هست، اگر نخواهیم کشور ورشکست شود.

 

ترکیب مهلک "تکبر قدرت" ، آنگونه که سناتور فولبرایت آنرا مینامد (یعنی نه میل به سروری جهان بلکه کشش به چنان رفتاری که گویا آقای جهان هستیم، بدون داشتن ابزار اعمال آن)، و تکبر روشنفکرانه مشکل گشایان حرفه ای و اعتماد غیر عقلانی شان به قابل پیش بینی بودن واقعیات، سیاست خارجی کشور را از ابتدای اوج گیری جنگ در سال 1964 تعیین میکرد. اما نباید این گونه پنداشت که مشکل گشایان که با شیوه های اکیدا "علمی" شان از پس واقعیت بر آمده و آنرا واقعیت زدایی کرده اند، تنها مسبب این سیاست خانمان برانداز هستند.

 

پیش قراولان مشکل گشایان، که عقلشان را از دست داده بودند، عبارت بودند از ایدئولوگ های زمان جنگ سرد، که به قدرت محاسباتی مغزشان بیشتر اعتماد میکردند تا توان و قوه حکم شان، تا تجربیاتی کرده و از آن درس بگیرند. آنتی کمونیسم به مثابه ائدولوژی – و نه دشمنی قدیمی و اغلب متکی بر پیش داوری آمریکایی علیه سوسیالیزم و کمونیسم، که در سالهای بیست آن چنان قوی بود و زیر رهبری روزولت همواره یکی از بنیاد های اساسی حزب جمهوری خواه را تشکیل میداد- اوایل دست پخت کمونیستهای سابق بود که دنبال ایدئولوژی جدیدی بودند تا بواسطه آن روند تاریخ را توضیح داده و با اطمینان پیشگویی کنند، با خاتمه جنگ جهانی دوم به "تئوری" راهبردی سیاست خارجی واشنگتن تبدیل شد. من قبلا تذکر دادم، که در چه وسعتی عدم شناخت مطلق همه واقعیات مربوطه و نادیده گرفتن کامل تمامی انکشافات بعد از جنگ مشخصه ملاحظات واشنگتن بودند. اینجا کسی نه فاکتی نیاز داشت و نه اطلاعاتی؛ وی مسلح به یک "تئوری" بود که هر چه را نمی تابید انکار کرده و نادیده اش می گرفت.

 

شیوه های نسل پیشین-یعنی شیوه های روسک در مقابل شیوه های مک نامارا - کمتر پیچیده، یعنی غیر روشنفکرانه تر از مشکل گشایان بودند، با اینهمه مصونیت کمتری از آنها در برابر واقعیت ایجاد نمی کردند و به یکسان توان قضاوت و یادگیری را خراب میکردند. مسن تر ها افتخار می کردند که از گذشته آموخته اند: از سروری استالین بر تمامی احزاب کمو نیست – تصور "کمونیسم ساده و یکدست" از اینجاست – و از این مسئله، که هیتلر بعد از –معاهده- مونیخ جنگی آغاز کرد، نتیجه گرفتند که هر گونه رفتار آشتی جویانه همانا "مونیخ دومی" است.  آنها توان رودرویی با خود واقعیت را نداشتند، زیرا همیشه الگویی جلوی چشمشان وجود داشت، که به آنها "کمک" میکرد، تا واقعیت را درک کنند. وقتی جانسون –آنوقت ها هنوز معاون کندی بود- هنگام بازگشت از یک بازرسی در ویتنام جنوبی، شادمانه گزارش داد دییم "چرچیل آسیاست"، می شد تصور کرد که این بازی با شباهت سازی ها به خاطر  پوچی مطلقش، خاتمه خواهد یافت که ابدا چنین نشد.  همچنین نمی شود گفت که تنها منتقدین چپ جنگ در مقولات دیگری فکر میکردند. این گروه تندرو گرایش خطرناکی داشت به اینکه همه آنچه را که، اغلب به درستی، خوش نداشت، به عنوان "فاشیستی" و یا "نازیستی" به باد فحش گرفته و هر نوع درگیری و کشتاری را نسل کشی بنامند، که آشکارا در ویتنام صدق نمی کرد و علیرغم تعداد زیاد قربانیان، جمعیت رشد می کرد. این شیوه برخورد منشی را ایجاد میکرد، که کم کم عادت میکرد به اغلب کشتارها و جنایات جنگی بی تفاوت بماند مگر آنکه نسل کشی اتفاق بیافتد.

 

مشکل گشایان تا حد زیادی از گناهان ایدئولوگ ها بری بودند؛ آنها به شیوه ها باور داشتند و نه به جهان بینی ها. به این خاطر هم میشد با کمال خاطر از آنها انتظار داشت که "جمع بستی از اسناد پنتاگون در باره تعهدات واقدامات آمریکا در ویتنام"  بدست دهند که "مکمل و عینی"[66] باشد. گرچه آنها به توجیهات سیاسی عموما پذیرفته شده ای نظیر تئوری دومینو اعتقاد نداشتند، با این همه این تئوری ها با شیوه های مختلف "واقعیت زدایی" شان فضایی بوجود می آوردند که مشکل گشایان درون آن فعالیت میکردند. و آنها بالاخره باید جنگ جویان جنگ سرد را قانع می کردند، که مغز هایشان، آنگونه که بعدها ثابت شد، برای بازی های فکری که از طرف اینها ارائه می شد، به طرزی عالی آماده گی داشتند.

 

طرز کار جنگ جویان جنگ سرد را، وقتی آنها را به حال خود رها میکردند، به بهترین وجهی در یکی از "تئوری های" والت روستف، "روشنفکر برجسته" حکومت جانسون می توان مشاهده کرد. "تئوری" روستف یکی از مبادی مهم بمباران ویتنام شمالی شد؛ این بر خلاف توصیه "تحلیل گران عالیرتبه سیستم مک نامارا در وزارت دفاع" عملی شد. تئوری روستف ظاهرا بر مبنای تذکری از برنارد فال، یکی از تیزهوش ترین ناظران  و مطلع ترین منتقدین جنگ، ایجاد شد. او گفت: " امکان دارد هوشی مین از جنگ در ویتنام جنوبی دست بردارد هرگاه کارخانجات صنعتی تازه تاسیس ویتنام شمالی بمباران شوند"[67].(تاکید از من) این یک فرضیه و امکانی واقعی بود که میباید اثبات و یا رد میشد. این تذکر بدبختانه خیلی خوب به درد تئوری روستف مربوط به جنگ چریکی می خورد، و اینگونه تبدیل به یک "فاکت" شد: پرزیدنت هوشی مین "مجبور است از تاسیسات صنعتی دفاع کند؛ او دیگر جنگ جوی چریک نیست که چیزی برای از دست دادن نداشته باشد"[68]. در نگاهی دوباره این دیدگاه درنظر تحلیل گران "خطایی عظیم"[69] به شمار می آید. ولی این "خطا" تنها به این جهت  "عظیم"  شد که کسی نخواست آن را بموقع تصحیح کند. زیرا خیلی زود روشن شد که کشور به اندازه کافی صنعتی نبود تا در یک جنگ محدود هوایی آسیب ببیند، در جنگی که طی سالها اهداف متغیرش هیچگاه نابودی کامل حریف مورد نظرش نبود بلکه آنچه مد نظر داشت "شکستن اراده" دشمن بود. ولی اراده حکومت ویتنام را نمی شد بسادگی "شکست" – تفاوتی  هم نمیکرد که ویتنام شمالی آنچه را که از نقطه نظر روستف ویژه جنگ چریکی بود، داشته باشد و یا نداشته باشد.

 

حالا هرچند، این ناتوانی بیش از همه گسترش یابنده در جامعه شناسی و روانشناسی ، که قادر به فاصله گذاری میان گمانه های آشکار و واقعیات نیست ( چنانکه تئوریهای اثبات نشده در چشم به هم زدنی به "واقعیات" تبدیل میشوند)، فاقد حداقل یک خط و ربط جذاب متودیک است، تا تئورسین های بازیها و تحلیل گران سیستم را ترغیب کند؛ با این حال همانا آبشخور یکی است- هر دو از تحقیر تجربه، ناتوانی و یا نبود آمادگی برای پژوهش واقعیت، در آموختن از آن و از این طریق به احکام تجربی نسبتا عقلانی و درست دست یافتن، ناشی میشوند.

 

بدین ترتیب به کنه مسئله می رسیم و حداقل بخشا می توانیم به این سوال پاسخ دهیم: چگونه می شد چنین سیاستی را نه تنها شروع کرد بلکه تا نهایت تلخ و بیهوده اش پیشبرد؟ "واقعیت زدایی" و مشکل گشایی مطلوب بودند زیرا بی اعتنایی به واقعیت، ذاتی این نوع سیاست و اهدافش بودند. چه چیزی را لازم بود در باره وضعیت واقعی هندوچین بدانند، اگر (هندوچین) چیزی جز یک "آزمایش" یا یک قطعه از سنگ های دومینو، وسیله ای برای "مهار چین" یا تظاهر وجود قوی ترین در میان ابر قدرتها نبود؟ یا مثلا بمباران ویتنام شمالی را با این  فکر پس کله که روحیه ها را در ویتنام جنوبی تقویت کنیم[70]، بدون اینکه واقعا قصدمان پیروزی قاطع در جنگ و خاتمه دادن بدان باشد. چگونه می شد به چیزی کاملا واقعی چون پیروزی علاقه داشت وقتی که جنگ را نه به خطر تصرف سرزمین و نه به خاطر منافع اقتصادی و نه اساسا به خاطر کمک به دوستی برای بجای آوردن تعهدات و نه حتی برای خود واقعیت قدرت (در تقابل با وجهه خالی آن)  پیش میبرد؟

 

هنگامی که به این مرحله بازی رسیدند، پیش فرض های اولیه تئوری دومینو تغییر کردند.  گزاره "اصلا مسئله بر سر کشور نیست" تبدیل به "اصلا مسئله بر سر دشمن نیست" شد. آنهم در میانه جنگ! نتیجه این بود که دشمن – فقیر، رنج کشیده و بدرفتار شده – قوی تر شد حال آنکه "نیرومندترین کشور" سال به سال بیشتر ضعف شد. امروزه تاریخ دانانی مدعی اند که ترومن به این خاطر بمب (اتم) را به هیروشیما انداخت تا روسها را از اروپای شرقی براند (با نتایجی که البته معرف حضور است!) که کاملا امکانش هست، پس میتوانیم طلایه های این بی اعتنایی به نتایج واقعی یک اقدام معین را، به بهانه اینکه دنبال هدفی هستیم، تا جنایات جنگی هولناکی که به آخرین جنگ جهانی خاتمه دادند، پی گیری کنیم.

 

V

 

در ابتدای این بررسی من به این نکته اشاره نمودم که زوایایی که من از اسناد پنتاگون برای بررسی انتخاب کرده ام -مثل فریب، خود فریبی، حفظ ظاهر، ایدئولوژیک کردن و "واقعیت زدائی"- به هیچ وجه تنها چشم انداز هایی نیستند که می توان دید و از آنها آموخت. برای مثال این یک واقعیت مسلم است که این کار بزرگ و سیستماتیک خود آزمایی انتقادی  توسط یکی از بازیگران اصلی حکومت سفارش داده شده است، اینکه توانسته برای جمع آوری و جمع بست اسناد و ارزیابی و تحلیل آنها سی و شش نفر بسیج کند، که بسیاری از آنها  "یاری کرده اند، تا سیاستی که ارزیابیش میکنند، ایجاد شده و به اجرا گذاشته شود"[71]؛ اینکه یکی از آنها، وقتی که دیگر قطعی شد، هیچکس در حکومت حاضر نیست نتایج بدست آمده را بکار گیرد و یا حداقل بخواند، به افکار عمومی مراجعه کرده و موضوع را به مطبوعات درز داد؛ و اینکه در نهایت روزنامه های معتبر کشور حاضر شدند، به مطالبی که مهر "خیلی سری" داشتند، بیشترین توجه را جلب کنند. حق با نیل شیهان بود که گفت، تصمیم مک نامارا مبنی بر یافتن علت این که چرا همه چیز به خطا رفت، "شاید یکی از مهمترین تصمیم هایش در هفت سال کار در پنتاگون"[72] بود. اینکه برای لحظه کوتاهی هم که شده اعتبار این کشور را در جهان به وی برگرداند. آنچه اینجا اتفاق افتاده بود ممکن نبود در جای دیگری از جهان واقعا اتفاق بیافتد. چنین بود که گویا همه اشخاصی که در این جنگ غیر عادلانه در گیر شده و بدرستی از آن آسیب دیده بودند، بیکباره بیاد می آوردند که چه دینی به اجدادشان داشتند و نیز "احترامی" را که بنا به روح بیانیه استقلال "این کشور به دیدگاه انسانیت" داشت به خاطر می آوردند.

 

واقعیتی دیگر نیز هست که اکثرا تذکر داده شده و مستلزم پژوهشی کامل و دقیق است: و آن اینکه اسناد پنتاگون تنها تعداد کمی خبر مهم بر ملا کرده اند که از طریق روزنامه ها و هفته نامه ها در اختیار خوانندگان نبوده است، و اینکه علاوه بر این هیچ دلیلی له و یا علیه، در گزارشی که عنوان رسمی آن "تاریخ روند تصمیم گیری آمریکا در باره سیاست ویتنام" هست، یافت نمی شود که از سالها پیش آشکارا در نشریات، در برنامه های تلویزیونی و رادیویی  مورد بحث واقع نشده باشد. (صرف نظر از نقطه نظرات شخصی و دگردیسی آنها ، تنها نظرات کاملا متفاوت سرویس های مخفی بدون استثنا ناشناخته بودند.) اینکه عموم مردم از سالها پیش به مطالبی دسترسی داشته که حکومت بیهوده تلاش میکرد تا مانع این دسترسی شود، با تاکیدی حتی بیشتر نسبت به شیوه ای که تایمز داستانش را انتشار داد، فساد ناپذیری و قدرت مطبوعات را ثابت میکند. آنچه که خیلی وقت پیش حدسش زده میشد حالا اثبات شده است: تا زمانیکه مطبوعات آزاد و سالم وجود دارد وظیفه عظیمی بر عهده اش است و به حق میشود آن را به عنوان قوه چهارم دولتی نامید. مسئله دیگر این هست که آیا اولین بند متمم قانون اساسی برای دفاع از این اساسی ترین آزادی سیاسی کفایت میکند: حق برخورداری از اطلاعات واقعی دستکاری نشده، که در غیاب آن تمامی آزادی عقیده به یک سیاه بازی کثیف تبدیل می شود.

 

و بالاخره کسانی مثل من می توانند از آن درس بگیرند که بر این باور بودند که آمریکا  سیاستی امپریالیستی در پیش گرفته است و موضع قدیمی ضد استعماری خود را ترک کرده و شاید با موفقیت می رود که صلح آمریکائی را که کندی محکوم کرده دوباره تثبیت کند. هر ارزشی هم که این گمان داشته باشد که بواسطه سیاست ما در آمریکای لاتین تایید می شود: اگر جنگ های اعلام نشده- جنگ های کوچک تهاجمی در سرزمین های دوردست- ابزار لازمی برای رسیدن به اهداف امپریالیستی باشند، پس ایالات متحده کمتر از هر ابرقدرت دیگری خواهد توانست سیاست امریالیستی موفقی پیش برد. زیرا گرچه حالا در میان سپاهیان آمریکا افت انگیزه به اندازه ای بی مانند رسیده است – بنا به گزارش اشپیگل تنها در سال 1970، تعداد 89088  سرباز فراری، 100000 امتناع کنندگان از خدمت سربازی و ده ها هزار معتادین مواد مخدر[73]- ولی پروسه انحلال در ارتش خیلی پیشتر ها شروع شد؛ روندی شبیه به این قبلا در خلال جنگ کره اتفاق افتاده بود.[74]

 

تنها کافی است با چند تن از کهنه سربازان از جنگ برگشته صحبت نمود- و یا گزارش آموزنده و تیزهوشانه دانیل لانگس را در نیو یورکر در باره موردی تقریبا نمونه وار خواند- تا درک کرد که  تغییری کاملا تعیین کننده در "خصوصیت ملی" آمریکایی لازم است، قبل از اینکه این کشور سیاست ماجراجویانه مهاجمی موفقیت آمیزی اختیار کند.  البته باز هم می توان به این نتیجه رسید، وقتی به اپوزسیونی فوق العاده قوی، خوب سازمان یافته و کاردان فکر می کنیم که همواره حضورش را به رخ کشیده است. ویتنام شمالی ها که طی سالیان دراز مراقب این تحولات در کشور بوده اند همواره به این روند امید بسته بودند و حالا به نظر می رسد که ارزیابی آنها درست بوده است.

 

بی شک هر چیزی میتواند تغییر کند. ولی یک چیز در ماههای اخیر روشن شده است:  تلاش های ضعیف حکومت در دور زدن ضمانت های قانون اساسی برای ترساندن آنانی، که مصمم هستند، نترسند، و مایلند به زندان بروند تا روز به روز ناظر محدودتر شدن حقوق و  آزادی های خود باشند- این تلاشها کافی نیستند و شاید در آینده قابل پیش بینی هم کفایت نخواهند کرد جمهوری را از هم بپاشانند. زمینه لازم وجود دارد تا همچون دانیل لانگس کهنه سرباز[75] به این امید باشیم که گفت: "سرزمین ما در نتیجه جنگ، جنبه خوب وجود خود را کشف کند." و ادامه می دهد "من میدانم که نمی توان بدان امید بست ولی چیزی به غیر از این هم نمی توانم تصور کنم".                            

                               

 

ترجمه : حسین انور حقیقی، کلن ،15 مای 2012

   

          

             

             



واشنگتن برای جنگی تهاجمی نقشه می کشد، از رالف استوینس، ریچارد ج. بارنت و مارکوس راسکبن، انتشارات رندم هاوس در نیویورک سال 1971 ص 185 تا 187[1]

دانیل السبرگ، "اسطوره باطلاق و ماشین پات"، منتشره در سیاست دولتی، بهار 1971، ص. 262  و یک ص. به بعد.[2]

برای یک ارزیابی عموی در باره این مسائل به مقاله من "حقیقت و سیاست" منتشره در چشم اندازهای فلسفی، جلد 1 1969 افزوده ناشر، چاپ دوباره از ه. آ. میان گذشته و آینده، ص. 327 تا 370 [3]

استاوینس، بارنت، راسکین، واشنگتن برای جنگی تهاجمی نقشه می کشد آ.آ.او. ص. 199[4]

نیل شیهان در مقدمه خود بر اسناد پنتاگون، ناشر نیویورک تایمز، تورونتو ،: بانتام، 1971، ص. چهارده   - این نوشته قبل از انتشار نسخه های اداره انتشارات دولت و بیکن پرس نوشته شده است و بدین سبب تنها برپایه نسخه بانتام می باشد- افزوده ناشر: تیتر دقیق چنین است: اسناد پنتاگون، در نشر نیویورک تایمز؛ بر پایه ژورنالیسم تحقیقی توسط نیل شیهان؛ نوشته نیل شیهان و نویسندگان. : مقالات و اسناد ادیت شده توسط جرالد قولدو نویسندگان. همچنین نگاه کن به مقدمه این نوشته و بخش پنج متن و ص. 351 و دو ص. بعد.   [5]

شیهان، همان.[6]

همان.[7]

گ.و.ف. هگل، فلسفه تاریخ جهان، طرح دوم (1830): تاریخ فلسفی جهان، در نشر دانشگاهی در 3 جلد، فرانکفورت آم ماین جلد 1 (کتابفروشی فیشر، 876)، 1968، ص. 288 تا 307.[8]

 اسناد پنتاگون، همانجا ص. 190[9]

همانجا ص.312[10]

همانجا ص. 292 به بعد[11]

همانجا ص. 240.[12]

همانجا ص. 437 (تاکید از من) [13]

همانجا ص. 434 و 436[14]

همانجا ص. 368.[15]

همانجا ص. 255.[16]

همانجا ص. 278. [17]

همانجا ص. 600.[18]

همانجا ص. 256.[19]

نیویورک یورکر، 10 ژوئیه 1971.[20]

اسناد پنتاگون، همانجا [توضیح 5]، ص. 436 و 438.[21]

استاوینس، بارنت، راسکین، واشنگتن برای جنگی تهاجمی نقشه می کشد، همانجا [توضیح 1]، ص. 209. [22]

اسناد پنتاگون، همانجا [توضیح5]، ص.438.[23]

استاوینس، بارنت، راسکین، واشنگتن برای جنگی تهاجمی نقشه می کشد، ص. 24.[24]

اسناد پنتاگون،  ص. 5 و 11.[25]

همانجا ص. 268.[26]

همانجا ص. 334 و یک ص. بعد.[27]

همانجا ص. 15 و دو ص. بعد. [28]

همانجا ص. 166.[29]

همانجا ص. 24[30]

السبرگ، "اسطوره باتلاق و ماشین پات"، همانجا ص. 263 [توضیح 2] [31]

اسناد پنتاگون،  ص. 313. [32]

موریس لاپورت، تارخ اوخرانا، پاریس 1953 ،ص. 25. [33]

اسناد پنتاگون،  ص. 6. [34]

همانجا ص. 254.[35]

سان-تایمز، نقل شده از نیویورک تایمز، 27 ـعده 1971 (ضمیمه "مرور هفته").[36]

اسناد پنتاگون،  ص. 254. [37]

همانجا ص.98.[38]

همانجا ص. 98.[39]

السبرگ، "اسطوره باتلاق و ماشین پات"، همانجا ص. 247 [توضیح 2] [40]

اسناد پنتاگون، ص. 433. [41]

همانجا ص. 240 و یک ص. بعد. [42]

همانجا ص. 407. [43]

همانجا ص. 583.[44]

همانجا ص. 342.[45]

همانجا ص. 414.[46]

همانجا ص. 584.[47]

همانجا ص. 534.[48]

همانجا ص. 153.[49]

همانجا ص. 278.[50]

همانجا ص. 26.[51]

نیویورک تایمز، 29 ژوئن 1971.آقای اسمیت گفته پرفسور وایتینگ در برابر کمسیون خارجی در باره سندی که در روابط خارجی ایالات متحده: اسناد دیپلماتیک 195، جلد هفتم: خاور دور. چین (اداره انتشارات دولت1969)، در ص. 209 چاپ شده است. [52]

نیویورک تایمز ، 8 ژوئیه 1971.[53]

استاوینس، بارنت، راسکین، واشنگتن برای جنگی تهاجمی نقشه می کشد، ص. 246 [توضیح 1].[54]

اسناد پنتاگون، ص. 2.[55]

السبرگ، "اسطوره باتلاق و ماشین پات"، همانجا ص. 219 [توضیح 2][56]

همانجا ص. 235.[57]

استاوینس، بارنت، راسکین، واشنگتن برای جنگی تهاجمی نقشه می کشد، ص. 248.[58]

السبرگ، "اسطوره باتلاق و ماشین پات"، همانجا ص. 263.[59]

استاوینس، بارنت، راسکین، واشنگتن برای جنگی تهاجمی نقشه می کشد، ص. 209.[60]

اسناد پنتاگون، ص. 576. [61]

همانجا ص. 575.[62]

همانجا ص. 98.[63]

استاوینس، بارنت، راسکین، واشنگتن برای جنگی تهاجمی نقشه می کشد، ص. 209.[64]

اسناد پنتاگون، ص. 5.[65]

.  XX , XVII همانجا ص.  [66]

استاوینس، بارنت، راسکین، واشنگتن برای جنگی تهاجمی نقشه می کشد، ص. 212.[67]

اسناد پنتاگون، ص. 241.[68]

همانجا ص. 469.[69]

همانجا ص. 312.[70]

.  XVIII همانجا ص.  [71]

.  IX همانجا ص.  [72]

اشپیگل، شواره 35 / 1971.[73]

" Reporter at Large اویگن کینهد، در نیویورک یورکر، 26 اکتبر  1957 ،"[74]

نیو یورکر، 4. سپتامبر 1971.[75]