دموکراسی
های تقلیدی
دوره
محاق ِ بعدِ
شوروی
دیمیتری
فورمن
یادداشت
مقدماتی از پری
اندرسون
( برگرفته
شده از شماره 54 New Left Review )
دیمیتری
فورمن،
پژوهشگر بسیار
برجسته روسی
در مطالعه سیستم
ها ی تطبیقی
دوره بعدِ
شوروی ، در ۱۹۴۱
در مسکو متولد
شد و در دانشگاه
دولتی مسکو به
مطالعه تاریخ
پرداخت ودر
تاریخ مذاهب
تخصص یافت. میتوان
خطوطی از این
دوره آموزشی
را در همین
اثر او مشاهده
کرد. بعد از
اتمام تحصیلات
خود در اواخر
سال های ۱۹۶۰،
در ابتدا او
بر در گیری های
مذهبی در
امپراتوری
روم متمرکز شد
و در اواخر
سال های ۱۹۷۰
به مسائل عصر
جاری روی
آورد. کتاب او
در باره « مذهب
و درگیری های
مذهبی در آمریکا»
نخست به زبان روسی
درسال۱۹۸۱ و
به انگلیسی در
۱۹۸۴ منتشر
گردید. در
همان زمان او
به عضویت انستیتوی
آمریکا و
کانادا در
آکادمی علوم
شوروی
در آمد.
دیمیتری
فورمن ، مانند
بسیاری از
همعصران خود ،
با خوش بینی زیاد
از پروسترویکا
استقبال کرد.
در حالی که بسیاری
از روشنفکران
، با دست
انداز افتادن
سیستم شوروی ،
بشکل ناگهانی
بیک ضد کمونیسم
روی آوردند،
فورمن با ذهن
مستقلی که
مشخصه
کاراکتر او
بود، از همراهی
با اوپورتونیسم
یلتسین سرباز
زد و برخلاف شیوه
رایج در بین
محافل لیبرال
،
همچنان از
گورباچف ستایش
میکرد.در سال ۱۹۹۲
، او یک سالی
را در بنیاد
گورباچف
گذراند و سپس
به آکادمی
علوم باز گشت
و روی مسائل
معاصر به کار
و تحقیق
پرداخت.
در دوره پایانی
عصر شوروی ،
فورمن با شتاب
در باره خطرات
ناشی از
فروپاشی
اتحاد شوروی می
نوشت و متوجه
شد که آگاهی و
اطلاعات مرکز
در باره جمهوری
های مختلف
چقدرناچیز
بوده است. در یک
دهه و نیم بعد
، او به تنهائی
بار تالیف و ویراستاری یک
سلسله مطالعه
و تحقیق در
مورد اقمار
شوروی سابق را
بر عهده گرفت:
مجموعه ای در
باره اوکراین
( در سال ۱۹۹۷)،
بلا روس در (۱۹۹۸)
، در
باره چچن ( ۱۹۹۹)
، در باره
آذربایجان در
( ۲۰۰۱) در باره
دولت های بالتیک (۲۰۰۲) ، تک نگاری
در باره
قزاقستان در ( ۲۰۰۴)
و دهها مقاله
و نوشته
جداگانه دیگر.
با توجه به
تخصص خود ، در
فاصله ۲۰۰۰ تا
۲۰۰۶ ، اقدام
به نوشتن در
باره مذهب در
دوره بعدِ
شوروی و نیز
مجموعه نوشته
های روزنامه
نگاری سیاسی
کرد .
او در
مطالعات تطبیقی
خود در بین
دانشمندان سیاسی
روسیه ، عملا
تنها بود و از
نوشته های سیاسی
خود تحت عنوان
« تحلیل هنگام
دویدن » نام میبرد، و لی
مصاحبه ای از
او را که در زیر
مشاهده خواهید
کرد ، نشان می
دهد که
مشاهدات او هیچ
شباهتی به فی
البداهه نویسی
ندارد، بلکه اوبا آمیختن
دانش وسیع تاریخی
و جغرافیائی
خود به تعمق
در لایه های
عمیقتر
پویائی های
اجتماعی
پرداخته است.
دیمیتری
فورمن : دموکراسی
های تقلیدی
س
: از سقوط
اتحاد جماهیر
شوروی ،
پانزده جمهوری
بوجود آمد:
روسیه ، اوکراین
، بلاروس ،
ملداوا ، سه
جمهوری کنار
دریای بالتیک
: استونی ،
لاتویا ، و لیتوانی. سه
جمهوری دیگر
در ماورای
قفقاز :
گرجستان،
آذربایجان و
ارمنستان. و
چند
جمهوری در آسیای
مرکزی :
قزاقستان،
اوزبکستان ،
تاجیکستان ، قیرقیزستان
و ترکمنستان. اگر ما
بخواهیم راهی
را که این
کشورها از ۱۹۹۱
ببعد طی کرده
اند دریابیم ،
به چه مقوله
ها یا گروهی
از عناوین در
تحلیل از این
راه طی شده می
توان اشاره
کرد؟
ج : بنظر من ،
تقسیم بندی
صرفا گروهی این
کشورها ،
مختصات ویژه
دوره بعدِ شوروی
این کشورها را
نمی تواند
نشان بدهد.
بجای این کار
، بهتر است که
این دولت ها
را بر اساس
نوع توسعه سیاسی
آنان طبقه بندی
کنیم که به سه
گروه از دولت
ها تقسیم می
شوند. نخست
دولت هائی که
در آنها
انتقال قدرت به
اوپوزیسیون
از طریق
انتخابات
انجام گرفته
است و می توان
آنها را در مسیر
مستقیم توسعه
دموکراتیک در نظر
گرفت. این سه
کشور عبارتند
از : لیتوانی،
لاتویا و
استونی. می
توان ملداوا
را نیز به
آنها اضافه
کرد ، هرچند
که مورد آن اندکی پیچیده
تر است و مسیر
توسعه متمایز
خود را دارد.
دوم ، آن
دسته از دولت
هائی که در آنها
هرگز انتقال
قدرت به اوپوزیسیون
، حتی به دست
نشانده های
خود کسان برسر
قدرت ، انجام
نگرفته است : اینها
عبارتند از :
قزاقستان و
اوزبکستان که
نور سلطان نظر
بایف و اسلام
کریم اف که بر
آن دولت ها
حکومت می کنند
و هردو
دبیر اول کمیته
مرکزی جمهوری
های خود بوده
اند.
درترکمنستان ،صفر مراد نیازاوف
تا زمان مرگ
خود تا سال ۲۰۰۶
حکومت کرد که
جزو «نومن
کلاتورای» (قشر
ممتاز ) شوروی
بود و پست ریاست
جمهوری به یکی
از نزدیکترین
افراد به او انتقال
داده شد.در
روسیه دوبار
قدرت انتقال یافته
است و در هردو
مورد ، افراد
در قدرت جانشین
های خود را تعیین
کرده اند. اینها
دولت هائی
هستند که من
آنها را «
دموکراسی های
تقلیدی » می
نامم . وجه
مشخصه آنها ،
تباین عظیم در
بین اصول قوانین
اساسی
آنها و واقعیت
حکومت های خود
کامه است.
سوم ، گروهی
از کشور هائی
هستند که بین
حکومت
دموکراتیک و
خودکامگی چرخیده
اند.اینها
عبارتند از
هفت کشور :
اوکراین،
بلاروس ، سه
کشور ماورای
قفقاز-
ارمنستان ،
گرجستان و آذربایجان- و در آسیای
میانه ، تاجیکستان
و قیرقیزستان.این کشورها
مسیر بسیارمتفاوتی
را طی
کرده
اند.اوکراین
برای یک دوره
چرخش دموکراتیک
قدرت رادر سال
۱۹۹۴، از نخستین
رئیس جمهور
بعدِ شوروی لئونید
کراوچوک به
دومین ، لئونید
کوچما تجربه
کرده است.
کوچما بطرز نا
موفقی تلاش
کرد که یک «
دموکراسی تقلیدی
» در آنجا
مستقر سازد که به «
انقلاب نارنجی»
در سال ۲۰۰۴
منتهی گردید.
در حال حاضر ، یک
سیستم
دموکراتیک در
اوکراین بتدریج و لی
بادشواری در
حال تثبیت شدن
است. از سوی دیگر
، در حال حاضر یک
رژیم زمخت و
خودکامه ای بر
بلاروس حاکم
است. ولی
بلاروس از
ابتدا چنین
نبوده است. در سال ۲۰۰۴
، پرزیدنت
لوشانکو ،
بعنوان نماینده اوپوزیسیون
، بشکل
دموکراتیکی
انتخاب شده
بود.
در ماورای
قفقاز ، در
ابتدا نا راضیان
بقدرت رسیدند
، لیکن بعدا
رژیم های «
دموکراسی تقلیدی»
خود را مستقر
ساختند که با
همدیگر تفاوت
های زیادی
دارند.در
گرجستان ،
زبان شناس
ناراضی ، زاویاد
گاماسخوردیا
در دوره پایانی
شوروی بقدرت
رسید ، ولی
آواخر سال ۱۹۹۲
حکومت او سرنگون
گردید. بعد از یک
دوره جنگ داخلی
، ادوارد
شواردنادزه ،
دبیر اول سابق
حزب کمونیست
به کشور
بازگشت و او نیز
یک دموکراسی
تقلیدی بوجود
آورد.
شواردنادزه نیز
بنوبه خود در
سال ۲۰۰۴ از
طریق یک
«انقلاب نارنجی
» سرنگون شد و میخائیل
ساکاشویلی که
بجای او به
پست ریاست
جمهوری رسید ،
برای ایجاد رژیم
مشابهی تلاش میکند.
در
ارمنستان ،
لئون تر پتروسیان
، متخصص قرون
وسطی و اولین
رئیس جمهور
بعدِ شوروی ،
در ۱۹۹۸ توسط یک
کودتای بدون
خونریزی
برکنار گردید
.بعد از آن در
آنجا یک رژیم
ضعیف و نسبتا
ملایمی از
دموکراسی تقلیدی
بوجود آمد. در
آذربایجان نیز
درست مثل
گرجستان ، ایلچی
بیگ ، اولین
رئیس جمهوری
که بطور
دموکراتیک
انتخاب شده
بود، در ۱۹۹۳با
یک کودتا
سرنگون گردید
و بعد از دوره
ای از جنگ
داخلی ، حیدر
علی اف ، رئیس
سابق کا.گ.ب، و
دبیر اول حزب
کمیته مرکزی
حزب کمونیست
آذر بایجان
بقدرت عروج
کرد که تشابه
روشنی با شیوه
بقدرت رسیدن
شوارنادزه
داشت. لیکن
برخلاف همتای
گرجی خود، علی
اوف توانست یک
حکومت
خودکامه قابل
دوامی را
بوجود آورد و
حتی قدرت را
به پسر خود
الهام علی اوف
در سال ۲۰۰۳
انتقال دهد که
اولین انتقال
قدرت شبه
موروثی در فضای
جغرافیائی بعدِ
شوروی بود.
حال برگردیم
به آسیای مرکزی.
تاجیکستان
درگیر یک جنگ
داخلی طولانی
و خونین بود
که از ۱۹۹۲ تا ۱۹۹۷ادامه
داشت.امامعلی
رحمانف که از
سال ۱۹۹۴ ببعد
بعنوان رئیس
جمهور در آنجا
جکومت می کند
، او نیز یک رژیم
دموکراسی تقلیدی در آن
کشور درست کرد
که نرمتر ولی
کم قوام تر از
حکومت های
ترکمنستان ،
اوزبکستان و یا
قزاقستان است.
در قیرقیزستان
، عسگر آقایف
در ۱۹۹۰بقدرت
رسید و اونیز
مثل بقیه ،
حکومتی از
همان جنسی که
دیگران
درست کرده
بودند علم کرد
، ولی در سال ۲۰۰۵
توسط یک
«انقلاب رنگی»
که اسمش «
انقلاب لاله »
بود ، سرنگون
گردید که به یک
دوره انتقالی
آنارشی
دموکراتیک
منتهی گردید.در
حال حاضر ،
کورمان بیگ
باکی اف ،
نخست وزیر آقایف
در فاصله ۲۰۰۰تا
۲۰۰۲ ، مشغول
محکم کردن پایه
های یک رژیم
دموکراسی تقلیدی
سفت و سخت تر
از حکومت آقایف
است.
این تقریبا
یک تصویر بسیار شماتیک
از تحولات
بعدِ شوروی
است. دو گروه
اول که نام
بردم ، کاملا
قابل شناسائی
هستند. دسته
سوم از این
کشور ها ، بین
دو مسیر طی
شده در نوسان
هستند، که دیر
یا زود در جهت یکی
از آنها
خواهند افتاد.
باعتقاد من ،
اوکراین هم
اکنون بطرز
استواری در مسیر
یک تحول
دموکراتیک است.بلاروس
در ابتدا در
همان مسیر
دموکراتیک
حرکت کرد ، لیک
بعدا خیلی
قاطع در اردوی
خودکامه ها
قرار گرفت.رژیم
های خودکامه
نسبتا با ثباتی
در تاجیکستان
، آذربایجان و
قیرقیزستان
مسقر شده اند.
گرجستان و
ارمنستان ،
هنوز در وسط یک
دو راهه
هستند.
س: چه چیزی
خودِ این گروه
بندی ها را
توضیح می دهد
و کدام فاکتور
هائی بر مسیر
اتخاذ شده
آنان تاثیر
داشته است؟
ج : باعتقاد
من ، عمیق ترین
فاکتور،
فرهنگی- مذهبی
بوده است.
تصادفی نیست
که نخستین
گروه ،
کشورهائی
هستند که همان
سنت های فرهنگی-
مذهبی کشورهای
غرب را داشتند
، یعنی غالبا
لوتری یا
کاتولیک بوده
اند. ملداوا ،
ملغمه اضافی ای
از
مذهب
ارتودوکس را نیز
داراست.کشورهای
گروه دوم از این
دموکراسی های
تقلیدی خود
کامه ، بجز
روسیه ، همگی
مسلمان
هستند.گذار سریع
کشورهای بالتیک
به دموکراسی
بعد از ۱۹۹۱،
بی تردید با پیوند
فرهنگی- مذهبی
آنان با فرهنگ
و مذهب غرب
مرتبط بوده
است. در هیچیک
از کشورهائی
که ارتودوکس
بوده اند یا
غالبا
ارتودوکس
بوده اند(
اوکراین ،
بلاروس، روسیه
، گرجستان ملداوا)
گذار سریع و موفقیت
آمیز
قابل قیاسی
به دموکراسی
را نمی توان
مشاهده کرد.
تاثیر مذهب
ارتودوکس بر سیستم
های سیاسی،
موضوع بسیار
وسیعتری است و نیازمند
بحث جداگانه ایست.
لیکن بدیهی
است که
تاثیر آن
متفاوت تر از
لوتریانیسم و
کاتولیسیسم
بوده است و
کمتر با
دموکراتیزه
شدن دوره بعد
شوروی ،
سازگاری نشان
داده است. بهمین
ترتیب ، به چه
دلایلی فرآیند
های دموکراتیک
در جهان اسلام
با موانع بیشتری
مواجه گردیده
است ، موضوع پیچیده
ایست و تاثیر
اجتماعی
اسلام مورد
مباحثه زیادی
است. اما می
توان گفت که
همان واقعیت
های روشن درمورد فضای
جغرافیائي
بعدِ شوروی ،
شامل بقیه
نقاط جهان نیز
می شود.
البته ،
وابستگی های
فرهنگی- مذهبی
، تاحد معینی
محصول جغرافیا
نیز هست. نزدیکی
کشورهای بالتیک
به اروپای غربی،
عامل تعیین
کننده مهمی در
ادغام آنها با
غرب بوده است.
لیکن صرفِ نزدیکی جغرافیائی
، عامل ادغام
اینها با غرب
نبوده است ،
بلکه بیشتر
محصول فرآیند
تاریخی بوده
است که
چنین زمینه ای
را فراهم کرده
است : فتح
استونی و لاتویا
در قرن سیزدهم
توسط شوالیه
های آلمانی
و یا اتحاد لیتوانی
با لهستان در
قرن شانزدهم.
طبیعتا ،
عامل فرهنگ
-مذهب اگرچه
تاثیر مهمی در
گزینش مسیر سیاسی
دارد ، ولی
همه چیز را نیز
دیکته نمی
کند. زیرا فقط
عامل فرهنگی نیست
که بر مسیر
تحول اثر می
گذارد.عامل
مهمی که باید
مورد توجه
قرار داد و
نسبتا مستقل
از وابستگی های
فرهنگی- مذهبی
است ، « رنگ سیاسی
آگاهی ملی »
است. در تاریخ
همه خلق ها ،
وقایع و دوره
هائی وجود
دارد که به
آنها افتخار می
کنند. لیکن این
وقایع در گذر
آنها از منشور
سیاسی آنان
بمقدار زیادی
تغییر میکند.این
تفاوت ها ،
تاثیرات قابل
مشاهده ای بر
مسائل معاصر
دارند.
بعنوان مثال
، اکثریت
هم روس ها و هم
اوکراینی ها،
اورتودوکس
هستند.روس ها یک
دولت
امپراتوری
بوجود آوردند
، و دوره هائی
که
بیشتر از همه برآگاهی
ملی روس ها اثرگذاشته،
دوره هایی بوده که
خودکامه هائی
مثل پطر کبیر
و ایوان مخوف
بر آن مسلط
بوده اند. در
مقابل ، اوکراینی
ها در غالب
دوره های تاریخ
، زیر سلطه
ملت های دیگر
بوده اند.
نگاه تاریخی
آنها در این
مورد ، می
تواند
به اواخر
دوره قرون وسطی
در قرن هفدهم
، به دولت نیمه
آنارشیک و نیمه
دموکراتیک
«هتمنات قزاق»
معطوف گردد
.تفاوت های بین روسیه
و اوکراین در
مسیر حرکت سیاسی
آنان ،
بخشاٌ
با این عدم
تشابه در این
رنگ سیاسی
آگاهی ملی
آنان
مشروط میشود.
مورد مثال
دیگر ، تفاوت
آگاهی ملی
اوزبک ها با قیر
قیزها و قزاق
هاست. غرور ملی
اوزبک ها ریشه
در دوره تیمور
(لنگ)
دارد ، که
بخش اعظم آسیای
غربی و مرکزی را در
قرن چهاردهم فتح
کرده بود. ولی
قیر قیز ها و
قزاق ها ،
مردمانی بیابانگرد
بودند که
نتوانستند
دولت های
قدرتمندی
بوجود آورند.
نظام اجتماعی
آنان را می
توان «دموکراسی
بیابانگردی»
نامید، زیرا
قدرت و اختیارات
محدودی به خان
های مورد
انتخاب خود میدادند
که غالبا ادعای
نسب چنگیزی ،
فرمانروای
بزرگ مغول را
داشتند. در این
زمینه ، میتوان
نمونه های زیادی
را ذکر کرد.
همچنین ، یک
سلسله عوامل
فرهنگی ، تاثیرات
قابل ملاحظه و
جدی بر مسیر
های طی شده ی
بعدِ شوروی
بجا گذاشته
اند.بعنوان
مثال، در
اوکراین ، این
تفاوت های
فرهنگی در بین
مناطق مختلف،
بسیار زیاد
است.
درجات
متفاوت همگونی
فرهنگی ، یا
نزدیکی زبانی
و فرهنگی در بین
خلق های مختلفی
که در درون
امپراتوری
روسیه زندگی می
کردند و ابعاد
و دامنه « روسی
کردن» (
روسیفیکاسیون)
آنها
بر وضعیت
آنان اثر
گذاشته است.
س : در باره
ساختارهای
اجتماعی سنتی
آنان چه نظری
دارید؟
ج : بی تردید درجه
وابستگی های
قبیله ای نقش
ایفاء می
کنند. باز دراین
مورد نیز تنوع
و گونه گونی
در بین دولت
های بعدِ شوروی زیاد
است. پاره ای
از جوامع ،
ساختارهای قبیله
ای خود را حفظ
کرده اند و
پاره ای دیگر
نه. بعنوان
مثال ، آذربایجان
و تاجیکستان ،
قبیله ای
ندارند ولی در
آنها ، هویت
های منطقه ای
وزن بالائی راحمل می
کند. در
مقابل، جامعه
قزاق کاملا از
آنها متفاوت
است: بطور سنتی
قزاق ها به سه «یوز»
( ساختار سیاسی
و اجتماعی و
نظامی) تقسیم
می شدند
که به «یوز
بزرگتر» ، «یوز
متوسط» و «یوز
کوچکتر» معروف
بودند و هر
کدام از آنها
شامل قبایل
متعدد می
شدند. از خود
قزاق ها اگر
سوالی بکنید ،
بشما خواهند
گفت که بیرونی
ها در این زمینه
اغراق می
کنند. ولی هر
قزاقی می داند
که فلان کارگر،
دوست و یا
همسایه متعلق
به کدام قبیله
است. با اینهمه
دشوار است که
با دقت تمام
بگوئیم که
ساختارهای قبیله ای
، در وضعیت
امروزی آنان
چه نقشی ایفاء
می کنند. درجه
تغییرات
اقتصادی و
فشار های
اجتماعی
بوجود آمده در
بین آنان هنوز
خیلی روشن نیست. این یک
حوزه غنی و
هنوز کشف نشده
ای از کار تحقیق
است.
پژوهشگران
تاکنون به توصیف
قبیله مندی
(اتنوگرافیک)
این سیستم ها
بسنده کرده
اند بی آنکه
به تحلیل پی
آمدهای سیاسی
این قبیله مندی
پرداخته
باشند. ولی
بنظر می رسد
که ساختار های
قبیله مندی ،
ضرورتا مانعی
در برابر فرآیند
دموکراتیزه
شدن نیستند ،
بلکه با داشتن
پایه مقاومت
دربرابر تحمیل
حکومت
خودکامه ، می
توانند به فرآیند
دموکراتیزه
شدن، کمک نیز
بکنند. احزاب
سیاسی را می
توان نابود
ساخت و یا
آنها را غیر
قانونی اعلام
کرد، ولی قبیله
ها را نه.
عواملی که
ذکرکردم ، همگی
بر مسیر تحول یک
جامعه مشخص
اثر می
گذارند. می
توانند به مسیر
تحولات سرعت
بخشیده و یا
آهنگ آنرا کند
سازند ، و
اشکال متنوعی
براین سیر
تحول بدهند، لیکن
خودمسیر تحول
سیاسی را تعیین
نمی
کنند.باعتقاد
من،
برای
اوزبکستان ،
رفتن بسوی
دموکراسی
دشوارتر از
روسیه است ،
بهمین ترتیب ،
روسیه مسیر
دشوارتری از
اوکراین در
گام گذاشتن
بطرف دموکراسی
را دارد. ولی این
باین معنی نیست
که اوزبکستان و یا روسیه
اصلا نمی
توانند
دموکراتیک
باشند. قبلا
من به گزیننش
مسیر های بعدِ
شوروی اشاره
کردم، منظورم
دقیقا همین
مرحله بود. من
بر این باورم
که سیستم های
خودکامه ، در
تحلیل نهائی ،
صرفا مراحلی
در گذر به
دموکراسی
هستند.
باید اضافه
کنم که گذشته
اگرچه توضیح
دهنده بسیاری
از چیزهاست ،
لیکن بیان
کننده همه چیز
نیز نیست.
عوامل عصر جاری،
نظیر شخصیت ،
بسیار مهم
هستند. مثالی
بزنم : فرهنگ
بلاروس ،
آنگونه که من
می بینم ، زمینه
بهتر و مناسب
تری برای
ساختن یک
نظام
مدرن
دموکراتیک
فراهم می سازد
تا فرهنگ روسیه:
در بین بلا
روس ها، « عقده
امپراتوری»
وجود ندارد .
ودر غرب آن
کشور ، هنوز
بقایائی از
خاطره های
دولت لیتوانی
و دوره بین
دوجنگ از
لهستان ، که
جامعه لیبرال
تری از شوروی بود،
بجا مانده
اند.لیکن
امروز، در بلاروس یک
رژیم بسیار
خودکامه تر و
سفت وسخت تری
از مسکو بر سر
کار است. در اینجا
، عوامل شخصی
، آشکارا نقش
ایفاء کرده
اند، و باید
گفت که
لوکاشنکو،
پرزیدنت
بلاروس ، شخصیت قوی و
محکم تری
دارد.
س : شوروی
سابق ، در عمل
سرزمین های
امپراتوری
سابق روسیه را
اشغال کرد ،
که با غلبه
تدریجی
بر خلق های
اطراف
بوجود آمده
بود ، که با
تصرف غازان
توسط ایوان
مخوف در سال ۱۵۵۲
آغاز گردید.
بدنبال آن ،
سرزمین
پهناور سیبری
در شرق ، با یک
سرعت نسبتا
آسان به اشغال
امپراتوری در
آمد.لیکن بقیه
با آهنگی
کندتر مورد
تصرف
قرارگرفتند: اوکراین
امروز، بلا
روس، ملداوا ،
تکه به تکه در
قرون هفدهم و هیجدهم
به درون امپراتوری جذب
شدند، ماورای
قفقاز و استپ
های شمالی که
امروز
قزاقستان نامیده
می شود، در نیمه
اول قرن
نوزدهم ، و آسیای
میانه در نیمه
دوم آن
فتح گردیدند ،
هرچند که عده
کوچکی از خان
نشین ها، از
نظر تکنیکی تا
زمان
انقلابات ۱۹۱۷،
حاکم بر خود
باقی مانده
بودند.آیا
سرعت و شیوه
وارد ساختن اینها
به درون
امپراتوری نیز بنوبه
خود بر مسیر
تحول این سرزمین
ها اثر گذاشته
است؟
کلا خصلت بندی
امپراتوری
روسیه را در
مقایسه با دیگر
قدرت های
استعماری
چکونه ارزیابی
می کنید؟
ج : من بر
دوره وارد
کردن این خلق
ها به درون
امپراتوری و
سطح توسعه سیاسی
آنان تاکید
دارم. بعنوان
مثال ، لهستانی
ها وقتی زیر
سلطه
امپراتوری
تزاری در
آمدند، خود
دارای یک دولت
مدرن بودند و
بنابراین به
آسانی نمی شد
آنها را آسیمیله
کرد. حال آنکه
اقوام
مختلف سیبری
، فاقد چنین
ساختار سیاسی یا
میراث فرهنگی
بودند. بهر
حال ، من فکر می
کنم که کاربرد
واژه «
استعمار» ،
چندان مناسب امپراتوری
روسیه نیست ،
همانگونه که
بطور واقعی
شامل
امپراتوری های
عثمانی یا اطریش-
مجارستان نمی
گردد.
باعتقاد من
، مستعمرات ،
مثل مستعمرات
ماورای بحار
کشورهای غربی
، هم از نظر
فضای مکانی هم از
نظر قضائی-اداری
، کاملا از
کشورهای
متروپل جدا
بودند.
امپراتوری
روسیه باز از
جنبه دیگری ،
با امپراتوری
های قدرت های
اروپائی و نیز
با امپراتوری
عثمانی ، این
فرق مهم را
داشت که در
داخل آن ،
هسته مرکزی آن
، «ملیت
اصلی» ، حضور
جمعیتی بسیار
قوی داشت. یک
مرکز قدرتمند
روسی ، با حاشیه
ای بسیار
مخلوط احاطه
شده بود که
فرهنگ های
متنوع و گونه
گونی داشتند.
بتدریج مرکز ،
پایه های
خودرا مستحکم
تر کرد و به
اطراف گسترش
داد که به فرآیند
فشرده مهاجر
نشینی اطراف
توسط جمعیت
روسی منتهی
گردید.
بموازات آن ، «
روسی کردن»
تدریجی جمعیت
های اقلیت ،
آغاز گردید.
س : سیستم
شوروی را با این
فرآیندی که
گفتید چگونه می توان
مقایسه کرد؟
ج : بالشویک
ها یک سیستم
بسیار متضاد و
در عین حال
منعطفی بوجود
آوردند. اتحادی
که در ۱۹۲۲
بوجود آمد ،
از یکسو وارث
امپراتوری
بود که در آن
روس ها بطور
رسمی «برداران
بزرگتر »
بودند، و از
سوی دیگر،اتحادی
که در شکل
مرکب از خلق
ها و جمهوری
هائی برابر
بود، و در حقیقت
، جنبه امپریال
آن در پشت ایدوئولوژی
کمونیستی
پنهان شده
بود. ولی ، روسیه
بطور روشنی در
این اتحاد ،
موقعیت ویژه ای
داشت. از زمان
استالین
باین سو،
اتحاد شوروی دیگر
نه بعنوان
کانون اصلی
جامعه کمونیستی
دنیای آینده،
بلکه بیشتر
بصورت محراب
جدید
امپراتوری
روسیه نگریسته
میشد.برخلاف
بقیه جمهوری
ها ، روسیه نه
کمیته مرکزی برای
خود داشت ونه
آکادمی علوم ویژه برای
خود . زیرا
بطور ضمنی فرض
بر آن بود که
کمیته مرکزی
تمامی اتحاد
شوروی
و آکادمی ،
اساسا روسی
است. از نظر
روس ها ،
اتحاد شوروی ،
تا حد زیادی
دولت «خود
آنان» بود تا دیگر
ملیت ها.
مهاجر نشینی
روس ها در
اقمار خود
همچنان ادامه یافت
.بعنوان مثال
، در سال ۱۹۸۹،
اتنیک روسی، ۳۸
در صد جمعیت
قزاقستان را
تشکیل می
داد.همچنین ،
روسیفیکاسیون
فرهنگی و زبانی
در مقیاس
گسترده ای پیش
برده شد، هر
چند که بخش
بزرگی از این
اقدام بصورت
داوطلبانه ای
انجام گرفت و
بیشتر با
امکانات پیشرفت
اجتماعی و
اقتصادی
مرتبط بود. در
واقع ، دو فرآیند
متضاد ، بطور
موازی در دوره
شوروی رخ داد:
بموازات روسیفیکاسیون
خیلی اساسی ،
تحکیم آگاهی
ملی نیز جریان
یافت و اتحاد
شوروی ، فرهنگ
های خلق های غیر
روس را از طریق
ساختار های
رسمی اتحاد پیش
برد.در پاره ای
موارد، خودِ
ملت ها را
ساخت. بعنوان
مثال ، در آسیای
مرکزی ، بالشویک
ها ، حدود دو
لت ها را بر
اساس خطوط اتنیکی-
زبانی
که خود ابداع
کرده بودند ،
ترسیم کردند.
در نتیجه، هویت
ها ئی را
بوجود آوردند
که بعدا جوهر
و مضمون خاص
خود را یافت ،
بهمان شیوه ای
که
امپراتوری
بریتانیا در
قرن نوزدهم در
مورد ارزیابی
خود از هند
کرده بود.اینکه
امروز اکثریت
غالب بلاروس
ها بجای
بلاروسی ، به
روسی حرف می
زنند، گواهی
است بر ابعاد
روسیفیکاسیون. و لی این
واقعیت که
آنها خود را
بلاروس می
دانند ، بیانگر
پویائی «ملت
سازی» است که سیستم
شوروی آنرا بر
عهده گرفته
بود ، زیرا در ۱۹۱۷،
بندرت چنین
اقدامی را می
شد مشاهده
کرد.
تحکیم خود
آگاهی ملی ،
بطور اجتناب ناپذیری ،
در سال های پایانی
شوروی ، به
نضج احساسات
ملی منتهی گردید
. اضافه بر آن ،
تا این زمان ،
توازن نیروهای
اتنیک نیز ،
شروع به تغییر
کرده بود. نرخ
رشد جمعیتی
روس ها بشدت
افت کرده بود
، و متناسب با
آن ، آهنگ
گسترش جمعیتی
آنان در اقمار
نیز کاهش یافت. ولی
افزایش نرخ
رشد جمعیتی
بالا در بین
خلق های آسیای
مرکزی همچنان
ادامه یافت و
این بار
فر آیند
معکوسی آغاز
شده بود : صدور جمعیتی
خلق های آسیای
مرکزی به درون
روس ها.
س : در باره
کارکرد واقعی
حکومت کمونیستی
نظرتان چیست و چگونه این
کارکرد در
سرتاسر شوروی
باهم فرق می
کرد، و چگونه
می توان آنرا
دوره بندی
کرد؟
ج : در یک
نگاه عام، سیستم کمونیستی
در همه جای آن
به شیوه یکسانی
استقرار یافت
، و بنابراین
، دوره بندی
در اتحاد شوروی
، درهمه جای
آن ، همان
خصلت بندی را
داشت. اگر
دوره استالینیسم
وجود داشت، در
هرجائی ، استالینیسم
همان بود که
در جاهای دیگر
بود. ساختار
نهاد رسمی آن
در همه جا
مشابه هم بود
و ایدوئولوژی
واحدی
داشتند.ولی این
ساختارها و ایدوئولوژی
واحد، در مورد
خلق های کاملا
متفاوت ازهمدیگری
بکار بسته میشد
که فرهنگ ها و
گذشته های
متفاوت از همی
داشتند. این
تنوع واقعی،
خود را بتدریج
نشان داد-، تصویر
گونه گونی
پوشانده در
رنگ قرمزی یکدست
که خودرا اززیر
سایه روشن ها
ظاهر می ساخت.
بطور رسمی ،
احزاب کمونیست
استونی و
ترکمنستان ،
ساختار های
مثل هم داشتند
. لیکن زندگی
سران احزاب
کمونیست در هر
یک از این
جمهوری ها ،
با مقتضیات
محلی و
رفتارهای غیر
رسمی مشروط می
شد ، که شبیه
هم نبودند.
بظاهر، مسکو
بر روی همه
جمهوری ها
کنترل یکسانی
داشت ، لیکن
در عمل ، این
کنترل هم در
شکل و هم در میزان
کنترل ، با
همدیگر بسیار
تفاوت داشت.
البته ،
اتحاد شوروی
به صورتی که
قانون اساسی
آن تدوین شده
بود، یک دولت
فدرال نبود، و
بر خلاف آنچه
که تصور می
شود ، دولت
متمرکز نیز
نبود. بعنوان
مثال، جمهوری
های بالتیک ، بیشتر
از دیگران «
مجاز» بودند و
زندگی در آنها
بطور قابل
ملاحظه ای
آزاد تر از
روسیه یا
اوکراین
بود.از سوی دیگر،
در آسیای میانه
و یا در ماورای
قفقاز، هیچگونه
«لیبرالیسم» ایدوئولوژیک
در هیچ شکلی
وجود نداشت .
بلکه آنها
استبدادهای غیر
رسمی ( دو
فاکتو) بودند
که در مورد
زندگی داخلی
آنان ، مسکو
اطلاعاتی ناچیز
و درکی کمتر
داشت. در واقع
اینها سیستم
های بسته ای
بودند که زندگی
جداگانه خود
را داشتند.
سران احزاب
کمونیست آسیای
مرکزی ، برای
گرفتن هدیه و
حقِ
شعار
دادن
به مسکو می
آمدند و سپس
آنها را بحال
خود می
گذاشتند که در
صلح و آرامش
خود باشند.
تنها استثناء
قابل ملاحظه
در ۱۹۸۶ نمود
پیدا کرد که
گورباچف ،
رهبر حزب
کومونیست
قزاقستان ، دین
محمد گنایف را
از کار برکنار
کرد که موجب شورش در خیابان
ها ی آلما آتا
گردید. این
نخستین بروز
احساسات ناسیونالیستی
در اتحاد شوروی
دردوره «
پروسترویکا»
بود ، که نقش
بسیار عمده ای
در آشکارنمائی
نظام شوروی ایفاء
کرد که امروز
همه در باره
آن میدانند که
چه بود.
س : فروپاشی
شوروی ، به شیوه
های متفاوتی
رخ داد. مثلا
کشورهای بالتیک
در ۱۹۹۰ اعلام
استقلال
کردند ، حال
آنکه بقیه بعد
از اعلام رسمی
فروپاشی
اتحاد شوروی ددر « توافق
نامه بلواژه»
مستقل شدند. [1]این تفاوت
های زمانی در «
سرعت گریز» را
چگونه می توان
توضیج داد؟
ج : به دلایل
روشنی ،
آماده ترین
کشورها برای
خروج از اتحاد
شوروی ، جمهوری
های بالتیک
بودند که فقط
در سالهای ۱۹۴۰به
داخل آن آورده
شده
بودند.بلاروس
، بدلیل آگاهی
ملی بسیار ضعیف
و بالاترین
درجه روسیفیکاسیون،
آخرین جمهوری
آماده خروج از
آن بود. ولی
عامل عمده در
فروپاشی شوروی
را باید در
ضعف مخالفت
روسی در مرکز
جستجوکرد. با
اینهمه، اگر
خلق بالتیک
هرقدر هم برای
خروج از اتحاد
شوروی مبارزه
می کرد، در
صورت وجود
مخالفت هم
اهنگ روسی علیه
آن، شاید شوروی
تا همین امروز
نیز دست
نخورده باقی میماند
( البته ، نه
برای همیشه).
از اینرو ،
جنبش دموکراتیک
روسی ، نقش جدی و حساسی
برای سقوط
شوروی کرد.
انگیزه های ایدوئولوژیک
این جنبش، پیچیده
بود: اقلیت
کوچکی در پی
نفی امپراتوری
بودند، حال
آنکه اکثریت
روس ها فکر می
کردند که در سیستم
شوروی ،
اقمار، مرکز
را مورد
«استثمار»
قرار داده است
و در صورت
متلاشی شدن آن
سیستم، زندگی
آنان بهتر
خواهد شد و
جمهوری های غیر
روس بهر حال «
جائی برای
رفتن» نخواهند
داشت.برای
آنان قابل فهم
نبود
که استقلال
دولت های جانشین
شوروی ، یک
امر واقعی است
، و می
پنداشتند که «
دولت های
مستقل مشترک
المنافع» که
در « بل واژه»
درست کرده
اند، نسخه تجدید
نظر شده ای از
همان اتحاد بر
محور روسیه
خواهد بود که
نسخه اول آن
امپراتوری
روسیه و نسخه
دوم آن شوروی
بود.
س : تجربه
شوروی ، در
مجموع چه تاثیری
بر مسیر بعدی
دولت های جانشین
آنها داشت؟
ج : پرداختن
به آن ، موضوع
چندان آسانی نیست.
تنوع بسیار زیاد
پی آمدهای بعد
از ۱۹۹۱نشان
دهنده اینست
که عوامل عمیقا
نهفته ای ، تاثیر
سنگینی داشته
اند. با اینهمه
، در مواردی این
عوامل نهفته ،
به درجه معینی
در باز کردن
راه بسوی
دموکراسی کمک
کرده اند.دولت
های بالتیک ،
قبل ازجذب شدن
خود به درون
شوروی ، تحت
حکومت های کم
وبیش فاشیستی
قرار داشته
اند،- لیتوانی
بمدت دهسال
بعد از ۱۹۲۶،
استونی و لاتویا
از ۱۹۳۴ تا ۱۹۴۰.
بعد از سقوط
شوروی ،
داستان بصورت
متفاوتی جریان
یافت. بهمین ترتیب،
دوره استقلال
اوکراین در ۱۹۱۷،
چیزی جز هرج
ومرج آشکار
نبود. لیکن
بعد از ۱۹۹۱،
اوکراین یک
دولت دموکراتیک
نوینی رابنا
نهاد. در جاهای
دیگرِ
اتحاد،
تحت حکومت
شوروی، جوامع
مدرنی شکل
گرفت که در
نهایت امر، پایه
ای برای دولت
های قابل دوام
بودند. در
واقع، اتحاد
شوروی ، پیشاپیش،
ساختارهای
دولتمداری
بوجود آورد ، یعنی
اشکالی که با
محتوای واقعی
میتوانستند
پر شوند.تمامی
جمهوری های ملی
، «پارلمان ها»
، شورای وزیران،
آکادمی های
علوم و غیره ی
خود را
داشتند.مرز تمامی
جمهوری ها
بروشنی مشخص و
تعریف شده
بود. ایدوئولوژی
کمونیستی که
اتحاد شوروی
را باهمدیگر
نگهداشته بود
، شاید مرده
است ، لیکن
اجزائی که
دولتمداری
اتحاد شوروی
را تشکیل میدادند، موجب
شد که فروریزی
آن بصورت
بالنسبه بدون
خونریزی
اتفاق افتد.
س : ولی پی آمد
های اقتصادی و
اجتماعی فروریزی
اتحاد شوروی ،
هولناک بود. میلیون
ها انسان دچار
فقر و بیکاری
شدند، سیستم
اقتصادی و پولی
فروریخت و چندین
جنگ داخلی رخ
داد. شما تاثیرات
این تغییرات گیج
کننده را
چگونه خصلت
بندی می کنید؟
ج : تقریبا
در همه جا ،
بروز دموکراسی
با آنارشی
همراه بود. حتی در برخی
موارد، عناصر
جنایتکار به
قدرت رسیدند:
سردسته های
جنگ طلبی نظیر
چنگیز کیتووانی
و جابا (ژابا)
لوسلیانی در
گرجستان ،
صورت حسین اوف
در آذربایجان
، و سنگک صفر
اوف در تاجیکستان.
در تمامی
کشورها ،
واکنش مردم این
بود که قویا
خواهان برقراری
نظم شوند. در
چنین وضعیتی ،
ایدوئولوژی
کمونیستی ضعیف
تر از آن بود
که از عهده چنین خواستی
بر آید. فقط در
ملداوا بود که
وحشت های
«گذار» ، موجب
باز گشت کمونیست
ها به قدرت ،
بعد از
انتخابات ۲۰۰۱
گردید. نه ایدوئولوژی
ضد دموکراتیکی
بروز پیدا کرد
ونه ایدوئولوژی
ضد بازار. ازاینرو
، واکنش مردم
، باعث شد که
قدرت رئیس
جمهوری ها تقویت
شود.این شخصیت
ها که توسط رای
توده ای
انتخاب شده
بودند، از
دموکراسی ایکه
هرج و مرج
بوجود آورده بود،
فاصله گرفتند.
لیکن آنان،
دموکراسی را
از نظر ایدوئولوژیک نفی و
انکار
نکردند، بجای
آن ،
آنها شکل
دموکراسی را
نگهداشتند و لی
آنرا از درون
اخته کردند.
باین ترتیب
بود که
باستثنای
دولت های بالتیک
، در سرتاسر
فضای جغرافیائی بعدِ
شوروی،
دموکراسی های
تقلیدی
استقرار یافتند.
س : مشخصات
عمده این «
دموکراسی های
تقلیدی» چیست
و مراحل اصلی
توسعه آن بعد
از ۱۹۹۱
کدامند؟
ج : وجه
مشخصه بارز این
مدل ، در ترکیبِ
اشکالِ قوانین
اساسی
دموکراتیک
آنها با واقعیت
حکومت
خودکامه است.
این سیستم ها
در شرایطی
بوجود می آیند
که یک جامعه
معین، برای
دموکراسی
بلوغ پیدا
نکرده است و ایدوئولوژی
آلترناتیوی
دربرابر آن
وجود ندارد.بعنوان
مثال، در دنیای
فعلی ، عملا ایدوئولوژی
های آلترناتیوی
مشاهده نمی
شود. بنابراین
، این رژیم ها
ناگزیرند که
ادای دموکراسی
را در بیاورند. این مدل
فقط شامل حال
دولت های بعدِ
شوروی نیست.
بلکه وجه
مشخصه دنیای
بعدِ استعماری
نیز هست. دولت
های سوهارتو
در اندونزی یا
سادات و مبارک
درمصر ، بی
شباهت به رژیم
های علی اوف
در آذربایجان
ویا نظربیف در
قزاقستان نیستند.همچنین
باید یاد آور
شد که دموکراسی
های تقلیدی
صرفااشکال
گذرا و انتقالی
نیستند، بلکه
برای خود سیستم
های متمایزی
هستند و
براساس منطق ویژه
خود توسعه می یابند.
اگر ازدرون و
در چهارچوب
زمانی ای
طولانی به
آنها نگاه بکنیم
، می توان گفت
که آنها اشکالی
گذرا هستند.
چنین نظری را
می توان
درمورد قدرت
شوروی نیز
بکار برد.
با توجه به
اینکه ، دولت
های جانشین
شوروی ، در
نقطه آغازین
خود، نهادهای
عین هم
داشتند،
مراحل اولیه
توسعه آنان می
توان گفت تا
حد زیادی مثل
هم بودند.
درتمامی فضای
جغرافیائی
بعدِ شوروی، موجی از
درگیری ها بین
رئیس جمهوری
ها با پارلمان
های خود بوجود
آمد ، و
اعضای
بسیاری از این
پارلمان ها با
رای عمومی
مردم و درست
قبل از فروریزی
شوروی انتخاب
شده بودند. اما شکل درگیری
ها در آنها،
با همدیگر فرق
می کرد. مثلا یلتسین
، با فرستادن
تانک ها به خیابان
های مسکو و به
توپ بستن
ساختمان شورای
عالی در ۱۹۹۳،
پارلمان را
بشکل خشن و
خونینی منحل
کرد. در جای دیگر
، این درگیری
ملایم تر بود:
نظربیف ، سیاستمداری
منعطف تر از یلتسین
بود و در دوبار درگیری
خود با آپارلمان ، در۱۹۹۳
و ۱۹۹۵، بدون
اینکه قطره ای
خون ریخته
شود، آنرامنحل کرد.
در گیری های
مشابهی در قیرقیزستان
در ۱۹۹۵ و
بلاروس در ۱۹۹۶
بوقوع پیوست.
دستکاری در
فرآیند
انتخابات نیز
در همه جا
آغاز گردید که
از رد صلاحیت
احزاب خطرناک
گرفته تا دست
بردن در نتایج
رای گیری ها
را شامل می
شد.همچنین ،
قوانین اساسی
جدیدی را وضع
کردند که به
رئیس جمهور
قدرت بیشتری
را داده و در
مقابل، اختیارات
پارلمان را
محدود می
ساخت. روسیه و
قزاقستان و قیرقیزستان
در ۱۹۹۳ ،
بلاروس در ۱۹۹۴،
ارمنستان
و آذربایجان و
گرجستان در ۱۹۹۵
و اوکراین در ۱۹۹۶،
قوانین اساسی
تازه ای وضع
کردند. خلع رئیس
جمهور ، هم از
نظر اصول (
قانونی) و هم
از نظر عملی ،
کار غیر ممکنی
گردید ، و پست
معاونت ریاست
جمهوری ، در
همه آنها حذف
شد. بنابراین
، فقط یک نفر
را با «رای
همگانی می شد
انتخاب کرد».
با وجود اینکه
قوانین اساسی
جدید، بیشتر از قوانین
اساسی پیشین
خوش آیند
حکومتگران
بعدِ شوروی
بود، برای این
فرمانروایان
خودکامه ، هر
نوع قانون
اساسی ، آزار
دهنده است. بهمین
دلیل نیز متون
این قوانین
اساسی را
بارها و بارها
اصلاح کرده و
باز خود، آنها را زیر
پا گذاشته
اند.
در ابتدا ،
رؤسای جمهور ،
هرکدام فردی
در میان افراد
بودند، حال میخواست
نظیر ایلچی بیگ
و گامساخوردیا
از میان ناراضیان
بوده باشد و یا از میان «
نومن کلاتوریا»
( لایه ممتاز
دوره) شوروی.
ولی آنان
بسرعت ، رفقای
پیشین خودرا
به حاشیه
راندند و درگیری
در هرم بالای
قدرت در همه
جا بر خطی شبیه
هم حرکت کرد. در همه
جا در بین رئیس
جمهور ها و
معاونان آنان
تعارض بوجود
آمد : در روسیه
بین یلتسین و
آلکساندر
راتسکوی، در
اوزبکستان بین
اسلام کریم
اوف و شکرالله
میرصادق
اوف،در قیرقیزستان
بین آقایف با
فلیکس
کول اف، در
قزاقستان بین
نظر بایف با
اریک آسان بیگ
اوف، و همچنین
بین رئیس
جمهور ها با
سخنگویان
پارلمان: یلتسین
در مقابل
روسلان
کازبلاتف،
نظر بایف در
برابر سریک
بولسین آبیلدین،
در آذربایجان
، علی اوف با
راسیم قلی اف. در همه
جا نیز برد با
رئیس جمهور ها
بود ، باستثنای
ملداوا، که در
آنجا رئیس
جمهور برسر
قدرت ، میرسه
اسنقور، در
انتخابات ۱۹۹۶
ریاست جمهوری
، از سخنگوی
پارلمان،
پترو لوسین شی
، شکست خورد.
در همه جا ،
خصوصی کردن ها
بعنوان وسیله
ای برای تحکیم
قدرت رئیس
جمهور بکار
گرفته شد. ،
رهبران ، میلیونرهائی
را نامزد کردند
که بعدا باید
وابسته این
رهبران می
شدند.فرآیندی
که نخبگان
بعدِ شوروی
شکل گرفتند،
بسیار مبهم و
پیچیده است و
کمتر در باره
آن مطالعه و
تحقیق شده
است. لیکن مهم
است که توجه
شود که پست های
کلیدی را دقیقا
به « نومن
کلاتورای» (لایه
ممتاز دوره
شوروی)
ندادند، بلکه
افراد و عناصر
حاشیه ای را
برای واگذاری
این خصوصی
کردن ها برگزیدند.
این چیزی است
که من از بررسی
خود درباره
قزاقستان ، در
مورد روسیه نیز
توانستم
بفهمم.
در سال های ۱۹۹۹۰،
نظربایف،
قراردادهای
بسیار سود آور
نفتی و کمپانی
های دولتی را
به غیر اتنیک های
قزاق واگذار
کرد، که عده ای
از آنها یهودی و عده دیگری
نیز شرکت های
خارجی بودند.
اولا ، هدف او آن بود که هیچ
قزاقی نتواند
آنقدر ثروت و قدرت
بدست آورد که
موقعیت او را
که نمی خواست
از دست بدهد، بعدا
بتواند
مورد چالش
قرار دهد.ثانیا،
مانع
از ثروتمند
شدن یک طایفه
علیه دیگری
شود. وقتی نظر
بایف ، موقعیت
خود را تحکیم
کرد، اجازه
داد که عده
کوچکی از قزاق
ها نیز برای
خودشان ثروتی
بیندوزند.
در روسیه ،
منطق مشابهی می
تواند بیانگر
این واقعیت
باشد که چرا
بوریس یلتسین
اجازه داد که
اینهمه اولیگارک
یهودی بوجود آید-.
بعنوان مثال،
از
هر هفت
ثروتمند ترین
بانکدار ، شش
نفر آنان یهودی
بودند.از نقطه
نظر یلتسین ،
خیلی بهتر بود
که کسانی مثل
برووژسکی و
آبرامویچ ،
ثروت های کلانی
بدست آورند تا
افرادی از اتنیک
روسی. از
آنجائی که چنین
افرادی، نسبت
به حیات ملی
روس ها ،
نسبتا
عناصر بیرونی
شمرده می
شدند، نمی
توانستند به
بسیج توده ای
دست بزنند، و
هر وقت هم
ضرورت ایجاب می
کرد، به آسانی
میشد آنها را
کنار انداخت و
ساکتشان
کرد.در واقع ،
وقتی اولیگارک
های روسیه تهدید
کردند که میخواهند خودرا
از کنترل رئیس
جمهور خارج
سازند، پوتین
با سرعت آنها
را به زانو در
آورد: با
موارد گاسینیسکی
و خودوورسکی ،
همه آشنا
هستند. حتی
قبل از آن، بر
سر اولیگارک
های قزاق، گالیمزان
ذکییان اوف و
مختار آبلیازوف
، سرنوشت
مشابهی آمده
بود.
س : این
تشابهات بسیار
حیرت انگیز
هستند. ولی
کدام جنبه هائی اینها
را بهم وصل می
کند؟
ج : یک مساله
به مساله دیگری
منتهی می
شود.دغدغه
نخست ، تضمین
قدرت رئیس
جمهوری است و مطمئن
شدن از اینکه
هیچ آلترناتیو
دیگری نتواند
دربرابر آن قد
علم کند. با در
نظر گرفتن این
، نباید در
درون پارلمان
ها نیز
آلترناتیوهائی
شکل بگیرند.
ضرورت وجود
احزاب وابسته
به رئیس جمهوری نیز ،
درست از اینجا
ناشی می شود.
نمونه های این نوع
از احزاب را می
توان در حزب «
اتحاد روسیه»
و حزب «
اوتان»(وطن) در
قزاقستان ، « ینی
آذربایجان »(
آذربایجان جدید)
، «حزب
دموکراتیک
مردم» در تاجیکستان
، مشاهده کرد.
این احزاب،
علم کرده هائی کاملا بی
روح، و تصنعی
هستند ، و
کاملا برخلاف
احزاب در قدرتی
مثل حزب کمونیست
چین و یا « نهاد
حزب انقلابی »
مکزیک هستند
که از طریق
انقلابات
اجتماعی واقعی
به قدرت رسیده
بودند.
حکومتگران در دموکراسی
های تقلیدی ،
برای تضمین
موفقیت خود،
ناگزیر از
کنترل
انتخابات
هستند. بنابراین
لازم است که
کنترل شدیدی
بر رسانه ها و
غیره اعمال
کنند. به تبع
آن ، قتل
روزنامه
نگاران ، به یک حادثه
روزمره ای از
زندگی سیاسی تبدیل می
شود: قتل
روزنامه
نگارانی نظیر
آنا پولیتکوسکایا
در روسیه،
گئورگی
گونگادزه در
اوکراین، سیاستمدارانی
مثل زمان بیگ
نورخلیل اوف و
آلتین بیگ
سارسن بیگ اوف
در قزاقستان.
همه این
اقدامات ،
بالاخره به
کجا می انجامند؟ بنظر من
، نهایتا به
بحران و سقوط
آنها!
همیشه افزایش
کنترل بر
جامعه ، با
«مکانیسم های
برگشتی» ، تحلیل رفتن
بیشتر
خود آنان موجب می گردد.
بمحض اینکه
انتخابات به یک
داستان تخیلی
تمام عیار تبدیل
شد و رسانه ها
تحت یک کنترل
سفت
قرارگرفتند ،
حکومتگران بر
سر قدرت ، درکی
از آنچه را که
در کشور می
گذرد، از دست
خواهند داد.
تشدید کنترل ،
«بشکل دیالکتیکی » ، به از
دست دادن
کنترل منتهی می
شود. با
توجه به
ارتقاء سیستماتیک
ضعیفترین و
نوکرمآب ترین
افراد، کیفیت
نخبگان نیز
کاهش می یابد،
فساد به ابعاد
وحشتناک و خیره
کننده ای می
رسد ، مشروعیت
از بین می رود
، و چون ایدوئولوژی
آلترناتیوی نیز
در برابر آن نیست، خود
دموکراسی نیز
روز به روز به یک
داستان تخیلی
روشن مبدل می
گردد.اضافه بر
آن ، بموازات
رشد جوامع ،
پایه های
دموکراسی های
تقلیدی نیز
سابیده شده و
محو می گردد.
آنچه که در
سال ۱۹۹۱ ،
آزادی غیر
قابل باوری
بنظر می آمد -، مثل حق
مسافرت به
خارج کشور-
امروز یک نورم
پیش پا افتاده
است ، و دشوار
است که نسل های
جدیدرا با این
دموکراسی تقلیدی
راضی کرد.
س : چگونه این
رژیم ها فرو می
افتند؟
ج : در فضای
جغرافیائی
بعدِ شوروی، سه
حادثه قابل
ذکر رخ داده
است : در اوکراین
و گرجستان در ۲۰۰۴
و در قیرقیزستان
در ۲۰۰۵. در
هرسه ی این
کشورها ،
حوادث ، به شکل های شبیه هم
اتفاق افتاده اندند.
انتخابات ، با
«انقلابات رنگی
» توام بودند، یعنی
هنگامی که
تضاد بین شکل
و واقعیت این
دموکراسی های
تقلیدی ، با
صراحت خودرا
نشان می دهد ، نتایج
انتخابات ، با
دروغ و دستکاری
همراه است، و
مخالفین ، از
پذیرش آن
سرباز می
زنند. باید
توجه داشت که
اوپوزیسیون در اینجا
در مقابل حکومتگران به
قانون اساسی
متوسل می شود
که آنرا نقض
کرده اند. درگیری
بوجود می آید
که اوپوزیسیون
، سعی می کند
که برای جلوگیری
از خشونت ،
دست به دامن
اجرای قانون
شود. اگر
اوپوزیسیون
توانست به
اندازه کافی
به بسیج توده
دست بزند، اگر
از خارج فشار
قوی بر روی
مقامات حکومتی
اعمال گردد، اگر
اوپوزیسیون ،
امنیت شخصی
کسان در قدرت
را توانست تضمین
کند، و اگر و
اگرهای زیاد دیگر
، در آنصورت
افراد در قدرت
تسلیم خواهند
شد. ولی حوادث
، همیشه باین
شکل پیش نمی
روند.در برابر
هر «انقلاب
رنگی» پیروز
، چندین
انقلاب شکست
خورده اتفاق
افتاده است.
اگر این
انقلابات در
اوکراین و
گرجستان و قیرقیزستان
پیروز شدند ،
در مقابل در
ارمنستان و
آذربایجان و
بلاروس در سال
های بین ۲۰۰۵
و ۲۰۰۶ ، با
شکست مواجه
گردیدند، همچنین در
ارمنستان ،
تلاش برای یک
انقلاب رنگی در سال ۲۰۰۸،
نا کام ماند.
من قبلا
اشاره کردم که
دموکراسی تقلیدی
، فقط پدیده
مربوط به دوره
بعدِ شوروی نیست.
«انقلابات رنگی»
نیز مختصه آن
نیستند.همان
پدیده ، در
سال ۲۰۰۰، در
صربستان نیز
رخ داد، و
نسخه های
مبدل
شده
آفریقائی
آنها را
در این اواخر
می توان در حوادثی
که درکنیا و یا
در زیمبابوه رخ داد ،
مشاهده کرد.
نکته دیگری که
باید به آن
اشاره کنم اینست
که انقلابات
رنگی ، در رژیم
هائی نسبتا «
معتدل»
ممکن هستند که در
آنها اوپوزیسیون
قانونی وجود
دارد ، که
اگرچه
انتخابات با
تقلب و دستکاری
همراه است ، لیکن
انتخابات
بالاخره معنای کوچکی هم دارد.در کشورهائی
نظیر
ترکمنستان و
ازبکستان ،
اساسا اوپوزیسیونی
وجود ندارد و
انتخابات در آنها
صرفا یک مراسم
است و بس. چنین
رژیم هائی
ممکن است که
محکم
بنظر آیند ،
ولی بدیهی است که
آنها پایان
سخت تری پیدا
کرده و
و سرنوشت
شان خصلت های
کلاسیک
انقلابات راخواهند
داشت. در چنین
رژیم هائی، پایان
بصورت ناگهانی
و غیر منتظره
فرا می رسد.
حوادث اندیجان
در
اوزبکستان در ماه
مه ۲۰۰۵،
الگوئی از این
طغیان در فضای
جغرافیائی
بعدِ شوروی
بود. در آنجا، حوادث بطور
ناگهانی و
بدون ارتباط
با برنامه
انتخاباتی
شروع گردید و
بیشتر مرتبط
بود با محاکمه
گروهی از تجار
محلی که عضو یک
تشکیلات
اسلامی بودند.
تظاهرات در
اندیجان ، بی
رحمانه سرکوب
گردید و صدها
نفر کشته
شدند. ولی اگر
نا آرامی به
شهر های دیگر
گسترش می یافت
و اگر سربازان
از تیراندازی
به
روی
مردم سر باز می
زدند، آنگاه
ممکن بود که
به آسانی ، به یک
انقلاب
پیروز«نورمال»
، و بیشتر شبیه
به انقلاب
اسلامی در ایران
رخ دهد تا مدل یک
«انقلاب رنگی».
لیکن هرنوع
انقلابی که
موفق به جانشینی
رژیم دموکراسی
تقلیدی گردد،
بمعنی این نیست
که الزاما به یک
دموکراسی
واقعی خواهد
انجامید. اگر
در جامعه ای
انقلاب رخ می
دهد ،که به آن
سطح از رشد سیاسی
لازم نرسیده
باشد ، بعد از یک
دوره هرج و
مرج ، رژیم جدیدی
شبیه رژیم پیشین،
شاید با رنگ
آمیزی ایدوئولوژیک
اندکی متفاوت
از آن ، شکل
خواهد گرفت
.عده ای از
کشورها ، این
گردش دایره
وار را تجربه
کرده اند . به عتقاد من ،
نیجریه و پاکستان
و عده ای از
کشورهای آمریکای
لاتین، چنین
وضعی را از سر
گذرانده اند.
در حال حاضر ،
قیرفیزستان گرفتار
حرکت در چنین
دایره ایست.
س : آیا فکر می
کنید که اوکراین
و گرجستان ،
بعد از
انقلابات رنگی
، از این
مخمصه رها شده
اند؟
ج : اوکراین
آری. صرفنظر
ازاینکه در
مبارزه برای
قدرت که در آن
جریان دارد ،
چه کسی پیروز
خواهد شد، «
قواعد پایه ائی
بازی» جا
افتاده است.
در گرجستان ،
همه چیز پیچیده
تر است.برای اینکه این کشور دریک
مسیر دموکراتیکی
حرکت کند، دستکم
احتیاج به این
دارد که یک
انتخابات
شفاف دموکراتیک
و چرخش قدرت
رخ
در آن دهد. لیکن
انتخابات در
گرجستان در مه
۲۰۰۸ ، بطرز
قابل ملاحظه ای
، کمتر از
اوکراین ،
آزاد و
دموکراتیک
بود.
س : وضعیت نا
متعارف
ملداوا را دراین
شمای عمومی
چگونه می بینید؟
ج : مسیری که
ملداوا طی
کرده است ،
کاملا متفاوت
است. ملداوا
تنها کشوری از
بعدِ شوروی
است که در آن ،
واکنش علیه
انقلاب ضد
کمونیستی در ۱۹۸۹-۱۹۹۱،
کمونیست
ها را دوباره
برسر قدرت
رساند. آنها
کمونیست هائی
بودند که بر
خلاف کمونیست
های (سابق) در
قدرت و رنگ
عوض کرده در دیگر
کشورها ، بخود
«لعاب»
دموکرات
نزدند، بلکه واقعا
کمونیست
بودند. در عین
حال ملداوا ،
از همه کشورهای
بعدِ شوروی،
باستثنای
کشورهای بالتیک
و اوکراین، به
دموکراسی
واقعی از همه
نزدیکتر
هستند. این امر
چگونه افتاد؟
جامعه ملداوی
در مشخص کردن
مساله خود
آگاهی ملی، عمیقا
فاقد نظر واحد
است: ملداویائی
ها کیستند؟
رومانیائی یا
خلقی متفاوت
از آن؟ آنچه
که امروز
ملداوا نا میده
می شود، قبلا یک
واسال
شاهزاده نشینی
از امپراتوری
عثمانی بود،
که در نتیجه
جنگ بین روسیه
و ترک ها در
جنگ ۱۸۰۶-۱۸۰۱۲،
از بقیه
شاهزاده نشین
تاریخی کنده
شد ، و جمعیتِ اکثراُ روستائی
آن درآن سوی
مرز، بشکل دیگری
توسعه یافت.
در پایان
سالهای ۱۹۸۰،
جنبش طرفدار
«اتحاد با
رومانی در
آنجا رشد کرد
و موضوع آگاهی
ملی، به موضوع
سازماندهی در
زندگی
سیاسی ملداویائی
ها تبدیل گردید.چنین
دو دستگی ،
مانع از این
شد که بر خلاف
دیگر کشورها،
نخبگان کشور
برای جلوگیری
از بقدرت رسیدن
کمونیست ها ، بر
حول رئیس
جمهور جمع
شوند.بعنوان
مثال ، در روسیه
، رژیم
«آلترناتیو» ،
بر پایه اصل بیرون
گذاشتن کمونیست
ها بنا نهاده
شد که کشورهای
غربی پشتیبانی
تمام عیار از
آن میکردند،
همانگونه که
از کودتای ۱۹۹۳
یلتسین و
انتخابات خدشه
دار ۱۹۹۶ از
او حمایت
کردند. ولی
مثال ملداوا
نشان میداد که
کمونیست ها ظرفیت پذیرش «
قواعد بازی
دموکراتیک» را
دارند و نشان
می دهد که پیروزی
دموکراتیک
برای کمونیست
ها ، ضرورتا
بمعنی یک مصیبت
برای دموکراسی
نیست. همچنین یک عامل
ذهنی قوی نیز،
بویژه در
چهره
رهبر حزب
کمونیست،
ولادیمیر
ورونین که ذهنِ بازی
داشت، در
ملداوا نقش ایفاء
کرد.
س : بجز منطقی
که شما خطوط
عمده آنرا بیان
کردید، کدام
عوامل ژئوپولیتیک،
فرهنگی و
افتصادی و
اجتماعی، یک
دموکراسی تقلیدی
را از دیگری
متمایز می
سازد؟
ج : تمایزاتی
بین آنها وجود
دارد. بدترین
دموکراسی تقلیدی،
رژیم نیاز اوف
در ترکمنستان
است.مردم باید
دست او را
ببوسند.مجسمه
های او را از
طلا ریخته
اند. دیکتاتور
واقعا عجیب و
غریبی که رسما
قانون اساسی
معتبری دارد
که تمام اصول
دموکراتیک در
ان گنجانده
شده است. رژیم
های کوچما در
اوکراین، آقایف
در قیرقیزستان
و شواردنادزه
در گرجستان ،
حکومت های
نسبتا ضعیفی
بودند. این
جوامع نیز
کاملا با هم متفاوت
هستند.همانگونه
که در اتحاد شوروی
،ساختار نهادی
و ایدوئولوژیک
واحدی به خلق
های متفاوت
باهم تحمیل میشد و بر
اساس فرهنگ های
خود آنان تغییر
پیدا میکرد، در
دوره بعدِ
شوروی نیزمنطق
عمومی
دموکراسی تقلیدی
در کشورهای
مختلف ، با
آنها انطباق
داده شده است.
البته،
عوامل مادی نیز
بنوبه خود مهم هستند.
بعنوان مثال،
در آمدهای نفت
و گاز، در تحکیم
رژیم هائی
مؤثر بوده
اند.شواردنادزه
و علی اوف،
ازنقطه اتکاء
مشابهی دست یابی
به قدرت را
آغازکردند:
سرنگونی رئیس
جمهور پیشن با
اتحاد با «
نومن کلاتورای»
قبلی و عناصر
نیمه جنایتکار
، و رهبر سابق
شوروی بعنوان
چهره در قدرت .
تفاوت های بعدی در
سرنوشت آنان
بخشاٌ
در اینست که
آذربایجان
نفت دارد و
گرجستان نه.
س : با توجه
به تشابهات بین
کشورهای
بعدِشوروی ،
شکست « دولت های
مستقل مشترک
المنافع» برای
تبدیل شدن به یک
جانشین فدرال
واقعی برای
اتحاد شوروی
را چگونه توضیح
می دهید؟
ج : تشابهات
آنها ، خود گویای
خیلی از چیزهاست.
کشورهای عربی
، نمونه خوبی
ازهمان منطق
را ارائه می دهند: آنها
زبان و مذهب
مشترکی دارند
و حتی ایده
ملت واحد عربی
در بین آنان
وجوددارد. لیکن
برغم همه این
اشتراکات،
تلاش های
متعددآنان
برای اتحاد،
بجائی نرسیده
است .چرا؟ برای
اینکه، قدرت
خودکامه ، قابل تفویض به کسی دیگر
نیست : یا آنرا
دارید و یا
ندارید. بهمین
دلیل است که پیشنهادات
مربوط به
اتحاد بلاروس
و روسیه ،
هرگز مثمر ثمری
نبوده است.
برای شخصی مثل
لوکاشنکو،
تفویض قدرت
بمعنی ازدست دادن
قدرت در کلیت
خود خواهد
بود. اتحاد
«دولت های
مستقل مشترک
المنافع»(CIS) ، بیشتر
بصورت نوعی «اتحاد
مقدس» بعدِ
شوروی ،
بعنوان اتحاد
رئیس جمهور ها
علیه اوپوزیسیون
های خود
کارکرد داشته
است.
دلایل دیگری
نیز دراین امر
وجود داشته
است. با توجه
به تفاوت های
اقتصادی و
اجتماعی ، و
«وزن» جمعیتی این
کشورها ، نا
ممکن است که یک
شکل نهادی
قابل استواری
برای آنها
بوجود آورد:
هرگونه اتحادی
، یا بمعنی
تسلیم شدن بقیه
به روسیه
خواهد بود ، و یا
اینکه توهمی از
اتحاد را دامن
خواهد زد که
در آن روسیه
مورد استثمار
کشورهای کوچک
قرار گرفته
است. همچنین خاطره
گذشته
امپراتوری
روسیه و
اتحادجماهیر
شوروی- عامل
مهمی در این
زمینه است و
به فضای روحی
نا سالمی در بین
«دولت های
مستقل مشترک
المنافع» دامن
می زند. ما اخیرا
شاهد جنگ بین
روسیه و
گرجستان بودیم
که نتیجه تلاش
روسیه برای
نگهداشتن آن
کشور تحت حوزه
نفوذ خود از طریق حمایت
از نیروهای
جدائی طلب در
آنجا بود.
گرجستان نیز
تلاش داشت که
با گریز بسوی
ناتو، تمامیت
ارضی خودرا
نگهدارد. بر آیند
نهائی آن ،
شکست نظامی
گرجستان و برسمیت
شناختن دیپلوماتیک
منطقه امن
آبخازی و اوسِتای جنوبی
بود که به قطع
را بطه روسیه با
گرجستان و بیرون
آمدن این کشور
از« دولت های
مستقل مشترک
المنافع» بود.
س : شما گفتید
که دموکراسی
های تقلیدی ،
با انحطاط گریز
ناپذیری
مواجه می شوند
که به فروریزی
نهائی آنها می
انجامد. ولی
اگر آنها شرایط
اقتصادی
مطلوبی
داشتند و در نبودِ یک
اوپوزیسیون
قانونی، این
رژیم ها چرا
نباید قادر
باشند که تا
زمان نامعلومی
به حیات خود
ادامه دهند؟
ج : برای مدتی
طولانی ، بویژه
با بالا بودن
قیمت های نفت
و گاز، آری.
ترکمنستان ،
منابع عظیم گازدارد،
قزاقستان هم
نفت و هم گاز.
در شرایط
مطلوب ، رژیم
های عهد بوقی
ای مثل
عربستان نیز می
توانند عمر
خود را دائمی
کنند،
ولی نه تا بی
نهایت. در
مورد روسیه ،
ناممکن است که
آدم تصور کند
که سیستمی که
در آن رئیس
جمهور، جانشین
خود را تعیین
می کند و او نیز
بنوبه خود
جانشین بعدی
را ، بتواند
برای سرتاسر
قرن بیست و یکم
به حیات خود
ادامه دهد. این
زنجیره ، در
نقطه ای ازهم
خواهد گسست.
س : آیا ممکن
است که ترکیب
پوتین-
مدودوف، یک تغییراتی
را در مدل
دموکراسی های
تقلیدی بوجود
آورند؟
ج : اگر پوتین
قدرت
واقعی را
داشته باشد و
مدودوف فقط
قدرت حقوقی
سمبولیک ریاست
جمهوری را ،
در آنصورت ،
تبعیت پوتین
از قانون اساسی
برای کنار
رفتن از قدرت
را کاهش خواهد
داد. در چنین
وضعیتی ، ما یک
رژیم کاملا
شخصی نظیر
حکومت
تیر و طایفه
سوموزا در نیکاراگوئه
را خواهیم
داشت که در آن
اعضای تیر و
طایفه ، نوبتی
رئیس جمهور را
تعیین می
کردند. در
مقابل ، اگر
مدودوف ، رئیس
واقعی در حکومت بوده
و خود را به دو
دوره از ریاست
جمهوری محدود
سازد ، آنوقت
می توان ادعا
کرد که ما با
شروع سیستمی
روبروهستیم
که در آن اصول
قانون اساسی
مراعات شده
است و قدرت
ماهیت شخصی
شده ای ندارد.
در آن حالت ،
حکومت ، شبیه « نهاد حزب
انقلابی» در
مکزیک خواهد
بود که رئیس جمهور ، جانشین
خود را تعیین
نمی کند و
دوره ریاست
جمهوری نیز
بشدت محدود
است. هردو
مورد مقایسه ای
که
اشاره کردم ،
نمونه هائی از
دموکراسی های
تقلیدی بودند
، اولی خشن تر
و سرکوبگر تر،
که سرنوشت بدی
پیدا کرد، و
دومی که نسبتا
بی دردسر تر
توانست ادامه
حیات داشته
باشد. با همه اینها
،
دموکراسی
تقلیدی روسیه
، امروز
تا حد زیادی
به دموکراسی
واقعی نزدیک
تر از
امپراتوری
روسیه
و یا اتحاد
جماهیر شوروی
است. برای اینکه
گذاری انجام گیرد،
لازم است که
اصول قانون
اساسی مراعات
شده و
بر پایه آن
انتخاباتی با
نامزدهای رقیب
برگزار شود.لیکن
چنین امری نمی
تواند نتیجه
«اصلاحات » از
بالا باشد،
بلکه مستلزم
نبرد علیه رژیم و بسیج
توده ای
شبیه
انقلاب
نارنجی اوکراین
است.
س : چه سناریو
هائی درمورد آینده
این دولت ها
محتمل هستند؟
ج : خلاصه
گفته باشم ،
بحران های عمیق
سیاسی ،
درمورد
کشورهائی با سیستم
های خود کامه
سفت و سخت ،
اجتناب ناپذیر
هستند. پیش بینی
من این است که
در قزاقستان،
تاجیکستان،
اوزبکستان و
ترکمنستان،
ما با « انقلابات
» مواجه خواهیم
بود، نه از
نوع انقلاباتی
از جنس
انقلابات رنگی
و یا انقلاباتی
که ضرورتا به
دموکراسی
منتهی میشوند
. بحران سیاسی
عمیق در روسیه
نیز گریز ناپذیر
است. ولی در
چشم اندازی
طولانی تر ،
من بر این
باورم که
دموکراسی در
همه جا پیروز
خواهد شد ،
چرا که
دموکراسی ،
عنصر ضروری از
مدرنیته است.
باید گفت که
گذر به
دموکراسی در
کشورهای غربی
نیز راه آسانی
نداشته است.
[1] براساس «توافق
نامه بل واژه» ،
در دهکده ویسکولی
در بلاروس،
بوریس یلتسین
از طرف فدراسیون
روسیه، لئونید
لاوچوک ، رهبر
اوکراین و
استانیسلاو
شوشکویچ، رئیس
پارلمان
بلاروس،
اتحاد شوروی
را منحل ، و
بجای آن «
ایجاد
« دولت های
مستقل مشترک
المنافع»
را
اعلام کردند.م