باستان
شناسی، یا باستان
پرستی!
آیدین
تبریزی،
مقدمه:
در این
مقاله، سعی
خواهد شد به
"فلسفه علم تاریخ
و باستان
شناسی"
پرداخته شود
تا ببینیم،
تاریخ چگونه
علمی است، چه
اهدافی را دنبال
می کند و بر چه
داده های
اولیه ای
استوار است و
فرضیه هایش را
چگونه به
تئوری تبدیل
می کند. در
واقع این
مقاله با هدف
جمع بندی بحث
هایی که با
دوستان در
سایت ایران
گلوبال انجام
شده نوشته می
شود (1). همان گونه
که بارها
تاکید کرده
ام، من معتقد
به جدایی و استقلال
تاریخ از
مباحث روز
سیاسی هستم و
این مقاله
تنها برای روشن
شدن بحثهای
مربوط به خود
علم تاریخ
نوشته شده و
در صدد هیچ
نتیجه گیری
سیاسی نیست.
کتاب
تاریخ تمدن
ویل دورانت (2)
با این جمله از
ولتر، فیلسوف
بزرگ فرانسوی
آغاز می شود: « دوست
دارم بدانم كه
انسان در خط
سير خود، از
حالت توحش به
مدنيت، چه
گامهايي برداشته
است.» جمله ای
که ویل دورانت
با نوشتن آن
بر روی اولین
صفحه کتاب
خود، به روشنی
هدفش از نوشتن
کتاب تاریخ
تمدن را با
تاکید بیان می
کند که بوضوح
هدف اساسی علم
"باستان
شناسی" رادر
خود دارد. اما متاسفانه
دید غالبی که
در میان
روشنفکران
تاریخ زده ما
از تاریخ وجود
دارد که مصداق
"باستان
پرستی" است،
این جمله است:
«دوست دارم بدانم
که اجداد "من"
در طول تاریخ
چه افتخاراتی
کسب کرده اند
و چه تمدنهای
درخشانی را
بوجود آورده
اند و کدام
اقوام "وحشی"
آن تمدنهای
درخشان اجداد
من را نابود
کرده اند!» دید
اول از تاریخ
بسیار بزرگ
منشانه و بدون
اسیر شدن در
حصار حب و بغض ها
به دنبال
یافتن حقیقت،
همانگونه که
بوده است، می
باشد ولی دید
دوم از تاریخ،
به دنبال
"اثبات"
بزرگی تاریخ
اجداد خویش و
"وحشی گری"
دشمنان
آنهاست.
ویل
دورانت در حالی
که خود آریایی
است با صداقت
علمی که لازمه
هر دانشمند
بزرگی است در مقدمه
فصل هفتم-
سومر، اعتراف
می کند: «
«آرياييان»،
خود، واضع و
مبدع تمدن
نبوده، بلكه
آن را از بابل
و مصر به
عاريت گرفته اند؛
يونانيان نيز
سازندة كاخ
تمدن به شمار
نمي روند،
زيرا آنچه از
ديگران گرفته اند
بمراتب بيش از
آن است كه از
خود برجاي گذاشته
اند. يونان،
در واقع،
همچون وارثي
است كه ذخاير
سه هزارسالة
علم و هنر را،
كه با غنايم
جنگ و بازرگاني
از خاورزمين
به آن سرزمين
رسيده، بناحق
تصاحب كرده
است. با
مطالعة مطالب
تاريخي مربوط
به خاور نزديك،
و احترام
گذاشتن به آن،
در حقيقت وامي
را كه نسبت به
مؤسسان واقعي
تمدن اروپا و
امريكا داريم
ادا كرده ايم
». این
درحالیست که
تقریبا اکثر مدعیان
تاریخ ما (که
مایه ننگ علم
تاریخ هستند)
خودخواهانه
آریاییان را
تنها اقوام متمدن
منطقه معرفی
می کنند و
بقیه را که
ترکها و سامی
ها باشند وحشی
معرفی می
کنند؟!
اما
برای اینکه
مفهوم کلمه
"وحشی" را که
هر کدام از ما
به راحتی برای
دیگران به کار
می بریم را
بیشتر
بشناسیم،
خواندن این
سطور از تاریخ
"آدمخواری"
بسیار می
تواند مفید باشد
(تاکید داخل
پرانتز از من
است): «ميتوان تصديق
كرد كه زماني،
آدمخواري در
ميان قبايل اوليه
تقريباً
عموميت داشته
است؛ اين عادت
را در ميان
ملتهايي كه از
لحاظ تاريخ
متأخر هستند،
از قبيل
ايرلنديان و
ايبرياييان و
پيكتها و حتي
نزد مردم
دانمارك در
قرن يازدهم
(پس از میلاد و
نه قبل از
میلاد!) سراغ
دادهاند. در
بسياري از
نواحي، گوشت
انسان عنوان
كالاي
بازرگاني
داشته و مردم
مطلقاً
اطلاعي از
مراسم دفن ميت
نداشته اند.
در كنگوي عليا
مرد و زن و بچه
را به عنوان گوشت
قصابي آشكارا
خريد و فروش
مي كرده اند.
در جزيرة
بريتانياي
جديد گوشت
انسان را، مانند
گوشت
حيوانات، در
دكانهاي
قصابي به
قناره مي زدند
و به فروش مي
رسانيدند، و
در بعضي از
جزاير سليمان
اسراي انساني،
مخصوصاً زنان
را، مانند خوك
مي پروردند و
براي كشتن در
روزهاي جشن و
مهماني آماده
نگاه مي
داشته اند.
فوئجيان گوشت
زن را بر گوشت
سگ ترجيح مي داده
اند، چه، به
قول آنان،
گوشت سگ مزة
بدتري داشته
است. يكي از
بوميان جزيرة
تاهيتي به
پيرلوتي،
سياح معروف،
گفته بود كه:
«گوشت انسان
سفيدپوست چون
خوب پخته شود
مزة موز رسيده
را دارد.» »
آنها
که بی پروا
دیگران را
وحشی می
خوانند دچار
کج فهمی شده
اند و می
خواهند با
دستکاری علم
تاریخ و بزرگ
نمایی تمدن
نیاکان خود،
حس حقارتشان
را درمان
کنند؟! یک
تحقیق علمی
صداقت و بی
پرده پوشی ویل
دورانت را
لازم دارد که
در حالیکه خود
از نژاد
انگلوساکسون
هاست اما سعی
نمی کند که
تاریخ آدمخواری
در بریتانیا
را پنهان کند
چون او هدفش
را بدرستی می
شناسد و به
دنبال فخرفروشی
بر دیگران
نیست! تاریخ
نباید باعث فخر
فروشی و یا
خود کم بینی
هیچ کس شود شخصیت
های تاریخی
متعلق به هیچ
قومی نیستند و
بررسی
باستانشناسی
باید برای
یافتن پاسخی
به سئوال
کنجکاوانه
ولتر باشد که
چگونه
انسانهایی که
میلیونها سال
به صورت وحشی
زندگی کرده
بودند به تمدن
رسیدند؟
البته باید دقت
کرد که مرزهای
توحش و تمدن به
طرزی باور
نکردنی مبهم
است به این
استدلال فلسفی
یک آدمخوار
دقت کنید :
«اين
گفتة يكي از
رؤساي فيلسوف منش
قبايل برزيل
است كه ميگويد:
«اگر من دشمني
را بكشم، شك
نيست كه بهتر
آن است كه او
را بخورم و
نگذارم گوشتش
فاسد شود و كسي
از آن بهرهاي
برنگيرد… آنچه
دردناك است آن
نيست كه انسان
را بخورند،
بلكه بد آن
است كه انسان
بميرد؛ هنگامي
كه كشته مي
شوم براي من
يكسان است كه
قبيلة دشمن
مرا بخورد يا
به حال خود
رها كند؛ من
از ميان انواع
گوشت شكار،
هيچ كدام را
به لذت گوشت
انسان نيافتهام
. » »
مساله
مهم دیگری که
لازم است در
مورد آن با دیدی
جدید نگاه
کنیم، مساله
"جنگ و
خونریزی" در
تمدنهای قدیم
است که هیچ
استثنایی نداشته
است، اما
همانطور که
ویل دورانت می
گوید "اجتناب
ناپذیر" و حتی
برای رشد تمدن
"مطلوب" بوده
است!؟ ویل
دورانت در
ابتدای فصل سوم
در بخش منشاء
حکومت در مورد
اهمیت جنگهای
بیرحمانه در
ظهور و دوام
تمدن چنین می
گوید: «جنگ
نيكوترين
افزاري است در
دست ناموس
انتخاب طبيعي
ميان ملتها و
جماعات
اوليه، كه با
آن كار خود را
ميكند.
نتايجي كه از
جنگ به دست
آمده از شماره
بيرون است؛
جنگ،
بيرحمانه،
ملتهاي ضعيف
را ريشه كن
كرده و از
ميان برده؛ از
طرف ديگر، سطح
شجاعت و شدت و
قساوت و هوش و
مهارت را در
بشر بالا آورده
است؛ عاملي
است كه
اختراعات را
سبب شده؛ ادواتي
كه منحصراً
براي خدمت
قشون روي كار
آمده، پس از
جنگ، كاملاً
در خدمت بشريت
قرار گرفته و
افزارهاي
سودمندي شده
است (چه بسيار
است راهآهنهايي
كه در زمان
خود ما به
منظورهاي سوق الجيشي
ساخته شده، و
هم اكنون يكي
از وسايل بازرگاني
گرديده است!)
از همة اينها
بالاتر آن است
كه جنگ،
كمونيسم و هرج
و مرج طلبي
دوره هاي
اوليه را از
ميان برده،
روح انتظام و
انظباط را در
ميان بشر
پراكنده،
استفادة
بندگي از اسيران
جنگ را روي
كار آورده، و
سبب جلوگيري
از پريشاني
طبقات و نمو
قدرت حكومت
گرديده است. اگر
مالكيت مادر
حكومت باشد،
بايد گفت كه
جنگ هم پدر آن
است.» پس حقیقت
به همین تلخی
و بی رحمی است
که در گذشته
رشد تمدن بشر
نیازمند آن
شقاوت ها بوده
است که ما در
همه جای تاریخ
شاهدیم.
اما
امروز می توان
امیدوار بود
که تمدن بشر به
آن درجه از
رشد رسیده است
که وارد فاز
"رقابت و
تکامل" جدیدی
شود و رشد و
توسعه اش را
به جای جنگ و
خونریزی، بر
پایه
رقابتهای
سالم اقتصادی
و فرهنگی
استوار کند. یعنی
این که اصل
"انتخاب
طبیعی" بین
ملتها در عصر
حاضر، به جای
ابزار خشن
جنگ، با ابزار
انسانی تر
اقتصاد و علوم
انجام می شود
و در این میان
آنهایی
پیروزند که از
لحاظ علمی و
اقتصادی
پیشرفته تر
باشند. و درست
به دلیل همین
تفاوت اساسی
دوران امروز
ما با تاریخ
گذشته است که
من می گویم، تاریخ
گذشتگان
"قاضی" صالحی
برای بررسی مسائل
امروز ما
نیست. اگر همه
ما با این دید
صحیح به تاریخ
بنگریم، دیگر
کسی از اینکه
در تاریخ از
شقاوتهای یک
سلسله (که
آنها را اجداد
خود می داند)
سخن گفته می شود،
دچار توهم "هم
ذات پنداری"
نمی شود و آن را
توهین به خود
فرض نمی کند و
آن مسائل
تاریخی را به
راحتی و بدون
تعصب و حب و بغض
بررسی می کند.
در
ادامه می
خواهم اشاره
ای هم به
بحثهایی که در
سایت ایران
گلوبال انجام
شده نمایم تا
به جمع بندی
آن بحثها
برسیم. آنچه
در آن بحثها
آشکار بود،
جبهه گیری
"حق" و "باطل"
توسط مدافعان
و مخالفان
آقای
پورپیرار بود
که کسی حاضر
نبود، بپذیرد
که هم می توان
از بخشی از
یافته های او
دفاع کرد و هم بخش
دیگرش را نقد
کرد و این
چنین موضعی از
طرف کسانی که
منطق ذهنشان
دو بعدی و خیر و
شری است، به
عنوان
"سرگشتگی" و
"آشفتگی
فکری" تعبیر
می شد! چون از
نظر آنها یا باید
جزء جبهه حق
بود (که لابد
جبهه نویسنده
پیام است) و یا
جزء جبهه
باطل. من دفاعیاتم
را از بخشی از
یافته های
آقای پورپیرار
به صراحت
نوشتم ولی فکر
می کنم انتقاداتم
از ایشان به
آن دقتی که
باید می بود
نبوده است،
لذا در اینجا
تنها چند نمونه
از نقدهایی که
بر نوشته های
آقای پورپیرار
وارد است را
می آورم تا
موضع من کامل
تر شود.
آقای
پورپیرار
دچار همان
لغزشی می شود
که آن را به
درستی به
مخالفانش
نسبت می دهد.
مثلا می گوید:
چرا
تاریخدانانی
که در مورد علل
وقوع جنگ
جهانی دوم که
تنها چند دهه
پیش رخ داده
با هم اختلاف
نظر دارند ولی
در مورد تاریخ
2500 سال پیش بدون
هیچ شک و شبهه
ای سخن می
گویند؟! اما
نگاهی به
نوشته های
آقای
پورپیرار هم
نشان می دهد
که در نوشته
های خودشان هم
به ندرت با شک
و شبهه و
احتمال روبرو
می شویم. یعنی
لغاتی مانند
"شاید"،
"احتمالا"،
"به احتمال
قوی"، "یک احتمال
دیگر آن است
که" و ... را نمی
بینیم که لازمه
یک بیان واقعی
و صحیح از مقولات
نادقیق
تاریخی است تا
هر یک از
عبارات بالا
درجه اطمینان
نویسنده از
فرضیه اش را
با توجه به
مستنداتش
نشان دهد.
بیان تاریخ از
سوی پورپیرار
بیانی "پیامبرگونه"
است که با
اتصال به منبع
غیب، و گاه با
آراستن آن به
استدلالات
عقلی، تمام
داستان تاریخ
را بدون هیچ
شک و تردیدی
بیان می کند!
اشکال دیگری
که بر "روش تحقیق
علمی" آقای
پورپیرار
وارد است، این
است که هرجا
که از یافتن
استدلال عقلی
و قابل قبول
برای داده های
تاریخی اش
عاجز می شود و
تناقضی بین
مستندات
تاریخی و مشاهدات
امروزی می
بیند، به
سادگی به
مجعول بودن آن
مستندات حکم
می دهد. من
اینجا چند
مورد را نمونه
وار ارائه می
دهم.
آقای
پورپیرار
وقتی با تناقض
موجود بین بنانوشته
های تخت جمشید
که به ساخته
شدن کاخها
اشاره دارند و
مشاهداتش از
نقایص معماری
آن بر می
خورد، بدون
تحقیق بیشتر،
به سادگی آن
بنانوشته ها
را جعل یهود
می خواند!
البته من نیز
در فضای ملتهب
بحث اینترنتی،
آن را به دروغ
گویی
پادشاهان هخامنشی
نسبت دادم!
ولی وقتی با تعمق
بیشتری به
مساله نگاه می
کنم و سعی می
کنم پاسخی
معقول، ساده و
قابل قبول
بیابم، متوجه می
شوم که پاسخ
این معما چقدر
ساده بوده
است! در همان
حال که ساختن
بنای تخت جمشید
ادامه داشته،
سنگ نوشته های
روی بنای تخت
جمشید، نیز در
محل مربوطه
قرار داده می
شد، مثلا کتیبه
ای از داریوش
اول با این
عنوان که این
کاخ را من
ساختم، در محل
مورد نظر در
بنا نسب می شد
و سپس وقتی دوازه
ورودی در زمان
خشایارشا
ساخته می شد،
کتیبه مربوطه
بر روی دروازه
قرار داده می
شد. در واقع،
بنانوشته ها
"تابلوهای
اعلانات"
برای نشان
دادن گزارش
پیشرفت پروژه نبوده
اند که ابتدا
بنویسند که
ساخت این بنا
شروع شد، بعد
از اتمام ساخت
بنا، آن را پاک
کنند و
بنویسند که
ساختن بنا
تمام شد!؟ چون
از اول قرار
نبود که ساخت
بنا به اتمام
نرسد، کتیبه
ای با عنوان
ساخته شدن آن
توسط داریوش و
خشایارشا و
دیگران بر روی
بنا نصب می شد.
آقای
پورپیرار چون
نتوانسته به
این معما، به صورت
اصولی و بدون
اتکا به تئوری
توطئه نگاه کند،
متوجه این
توضیح ساده،
منطقی و قابل
قبول نشده
است! همینطور
من نشنیده ام
که آقای
پورپیرار این
سئوال مهم را
در مورد تخت
جمشید مطرح
کرده باشد که
ما کاخهای تخت
جمشید را (چه
به صورت ناقص
یا خاتمه
یافته) می
بینیم، اما پس
"شهر تخت
جمشید"
کجاست؟! یعنی
این که هیچ
پادشاهی کاخش
را دور از
مردم نمی سازد
و ما باید
بتوانیم در
اطراف کاخهای
تخت جمشید،
آثاری از وجود
خانه های مردم
عادی پایتخت
نشین، غلامان،
حکومتیان،
ارتشیان و غیره
را هم بیابیم.
اگر نتوانیم
آثار وجود یک
شهر کامل در
اطراف کاخهای
تخت جمشید را
که مساحت آن
طبیعتا باید
چندین برابر
کاخها باشد
پیدا کنیم،
باید بگوییم
که احتمالا
پایتخت هخامنشیان
در محل دیگری
بوده است و
قرار بوده پس
از اتمام
کاخها به آنجا
انتقال یابد و
طبیعتا پس از
اتمام بنا
مردم و
حکومتیان نیز
به اطراف آن
می آمدند و یک
شهر کامل را
می ساختند.
اما در
مورد ادعای
"قتل عام
پوریم" که به
نظر من ریشه
اصلی گمراهی
آقای
پورپیرار
است، باید چند
سئوال اساسی
را از ایشان
بپرسم. اول
اینکه ما باید
به تاریخ به
صورتی نگاه
کنیم که
بتوانیم
معقول بودنش
را حداقل در حد
استانداردهای
آن روز درک
کنیم، یعنی
این که خود را
به جای
خشایارشا
بگذاریم و ببینیم
که چه عاملی
می تواند ما
را به یک "هیولا"
که تنها در
"فیلمهای
تخیلی" قابل تصور
است، تبدیل
کند؟ یهودیان
چگونه توانسته
اند، داریوش و
خشایارشا را
اغفال، یا تحریک،
یا تطمیع، یا
اجیر کنند که
دست به چنان
جنایتی که
ایشان ادعا می
کنند زده باشند؟
داریوشی که
آنقدر درک
بالایی نسبت
به زمان خود
داشت که دستور
نوشتن یک خط برای
زبان خودش را
صادر کرد،
کوروشی که حتی
اگر در ادعا
هم شده، از
آنچنان شعور انسانی
بالایی
برخوردار بود
که از احترام
به ادیان دیگران
سخن می گوید و....
آقای پورپیرار
نمی تواند این
مساله را فقط
با ادعای جعلی
بودن همه چیز
و ساختن
"شیطان" از
یهود که
هخامنشیان را
به "دیو"
تبدیل می کند،
داستان سرایی
کند. باید
دلیلی ساده و
قابل قبول
وجود داشته باشد
که بتوانیم
رفتار دیوانه
واری را که به
یک نفر نسبت داده
می شود، توجیه
کنیم. گیریم
که خشایارشا دیوانه
بوده و تعادل
روانی نداشته
است، آیا در
دستگاه عریض و
طویل او و در
میان لشکریان
و فرماندهان
نظامی او، حتی
یک نفر عاقل
وجود نداشته
که در برابر
قتل عام زنان،
کودکان،
دهقانان،
دامداران و
غیره دست به
اعتراض بزند و
مانع از یک
قتل عامی به
آن وسعت باور
نکردنی که
ادعا می شود، گردد؟
آیا لشکریان
خشایارشا
انسان بودند
یا هیولاهایی
بی شعور
همانند لشکر
نیمه انسان و
نیمه میمون که
استالین به
دنبالش بود؟!
اگر به
تمام قتل عامهای
فجیع تاریخ
بنگرید، می
توان دلایلی
نسبتا عقلی
برپایه درک آن
زمان برای
آنها ارائه
داد. مثلا
شقاوت و بی
رحمی چنگیز
خان در قتل
عام شورشیان
مناطق امپراتوری
بزرگش را به
این دلیل می توان
توجیه کرد که
اگر رعب و
وحشت عامه
مردم از بی
رحمی سربازان
مغول نبود، یک
قوم کوچک مثل
مغولها هرگز
نمی توانست
برای سالیان
متمادی
بزرگترین
امپراتوری
تاریخ بشر را
تحت کنترل خود
نگه دارند.
اما هیچ
امپراتوری
مردمان عادی،
دهقانان،
دامداران، صاحبان
صنایع و... را
نمی کشد، چون
هدف یک امپراتور،
گرفتن خراج از
حاصل کار و دسترنج
مردمانی است
که تحت سلطه
اش قرار دارند
و مردمان مرده
هیچ منفعتی
اقتصادی برای
یک امپراتور
ندارند!
چرا
اشاره تورات
به پوریم را
قتل عام
شورشیان و
بزرگان بابل،
برای زهرچشم
گرفتن از
مردم، درست با
همان منطق که
برای چنگیز
آورده شد
ندانیم؟ برای
نجات یهود که
در بابل اسیر
بود، چه نیازی
بود که مردم
خراسان و سیستان
را قتل عام
کنند؟! نمی
توان یک تئوری
را فقط از
نشانه های
تاریخی و بدون
توجه به منطقی
بودنش مطرح
کرد. آقای
پورپیرار در
تمام
استدلالاتش
پوریم را به
عنوان یک پیش
فرض تشکیک
ناپذیر در نظر
گرفته و با این
پیش داوری به
ارائه نظراتش
می پردازد که
گاه آشکارا
دچار تناقض می
شود و با این
که خود در
نوشته اش
متوجه مطلبی می
شود که نتیجه
گیری اش را بی
اعتبار می
کند، چون بی
طرفانه نگاه
نمی کند، از
درک آن مساله
ساده عاجز می
ماند. برای
مثال یک نمونه
از نوشته های
آقای
پورپیرار را
در باره استدلالی
که در مورد
جدیدالورود
بودن اقوام ایرانی
بعد از اسلام
آورده شده، مورد
بررسی قرار
داده و ناقص
بودن
استدلالش را
نشان می دهم.
ایشان در
"مدخلی بر ایران
شناسی بی دروغ
و بی نقاب، ۱ " (3) پس
از آن که با
دقتی قابل قبول
به تشریح چهار
نوار اجتماعی
متفاوت در ایران
می پردازد و
به اختلافات
آشکار ظاهری،
فرهنگی، هنری
و موسیقی آنها
می پردازد، از
آنجا نتیجه می
گیرد: " فاصله
میان چهار
نوار تجمع در
چهار سوی
ایران، که چون
قاب و
چهارچوبی در
اطراف این
سرزمین کشیده
شده، چندان
عمیق و وسیع و
غیر قابل
اختلاط و
مستقل می
نماید که خود
به خود نو
بودن روابط
تاریخی میان مردم
ساکن در این
نوارها را
اثبات می کند.
زیرا اگر
بخواهیم عمق
حیات تاریخی و
ارتباطات ملی
مردم ساکن این
نوارها را،
برابر آثار
تمدنی اثبات
شده ی ایران
پیش از پوریم،
هفت هزاره
بیانگاریم،
به طور قطع در
طول این هزاره
های دراز و به
مدد اختلاط های
طبیعی فرهنگی
و تولیدی و
تجاری و
خانوادگی،
همآهنگی های
عمومی و ملی
در تمام مظاهر
اجتماعی در
درون این
نوارها بروز
می کرد و بدین
ترتیب می توان
پا برجایی جدایی
اولیه و ماهوی
میان ساکنان
این نوارها را،
ناشی از
کوتاهی عمر
تاریخی و طی نشدن
فرصت
استراتژیک
لازم دانست. "
اما
آقای
پورپیرار
پاسخ سئوال
خود را هم
خودش در یک
جمله کوتاه می
دهد ولی چون
ذهنش پیش داورانه
به مساله نگاه
می کند، متوجه
آن نمی شود: " اینک
به تغییرات پس
از اسلام، در
مربع عظیم و
پهناور و باز
هم خالی از
زندگی، در
درون این چهارچوب،
با اضلاعی به
طول ۸۰۰
کیلومتر
بپردازم، که
با برداشت های
کنونی، ایران
مرکزی خوانده
می شود. مربعی
که علی رغم
گستردگی غول
آسا، مورد عنایت
طبیعت نبوده و
نیست، نزدیک
به تمامی آن
لم یزرع است و
جز زاینده
رود، نهر بزرگ
دیگری در آن
جریان ندارد.
در واقع موقعیت
این مربع
کویری
پهناور، نه
فقط جذابیت
طبیعی فراخوانی
مهاجرین به
درون خویش را
نداشته، بل
خود اصلی ترین
علت جدایی و
انزوای تجمع
های تازه
تشکیل شده ی
پس از اسلام،
در چهار چوب
مرزهایی بوده
است، که اینک
ایران نامیده
می شود. زیرا
نبود ایستگاه
های متوالی،
در درون این
مربع، به صورت
شهرهای بزرگی
که داد و ستد
فرهنگی و
سیاسی و
اقتصادی،
ایجاد راه های
ارتباطی و در
نتیجه درهم
آمیزی اقوام
را ضرور و سهل
کند "
در
واقع آقای
پورپیرار
متوجه نمی شود
که همین حائل
جغرافیا، می
تواند اصلی
ترین علت
جدایی و
انزوای تجمع
های انسانی
کهنی هم باشد که
به مدت هفت
هزار سال در
چهار چوب
مرزهایی که
اینک ایران
نامیده می
شود، زندگی کرده
اند. در واقع
حائل خشن
جغرافیایی،
تا زمانی که
امکانی برای
غلبه بر آن
بوجود نیامده
باشد، می تواند
هزاران سال،
باعث جدایی
تجمع های
انسانی کهن و
چندین هزار ساله
هم باشد! یعنی
اگر اقوام
ایرانی از هفت
هزار سال پیش
هم به همان
دلایلی که آقای
پورپیرار به
زیبایی بیان
می کند، در
چهار حوزه
تجمعی متفاوت
از هم وارد
ایران شده
باشند، حائل
خشن جغرافیا
اجازه نمی داد
که آنها
بتوانند با هم
ارتباطات
تنگاتنگ و داد
و ستدهای
اقتصادی و
فرهنگی داشته
باشند و درست
به همین دلیل
است که آنها
با مردمانی که
در همسایگی
ایران امروز
قرار دارند،
بیشتر تبادل
فرهنگی داشته
اند تا با بقیه
بخشهای چهار
گانه تمدنی
ایران و همین
مساله،
استدلال تازه
وارد بودن این
مهاجرین را بی
اعتبار می کند
و یا حداقل،
باید گفت که
این مساله که
این چهار حوزه
تمدنی داد و
ستدهای قابل
توجهی با هم
نداشته اند،
اصلا نمی
تواند چیزی را
در مورد تازه
وارد بودن و
یا قدمت حضور
آنها در منطقه
بیان کند، در
حالیکه اگر
این حائل جغرافیایی
وجود نداشت،
حق کاملا با
آقای پورپیرار
بود که بگوید
چرا این اقوام
که هفت هزار
سال در یک
منطقه بوده
اند، این
اندازه
تفاوتهای
فرهنگی
دارند؟!
در
واقع آقای
پورپیرار چون
بی طرفانه به مساله
نگاه نمی کند
و فقط می
خواهد
"پوریم" را اثبات
کند، حتی نمی
تواند متوجه
شود که مساله
مهمی را در
مورد دلیل عدم
ادغام فرهنگی
میان
ایرانیان از
هفت هزار سال
پیش تا کنون
را یافته است!
و در عین حال
دلیل تشابهات
فرهنگی بسیار
زیاد بین
اقوام ایرانی
با اقوام
کشورهای
همسایه در
منطقه را که
حائلی
جغرافیایی
میان آنان
نیست را نیز
نشان داده
است! در واقع
تا زمانی که
پیشرفتهای وسائل
حمل و نقل
سریع عمومی (ماشین،
قطار،
هواپیما و ....)
ارتباط جمعی
(رادیو،
تلویزیون،
اینترنت و...)
حاصل نشده
بود، گذشت
هزاران سال هم
نمی توانست
تاثیری در این
جدا از هم
باقی ماندن
حوزه های
فرهنگی تجمعی
ایران داشته
باشد، چون
طبعیتا اقوام
ایرانی با
حوزه های تمدنی
کشورهای
همسایه بسیار
راحت تر از
حوزه های تمدنی
ایران کنونی
امکان تبادل
فرهنگی و اقتصادی
داشته اند و
این جبر
جغرافیا بوده
است.
همین
چند نمونه که
آنها را
برشمردم مرا متقاعد
می کند که
برای بسیاری
از مسائلی که آقای
پورپیرار در
مورد تاریخ
ایران مطرح کرده
پاسخهایی
ساده، منطقی،
و بدور از
"توهم توطئه
یهود" وجود
دارد که تنها
باید یک مورخ
بی طرف با
استفاده از
روش تحقیق
علمی و بدون
پیش داوری و
با هدف یافتن
حقیقت، همه
آنها را از نو
مورد بازبینی
و نقد جدی قرار
دهد. البته
این حرف من
تنها ادعایی است
که از بررسی
مشت نمونه
خروار نوشته
های آقای
پورپیرار آن
را مطرح می
کنم ولی نشان
دادن واقعی آن
تنها به یک
کار فشرده و
طولانی مدت
تحقیقی
نیازمند است
که از توان
این یک مقاله
خارج است. یکی
از احتمالاتی
که من می
توانم بدون
تحقیق کافی و تنها
به صورت یک
سئوال خام
مطرح کنم که
می تواند،
بسیاری از
مسائل طرح شده
توسط آقای
پورپیرار را
پاسخ دهد این
است که اگر
واقعا ما با
یک سکوت
طولانی مدت در
تاریخ ایران
پس از
هخامنشیان
مواجهیم، چرا
آن را به حوادث
طبیعی مانند
سیل، زلزله، و
بیماری هایی
مانند طاعون
که مسبب
خاموشی
بسیاری از
تمدنهای دیگر
هم بوده اند،
نسبت ندهیم که
شاید از چشم
تاریخ دور
مانده باشد و ادعایی
عجیب و غریب و
غیرقابل باور همچون
قتل عامی وسیع
در یک
جغرافیای
پهناور را
مطرح کنیم که
مجبور شویم،
حتی شاعران متاخری
مثل سعدی و
حافظ و
اندیشمندان بزرگی
چون ابن سینا
را هم انکار
کنیم و تمام باستان
شناسان دنیا
را دروغگو و
جعل کننده تاریخ
بنامیم؟!
در
پایان با عرض
پوزش از
دوستان عزیز
باید بگویم که
قصد ندارم به
بحث اینترنتی
به شکل قبل در
این زمینه
بپردازم و این
مقاله آخرین
مقاله ای است
که در مبحث
تاریخ ایران
باستان می
نویسم و فکر
می کنم همین
یک تلنگر به
اوضاع
نابسامان علم
باستان شناسی
در ایران در
این برهه از
زمان کفایت می
کند. شاید در
آینده فرصتی
شد که بتوان
به این بحث با
فراغت و حوصله
بیشتری
پرداخت ولی به
نظرم می رسد
که شناخت
حقیقت امروز
ایران بسی مهم
تر از شناخت
حقیقت ایران باستان
است. هدف من از
باز کردن این
بحث این بود
که نمی خواستم
علم باستان
شناسی "مومنینی
متعصب" داشته
باشد که حول
باستانشناسانی
جمع شوند که
"پیامبرگونه"
به آنها می
گویند که پاسخ
تمام سئوالات
تاریخی شان را
می دانند!
متاسفانه هر
دو گروه مدافعان
و مخالفان
سرسخت آقای
پورپیرار جزء
"مومنین
متعصب" هستند.
من به همین
دلیل بی
رحمانه به
"اعتقادات
مقدس" آن
مومنین جدید
حمله کردم تا شک
را در دل آنها
زنده کنم و
پرسشگری را
جایگزین
ایمان کنم.
چون من نیز
نمی خواهم فرقه
مذهبی-تاریخی
جدیدی خلق
کنم، خوانندگان
را با سئوالات
بیشمارشان
تنها می گذارم
تا خود
بیندیشند و
بدانند که در
علم تاریخ به صورت
اخص و در تمام
علوم دیگر، به
صورت اعم،
همواره باید
با شک و تردید
به قضایا نگاه
کرد.
(1): http://www.iranglobal.info/I-G.php?mid=2&news-id=3076&nid=haupt
(2): تاریخ
تمدن ویل دورانت،
جلد اول، مشرق
زمین گهواره
تمدن
(3): http://www.naria.blogfa.com/85084.aspx