س.
حاتملوی
شکست حکومت
ملی
آذربایجان و قصه
ی پر محنت
تبعیدیان
آذربایجانی
در اواسط
دهه ی چهل
شمسی گذارم به
شهر اندیمشک
افتاد. هنگام
ظهر همراه با
دوست همراهم برای
نهار خوردن وارد
رستوانی شدیم.
رستورانی با
نام
آذربایجان در
شهر اندیمشک
برای ما
جذابیت ویژه
ای داشت. از
لیست غذا،
ترشیجات و حال
و هوای
رستوران بوی
تبریز می آمد. صاحب
رستوران که
پشت میز دخل
نشسته بود، با
دیدن ما - بدون
اینکه کلامی
گفته باشیم- از
جایش بلند شده
و به ترکی
آذربایجانی
خوشامد گفت. دیدن
همزبانی در
شهر دور
افتاده ی
اندیمشک غنیمتی
بود. حضور ذهن
صاحب رستوران
و شنیدن لهجه
ی شیرین مردم
دامنه های
سبلان در هوای
دم کرده و
طاقت فرسای
تابستان
خوزستان لذت
بخش بود. با رفتار
خودمانی صاحب
رستوران گل از
گل ما شکفت. خوش
و بشی کردیم و
در گوشه ای جا
گرفتیم. بعد
از صرف غذا
هنگام خوردن
چائی، صاحب
رستوران سینی
چای را از دست
گارسون
گرفته، پیش ما
آمده و بعد از کسب
اجازه سر میز
نشست. لحظاتی
بعد صحبت صاحب
رستوران و
دوست همراهم که
به قولی "به
سال از من
کلان تر بود"
گل انداخت. از
فحوای صحبت ها
ی صاحب
رستوران
فهمیدم که یکی
از هزاران
تبعیدی به جنوب
ایران می
باشد. اینها
بعد از شکست
حکومت ملی
آذربایجان در
کنار هزاران کشته
و زندانی به
عنوان «
متجاسرین » - دور
از خاکهای
آذربایجان- به
بدترین نقاط
کشور تبعید
شده بودند. صاحب
رستوران
علیرغم اینکه سرد
و گرم روزگار
را چشیده بود
و با اینکه هنگام
تعریف
سرگذشتش در
انتخاب کلمات و
جملات خود خیلی
دقت می کرد، ولی
باز هم از یادآوری
سالهای تبعید
به هیجان آمده
و اشک در چشمهایش
می نشست.
برای من که
خود در باره ی
حکومت ملی آذربایجان
و «متجاسرین»
چیزهائی - چه
مثبت و چه
منفی- از پدر و
اطرافیانم شنیده
بودم و حتی
کسانی از شرکت
کنندگان این
جنبش را شخصاً
می شناختم،
دیدن یکی از
تبعیدیان و
آنهم در شهر
اندیمشک
هیجان انگیز
بود.
بعد ها
باز هم در
باره ی آنها
شنیدم و در
کتابهائی
همچون «ئؤتن
گونلریم» از
گنجعلی صباحی در
باره ی قصه ی
پر غصه ی این
محنت زدگان
خواندم. گنجعلی
صباحی که با
شکست این
حکومت - به
عنوان یکی از
شرکت کنندگان
قیام 21 آذر- بعد
از چند ماه
زندانی شدن به
قلعه ی مظفر
در بدر آباد
لرستان تبعید
شده بود، در
این کتاب
روزهای تلخ
تبعید را که
با بیکاری،
فقر و گرسنگی
غیر قابل تحمل
تر می شد،
استادانه
ترسیم می کند.
هر چند که
هنوز هم جای
مرکزی برای
مطالعات در باره
ی حکومت ملی
آذربایجان
خالی است، ولی
با این همه
لشگر کشی
حکومت مرکزی
به آذربایجان و
تبعات آن
موضوع کتابها
و مقالات چندی
بوده است. فقط
بیشتر این
کتابها و
مقالات در
باره ی تشکیل
این حکومت و فعالیت
های آن و یا
کشت و کشتاری
است که بعد از
شکست این
حکومت به دست
نظامیان،
ایادی و
مزدوران آنها
در خاکهای
آذربایجان رخ
داده است. در
این منابع زندگی
هزاران
تبعیدی به
اقصی نقاط
ایران کمتر
مورد توجه
قرار گرفته
است. لذا برای
روشنی انداختن
به شرائط زندگی
این تبعیدیان
نگون بخت، سند
زیرین می
تواند مشتی
نمونه ی خروار
باشد.
سند زیرین
مطلبی است از ماهنامه
ی کِلک- مرداد-
آذر 1376- شماره ی 89- 93.
در این
مطلب مسعود
بهنود شرحی در
باره ی کتاب « نامه
های لندن- از
دوران سفارت
تقی زاده در
انگلستان- به
کوشش ایرج
افشار» نوشته
است.
نوشته ی مسعود
بهنود و عین
سند را بدون
حک و اصلاح در
اینجا می
آورم.
مسعود
بهنود در این
باره می
نویسد:
در مجموعه
ی اسناد مربوط
به غائله ی
آذربایجان که
روزگاری در
نخست وزیری
گرد آوری شده
بود، به نامه
ای از تقی
زاده در مهر 1327
بر می خوریم.
در این زمان
او از لندن،
پس از حدود 10
سال به تهران برگشته
و نماینده ی
تبریز در مجلس
شده بود. هژیر
مرید و دست
نشانده ی او
نخست وزیر
بود. آن تعدی
که روزگاری
مظفر فیروز در
نامه به قوام
احتمال داده
بود، ارتشیان
در آذربایجان
بر مردم روا
دارند واقعیت
پذیرفته بود،
تقی زاده به
دفاع از مردم
برخاست. این هم
واقعیت است.
باید گفت. و به
هژیر نوشت:
(سند
شماره (1/123)
جناب آقای
رئیس الوزرا
میل داشتم
به هر نحو است
عقیده ی خودم
را در موضوع
مراجعت
تبعیدیان
آذربایجان به وطن
و مسکن خودشان
عرض کنم.
اینجانب
ابداً با مزاحمت
این مردم
آواره موافق
نیستم و نه
تنها پس از
تصویب قانون
عفو عمومی
مزاحمت جدید
به آنها خلاف
صریح قانون
است (که
بدبختانه
هنوز اجرا
نشده است)
بلکه اصولاً و
اساساً تبعید
آنها بر خلاف
صریح اصل
چهاردهم از
متمم قاون
اساسی بوده
است و اگر
برای راضی
کردن چند نفر
مالک آذربایجانی
دولت بخواهد
از عودت این
تبعید شدگان
مانع شده یا
اشکال کند
اینجانب
ناچار خواهم
بود موضوع را
در مجلس طرح و
به قدری که در
قوه دارم با
چنان تصمیمی
مقاومت نمایم.
از موقع
تصویب قانون
عفو قریب یک
ماه گذشته و هنوز
هر روز ناله ی
محبوسین و
تبعید شدگان
از ولایات
مرکزی و جنوبی
ایران به اینجانب
می رسد که
هنوز خلاص
نشده اند و این
گناه کبیره
است که این
بدبخت ها به
دلخواه
نگاهداشته
شوند و کار
بجائی رسد که از
یاس و ستوه
یکی در سبزوار
با خوردن
زرنیخ خود را
بکشد و زنی در
اهواز خود را
با نفت آتش بزند.
بسیار عجب
است که دائماً
از تمرکز قوای
نظامی بیش از
حد و بیش از
لزوم در آذربایجان
شکایت می شد
که آنجا را به
شکل یک اردوگاه
جنگی در آورده
اند و در جواب
گفته می شد که
برای مقابله
با قوای مسلحی
که از خارج
وارد مملکت ما
بشوند (مثل
بارزانیها و
غلام یحیی) لازم
است و حالا
فریاد بلند
کرده اند که
اگر چند نفر
پا برهنه از
اهواز و یزد
به آذربایجان
بر گردند قوای
فعلی کافی
نبوده و از
عهده بر
نخواهند آمد و
باید بر عده و
بودجه افزود!
اگر
واقعاً بعضی
از این
تبعیدیها
مهاجرند یعنی
ایرانی
نیستند باید
آنها را به
وطن اصلی خود
اخراج نمود
ولی ایرانیان
را نمی توان
مانع عودت به
خانه خود شد و
فقط شاید نسبت
به بعضی از آن
ها که ظن
شرارت برود
باید مراقبتی
دورادور بشود
و بس.
سید حسن
تقی زاده