چگونه می توانیم از طلسم استثمار اقتصادی بگریزیم؟

چامسکی ۸ ژانویه ۲۰۱۴

ترجمه هدايت سلطانزاده

بشر یک موجود اجتماعی است، نوعی از آفریده ای که بشکل حیاتی وابسته شرایط نهادهای  اجتماعی وفرهنگیِ زندگی خود است .ازاینرو ما باید به بررسی در باره آن نظمی بپردازیم که به حقوق و رفاه مردم و تحقق آرزوهای آنان، و در یک کلمه، به زندگی بهینه همگانی می انجامد.

برای ترسیم چنین چشم اندازی، میخواهم بگویم  برای من چه چیزهائي حقایق بدیهی مینماید. این حقایق، به مقوله  اصول اخلاقی مهمی بر می گردند، که  نه تنها جهان شمول هستند، نه تنها دائمااز جهان شمول بودن آنها سخن گفته میشود، بلکه در عین حال و بدرجه مضاعفی در عمل همان اصول نا دیده گرفته میشوند.

این حقایق بدیهی، یعنی خود عمل کردن به همان  معیارهائی که ما به دیگران توصیه می کنیم ( معمولا ما بدیگران معیار های سختگیرانه تری راتوصیه  می کنیم )، ازاصول اخلاقی گرفته، تا نظریه های ویژه ای را در بر می گیرد، نظیر تعهد به ارتقاٰء دموکراسی و حقوق بشر، که تقریبا هولناک ترین موجودات هیولا صفت نیز امروزاز آن دم میزنند، هرچند که خود پرونده سیاهی در این طیف را دارند.

شاید نوشته جان استوارت میل «درباره آزادی»، نقطه آغاز خوبی براین سخن باشد.سرلوحه آن، اصل بزرگ و رهنمون در همه آن مباحثاتی را باز مینماید که در تمامی صفحات کتاب  از آنها  سخن گفته شده است :یعنی اهمیت مطلق و بنیادی رشد انسان با همه تنوع غنای خود».

این کلمات از ویلهلم فون هامبولت،بنیانگذار لیبرالیسم کلاسیک نقل گردیده است. این بدان معنی است که هر آنچیزی که بر رشد انسان محدودیتی بگذارد، فاقد مشروعیت است مگر اینکه بنحوی بتواند دلیل و توجیهی بر این اعمال محدودیت خود داشته باشد.

دغدغه توجه به زندگی بهینه عموم، باید ما را به یافتن راه هائی در پرورش رشد انسان در غنی ترین شکل تنوع خود وادارد .

آدام اسمیت، اندیشمند دیگر عصر روشنگری، با نظرات مشابهی، حس می کرد که نهادی کردن سیاست های انسانی نباید امر دشواری باشد.او در « تئوری احساسات اخلاقی» خود باین نکته می پردازدکه « انسان هرقدر هم که خود خواه تصور شود، باز بروشنی  پاره ای ازاصول را در سرشت خود دارد که اورا نسبت به سرنوشت دیگران ذیعلاقه میسازد .ازجمله اینکه فراهم ساختن خوشبختی برای دیگران، برای او در حکم یک ضرورت است، هرچند که این  تلاش او برای خوشبختی دیگران، برای او چیزی جز لذت مشاهده آن را در پی نداشته باشد».

اسمیت بر قدرت آنچه که آنرا « اصل شوم اربابان بشریت » مینامد، اعتراف دارد: « همه چیز برای ما و هیچ چیز برای دیگران»، ولی شاید « شور و سودای اصیل سرشت انسان » بر این خوی بیمار او غالب آید.

لیبرالیسم کلاسیک، در ساحل شنزار سرمایه داری به گل نشست،  لیکن احساسات و آرزوهای های انسانی آن نمرده اند. رودولف روکر، فعال و متفکر آنارشیست  قرن بیستم  نیز اندیشه های مشابهی را بر زبان آورده است.

روکر به توصیف آنچیزی  میپردازدکه آنرا « گرایش قاطع در توسعه تاریخی بشریت » مینامد . و اینکه انسان تلاش میورزد که « تمامی نیروهای فردی و اجتماعی زندگی  بتوانند، آزاد و بی قید خود را متجلی سازند».روکر، طرح یک سنت آنارشیستی را پی میریخت که در اوج سیر تکوینی خود به آنارکو سندیکالیسم منتهی گردید که در اصطلاح اروپائی خود، از آن  بعنوان نوعی از « سوسیالیسم بی بند وبار» یاد میشود.

سوسیالیسمی که روکر از آن طرفدری میکرد، « سیستم اجتماعی ثابت و مداربسته ای» که پاسخ بی چون وچرائي برهمه مسائل و مشکلات  گونه گون زندگی بشر را داشته باشد، نبود، بلکه بیشتر منعکس کننده گرایشی در توسعه انسانی بود که تلاش داشت بر ایده آل های روشنگری دست یابد.

ازاینرو، آنارشیسم، بخشی از آن آن طیف بزرگ اندیشه و عمل  رهائی بخش سوسیالیستی بودکه دست آورد های عملی آنرا در اسپانیای انقلابی ۱۹۳۶ میتوان مشاهده کرد.دامنه آن  امروزتا کارگاه های تحت مالکیت کارگران  در نوار زنگ زده آمریکا در مکزیک شمالی،تا مصر، و بیشتر از همه تا باسک اسپانیا فرا میرود و بسیاری از جنبش های تعاونی  در جهان و بخش مهمی از جنبش فمینیستی و رویکرد های مدنی و حقوق بشر را در بر میگیرد.

این گرایش گسترده در توسعه انسانی، در جستجوی مشخص ساختن ساختارهای هیرارشی، اقتدار و سلطه ای است که بر رشد وتوسعه انسانی مهار میزند، سپس این ساختارها را مورد چالش قرار داده و میگوید : دلیل وجودی خود را توجیه کن!    اگر این ساختارها پاسخی بر این چالش نداشته باشند، باید برچیده شوند و همانگونه که ناتان اشنایدر می نویسد، باعتقاد آنارشیستها، این « ساختارها باید از زیر دوباره ساخته شوند».

این گفته تاحدی چون یک حقیقت بدیهی بنظر می آید: چرا باید از نهادهاو ساختارهای نامشروع بدفاع برخاست؟ولی بدیهیات، دستکم این ارزش را دارند که بیان حقیقت اند، که آنها را تا حد زیادی از گفتمان سیاسی متمایز میکند. و من می اندیشم که این حقایق بدیهی، نخستین سنگ پایه حرکت برای یافتن  آن زندگی بهینه را فراهم میسازند.

روکر می گفت :« مساله ای که در زمان ما طرح است، اینست که انسان را باید از طلسم استثمار اقتصادی رها ساخت و به دست آورد های اجتماعی و سیاسی نائل گشت».

باید خاطر نشان ساخت که نسخه آمریکائی آزادی بی مهار، عمیقا با سنت رهائی بخش متمایز است و در حقیقت از تقید کارگران به  ار بابان اقتصادی و گردن گذاشتن همگان به نظم محدود کننده و ویرانگر بازار طرفداری کرده و آنها را میپذیرد.

 آنارشیسم معروف به این است که با وجود دولت مخالف است، حال آنکه بنا به گفته روکر« خواهان « اداره برنامه ریزی شده امور در جهت منافع جامعه است».از آن فراتر، طرفدار فدراسیون های وسیعی از جوامع خودـ مدیر و محل های کار است.

ولی آنارشیست ها امروز برای دفاع از این خواسته ها، برای دفاع از مردم، جامعه و خود زمین در برابر تاخت وتاز مخرب سرمایه خصوصی تمرکز یافته،غالبا  ازقدرت سیاسی  حمایت میکنند.در جامعه موجود، مردم تحت رنج و فشار زندگی میکنند.امکانات موجود باید برای حفظ و درجهت منافع مردم بکارگرفته شوند، هرچند که ساختن هدف بلند مدت، آلترناتیو قابل ترجیحی است.

درجنبش کارگران روستائی برزیل، آنها از« گشاد کردن سقف قفس خود» سخن می گویند .منظور آنان از قفس، نهاد های قهر و اجبار موجود است که که تنها از طریق مبارزات توده ای می توان آنها را گشاد کرد . در طی سالیان  دراز نیز  بطرز موثری همواره چنین بوده است.

میتوان تصویرخود در این زمینه رابسط داد وازقفس نهادهای دولتی  بعنوان یک حفاظ در برابر جانواران وحشی که از بیرون مارا مورد حمله قرار میدهند سخن گفت : این جانواران وحشی همان نهادهای سرمایه داری تحت حمایت دولتی غارتگر  و متجاوز است که همّشان وقف اصل کسب سود خصوصی، قدرت وسلطه است که از جامعه و منافع مردم در لفظ و درنهایت در حد یک حاشیه بر منافع خصوصی دم میزنند ولی آنرا در عمل و بعنوان یک اصل و حتی از منظر قانونی زیرپا می گذارند.

 بسیاری از ارزشمند ترین کارهای آکادمیک در حوزه دانش سیاسی، به مقایسه موضع مردم و سیاست های حکومتی پردا خته اند.مارتین گیلنس،پژوهشگر دانشگاه پرنستون  در تحقیق خود بنام « تراکم ثروت و نفوذ: نابرابری اقتصادی و قدرت سیاسی در آمریکا» نشان میدهد که اکثریت مردم در آمریکا بمقدار زیادی حقوق خود را از دست داده اند.  گیلنس نتیجه گیری می کند که تقریبا ۷۰درصد از جمعیت،یعنی آنهائی که در پائین ترین رده ثروت و در آمد قرار دارند،هیچ نوع نفوذی در سیاست ندارند. هرچه منحنی بطرف بالا حرکت می کند، بهمان نسبت نیز آهنگ نفوذ و تاثیر گذاری  در سیاست  بتدریج افزایش می یابد.درست دربالاترین نقطه تمرکز ثروت و درآمد است که سیاست ها غالبا تعیین میشوند، آنهم با استفاده از ابزاری که چندان هم پوشیده و مبهم نیست.در نتیجه، سیستم بدست آمده نه یک دموکراسی، بلکه حکومت پولدارها( پلوتوکراسی) است. اگر بخواهیم کمی با اغماز سخن گفته باشیم، آنگونه که کوور گیرتی، پژوهشگر حقوق  نامیده است، این سیستم یک «نئودموکراسی » یا شریک و جفت نئولیبرالیسم است، سیستمی که تنها گروه معدودی در آن از موهبت آزادی برخوردار هستند و درچهارچوب حقوق عام و رسمی، امنیت در کاملترین شکل خود ، تنها برای نخبگان فراهم است.

در مقابل،روکر می نویسد که یک سیستم واقعا دموکراتیک باید خصلت « اتحاد گروه های آزاد زنان و مردان و مبتنی بر کار تعاونی و اداره برنامه ریزی شده امور در جهت منافع جامعه » را پیدا کند.

کسی جان دیوی، فیلسوف آمریکائی را یک آنارشیست ننامیده است . لیکن اندیشه های اورا درنظر گیرید.او می پذیرد که « امروز،قدرت در کنترل ابزار تولید، مبادله، تبلیغات، حمل و نقل و ارتباطات نهفته است.هرآنکس که مالک آنهاست، برزندگی کشور نیز حکومت می کند» حتی اگر اشکال دموکراتیک همچنان پابرجا مانده باشند. تا زمانی که این نهاد ها در اختیار عامه مردم قرار نگرفته اند، همانگونه که امروز شاهد آن هستیم،  «سیاست همچون سایه ای بر فراز جامعه توسط تجارت بزرگ» خواهد بود.

این ایده ها مارا بطور طبیعی بطرف چشم اندازی  از جامعه میبرد که مبتنی بر کنترل کارگران برنهاد های تولیدی است، یعنی همان چشم اندازی که متفکرین قرن نوزدهم، و بیش از همه کارل مارکس، ولی همچنین جان استوارت میل ( اگرچه این جنبه از او کمتر  شناخته شده است)  در نظر داشتند.

جان استوارت میل نوشت : « شکل مجمع، اگر بشر بخواهد که وضعیت او بهبود یابد، باید انتظار داشت که شکل غالب، شکلِ مجمع خود کارگران برپایه برابری و مالکیت مشترک بر سرمایه باشد که بدان وسیله فعالیت های کاری خود را انجام میدهند، و تحت مدیریتی انتخابی و قابل عزل توسط خود آنان قرار دارند».

پدران بنیانگذار ایالات متحده، بخوبی از خطرات  دموکراسی آگاه بودند. در مباحثات مربوط به کنوانسیون قانون اساسی، بویژه طرح انداز اصلی آن جیمز مادیسون، بر این خطرات  هشدار داده بود.

مادیسون با قراردادن  انگلستان بعنوان یک الگو برای خود، خاطر نشان ساخت که « اگر امروز در انگلیس، انتخابات بروی همه  طبقات مردم باز باشد، مالکیت  ملاکان زمیندار بخطر خواهد افتاد. بلافاصله یک قانون ارضی بتصویب خواهد رسید که حق مالکیت را در مخاطره قرار خواهد داد».

مادیسون  این مساله اساسی را پیش روی  خود قرار داده بود که  « ما باید سیستمی طرح بریزیم که برای عصر های متمادی پا برجا بماند»  و تضمین کند که حاکمین واقعی، اقلیتی ثروتمند باشند تا « حقوق مالکیت در برابر خطر برابری، از رای همگانی   مصون مانده   و تمام قدرت بر مالکیت را در دستان آنان حفظ کند،بی آنکه کسی بتواند درآن شریک باشد».

بطور کلی، پژوهش ها موّید ارزیابی پژوهشگر دانشگاه براون، گوردون اس.وود است که « قانون اساسی آمریکا ذاتا یک سند آریستوکراتیک بود که برای کنترل گرایش های دموکراتیک در آن دوره طراحی شده بود».

مدت ها پیش از مادیسون، ارسطو در «سیاست » خود، بر همان مسائل مشابه  در رابطه با دموکراسی انگشت گذاشته بود. ارسطو با مرور انواع قوانین اساسی، باین نتیجه رسیده بود که این سیستم حکومتی، (یعنی دموکراسی )مطلوب ترین شکل حکومت است، یا دستکم کمتر بد است . ولی او به نقصی در دموکراسی توجه داشت : توده عظیم فقرا  می توانند از حق راي خود برای خارج ساختن مالکیت از دست ثروتمندان استفاده کنند، که غیر منصفانه است».

ولی ومادیسون و ارسطو، به نتیجه گیری های کاملا متضادازهم رسیدند: ارسطو، کاهش نابرابری ها را توصیه میکرد که ما آنرا در اقدامات دولت رفاه مشاهده می کنیم . حال آنکه مادیسون احساس می کرد که دموکراسی را باید کاهش داد.

توماس جفرسون، مردی که اعلامیه استقلال آمریکا را نوشته بود، در آخرین سال های زندگی خود، سرشت بنیادی این تضاد را دریافته بود، که هنوز نیز لاینحل مانده است.جفرسون دغدغه جدّی درمورد کیفیت و سرنوشت تجربه دموکراتیک داشت . او «آریستوکرات ها و دموکرات ها» را ازهم متمایز میساخت.

آریستوکرات ها « کسانی هستند که از مردم هراس دارند و نسبت به آنان بی اعتمادند و میخواهند هرگونه قدرتی را از دست آنان در آورده و در دست طبقات بالای جامعه قرار دهند».

دموکرات ها در مقابل،کسانی هستند که« خود را با مردم یگانه میدانند، به آنان اعتماد داشته و بعنوان شریفترین افراد عزیز میدارند و آنان را  امن ترین، ولی نه خردمند ترین، جایگاه منافع عمومی در نظر میگیرند».

امروز، جانشینان «آریستوکرات» مورد اشاره جفرسون  ممکن است که در باره اینکه چه کسانی باید نقش رهبری کننده را ایفاء کنند، به مباحثه بپردازند: روشنفکران تکنوکراتیک علاقه مند به سیاست، یا بانکداران و مدیران کمپانی های بزرگ.

در این پاسداری از سیاست است که سنت واقعا رهائی بخش، در جستجوی آنست که ضمن تغییر صنعت، آن را ازهم بازکرده  و دوباره ازپائین بازسازی کند و همانگونه که جان دیوی گفته است «سیاست را از یک نظام اجتماعی شبه فئودالی به یک نظام دموکراتیک»  مبتنی بر کنترل کارگران و احترام به منزلت تولید کننده  بعنوان یک انسان اصیل  ونه ابزاری دردست دیگرا ن،  مبدل سازد .

همانند موش کور پیر کارل مارکس ـ « موش کور پیر ما چه نیک میداند که در اعماق زمین کارکرده و ناگه چهره بنماید» ـ جنبش رهائی بخش نیز همواره  نقبی از زیر بر سطح  زده و خود را عیان می سازد و همواره آماده است، گاهی بطرزی غافلگیر کننده، راه خود را باز کرده و در جستجوی فراهم ساختن آن نظمی برآید که به زندگی خردمندانه و بهینه عامه مردم نزدیک است.

برگرفته شده از سخنرانی نام چامسکی در سالن جان دیوی در دانشگاه کلمبیا در نیویورک در ۶ دسامبر ۲۰۱۳ که که توسط سندیکای نیویورک تایمز در ۸ ژانویه ۲۰۱۴ منتشر شده شده است.