http://www.iran-emrooz.net/index.php?/farhang/more/26502
از
سرسانسورچی
تا «الگوی
آزادگی»
شیوا
فرهمندراد
Sun / 23 01 2011 / 14:35
|
یکی از
دغدغههای
بزرگ ما «خارجیانی»
که در کشوری
جز میهن خود
بهسر میبریم،
چهگونگی
نگاه جامعهی
میزبان به ما،
رفتار مردم این
کشورها با ما،
و تبعیضهاییست
که به علت رنگ
موی سر، لهجه،
نامهای غریبمان،
و نا آشنایی
با فرهنگ
جامعهی میزبان،
در پهنهی
جامعه و کار و
زندگی با آن
دستبهگریبانیم.
من اما در این
سالهای زندگی
در خارج
فراموش کردهبودم،
یا نه، فراموش
نکردهبودم،
بهتر است بگویم
که با پوست و
گوشت خود لمس
نکردهبودم
که انسان در
کشور و میهن
خود نیز میتواند
به همان دلایل
مورد تمسخر و
تبعیض و ممنوعیت
قرار گیرد، و
حتی در میان
گلهای سرسبد
و روشنفکران
طراز نخست
کشور.
این مورد اخیر،
یعنی رفتار
ناپسند و
ناهنجار از سوی
روشنفکران
طراز نخست ایرانی
و فارسیزبان،
هرگز برای من
ِ ترک آذربایجانی
سابقه نداشتهاست:
از نوجوانی
نوشتههایم
(البته به
فارسی) در
مجلههای
"دانشمند" و
«رادیو و تلویزیون»
منتشر میشده؛
آذربایجانیان
در محافل
«انقلابی» دههی
۱۳۵۰ ارج و
قرب ویژهای
داشتند؛ پس از
انقلاب به
خانهی سیاوش
کسرایی رفتوآمد
داشتهام،
بارها نان و
نمکاش را
خوردهام و
بعدها با او
مکاتبه داشتهام؛
عضو "شورای نویسندگان
و هنرمندان ایران"
بودهام؛ بر
سر سفره و پای
صحبتهای م.ا.
بهآذین
نشستهام؛ با
محمد
پورهرمزان در یک
دفتر کار
نشستهام و
همکاری کردهام
– او را (و مرا) که
گرفتهاند،
نشانی خانهی
مرا بهجای
نشانی خود
دادهاست –
نان و نمک امیرحسین
آریانپور را
خوردهام و در
کنج اتاق پذیراییاش
آلبوم عکسهای
شرکت او در
مسابقات وزنهبرداری
را ورق زدهام؛
بارها در داخل
و خارج میهمان
هـ.ا. سایه و
همسر مهربانش
آلما بودهام
– "ارغوان"ی را
که سایه در
شعرش ستوده،
به دست خود
نوازش کردهام؛
نزدیک سه سال یک
پایم در خانهی
احسان طبری
بوده، نوشتههایش
را ویراستهام
و به چاپ
سپردهام؛ با
علی امینی نجفی
دوستی کردهام،
جام بر جام
زدهایم و
نامهنگاری
کردهایم، همینطور
با فریدون
تنکابنی؛ در
خانهام از
شهرنوش پارسیپور
و عباس میلانی
پذیرایی کردهام؛
با عبدالکریم
لاهیجی و داریوش
آشوری نشستهام،
و... در کنار هیچیک
از اینان و بسیاری
دیگر، هرگز،
هرگز ذرهای
احساس بیگانگی
نکردهام.
هرگز ذرهای
احساس نکردهام
که «غیر خودی»
هستم. اگرچه
اغلب چندان
کاری در دفاع
از حقوق غیر
فارسیزبانان
ایران انجام
ندادهاند،
اما همه با من
ِ ترک آذربایجانی
به گرمی رفتار
کردهاند:
هرگز، هیچ
مطرح نبوده که
من کجایی هستم
و آنان کجایی.
و اگر بدانید
چهقدر دلم لک
زده که اینجا
در میان مردم
سوئد نیز هرگز
هیچ مطرح
نباشد که من
کجایی هستم و
اینان کجایی؟
***
مجلهای هست
بهنام «نگاه
نو» که از بیست
سال پیش پیوسته
و مرتب در ایران
منتشر میشود.
نشریهایست
پر محتوا و
جالب و بهقول
معروف "وزین".
از هژده سال پیش
با آن آشنا
بودهام و تکشمارههایش
را از
کتابفروشیهای
ایرانی
استکهلم میخریدهام،
و ده سال است
(باورنکردنیست!)
که آن را
مشترک بودهام
و هر سال، یا
دو سال یکبار،
این و آن دوست
و آشنا و فامیل
را دردسر دادهام
که وجه اشتراک
"نگاه نو" را
بپردازند و
اشتراکم را
تمدید کنند.
در جمع نویسندگان
و خوانندگان این
مجله نیز
همواره خود را
«خودی» یافتهام.
نوشتههایی
از قلم ناتوان
و دانش ناچیز
من نیز در آن
منتشر شدهاست،
آنچنان که این
مجله را آغوش
گرم و نرمی بهجبران
محفل آن نامآورانی
که نام بردم یافتهام.
این مجله در
سالهای اخیر
در هر شماره
به بزرگداشت یکی
از چهرههای
خدمتگزار میهن
ما پرداخته،
عکس آن شخصیت
را روی جلد
گذاشتهاند و
نامآوران دیگری
در آن شماره
مقالاتی در
ستایش آن شخص
نوشتهاند. این
کار را همواره
بهجا و پسندیده
شمردهام:
بزرگان را تا
زندهاند باید
دریافت و ارج
نهاد.
***
در طول زندگی
بارها پیش میآید
که فروریختن
اسطورهها و
کاخهایی که
در خیال خود
ساختهایم،
سخت تکانمان میدهد
و گاه چندی بیمارمان
میکند،
مانند دیدن
رنجوری و
ناتوانی پدری
که نخستین
قهرمان و
پهلوان زندگیمان
بوده، یا دیدن
ویرانیها و
ناهنجاریهای
سوسیالیسمی
که بهشت آرمانها
و آرزوهایمان
بوده.
***
چند
ماه پیش شمارهی
تابستان «نگاه
نو» به دستم میرسد
و عکس عنایتالله
رضا را روی
جلد آن مییابم:
عجب! آیا کفگیر
به ته دیگ رسیده
و دیگر کسی
نمانده که ارجاش
بگذارند و به
سراغ این
آذربایجانیستیز
شناختهشده
رفتهاند؟ او
که دیگر در میان
ما هم نیست.
باشد. طوری نیست.
او هم برخی
کارهای مفید
انجام دادهاست.
اما مجله را
که ورق میزنم،
چند مقاله
سراسر تعریف و
تمجید از
اوست: علی
همدانی، سید
صادق سجادی،
کاوه بیات، و
محمدحسین
خسروپناه
دربارهی رضا
قلمفرسایی
کردهاند و او
را ستودهاند،
تا آنجا که
علی همدانی او
را «الگوی
آزادگی،
شرافت، راستی»
نامیده؛ اما هیچکس
هیچ سخنی از
سابقهی کار
عنایتالله
رضا در ادارهی
سانسور
شاهنشاهی
نگفتهاست. و
شگفت آنکه در
همین شماره
ستایشنامهای
برای دکتر
منوچهر مرتضوی
استاد و رئیس
پیشین
دانشگاه تبریز
نیز درج شده،
و منوچهر
مرتضوی یکی از
کسانیست که
سنگ [آذری]
"زبان دیرین
آذربایجان"
را به سینه
زدهاست.
تصویری که از
این مجله در
ذهن ساختهام،
خدشهدار میشود؛
دیوار این
خانهای که
گرم و امناش یافتهبودم،
ترک بر میدارد.
احساس یگانگی
من با این
مجله و نویسندگانش
لکهدار میشود:
اگر عنایتالله
رضای سانسورچی
الگوی آزادگی
آنان است، و
اگر منوچهر
مرتضوی برایشان
«بزرگمرد دیار
آذربایجان»
است، من در این
خانه چه جایی
دارم؟ برای
نخستین بار در
زندگانیم
احساس میکنم
که شاید در میان
روشنفکران
فارسیزبان
جایی ندارم.
چه تلخ است این
احساس خودی
نبودن. چه
دردآور است که
باری دیگر از
خانهای بیرون
انداخته شوی.
چند هفته در
بهت و حیرتم،
حال خوشی
ندارم. و
سرانجام بر میدارم
و نامهی زیر
را برای سردبیر
«نگاه نو» مینویسم:
آقای سردبیر
گرامی، سلام
اجازه دهید از
تعارفات در
گذرم، زیرا دریافتهام
که حذفشان میکنید،
و یکراست
بروم سر اصل
مطلب.
به آیین پسندیدهی
بزرگداشت
خدمتگزاران ایرانزمین،
در شماره ۸۶ نگاه نو این
بار به سراغ
آقای عنایتالله
رضا رفتید و
دوستان و آشنایان
ایشان در ستایش
از کارهای
سترگ او قلمفرسایی
کردند، سنگ
تمام
گذاشتند، و حتی
او را «الگوی
آزادگی» نامیدند.
در این که عنایتالله
رضا در زمینهی
تاریخنگاری
ایران و قفقاز
خدمات ارزندهای
انجام داده،
بحثی ندارم.
اما در شگفتم
که چرا همه از
کنار یکی از
لکههای تیرهی
زندگی ایشان
خاموش گذشتند
و سخنی از آن
نگفتند. نمیدانم
که آیا فراموش
کردند، یا
«فراموش»
کردند. آقای
عنایتالله
رضا چندی سرممیز
ادارهی
سانسور شاهنشاهی
بودند و در این
مقام
صابونشان از
جمله به تن این
جانب هم خورد.
مسئولیت ویژهی
ایشان ممیزی
کتابهای
مربوط به
آذربایجان
بود. ایشان در
کنار کتابها
و نشریات بسیاری
افراد دیگر،
دو کتاب
ناقابل مرا نیز
در توقیف
داشتند و حتی
در دوران «فضای
باز سیاسی»
سالهای پایانی
رژیم شاهنشاهی،
و تا کنار
رفتن جمشید
آموزگار از
مقام نخستوزیری،
اجازهی
انتشار آنها
را ندادند. ایشان
برای اجازهی
انتشار یکی از
آنها شرط
گذاشتند. این
کتابی
دوزبانه (فارسی
و آذربایجانی)
بود و شرط عنایتالله
رضا آن بود که
باید حروفچینی
کتاب را تغییر
دهیم و همهی
شعرهای آذربایجانی
را که به خط
فارسی در کتاب
آمدهبود، با
خط ترکیه
حروفچینی کنیم!
چرا؟ زیرا در
کتاب و در
شعرها از شخصی
بهنام
کوراوغلو سخن
میرفت [کتاب
"تحلیلی بر
حماسهی
کوراوغلو"]،
اما (به زعم ایشان)
شخصی بهنام
کوراوغلو در
آذربایجان
وجود نداشتهاست!
من باور نمیکنم
که عنایتالله
رضا، این
استاد ارجمند
و دانشمند
بزرگ کارشناس
جغرافیا و تاریخ
منطقه، از چهگونگی
گسترش فرهنگ
فولکلوریک
مناطق همجوار
هیچ نمیدانست؛
باور نمیکنم
که در درازای
زندگی هرگز در
هیچیک از
قهوهخانههای
آذربایجان، یا
در عروسیهای
سنتی آذربایجانی
آواز «آشیق»ها
و داستان
دلاوریهای
کوراوغلو را
از زبان آنها
نشنیدهبود.
کوراوغلو حتی
در فرهنگ عامیانهی
گیلان شناختهشده
است و باور نمیکنم
که عنایتالله
رضا قصهها و
ضربالمثلهای
مربوط به
«کورهغولی»
را از زبان
کهنسالان ایل
و تبار گیلانی
خود نشنیدهبود.
قصهها و
شعرهای
کوراوغلو را
حتی آشیقهای
قشقایی ِ پیرامون
شیراز به نغمه
میخوانند.
نام کوراوغلو
حتی بر یکی از
نغمههای یکی
از دستگاههای
موسیقی سنتی ایرانی
نهاده شده.
اما گیریم که
عنایتالله
رضا راست میگفت
و چنین نامی
در تاریخ و فرهنگ
عامیانهی هیچ
گوشهای از ایران
وجود نمیداشت.
اما آیا این میتواند
دلیلی برای
توقیف کتابی
باشد؟ پس آیا
این یک «مأمور
معذور» در نقش
سرممیز ادارهی
ممیزی
شاهنشاهی بود
که سخن میگفت،
یا بازتابی از
افکار آذربایجانیستیزانهی
این «الگوی
آزادگی» بود؟
به گمان من
اگر عنایتالله
رضا این گرایش
دوم را نمیداشت،
او را به مقام
آن «مأمور
معذور» نمیگماردند.
اما تفاوتی هم
نمیکند. نتیجهی
این هر دو یکیست:
ممنوعیت
انتشار هر چیزی
به زبان آذربایجانی.
این ممنوعیت
تا پیش از
انقلاب با شدت
هر چه تمام
اجرا میشد.
کوشش برای
بستن راه نفوذ
بیگانه به
کشور بسیار
پسندیده است،
اما باید آن
را از خدمت به
سیاست زبانکشی
linguicide رژیم
حاکم جدا کرد.
تلاش برای
روشنگری در زمینهی
تاریخ ایران و
قفقاز کاری شایسته
و بهجاست،
اما باید آن
را از همسنگری
با ستمگرانی
که کودکان غیر
فارسیزبان
را در دبستانها
شکنجه میکنند،
جدا کرد.
کودکان غیر
فارسیزبان ایران
گناهی ندارند
که نیاکانشان
در کدام برش
از تاریخ، در
کجای جغرافیا،
چرا و چهگونه
ترک آذربایجانی،
ترکمن، کرد،
عرب، بلوچ، و...
به دنیا
آمدند. هر قدر
هم که عنایتالله
رضا، منوچهر
مرتضوی، جعفر
شعار و دیگران
فریاد بزنند
که «اشتباه
شده! اینان میبایست
به زبان دیگری
سخن میگفتند»،
نه «دلایل قوی»
و نه «رگهای
گردن»شان تغییری
در واقعیت
امروز زبان
مادری این
کودکان ایجاد
نمیکند: واقعیت
عریان زندگی
امروز کودکان
آن سرزمینها
این است که به
زبانی جز فارسی
زبان به سخن
گفتن میگشایند
و با آغاز
سوادآموزی،
ناگهان مجریان
سیاستی
ستمگر، شلاق
بهدست در
برابرشان میایستند.
مطابق این سیاست
جادوی
سوادآموزی به
زبان مادری،
جادوی آغاز
خواندن و
نوشتن به زبانی
که با شیر
مادر در جان این
کودکان روان
شده، با خشونت
از آنان دریغ
میشود و با
شکنجه آنان را
وا میدارند
تا به زبانی دیگر
خواندن و
نوشتن را آغاز
کنند. عنایتالله
رضا و برخی از
دوستانش به این
سیاست اعتراض
نکردند، که هیچ،
با خدمت به
دستگاه
سانسور، در سیاست
زبانکشی
فعالانه شرکت
کردند.
دربارهی پیآمدهای
فاجعهبار سیاستی
که آقای رضا و
دوستانش در
خدمتاش
بودند میتوان
بسیار سخن
گفت، اما آن
سخنها
چارچوب دیگری
میخواهد.
علاقمندان را
فرا میخوانم
تا نوشتهام
با عنوان
«زبان پدری ِ
مادرمردهی
من» را که چندی
پیش در بسیاری
از سایتهای اینترنتی
منتشر شد، و نیز
بخشی از بحثهای
پس از آن را،
در دو نشانی
دادهشده در
انتها بیابند
و بخوانند، و
اجازه دهید اینجا
با نقل جملهای
از نخستین
شمارهی
«انتقاد کتاب
نگاه نو» (قدمش
خجسته باد) که
شما خود از
کتاب «ویرایش
از زبان ویراستاران»
نقل کردهاید،
سخن کوتاه
کنم:
«هیچ استدلال
قانعکنندهای
برای اجتناب
از بحث یا
برخورد عقاید،
سرکوب یک اقلیت،
جهت بخشیدن به
زبان، تعدیل
لحن خصمانه، و
سانسور وجود
ندارد. همین و
بس. هرگونه
تلاش برای
سانسور، حتی
اگر در قالب
«بهترین مقاصد
بشری» و در
موقعیتی خاص
صورت بگیرد،
سنتی برای
سرکوب به وجود
میآورد.» [«ویرایش
از زبان ویراستاران»،
گروه
مترجمان،
کتاب مهناز،
تهران ۱۳۸۹]
1- http://shivaf.blogspot.com/2007/12/blog-post_19.html
2- http://shivaf.blogspot.com/2007/12/blog-post_25.html
با احترام
شیوا فرهمند
راد
استکهلم، ۸ آبان ۱۳۸۹
***
شمارهی بعدی
«نگاه نو» که از
راه میرسد،
نامههای
خوانندگان دیگری
که پس از نامهی
من ارسال شده،
در آن آمده، و
همه تعریف و
تمجید از
«نگاه نو» است،
و نامهی من
در آن میان نیست.
همان روز، سوم
ژانویه، ایمیل
زیر را میفرستم:
آقای سردبیر
گرامی، سلام
امروز تازه ترین
شماره نگاه نو
رسید: بسیار زیبا
و پربار.
دستتان درد
نکند و خسته
نباشید.
اما میبینم
که نامه مرا
که بیش از دو
ماه پیش
فرستادم (و
بار دیگر به پیوست
است) چاپ
نکردهاید. آیا
به موقع نرسید،
یا قابل چاپ
ندانستیدش؟ میخواهم
بدانم که با
چه توضیحی جای
دیگری منتشرش
کنم.
شاد و همچنان
پرتلاش باشید
***
اکنون سه هفته
گذشته و هیچ
پاسخی برای این
نامه هم دریافت
نکردهام.
***
چند پیوند در
ارتباط با
متن:
1- http://web.comhem.se/shivaf/pdf/az-didar.pdf
2- http://www.youtube.com/watch?v=IfO9-uKMK0I
3- http://www.iran-emrooz.net/index.php?/farhang/more/8734/
4- http://shivaf.blogspot.com/2009/09/28.html
5- http://shivaf.blogspot.com/2008/10/17.html
پینوشت: تازهترین
شمارهی
"نگاه نو" (سال
بیستم، شماره
88، زمستان 1389)
نامهی من "از
سرسانسورچی
تا الگوی
آزادگی" را
منتشر کرده،
همراه با
پوزشی برای آن
که نامهام
دیر به دستشان
رسیدهاست. در
انتهای متن
نامه، اعلام
شده که به
اعضای
خانواده و
همکاران
عنایتالله
رضا فرصت و
امکان پاسخگویی
ارائه میشود.
این
نشانی را
ببینید: http://shivaf.blogspot.com/2011/03/blog-post.html
ش.
فرهمند راد
13
مارس 2011