منطق قدرت از دیدگاه توماس هابس

ماشااله رزمی

توماس هابس بی‌تردید بزرگترین فیلسوف سیاسی مدرن است. وی نظریه‌ای را اثبات کرد که به برداشت کلیدی از سیاست مشهور شد که عبارت است از «شناخت قدرت». 

هرچند  هابس اولین کسی نبود که قدرت را از نظر فلسفی تحلیل کرد، اما در عوض او اولین کسی بود که نشان داد جوهر واقعی سیاست در قدرت نهفته‌است.

قبل از هابس نیکولو ماکیاولی فیلسوف ایتالیائی جایگاه تعیین‌کننده‌ای برای قدرت در سیاست اختصاص داده بود او از این طریق می‌خواست به حقیقت سیاست پی‌ببرد و بیان سیاست از طریق اخلاق را که تا آن موقع متداول بود، نقد کند. ولی ماکیاول به قدرت همچون قدرت «شهریار» فکر می‌کند که قهرمان واقعی سیاست است و هدفش کنترل ثروت و حاکمیت می‌باشد. اما در دیدگاه هابس قدرت به‌طور مجرد مورد توجه قرار گرفته شده بدون درنظرگرفتن کسی که قدرت را در اختیار دارد ویا آنرا اعمال می‌کند و بدین‌جهت در نظر هابس حاکم سیاسی و یا کسی که قدرت دولتی را در اختیار گرفته نام و هویت مشخصی ندارد،  هابس به حاکمیت توجه دارد نه به حاکم.

موضوع مورد تحقیق هابس تجزیه و تحلیل نهاد حاکمیت و دولت در همان وضعیتی که هستند می‌باشد، بدون استناد به یک متن تاریخی و یا یک شخصیت واقعی.

درست است که هابس نظریات سیاسی‌اش را برای جواب دادن به بحران سیاسی و جنگ داخلی سال‌های 1640– 1660 انگلستان تحت عنوان «عناصر حق طبیعی و سیاسی» در سال 1640 نوشته‌است و می‌خواست به جنگی که بین پارلمان و شاه وجود داشت جواب دهد، اما این جواب مقطعی و تاریخی نبود.  به بیان دیگر او نمی‌خواست در مقابل خواسته‌های پارلمان از شارل اول پادشاه انگلستان طرفداری کند، بلکه می‌کوشید تنها راه خروج از بحران  را نشان دهد که عبارت است از توجه به  قدرت که همانا جوهر سیاست است، یعنی منطق قدرت که حاکمیت را تشکیل می‌دهد نه کسی که قدرت را در اختیار دارد.  وقتی که منطق قدرت را می‌فهمیم متوجه اساس مساله شده‌ایم و معیاری را که سیاست را با آن می‌سنجیم پیداکرده‌ایم: «جوهر سیاست عبارت از این‌است که حقوق و وظایف چگونه در درون دولت تقسیم شده‌است».  جنگ داخلی اغلب به‌دلیل نفی این منطق رخ می‌دهد یعنی عدم درک منطق قدرت که اساس سیاست است.

این تنها تئوری سیاسی هابس نیست که معطوف به قدرت است بلکه تمام فلسفه سیاسی او به قدرت اختصاص دارد.  قدرت برای او معیار شناخت تمام رفتارهای عمل فیزیکی و اخلاقی است.  از نظر فیزیکی قدرت آن چیزی است که عمل می‌کند.  وقتی انسان وارد عمل می‌شود، به‌هیچوجه نمی‌خواهد یک نتیجه اخلاقی تولید کند. این از نظر هابس امری تخیلی است.

انسان موجودی است که حرکت حیوانی دارد به‌اضافه اینکه به سلاح زبان مسلح است که می‌تواند منویات خود را با زبان بیان کند و دقیقا توسط زبان است که انسان از حیوان جدا می‌شود و رفتارش سیاسی می‌گردد.  از نظر شخصی زبان به انسان امکان می‌دهد تا آینده را پیش‌بینی نماید به تجربه‌اش مراجعه کند و دورتر را ببیند و تنها به لحظه کفایت نکند نیازهای آینده را بفهمد و برای آن برنامه‌ریزی کند.

از بعد عقل‌گرائی زبان عنصر مقایسه را در روابط بین انسان‌ها وارد می‌کند و انسان را قادر می‌سازد که واقعیت را از دروغ تشخیص دهد،  درست و نادرست را بفهمد و چنین است که عدم اطمینان دائمی ‌نسبت به دیگران به‌وجود می‌آورد.

این عدم اطمینان است که ترس از دیگری را تولید می‌کند و دنیای انسانی را در «جنگ همه علیه همه» غرق می‌سازد.

انسان با یک تغییر رفتار اساسی به موجودی خودپرست تبدیل می‌شود این حس برای بقای انسان ضروری است و انگیزه تلاش برای زنده ماندن می‌باشد.  تمامی ‌هوس‌های انسان نسبت به هوس زنده ماندن فرعی هستند.  این هوس که برای رضایت خاطر و جستجوی وسایل ارضاء بوده در نهایت به هوس قدرت تبدیل می‌شود. جستجوی بی‌پایان قدرت در روابط انسانی و بن‌بستی که در روابط متقابل مشاهده می‌کند انسان را به یک «حیوان سیاسی» تبدیل می‌کند و تراژدی سیاسی از اینجا به‌وجود می‌آید.  همه انسان‌ها می‌کوشند بر یکدیگر تسلط پیدا کنند و چون موفق نمی‌شوند به این نتیجه می‌رسند که ادامه این جنگ بی‌پایان فایده ندارد و حقیرانه و موقتی است و موفقیت‌اش تضمین شده نیست و پایان آن مرگ است.  در اینجا ترس از مرگ به هوس مسلط تبدیل می‌شود و انسان را مجبور می‌کند دنبال راه نجات بگردد، تا از شرایط جنگی خارج شود و صلح برقرار سازد.

ترس از مرگ انسان را به عقل فرامی‌خواند و این عقل است که راه حل را به او خواهد آموخت.  تنها امکان گذر از جنگ به صلح حذف علتی است که انسان را به فنا می‌برد و آن علت «هوس بی‌پایان حفظ قدرت» است.  در عین حال امکان ندارد که انسان از تمام قدرتش صرف‌نظر کند زیرا برای بقاء و ادامه زندگی حفظ بخشی از قدرت ضروری است.  در اینجاست که تنها راه باقی مانده توافق متقابل و وضع قرارداد اجتماعی است. یعنی انسان از هوس قدرت به منطق قدرت گذر می‌کند.

 حاکمیتی که از قرارداد اجتماعی حاصل می‌شود قدرتی است مطلق که کسی نمی‌تواند با آن رقابت کند ولی این قدرت مطلق از نوع قدرت مطلق یک مستبد خونریز نیست، یعنی عکس آن چیزی است که "ژان ژاک روسو" می‌خواهد به‌مردم بقبولاند.  این قدرتی است که در درون آن،  قدرت و حقوق با هم می‌سازند تا نظم اجتماعی ایجاد کنند و به انسان‌ها اطمینان خاطر بدهند و به جنون بی‌پایان قدرت‌طلبی پایان بخشند.

منطق سیاسی قدرت چارچوب سیاسی – حقوقی می‌سازد که در آن صلح سیویل شکل می‌گیرد و دوام می‌یابد. 

توماس هابس با نوشتن اثر عظیم خود «لویاتان» در سال 1651 نظریاتش را کامل می‌کند. در لویاتان کاراکتر قدرت سیاسی که قبلا با یک قرارداد اجتماعی مسلط تعیین می‌شد به یک قرارداد اطاعت تبدیل می‌شود.  لویاتان نظمی‌ ایجاد می‌کند و قراردادی می‌سازد که به افراد اجازه می‌دهد ولی با آنها تقسیم قدرت نمی‌کند و به این ترتیب هابس دو مساله اساسی سیاست مدرن را معرفی می‌کند که یکی نمایندگی سیاسی است و دیگری وجود یک خواست و اراده سیاسی عمومی‌. 

هابس می‌کوشد راهی پیدا کند تا خواست و اراده حاکمان منطبق برخواست شهروندان بشود و این مساله‌ای است که در قرن بیست‌ویکم همچنان موضوع بحث است.

  ماشااله رزمی‌ 19 ماه مه 2010 - پاریس

توضیح:

برای نوشتن این مقاله ازمنبع زیراستفاده شده‌است :

La logique du pouvoir- Yves Charles Zarka