در پاسخ به نامه ی آقای تیزقدم
علی قره جه لو
شهروند 1267 ـ پنجشنبه 4 فوریه 2010
نوشته ای با عنوان: "سخنی با دکتر براهنی"، در شهروند شماره 1260 (17 دسامبر 2005) به قلم آقای "علی تیزقدم" چاپ شد. در آن نوشته ایشان اظهار داشته اند که دکتر براهنی در گردهمائی دانشجویان دانشگاه های تورنتو(5 دسامبر 2009) گفته اند که "جنبش سبز شکست خورده" و " آقای موسوی و جنبش سبز در انتخابات شکست خورده اند".
صرفنظر از اینکه دکتر براهنی در آن گردهمائی چه گفته اند و یا قصد داشتند چه بگویند، و اینکه گفته ایشان چگونه و به چه شکلی تعبیر شده است، از آنجائی که نویسنده این سطور در آن جلسه نبوده، طبیعتاً نیز نمی توانم درباره اش قضاوت کنم، ولی در یک مورد می توانم قضاوت قطعی کنم، و آن اینکه، از روزی که جنبش ضد استبدادی در ایران پا گرفت و در روند اوج گیری خود در روز عاشورا، به شعار مرگ بر دیکتاتور و مرگ بر ولایت فقیه رسید و نه تنها ولی فقیه، بلکه نظام جمهوری اسلامی را هدف قرار داد، دکتر براهنی جزو اولین شخصیت های شناخته شده و برجسته ایرانی در خارج از کشور بود که از جنبش ضد استبدادی در ایران به دفاع برخاست.
گزارش های نوشتاری و تصویری گردهمائی ها، تظاهرات و سخنرانی هایی را که دکتر براهنی برای دفاع از جنبش ضد استبدادی جاری در ایران در آنها شرکت کرده اند، می توان در هفته نامه شهروند مشاهده کرد و جهت گیری دکتر براهنی در رابطه با مبارزات مردم ایران را به روشنی دید.
علاوه بر آن، نیم قرن فعالیت ادبی و اجتماعی براهنی، روشن تر، شفاف تر و پرافتخارتر از آن است که کسی بتواند غبار تردیدی بر این واقعیت بپاشد. او در هر دو رژیم پهلوی و جمهوری اسلامی به خاطر بودن درکنار مردم خود طعم زندان و شکنجه و اخراج از کار و بالاخره تبعید را به جان خریده است.
آنچه نویسنده این سطور را ـ بعد از چند هفته تاخیر و تردید در نوشتن پاسخ به آقای تیزقدم ـ وادار به پاسخ گوئی کرد، برخی اظهارات ایشان است که چندان ارتباطی هم با نظر و یا تعبیر ایشان نسبت به آن گردهمائی ندارد، بلکه در رابطه با کج فهمی هائی است که عده ای در رابطه با معضلات جدی مبتلابه جامعه ایران دارند، و چاره آن معضلات را در تکرار شعارگونه هایی می دانند که در نوشته آقای تیزقدم به چشم می خورد.
آقای تیزقدم در نوشته ی مذکور می نویسند: "براهنی صحبت های خود را با انتقاد از موسوی (و نیز آقای خاتمی) شروع کردند و آنان را (به طور مشخص آقای موسوی را) مورد انتقاد قرار دادند، که چرا در سفر به آذربایجان با مردم آنجا به زبان ترکی صحبت نشده است". که این سخن شوک شدیدی را به من وارد کرد که هنوز نتوانسته ام آن را کاملا دفع کنم".
ایشان مدعی هستند که: " موسوی به عنوان کاندیدای ریاست جمهوری برای کل ایران می بایستی از زبان رسمی ایران که پارسی است استفاده می کردند".
در ادامه از دکتر براهنی می پرسند:"آیا اگر موسوی در گیلان صحبت کند بایستی به زبان گیلکی تکلم نماید؟ یا اگر به کردستان می رود لازم است به کردی سخن گوید؟" و سپس در ادامه ادعا می کنند که: "زبان پارسی به حق عامل هویت بخش ملت واحد ایران بوده است و در شرایط حساس فعلی که جنبش سبز مردم ایران بیش از هر زمانی دیگری نیاز به همدلی دارد با چنین نسیم های مخالفی بهانه به دست اقلیتی افراطی بدهیم که از هر فرصتی جهت مقاصد تجزیه طلبانه خود سوء استفاده می کنند".
و نهایتاً آقای تیزقدم می گویند: "من به عنوان یک عضو خانواده سبز به هیچ وجه حاضر نیستم تمامیت ارضی مملکتم را با چیزی معامله کنم و زبان فارسی را هم به عنوان حلقه اتصال کننده تمام اقوام ایرانی مقوم و لازمه این اتحاد می دانم".
آقای تیزقدم می داند که: میرحسین موسوی اهل تبریز، یعنی ترک تبریزاند. صحبت کردن ایشان به ترکی، به زبان مادری خود، و با مردم خود و در شهر خود، طبیعی ترین انتظاری است که می شد از ایشان در جریان فعالیت های "انتخاباتی" شان داشت.
مسلماً اگر ایشان گیلک و یا کرد بودند و قرار می شد در شهر رشت و یا سنندج سخنرانی انتخاباتی کنند، طبیعی ترین انتظار این می بود که ایشان به گیلکی و یا کردی صحبت می کردند. البته سخنرانی ایشان نیز می توانست به فارسی ترجمه و از طریق رسانه ها در اختیار فارسی زبانان قرار بگیرد.(1)
ما در کانادا زندگی می کنیم و می دانیم که وقتی "ژان کریتین" نخست وزیر سابق کانادا که فرانسوی زبان است به ایالت کبک می رفت، در آنجا فرانسه صحبت می کرد. (منظورم سخنرانی های رسمی است). حتی امروز آقای "استفان هارپر" که فرانسوی زبان هم نیست وقتی به کبک می رود به زبان فرانسه صحبت می کند. علاوه بر آن اکثر رهبران احزاب، دیپلمات ها و مقامات بلندپایه کانادا دو زبانه اند و از هردو زبان فرانسه و انگلیسی به تناوب استفاده می کنند و این شامل هم مجلس فدرال کانادا و هم مجلس ایالتی کبک می شود. آیا وقتی آنها فرانسه صحبت می کنند، کسی آنها را متهم به تجزیه طلبی می کند؟ آیا در کانادا کسی می تواند ادعا کند که زبان انگلیسی هویت کانادائی ها و یا ملاط وحدت کانادائی هاست؟
آقای تیزقدم آیا می دانید که رسمی بودن زبان پارسی (فارسی) در ایران (که زبان رسمی است) و نیز رسمی بودن مذهب شیعه، به معنای غیررسمی بودن و بیشتر از آن ممنوع بودن زبان های غیر فارسی و مذاهب غیرشیعی در ایران است؟
آیا می دانید زبان ترکی در ایران در نزد دولت های ایران زبانی بیگانه تلقی شده و می شود؟ آیا می دانید که صدا و سیمای استان های آذربایجان و ترک نشین ایران را با بخشنامه وادار می کنند که 50% لغات مورد استفاده خود را از فارسی انتخاب کنند؟ آیا می دانید یک مغازه دار آذربایجانی نمی تواند اسم مغازه خود را به ترکی بنویسد؟ نه تنها در آذربایجان بلکه در هیچ استان ترک نشین ایران شما نمی توانید آگهی مجلس ترحیم و یا سنگ قبر مردگان خود را هم به ترکی بنویسید؟ آیا می دانید در سراسر آذربایجان و دیگر مناطق ترک نشین ایران (از جمله تهران) حتی یک مهد کودک به زبان ترکی آذربایجانی نیست؟
لابد می دانید زبان کوچکترین قبائل بومی کانادا که تعدادشان به چند صد نفر هم نمی رسد، زبان رسمی تلقی شده و تحت حمایت قانونی و مالی دولت فدرال کاناداست. و مسلماً می دانید که اگر شما یک دوجین خانواده را از هر ملیتی دور هم جمع کنید، می توانید از دولت ایالتی بخواهید که وسایل تحصیل به زبان مادری تان را برای فرزندان تان فراهم کند.
رسمیت زبان فارسی در ایران وسیله ای شده تا حکومت های وابسته، مرتجع و ضد مردمی با بیشرمی تمام کمر به نابودی زبان های غیر فارسی در ایران ببندند. نه تنها من، بلکه اکثریت قریب به اتفاق صاحبان زبان ها و فرهنگ های غیر فارسی در ایران با این "زبان رسمی" مشکل جدی دارند. با این همه من مشکلی با زبان و یا "زبان های مشترک" در ایران ندارم. به شرطی که سایر زبان های ملی در ایران (زبان ترکی، کردی، عربی، بلوچی، ترکمنی، لری ....) آزاد باشند و بتوانند بدون رادع و مانع رشد طبیعی و شکوفائی خود را طی کنند، تا اینکه بتوانند هشتاد سال زبان کشی و فرهنگ کشی غیر فارسی خود را جبران کنند و از بیت المال کشور بودجه ای متناسب با جمعیت خود دریافت کرده و تحت حمایت قانونی قرار گیرند.
آیا زبان پارسی (فارسی) عامل هویت بخش ملت واحد ایران و ملاط قوام اقوام ایرانی است؟
اگر زبان را عامل هویت و یا یکی از ارکان هویت ملتی تلقی کنیم، از آنجائی که ایران یک کشور چند ملیتی، چند زبانی، چند فرهنگی است، در آن صورت زبان فارسی تنها می تواند یکی از ارکان هویت فارسی زبانان در ایران باشد. همچنان که زبان ترکی آذربایجانی یکی از ارکان هویت آذربایجانی ها و ترکان ایران است. شما نمی توانید زبان ملیت های ایران را به عنوان یکی از ارکان تشکیل دهنده هویت آنان، و از اکثریت مردم ایران که دو سوم جمعیت ایران را تشکیل می دهند (ترک، کرد، عرب، بلوچ، ترکمن و لر...) سلب و زبان فارسی را به عنوان هویت آنان به آنها قالب کنید و بگوئید این زبان شما و این هویت شماست! این سیاست با گذراندن قانون در مجالس نامشروع و غیرقانونی و با زور سرنیزه و بدون رضایت ملیت های غیر فارسی زبان ایران نه تنها سبب وحدت نشده، بلکه عامل تفرقه و ایجاد دشمنی بوده و هست. فقط کافی است که امروز به مناطق ملی ایران (مناطق غیر فارس) نظری بیاندازیم، تا انعکاس تفرقه ناشی از این سیاست را به عینه مشاهده کنیم. راه اصولی مبارزه با تجزیه طلبی برخورد بخشنامه ای (پنهانی) و یا سرکوب نیست. نتیجه این سیاست ها تاکنون چه بوده است که شما خواهان ادامه ی آن هستید؟
زبان تحمیلی، تحت نام "زبان رسمی" و یا هر نام دیگری، حتی بدتر از نظارت استصوابی رژیم ولایت فقیه است، زیرا در این نظارت حداقل چهار تا از کاندیداهای خودی و نیمه خودی توانستند به رقابت "آزاد" انتخاباتی بپردازند، ولی در مورد "زبان رسمی" دیگر از رقابت و غیره خبری نیست، بلکه می گویند این زبان شما، این هویت شما و این ملاط وحدت شماست، چه بخواهید و چه نخواهید!
تجزیه طلبی و تمامیت ارضی، کاربردها و اهداف آن در یک جامعه غیردموکراتیک
تجزیه طلبی و یا جدا شدن از یک کشور و تشکیل دولت مستقل، یک فکر و باور سیاسی است. اگر ما از دموکراسی صحبت می کنیم، اگر ما به آزادی های دموکراتیک باور داریم ( اغلب ادعا می کنیم، ولی باور نداریم و حتی مضمون واقعی آن را نیز نمی دانیم و یا اگر می دانیم، به بخشی از آن، که به کارمان می آید و یا با نظرات و پیش داوری هایمان جور است اعتقاد پیدا می کنیم) اصولا باید بدانیم که اعتقاد داشتن و باور سیاسی جزو بنیادی ترین اصول دموکراسی و آزادی های دموکراتیک است، اصولی که جهانشمول است و تعطیل بردار نیست.
مگر نه اینست که ما طرفدار آزادی بیان، آزادی اندیشه و وجدان، آزادی تجمع و آزادی تشکل هستیم؟ پس فکر و اندیشه تجزیه نیز به عنوان یک باور سیاسی مشمول آزادی های دموکراتیک و آزادی های بنیادین است، که اتفاقاً عام ترین نقطه وحدت نظرکلیه آحاد مردم ایران ـ صرفنظر از ملیت و مذهب و دین ـ در جنبش ضد استبدادی جاری است.
مگر ما نمی دانیم که حزبی به نام "پارتی کبک" طرفدار جدا شدن از کاناداست، مگر آنها در انتخابات شرکت نمی کنند، عقاید، سیاست ها و برنامه هایشان را در رسانه های ملی کانادا تبلیغ نمی کنند، پس چرا ما نتوانیم آنها را در ایران تحمل کنیم، بویژه این که آن ها به گفته ی شما "اقلیتی افراطی"اند، یعنی فاقد پشتیبانی مردمی در مناطق خود. پس ترس ما از چیست؟
تجزیه طلبی در ایران معنای دیگری نیز دارد. اگر شما خواهان حقوق دموکراتیک خود هستید، اگر شما خواهان برابر حقوقی خود در ایران هستید، اگر شما مطالبات مشروع و انسانی خود را با مدنی ترین شکل طلب می کنید، اتهام تجزیه طلبی، ارتباط با بیگانه، پان ترکیسم و اقدام علیه امنیت کشور مانند چماقی بر سرتان کوبیده می شود.
امروز فعالان ملی آذربایجان و دیگر ملیت های ایرانی، با همین اتهامات، بازداشت، زندانی، شکنجه و ناپدید و سر به نیست می شوند. فضای تبلیغات و جنگ روانی ارگان ها و کارگزاران دولتی از یک طرف و پیش داوری های اپوزیسیون و رسانه های متعلق به آن ها، و حتی سازمان های حقوق بشری اپوزیسیون که موظف به دفاع از حقوق انسانی بازداشت شدگان بدون توجه به باورهای سیاسی، ملیت و یا زبان آن ها هستند، تبدیل به ارگان های سانسور و کتمان واقعیات می شوند.
امروز ما خیلی چیزها را مدیون جنبش ضد استبدادی جاری در ایران می دانیم چرا که وقتی راهپیمایی میلیونی مردم تهران با اتهام خس و خاشاک، بزغاله و گوساله، و عوامل آمریکا و انگلیس و اسرائیل کوبیده می شود، آن وقت است که معنای واقعی اتهام پان ترکیسم، ایادی بیگانه، تجزیه طلب و غیره برایمان روشن تر می شود. تجزیه طلبی چیزی نیست جز چماقی علیه مطالبات مشروع ملیت های ایران.
به نظر می رسد زمان آن ـ هرچند با تاخیری طولانی ـ فرارسیده است که مفاهیمی مانند، زبان رسمی، تاریخ رسمی، وحدت ملی، هویت ملی، تجزیه طلبی، تمامیت ارضی ... مضمون، کاربردها و اهداف سیاسی- ایدئولوژیکی آن ها مورد نقد قرار گیرد.
نیاز امروز نقد جدی مفاهیم جاخوش کرده در ذهن و تفکرمان است و نه ایفای نقش پاسبانی از گفتمان استبدادی حاکم با ژست های میهن پرستانه و طلب کارانه.
حقیقت مستتر در این مهر "تجزیه طلبی"، جلوگیری از تجزیه ی حاکمیت گروه بر سر قدرت در درجه نخست، و حاکمیت تک عنصری و تک ملیتی حاکم است که معمولا با هم گره خورده اند. حال آن که هدف اساسی خواسته های سیاسی و فرهنگی از طرف ملیت ها، پایان دادن به این حق انحصاری تک عنصری و تک ملیتی حاکمیت سیاسی در ایران است، که به طور جوهری، حاکمیتی غیر دموکراتیک است، و تبدیل آن به یک ساختار کثرت گرا و فراگیر و دموکراتیک برای زندگی صلح آمیز همه ملیت ها در کنار هم است. این منطق طبیعی هر حکومت غیردموکراتیک است که، هر حرکت دموکراتیک را خطری برای موجودیت خود تلقی کند. از آن جایی که توسل صرف به سرکوب، همیشه و در بلندمدت کارساز نیست، ضرورتاً ابزار توجیه سیاسی و ایدئولوژیک خود را می طلبد تا برای گرایش های سرکوبگرانه ی خود، ظرفیت های پذیرشی فراتر از حوزه حاکمیت در جامعه فراهم سازد.
بدون ایدئولوژی سازان و همدستان بیرون از حاکمیت که با نسبت های متفاوتی، بی حقی ملیت ها را تئوریزه کرده و بر یک حق دموکراتیک، بار منفی می دهند، تداوم ستم ملی غیرممکن است.
از این رو، رژیم حاکم به مهر"تجزیه طلبی" متوسل می شود تا لایه های وسیعتری را که حتی ممکن است مخالف حاکمیت موجود باشند، با خود همراه سازد و یا دستکم، سکوت رضایت آمیز آنان را به دست آورد. هدف سیاسی و اجتماعی مهر"تجزیه طلبی"، چیزی جز حفظ حاکمیت غیر دموکراتیک نیست و همراهی بخش هائی از "اپوزیسیون" خود بازتابی است از فرهنگ و ذهنیت غیردموکراتیک حاکم بر اندیشه سیاسی مسموم آنان.
لیکن سرکوب مداوم این خواست های دموکراتیک است که خطر تجزیه را به وجود می آورد و نه برآوردن آن ها. از این رو، مهر"تجزیه طلبی" بیشتر سزاوار خود حاکمیت های سرکوبگر و حمایتگران تلویحی آن است که با سرکوب حقوق دموکراتیک و به حق ملیت ها و اعمال سیاست های تبعیض آمیز، عملا فرجه های زندگی مشترک همه ملیت ها در ایران را از بین برده و نیروی گریز از مرکز در بین آنان را دامن می زنند. اگر کسانی در این رابطه قابل سرزنش باشند، قبل از هر چیز قدرت استبدادی حاکم و هم صداهای استبداد زده آنان در بیرون از حاکمیت است.
آن کس که از پلورالیسم سیاسی و فرهنگی و دموکراسی دم می زند، لیکن ضرورت پلورال بودن ساختارهای ملی تشکیل دهنده کشوری به نام ایران را انکار می کند و یا در این حوزه معین به هر شکلی با سیاست های حاکمیت موجود همراهی نشان می دهد، نه پلورالیست است و نه دموکرات، بلکه آگاهانه و یا ناآگاهانه، از هضم شدن ملیت ها در درون یک ساختار غیردموکراتیک حمایت می کند. زیرا، نه طرفداری از حاکمیت تک ملیتی در یک کشور چند ملیتی را می توان طرفداری از پلورالیسم تلقی کرد و نه انکار حقوق سیاسی و فرهنگی ملیت ها را تحت هر پوشش و بهانه ای، دموکراسی خواهی نامید. چسباندن نام "دموکرات" به خود، کسی را دموکرات نمی کند. فراموش نباید کرد که محمدرضا شاه، در کنار القاب مطنطنی که به خود نسبت می داد، به استثنای لقب نژادپرستانه "آریا"مهر، که به حق نظام سیاسی او را منعکس می کرد، خود را "سوسیالیست" و "رهبر یک انقلاب" نیز می نامید. تصادفی نیست که با جدی شدن مسئله ملی در ایران، مدعیان جدید "دموکراسی" به خودکامان تاریخی می پیوندند.
در مورد مسئله ملی در ایران که قدرت سیاسی حاکم پایبند حقوق دموکراتیک مردم به طور اعم و حقوق ملیت های ساکن در کشور خود به طور اخص نیست، تبلیغ "تجزیه طلبی"، از یک خصلت ایدئولوژیک برخوردار است و به عنوان یک ابزار ایدئولوژیک در سرکوب ملیت ها به کار گرفته می شود.
از آنجایی که سرکوب صرف کارساز نیست، و ممکن است مخالفت های جدی تری را علیه حکومت برانگیزد، توسل به ایدئولوژی در این زمینه، نقش ابهام آفرینی و توجیه و پذیرش در بین لایه هائی از جمعیت را برعهده می گیرد. در نتیجه، جمهوری اسلامی در سرکوب هر یک از اشکال دموکراسی در ایران، به شکلی از توجیه ایدئولوژیک متوسل می شود که می توان آن را ترکیب قهر برهنه و سرکوب فکری نامید".*
حدود پانصد سال پیش که جنبش پروتستان به آتش جنبش دهقانی در آلمان دامن زد، مارتین لوتر در مورد ضرورت ترکیب این شمشیر و ایدئولوژی نوشت:
"نمی توان صرفاً با قهر برهنه بر رفض غلبه کرد. برای پیروزی در آن به ابزار دیگری نیاز هست، و آن جدال و تعارضی بجز شمشیر است. در اینجا باید کلام خداوندی به رقابت برخیزد. اگر کلام خداوندی کاری از پیش نبرد، قدرت زمینی هرگز قادر به حل موضوع نخواهد بود، حتی اگر جهان را غرقه در خون سازد."
اخیراً یکی از مسئولان حزب نئو نازی جبهه ملی "ژان ماری لوپن" در فرانسه به نام "گل نیشن" اعلام کرد که آنها دموکرات تر از هر دموکراتی هستند. یا کسانی که مسئول حزب رستاخیز "آریامهری" بودند، و اکنون حاضرند در کنار جمهوری اسلامی علیه ملیت ها در ایران تفنگ بردارند، خود را طرفدار دموکراسی می نامند و پاره ای نیز علاقه دارند که چنین افرادی را دموکرات بنامند. این امر مرا به یاد نوشته ای از "عزیز نسین" می اندازد که چگونه می توان بر اثر یک عمل جراحی شگرف بر روی انگشتان یک گانگستر، که تمام آثار جرائم ارتکابی او را دیگر غیرقابل تشخیص کند، او را به یک تاجر محترم تبدیل کرد".(3)
پانویس:
1ـ برای جلوگیری از سوء تفاهم باید اضافه کنم که، ترک بودن یا نبودن آقای موسوی دلیل دفاع و یا عدم دفاع از ایشان نیست، بلکه مواضع سیاسی ایشان است که معیار سنجش است، والا کم نیستند آذربایجانی ها و ترکانی که در بسیاری از سیاه کاریهای رژیم جمهوری اسلامی شرکت داشته و هنوز هم در صف استبداد و ارتجاع در مقابل مردم خویش ایستاده اند.
2ـ اکنون که بحث قانون اساسی در محافل معترضان و مخالفان جمهوری اسلامی به یک بحث اساسی تبدیل شده است، شایسته روشنفکران آذربایجانی و دیگر ملیت های ایران است که در بحث های جاری به طور جدی مداخله کنند، چرا که بی توجهی به حقوق دموکراتیک ملیت های ایران که در تمامی اسناد سازمان ملل و میثاق های بین المللی تصریح شده است، به مثابه استخوان لای زخم، آخرین پیوندهای یک زندگی مشترک در ایران را برباد خواهد داد.
*- چنانکه کارگران و زحمتکشان را با چماق کمونیزم، جوانان را با غرب زدگی و زنان را با چماق بی بند باری می کوبد.
Martin Luther: On Secular Authority. 1523
Quoted from: George Sabine: A History of Political Theory. Harcourt Bruce Publishers. London 1973.P.336
3ـ نقل از رساله دوست اندیشمندم هدایت سلطان زاده: "حاکمیت، تمامیت ارضی و حق تعیین سرنوشت" 2007