سخنی
در پاسخ مقاله
ی "سخنی با
دکتر رضا براهنی"
رضا
براهنی
من ترک
عشق و شاهد و
ساغر نمی کنم
صد بار
توبه کردم و
دیگر نمی کنم
حافظ شیراز
رسم
من که رسمی
چندان غیرعادی
هم نیست، این
بوده که
عموماً به
مقالاتی که
اثباتاً و
نفیاً در حق
آثار قلمی و
عقاید ناچیز
من نوشته می
شود، پاسخ ننویسم،
اما هرگز آنها
را نادیده
نگیرم ـ همانطور
که در حافظه ی
خود نادیده
نمی گیرم ـ و
بعداً در خلال
نوشته های
دیگرم، تا آنجا
که امکان دارد،
آنها را به
درون مباحث
دیگر تحویل
دهم تا حق مطلب
را با حفظ شأن
نویسنده و
موضوع در آن
جا ادا کنم.
استثنا بر این
قاعده ی شخصی
زمانی پیش می آید
که نویسنده ی
متنی، ضمنِ
داشتن حسن نیت
در گفتار و
نوشتار خود،
مرتکب اشتباه فاحشی
در برداشت های
من از موضوعی
شده باشد که
یا به خاطر
روشن نبودن
موضع گفتار و نوشتار
من پیش آمده،
یا به خاطر
سوءتفاهم و سوءنیت،
که بی پاسخ
گذاشتن موضوع
ممکن است
حقیقت را لوث
کند و
سوءتفاهم های
بعدی را بر
گرده ی مطلب
بنشاند. پاسخ
گویی به این
گونه
سوءتفاهم های
احتمالی در
حوزه ی مسائل
اجتماعی و سیاسی،
بویژه در
زمانه ی حساس
کنونی که "ز
منجنیق فلک
سنگ فتنه می
بارد"، ضرورت
تام دارد، چرا
که سَیَلان و پیشرفت
مباحث در این
حوزه، به دلیل
رسانه ای شدن
برق آسای
مقولات چنان
پرتحرک است که
غفلت از ترمیم
و اصلاح
سوءتفاهم
ممکن است تسلسل
در سوءتفاهم
های بعدی را موجب
شود و در همان
روز یا هفته ی
پس از انتشار،
در صورت بی
پاسخ ماندن،
کاهی را به مهابتِ
کوهی درآورد و
اذهان عمومی
را به تشویش و
تردید
بیندازد، و
حتی به جای
آنکه به من،
یعنی یک فرد
لطمه زند ـ که
از آن به آسانی
می توان چشم
پوشید ـ مایه
ی رسوایی و
تشویر کسانی گردد
که من به دفاع
از آنان قدمی
برداشته ام، و
یا اهمیت خود موضوع
را خدشه دار
کند. تنها
برای جلوگیری
از وارد شدن
لطمه به موضوع
است که این یادداشت
را در پاسخ
"سخنی با دکتر
رضا براهنی"
می نویسم.
ذکر این نکته
ی فرعی نیز
ضروری است که
برای سخن گفتن
در جلسه ی روز
شنبه 14 آذر 1388
سمینار
دانشجویان دانشگاه
تورنتو، با من
پیشاپیش
هماهنگی نشده
بود و من مثل
همیشه، به
سائقه ی درون خود
در آن جلسه
شرکت کرده
بودم، نه به
قصد صحبت و یا
دخالت در
صحبت. هر چند
دعوت مدیر
جلسه را اجابت
کردم و چند
کلمه ای گفتم،
و موقعی که در
خصوص کلمه ای
یا جمله ای
سوءتفاهم پیش
آمد، توضیح
بعدی من، تنها
در پاسخ به
سوءتفاهم،
همزمان با
پایان جلسه
بود، که
متأسفانه می
بینم آقای
"علی تیزقدم"،
که امیدوارم
این نام زیبا
نام واقعی شان
باشد نه
مستعار،
براساس آن از
کاهی کوهی
برافراشته
اند، که
امیدواری دوم من
این است که از
کوه ایشان،
کوهتری
نسازم، هرچند
ایشان
پیشاپیش
کوهتری
ساخته، چرا که
مقاله اش را
اول در "جرس"
به چاپ داده،
و بعد مقاله
از "شهروند"
سردرآورده
است. البته من
عادت به
بخشنامه کردن
نوشته هایم هرگز
نداشته ام.
نوشته باید
راه خود را خود
پیدا کند. در
نوشته ی آقای
تیزقدم،
کوچکترین
نشانه ای از
سوءنیت نمی
بینم، وگرنه
آن را به کلی
بی پاسخ می
گذاشتم،
همانطور که
چند ماهی پیش
از شروع
انتخابات یکی
از دوستانم به
من اطلاع داد
که در یک روزنامه
یا سایتی در
اطراف
واشنگتن چنین قلمداد
شده که من و
تعدادی از
استادان
دانشگاه در
واشنگتن باهم
گروهی به
حمایت از کاندیداتوری
دکتر احمدی
نژاد تشکیل
داده ایم، که
دیگر از هر
لحاظ مایه ی
شگفتی بود، چرا
که من در
واشنگتن
زندگی نمی
کنم، و شایعه ای
از این دست به
منزله ی این
است که شریعتمداری،
سردبیر
کیهان، از قول
احمدی نژاد،
مرا کاندید
جایزه ی اسکار
در فیلم های
جنسی
تاریکخانه
های سابق و
ملتقای خیابان
های 42 و
"برادوی"سابق
شهر نیویورک کرده
باشد و تسلسل
اشتباهات تا
آن جا پیشرفته
باشد که در آن
جا به من
جایزه ی پرواز
آزاد به مبداء
خلقت در سیصد
و چهل و شش
میلیارد سال
پیش داده
باشند، و من
در بازگشت به
شکل یک آمیب
درآمده باشم،
و به هر چشم هم
زدنی صدها
هزار رأی
تولید مثل
کرده باشم ـ و
خدایا من این
تمرکز روی
پریشانی حواس
تاریخی را
ادامه دهم و
بگویم که آقا،
خانم، این
قلم، به همین
صورت می چرخد
که می چرخد، و
هرگز در عمری
بالاتر از
هفتاد در کشور
خود حکومتی
پیدا نکرده که
به آن رأی
دهد، و به این
زودی هم امید
آن نمی رود که
پیدا کند! اما
جهان براساس
نظریه ی نسبیت
تاریخی می
چرخد. و سبز را
هم نسبت آن نسبیت
می داند، و
چون سبز نجیب
و آشناست،
امید دارد که
به همان صورت،
حتی اگر حکومت
را به دست
نگرفت بماند،
چرا که هیچ
چیز در چشم
خلایق بهتر از
امید دادن،
اما بدتر از
نومید کردنِ
مردم پس از
دادن آن امید،
نیست.
ضروری است این
نکته را بگویم
که اگر من
لحظه ای در یک
حرکت، بویژه
حرکت سیاسی تردید
کنم، امکان
ندارد قدمی در
جهت هدفهای آن
بردارم. من
آدم سیاسی
هستم، به شیوه
ای خاص ـ و
استثنا هم
نیستم. اغلب آدم
ها سیاسی
هستند،
هرکدام به
شیوه ای.
همانطور که در
رسانه های
مختلف آمده،
من نیز مثل
هزاران نفر
دیگر با
اتوبوس به
نیویورک رفتم.
بسیار خوشحال
شدم که دوست بزرگم
"نوم چامسکی"
به جمع ما
پیوست. افتخار
داشتم که چند
کلمه ای
درباره ی او از
رهگذر فتح باب
بگویم. خودم
نیز سخنرانی
کردم، و مثل
هر سخنران نظر
شخصی خود را گفتم.
با چندین
روزنامه نگار
و شبکه ی
خصوصی و عمومی
تلویزیونی و
رادیویی
مصاحبه کردم.
در حرکت بعدی
بر روی پل
"بروکلین" در
میان جمع،
نیروی شگفت
انگیزی از درک
حضور جوانان
پیدا کرده بودم
و تمامی راه
را پای پیاده
رفتم. روز بعد
در کلیسای
معظم "هارلم"،
و در کنار
استادان،
جامعه شناسان
و نویسندگان،
مثل سایر
سخنرانان حرف
زدم. چند هفته
بعد در کنار
ایرانیان
دیگر در یک
راه پیمایی
بزرگ در
واشنگتن شرکت
کردم، در کنار
داماد و
دخترم، و مثل
بقیه در کشیدن
پرچم سبز شرکت
کردم، و به
قول شاعری که حالا
نامش یادم
نیست عمل کردم
"به رودخانه
بپیوند اگر
هدف دریاست." و
این نوعی عشق است.
نوعی راه
پیمایی به سوی
روشنایی است.
روشنایی ای که
شخصاً امیدی
به ظهور آن در بقیه
ی عمر خود نمی
بینم. اما از
همان عنفوان جوانی
چشم به راهش
بوده ام، و در دوران
کسادی بازار
آن، برای حصول
آن سر و شانه ی
خود را به
دیوار کوبیده
ام، با این یقین،
بویژه در زمان
حاضر، و پس از
گذشت این همه
سال که آزادی
از نوعی که من
می خواهم و
میلیونها آدم
دیگر هم
خواهان آن
هستند،
دستگیر من و
ما نخواهد شد.
اما، گفتم که
این نوعی عشق
است در راه
آزادی که پای مرا
در این راه
انداخته، اما
هنوز از پایم
نینداخته
است، و
امیدوارم تا
پای گور نیز
دستگیر من
همان خواستن
آزادی باشد. هرچند
امکان دارد
کسانی با
برداشت های من
از آزادی
مخالف باشند،
و یا ممکن است
من با برداشت
های آنان
مخالف باشم،
همانطور که من
تعهد نکرده ام
که با همه چیز
جنبش سبز یا
هر جنبش دیگری
موافق
باشم.این بیان
آزادانه و بی
هیچ حصر و
استثنا
آزادانه است
که من با آن
موافقم، اما
ممکن است با
خیلی چیزها که
آزادانه بیان
می شود مخالف باشم.
این حق هر کسی
است که با تصور
من از آزادی
موافق و یا
مخالف باشد.
به هر طرف یک
قضیه به دقت
توجه می کنم،
موافق بودم،
اگر ارزش گفتن
داشت می گویم،
اگر ارزش گفتن
نداشت نمی
گویم. حقیقت
نه پیش من است
نه پیش دیگری .
حقیقت در بحث
آزادانه ایست
که ما پیش می
آوریم. سیلان
آزادانه ی بحث
برای یافتن
حقیقت است که
مرا برمی انگیزد
دنبال
روشنایی روز
از پس این
تاریکی حاکم
بر زمانه ی
خود باشم. در
پیش از انقلاب
وقتی آیت الله
طالقانی و آیت
الله منتظری
در زندان
بودند، به
عنوان عضو انجمن
قلم آمریکا در
کنار آرتور
میلر و سایر نویسندگان
بزرگ آن کشور
یادداشتی به کارتر،
رئیس جمهور
وقت آمریکا
نوشتیم و
خواستیم او
خواستار
آزادی آن دو
از زندان شاه
شود. شخصاً
این دو مجتهد
فقید را نمی
شناختم و
بعداً هم هرگز
آنها را
ندیدم. همانطور
که در کنار
نویسندگان
بزرگ جهان خواستار
آزادی سعید
سلطانپور و
سایر زندانیان
سیاسی ایران
شده بودم.
فعالیت هایم
پس از انقلاب،
بویژه در
کانون نویسندگان
ایران، و پس
از اقامت در
کانادا،
بویژه در زمان
ریاست انجمن
قلم کانادا معروف
تر از آن است
که نیازی به
گفتن داشته باشد.
دوستان به
خاطر دارند که
وقتی من در
کنار شاعران و
نویسندگان
کانادا
خواستار آزادی
سخنرانان
برلین از
زندان جمهوری اسلامی
ایران شدم،
عده ای فریاد
می زدند که اکبر
گنجی از خود
رژیم بوده،
مأمور بوده، و
نباید از او
دفاع کرد.
اتفاقاً همان
اشخاص که در
آن زمان از
دفاع من
انتقاد می
کردند، وقتی
گنجی برای
سخنرانی به
کانادا آمد، و
آن هم پس از
مقاومت دلیرانه
در برابر رژیم
جمهوری
اسلامی، آری،
همان مخالفان
در جلسه ی
سخنرانی او
نشسته بودند و
صُم بکم* به
سخنان او گوش
می کردند، و
حتی یک نفر از
او کوچک ترین
انتقادی
نکرد، و حق هم
این بود که نه
تنها انتقاد
نکنند، بل که به
ستایش از غیرت
و همت او، او
را مورد تحسین
قرار دهند.
هنگام نگارش
این متن بود
که خبر درگذشت
ناگهانی آیت
الله منتظری
در دنیا پخش
شد. انسانی
شریف که دفاع
از آزادی
انسانها را
شرافتمندانه
تر از جلوس به
مقام جانشینی
آیت الله
خمینی تشخیص داد،
به دفاع از
زندانیان
سیاسی دوران خمینی،
زندانیان
ادوار دیگر، و
حتی اخیراً به
دفاع از زبان
های حبس شده ی
کشور برخاست،
و در تاریخ
معاصر ایران
برای خود مقام
منحصر به فردی
در میان
همگنان خود کسب
کرد که در
تاریخ سراسر
روحانیت، در
آن سطح از
روحانیت، بی
سابقه بوده
است. در طول
زندگی ام یاد
گرفته ام که
نه صددرصد با
کسی موافق باشم
و نه صددرصد
مخالف. ما با
ابلیس، به هر
صورتی که او
پدیدار شود،
مخالفیم، اما
با یک چیز او
مخالف نیستیم
و آن اینکه
ابلیس جذاب
است و با این
هم مخالف نیستیم
که او سخت
باهوش است،
اما ضمن اینکه
جذاب و باهوش
است، حاضر
نیستیم از او
پیروی کنیم.
تردید هملت در
مراحل مختلف نهایتاً
او را، هم به
کشتن وامی
دارد و هم به کشته
شدن سوقش می
دهد. غرضم این
است که من
هرگز به کسی
قول نداده ام
که صددرصد موافق
او باشم، و از
کسی قول
نگرفته ام که
صددرصد موافق
من باشد. من در
جهان نسبیت موافقت
ها و مخالفت
ها زندگی می
کنم، وگرنه به
جهالت دوران
ابتدایی خود
ادامه می
دادم، و حتی در
این سن
اینیادداشت
را نمی نوشتم
تا یک نفر را
از جهل نسبی
نسبت به موضع
خود درآورم.
وظیفه ی من
توضیح قضیه
برای دیگری
است. خودم در
مورد موضعی که
دارم کاملاً
روشنم. من به
دو رژیم درباره
ی مسئله ی
زبان ها در
ایران بازجویی
پس داده ام،
یکی رژِیم
شاه، و دیگری رژیم
جمهوری
اسلامی ایران.
در دوران شاه
در ارتباط با
مقاله ی
"فرهنگ حاکم و
فرهنگ محکوم"
که نخست در
روزنامه ی
اطلاعات در
کنار مقالات
نویسندگان و
شاعران دیگر
چاپ شده ، و
بعد در چاپ
جدید و کامل
تاریخ مذکر.
این بازجویی به
"پرویز
ثابتی"، همان مقام
امنیتی، داده
شده که در
جناحینش دو
شکنجه گر
معروف، "حسین
زاده" و
"عضدی" نشسته
بودند. از یک
کلمه ی ترکی
که در آن
مقاله آمده
بود،"ثابتی"
نتیجه گرفته
بود که من می
خواهم "پیشه
وری" بشوم. آن
کلمه این بود:
"قاپدی
قاشدی،" که
آذربایجانی ها
برای "مینی
بوس" به کار می
برند، و
معنایش به روال
"خوردَنک و
جَستَنَک"، "سوارشُدَنَک
و دررَفتنَک"
است. ایشان از
همین یک کلمه
استنباط کرده
بود که من "تجزیه
طلب" هستم. این
استاد شکنجه
گران که شنیده
ام حالا استاد
یکی از
دانشگاه های آمریکا
شده ـ البته
با نام مستعار
ـ پرسش دیگری
هم از من کرد،
منتها به صورت
غیرمستقیم. به
من گفت که من
با دختران
دانشجوی
دانشگاه
تهران رابطه
دارم. گفتم، خواهش
می کنم نامشان
را بفرمایید.
اشاره کرد به
یکی از دو
قصاب ساواک، و
یکی از آنها
به گمانم،
حسین زاده،
دست کرد توی
جیبش و کاغذی
را بیرون کشید
و اسم آن خانم را
بر زبان
آورد:"ساناز
صحتی". من به
ثابتی گفتم،
"این درست
است!" گفتم،
"بله. من اعتراف
می کنم."
گفت:"به این
سادگی؟"
گفتم، "به این
سادگی، و حتی
اضافه بر آن بگویم،
که این خانم
حامله است."
گفت، "دیگه بدتر!"
گفتم، "از این
هم بدتر است! و
آن اینکه
ایشان همسر من
است." رو کرد
به آن دو قلدر،
گفت، "چرا
تحقیق درست
نکرده اید؟" گفتم،
"تجزیه طلب
شدن من هم
دقیقاً همین
اندازه صحت
دارد، و تجزیه
طلب بودن پیشه
وری هم. هم در
غرب شنیده ام
و هم از اهالی
باکو، که پیشه
وری را آنور
عملاً و جسماً
تجزیه کرده اند.
که بعداً این
را از پرفسور
زهتابی هم
شنیدم که عامل
قتل
"باقراوف" و
سایر عمال
استالین در
آذربایجان
شوروی بودند.
معمول است آدم
مستقل را دو
بار سر می
بُرند، یک بار
در سور و بار
دیگر در عزا.
آیا بهتر آن
نیست که
بفهمیم ما
تنها خواهندگان
آزادی و
دموکراسی در کشورمان
نبوده ایم. و
بوده اند
دیگرانی پیش
از ما که دموکراسی،
تساوی زنان با
مردان را برای
منطقه ای به
ارمغان آورده
اند و به
کودکان یک
منطقه ی بزرگ
از کشورمان
یادگیری زبان
مادری را ـ بی
آنکه با زبان
فارسی
مخالفتی داشته
باشند ـ به
ارمغان آورده
اند، و این
درست نیست که
انسان هزار
چیز دنیا را آزادانه
بفهمد اما از
درک درست
تاریخ بخشی از
کشور خود یا
ناتوان باشد
یا در برابر درک
آن سرسختی و
لجبازی نشان
دهد؟ و با این
سرسختی و
لجبازی کشور
خود را به سوی تجزیه
بکشاند! و یا
از دموکراسی
بترسد و اگر کسی
به دفاع درست
از دموکراسی
پرداخت، برحسب
تصور ناقص خود
از دموکراسی
او را "تجزیه
طلب و خائن"
بداند.تجزیه
طلبکسی است که
تصور کند زبان
مادری او چنان
رجحانی بر زبان
مادری هم وطن
دیگرش دارد که
اگر او هم از
زبان مادری
خود سخن گفت،
به او لقب
"تجزیه طلب"
بدهد و یا از
او بخواهد که حقوق
میلیونها
هموطن دیگر را
زیر پا
بگذارد، حتی
اگر او به
دلیل ستمی که
بر او رفته از
زبان مادری
دیگری
استفاده کرده
باشد، و در آن
به قول شما
سمت استادی
پیدا کرده باشد.
تجزیه طلب کسی
است که با
مفاد اعلامیه
جهانی حقوق
بشر مخالفت می
کند به نام دفاع
از حق برتری
یک زبان بر
سایر زبانها
در کشوری
واحد، در حالی
که می داند که محروم
کردن آدمها از
استفاده ی
کامل از زبان،
بدترین تجاوز
به حق مادر بر
فرزند است؛
نادیده گرفتن
اصلی ترین حق
رابطه انسانهاست:
یعنی حق مادر
بر فرزند، حق
اُمیت مادر،
که در مورد
میلیونها ترک
و کرد و عرب و بلوچ
و ترکمن در
کشور ما درست
در برابر چشم
همه اتفاق می
افتد، و وقتی
کسی از آن
سخنی به میان
می آورد از او
خواسته می شود
که علیه تجزیه
طلبی قیام
کند، اما هرگز
از یک روحانی
خوشنام در
کشور خود نمی خواهد
که در محفل
خصوصی روح
آنان نیز برای
بلوچ زبانان
خواستار تحصیل
به زبان مادری
هستندانی خود
از خندیدن به
ریش ترک و
رشتی اجتناب
کند و یا یک
بار از او
سئوال نمی کند
که چرا در
جهان به عنوان
مدافع حقوق
بشر شهرت پیدا
می کند، اما
در دوران
ریاست جمهوری
اش از حقوق
بشر همه ی
مردم ایران
دفاع نمی کند،
و چرا کسی در
کشوری به آن بزرگی
و به آن تنوع،
زبان کمی بیش
از ثلث جمعیت کل
آن بر زبان
مادری دو ثلث
دیگر رجحان
داده می شود،
و آیا خود
همین رفتار
راه را به روی
تجزیه ی یک
کشور نمی
گشاید؟ تجزیه
طلب کسی است
که با
دیکتاتوری
راه جدایی مردمان
کشور را فراهم
می کند، نه
من، که به
صراحت می گویم
علاج واقعه
قبل از وقوع
باید کرد، و
می گویم از من
گذشته، از مَنهایی
مثل من هم
گذشته، فکری
به آینده ی
کشور بکنید، و
تعجب می کنم
که عده ای در کشور
چندزبانه ای
مثل کانادا
زندگی کنند و
ده ها مجله به
زبان فارسی
داشته باشند و
شبانه روز در
جلسات مختلف
از هر چیزی
دفاع و به هر
چیزی حمله
کنند، اما
وحشتشان از این
باشد که مبادا
در شهری مثل
تبریز تابلوی
مغازه ای به
زبان مادری آن
مردم باشد و میلیونها
آذربایجانی و
کرد و ترکمن و
بلوچ حق یادگیری
زبان مادری
خود را در
مدارس و دانشگاه
ها نداشته
باشند. و آخر
مگر این کشور با
این همه زور
که به مردم آن
گفته می شود،
تجزیه ی
بالقوه نیست؟
من می گویم
نگذارید آن
بالقوه به
بالفعل تبدیل
شود. نه تقصیر
من است نه
تقصیر شما که
ایران از نظر
زبانی کشوری
است تجزیه
شده، اما نه
از نظر حدود و
ثغور. بر
شماست که
تجزیه ی زبانی
را از بین
ببرید، و معنای
آن بریدن زبان
مادری خلایق
میلیونی
نیست، آفریدن
تمهیداتی است
برای جبران
مافات، جبران
خسران های
چندین قرنی،
بویژه خسران
حاضر، که در
آن یادگیری
زبان مادری به
معنای حفظ
سلامت روانی
جماعات
انبوهی از
مردمان کشور
ماست، به دلیل
اینکه شقاق
روانی حاکم بر
جامعه را تنها
با درک علوم
جدید می توان
حل کرد. مردم
را به دلیل
عدم درک مسائل
قومی و زبانی
گرفتار مسائل
روانی و هزار
عقده کرده اید
و زبان مادری
خود را بر
زبان های مادری
دیگران در
کشور خود
ترجیح می دهید
و یک بار حتی
به ذهنتان نمی
رسد که با
گفتن فارسی
برای همه، در
واقع به حق
مادری خود نیز
خیانت می
کنید، چرا که
اگر یک ترک، کرد،
ترکمن و بلوچ
و عرب شما را
به دنیا می
آورد، مزه ی
خیانت به مادر
را شما هم می چشیدید،
مخصوصاً اگر
یک قوز
بالاقوز
تاریخی را هم
متحمل می شدید
که یکی از یک
زبان دیگر شما
را نصیحت کند
که آقا جلو
تجزیه طلبی را
بگیرید! آخر
همین حرف شما
مشوق تجزیه
طلبی نیست؟ چه
چیز شما را
تشویق می کند که
این همه در
مورد زبانتان
کاسه ی داغ تر
از آش باشید؟
آیا شرم
ندارید که
پنجاه کتاب
زبان مادری
شما به قلم من
باشد، و شما
به من تکلیف
کنید که مبادا
کتابی به زبان
مادری خود من
باشد، آن هم
موقعی که شما
خود نه تنها
تاجی به سر
زبان مادری
خود نزده اید،
سهل است کفش
کهنه ای هم در بسیاری
مقولات جلو
پای آبله ی
این همه
صاحبان زبان
های بومی
اقوام تحت ستم
ایران جفت
نکرده اید؟
این همه زبان
درازی که از
سراپایش تعصب
زبانه می کشد،
از کدام خرمن نژادپرستی
سرچشمه می
گیرد؟ اولاً
شما چه گلی بر
سر زبان خود
زده اید که گل
هایی را که
احتمالاً و در
کمال خضوع قلم
من بر سرتان
زده، خار چشم
زبان مادری من
می کنید؟ در
کجای جهان
دیده اید که
قومی بر یک
زبان قرنها
زاده باشد، و
زبان رسمی اش
ناگهان زبان
یک قوم دیگر بوده
باشد؟ زبان
رسمی کردستان
کردی است.
زبان رسمی
آذربایجان
ترکی است.
برگردید
تاریخ را
بخوانید. شاه
اسماعیل صفوی
به زبان مادری
خود شعر می
گفت، اما با
ترکان عثمانی
می جنگید.
فارسی زبان
رسمی فارسی
زبانان است نه
زبان رسمی سراسر
ایران. فارسی
زبان مشترک
تحصیلی بوده،
از زمانی که
تحصیل به صورت
جدید معرفی شده.
باید صاحبان
زبان های بزرگ
در ایران، یعنی
صاحبان
میلیونی زبان
های ترکی،
کردی و غیره
تدریس می
شدند، در خود
آن محل به
عنوان زبان
رسمی شناخته
می شدند و
فارسی را هم،
موقعی زبان
مشترک یا رسمی
انتخاب می
کردند که حق بیان
و تحصیل مکتوب
زبان خود را
پیدا می
کردند. هر کسی
که فارسی را
زبان رسمی
ایران
بشناسد، طبق
اعلامیه ی
جهانی حقوق
بشر محکوم
است. فارسی
زبان رسمی
فارسی زبان
های ایران
است. من شخصاً
برای این زبان
و ادبیات آن
احترام
فراوان قائل
بوده ام. به
استثنای یک
رساله ی دکتری
و چند کتاب به
زبان
انگلیسی، همه
ی آثارم به
این زبان است.
وقتی که در
چند نوبت روس
ها به آذربایجان
لشگر کشیدند،
یک سرباز غیر
آذربایجانی
در منطقه
نبود. عباس
میرزای دلیر ـ
یک ترک ـ از
خاک ایران
دفاع کرد.
سلطان محمود خودش
ترک بوده، که
هند را برای
شما تسخیر
کرد. نادرشاهش
از اقوام
افشار بوده که
قومی است ترک
که باز هند را
برای شما تسخیر
کرده، و
آقامحمدخان
به رغم ظالم
بودنش آن همه
خارجی را از
ایران بیرون
رانده، حتی
مرزهای ایران
را گسترش
داده، هرچند
حماقت
فتحعلیشاه
ترک هم کشوری
را به باد داده.
ترکان
آذربایجان از
کشور خود در
زمان صفویه در
برابر ترکان
عثمانی دفاع کردند.
در همین
سالهای اخیر ـ
این که دیگر
حافظه ی معاصر
است و فراموشی
ناپذیر ـ سنگرهای
جنگ ایران و
عراق مالامال
از جنازه های
جوانان
آذربایجانی
بوده. من و تو
به آنها شیوه
ی جانبازی
آموخته
بودیم؟ چرا
فرزندان آنان
حق یادگیری
زبان رسمی
مادری خود را
نداشته
باشند؟
گورستان های
ایران، بویژه
گورستان های
آذربایجان
مدفن مقدس جوانانی
است که در
شهرهای
خوزستان کشته
شدند. بمب های
صدام دیوانه
بر سر مردم
تبریز در همان
روزهای اول
جنگ ریخته شد.
چرا کودکان آنان
حق درس خواندن
به زبان مادری
خود را نداشته
باشند؟ دفاع
از کشور را
شما گمان می
کنید به زبان
شیرین فارسی
به آنها یاد
داده بودند،
یا به همان
زبان ترکی، که
شما آن را ـ
اگر خدای
نکرده ترکان
ایران به صورت
مکتوب هم یاد
گرفتند و به
کار بردند ـ عامل
تجزیه ی کشور
می دانید؟
مگر فرزندان
شما حاضرند به
زبان مادری
آنان درس
بخوانند که
شما می خواهید
فرزندان آنان زبان
فارسی یاد
بگیرند، اما
فراموش کنند
که زبان مادری
هم داشته اند.
شما تجزیه طلب
هستید یا من
که از حق
رابطه ی مادر
با بچه در سراسر
ایران دفاع می
کنم، و بخش
اعظم آن حق
این است که
بچه به زبان
مادر خود با
جهان پیرامون
خود رابطه برقرار
کند. اهانت
نژادپرستانه
ای مثل "ترک
خر" را صد سال پیش
یک وزیر ساخت،
به دلیل این
که ترکان نمی
توانستند
زبان فارسی ِ
مادری فارسها
را به زیبایی
خود آنان تکلم
کنند، آن هم
درست در زمانی
که مشروطه
خواهان
آذربایجان
ترک، علیه
شاهان ترک
قیام کرده
بودند و
نهایتاً هم
گردن آنان
گذاشتند که
فرمان مشروطیت
را صادر کنند.
تجزیه طلبی
این است؟ و
ستارخان را در
کجا کشتند؟ در
تهران. و ستارخان
چه کرده بود؟
پرچم روس را
در تبریز به
دست خود پایین
کشیده بود.
سئوال این است:
چرا تقلب در محبت
مادری را
قانون می
پندارید؟ چرا
مادر را با
بریدن زبان
بچه اش به خاک
سیاه می
نشانید؟ مگر
شما از دموکراسی
دفاع نمی
کنید؟ زبان
رسمی قشون گاهی
قرنها در
ایران ترکی
بوده، زبان
دربار هم. کی
شاهان ترک،
زبان فارسی
زبانان را
بریدند؟ مدام
مشوق زبان
فارسی بوده
اند. هرچند در
ابتدا محمود
غزنوی قدر
فردوسی را ندانست،
و هدیه ی
کلانش به
فردوسی وقتی رسید
که فردوسی
وداع جهان می
گفت، اما صله
های کلان
محمود نبود
مکتب خراسانی
آن نظامی را
که در شعر پی
نهاد، نقش بر
آب می شد. تاریخ
ایران همیشه
تاریخی مرکب
بوده، و گاهی
امور، مسیر
پرتناقضی را
پیموده. بزرگ
ترین دشمن
ایران در
شاهنامه ی
فردوسی توران
است، یعنی
سرزمین ترکان.
در هزاره ی
فردوسی،
تقریباً هزار
سال بود که
ترکان بر
ایران سلطنت
کرده بودند.
اگر شاهان ترک
فارسی را قدغن
می کردند، شما
ادبیات فارسی
نداشتید. به
این دلیل قدغن
نکردند که
انساندوست
بودند. هرگز.
فارسی و عربی
در طول آن
هزاره، دو
زبان تحصیلی و
تربیتی برگزیدگان
بود. و تعداد
آن برگزیدگان
هم ـ در حوزه ی
تعلیم و تعلم
، از یک در
هزار و شاید هزاران
هم کمتر بود.
اما وقتی که تعلیم
و تعلم نخستین
بار از دروازه
ی انقلاب مشروطیت،
به صورت جدی و
جدیدش وارد کشور
شد، تربیت و
رشدیه ـ
همانطور که در
تاریخ جدید
ایران آمده،
مدارس
دوزبانه را پیشنهاد
کردند و خود
به آن پیشنهاد
عمل کردند.
انقلاب
مشروطیت بود
که مسئله تعدد
زبانها در
ایران را به
رخ کشید. به
همان صورت که
در دوران
رنسانس، یا
نوزایی فرهنگ و
تمدن غربی، به
تدریج لاتین و
یونانی که
عرصه ی تحصیل
خصوصی بودند،
نهایتاً جای خود
را به زبان
های ملی
سپردند، و به
عنوان مثل
کتاب مقدس
[تورات و
انجیل] به
زبان انگلیسی
ترجمه شد، و
آن انگلیسی
فضای دیگری باز
کرد که با
صحنه ی شکسپیر
دست به دست دادند،
و زبان ملی به
معنای واقعی،
به رغم تاریخ
چندصد ساله ی قبلی
اش، خود را تثبیت
کرد. همین
قضیه می دانیم
که در آلمان و
فرانسه هم
اتفاق افتاد،
با کمی تقدم و تأخر
با دنیای
انگلوساکسون.
مشروطیت ما
نوعی تجدید
حیات در عرصه
ی تاریخ ما
بود، و از این
نظر، معلمان
اولیه ی ما در
مشروطیت،
تربیت و
رشدیه، مدارس
دوزبانه را پیشنهاد
کردند به
فارسی و ترکی.
بخش اعظم ریشه
های
آزادیخواهی
مردم ما، در
واقع مردمان
ما، در کنار
هم، از آن
نهضت بزرگ
سرچشمه می
گیرد که اساسش
بر تعلیمات
انقلاب کبیر
فرانسه، و پیش
از آن تجدد
حیات معنوی در
رنسانس بود.
در این قضیه
ترک و فارس نداریم.
کسی که رگش در
حمام فین
کاشان گشوده شد،
برای ما نه
تنها هزار
برابر عزیزتر از
شاهان است، بل
که نفرین ما
تا ابد بدرقه
ی شاه ترکی
است که دستور
آن رگ بُران
را داد. قاموس
آزادیخواهی
نه از تبار و
نژاد برمی
خیزد، و نه از
هوای نام آوری
و نامجویی، و
نه از
خیرخواهی
لفظی به ملیت
های ستم زده،
اما دست توی
دست ستمگرانی گذاشتن
که مدام علیه
ستم دیدگان
عالم پرونده می
سازند. وقتی
یک کرد گریان
بر سر جنازه ی
پدر تیرباران
شده اش زانو
می زند، به فارسی
نوحه سر می
دهد؟ زبان
اتفاقاً در
این جا به کار
می آید. وقتی
آن فرزند کینه
به دل می
گیرد، وقتی
بزرگ می شود و روایت
مرگ پدرش را
می کند، حتی
اگر به فارسی
روایت کند،
آیا اعتراض
نمی کند؟ آیا رمان
کرد در آینده
از ترکیبی از
درد و عشق، از این
مسلخ به پا
نخواهد خاست،
و به زبان
همان
کردستان؟ آیا
این کار به
فارسی لطمه
خواهد زد؟ خب:
"گر تو بهتر می
زنی بستان،
بزن!" ادبیات
ملیت های
سرکوب شده در
ایران، در
زمان ما در
فارسی ریخته
شده. چاره ای
نداشته ایم.
چرا گمان می
کنید ما تجزیه
طلب هستیم، یا
باید ما با
تجزیه طلبی
مبارزه کنیم،
و شما دست روی
دست گذاشته اید
و از حقوق
میلیونها ترک
و کرد و بلوچ و
عرب و ترکمن
دفاع نمی
کنید؟ مگر
ادعا نمی کنید
که هم میهن
شما هستند؟
مگر شما
طرفدار
دموکراسی
نیستید؟
آزمونی بهتر از
این که کمی
جلوتر بیایید
و به جای آنکه ملامت
قربانی را
بکنید، قدری
هم در سرزنش
قصاب داد سخن
بدهید! و قدری
هم ملامت آن قصابی
را بکنید که
به رغم حسن
نیت ظاهری تان
در اعماق
وجودتان، در
رگ و پی تان
خانه کرده
است، و شما را
از بختکی می
ترساند که در
بیرون از شما
وجود خارجی
ندارد. ببینید
کار آن بختک
درون شما به
جایی رسیده است
که شما از منی
که پنجاه کتاب
به زبان مادری
شما نوشته ام
می خواهید که
من برائت از
ذمه ی تجزیه
طلبی کنم. من حق
ندارم شما را
برهنه تر از
این در برابر
خلایق ببینم.
رسالتی در دفع
جن هم ندارم. اما
اگر همین جا
در کانادا
زندگی می
کنید، و به
نظر می رسد از
جرأت و همت
فراوان هم سهم
برده اید، یک
بار در یک
روزنامه ی
کانادایی از
فرانسوی زبان
های این کشور بخواهید
آنها زبان
فرانسه را رها
کنند و همگی زبان
انگلیسی را به
رسمیت
بشناسند و هرچه
می گویند و می
نویسند به
زبان انگلیسی
باشد. ببینید
صاحبان هر دو
زبان آن بختک را
به چه تدبیری
از درونتان
بیرون می
کشند. حالا
ایران با
کانادا چه فرقی
دارد! و شما با
کانادایی چه
فرقی دارید! و
قوانینی که بر
ذهن شما حاکم
است با
قوانینی که بر
ذهن یک
کانادایی
حاکم است، چه
اختلافی باهم
دارند؟ نمی
خواهم توضیح
بدهم، اما می دانم
پیشنهادی که
شما به من می
کنید اگر به
کانادایی ها
بکنید، بویژه
اگر اصراری در
اجرای آن
داشته باشید،
یا در شمار
مجانین
قرارتان می
دهند و یا از
این کشور اخراجتان
می کنند. این
بیماری فقط یک
دوا دارد:
راندن آن بختک
از وجود
مبارک. کاری نکنید
که فردا ترک و
کرد و عرب و
بلوچ فریاد بزنند:"از
طلا گشتن
پشیمان گشته
ایم/ مرحمت
فرموده، ما را
مس کنید!" حتی
اگر بی قانونی
مطلق امروز بر
کشور ما حاکم
شده باشد،
یقین داشته
باشید که روزی
پرچم "اعلامیه
ی جهانی حقوق
بشر" در سراسر
ایران به اهتزاز
درخواهد آمد،
و در آن زمان
کودک خردسال
را اعدام
کنند، بکارت
دختران را پیش
از اعدام به
دست جلاد
بسپارند،
همجنس گرایان را
حلق آویز
کنند، اشخاص
را به خاطر دفاع
از زبان
مادری، به
اتهام تجزیه
طلبی سینه ی
دیوار
بگذارند، بر
کارگر و دهقان
این همه ستم
روا دارند،
جعل تاریخ از
سوی یک عده
علیه عده ای بیشمار
در سراسر
تاریخ بکنند
تا حاکمیت خود
را پا برجا
نگاه دارند، جهان
متمدن آن زمان
یکصدا علیه
این جرم ها قد
علم خواهد
کرد. آدم
آزاده، هر
بلایی هم سرش
بیاورند،
آزاده است.
مصدق است که هاله
ای نورانی دور
سرش دارد.
گاندی پوست و
استخوان است
که تلألویی
مسیحایی دارد.
چهره ی
"ندا"ست که در
آینده پرچم
ایران خواهد شد.
تاریخ دیر و
زود دارد،
سوخت و سوز ندارد.انسان
موضعی که می
گیرد به موقع
باید بگیرد.
در دعوتی که
در میان جمع
شاعران و
نویسندگان
ایران به
آنکارا و
استانبول داشتم،
در حین
سخنرانی
اعلام کردم که
اگر ترکیه
روزی به ایران
حمله کند، من
به دفاع از کشورم
تفنگ به دست
می گیرم. من
جای سوءتفاهم
برای اشخاص
باز نمی کنم.
در باکو هم که
به من دکترای
افتخاری
دادند من و دوستان
شرکت کننده
راه را به روی
هرگونه سوءتفاهم
بستیم. سند
اصلی متنی است
که در همین
تورنتو نوشته
شده، و نامش
"دیباچه ای بر یک
ضرورت" است و
به عنوان
دیباچه ای در
جهت تشکیل
"بنیاد زبان و
فرهنگ آذربایجان
ایران" نوشته
شده، و آقای
دکتر رضا مریدی،
آقای دکتر قره
جه لو و من جزو
هیأت مؤسس و
از اعضای
اولین دوره ی
هیأت دبیران
آن بودیم، و
برای من
افتخار بزرگی
بود نشستن در
میان زنان و
مردان جوانی
که تساوی
حقوقی برای
تمام مردم
ایران و
صاحبان زبان
ها و فرهنگ
های مختلف آن
می خواستند.
از نظر اداره
ی ایران
معتقدم که
مشروطیت به
عنوان نخستین
انقلاب بزرگ
آسیا با
روشنگری
بنیانگزاران
آن توأم بوده.
اعتقاد دارم
این انقلاب از
عصر روشنگری سرچشمه
گرفته و بزرگ
ترین مزیت آن
از نظر قانونگذاری
در این بوده
که از تمرکز
حکومت در مرکز
حکومت می کاست
و از طریق
انجمن های
ایالتی و ولایتی،
پایه گذار یک
سیستم دموکراتیک
بود و حالا که
به دقت آن را
مرور می کنیم،
منهای
پذیرفتن
سلطنت، بی
شباهت به
سیستم ایالات
متحده نبود.
انجمن های
ایالتی و
ولایتی می
توانستند با
در نظر گرفتن
نیازهای هر
منطقه، به صورت
دموکراتیک، و
با همکاری یک
حکومت مرکزی انتخابی،
امور کشور را
اداره کنند.
اما آوردن رضا
شاه بر سر
کار، و
تعلیماتی که
او از طریق عده
ای نژادپرست
مثل دکتر
افشار و
اطرافیان او
دید، نخست در
دوران رضا شاه
و بعد در دوران
پسرش، مجلس و
انتخابات
تبدیل به
بازیچه های
سیاسی دربار
شدند. مشاوران
خائن بودند که
مدام توی گوش
شاه مستبد
خواندند که تنها
با تعطیل کردن
مشروطیت و بی
اهمیت کردن
دموکراسی و
مجلس می توان
ایرانی، مثل
دوران
شاهنشاهی کهن
ایران به وجود
آورد. اولین
اقدام شاهان
مستبد تبدیل
کردن انجمن های
ایالتی و
ولایتی به یک
نوع بازیچه ی محلی
بود. یکی از
مشکلات اصلی
همان مسئله ی
زبان ها بود.
من هیچ تردید
ندارم که فارسی
زبان مهم و
بزرگی است.
اما تدریس
سراسری آن از
آغاز در همه ی
مدارس کشور نادیده
گرفتن
دموکراسی و
انکار مفاد
اعلامیه ی
جهانی حقوق
بشر است.
اعتقاد راسخ دارم
که تحقیر زبان
اقوام، و یا
بهتر، ملیت
های ایران،
تحقیر مادر
است، زبان
فارسی هر قدر
هم زبان
زیبایی باشد،
جای زبان و
جای رابطه ی
مادر امی و
بچه در زبانی
غیر از زبان
فارسی را پر
نمی کند.
رابطه ی بین
شیرخوارگی و
زبان، رابطه
ای آنچنان
نزدیک و مداوم
است که محروم
کردن بچه در
سنین بعدی از
زبان مادری و
رشد در سایه ی
آن زبان، به
او لطمه ی
شدید روحی می
زند. من در نوشته
ی آقای تیزقدم
تحقیر این
رابطه را می
بینم، تحقیر
رابطه ی مادر
و بچه را، به قیمت
اینکه فارسی
زبان زیبایی
است. اتفاقا
فاصله ای که
به وجود می
آید، با تحمیل
یک زبان به
جای زبان
دیگر، فاصله ی
از خودبیگانگی
انسان به ریشه
است. سیاست
دولت، هر چه
می خواهد
باشد، یا عظمت
یک زبان دیگر،
ولو زیباترین
آن، به هر
طریق جانشینی
است ناشی از
یک تجاوز کامل
به رابطه ی مادر
و بچه. اعتقاد
کامل دارم که
سیاستمدار امروز
ایرانی، در
صورتی که
بخواهد واقعاً
با معیارهای
دموکراسی و
تساوی حقوقی عمل
کند، باید
زبان های
مناطق مختلف
را به رسمیت
بشناسد. در
آذربایجان
ترکی زبان رسمی
است، به دلیل
اینکه همه ی
مردم به آن زبان
حرف می زنند،
و استثنائاً
به فارسی. در کردستان
زبان کردی
رسمی است. در
اصفهان و
شیراز زبان
رسمی فارسی
است. تحمیل
فارسی به عنوان
زبان رسمی همه
ی مردمان
ایران ظالمانه
است. فارسی می
تواند از پس
درک موقعیت
درست و تاریخی
آن به عنوان
زبان رسمی فارسی
زبانان
ایران، تنها
به دلایل
تاریخی به
عنوان "زبان
مشترک" به
رسمیت شناخته شود.
و طبیعی است که
در کنار آن ،
یادگیری یک
زبان جهانی
نیز برای هر
فردی باید ضروری
شناخته شود،
که در عصر ما،
در همه جا، روی
هم رفته زبان
انگلیسی است.
اعتقاد دارم
هر کسی یا
گروهی، هر
اجلاسی و هر
دولت و حکومت
و مجلسی که
بتواند این
زنگوله را دور
گردن گربه
بیندازد، و
این مانع بزرگ
ترجیح تحمیلی
یک زبان ـ
یعنی فارسی را
ـ بر مردمانی
که زبان
مادریشان
فارسی نیست از
میان بردارد،
نامش در تاریخ
ایران به عنوان
یک شخصیت
آزادیخواه،
رهایی بخش و
واقع بین
جاودانی
خواهد شد. اگر
قدرت واقعی برای
مردمان کشور
خود می
خواهید، وحدت
ملی را در
تناقض با کثرت
زبانی
نبینید، وحدت ملی
را در تساوی
حقوقی همه ی
مردمان کشور
ببینید. در
غیراین صورت،
هشدار تاریخ،
به نظر من این
است: هرقدر
شعور قومیت
های ستم زده ی
ایران، در
فراز و نشیب
حوادث آینده بالا
برود، اما
هنوز
نژادپرستی
بنیادی تحمیل
یک زبان بر
صاحبان زبان
های مادری دیگر،
به صورت کنونی
ادامه یابد ـ
تحت هر عنوان
و به هر دلیلی
ـ سایه های
دور جدایی طلبی
ملیت های ستم
زده و صاحبان
زبان های سرکوب
شده نزدیک تر
خواهد آمد،
خفقانهایی شدیدتر
از امروز،
توطئه های
خونین تر بالا
گرفته در
آینده، بحران
های منطقه ای
و جهانی، ندانم
کاری های دولت
ها و حاکمیت
ها، و تعصبات
کور داخلی،
همگی دست به
دست هم خواهند
داد، و آنگاه
کشوری که
مردمانش از هر
لحاظ لیاقت
دموکراسی،
فرزانگی، آزادی
و پیشرفت را
دارند غرق در
جنگ های مرزی و
داخلی خواهد
شد، و از هم
خواهد پاشید.
چشم باز کنیم،
نژادپرستی را
به زباله دان
تاریخ
بسپاریم و با
الهام از اعلامیه
ی جهانی حقوق
بشر، آینده ی
کشور خود ایران
را بر اساس
تساوی حقوقی
کامل اقوام و
ملیت هایی که
در زیر آسمان
ایران و در چارچوب
مرزهای
امروزین کشور
زندگی می کنند،
بازسازی کنیم.
در شأن من به
دُردکشی ظن بد
مَبَر
کالوده گشت
جامه ولی پاک
دامنم (حافظ)
تورنتو ـ
دیماه 1388
* زبان بریده
به کنجی نشسته
صُم بُکم/ به
از کسی که
زبانش نباشد
اندر حکم (سعدی)
صُم بُکم = کر و
لال ها= اصطلاحی
از قرآن
منبع: سایت شهروند