فنومنولوژی
هویت: ملاحظاتی
در ساختارهویت
ایرانی
فرهاد
قابوسی
خلاصه و
منظور: بجهت دوام
تسلط دیدگاه "هستی
شناسی" (اُونتولوژیک)
بر اندیشه معاصر
فرهنگشناسی و تاریخشناسی
بعنوان مباحث اجتماعی
و مقولاتشان نظیر
"هویت های" قومی
نیز تا کنون از
دیدگاه "هستی شناسی"
مطالعه شده اند.
اما از آنجائیکه
جوامع انسانی
"پدیده" یا سیستم
هائی متحول اند،
آنان می بایستی
از دیدگاه "پدیده
شناسی" (فنومنولوژیک)
ملاحظه شده و مباحث
و مقولاتشان نیز
از همین زاویه
تعریف شوند. سوای
آن ایرانشناسی
اخیر که مبنای
تعریف "هویت ایرانی"
معاصر محسوب می
شود نیز متکی بر
ایرانشناسی اروپایی
آلوده به نژاد
پرستی قرون اخیر
بوده است. لذا به
ضرورت طرح علمی
مسائل ایران، تجدید
نظری در تعیین
"هویت ایرانی"
و تعریفش از زاویه
"پدیده شناسی"
ضروری بنظر می
رسد.
سهولت اندیشه
"هستی شناسی" ناشی
از ملاحظه استاتیک
یا ایستای آنست
که تحول "پدیده"
و تاثیر متقابل
میان "پدیده" ها
را حذف و هر پدیده
را به عنوان هستی
کامل برای خود
مطالعه می کند.
لذا مطالعه عینیات
در این دیدگاه
به ظاهر ساده جلوه
میکند. واقعیات
عالم اما نشان
می دهند که چنین
نیست و هر پدیده
ای در ارتباط با
پدیده های مجاورش
پدید آمده و موثر
و متاثر بر و از
آنهاست. طبیعی
است که ملاحظه
همه این آثار متقابل
یک به یک مشکل است،
اما دستکم واقعیت
آنها می بایستی
در مطالعه پدیده
ها به طور جمعی
ملحوظ شود تا تصویر
و مدل ما از واقعیت
به واقعیت نزدیک
تر شود. در این روال
است که مطالعه
جوامع انسانی در
متن تحولاتشان
مدل واقعی تری
از ملاحظه آنها
به عنوان هستی
های کامل به دست
ما خواهد داد.
کمااینکه
از نقطه نظر فلسفی
و معرفت شناسی
نیز مخصوصا محتویات
علوم غیر تجربی
نظیر تاریخ، فرهنگشناسی
و از اینرو مقولاتی
نظیر "هویت تاریخی"
همه براساس نگرش
استاتیک "هستی
شناسانه" تعریف
شده اند. در حالیکه
دستکم به تبع طبیعت
تحولات تاریخی
محتویات مذکور
می بایستی همه
از دیدگاه "پدیده
شناسی" ملاحظه
شده و منعکس کننده
تاثیر متقابل مراجع
واقعی محتویات
و مقولات یاد شده
باشند. به این لحاظ
است که "هویت ایرانی"
تعریف شده در قدیم
مثلا در اتکاء
به زبان فارسی
که معتقد به "هستی
لایتغیّر ایرانی"
متکلم به این زبان
است، به عنوان
"هستی" نامتحول
نظیر هر "هستی"
فرضی طبق تعریف
"لاتغیّر"، متحجر
و یعنی دور از واقعیات
تحوّل ایران و
"ایرانی متحوّل"
محسوب می شود. در
حالیکه "هویت ایرانی"
قابل تعریف بر
اساس هویتهای اقوام
و ملل ساکن ایران
در متن تاثیرات
متقابلشان، محتوی
تحوالات تاریخی
و انعکاسی از تاثیرات
مذکور بوده و متضمن
دیگاه پدیده شناسانه
نسبت به فرهنگ
ایران و "ایرانی"
خواهند بود.
ایرانشناسی
آلوده به نژاد
پرستی اروپای دوران
ظهور فاشیسم اصولا
(!) منحصر به مطالعات
دوران پیش از اسلام
و عصر پهلوی شده
بود تا استنباطات
آریاگرایانه مشخصی
از آن قابل تحصیل
باشد که مثلا قابل
تطبیق با آریا
گرایی نازیسم قرن
پیش باشد. کمااینکه
ایران مورد نظر
این ایرانشناسی
نیز صرفا تخیلی
بود از ایران ماقبل
اسلام که باوجود
تغییرات اساسی
جغرافیایی، تاریخی
و اجتماعی ایران
در قرون بعدی متکی
بر تفسیری مابعد
الطبیعی از تاریخ
نیمه اساطیری ایران
بود؛ که با واقعیات
زندگی ساکنان محدوده
متغیّر ایران ارتباط
چندانی نداشت.
به اینسان اروپائیان
"هویتی" برای بعضی
از ایرانیان ساختند
که انعکاسی از
تصورشان از تاریخ
بسیار قدیم ایران
بود، اما ربطی
به واقعیات قرون
بعدی ایران نداشت.
همچنانکه تصور
وجود و دوام "هویت
ایرانی" به عنوان
"عناصر ناخود آگاه"
("آرکه تیپ") ایرانی
در "روان ایرانی"
که بعضأ مطرح می
شود حاکی از بلاهت
متافیزیکی مکرّر
همچون تصور ناوجودی
در ناوجود دیگر
است. در حالیکه
اگر هم ضرورتی
در تعیین "هویت
ایرانی" باشد،
می بایستی مقوله
ای متکی بر واقعیات،
آگاهی و خود آگاهی
امروزین ایرانیان
باشد که مثلا قابل
تشخیص در فرهنگ
عقلانی ایران است.
و نه تخیلی در ناخود
آگاه گذشته سپری
شده ایران. و یعنی
هویت حقیقی می
باید انعکاسی از
واقعیات خود آگاه
مردمان باشد و
نه تفسیری از ناخود
آگاه فرضی آنان.
کمااینکه اگر هویت
سازی ایرانی در
پی اهداف معقولی
باشد، تعیین "هویت
ایرانی" باید ابتدا
بعد از تعریف منطقی
"هویت" و "ایرانی"
بر اساس واقعیات
اجتماعی مردم ایران
معاصر صورت پذیرد.
و نه بر اساس تفسیر
مبهم اساطیر مبهم
تر گذشته. تعاریف
منطقی مذکور اما
نظیر هر تعریفی
در حوزه جامعه
شناسی چندان ساده
نیستند و مگر با
اتکاء به واقعیات
اجتماعی ممکن نخواهند
شد.
ایرانشناسی
هدفدار دوران ظهور
فاشیسم اگر هم
نیم نگاهی به تاریخ
اعصار میانه ایران
داشته است صرفا
از دریچه شعر و
ادبیات و به خاطر
اهداف نژاد پرستانه
منحصر به شعر حماسی
فردوسی بوده است
که محدوده نگاهش
منحصر به اساطیر
" آریائی" ایران
بود. چنانکه معائیر
اصلی (!) این ایرانشناسی
حتی تاب تحمل شعر
فلسفی مولوی، خیام
و حافظ را که از
زاویه عمومی انسانگرایی
و عرفان شرقی به
دنیا نگریسته اند،
نداشته است. چون
اگر چنین می بود
و نگرش به ایران
این عصر حداقل
از زاویه شعر فلسفی
(عرفانی) صورت می
گرفت با فرهنگ
ایرانی متفاوتی
نسبت به دوران
پیش از اسلام روبرو
میشدند که در آن
تحت تاثیر فرهنگهای
هم جوار علم و فلسفه
چنان در فرهنگ
ایرانی ریشه دوانده
بودند که بتوانند
موجد انسانگرایی
"منطقی" در عرفان
ایرانی شوند. ریشه
هایی که بنصّ فلاسفه
ـ و مورخین قدر
اول علوم نظیر
«آلفرد نورث وایتهد»
و «جرج سارتن» بنای
"رنسانس" جهانی
متکی بر آنهاست
(1). و گرنه بدون ریشه
های علمی در اندیشه
فلسفی ایران بعد
از اسلام مولوی
نمی توانست هشت
قرن پیش از تبدیل
و تحول جماد به
انسان سخن بگوید
در حالیکه دکارت
دوقرن پس از او
هنوز میان جماد
(ممتد) و انسان (متفکر)
تفکیک کرده و قادر
به تشخیص تحول
مذکور نشده است!
که یعنی حتی توجه
به شعر عرفانی
ایران می تواند
به درک خصایص علمی
و فلسفی فرهنگ
ایران آنعصر کمک
کند. اما در آن ایرانشناسی
سطحی ادب زده اصولا
(!) خبری از فلسفه
و علم ایران بعد
از اسلام و اندیشه
های علمی عمیق
فارابی، ابن سینا
و خوارزمی و خیام
نیست که تاج سر
فرهنگ جهان و ایران
محسوب می شوند!
باین ترتیب است
که ایرانیت متداول
بدل به زائده فرهنگ
غریزی، ایرانیت
حماسی دور از منطق؛
و به وسیله ای برای
اجتناب ذهن از
اندیشه منطقی تبدیل
شده است. هم در این
روال است که به
تبع تعلق اکثریت
ایرانشناسان غربی
به تحصیلکردگان
ادبیات و زبان،
ایرانشناسی به
ملاحظاتی در زبان
شناسی فارسی (قدیم)
منحصر شده و از
فرهنگ فلسفی و
علمی ایران در
آن خبری نیست.
از نتایج
ایران شناسی سطحی
متاثر از نژاد
پرستی قرون اخیر
مخصوصا در آلمان
است که ایران بخاطر
تصورات نژاد پرستانه
"متخصصین" آلمانی
صرفا ایرانِ آریائی
تلقی شده و از ماَمن
جغرافیایی اش،
شرق و خاور میانه
تجزیه شده است!
و به همین روال
سهولت استنتاج
از عناصر مصنوعأ
مجزا در اندیشه
اروپایی است که
در این ایرانشناسی
کلیت تاریخی آنچه
که ایران نامیده
می شود نیز تجزیه
شده و تنها آن بخشهائی
از آن مطالعه شده
اند که موافق مزاج
و اهداف ایران
شناسی نژاد پرستانه
آن عصر آلمان بوده
است. به اینسان
ایران معرفی شده
در ایرانشناسی
هدفدار قدیم محصول
تجزیه تاریخی و
جغرافیایی ایران
از واقیعات تاریخی
و جغرافیایی ایران
است. و متاسفانه
احتمالأ تحت تاثیر
این گونه ایرانشناسی
نژاد پرستانه متداول
قرن نوزده تا اواسط
قرن بیستم است
که "ایران" مورد
نظر بعضی از ایرانیان
تا امروز نیز مبتلا
به عوارض شووینیسم
نسبت به ملل و اقوامی
مانده است که در
محدوده ایران زندگی
کرده و می کنند.
انگاری که این
مردمان که قدمت
سکونت و آمیزششان
در ایران بسیار
قدیم اند، ایرانی
نبوده و نیستند.
همچنانکه اتکاء
و انحصار "هویت
ایرانی" به زبان
فارسی که میان
بسیاری از متحجرین
متداول است ریشه
در این تاثیرات
و انحصار توجه
ایرانشناسی آریاگرای
اروپایی قرون اخیر
به زبان فارسی
بعنوان یک زبان
"آریایی" است. در
حالیکه "هویت"
فرهنگی ایرانی
از محدوده زبان
فارسی بسیار فراتر
است و مثلا محتوی
اندیشه فلسفی ایرانی
تدوین شده به زبان
عربی است، که بعنوان
زبان سامی البته
نمی توانست مورد
توجه لازم ایرانشناسان
ضد سامی سابق قرار
بگیرد.
و چون ایرانشناسی
نژاد پرستانه عصر
مذکور در آلمان
به جنبه های ظاهری
قابل استفاده برای
اهداف نژاد پرستانه
"فرهنگ سیاسی"
آنعصر توجه داشت،
لذا نظیر مورد
"تحقیقات" « هانس
هینریش شه در» با
هدف یافتن مناطق
قابل توسعه نفوذ
آلمان هیتلری در
شرق، سعی در توجیه
نژاد پرستانه همبستگی
ایران و آلمان
می کرد (2). در حالیکه
اگر چنین انحصاری
را به پذیریم،
می بایستی مهمترین
آثار علمی و فلسفی
ایرانی بعد از
اسلام و شعر فلسفی
و عرفانی ایرانی
را از متن "هویت
ایرانی" حذف کرده
و آنرا منحصر به
فرهنگ دیوانی دوره
ساسانی و حماسه
های فردوسی کنیم.
طرفداران تعریف
ماهیت اساطیری
ایرانی بر اساس
شاهنامه فردوسی
باید پاسخگوی این
مسئله باشند که
چرا شعر فردوسی
مطلوب و مورد استفاده
ایدئولوژیک «شه
در» در رابطه با
ایدئولوژی سرنوشت
حیاتی نازی توانسته
قرار بگیرد. وچه
عناصری در این
اشعار او را قادر
ساخته اند که شعر
فردوسی را "متعلق
به آلمان نازی"
بداند؟ (3). تا جائیکه
بر اساس ارزیابی
«شه در» از "خصایص"
ملت ایران در "شاهنامه
فردوسی"، او ملت
ایران را (نظیر
ملت نازی (آلمان))
از "ریشه (نژاد)
عالی" شمرده و
"برادر ملت نازی
آلمان" نامیده
است (4).
لذا اگر
در پی غنای فرهنگی
و خصایص عقلانی(!)
"هویت ایرانی"
باشیم، منطقأ می
بایستی آنرا بر
اساس فرهنگ ایران
بعد از اسلام تعریف
کنیم که محتوی
دستاوردهای مهم
فلسفی، علمی و
ادبی نظیر (!) فلسفه
و علم جهانی ابن
سینا و ملاصدرا،
علم خوارزمی و
خیام، و منعکس
کننده غنای انسانی
اشعار فلسفی و
عرفانی خیام، مولوی
و حافظ است. اعتبار
چنین هویتی بسیار
فراتر از اعتباری
است که توهمات
فرهنگی مبهم و
مشخصا اندیشه غیر
علمی قبل از اسلام
ایران می توانند
برای هویت ایرانی
ایجاد کنند. کمااینکه
کیفیت فرهنگی هر
"هویتی" را نمی
توان قربانی کمیت
زمانی آن ساخت.
ترتّب و تطویل
هویت ایرانی به
توهمات تاریخی
دوران هخامنشی
و سایه روشن دوران
ساسانی چندان بر
کیفیت فرهنگی هویت
ایرانی دوران بعد
از اسلام که متضمن
هویتهای همه ملل
و اقوام ساکن ایران
کنونی از اعراب
تا ترکان است،
نخواهد افزود.
اما تعیین هویت
ایرانی براساس
هویت فرهنگی همه
اقوام ساکن ایران
مسبب تفاهم میان
مردمان ایران و
حتی با همسایگان
ایران خواهد شد.
از
سايت اخبار
روز
حواشی و توضیحات:
(1)
بنگرید مثلأ
به آ. ن. وایتهد،
«سرگذشت اندیشه
ها»، ابن سینا تهران،
1339؛
ج. سارتن،
«تاریخ علم»، ، امیر
کبیر، تهران،
1346.
Sh. Sambursky, „ Der Weg der Physik“, dtv, 1978.
(2)
در مورد رواج
شدید نژاد پرستی
(آریایی) میان ایرانشناسان
آلمانی اوایل قرن
بیستم نظیر « ادوارد
مه یر، شه در، والتر
هینچ و برتولد
اشپولر» بنگرید
به مقاله من در
همین سایت تحت
عنوان "مابعدالطبیعه
اندیشه و زمینه
نژاد پرستی در
تفکر آرامش دوستدار".
«شه در» از ایدئولوگهای
دانشگاهی آلمان
نازی و کسی است
که "جنگ نژادی"
آلمان بر علیه
شوروی را که رسمأ
"نبردی برای تسخیر
فضای حیاتی ابر
ملت آلمان" تلقی
می شد، "نبردی برای
حفظ خلقهای اروپایی"
نامیده است. (منبع):
See: Rolf Behrens, „Deutsche Orientalistik zur Zeit des Nationalsozialismus 1933 – 1945“, (German Oriental Studies during the time of National Socialism 1933 – 1945).
(3) H. H. Schaeder, „Firdosi und die Deutschen“, (1934): „das Schahname die
Deutschen unmittelbar angehe und ihnen gehoeren muesse.“
(4) H. H. Schaeder, „Firdosi und die Deutschen“, (1934): „Volkes von edler Herkunft“.