http://www.shivaf.blogspot.se/
آب و خاک
آقچای گویی
دامن مرا
گرفتهاست و
به این زودیها
رهایم نخواهد
کرد. پارسال
سفری به آنجا
کردم و "تورکوها"
را نوشتم، و
امسال نیز مهر
دوستان باز به
آنجا
کشاندم، هشت
روزی از آب و
هوا و دیدنیها
و خورد و
خوراک و مهر
دوستان لذت
بردم، و همین
چند روز پیش
بازگشتم.
امیدوارم
نوشتههای
این بار نیز
ارزش خواندن
داشتهباشند.
ساعت 21:15 شامگاه
سوم سپتامبر
در سالن
ترانزیت فرودگاه
"عدنان
مندرس" ازمیر
هرچه چشم میگردانم،
نمایندهی
شرکت کرایهی
اتوموبیل
آلمیرا Almira را
در صف
پیشوازکنندگان
نمیبینم.
قرار بود او
با تابلوی نام
من آنجا باشد
و "Meet and Greet service"
ارائه دهد.
البته
قرارمان ساعت
21:30 است. از دفتر
شرکتهای
دیگر میپرسم
و میگویند که
آلمیرا آنجا
دفتری ندارد و
نمایندهی
شرکت بیرون
سالن منتظر
مشتریهایش
میایستد. از
سالن ترانزیت
بیرون میروم.
آنجا تنها یک
نفر تابلویی
با نام کسی بر
دست منتظر
است، اما او
ربطی به کرایهی
ماشین و به من
ندارد. میایستم
و میایستم.
ساعت 21:30 میشود،
اما از
نمایندهی
شرکت آلمیرا
خبری نیست.
نکند داخل
سالن بود و
ندیدمش، یا
اکنون آنجاست؟
باید سری به
سالن بزنم.
برای این کار
باید از
کنترل وسایل
و بازرسی بدنی
عبور کنم.
مأموران
بازرسی
مهربانند. به
انگلیسی میگویم
که مسافر
نیستم و تنها
به دیدار کسی
میروم. زیاد
سخت نمیگیرند
و عبورم میدهند.
اما داخل سالن
هم خبری از
نمایندهی
مربوطه نیست.
دوباره بیرون
میروم. میایستم،
قدم میزنم،
میکوشم به
شمارهی شرکت
تلفن بزنم،
اما گویندهای
میگوید که
این شماره
وجود ندارد!
سرانجام
سروکلهی
آقای نماینده
با 15 دقیقه
تأخیر پیدا میشود.
عین خیالش هم
نیست که دیر
کردهاست.
مدارک مرا
بررسی میکند،
چیزهایی مینویسد،
امضاهایی میگیرد،
میفهمد که
اطلاعات من
درباره علامت
عبور از اتوبانهای
پولی که روی
شیشهی جلوی
اتوموبیل نصب
شده، کم
است، و 50 لیره
اضافه برای آن
علامت میخواهد.
میگویم که
قصد رانندگی
در اتوبانهای
پولی را
ندارم، اما او
میگوید که در
خیابان اصلی
شهر پلی خراب شده
و چارهای جز
عبور از
اتوبان
کمربندی و
پولی ازمیر ندارم!
میدانم که
دروغ میگوید
و قصدش تیغ
زدن 50 لیره است.
چاره چیست؟
میدهم.
باک ماشین
خالیست. قرار
بود تا یک
چهارم سوخت داشتهباشد.
نماینده مرا
تا نزدیکترین
پمپ بنزین میبرد
و آنجا ماشین
را تحویلم میدهد.
باک را با
گازوئیل پر میکنم.
میشود 200 لیره. 5
لیره هم به
مأمور پمپ
انعام میدهم.
دعایم میکند.
هوا گرم است،
بهویژه برای
کسی که در
نزدیکی قطب
زندگی میکند.
از فروشگاه
کنار پمپ کمی
خوردنی و یک
شیشه آب خنک
میخرم. در
گوشهای از
پمپ بنزین
پارک میکنم و
به وارسی و
یاد گرفتن
دگمهها و
اهرمهای
ماشین میپردازم،
آینهها و
صندلی را
تنظیم میکنم.
یک فورد فوکوس
سی – ماکس
خواسته بودم و
همان را
برایم آوردهاند.
ماشین کموبیش
نوست و هیچ
ایرادی ندارد.
پیش بهسوی
آقچای!
این بار مسیر
و جاده برایم
آشناست و با
سرعت بیشتر و
راحتتر میرانم.
ساعت نیم بعد
از نیمهشب
به مقصد میرسم.
شهر ساحلی
بیدار است و
دوستان
مهربان منتظراند.
دیدار
دوستانی که
سالهاست
ندیدهامشان
و پیش از من از
راههای دوری
رسیدهاند،
خستگی چهارده
ساعت در راه
بودن، از خانه
تا فرودگاه
استکهلم، تا
فرودگاه
استانبول، تا
فرودگاه ازمیر،
و تا آقچای را
از تن و جانم
میبرد.
میزبان
مهربان با
اصرار برایم
غذا گرم میکند.
دو ساعتی مینشینیم
و از هر دری گپ
میزنیم.
هنگام خواب
است. امسال و
اکنون رمضان گذشتهاست
و خبری از "طبلهای
سحری"
نخواهد بود.
چه خوب!
گراندهتل
امسال
دوستان
بیشتری اینجا
جمع میشوند و
من قصد دارم
که در هتل
اقامت کنم.
"گراند
کوتلوگون
هتل" Grand Kutlugün Hotel را
انتخاب میکنیم
که هم نزدیک
خانهی
دوستانم است و
هم در 150 متری
ساحل دریا.
خانم کارمند
هتل با
خوشرویی ما را
میپذیرد و
چند اتاق
نشانمان میدهد.
استانداردهای
آن چندان بالا
نیست، معمولیست،
اما ایراد
ویژهای هم
ندارد. دوست و
میزبانم با
مدیر هتل چانه
میزند و
اکنون که فصل
گردشگری سپری
شده، به شبی 50 لیره
رضایت میدهیم.
این نزدیک نصف
قیمت
"مسافرخانه"های
vandrarhem سوئد
است که تختهای
دوطبقه
دارند و
آشپزخانه و
دوش و توالت مشترک،
و ملافه و
حوله هم پای
خودتان است.
اینجا اتاقی
با دو تخت
جدا، با همه
امکانات یک هتل
واقعی، شامل
صبحانه، به من
میرسد. راضی
هستم و گلهای
ندارم. اما
بهزودی
ایرادهای ریز
و درشت خود را
نشان میدهند:
آب حمام با یک
گرمکن برقی
دیواری گرم
میشود و
تنظیم گرمای
مناسب برای
دوش گرفتن با
آن کار حضرت
فیل است؛ دوش
به گیرهی
روی دیوار بند
نمیشود و
باید توی دست
گرفتش؛
هتلدار از
پنجرههای دو
جداره حرف زده
که گویا جلوی
سروصدای بیرون
را میگیرند،
اما درزهایی
در چارچوب
پنجرهها باز
است و صدای
ترافیک
خیابان و
چهارراه پشت
پنجره، و واقواق
سگهای ولگرد
خیابان که همه
هر شب تا صبح
ادامه دارند،
برای گوشی که
به سکوت خانهی
من در سوئد
عادت کرده،
آزارنده است.
"صبحانه"
نان و پنیر و
کره و مربا و
چای و تخممرغ
آبپز سفت است
و کمی گوجه
فرنگی و خیار –
همین. خوب
است که من هیچ
قهوه نمیخورم!
تازه، از روز
دوم بشقاب هر
کس را از پیش آماده
کردهاند و
چیدهاند و
چیز بیشتری
نیست که
بردارید. از
سرویس و نظافت
اتاق و تعویض
ملافه و حوله
و غیره هم خبری
نیست. اما
عیبی ندارد:
همه چیز که
نمیتواند
ایدهآل باشد!
تازه، اینطوری
برای محیط
زیست هم بهتر
است! با همهی
این احوال،
هنوز این
"گراندهتل"
با این قیمت
از
مسافرخانههای
سوئد بهتر
است. تصویر یک
ستاره در کنار
کلمهی
"گراند" در
نام هتل هست و
دوستان بهشوخی
میگویند که
این هتل "یک
ستاره" است.
همهی روز دوم
با آبتنی و
آفتاب و گپ
زدن با دوستان
دیرین و قدم
زدن در خیابان
لمان آکپینار
Leman Akpınar Cd.
سپری میشود.
با آنکه فصل
گردشگری تمام
شده، ساحل
دریا خلوت نیست.
دریای آبی،
آرام است و
سطح آن در
آفتاب میدرخشد.
آب خوب و گرم
است. از همان
پارسال تنی به
آب نزدهام و
شنا میچسبد.
شامگاه نیز
خیابان هنوز
شلوغ است، اما
نه به شلوغی
پارسال. مرد و
زن، پیر و
جوان، با حجاب
و نیمهعریان،
در میان دستفروشان
و دکانهای
یادگاریفروشی
تا ساعتی پس
از نیمهشب
قدم میزنند.
امسال هم در
ساحل و هم در
این خیابان
زنان حجابپوش
بیشتری دیده
میشوند. حتی
زنانی چادری و
نقابپوش
نیز میبینم.
پارسال چنین
چیزی ندیدم.
در مقابل،
تعداد پرچمهای
ترکیه و
تصاویر
آتاتورک هم
که بر در و دیوار
و سر در دکانها
آویختهاند
بیشتر شدهاست.
آیا جامعهی
ترکیه دارد
قطبی میشود؟
چاناققلعه
پارسال تا
ویرانههای
شهر باستانی
ترویا در 20
کیلومتری شهر
چاناققلعه Çanakkale
رفتم،
اما دیدار
چاناققلعه
دست نداد. چند
تن از دوستان
را تشویق میکنم
و پیش از ظهر
روز سوم بهسوی
این شهر در 100
کیلومتری
شمال آقچای
رهسپار میشویم.
چاناق به ترکی
یعنی کاسه.
گویا در این
شهر و قلعهی
قدیمی آن کاسههای
سفالی خوبی
میساختهاند
و نام شهر از
آنجاست. این
شهر اهمیت استراتژیک
بسیاری دارد،
زیرا در کنار
تنگترین
جای تنگهی داردانل
و در هر دوسوی
تنگه گسترده
شدهاست. این
تنگه اروپا را
از آسیا جدا
میکند و
چاناققلعه
پس از
استانبول
دومین شهر
جهان است که در
دو قاره جا
دارد. خیال میکردم
که نام
"داردانل"
ترکیست و
مرکب از دار =
تنگ، و دانل =
تونل (؟)، اما
اکنون آموختم
که این نام
در اصل از
نام یکی از پسران
زئوس خدای
یونانی گرفته
شدهاست.
تنگهی
داردانل، به
طول 60
کیلومتر،
تنها راهیست
که دریای
مرمره را به
دریای اژه وصل
میکند، و
بنابراین
تنها راهیست
که کشورهای
پیرامون
دریای سیاه را
(پس از گذشتن
از تنگهی
بوسفور) به
آبهای آزاد
وصل میکند.
خشایارشا و
اسکندر هر دو
درست در همین
چاناققلعه در
دو جهت مخالف
از عرض
داردانل
گذشتند. خشایارشا
در سال 482 پیش از
میلاد هنگامی
که به یونان لشگرکشی
میکرد اینجا
برای گذشتن از
آب، دو پل از
کلکهای
چوبین ساخت،
اما، به نوشتهی
هرودوت،
خدایان و آب
به نجات یونان
شتافتند:
طوفانی
درگرفت و پلها
را ویران کرد.
خشایارشا
فرمان داد که
طراحان ِ دو
پل را گردن
بزنند، و به
افرادی از
سپاهش فرمان
داد که با
کوبیدن میلههای
آهنین داغ
شده در آتش،
آب داردانل را
مجازات کنند.
سپس معماری
دیگر پلی از
کشتیها ساخت
و خشایارشا و
سپاهیانش
توانستند از آب
بگذرند.
در سال 1915 به
هنگام جنگ
جهانی نخست
نیز ترکان به
فرماندهی مصطفی
کمال آتاتورک
در چاناققلعه
حماسهی
بزرگی
آفریدند و در
نبردی معروف
به "عملیات
گالیپولی"
نگذاشتند
نیروی دریایی
متفقین
متشکل از سربازان
انگلیسی،
فرانسوی،
هندی،
استرالیائی،
و نیوزیلندی
از راه
داردانل خود
را به کنستانتینوپل
(استانبول)
برسانند و
آنان را در شبهجزیرهی
گالیپولی به
دام انداختند.
اما
امپراتوری عثمانی
در جبهههای
دیگر شکست
خورد و
فروپاشید. در
چاناققلعه
یادبودهای
فراوانی
برای
بزرگداشت ایستادگی
سلحشوران
نبرد
گالیپولی
برپا کردهاند.
از جمله
"شهیدگاه"های
متعددی برای
60 هزار کشته در
نیمهی
اروپایی
چاناققلعه
هست.
زیر آفتاب داغ
ظهر به چاناققلعه
میرسیم.
راهنمای جیپیاس
ماشین که قرار
است ما را به
"مرکز شهر"
برساند، طبق
معمول گویا به
مرکز هندسی
شهر راهنماییمان
میکند: در
کوچهای تنگ و
خشک و خالی و
بهکلی بیربط
میگوید «به
مقصد رسیدید»!
یکی از
همراهان
پیاده میشود
و از رهگذری
پرسوجو میکند:
برای رفتن به
شهیدگاهها
باید با ماشین
رفت توی کشتیهایی
که عرض تنگه
را میپیمایند
و به بخش
اروپایی میروند؛
در این طرف
چیز زیادی
برای دیدن
نیست؛ تنها
اسب چوبی
معروف هست، و
قلعهای بهنام
"چیمنلیک
کالهسی" Çimenlik Kalesi
(قلعهی
چمنزار).
با شم جهتیابی
خودم مرکز
تجاری شهر را
مییابم. اسکلهی
کشتیهای
ماشینبر نیز
همانجاست.
اما ما خسته و
تشنه و گرسنه
و آفتابزدهایم.
در کوچههای
تنگ نزدیک
مرکز شهر چرخی
میزنم و
جایی برای
پارک ماشین
پیدا میکنم.
ماشین را رها
میکنیم و به
سوی کافههای
کنار ساحل میرویم.
خود را درون
قهوهخانهی
بزرگی درست در
کنار تنگهی
داردانل میاندازیم
و بر گرد
میزی مینشینیم
و چشمانداز
تنگه و قلعهی
آنسوی آب را
تماشا میکنیم
(عکس نخست).
یکی از دوستان
که علاقهی
ویژهای به
نانواییها و
شیرینیپزیهای
ترکیه دارد،
از نانوایی
نزدیک قهوهخانه
چیزهای
خوشمزهای میخرد
و میآورد.
دوستان اینها
را با چای میخورند
و من با دوغ.
این دوغهای
ترکیه در سوئد
گیر نمیآید!
برایم جالب
است که در
رستورانها و
قهوهخانههای
این منطقه میتوان
خوردنی و
نوشیدنی
همراه خود را
روی میز گذاشت
و خورد. آیا
این کار در
شهرهای دیگر،
مانند استانبول
و آنکارا هم
مجاز است؟ در
سوئد مجاز
نیست، یا
دستکم صاحب
کافه هیچ از
این کار خوشش
نمیآید.
چند ده
متر آنسوتر
اسکلهی
کوچکی هست که
صیادان صدف
روی آن مشغول
کاراند. پسرکی
پولی از
گردشگران میگیرد،
توی آب شیرجه
میزند، و با
دستانی پر از
صدف خوراکی روی
آب باز میگردد
و آنها را به
گردشگر میدهد.
از کسی نشانی
اسب چوبی
ترویا را میپرسیم
و معلوم میشود
که در همان
پانصدمتری
ماست. به آنسو
میرویم و
سرانجام اسب
را که درخت
بزرگی از
دیدمان پنهان
کرده، پیدا میکنیم.
دیدار هیجانانگیزیست!
این همان اسب
چوبیست که
برای فیلم "ترویا"
(2004) با شرکت براد
پیت ساختهشد.
پس از پایان
فیلمبرداری
در مکزیک،
شرکتهای
سازندهی
فیلم (از جمله
وارنر و
برادران)
مجسمهی اسب
را به ترکیه
هدیه کردند و
در سال 2006 مجسمه
در ساحل
داردانل در
چاناققلعه
نصب شد.
دوستان
عکسهای
فراوانی میگیرند.
آنجا یک ساعت
آفتابی هم هست
که توجه اهل
فن را جلب میکند.
دوستان
حال و حوصلهی
رفتن به
شهیدگاهها
در آنسوی
تنگه را
ندارند. پس میرویم
تا در کوچههای
تنگ و قدیمی
و پر از
فروشگاهها
در مرکز شهر
قدمی بزنیم.
جالب و دیدنیست.
دوستان چپ و
راست عکس میگیرند.
ساعتی بعد
گرما و آفتاب
بار دیگر تشنهمان
کردهاست.
قهوهخانهای
قدیمی با
حیاطی سنگفرش
و مصفا در پسکوچهای
نظر دوستان را
جلب میکند:
"قهوهخانه
خان (هان) –
تأسیس 1889".
وارد میشویم،
در سایهی
درختی مینشینیم
و چای "سپارش"
میدهیم. دوست
میزبان
مهربانمان
میوههایی را
که از خانه
آورده رو میکند.
میچسبد!
بهسوی ماشین
میرویم و سر
راه در چند
کوچه و خیابان
دیگر نیز قدم
میزنیم. دوست
شیرینیدوستمان
نانی گرم و
نرم شبیه
بربری
خودمان، اما
کوچک و نازک
پیدا میکند
که توی آن
چیزهای
مختلفی پر
کردهاند.
همچنان قدمزنان
میخوریمش.
خوشمزه است.
مزهی
پیراشکیهای
روسی را
دارد.
در صدمتری
ماشین کشف میکنیم
که پشت دیوار
"چیمنلیک
کالهسی"
پارک کردهایم.
چه خوب! میتوانیم
قلعه را هم
ببینیم. اینجا
یکی از
سنگرهای
پایداری در
برابر نیروی
دریایی
متفقین در
جنگ جهانی
نخست بودهاست.
سراسر
"چمنزار"
نمایشگاهیست
از بقایای توپها،
مینها،
اژدرهای
دریایی، و حتی
لاشهی یک
زیردریایی
آلمانی (متحد
عثمانی در
جنگ). سکو و
ستون یادبودی
برای
فرماندهان و
کشتگان این
قلعه نیز ساختهاند.
آنجا در کنار
عکسهایی از
صحنههای
نبرد، بر
مرمری نوشتهاند:
«رفتند.
نتوانستند
عبور کنند.
عبور نخواهند
کرد». این شاید
متن تلگرافیست
که فرمانده
قلعه پس از عقبنشینی
متفقین به
ستاد ارتش
فرستاد.
فضای این
چمنزار و قلعه
بسیار باشکوه
و سلحشورانه و
میهنپرستانه
است. میخواهیم
به درون قلعه
برویم، اما
کشف میکنیم
که بازدید از
قلعه پنجشنبهها،
یعنی امروز،
تعطیل است. چه
حیف. وقت
بازگشتن به
آقچای است.
برای بزرگ کردن
عکسها، روی
آنها کلیک
کنید.
تورکوی
"چاناققلعه"
را اینجا
بشنوید.
صحنهی کوتاه
اسب چوبی از
فیلم "ترویا"
را اینجا
ببینید.
پس از
بازگشت از
چاناققلعه،
در ساحل
"آلتین قوم"
آقچای نمیتوان
تنی به آب نزد.
چه آرامشبخش
است آب دریا!
شامگاه به
رستورانی که
ماهیهای
تازه دارد میرویم.
ماهیهای
دریا، و
پرورشی را جدا
از هم در
ویترینی پر از
یخ چیدهاند.
تماشا میکنید،
انتخاب میکنید
و سپارش میدهید.
کباب میکنند
و سر میز میآورند.
دوستان کشف
کردهاند که
ماهی "چیپورا"
Çipura
خوشمزهتر
از همه است.
آیا این نام
با همان کپور
خودمان همریشه
است؟ خود ماهی
که شباهت
چندانی به
کپور ما
ندارد، اما
خوشمزه است.
دوستان کشف
دیگری هم کردهاند:
اینجا
نوشیدنی
معمول در کنار
ماهی، "آب
شلغم" şalgam suyu
است – نوشابهای
به رنگ سرخ
تیره که در دو
نوع تند و غیر
تند در بطریهایی
با اندازههای
گوناگون میفروشند.
نام شلغم اغلب
ما را به یاد
چیز آبپز نهچندان
خوشمزهای میاندازد
که به هنگام
بیماری میخورند
و رنگ آن هم
سرخ نیست. پس
این چیست که
آبش را اینجا
مینوشند؟ با
خواندن روی
بطری کشف میشود
که این آب
هویج سیاه است
که میگذارند
تخمیر و ترش
میشود و سپس
این نوشابه را
از آن میسازند.
به نوشتهی
واژهنامهی
آنلاین "بنیاد
زبان ترکی"
واژهی شلغم
ریشهی فارسی
دارد و به
معنای همان
ریشهی تربمانندیست
که ما میشناسیم،
با نام گیاهشناسی
Brassica rapa.
نام "آب شلغم"
برای آبهویج
ترشیده معلوم
نیست از کجا
آمده. هرچه
هست، نوشیدنی
خوشمزهایست
و در اینترنت
فواید
فراوانی برای
آن برشمردهاند.
بهنوشتهی
ویکیپدیا آن
را همراه با
راکی هم مینوشند،
و خمارشکن
خوبی نیز
هست!
هنگام خوردن
ماهی کشف
دیگری میکنیم:
سس بسیار
خوشمزهای
روی میز هست
که گویا باید
روی ماهی
ریخت. تشخیص
من این است که
این رب انار
رقیق است. پرسوجو
کموبیش
تشخیص مرا
تأیید میکند.
خدمه رستوران
میگویند که
این "نار
اکلیشی سوس" Nar eklişi sos
است که در
بقالیها و از
جمله در "بیم"
BİM میفروشند.
قرار میشود
که در نخستین
فرصت از این
سس بخریم!
آخر شب دوستان
ما را به کافه
ریو میکشانند
که موسیقی
زنده دارد و
قرار است
خوانندهی
معروف شهر
ایلهان آلتین
İlhan Altın از
ساعت دهونیم
شب آنجا آواز
بخواند. ما که
میرسیم ساعت
از دهونیم
گذشتهاست
اما از
خواننده خبری
نیست و ارکستر
در حال گرم
کردن مجلس
است. پیر و
جوان، مرد و
زن در سالن
کافه ریو و در
فضای باز ساحل
دریا نشستهاند،
گوش به موسیقی
سپردهاند،
چای، آبجو و
چیزهای دیگر
مینوشند،
قلیان و سیگار
میکشند، گپ
میزنند، یا
روی صندلی
خود را با
موسیقی تاب میدهند.
ساعت از
یازده هم
گذشته که آقای
ایلهان با کفزدنها
و سوتزدنهای
پرشور جمعیت
روی صحنه میرود،
خوش و بش میکند،
و آواز میخواند.
صدایش بد
نیست. پیداست
که تنها ماییم
که برای
نخستین بار
او را میبینیم.
بقیه همه با
او و ترانههایش
بهخوبی آشنا
هستند، با او
دم میگیرند،
با ترانههای
او نشسته یا
ایستاده میرقصند،
و سرانجام یکیک
روی صحنه میروند
و رقصی پرشور
آغاز میشود.
یکی از
همراهان چندیست
که در ضرباهنگ
رقص اینان
دقیق شده و
کشف کرده که
با ضرباهنگ
رقص ما در
ایران فرق
دارد. راست میگوید.
اما من دارم
فکر میکنم که
چه میشد اگر
مردم ما هم
در شهرستانهای
مشابه چنین
تفریحاتی میداشتند؟
ایلهان میخواند
و میخواند، و
گاه به میان
جمعیت میآید
و همچنان در حال
خواندن با
برخیها دست
میدهد. خانمهای
شیک و پیکی هم
در میان جمع
هستند که برای
او عشوهفروشی
میکنند. او
یک خوانندهی
دستیار هم
دارد: مردیست
جوان که میگوید
کار او
"نوستالژیخوانی"
است. او نخست
ترانهای
قدیمی از زکی
مورن میخواند
که حتی من هم
که سنوسالی
دارم آن را
نشنیدهام،
و سپس ترانهی
معروف "چیله
بولبولوم" از
امل سایین Emel Sayın
را با هنرمندی
تمام میخواند
و در میان
جمعیت طوفانی
بهپا میکند.
او جمع را
وامیدارد که
"الله" را که
در این ترانه
تکرار میشود،
همه با هم و
به صدای بلند
فریاد بزنند.
این "الله" در
اجرای نخستین
امل سایین
وجود نداشت و
دیرتر در
ترانه وارد
شد. امل سایین
در سفرش به
ایران نیز در
شوی
تلویزیونی
پرویز قریبافشار
و نیز همراه
با
انوشیروان
روحانی بارها
این ترانه را
خواند و حسابی
گل کرد.
شب به خوبی و
خوشی به پایان
میرسد. ساعتی
از نیمهشب
گذشته که به
"گراندهتل"
میرسم و میخوابم.
بهسوی چنلیبئل!
پیش از ظهر
روز چهارم چند
دوست دیگر از
راه دور میرسند
و به ما میپیوندند.
شادی دیدار
این دوستان
پس از سالها
در وصف نمیگنجد.
همهی روز به
قدم زدن در
جمعهبازار
آقچای، گپزدن
با دوستان و
آفتاب و آبتنی
میگذرد. خانم
میزبان با
فراهم کردن
خوراکیهایی
که سالهاست
من و چند تن
دیگر در
حسرتشان بودهایم،
و با مهربانیهایش
سنگ تمام میگذارد
و حسابی
شرمندهمان
میکند.
هنگام ورقزدن
کتابچهی
نقشهای که
همراه دارم،
جایی بهنام
چاملیبئل Çamlıbel
در همین
نزدیکی
آقچای و سر
راه چاناققلعه
کشف کردهام.
این نام، همان
"چنلیبئل"
آذربایجانی
خودمان،
پناهگاه و
ستاد فرماندهی
کوراوغلو
قهرمان
داستانهای
فولکلوریک
بسیاری از
مردمان
آسیاست. اقوام
و ملیتهای
گوناگون
توصیفهای
ویژهی خود را
از کوراوغلو و
چنلیبئل
دارند. میدانم
که جاهای بیشماری
بهنام چاملیبئل
در ترکیه هست
که هیچ ربطی
به داستان
کوراوغلو
ندارند. اما
منی که چند
سال از بهترین
سالهای
جوانیم را پای
حماسه و اپرای
کوراوغلو گذاشتهام،
نمیتوانم
این قدر
نزدیک جایی بهنام
چاملیبئل
باشم و به
دیدن آن
نروم!
داوطلب
فراوان است و
پیش از طهر
روز پنجم بهسوی
چاملیبئل میرویم.
راهنمای جیپیاس
این چاملیبئل
را بلد نیست و
یکی دیگر را
نزدیک ادرمیت
پیدا میکند،
که مقصد ما
نیست. کمی طول
میکشد تا با
پرسوجو
خروجی این
روستا را سر
راه آلتیناولوق
پیدا کنم.
جادهی باریک
از روستای
چاملیبئل و
باغهای
زیتون
پیرامون آن میگذرد
و بهسوی کوه
و جنگل میرود.
هر چه پیشتر
میرویم
جادهی
سنگلاخ خرابتر
میشود. این
جاده در واقع
جیپرو است،
اما من با
پرروئی تمام
با ماشین
سواری در آن
پیش میرانم.
اینجا و آنجا
در دو سوی
جاده باغهای
زیتون گسترده
شدهاست. به
یک چشمه میرسیم
و آبی به سر و
رویمان میزنیم.
خاک فراوانی
روی ماشین
نشستهاست.
سپس به یک
چشمهی دیگر
میرسیم.
دوستان میل
دارند که کمی
پیادهروی
کنند، و همین
هنگام به
تابلویی میرسیم
که میگوید:
«هرگونه عبور
غیرمجاز،
شکستن و کندن
شاخهها،
افروختن آتش،
ریختن آشغال،
کندن گیاهان،
چراندن
حیوانات، و
شکار ممنوع
است»!
ماشین را پای
همین تابلو میگذاریم،
پیاده میشویم
و کمی قدم میزنیم.
چشمانداز
دره و شهرک
ساحلی آلتیناولوق
از آن بالا
زیبا و دیدنیست.
دوستان عکسهای
فراوانی میگیرند،
و من دارم در
دل از اپرای
کوراوغلو میخوانم:
چنلیبئل
اؤلکم، هر
یئری محکم،
محکم
قوش کئچه
بیلمز بو
سنگرلرین
اوستوندن
قصد ائدهبیلمز
بو یئرلره هئچ
بیر دشمن
...
خانلاریندان
ظلم گؤرموش
ارمنیلر،
گورجولر
باشلاییب
عصیانا،
بیزلردن گلیب
یاردیم دیلر
...
من گتیردیم بو
جماعت قارداش
اولسون
بیزلره
خان
جفاسیندان
قاچانلار،
قوی قوشولسون
بیزلره
...
چنلیبئلده
ظلم اولماز
بوردا خان –
بئی یاشاماز
آزاد اولماق
ایستهین
گلسین
راحت اولماق
ایستهین
گلسین
بوردا هر کس
قارداشدیر،
قارداش
بیر – بیریله
یولداشدیر،
یولداش...
و ترجمهی
نزدیک چهل سال
پیشم، با همهی
ایرادهایی که
دارد:
چنلیبئل
وطن من است،
همهجایش
محکم و
تسخیرناپذیر
است
حتی پرنده هم
نمیتواند از
فراز این
سنگرها عبور
کند
دشمن حتی فکر
تسخیر اینجا
را هم نمیتواند
بکند
...
ارمنیها و
گرجیهایی که
از خانهایشان
ظلم دیدهاند
شروع به عصیان
کردهاند و از
ما تمنای یاری
دارند
...
من این جمع را
آوردم تا با
ما برادر
باشند
بگذار تا گریزندگان
از جفای خان
به ما
بپیوندند
...
ظلم در چنلیبئل
وجود ندارد
در اینجا خان
و بیک وجود
ندارد
آزادیخواهان
بیایند
خواستاران
راحتی بیایند
اینجا همه با
هم برادر
هستند، برادر
همه با هم
رفیق هستند،
رفیق...
فیلم سوئدی "در جستوجوی
شوگرمن" که
پارسال جایزهی
اسکار بهترین
فیلم مستند و 28
جایزهی
دیگر را برد،
نشان میدهد
که چگونه تنها
یک ترانهی I Wonder یک
خوانندهی
گمنام
امریکایی Sixto Rodriguez در
دل جوانان،
دانشجویان و
روشنفکران
افریقای جنوبی
نخستین شعلههای
انقلاب ضد
آپارتاید را
بر افروخت.
عزیر Üzeir حاجیبیگوف
و اپرایش
کوراوغلو در
اتحاد شوروی
سابق گمنام و
ناشناخته
نبودند، اما
میخواهم
بگویم که بهگمانم
پخش اپرای
کوراوغلو و
انتشار متن
دوزبانهی آن
در ایران نیز،
در شرایط
خفقان کشندهی
دههی 1350، شاید
اندک تأثیری
در افروختن
شعلهی
انقلابیگری
در دلهای
دانشجویان و
برخی
روشنفکران
ایران داشت.
در راه
بازگشت کنار
یک تانکر آب
میایستیم.
نوشتهی روی
آن یعنی
"بخشداری
چاملیبئل"
اما ما
"موهتارلیک"
(مختارلیق) را
به دلخواه خود
"جمهوری خود
مختار" معنی
میکنیم: پس
این تانکر
متعلق است به
"جمهوری خودمختار
کوراوغلو در
چنلیبئل"!
درود بر
کوراوغلو و
جمهوری آزاد و
فراملیتی او
که خان و بیک
هم ندارد! عکسهای
فراوانی میگیریم!
چاملیبئل
قهوهخانهی
بزرگ و
باصفایی دارد
با استخری در
حیاط بزرگش و
چشماندازی
زیبا بر فراز
آلتیناولوق.
مینشینیم.
دوستی پستهی
ایران رو میکند،
و آبجو و دوغ
مینوشیم.
در پسکوچهی
تنگی دکان
خرازی و
کاردستیفروشی
و عطاری تکافتادهای
پیدا میکنیم:
چند پله
بالاتر از
سطح کوچه
ایوانیست،
کلبهای
چوبی، و
آشپزخانهای –
همه پر از همه
جور چیز که به
فروش گذاشتهاند.
مرد و زنی پشت
میزی روی
ایوان نشستهاند.
با دیدن پنج
مشتری شادمان
از جا میپرند.
روی تابلوی
کوچکی بر
آستانهی
دکان نوشتهاند
"کؤیون دلیسی"
Köyün delisi.
از خانم
دکاندار که
لبخند بر لب
کنارم
ایستاده میپرسم:
-
منظور از این
"دلی" آدم پر
زور و پهلوان
و سرکش است،
مثل "دلی"های
کوراوغلو، یا
یعنی دیوانه؟
خندان میگوید:
- هاها...، نه،
این خود منم،
یعنی دیوانه!
- ولی...
مرد خندان
توضیح میدهد:
- این فقط یک
کلک است برای
کشاندن مشتریها!
- پس این
چامبلیبئل
شما جای
کوراوغلو و
"دلی"هایش
نیست؟
- هاها...، نه،
چامبلیبئل
کوراوغلو یک
جایی نزدیک
شهر
"بولو"ست...
دوستان میکاوند،
هر چیزی را بر
میدارند،
قیمت میپرسند،
چیزهای جالب
را به هم نشان
میدهند،
پیوسته میپرسند
"این چیست؟"،
"آن چیست؟".
برخیشان
ترجمه لازم
دارند. مرد
دکاندار میپرسد
کجایی هستیم و
شگفتزده
ادامه میدهد:
- چهطور از
اینجا سر در
آوردید؟
- به خیال
چاملیبئل ِ
کوراوغلو
آمدیم!
سری تکان میدهد
و چیزی نمیگوید.
دوستان صابون
ِ زیتون و
داروی گیاهی
میخرند، و
شاد و خندان
به شهر باز میگردیم.
آفتاب و دریا
میخوانندمان!
***
برای بزرگکردن
عکسها روی آنها
کلیک کنید.
عکسهایی
از کافه ریوی
آقچای و
برنامهی
ایلهان آلتین
ترانهای
با صدای
ایلهان آلتین
فیلمی از
پردهی سوم
اپرای
کوراوغلو
متن
کامل و رسمی
(لیبرتوی)
اپرای
کوراوغلو به
خط لاتین
متن
"کامل"
اپرای کوراوغلو
که من با تکیه
بر گوشهایم
نوشتم، همراه
با ترجمهی
فارسی
ترانهیI Wonder با
صدای رودریگز
امل سایین: چیله
بولبولوم –
اجرای قدیمی
امل سایین و
انوشیروان
روحانی: چیله
بولبولوم
اجرای تازهای
از امل سایین
در کوی
دلدار
یکشنبه روز
بازار
زیتینلی Zeytinli
(زیتونیه) است.
خرید چندانی
نداریم و تنها
برای گردش میرویم.
پس ماشین نمیبریم
و پیاده میرویم.
دور نیست، اما
تا بجنبیم
نزدیک ظهر شده
و آفتاب داغ
تا مغز
استخوان را
میسوزاند. در
طول خیابان
باریکی که بهسوی
بازار میرود سایهای
نمییابیم و
چارهای جز
راه رفتن زیر
آفتاب سوزان
نداریم.
زیر چترها و
سایبانهای
بازار روز خنک
است. میوه،
سبزی،
خشکبار، همه
چیز، آنجا
چیدهاند.
خانم میزبان
هشدار داده که
یخچال خانه پر
است و جا برای
میوهی بیشتر
نیست. اما با
دیدن میوههای
هوسانگیز
دل و دین از
دست میرود و
هشدارها
فراموش میشود!
دوستان انجیر
و هلو و شلیل و
مغز گردو و لواشک
و چند چیز
دیگر میخرند،
و من در برابر
شیرهی شاهتوت
سپر میاندازم
و شیشهی
کوچکی میخرم.
"مادر"ی که
پارسال اینجا
زیتون میفروخت،
هنوز همچنان
"همیشه بهکار"
و خندان پشت
بساطش نشستهاست.
اما هر چه چشم
میگردانم
اثری از دلدار
انجیرفروش
پارسالم
نمیبینم. چه
حیف! اما مگر
پارسال دلم را
نکندم و زیر
پا له نکردم؟
به یاد جملهای
از "جان
شیفته"ی رومن
رولان میافتم:
«زندگی میگذرد،
و هرگز یک
لحظه دو بار
به دست نمیآید.
باید آناً
خواست، یا آنکه
هرگز
نخواست.»
ولی...، خب، این
مادر زیتونفروش
امسال هم اینجا
هست. نمیشد
خانم
انجیرفروش
هم باز اینجا
باشد و یک
نگاه ببینمش؟
گویا نه! سزای
من همین است!
بهسوی خانه
بر میگردیم و
من حالم گرفتهاست.
زیر آفتاب
سوزان لهله
میزنیم. از
یک بقالی چند
قوطی دوغ میخریم
و مینوشیم و
کمی سر حال میآییم.
چارهی کار
این است که
ساعتی صبر
کنیم تا
خورشید از اوج
خود پایینتر
بیاید و سپس
خود را به آب
دریا برسانیم.
سر راه،
تماشای
منظرهی دو
رود کوچک و
قایقهایی که
در آنها
ایستادهاند
مرا بهیاد
مرداب انزلی
میاندازد و
حالم بهتر میشود.
این رودها از
"کوههای
غاز" سرچشمه
میگیرند و در
خلیج آقچای به
دریا میریزند.
آب لولهکشی
بخش مرکزی
آقچای نیز از
چشمههای این
کوهها تأمین
میشود. شیر
آب را که باز
میکنید، آب
همیشه حسابی
خنک و بسیار
گواراست. از
نوشیدن آن سیر
نمیشوم.
شب یکی از
دوستان زخمت
میکشد و پلوی
ترکمنی
(چکدیرمه)
بسیار خوشمزهای
میپزد و مرا
به سالهای
دور سربازی در
پادگان چهلدختر
و مهمانی در
خانههای
دوستان
ترکمنم میبرد.
دست همهشان
مریزاد برای
"چکدیرمه"هایشان!
بار دیگر کوه
غاز
پارسال در وصف
"کوه غاز" و
تلاش برای
رسیدن به آن نوشتم.
دوستی که
پارسال از کوه
سخن گفتهبود،
اینبار
نشانی دقیقتری
داد: اشخاص
متفرقه را به
محدودههای
معینی راه نمیدهند
و نمیتوان
با ماشین شخصی
به آنجاها
رفت. برای
رسیدن به آن
محدودهها
باید با
تورهای موجود
رفت. پس با
کمی پرسوجو
دست کم دو
نمایندگی
سافاریهای
گردش در
پیرامون
آقچای مییابیم،
برنامههایشان
را نگاه میکنیم
و دمرهتور Demre Tour
را میگزینیم.
بهای تور 65
لیره برای هر
نفر است. ما
هشت نفریم، و
با کمی چانه
زدن، و اکنون
که فصل توریستی
به پایان
رسیده، مدیر
تور به نفری
پنجاه لیره
راضی میشود.
ساعت 10:30 صبح روز
دوشنبه جیپ 14نفره
با دو مسافر
میآید، ما را
دم خانهمان
سوار میکند،
و دو گردشگر
دیگر را هم سر
راه بر میدارد.
میشویم 12 نفر
بهاضافهی
راننده، و به
سوی کوه
رهسپار میشویم.
آن دیگران همه
زن، و
گردشگران ترکاند:
مادر و دختری
که در آلمان
زندگی میکنند،
و دو خانم از
استانبول.
جیپ روباز است
و درجادهی
اصلی آقچای –
آلتیناولوق
که میراند
باد دلچسبی
درون آن میپیچد.
هنوز
کیلومتری
نرفتهایم که
دوستی گندم
بودادهای را
که از ایران
با خود آورده
به دو خانم
استانبولی
تعارف میکند
و باب آشنایی
را میگشاید.
دو خانم دیگر
در ردیف کنار
راننده و دور
از دسترس ما
نشستهاند.
راننده
مردی حدود چهل
ساله، خوشرو و
خوشاخلاق
است. مصطفی
نام دارد، که
اگر "آقا
مصطفی"
بخواهیم
بگوییم، به
ترکی باید
"مصطفیبئی
(بیگ)" بگوییم.
و این "مصطفیبئی"
مرا بهیاد
یک "تورکو" میاندازد
که در سالهای
دانشجویی میشنیدیم،
میخندیدیم و
کیف میکردیم.
"آشیق
مورات (مراد)
چوباناوغلو"
بود که ترانهی
"گیزیراوغلو
مصطفیبئی"
را میخواند.
ما تا پیش از
آن نام چند تن
از "دلی" (پهلوانان
همرزم)
کوراوغلو را
شنیده بودیم،
مانند "ایواز
(عیوض)" یا
"دمیرچیاوغلو
دلیحسن"،
اما هیچ نامی
از
گیزیراوغلو
مصطفیبئی
نشنیدهبودیم،
و اکنون در
این
"تورکو"
گفته میشد که
او زورمندتر
از خود
کوراوغلوست،
سر او را زیر
آب میکند، و
"قیرات" اسب
کوراوغلو به
گرد اسب او "آلاپاچا"
هم نمیرسد!
بامزهتر،
لحن ترانهبود:
بیر هیشیمنان
[بیردن – بیره]
گلدی کئچدی
په، په، په،
په...
گیزیراوغلو مصطفیبئی،
هی، هی، هی...
هیشمی داغی
دلدی کئچدی
آقام کیم؟
پاشام کیم؟
نیگار کیم؟
گؤزوم کیم؟ خانیم
کیم؟
کیم؟ کیم؟
گیزیراوغلو
مصطفیبئی
بیر بئین
اوغلو
زور بئین
اوغلو!
...
...
های ائدنده،
هایا تپر
په، په، په،
په...
هوی ائدنده،
هویا تپر
هی، هی، هی...
کوراوغلونو
سویا تپر!
آقام کیم؟
پاشام کیم؟
نیگار کیم؟
گؤزوم کیم؟ خانیم
کیم؟ جانیم
کیم؟
کیم؟ کیم؟
گیزیراوغلو
مصطفیبئی
بیر بئین
اوغلو
زور بئین
اوغلو!
و ترجمه:
چون برقی
[ناگهان] آمد و
گذشت
به، به، به،
به...
مصطفی بیک،
پسر گیزیر
هی، هی، هی...
خشمگین کوه را
کند و گذشت
آقای من کی؟
پاشای من کی؟
نگار کی؟ نور
چشمم کی؟ خانم
کی؟
کی؟ کی؟
مصطفی بیک،
پسر گیزیر
پسر بیک
پسر بیکی صاحب
نفوذ
...
...
"های" اگر
بگویی، "های"
او سر است
"هوی" اگر
بگویی، "هوی"
او سر است
کوراوغلو را
زیر آب فرو میبرد
آقای من کی؟...
این روایت
البته از قول
خود
کوراوغلوست
که در وصف همرزم
تازهای که
پیدا کرده
برای
نگارخانم میخواند.
اینجا
بشنوید.
مصطفیبئی
در یک سهراهی
از جاده اصلی
بیرون میرود
و جیپ را بهسوی
روستای
آوچیلار Avçılar
(شکارچیان) میراند.
از کوچههای
تنگ ده میگذریم.
بافت ده مانند
ایران است:
خانهها و
حیاطهایی
با دیوارهای
بلند.
دیوارهایی که
نتوان از پشت
آن درون خانه
را دید در جاهایی
که ما زندگی
میکنیم وجود
ندارد.
در بالادست ده
راههای
هموار به
پایان میرسد
و مصطفیبئی
هشدار میدهد
که تکانهای
شدید جیپ و
"آزمون آتش"
از اینجا
آغاز میشود.
جادهی
کوهستانی تنگ
و سنگلاخ و
ناهموار است.
حسابی بالا و
پایین پرتاب
میشویم. جاده
در دل جنگل میپیچد
و میپیچد و
از کوه بالا
میرود. یکی
از همراهان
گله دارد که
جنگلهای این
منطقه پر از
درختان سربهفلککشیده
بوده اما
اکنون گویا
همه را کندهاند
و درختان همه
کوچک و جواناند.
نیمساعتی
دیرتر به
پاسگاه
جنگلبانی
"شاهیندره"
میرسیم. جیپ
میایستد و
راننده میگوید
که میتوانیم
پیاده شویم و
قدری پیرامون
را تماشا کنیم
تا او کارهای
اداری اجازهی
عبور ما را
انجام دهد.
عجب! مقررات
سفت و سختی اینجا
هست! در کنار
پاسگاه نیز
مشابه
تابلویی که در
چاملیبئل
دیدیم وجود
دارد: «هرگونه
عبور
غیرمجاز، شکستن
و کندن شاخهها،
افروختن آتش،
ریختن آشغال،
کندن گیاهان،
چراندن
حیوانات، و
شکار ممنوع
است».
پیاده میشویم
و تا لبهی
جاده میرویم.
چشمانداز
زیباییست.
دره و شهرک
ساحلی آلتیناولوق
زیر پای
ماست. جیپ
دیگری از راه
میرسد. کوچکتر
است، از همین
شرکت است و
تازه میفهمیم
که همسفران
دیگری هم
داریم. بهجز
راننده و
همکارش دو زوج
سرنشینان آن
هستند. خانمها
با مانتو و
روسری هستند.
آنان نیز برای
تماشای مناظر
به ما میپیوندند.
مردان کنجکاواند
و قبل از هر
چیز از یکی
از دوستان ما
میپرسند که
ما کجایی
هستیم. از
"مسلمان"
بودن ما بسیار
شادمان میشوند
و با دوستمان
دست میدهند.
خودشان، هر دو
زوج، از "اسکی
شهر" ترکیه هستند.
دوستمان میگوید:
«آهان...، از شهر
"خوجا
نصرالدین"
(ملا نصرالدین)!»،
با این آشناییدادن
دو زوج را
شادمانتر میکند
و فضای تمامی
تور خودمانیتر
میشود. به
روایت ترکی،
ملانصرالدین
اهل اسکی شهر
بودهاست.
کارهای
اجازهی عبور
انجام شدهاست،
سوار میشویم
و
"ماجراجویی"
را ادامه میدهیم.
کمی بعد جیپ
در کنار یک
درخت میایستد
و مصطفیبئی
میوههای روی
درخت را نشان
میدهد. گوجه
سبز
(آلوچه)های
ریز است.
دوستان دست
دراز میکنند،
مشتی میچینند،
و بین
سرنشینان پخش
میکنند.
اما... مگر
تابلوی
جنگلبانی
نگفت که این کار
ممنوع است؟!
گوجهها آنقدر
ترشاند که
نمیتوان
خوردشان. باز کمی
دیرتر جیپ در
کنار درختی با
میوههای ریز
و سرخرنگ میایستد.
مصطفیبئی
میگوید که
میوهها
خوردنی نیست
اما از هستههای
آن تسبیح میسازند.
راست میگوید:
هستهها عین
دانههای
تسبیح هستند.
کارشناسان
حاضر میگویند
که دانههای
تسبیح 33 یا 99
عدد باید باشند.
سرنشینان
همانطور از
درون جیپ میوهها
را میچینند و
میشمارند. و
باز جیپ در
کنار بوتههای
گیاهی دارویی
میایستد. این
گیاه مشتری
چندانی ندارد.
تنها یکی از
دوستان ما که
با پزشکی
"آلترناتیو"
سروکار دارد
کمی از این
گیاه بر میدارد.
کاج گریان
چند کیلومتر
بالاتر کنار
یک درخت عظیم
میایستیم.
آقا مصطفی همه
را پیاده میکند،
بر گرد خود
جمع میکند،
درخت بزرگ را
نشان میدهد و
توضیح میدهد
که در دههی
هفتاد صاعقهای
زد و آتشسوزی
بزرگی در جنگلهای
این منطقه راه
انداخت و همهی
جنگل سوخت. در
اینجا یک
احساس "آها"
به دوست ما که
فکر میکرد
درختهای
جنگل را کندهاند،
دست میدهد.
آقا مصطفی
ادامه میدهد
و میگوید که
تنها همین یک
درخت، با آنکه
اثر صاعقه بر
تنهی آن دیده
میشود،
سالم ماند و
نسوخت. و
هنگامی که
جنگلبانان به
اینجا
رسیدند،
دیدند که از
سوزنیهای
آن قطرههای
آب میچکد:
درخت داشت
برای جنگل
سوخته اشک میریخت،
و از این رو
نام آن را
"آغلایان
چام" Ağlayan Çam – کاج
گریان –
نهادند.
دوستان به
هیجان میآیند
و عکسهای
فراوانی از
درخت و با
درخت میگیرند.
درختهای
دیگر همه
بسیار کوچکتر
و جوانتراند.
معجزهایست
که این درخت
کهنسال در آتش
نسوخته، اما
مطالعهی
بعدی من نشان
میدهد که "آغلایان
چام" به
ترکی در واقع
نام گونهای
از کاجهاست
که در هیمالیا
و هندوکش میروید
و در میان
علمای گیاهشناسی
بحث است که آن
را Pinus wallichiana
بنامند یا Pinus excelsa.
چکیدن قطرههای
آب از سوزنیهای
آن نیز طبیعیست.
پیداست که با
تبدیل نام
گونه به نام
خاص، از این
درخت جاذبهی
گردشگری
ساختهاند.
باشد! حالا
عیبی ندارد!
هر چه هست،
احساس احترام
به طبیعت را
میانگیزد و
این بهخودیخود
خوب است.
سوار میشویم
و راهمان را
پی میگیریم.
سر یک پیچ
مصطفیبئی
دستور میدهد
که همه
برخیزیم، سر
پا بایستیم، و
سمت چپ را
نگاه کنیم؛ و
آنسوی پیچ
ناگهان دره و
پرتگاه عظیمی
بر لبهی
جاده دهان میگشاید.
ایستادن توی
جیپ بیگمان
برای تشدید
احساس
ایستادن بر
لبهی
پرتگاه است،
اما کسی از
سرنشینان
فریاد ترس بر
نمیکشد.
راننده اینجا
را "کانیون"
مینامد و میگوید
که اینجاست
منبع اکسیژن
فراوان و
معروف "کوه
غاز" و درمان
بیماران آسمی.
جیپ میایستد
و همه پیاده
میشویم. آقا
مصطفی ما را
تا روی صخرههایی
بر لبهی
پرتگاه
راهنمایی میکند.
شکاف بزرگ و
ژرفیست در دل
سنگهایی که
به سپیدی میزنند.
من که فشار
خون بالایی
دارم، اغلب در
کوهستان و با
اکسیژن
فراوان فشار
خونم پایین میرود.
اینجا هم بهروشنی
احساس میکنم
که فشار خونم
پایین رفته و
سرم سبک شدهاست.
دوستان در
دلاوری و
نزدیکتر و
نزدیکتر
رفتن به لبهی
پرتگاه با هم
مسابقه
گذاشتهاند و
مصطفیبئی
هم تشویقشان
میکند. او
جایی را در آنسوی
درهی مخوف
نشان میدهد و
میگوید که
چند ساعت بعد
آنجا خواهیم
ایستاد و این
سو را نگاه
خواهیم کرد.
سرنشینان عکسهای
فراوانی میگیرند.
کمی بعد در
کنار یک چشمه
میایستیم. آب
خنکی دارد،
اما کمی بو و
مزهی چوب در
آن هست و
نشان میدهد
که سر راه از
میان ریشههای
درختان جنگلی
گذشتهاست.
اکنون در
سرازیری میرانیم.
به گفتهی
مصطفیبئی تا
ارتفاع 1200 متری
بالا رفتهبودیم.
چند پیچ آنطرفتر
جیپ وارد
بیراههی
کوچکی میشود
و در کنار
کلبهای چوبی
میایستد. جیپ
کوچک هم میرسد.
اینجا چشمهای
با شیر آب، و
دستشویی و
توالت هم هست.
مصطفیبئی
اعلام میکند
که ما میتوانیم
تا ته درهی
کوچک آنسوی
جاده برویم و
پاهایمان را
در آب رود خنک
کنیم تا او و
دوستانش
ناهار را
آماده کنند.
ته درهی
جنگلی زیباست.
هوا پاکیزه و
فرحبخش است.
آب زلال رود
با صدایی دلانگیز
از لابهلای
سنگها جاریست
و ما را به خود
میخواند.
دوستان هر یک
به سویی میروند.
کفش و جورابم
را در میآورم،
بر تختهسنگی
مینشینم و
پاهایم را توی
آب فرو میبرم:
یخ ِ یخ است.
سرما تا مغز
استخوانهای
پایم نفوذ میکند
و احساس درد
میکنم، اما
تحمل میکنم.
دقیقهای بعد
پایم به
سرمای آب
عادت میکند و
لذت میبرم.
دوستی لخت
میشود و میپرد
توی آب، اما
درجا از شدت
سرمای آب
فریادش به
آسمان میرود
و دوان بیرون
میآید. من تا
بالای زانو
توی آب میروم،
از باریکهای
میگذرم و خود
را به جزیرهی
کوچکی میرسانم
و مینشینم.
یکی از خانمهای
ساکن آلمان از
دور فریاد میزند:
این "جزیرهی
شیوا"ست! و
دوستی میگوید
که شبیه مجسمهی
پری دریایی
کپنهاگ شدهام!
چهار مسافر
دیگر جیپ
خودمان نیز به
ما پیوستهاند
و حالا دیگر
همه خودمانی
شدهایم. در
طول راه
دوستان ما
بارها خوردنیهای
گوناگون به
آنان تعارف
کردهاند و با
شوخیهایشان
آنان را نیز
خنداندهاند.
مسافران جیپ
دیگر هم میآیند.
مردانشان به
ما نزدیک میشوند،
اما زنان
حجابپوششان
همواره کمی
دورتر میایستند.
ساعتی بعد
صدای سوت
مصطفیبئی از
سوی کلبهی
چوبی میآید،
که یعنی ناهار
حاضر است، و
یکی از دوستان
ما با سوت
پاسخ میدهد،
که یعنی
فهمیدیم و
داریم میآییم!
این یعنی
"ارتباط
جنگلی". بهسوی
کلبه میرویم.
مصطفیبئی و
همکارانش عجب
میزی چیدهاند!
در برنامهی
تورهای
آژانس رقیب
خواندهبودیم
که در طول
برنامه با
خوراک سرد
پذیرایی میکنند،
اما اینجا
"کؤفته"
[کباب کوبیدههای
کوچک] با
ماکارونی،
سالاد
فراوان، نان و
نوشابه چیدهاند.
چند قوطی
آبجو هم توی
آب چشمه دارند
خنک میشوند.
خود مصطفیبئی
برای همه غذا
میکشد و
اصرار دارد
که بیشتر
بخوریم. میز و
نیمکتهای
چوبی فراوانی
به اندازهی
چندین تور همزمان
آنجا هست.
هر گروه بر
گرد میزی مینشینیم
و میخوریم.
خوشمزه است.
شلالهلر
خنده و شوخیهای
بعد از ناهار
ادامه دارد که
مصطفیبئی
برپا میدهد و
میگوید که
مایوها و
حولههایمان
را برداریم و
دنبال او
برویم. او
هشدار میدهد
که کورهراه
خطرناکی در
پیش داریم:
مبادا در طول
راه با هم حرف
بزنیم، یا حین
راه رفتن
رویمان را
برگردانیم!
گویی دارد بچه
شهریهای
کوهندیده
را نصیحت میکند.
حق دارد. همه
که مثل همهی
هشت نفر گروه
ما نیستند که
سابقهی
کوهنوردی
مفصل داشتهباشند!
نیم ساعتی در
کورهراهی
جنگلی و صخرهای
پیادهروی میکنیم.
در جاهایی روی
صخرهها نردبانهای
چوبی گذاشتهاند.
کار خانمهای
محجبهی جیپ
دوم از همه
دشوارتر است.
آقا مصطفی
اجازه ندارد
دست آنها را
بگیرد و
کمکشان کند و
تنها
شوهرانشان اجازهی
این کار را
دارند. اما
شوهران آیا
خودشان را میتوانند
اداره کنند؟
به کف دره میرسیم
و منظرهی
زیبای چند
آبشار در
برابرمان
هویدا میشود.
اینجا را
"شلالهلر" Şelaleler
(آبشارها) مینامند
و مقصد نهایی
این تور است.
چند نفرمان لخت
میشویم و میپریم
توی آب. این
همان آبیست
که بالاتر
پایم را در آن
فرو کردم.
بسیار سرد
است. بعضی
دوستان چند
ثانیه بیشتر
دوام نمیآورند
و بیرون میدوند.
مصطفیبئی میگوید
که باید پنج
دقیقه دوام
آورد و بعد
بدن عادت میکند.
راست میگوید.
ضربان قلب
باید بتواند
خود را تنظیم
کند تا خون
گرم به همهجای
بدن برساند.
میمانم و
آرام شنا میکنم.
دو تن از خانمهای
گروه ما هم میمانند
و مشغول شوخی
و شیطنت
هستند. خانمهای
ساکن آلمان میپرند
توی آب و زود
بیرون میروند،
اما خانمهای
استانبولی
کنار آب مینشینند
و تماشا میکنند.
مردان اسکیشهری
در حوضی
بالاتر توی
آب رفتهاند،
اما زنان حجابپوششان
بالای صخرهای
دور نشستهاند
و دارند ما را
تماشا میکنند
(در عکس زیر
پیدایشان
کنید). خانمهای
گروه ما از
این تبعیض سخت
خشمگین و
ناراحتاند،
و من نیز. اما
مگر ما
توانستهایم
جامعهی خود
را تغییر دهیم
تا بتوانیم در
جامعهی
ترکیههم
تأثیر
بگذاریم؟
تازه،
اردوغان دارد
جامعهی
ترکیه را در
جهت حجاب
بیشتر پیش میبرد.
پس از
آبتنی مفصل به
کلبه باز میگردیم.
گردانندگان
تور چای آماده
کردهاند. چه
میچسبد! و
اکنون هنگام
آواز سردادن
است! یکی از دوستان
از نخستین روز
ورودمان به
آقچای اصرار
دارد که
ترانهی
آذربایجانی
"بنفشه" را که
در سالهای
دور در کوهها
میخواندم،
بخوانم، و
اکنون و اینجا
دیگر راه
فرار ندارم.
میخوانم. همهی
اهل تور با
دقت و شگفتی
گوش میدهند.
نمیدانم
ترکیهایها
چهقدر از
زبان این
ترانه یا بهقول
خودشان
"شرقی" را میفهمند.
دختر جوان
ساکن آلمان
دارد با
آیفونش صدای
مرا نمیدانم
به کجا مخابره
میکند. سپس یکی
از دوستان
ترانهای
گیلکی میخواند،
و باز دوستان
اصرار میکنند
که ترانهای
آذربایجانی،
و این بار شاد
بخوانم.
"گئتمه،
دایان" را میخوانم
و یکی از خانمهای
گروه ما با
آهنگ آن میرقصد.
آوازم که تمام
میشود،
ناگهان
صدایی از پشت
سرم میگوید
"آچ، آچ، آچ،
آچ!" [بازکن،
بازکن...!] یکی از
مردان جیپ دوم
است که تکهای
شفتالو جلوی
دهانم گرفتهاست
و خندان میگوید:
"ما اینطوری
تعارف میکنیم!"
میخندم و
شفتالو را میخورم.
او سپس به همهی
افراد گروه ما
به همین شکل
میوه "تعارف"
میکند.
آقا مصطفی
سنگ تمام میگذارد
و بعد از چای
هندوانه هم میآورد.
این هم میچسبد.
و اینک،
هنگام
بازگشتن است.
از راه دیگری
باز میگردیم
و مصطفیبئی،
همچنان که قول
دادهبود، در
آنسوی
"کانیون" بر
فراز پرتگاه
سهمگینتری
میایستد و
همه را تشویق
میکند که بر
لبهی پرتگاه
شیطنت کنند.
یکی از دوستان
پاکت بزرگی
تخمهی
آفتابگردان
درشت رو میکند
که از ایران
آوردهاست.
همسفران
ترکمان، همه،
بیاستثناء،
بیشتر از ما
گرفتار و
معتاد این تخمهها
میشوند و
پیوسته کف
دستشان بهسوی
دوستمان دراز
است و تخمهی
بیشتر میخواهند.
مصطفیبئی
نشسته بر لبهی
پرتگاه، تخمه
میشکند، و میگوید:
اینهمه تور
اینجا آوردهام،
اما هرگز بر
لبهی این
پرتگاه تخمه
نشکستهام!
ساعت از هشت
غروب گذشته که
دم خانه از
جیپ پیاده میشویم.
همسفران با هم
ایمیل و
فیسبوک رد و
بدل میکنند و
یکی از دوستان
ما چهل لیره
به "کیم؟ کیم؟
مصطفیبئی"
انعام میدهد.
کم است برای
سپاسگزاری
بابت روزی
سرشار از جنگل
و کوه و آب و
"اکسیژن" و
خوراک و شوخی
و خنده و صفا و
صمیمیت.
برای بزرگکردن
عکسها روی آنها
کلیک کنید.
متن
کامل تورکوی
"گیزیراوغلو
مصطفیبئی"
مجسمهی
پری دریایی
کپنهاگ
ترانهی
بنفشه
ترانهی
گئتمه، دایان