دكتر جواد هيئت:

 

ناسيوناليسم و باستانگرائي در ايران

 

ناسيوناليسم آئين اصالت دادن به ملت و ملي‌گرائي است. ملت گروهي از مردم‌اند كه در ميان خود پيوندها و علقه‌هاي مشتركي دارند و به آن پيوند و علقه‌ها آگاهي (شعور) و علاقه دارند. به اين آگاهي و علاقه شعور ملّي گفته مي‌شود. مهمترين اين علقه‌ و پيوندها كه اركان ملّي را تشكيل مي‌دهند، عبارتند از: وطن, دين و مذهب, زبان و فرهنگ و قوميّت, تاريخ و دولت و بالاخره آرمان مشترك كه بعنوان ملاط و اركان اتصال دهنده به كار مي‌روند و مشتركات يك ملّت را تشكيل مي‌دهند.

در تشكيل ملّتها وجود يكي از وجوه مشترك فوق ضروري است. اغلب اوقات چند عامل مشتركاّ وجود دارد كه با هم تشكيل ملّيت واحد (Nationalite) را مي‌دهند. تركيب و اهميّت عواملي كه مليّت‌ها را تشكيل مي‌دهند، در همة ملل يكسان نيست. در بعضي كشورها وطن عامل اصلي ملّيت را تشكيل مي‌دهد, عناصر ديگر اگر هم موجود باشند، فرعي هستند مانند: سوئيس. در جاي ديگر قوميّت عامل اصلي است مانند: آلمان. در كشور اتريش كه قوميت آن با آلمان يكي است (ژرمن)، مذهب كاتوليك سبب استقلال ملّي شده و در كشور فرانسه و چين قبل از رژيم فعلي زبان و فرهنگ  عامل اصلي ملّيت است. در آمريكا تابعيت مهمتر از ساير مشخصات ملّي است. آنچه مهم است، بايد در انتخاب اصول و اركان ملّيت بر خصيصه‌هائي تكيه شود كه در ميان جامعه همگاني و يا همگاني‌تر از ساير خصيصه‌ها باشند (وجوه مشترك)، تا قبول آنها نيز از روي ميل و رغبت همگاني شود و سبب انسجام و يكپارچگي جامعه به شكل ملّت واحد و منسجم گردد.

يكي از آخرين تعاريف علمي ملّت عبارت از تودة مردمي است همبسته كه در اطراف يك اصل جمع شده باشند. به بيان ديگر محور ناسيوناليسم يا شعور ملّي بر مبناي احساس هويت مشترك و همبستگي ملّي است و اگر در جامعه‌اي احساس هويّت مشترك نباشد، در آن جامعه ملّت و احساس ملّيت هنوز تشكيل نشده است.

هويّت مشترك و يا هويّت جمعي در سطوح مختلف تظاهر مي‌كند: هويت شهري, هويت ايالتي, هويت قومي, هويت ملّي و هويت امپراطوري, (يان ريشارد Yann Richard).

ساده‌ترين تعريف هويت (identity) عبارت از مجموعة خصوصياتي است که انسان و يا يک گروه و يا يک ملت با آن شناخته مي‌شود و معمولاّ فرد يا افراد آن گروه به آن خصوصيات آگاهي و تعلق خاطر دارند.

عوامل تشکيل دهندة هويت گروهي و يا اجتماعي عبارتند از خانواده، زبان، دين، زادگاه  و يا وطن، شغل، سن، جنسيت، ايدئولوژي، قوميت، مليت و تاريخ و بالاخره خودآگاهي و شعور گروهي و ملي.

همبستگي ملّي داراي مرز سياسي و دولت است كه متضمن زبان, دين, آداب و رسوم, دردها و شادي‌ها و آرزوهاي مشترك‌است، در حالي كه همبستگي قومي داراي مرز منطقه‌اي و زباني- فرهنگي است، نه سياسي و متضمن نژاد, تبار, زبان, دين, آداب و رسوم مشترك بوده و ملزم به داشتن دولت نيست.

اگر مردم ارزشهاي قومي و يا ملّي خود را مطلق كنند، ملّي‌گرا و قوم‌گرا ناميده مي‌شوند.

معمولاّ در ناسيوناليسم و يا ملّي‌گرائي ارزشها و وابستگي‌هاي قومي و ملّي به صورت ارزش‌هاي مطلق در مي‌آيند و معتقدين به آن ارزش‌ها به جماعتي شوونيست و ملّي‌گراي افراطي ديگرستيز و انحصارطلب تبديل مي‌شوند. رژيم آلمان هيتلري و ايتالياي فاشيست دوران موسوليني بهترين نمونه‌هاي ملّي‌گرائي افراطي در نيمة اوّل قرن بيستم بودند كه سبب جنگ جهاني دوم و كشتار ميليون‌ها انسان بي‌گناه و خرابي‌هاي بي‌حد و حصر شدند.

از نظر آينشتاين ناسيوناليسم عارضة دوران کودکي و سرخک بشريت است.

ناسيوناليسم يك مفهوم جديد است و از اروپاي غربي (فرانسه) به خاورميانه آمده است. اين مفهوم بعد از رنسانس بويژه بعد از انقلاب صنعتي در اروپاي غربي ظهور كرد و در اواخر قرن 18 در فرانسه شكل گرفت و در اواخر قرن 19 به خاورميانه آمده و باعث شكل‌گيري ملّت‌ها و محدوده‌هاي جغرافيائي در قرن بيستم شد.

در اروپا انديشه وحدت ملّي و ايجاد دولت‌هاي ملّي در قرن 15 پيدا شد و اصطلاح دولت ملّي در قرن 16 وارد فرهنگ سياسي گرديد. در قرن‌هاي 18و19 دولت ملّي مفهوم تازه‌تري پيدا كرد، يعني دولتي كه با ارادة ملّت و با رأي او روي كار آمده و تجسّم اراده و خواست‌هاي ملّي باشد. اغلب مؤلفين انقلاب كبير فرانسه را سرآغاز پيدايش ناسيوناليسم مي‌دانند. با اين ترتيب, ملّت يگانه بنياد مشروعيت دولت است و در عين حال هر ملّتي كه, موجوديّت خود را از طريق دولتي بيان نكند، محروم از حقوق خويش است. قرن نوزدهم شاهد ظهور ناسيوناليسم‌هاي شگفت‌انگيز آلمان, ايتاليا و نيز شاهد بروز همين نوع گرايش‌هاي ناسيوناليستي در آغاز احتضار طولاني امپراطوري عثماني در اروپا بوده است.

ناسيوناليسم در قرن بيستم دو شكل خاصّ به خود گرفت: امپرياليسم و مبارزه عليه امپرياليسم.

چهار دهة نخستين قرن بيستم شاهد اوجگيري امپراطوري‌هاي بزرگ استعماري و دو دهه بعد از آن شاهد تلاشي و نابودي واقعي آنان بود.

جنگ جهاني اوّل اين حقيقت را آشكار ساخت كه ناسيوناليسم و امپرياليسم دو روي يك سكّه است. مثلاّ ناسيوناليسم بالكان كه به وسيلة امپرياليسم عثماني بوجود آمده بود و از جانب روس‌ها حمايت مي‌شد، به طرزي سريع به امپرياليسم كشورهاي آزاد شده در برابر اقليّت‌هاي قومي برجاي مانده در آن كشورها تبديل شد. گلِن‌جي باركلي معتقد است كه موج ناسيوناليسم قرن بيستم يك دورة كامل را طّي كرده است. اين ناسيوناليسم به عنوان يك جنبش انقلابي عليه سركوب و اختناق استبدادي آغاز شد و با ايجاد يك حالت سركوب مستبدانه سنجيده‌تر و مؤثرتر از آنچه براي مبارزه با آن به وجود آمده بود خاتمه يافت[1].

معمولاّ ناسيوناليسم معتقد به دولت ملّي با يك فرهنگ است. دولت ناسيوناليست فرهنگ دولتي را كه ايدئولوژي ملّي‌گرائي را به همراه دارد، قانوني مي‌داند و براي تحميل آن به جامعه اعمال شدّت را جايز مي‌شمارد[2].

ناسيوناليسم از ابتداي ظهورش در اروپا همراه باستانگرائي بوده كه در دو سدة اخير به خاورميانه و از آن جمله به ايران آمده‌است. نويسندگان و شعراي دورة رنسانس معتقد شده بودند كه دوران مسيحيت و حكومت كليسا دورة جهل و تاريكي بوده، در حالي كه دوران يوناني و رومي قبل از مسيح يكي از درخشانترين مراحل تاريخي زندگي بشر بوده است. از اين جهت از سدة چهاردهم به بعد نوعي بازگشت به عصر قبل از مسيح و حيات غيرديني يوناني صورت پذيرفت كه مطالعه ادبيات, هنر و فلسفه يونان باستان و تصحيح و تنقيح و چاپ اين آثار از مظاهر آن محسوب مي‌شود[3].

در اين مورد شايان ذكر است كه هدف رنسانس در اروپا ستايش و تقليد آثار باستاني نبود. روشنفكران دوران رنسانس و بعد از آن عليرغم توجه همه جانبه به فرهنگ كلاسيك يوناني و رومي در برابر آن موضعي انتقادي گرفتند. آنها اصالت عقل يوناني را گرفتند و اصالت تجربه را بر آن افزودند و تعقل محض و استدلالي را به حوزة تعقل و تجربه كشانيدند و از آنجا علوم جديد را پديد آوردند[4].

در ايران تا ظهور مشروطيت ملّت ايران رعيت سلطان وقت بوده و شرط ايراني بودن تابعيت دولت و اسلام بود. ناسيوناليسم و باستانگرائي ايرانيان هم در ارتباط نزديك با اروپاي غربي و تماس با روشنفكران و نوشته‌هاي آن‌ها به وجود آمد. روشنفكران ايراني با ديدن تمدن جديد غربي و پيشرفت‌هاي اجتماعي آن در مقابل آن حالت انفعالي گرفتند و بيشتر دستاوردهاي آن را بدون انطباق با شرايط تاريخي و اجتماعي خويش پذيرفتند‌‍؛ آنگاه در صدد پيدا كردن ريشه و علت عقب‌ماندگي خويش برآمدند. آن‌ها نقطه‌ شروع انحطاط كشور خويش را در حملة اعراب مسلمان و سقوط امپراطوري ساساني ديدند و از اين زمان تلاش براي بازگشت و احياي اين دورة تاريخي شروع گشت[5].

روشنفكر ايراني كه از ديدن دنياي جديد غربي حيرت‌زده و غرب‌زده شده با يادآوري وضع نابسامان جامعه خويش به گذشته‌هاي دور تاريخ جامعة خويش برمي‌گردد و مي‌خواهد از غرب تقليد كند و مانند آن‌ها در ادبيات,‌ هنر و فلسفه و علوم دورة باستاني را بازيابي كند و چون در گذشته‌اش چيزي از اين مقولات پيدا نمي‌كند، ناچار سراغ شاهنشاهان باستان مي‌رود و سيستم شاهنشاهي يعني امپراطوري را كه عقب‌مانده‌ترين و منحط‌ترين سيستم حكومتي است، مي‌ستايد و آنرا ايده‌آليزه مي‌كند. كورش هخامنشي را اولين واضع حقوق بشر معرفي مي‌كند، ولي حاضر نيست بعد از دوهزاروپانصد سال همان حقوق بشر كورش را در بارة هموطنان غيرفارس خود بپذيرد. ضمناّ مدعي مي‌شود كه اين‌همه سرزمين‌هاي شاهنشاهي بدون خونريزي و تجاوز به مرزهاي ديگران گرفته شده و همة ملل زير پرچم شاهنشاهي داوطلبانه به امپراطوري هخامنشي پيوسته‌اند!

پادشاهان هخامنشي (داريوش, خشايارشاه...) و ساسانيان كه تكيه‌گاه باستانگرائي قرار گرفته‌اند، اغلبشان مانند ديگر شاهان كشورگشا سمبول و نمونه استبداد بودند.

هخامنشيان قبل از تشكيل امپراطوري صحرانشين بودند و بعد از تشكيل امپراطوري نيز هر چه ساخته و پرداخته‌اند، از قبيل قصرهاي داريوش در شوش و تخت‌جمشيد، به وسيلة معماران و استادان ملل مغلوب انجام داده‌اند. كتيبه‌هاي داريوش در شوش و تخت‌جمشيد دليل بارز اين مدعاست[6].

در زمان ساسانيان نظام طبقاتي اجازه نمي‌داد كه مردم عادي تحصيل كنند و سواد مخصوص طبقة موبدان, دبيران و درباريان بود و فاناتيسم مذهبي از طرف موبدان فاسد حكمفرما بود؛ به همين جهت بعد از جنگ‌هاي كوتاهي تسليم اعراب مسلمان شدند و فرار را بر قرار ترجيح دادند. شكست‌هاي هخامنشيان در برابر اسكندر و ساسانيان در برابر اعراب مسلمان سبب تغيير زبان, فرهنگ و مذهب و هويّت مردم ايران شد. باستانگرايان ما چگونه مي‌توانند با آن‌همه تحولات به ايران باستان و شاهنشاهي هخامنشي و ساساني افتخار كنند و آن را تكيه‌گاه و ركن و اساس ملّيت مردم امروزي ايران كه همه ويژگي‌هايشان با آن‌ها متفاوت است، قرار دهند. اكثريت مردم ايران يا از مهاجرين[7] بعد از اسلامند، مانند قسمت عمدة تركان و عرب‌ها و... و يا اولاد مردم بومي قديم ايرانند، كه تابع امپراطوري‌هاي هخامنشي, اشكانيان و ساسانيان بودند ولي از قوم حاكم نبودند. تعدادي هم از اختلاط ايرانيان قديم و مهاجرين بعدي به وجود آمده‌اند، مانند سادات كه از اختلاط اعراب (اولاد پيغمبر اكرم (ص)) با ايرانيان به وجود آمده‌اند.

در دوران هخامنشي قوم پارس در سرتاسر ايران و بين‌النهرين و آسياي صغير و حتي مصر و... حاكم بود، يعني تمام مردم اين منطقة وسيع تابع امپراطوري پارس‌ها بودند و بعد از آن‌ها تابع اسكندر و سلوكيدها, اشكاني‌ها و بالاخره ساسانيان قرار گرفتند، اما پذيرفتن تابعيت امپراطوري (آن هم به زور) به معني تغيير قوميّت و از قوم حاكم شدن نيست، به ويژه در قديم که سيستم حکومت‌ها به شکل ملوک‌الطوايفي و فدرال سنتي بود و از مركز شاهنشاهي ساتراپ و چند مأمور عاليرتبه براي اداره و اعمال حاكميت مركزي به ولايات فرستاده مي‌شد.

در ايران تا اواسط قرن نوزدهم ملّت به معني امّت بود، يعني پيروان دين مبين اسلام را ملّت مي‌گفتند. مردم ممالك محروسه ايران ملّت اسلام بودند و رعيّت سلطان. بعد از ورود ناسيوناليسم اروپائي به ايران لغت ملّت تغيير معني پيدا كرد و به معني ناسيون (Nation) به كار رفت. در اروپا ناسيوناليسم بر پاية حكومت ملّي بوده كه در آن تودة مردم در امر سياست مشاركت دارند ولي در ايران چنين حكومتي هنوز شكل نگرفته است.

پيشروان اصلي ناسيوناليسم در ايران ميرزا فتحعلي آخوندوف (ترك قفقازي), جلال‌الدين ميرزاي قاجار فرزند كوچك فتحعليشاه (ترك قاجار) و بعد از آن‌ها ميرزا آقاخان كرماني (بهائي معدوم) بودند. هر سة اين‌ها باستانگراي اسلام‌ستيز بودند و پايه‌هاي ناسيوناليسم ايراني را بر روي فرهنگ و تمدن (!) قبل از اسلام بنا كردند. ميرزا آقاخان هويّت ايراني را در دين زرتشت و نژاد آريا (پارس) مي‌دانست! ناسيوناليست‌هاي باستانگراي ايران به جاي اين كه عناصر سازندة ملّت را در جامعه كنوني جستجو كنند, آنرا در دوهزاروپانصد سال قبل مي‌جستند. آن‌ها دين, فرهنگ, زبان و قوميت‌هاي مختلف جامعه ايران را نديده گرفتند.

البته در كنار ناسيوناليسم باستانگرا مي‌توان از دو جريان ملّي در ايران نام برد يكي جريان مبارزه بر عليه استعمار و دادن امتياز تنباكو بود كه به رهبري مرحوم آيت‌الله ميرزاي شيرازي انجام شد و چون از متن جامعه برخاسته بود و همه‌گير بود، موفق شد. دوم جريان انقلاب مشروطيت بود كه نهضت تنباكو را مي‌توان مقدمه‌اي بر آن شمرد. مشروطه‌خواهي با مشاركت طبقات عمدة ايران از قبيل روشنفكران, روحانيون, بازرگانان و... به وجود آمد و مطالبات آن با قانون‌خواهي شروع شد و هدفش برانداختن نظام استبدادي مطلقه و تأسيس دولت ملّي و دموكراسي بود. در اين حركت پيشروان انقلاب اغلب آذربايجاني بودند و در اثر مقاومت تبريزيان انقلاب شكست يافتة مشروطيت دوباره به پيروزي رسيد.

و امّا ناسيوناليسم اروپائي ارتباط تنگاتنگي نيز با شرقشناسي و يافته‌هاي جديد تاريخي و باستانشناسي دارد.

بعد از انقلاب صنعتي و بكار افتادن ماشين‌هاي صنعتي اروپائي نياز آنها به مواد اوليه و بازار كشورهاي جهان عقب‌مانده باعث شد كه متد خاورشناسي در اروپا بروز و اهميت پيدا كند.[8]

كتاب سردنيس ‌رايت (انگليس‌ها در ايران) كه در اواخر دورة قاجار نوشته شده است، يكي از اسناد گويائي است كه منظور سياسي انگليس‌ها را در شناخت ايران آشكار مي‌سازد. همچنين (تاريخ ايران) نوشتة جان‌ملكم سفير انگليس و فرمانرواي(governor) هندوستان در زمان فتحعليشاه را مي‌توان اثر بنيادي در زمينة ايرانشناسي براي دولت انگلستان دانست. ملكم در مورد ايران باستان موضعي تأييدآميز دارد و در مورد اسلام منفي است و آن را آتشي افروخته مي‌داند و مدعي نابودي تمدن و فرهنگ ايراني به دست اعراب است.

از ويژگي‌هاي شرقشناسان كه در آثارشان منعكس است، اسلام‌ستيزي, نژاد‌پرستي آريائي(!) و ستايش از دوران باستان است. گوئي دشمني با اسلام كه در آثار بسياري از روشنفكران و نويسندگان عصر رنسانس و دورة روشنگري وجود داشت، به شرقشناسان هم كم و بيش منتقل شده، يعني مسيونرهاي اسلام‌ستيز اروپا جاي خود را به شرقشناسان دادند و اسلام‌ستيزي با نام اسلام‌شناسي ادامه يافت.[9]

البته در ميان شرقشناسان كساني بوده و هستند كه به خاطر عشق به دانش و حسّ كنجكاوي عمر خود را براي ساختن تاريخ گذشته و زبان‌ها و فرهنگ‌هاي ملل شرق وقف كردند و ما امروز در شناسائي گذشته و فرهنگ خود مديون و سپاسگزار آنها هستيم.

روشنفكران ايراني تحت تأثير شرقشناسان حرفه‌اي قرار گرفتند و بعضي از آنها مانند جلال‌الدين ميرزاي قاجار و ميرزاآقاخان كرماني كتاب‌هاي تاريخ ايران مانند «نامة خسروان» و «آئينه سكندري يا تاريخ باستان» را با استفاده از آثار آنان در راستاي اهداف ناسيوناليستي و باستانگرائي به نگارش درآوردند.

از نويسندگان فرانسوي مي‌توان از كنت ‌دو ‌گوبينو و ارنست رنان نام برد كه در افكار ناسيوناليستي و نژادپرستانه روشنفكران ايران تأثير زيادي گذاشته‌اند. همچنانكه انديشه‌هاي ولتر,‌ مونتسكيو, ژان ‌ژاك روسو (در سده‌هاي 17و 18) بيشترين تأثير را در افكار آخوندزاده و پيروان او داشت.

كنت گوبينو سفير فرانسه در تهران بود و در تهران «تاريخ ايرانيان» را نوشت. او از نظريه‌پردازان اصلي برتري نژاد آريائي(!) است. و نژاد سفيد و شاخة آريائي را برتر از نژادهاي ديگر مي‌داند و علت انحطاط و سقوط تمدن‌ها را در مخلوط شدن آنها با نژاد پست‌تر مي‌شمارد.

و امّا ماكس مولر (1888) دانشمند زبانشناسي آلماني مي‌گويد، آريائي چيزي نيست جز اصطلاح زبانشناسي ولي نمي‌توان سخنگويان اصلي به زبان آريائي را شناخت و يا خاستگاه اصلي آريائيان را نشان داد.

اروپائيان در دورة استعماري اين واژه را چون پرچم ارجحيت نژادي براي توجيه هجوم به جهان برافراشتند.

در قرن بيستم به ويژه بعد از تجزية عثماني، كشورهاي زيادي با انگيزة ناسيوناليستي در اروپاي شرقي, خاورميانه و شمال آفريقا از او جدا شده و كشورهاي جداگانه تشكيل دادند. استعمار انگليس كه از بيش از سيصد سال قبل براي براندازي عثماني كوشش مي‌كرد، از نيروي ناسيوناليسم يعني از دشمني ترك, عرب و كرد با يكديگر براي منافع جنگي و اقتصادي خود استفاده مي‌كرد و براي تسلط بر اين مناطق پان‌تورانيسم, پان عربيسم و پان ايرانيسم را به شدّت تقويت كرد و مرزهاي مصنوعي بر اين مناطق تحميل كرد.[10]

به نظر دانشمندان معاصر، نژاد آريائي يك مفهوم خيالي است. كلمة آريائي و يا هند و اروپائي يك مفهوم فرهنگي است و به گروه زباني گفته مي‌شود كه از هندوستان تا غرب اروپا گسترش يافته و داراي ويژگيهاي مشابه آناليتيك و يا تحليلي مي‌باشند و ريشه آن‌ها به زبان سانسكريت هند مي‌رسد. در اين زبان‌ها بر خلاف زبان‌هاي التصاقي (زبانهاي اورال آلتائيك: تركي, مغولي, مجار و فنلاند و...) ريشه كلمات در موقع صرف دستوري تغيير پيدا مي‌كند (مانند: رفتن, رفت, مي‌رود).

از پيشروان ناسيوناليسم در ايران:

ميرزا فتحعلي آخوندوف در سال 1812 در نوخا (شكي) به دنيا آمد. پدرش اهل خامنه و مادرش اهل شكي بود و بهمين جهت مادرش بعد از جدا شدن از شوهرش با ميرزا فتحعلي پيش عموي خود حاجي ‌علسگر آخوند شكي مي‌رود و ميرزا فتحعلي پيش عموي مادرش بزرگ مي‌شود و شهرت آخوندزاده و يا آخوندوف را انتخاب مي‌كند.

آخوندزاده در زندگي اجتماعي و سياسي‌اش داراي دو چهرة مختلف و تا حدودي متضاد بوده است. از طرفي با نوشتن نخستين نمايشنامه‌هاي تركي آذري (55-1850) خود را نخستين نمايشنامه‌نويس به سبك اروپائي در عالم اسلام مي‌شمارد و خويشتن را باني نثر تركي آذري به سبك ساده‌نويسي مي‌داند. از طرف ديگر (در نامه‌هاي كمال‌الدوله) ايران باستان را مي‌ستايد و اسلام را علّت عقب‌ماندگي مردم ايران معرفي مي‌كند. وي در نامة خود به مانكجي پيشواي زردشتيان ايران كه از پارسيان هند است، چنين مي‌نويسد: «من خودم اگر چه علي‌الظاهر تركم، امّا نژادم از پارسيان است».

وي در نامه‌هاي كمال‌الدوله مي‌گويد: «سلاطين فرس در عالم مداري داشتند و ملّت فارس برگزيده ملل دنيا بود.». بعد در مورد اعراب مي‌گويد: «حيف به تو ايران! كو آن شوكت, كو آن قدرت, كو آن سعادت, عرب‌هاي برهنه و گرسنه يكهزار و دويست و هشتاد سال است كه ترا بدبخت كرده‌اند.».

بعد از آخوندزاده جلال‌الدين ميرزاي قاجار نويسندة كتاب «نامة خسروان» نيز از بنيانگذاران ناسيوناليسم باستانگرا و طرفدار سره‌نويسي در فارسي است, او پادشاهان قديمي ايراني را در رديف پيامبران مي‌داند و كتاب مجعول دساتير را كتابي آسماني مي‌شمارد.

سومين بنيانگذار ناسيوناليسم باستانگراي افراطي ميرزا آقاخان كرماني است كه از آخوندزاده تأثير پذيرفته است.

ميرزا آقاخان هويت ايرانيان را در آئين زردشت و نژاد آريا(!) مي‌داند و بعد از جلال‌الدين ميرزا پيشگام تاريخ‌نويسي ناسيوناليستي است و هدفش از نوشتن (آئينة سكندري) تحريك و ايجاد حسّ ناسيوناليستي در مردم ايران است. او نيز تمامي زشتي‌ها و مشكلات و كاستي‌هاي ايرانيان را به اعراب نسبت مي‌دهد و آنان را مسئول اسيري ايرانيان در استبداد سياسي و ديني مي‌داند.[11]

تاريخ‌نويسي با هدف تحريك احساسات و غرور ملّي در اروپا در قرن‌هاي 16و17 ظهور نمود ولي از اواخر قرن نوزده به بعد تاريخ‌نويسي ناسيوناليستي اعتبار خود را از دست داد و به جاي آن تاريخ‌نويسي واقع‌گرا شايع شد. متأسفانه از همين هنگام تاريخ نگاري ناسيوناليستي در ايران رونق يافت و رفته رفته تاريخ‌سازي و يا جعل تاريخ جاي تاريخ‌نويسي واقعي را گرفت.

از ويژگي‌هاي اين‌گونه تاريخ‌نويسي دشمني با اعراب, اسلام و تركان و بيزاري از تمام آثاري است كه اسلام در طول هزار و چهار صد سال در تاريخ و فرهنگ ايران داشته است.

از ويژگي‌هاي ديگر ناسيوناليسم باستانگرا سره‌نويسي و حذف واژه‌هاي عربي از زبان فارسي است.

سره‌نويسي تحت تأثير كتاب مجعول دساتير بود كه در زمان شاه عباس در هندوستان نوشته شده و زبان و تعليمات آن مخلوطي از هندي و اوستائي و غيره است و جعل بودن آن بوسيلة مرحوم محمد قزويني و ديگران مشخص شده و انجمن ناصري زردشتيان يزد نيز تأئيد كرده است.

در اواخر قاجاريه بعضي از نويسندگان مانند رضا قليخان هدايت مؤلف كتاب انجمن آراي ناصري و ديگران تحت تأثير اين كتاب به سره‌نويسي پرداختند. در زمان رضاشاه كساني چون ذبيح بهروز, ارباب كيخسرو (نماينده زردشتيان در مجلس) و احمد كسروي ميراثدار سره‌نويسي شدند.

سيد احمد کسروي از ترکان ضد ترک (!) تبريز است. او سره‌نويسي را به حد افراط رسانيد؛ به طوري که اشخاص عادي نوشته‌هاي او را به زحمت مي‌فهميدند. اين مرد که در جواني در لباس روحانيت بود، بعدها ادعاي پيغمبري کرد و نام دين من در آوردي خود را «پاک‌ ديني» نهاد. او معتقد بود که ترکان ايران به ويژه آذربايجان در زمان حکومت مغولان و بعد از آن‌ها ترک‌زبان شده‌ و بايد زبان ترکي را فراموش کنند و فارسي زبان بشوند! او با ادبيات فارسي هم که ماية مباهات همة ايرانيان است، دشمن بود و هر سال ديوان‌هاي حافظ، سعدي و امثال آن‌ها را جمع‌آوري مي‌کرد و آتش مي‌زد. کسروي عقيده داشت که ايرانيان بايد يک زبان و يک دين (پاک‌ديني کسروي) داشته باشند تا آيندة درخشاني را براي خود به دست آورند.

سره‌نويسي زمينه را براي تشكيل فرهنگستان و تندروي دربارة تصفيه زبان فارسي از واژه‌هاي عربي شد. واژه‌هائي كه ايرانيان مسلمان در طول قرن‌ها با آن‌ها مأنوس شده و در ساختن بسياري از آنها شركت داشتند، بيرون ريخته شد و به جاي آن‌ها واژه‌هاي غيرمأنوسي كه اغلب آن‌ها مجعول و ساخته و پرداخته فرهنگستان بود، گذاشته شد. البته عده‌اي از اين واژه‌ها به مرور در ميان دولتي‌ها و مردم رايج شد. ولي بعد از رفتن رضاشاه و تعطيل فرهنگستان اين جريان تقريباّ فراموش شد.

به خاطر دارم، در حدود سه سال قبل مصاحبة يكي از دانشمندان ايرانشناس سوئيسي را در تلويزيون تهران تماشا مي‌كردم, مصاحبه كننده از وي پرسيد: شما در برابر آلودگي زبان فارسي با زبان عربي و تصفية آن چه نظري داريد؟ دانشمند سوئيسي ايرانشناس كه به فارسي صحيح صحبت مي‌كرد، از اين سوًال قدري برآشفته شد و گفت: شما اسم اين را آلودگي مي‌گذاريد؟! در زبان انگليسي در حدود پنجاه درصد كلمات لاتيني است ولي انگليسي‌ها هرگز اين پديده را آلودگي حساب نمي‌كنند. به نظر من اين از ويژگي‌هاي زبان‌هاي فارسي و انگليسي است، نه آلودگي آن‌ها.

ريچارد فراي در كتاب عصر زرين فرهنگ ايراني دربارة كمك عربي به شكوفائي شعر و ادبيات فارسي مي‌گويد: ترديد است در اينكه نظم فارسي اگر به فرهنگ پرتوان عربي و عروض عربي دسترسي نيافته بود، اين چنين شكوفا مي‌گشت. زيرا اگر كسي ادبيات فارسي جديد را با فارسي ميانه (پهلوي) بسنجد، تفاوت آن‌ها ماية شگفتي است. معدودي آثار برجاي مانده پهلوي آنچنان نسبت به ادبيات جديد فارسي (بعد از اسلام) فقير است كه ناگزير اين نتيجه حاصل مي‌شود كه زبان عربي بود كه عاملي براي وسعت گرفتن و جهانگير شدن زبان فارسي جديد شد.[12]

ضمناّ سره‌نويسي و پاكسازي زبان فارسي از كلمات عربي عملاّ از اشتراكات زبان فارسي با ساير زبان‌ها و لهجه‌ها مي‌كاهد و اختلاف آنها را زيادتر مي‌كند.

بنابراين عمل سره‌نويسان نه تنها كمكي به وحدت ملّي نمي‌رسانيد «بلكه مضرّترين كار و مهلكترين ضربتي بود به وحدت ملّي ايران».[13]

بعد از انقلاب مشروطه به علت آزادي و كمتر شدن نقوذ روحانيون و گسترش ناسيوناليسم سره‌نويسي و باستانگرائي ميدان عمل بيشتري پيدا كرد. بعد از ناكامي مشروطه و مشروطه‌خواهان و دخالت‌هاي روس و انگليس به ويژه بعد از شروع جنگ جهاني اوّل و اشغال ايران بوسيلة قواي روس, انگليس و عثماني و ناامني و هرج و مرج در ولايات، مردم بيشتر به ناسيوناليسم روي آوردند و احساس نياز به حكومت اقتدارگرا و متمركز بيشتر شد.

در اين دوره مجلاّتي مانند كاوه و بعد از آن ايرانشهر و فرنگستان با تبليغات ناسيوناليستي آريائي و باستانگرائي احساسات ناسيوناليستي و وطن‌پرستي را در ايرانيان تشديد نمودند.

مجلة كاوه به سرپرستي سيّدحسن تقي‌زاده[14] (ترك آذري) با كمك گروهي از ايرانيان ناسيوناليست طرفدار آلمان بين سال‌هاي 24-1916 در برلين منتشر مي‌شد. تقي‌زاده به دعوت دولت آلمان براي مبارزه سياسي با روس و انگليس به برلين آمد و رهبري نهضت عده‌اي از ايرانيان مقيم اروپا را كه به «كميتة ملّيون ايران» مشهور بودند، برعهده گرفت. در طول جنگ مجلة كاوه به نفع آلمان تبليغ مي‌كرد و بعد از آن به صورت يك مجلة ادبي و تاريخي درآمد. نويسندگاني مانند جمال‌زاده با امضاي (شاهرخ),‌ محمدقزويني, ابوالحسن حكيمي, ابراهيم پور داوود، كاظم‌زاده ايرانشهر و رضا تربيت با آن همكاري مي‌كردند و افكار ملّي و باستانگرايانه آخوندوف و ميرزا آقاخان كرماني كه تا آن زمان در كتاب‌ها بود, اينك به صورت اجتماعي تبليغ مي‌شد. آنها تحت تأثير ناسيوناليسم آلماني به تبليغ نژاد آريائي (يعني چيزي كه وجود خارجي نداشت) ايرانيان و نماد هويت ملّي يعني زبان فارسي مي‌پرداختند.

مرحوم تقي‌زاده هم مانند دکتر اراني در دوران ميانسالي و پيري افکارش عوض شده بود. من با ايشان از سال ۱۳۲۵ در استانبول آشنا شدم و چون مبارزات و خدمات او را در انقلاب مشروطه از پدرم که از دوستان ايشان بود شنيده بودم، مدت يک هفته را که در استانبول بود، روزها به عنوان راهنما همراه ايشان بودم. بعدها در تهران هم گاهگاهي ايشان را مي‌ديدم. يک بار هم که پدرم را براي معالجه به ايستگاه آب‌هاي معدني اتريش (بادگاستين) برده بودم، اتفاقاّ ايشان هم با همسر آلماني‌اش براي استفاده از آب‌هاي معدني به آنجا آمده بود. و چون به علت آرتريت، راه رفتن براي پدرم مشکل شده بود، مرحوم تقي زاده هر روز صبح به هتل ما مي‌آمد و دو سه ساعت با پدرم همصحبت مي‌شد.  من هم به مصداق کلام معروف «خذ العلم من افواه الرجال» با اجازة قبلي در حضور آن‌ها مي‌نشستم و به صحبت‌هاي آن‌ها گوش مي‌دادم. تا آنجا که من از صحبت‌هاي ايشان استنباط کردم، افکارشان در مورد ناسيوناليسم، آريا پرستي و غرب زدگي به کلي تغيير يافته بود و اين گونه افکار را محصول دوران جواني و بي‌تجربگي مي‌دانست.

ايرانشهر: مجلة ايرانشهر بين سال‌هاي 27-1922 به وسيلة حسين كاظم‌زاده ايرانشهر (ترك تبريزي) در برلين منتشر مي‌شد و يكي از مهمترين كانون‌هائي بود كه باستانگرائي را در سطح وسيع و به طور عامه‌پسند و فراگير تبليغ مي‌كرد. اين مجله نيز مدافع اين نظريه بود كه عقب‌ماندگي ايران ناشي از حملة اعراب است. ايرانشهر با تكيه زياد بر ناسيوناليسم افراطي, تمركز قدرت و وحدت ملّي راه را براي ديكتاتوري رضاخان هموار كرد. به طور كلي ايرانشهر دشمن اعراب, اسلام و تركان بود و ستايش دين زردشت و شاه‌پرستي را ترويج مي‌كرد.[15]

از شعرا و نويسندگاني كه در دورة مشروطيت و بعد از آن باستانگرائي و ناسيوناليسم آريائي (فارس) را تبليغ مي‌كردند، مي‌توان از ملك‌الشعراي بهار (گرجي تبار جديدالاسلام), ابراهيم پور داوود, سيد رضا مير زادة عشقي, فرّخي يزدي, عارف قزويني, ذبيح بهروز, صادق هدايت, دكتر محمود افشار و از سياسيون محمدعلي فروغي (يهودي تبار), سليمان ‌ميرزا اسكندري (ترک قاجار)، داور (ترک آذري)، تيمورتاش (ترك خراساني) و بالاخره جناب اردشيرجي (از پارسيان هند) را نام برد.

اين روشنفكران، رضاخان را اجراكننده افكار و خيالات خود مي‌دانستند و از اين‌جهت در ابتداي كار با او موافق بودند و براي او تبليغ مي‌كردند، ليكن بعدها با او از در مخالفت درآمدند، زيرا فهميدند كه ناسيوناليسم اقتدارگرايانه رضاشاه با آزادي‌هاي مدني و مشاركت سياسي و تعيين سرنوشت ملّت توسط خودش در تناقض است, عده‌اي از اين‌ها مانند عشقي و فرّخي يزدي و... به وسيلة رضاشاه به قتل رسيدند. ذبيح بهروز معتقد بود كه در زمان ساسانيان ايرانيان هفت نوع خطّ داشتند! و هر يك در ديواني به كار مي‌رفته و زردشت مخترع خطّ مي‌باشد! او زبان فارسي را زباني اصيل و زبان مردم متمدن و با فرهنگ مي‌دانست ولي عربي را زباني التقاطي و آميخته‌اي از زبان‌هاي آريائي و آفريقائي و زبان مردم وحشي و صحرانشين مي‌شمرد و مي‌گفت: شعر جاهليت عرب از فرمانروائي مهاجرين ايراني شروع شده است![16]

محمدعلي فروغي معلم و نخست‌وزير رضاشاه و طرف اعتماد انگليسي‌ها بود و از پايه‌گذاران سياست آريائيسم و فارسي‌گرائي دوران پهلوي است. نطق معروف او در مراسم تاجگذاري رضاشاه ترسيم كننده ايدئولوژي باستانگرايانه و شاهنشاهي پهلوي است. او رضاخان را پادشاهي پاكزاد و ايراني‌نژاد و وارث تاج و تخت كيان مي‌خواند و او را غمخوار ملّت ايران مي‌شمرد.

فروغي در موقع سفارتش در آنكارا نامه‌اي به دربار و وزارت خارجه مي‌نويسد و دولت را از تغيير خطّ برحذر مي‌دارد و مي‌گويد، به تازگي ترك‌ها خطّشان را تغيير داده و خطّ لاتين را برگزيده‌اند و از اينرو ارتباط فرهنگي آن‌ها با تركان ايران قطع شده و چنانچه در ايران هم خطّ لاتين انتخاب شود، دوباره ارتباط فرهنگي بين آن‌ها برقرار مي‌گردد و به عقيدة او اين براي ايران خطر بزرگي بشمار مي‌رود! وي سپس مي‌گويد: در ايران اقليت‌هائي مانند يهودي‌ها, ارامنه و آسوري‌ها وجود دارند ولي تعدادشان كم و بي‌خطرند، ولي ترك‌ها, كردها و اعراب ايران تعدادشان زياد و اقليت‌هاي خطرناك محسوب مي‌شوند، به ويژه تركان ايران از همه خطرناكترند و دولت بايد اين موضوع را هميشه مدّ نظر داشته باشد!

جناب فروغي با آن همه فضل و دانش و تجربة سياسي بيش از شصت درصد ملّت ايران را براي دولت شاهنشاهي رضاشاه خطرناك توصيف مي‌كند و بدين ترتيب مشروعيّت رژيم شاهنشاهي را زير سئوال مي‌برد. زيرا رژيمي كه بيش از شصت درصد مردمش اقليت خطرناك باشند، خود به خود مشروعيت خود را از دست مي‌دهد.

و امّا اردشيرجي كه معّلم پشت پردة رضاخان بوده، از پارسيان هند و مستشار سفارت انگليس در تهران بود. او در مدرسة علوم سياسي تهران استاد تاريخ باستان بود. وي در روي كار آمدن رضاخان و آماده‌سازي او براي كودتا و به دست گرفتن قدرت نقش اساسي داشت. اردشيرجي بعد از تعليم تاريخ و جغرافيا و اوضاع سياسي ايران به رضاخان او را به ژنرال آيرون‌سايد فرمانده هيئت نظامي انگلستان در ايران معرفي مي‌كند![17]

دكتر محمود افشار مؤسس انجمن «ايران جوان» و مجلة آينده نيز از مبلّغين ملّي‌گرائي و پان فارسيسم دوران رضاشاه بشمار مي‌رود. او وحدت ملّي را در فارس كردن همة اقوام ايراني مي‌دانست و با آن كه خودش را ترك تبار و از ايل ترك افشار مي‌شمرد، مع هذا در يكي از مقالاتش در «آينده» تحت عنوان «گذشته, امروز و آينده» چنين مي‌نوشت: معني اتّحاد ملّي ايران اين است كه بايد فارسي در تمام ايران زبان رسمي و منحصر به فرد باشد.

كرد, لر, قشقائي, عرب, ترك و تركمن و غيره نبايد از لحاظ پوشاك, زبان مختلف باشند و گرنه هميشه خطر براي استقلال سياسي و وحدت جغرافيائي باقي است.

در مقالة ديگر به نام مصالح ملّيت و وحدّت ملّي ايران مي‌گويد:

بايد به تدريج زبان فارسي جاي زبان‌هاي خارجي! (منظورش زبان‌هاي اقوام غيرفارس ايراني) را در ايران بگيرد. بعد راه ‌حلّ‌ها (فاشيستي) را هم نشان مي‌دهد. يك نسل بعد، از پيروان او دكتر جواد شيخ‌الاسلامي (ترك آذري) در اين باره چنين ارائه طريق مي‌نمايد:

براي فارسي زبان كردن مردم آذربايجان بايد كودكان خردسال آذري را از مادر و خانواده‌شان دور كرد و به خانواده‌هاي فارس در شهرستان‌هاي فارس زبان سپرد تا بعد از بزرگ شدن به زبان فارسي صحبت كنند!! معلوم نيست كه اين شيوه غيرانساني, فاشيستي و غيرعملي را چگونه مي‌خواست و يا مي‌توانست عملي كند و جگرگوشه‌هاي مادران بي‌گناه آذربايجاني را از آن‌ها بگيرد!

جريان ملّي‌گرائي باستانگرايانه در ايران در واقع قوم‌گرائي افراطي فارسي است كه به نام ملّي‌گرائي ايراني و در شكل افراطي آن به نام پان ايرانيسم تبليغ مي‌شود. زيرا آنچه دربارة باستانگرائي با تكيه بر هخامنشيان و ساسانيان و تعميم زبان فارسي به همراه از بين بردن ديگر زبان‌هاي مردم در ايران تبليغ مي‌گردد، فقط مي‌تواند شامل فارس‌هاي ايالت فارس (انشان سابق) بشود، زيرا شاهنشاهي هخامنشي به طوري كه قبلاّ هم اشاره رفت، و از نامش هم پيداست، يك امپراطوري قوم پارس در سرزمين ايران و كشورهاي اطراف آن بوده و اقوام مختلف امپراطوري را با فرستادن ساتراپ و مأمورين عاليرتبه خود اداره مي‌كرده (330-559 ق.م). اين شاهنشاهي بعد از 229 سال به دست اسكندر مقدوني منقرض شده و تا آمدن پارت‌ها به سرزمين ايران به وسيلة جانشينان اسكندر (سلوكيدها) اداره شده است. بعد از آن پارت‌ها از آسياي ميانه به ايران آمده و سلسلة اشكانيان را تشكيل و مدت چهار قرن در ايران سلطنت كردند (224-250 قبل از ميلاد). از قرن سوم ميلادي (226م.) شاهنشاهي ساسانيان جاي آن‌ها را گرفت و بيش از چهارصد سال (تا 652م.) امپراطوري آن‌ها ادامه يافت. پايتخت آن‌ها هم در مداين نزديك بغداد يعني خارج از ايران كنوني بود. در اين مدت دو هزار و پانصد سال اقوام مختلف مانند يونانيان و اعراب از غرب و تركان و مغولان از آسياي ميانه (تركستان) به ايران آمده و در اين سرزمين حكومت تشكيل داده و توطن نمودند و تركان در حدود هزار سال در ايران حكومت كردند و استقلال ايران را حفظ نمودند و ضمن حفظ زبان و ويژگي‌هاي قومي خود ايراني شدند. مردم بومي اين سرزمين هم در موطن قديمي خود باقي مانده و كم و بيش با مهاجرين مخلوط شده‌اند. زبان فارسي دري نيز بوسيلة پادشاهان ترك (غزنويان و سلجوقيان) از شمال افغانستان و آسياي ميانه (تاجيك‌ها) به ايران آمده و زبان ديوان و دولت شده و در سرزمين ايران و آسياي صغير (تركيه) گسترش يافته است.

در اين مورد مورخ ايتاليايي آلساندرو بوساني در كتاب پرس‌ها مي‌نويسد: در حالي كه در غرب ايران سلاطين شيعة آل‌بويه ادبيات عرب را ترويج مي‌كردند، در شرق ايران سلاطين سنّي ترك غزنوي زبان و ادبيات فارسي را رونق دادند.[18]

با در نظر گرفتن مراتب فوق شايد بتوان مردم ايالت فارس را كه موطن هخامنشيان و قوم پارس بوده، تا حدودي اولاد آن‌ها دانست. مردم قديم ساير ايالات ايران مدتي جزو امپراطوري هخامنشي و بعد از آن‌ها تابع سلوكيدها, اشكاني‌ها و بالاخره ساسانيان بودند. همچنانكه اعراب به مدت چهار صد سال جزو امپراطوري اسلامي عثماني بودند ولي خود را ترك و يا اولاد عثمان غازي جَد  تركان عثماني نمي‌دانند. به قول مرحوم دكتر علي‌شريعتي قيچي اسلام به طوري ما را از گذشته قبل از اسلام قطع و جدا كرده كه امروز زبان, دين و آداب و رسوم آن‌ها به ويژه هخامنشيان براي ما ناآشناست، و ما هر آنچه دربارة آن‌ها آموخته‌ايم، از منابع بيگانه بوده است.

بنا بر اين عاقلانه و عادلانه نيست كه ما باستانگرائي را كه اسلام‌ستيزي و زردشتي‌گري و طرد و دشمني ساير اقوام را براي ما به ارمغان آورده و به جاي وحدت ملّي وسيله اختلاف و دشمني مردم مسلمان ما شده، به عنوان ركن اساسي مليت ايراني قرار دهيم و آن‌را به زور به مردم مسلمان ايران تبليغ و تحميل نمائيم.

در اين جا به عنوان مثال نوشتة يكي از روشنفكران ملّي‌گراي دوران پهلوي را نقل مي‌كنيم. مرحوم دكتر ناتل خانلري استاد زبان و ادبيات فارسي دانشگاه تهران و مدتي هم وزير كشور كابينة اسلاله اعلم بود.

او در مقدمة كتاب زبانشناسي و زبان فارسي چنين مي‌گويد:

وطن من اين سرحدّات سياسي مصنوعي نيست, هرجا كه فارسي صحبت مي‌كنند، ميهن من است! يعني به جاي آذربايجان, كردستان و خوزستان ايران, شمال افغانستان و تاجيكستان وطن ايشان است. دكتر خانلري شاگرداني دارد كه اغلب آن‌ها كم و بيش از افكار او پيروي مي‌كنند. در اينجا سئوالي پيش مي‌آيد كه اگر فرمايشات استاد فقيد را ترك زبانان, كرد زبانان, عرب زبانان و تركمنان ايران هم به عنوان اصول وطن‌خواهي بپذيرند و ميهنشان را حوزة زبان‌هاي مادري و قومي خود بدانند، آن وقت تكليف كشور ما چه خواهد شد و وطن مشترك ما كجا خواهد بود و يا اگر اعراب و ترکان خارج از ايران به همين شيوه سرزمين ايران را قسمتي از خاک ميهن خود بدانند، چه برخوردي بايد با آنان داشته باشيم.

در زمان رضاشاه مبلغين رژيم مي‌كوشيدند انديشه و احساسات پان ايرانيستي را به صورت شاهپرستي درآورند و شعار «خدا- شاه- ميهن» به شعار رسمي دولتي تبديل شد و به جاي سرود ملّي ايران سرود شاهنشاهي انتخاب شد كه صبح و شام همه‌جا حتّي در سينماها خوانده مي‌شد.

اركان ملّيت ما بايد مشتركات ما باشد، يعني وطن (ايران), اسلام, تاريخ بعد از اسلام كه تا امروز تداوم داشته و تاريخ مشترك همه ايرانيان است, و همچنين احساس همبستگي و خواست همزيستي با هم و آيندة مشترك. البته ملّت بزرگ ايران بايد يك زبان مشترك (فارسي) رسمي داشته باشد، ولي به مانند كشورهاي آزاد و پيشرفته چند زباني (سوئيس, بلژيك, كانادا و...) زبان‌هاي ساير اقوام ايراني (ترکي، کردي، عربي، ترکمني ...) همچنانكه در قانون اساسي ما تا حدودي پيش‌بيني شده، بايد در مدارس تدريس شود تا هم ستم ملّي از بين برود و هم ضمن ريشه‌كن كردن بي‌سوادي، مردم زبان‌هاي يكديگر را بهتر بفهمند.

جريان باستانگرائي و ناسيوناليسم آريائي با تكيه بر زبان فارسي به عنوان ركن اساسي وحدت ملّي به علت نديده گرفتن و حتي دشمني با اقوام غيرفارس (ترك‌ستيزي و عرب‌ستيزي) كه اكثريت ايرانيان را تشكيل مي‌دهند و همچنين به علت دشمني با اسلام كه دين و فرهنگ بيش از نود و نه درصد ايرانيان است و بيش از هزار و سيصد و پنجاه سال اساس وحدت و يكپارچگي ما را تأمين نموده و ما را به شكل ملّت واحد درآورده است، بالاخره به شكست انجاميد و انقلاب اسلامي پاسخي به تمامي اين افكار و اقدامات ملّي‌گرايانه و باستانگرايانه فاشيستي بود كه بي‌پايه و اساس بودن آن را ثابت كرد.

حقيقت امر اين است كه فرهنگ امروزي ما با تلفيق فرهنگ ايراني كه مجموعه‌اي از فرهنگ‌هاي اقوام اين مرزوبوم است (نه يك قوم ويژه) و فرهنگ اسلامي شكل گرفته و هويت و مليت ايراني را تشكيل داده است.

ناگفته نماند كه زبان فارسي يكي از زيباترين و شيرينترين زبان‌هاي دنياست و شايد بهترين زبان براي سرودن شعر باشد. زبان فارسي قرن‌ها محمل عشق و عرفان و پيام‌آور محبت و دوستي و زيبائي بوده و با  نيروي محبت و عرفان دل تركان و پادشاهان ترك و مغول و ديگران را تسخير كرده و زبان دربار پادشاهان ترك, هند (بابري‌ها) و ايران, عثماني و مصر (مماليك) و مردم با احساس اين كشورها بوده و كوتاه سخن، زبان دل ما بوده و هست. متأسفانه در زمان حاكميت پهلوي‌ها تحميل به زور و تحقير و جريمه جاي محبت را گرفت و در نتيجه زبان فارسي تا حدودي شيريني سابق خود را از دست داد. متأسفانه حالا هم ملّي‌گرايان افراطي مي‌خواهند به همان شيوة دوران پهلوي زبان فارسي را از دل ما خارج كنند و به زور به حلق ما فرو ببرند!

جاي تعجب است كه اكثريت قريب به اتفاق بنيانگذاران باستانگرائي و ناسيوناليسم آريائي ترك و يا ترك تبارند و يا غيرفارس، مثلاّ آخوندزاده, جلال‌الدين ميرزاي قاجار پسر فتحعليشاه, ميرزا ملكم‌خان (ارمني) و در نسل بعد, سيدحسن تقي‌زاده, حسين كاظم‌زاده ايرانشهر تبريزي, دكتر محمود افشار, سيد احمدكسروي, ابوالقاسم آزاد مراغه‌اي, تقي‌اراني, ملك‌الشعراء بهار (گرجي تبار جديدالاسلام), تيمورتاش, داور رضازاده‌ شفق, فروغي (يهودي تبار), ميرزا رضاخان افشار بكشلو,‌ دكتر جواد شيخ ‌الاسلام‌ زاده, يحي ذكاء و...

اين در حالي است كه شاهنشاه آريامهر پهلوي دوّم! در كتاب خود وقتي كه از پدرش تعريف مي‌كند، وي را برخلاف پادشاهان قاجار كه از نژاد ترك بودند، از خانوادة اصيل ايراني مي‌شمارد.[19] يعني قاجار كه از تركان ايراني و يا به قول بعضي‌ها ايرانيان ترك‌زبان بودند، به نظر شاهنشاه ايران از نژاد ترك بوده و از خانوادة اصيل ايراني نبودند. بنابراين شاهنشاه! ملّي‌گراي ما بمانند ديگر ملّي‌گرايان افراطي تركان ايراني و حتّي پايه‌گذاران ملّي‌گرائي و پان فارسيسم را هم ايراني نمي‌دانند. البته به زعم خودشان حق هم دارند، چون آن‌ها ايراني را معادل فارس مي‌‌دانند و مانند دكترخانلري غيرفارس را ايراني نمي‌دانند. البته در مورد نوابغ و پادشاهاني كه كارهاي بزرگ انجام داده و در تاريخ صفحات زريني براي خود و ايران باز كرده‌اند، استثناء قائل شده و آن‌ها را ايراني فارس تبار مي‌خوانند و ترك بودن آن‌ها را انكار مي‌كنند، مثلاّ در مورد فارابي (ابوُ نصر محمد ابن محمد ابن طرخان ابن اوزلوق), سهروردي (شيخ اشراق) نظامي گنجوي, مولوي, عراقي، شاه اسماعيل, نادرشاه و... .

در خاتمه كلام سخنان خود را اين گونه خلاصه مي‌نمايم:

ملّي‌گرائي اروپائي معمولاّ به فاشيسم و ديگرستيزي مي‌انجامد. هرچند در كشورهاي حوزة بالكان و كشورهاي عربي ملّي‌گرائي سبب تجزيه امپراطوري عثماني و استقلال اين كشورها گرديد, ولي بعد از تشكيل دولت‌هاي ملّي, خود آن‌ها دربارة اقليت‌هاي قومي شيوة استبداد و سركوب را پيش گرفتند كه بهترين نمونه‌هاي آن را مي‌توان در عراق در مورد كردها و تركان كركوك و يا در يونان و بلغارستان, در مورد تركان باقيمانده در آن كشورها مشاهده كرد. در تركيه نيز وضع اسف‌انگيز كردها داستان ديگري دارد. بنا بر اين ناسيوناليسم اروپائي سكه اي است که يك رويش آزاديخواهي و استقلال‌طلبي و روي ديگرش فاشيسم و ديگرستيزي و سركوبگري است.

اين ضرب‌المثل فرانسوي را يكبار ديگر در اينجا تكرار مي‌كنم: وطن‌خواهي عشق به خودي‌هاست و ناسيوناليسم نفرت از ديگران است.[20]

در پايان از خداوند مي‌خواهم همة افراد ملت ما را مانند هميشه در پناه خود نگه دارد و تخم نفاق را كه دشمنان ايران و اسلام براي تأمين منافع استعماري خود در سرزمين‌هاي اسلامي با تبليغ ناسيوناليسم قوم‌گراي افراطي كاشته و پرورش داده‌اند، از ميان ما بردارد و به جاي آن محّبت و وفا را در ميان ما ايراني‌ها استوار و استوارتر سازد تا در ساية «وحدت كلمه» و وحدت (در كثرت) به زندگي بهتر و سعادت واقعي دست يابيم.

 

زنده باد ايران- زنده باد اسلام.


 



 [1] - ناسيوناليسم قرن بيستم، گلن ‌باركلي. ترجمة يونس شكرخواه. نشر سفير، تهران 1369

2- Nations and Nationalism. E. Gellner, Cornell University Press 1992, London. New York.

[3]- بيگدلو, رضا. باستانگرائي در تاريخ معاصر ايران- نشر مركز، تهران 1380

[4]- همان.

[5]- همان.

[6]  - پورپيرار, ناصر- 12قرن سكوت. تهران

[7]  - به نظر عده‌اي از دانشمندان معاصر، قسمت عمدة ترکان از قبل از ميلاد در ايران به ويژه آذربايجان سکونت داشتند.

[8]-  بيگدلو, رضا. باستانگرائي در تاريخ معاصر ايران.

[9]- همان.

[10] - جلائي‌پور, حميدرضا. كردستان. علل تداوم بحران آن پس از انقلاب اسلامي. تهران 1372.

[11] - بيگدلو. رضا. ص 64.

[12] - ريچارد فراي. عصر زرين فرهنگ ايران. ترجمة مسعود رجب‌نيا

[13] - ايرج افشار, نامه‌هاي لندن، ص. 192 (تقي‌زاده- ح)، به نقل از رضا بيگدلو.

[14]- پدر تقي‌زاده اهل اردوباد آن سوي ارس بود كه ملّي‌گرايان افراطي آن ناحيه را اران مي‌نامند و اهالي آنجا را ايراني نمي‌شمارند!

[15] - رضا بيگدلو. باستانگرائي در تاريخ معاصر ايران.

[16] - خامه‌اي، چهارچهره. ص. 2-211.

[17] - خاطرات ارشيرجي. ص. 148

[18] - Alessandro Bousani The Persians, Elek Books Ltd., چاپ لندن- 1971

ترجمه از ايتاليائي به انگليسي به وسيلةJ. B. Donne

[19] - رضا بيگدلو. ص. 249.

[20] - Patriotisme est l’amour des siens. nationalisme est la haine des autres.