نگاهی به مستند "تختگاه هیچ کس" تهیه شده توسط ناصر پورپیرار

 

آیدین تبریزی

 

اخیرا مجموعه مستند تاریخی دو ساعت و نیمه ای توسط ناصر پورپیرار در مورد تخت جمشید تهیه شده و در سایتهای اینترنتی منتشر گردیده (1) که در اینجا نگاهی به آن می اندازیم. هدف اساسی این مجموعه اثبات این مدعای تاریخی است که تخت جمشید یک مجموعه ناتمام است و هرگز به مرحله بهره برداری نرسیده است و بنا به دلایلی به صورت ناتمام به حال خود رها شده است!

دلایل بسیاری که در این مستند برای اثبات فرضیه تاریخی جدیدی که آقای پورپیرار آن را مطرح کرده ارائه می شود مبنی بر اینکه مجموعه تخت جمشید، در مراحل اولیه ساخت بوده و هرگز به بهره برداری نرسیده است، به نظر بسیار مستدل و غیر قابل انکار می آید. البته من در اینجا قصد پرداختن به این دلایل و رد و یا اثبات آنها را ندارم ولی معتقدم اگر به دنبال کشف حقیقتی علمی هستیم باید به مسائل تاریخی همانگونه که رخ داده بنگریم و نه آنگونه که دوست داریم رخ داده باشد! بنابراین دیگر صاحبنظران و تاریخ دانان ایرانی و یا بین المللی اگر دلایلی برای رد ادعاهای آقای پورپیرار دارند، باید آنها را ارائه دهند و یا این ادعا را به عنوان حقیقتی تاریخی بپذیرند. متاسفانه کتابها و نوشته های پورپیرار به طور کامل بایکوت شده و سانسور شدیدی بر علیه آن اعمال می شود و این برخلاف اصول علمی است و مصداق همان "سیاسی شدن علم" است که من در مقاله "جدایی علم از سیاست" (2) به آن اشاره کرده ام.

ادعاهای آقای پورپیرار شامل دو بخش است، یکی همان ادعای "ناتمام بودن مجموعه تخت جمشید" است و دیگری ادعای وجود یک "سیاست منسجم از سوی یهودیان برای تحریف تاریخ تخت جمشید و ایران" به منظور پنهان کردن آنچه که پورپیرار آن را " وقوع قتل عام پوریم" می نامد است. من سعی می کنم این دو ادعا را از هم جدا کنم و به هرکدام مستقل از دیگری نگاه کنم.

در مورد بخش اول یعنی ادعای "ناتمام بودن مجموعه تخت جمشید"، فرضیه آقای پورپیرار به نظر معقول می رسد چون علاوه بر دهها دلیلی که در این فیلم مستند برای نشان دادن نقصهای زیاد معماری تخت جمشید ارائه می شود، یک مساله مهم دیگر که به آن اشاره نمی شود هم مزید بر علت است و آن وسعت بسیار زیاد مجموعه تخت جمشید است که آن را با توجه به امکانات کم دوران باستان به صورت یک پروژه معماری بسیار بلند پروازانه مطرح می سازد. یعنی اگر ما حتی امروز بخواهیم همین پروژه معماری را با استفاده از امکانات بسیار پیشرفته ماشین آلات سنگ تراشی برقی و جرثقیل ها و ... انجام دهیم شاید اتمام آن حدود 10 سال به طول انجامد! بنابراین خیلی عجیب نیست که فکر کنیم ساخته شدن چنین مجموعه بلندپروازانه ای با امکانات کم 2500 سال پیش شاید صدها سال زمان لازم می داشت. از این منظر و با توجه به اینکه کل دوران حکمرانی هخامنشیان به دویست سال هم نمی رسد و این حقیقت که هخامنشیان همواره در حال جنگ با مخالفانشان بوده اند نیز معقول بودن این مساله را که آنها فرصت کافی برای اتمام این پروژه عظیم را نداشته اند بیشتر آشکار می سازد.

 اگر دوران کوتاه حکمرانی هخامنشیان را با دوران چند هزارساله حکمرانی فرعونها در مصر مقایسه کنیم به وضوح آشکار می شود که چرا مصریان باستان فرصت کافی برای ساختن و اتمام شاهکارههای معماری در اهرام ثلاثه مصر را داشته اند ولی این فرصت از نظر تاریخی در اختیار هخامنشیان قرار نداشته است که آرزوهایشان و طرح های عظیمشان را به پایان برسانند. اما نباید فراموش کنیم که این مساله چیزی از ارزش هنری و معماری بکار رفته در تخت جمشید نمی کاهد و این حقیقت در صورت اثبات هم نباید باعث کم ارزش کردن زحمات طاقت فرسای هنرمندان و حجاران و معماران آن روز تخت جمشید که از مردمان همین منطقه ما بودند بکاهد. متاسفانه تاریخ را حکمرانان خونخوار و خودخواهی نوشته اند که خواسته اند نتیجه زحمات طاقت فرسای مردمان تحت سلطه خود را به نام خود ثبت کنند و برای خود در تاریخ افتخار و شکوه قلابی دست و پا کنند! اما ما که امروز در دوران برقراری دموکراسی و حقوق بشر زندگی می کنیم، هرگز نباید فراموش کنیم که افتخار حقیقی از آن هنرمندان و حجاران و معماران گمنامی است که هیچ نامی از آنها در تاریخ باقی نمانده است و نه حکمرانان بی رحمی که هزاران انسان را برای ساختن کاخهای باشکوه برای خودشان به استثمار در آورده و از آنها بیگاری می کشیدند! این حکم نه تنها در مورد هخامنشیان که در مورد فرعونهای مصر و همه تمدنهای کهن دیگر نیز صادق است. بنابراین در بازدید از آثار تاریخی علاوه بر شکوه و جلال آنها باید رنج و مشقت طاقت فرسای انسانهایی را هم ببینیم که زیر تازیانه های حاکمان به سختترین کارها وادار می شدند و چه بسیار که در این راه جان می باختند. این حقیقتی تلخ است که تمام آثار باستانی کهن بشر با خون هزاران انسان بی گناه آبیاری شده است!

اما در مورد ادعای دوم آقای پورپیرار که گناه مغفول و ناشناخته ماندن این احتمال را که شاید تخت جمشید هیچگاه به اتمام نرسیده است را به وجود یک "سیاست منسجم از سوی یهودیان برای تحریف تاریخ تخت جمشید و ایران" نسبت می دهد را باید دقیق تر بررسی کرد. متاسفانه تئوری توطئه همواره اولین چیزی است که به ذهن ما خطور می کند اما این مساله کمی عجیب است که بگوییم همه تاریخ دانان که در مورد تاریخ ایران تحقیق کرده اند از یک مرکز قدرتمند مثلا صهیونیست ها فرمان می گرفته اند! حداقل در مورد ویل دورانت که نگاهی نسبتا بی طرفانه به تاریخ ایران دارد، این اتهام چندان قابل پذیرش به نظر نمی رسد. شاید دلیل این بی توجهی را به دو عامل مربوط دانست. اول اینکه هر باستانشناسی که سالهای متمادی از عمر خود را برای شناختن یک تمدن باستانی صرف می کند، تمام تلاش خود را برای اثبات بزرگی و عظمت آن اثر باستانی بکار می برد و نه نفی آن! زیرا که هرچه اهمیت و عظمت آن اثر باستانی بیشتر باشد، شهرت و افتخار آن باستان شناس نیز به طبع افزایش می یابد و در این راه عظمت ستونها بیش از 20 متری تخت جمشید و نقوش هنرمندانه اش هر بیننده ای را مسحور خود می کند و شاید آنها تنها با دید اثباتی به این مساله نگاه کرده اند و نواقص آن را ندیده اند. همینطور در مورد مورخ بزرگی مثل ویل دورانت، این مساله می تواند به این دلیل باشد که چون او اختصاصا به تمدن ایران نپرداخته و در کتابهای بزرگش، مبحث ایران تنها به یک فصل کوچک از جلد اول کتابش خلاصه می شود، همین امر نشان می دهد که او فرصت تحقیق عمیق در این زمینه را نداشته و بیشتر یافته ها و گزارشهای دیگر باستان شناسان را گردآوری کرده است. برای اینکه بدانیم ویل دورانت چگونه نگاهی انتقادی به تمدن ایران باستان داشته است که آشکارا او را از اتهام فرمانبرداری از آنچه که آقای پورپیرار آن را صهیونیسم بین الملل می نامد که عمدا به بزرگنمایی تمدن هخامنشی فرمان داده تا قتل عامی به نام پوریم را مخفی کند، مبرا می کند. هرچند من نمی خواهم چنین احتمالی را رد کنم که شاید برخی از ایران شناسان خارجی، چنین قصدی را هم داشته اند؛ اما هدفم این است که نشان دهم که حقیقت آنگونه که آقای پورپیرار سیاه و سفید می بیند هم نیست.

ویل دورانت در مورد داریوش می گوید (3): « بسياري از ولايات سر به شورش برداشتند. ولي داريوش همه را به جاي خود نشانيد و در اين كار منتهاي شدت و قساوت را به كار برد. از جمله، چون پس از محاصرة طولاني بر شهر بابل دست يافت، فرمان داد كه سه هزار نفر از بزرگان آن را به دار بياويزند، تا ماية عبرت و فرمانبرداري ديگران شود؛» ودر بخش آداب و اخلاق پارسیان می گوید :

« آنچه ماية شگفتي مي‌شود اين است كه مردم ماد و پارس، با وجود آن ديني كه داشتند، تا چه حد بيرحم بودند. بزرگترين شاه ايشان، داريوش اول، در كتيبة بيستون چنين مي‌گويد: «فرورتيش دستگير شد و او را نزد من آوردند. گوشها و بيني و زبان او را بريدم و چشمهاي او را درآوردم. او را در دربار من به غل و زنجير كردند تا همة مردم او را ببينند. بعد او را به اكباتان بردم و به دار آويختم… و اهورمزدا ياري خود را به من عطا كرد. به ارادة اهورمزدا قشون من بر قشوني كه از من برگشته بود پيروز شد و چيترتخم را گرفته نزد من آوردند. من گوشتها و بيني او را بريدم و چشمهاي او را بركندم. او را در دربار من در غل و زنجير داشتند، و تمام مردم او را ديدند. بعد به امر من در اربل او را مصلوب كردند.» داستانهايي كه پلوتارك، در سرگذشت اردشير دوم و حوادث اعدامي كه به فرمان وي صورت گرفته، نقل مي‌كند، نمونه‌هاي خونيني از اخلاق شاهان پارس را در دورة اخير آنان نشان مي‌دهد. بر كساني كه خيانت مي‌ورزيدند هيچ گونه رحمت و شفقتي روا نمي‌داشتند: اين گونه اشخاص، و پيشوايان ايشان را به دار مي‌آويختند. پيروانشان را چون بنده مي‌فروختند و شهرهاشان را چپاول مي‌كردند و پسرانشان را اخته مي‌ساختند، و دخترانشان را به اسيري مي‌بردند و مي‌فروختند. ولي عدالت و حق مقتضي آن نيست كه، در بارة يك ملت، تنها از اعمال و رفتار شاهان آن قضاوت شود؛ فضيلت چيزي نيست كه مانند اخبار تاريخي روايت شود، و نيكان و پاكان، مانند ملتهاي خوشبخت، تاريخي ندارند.»

ویل دورانت در ابتدای بخش «روش زندگي و صناعت پارسيان» می گوید :

«پارسي كه در آن روزگار بر چهل ميليون ساكنان اين نواحي حكومت كرد همان ايراني نيست كه اكنون مي‌شناسيم، بلكه ناحية كوچكي در مجاورت خليج فارس بود كه در آن زمان به نام «پارس» خوانده مي‌شد و اكنون آن را «فارس» مي‌نامند. سرزمين پارس سراي بيابانهاي بيحاصل و كوههاي فراوان بود؛ رودخانة فراوان نداشت و در معرض گرماي سوزان و سرماي كشنده بود و به همين جهت بود كه درآمد زمين، به تنهايي، كفاف زندگي دو ميليون ساكنان آن را نمي‌كرد، و ناچار بايد كسري را از راه بازرگاني و كشورگشايي تأمين كنند. مردم كوه‌نشين اصلي سرزمين پارس، مانند مادها، از نژاد هند و اروپايي، و شايد از جنوب روسيه به اين نواحي آمده بودند» .

همین جملات بالا نشان می دهد که بنا به نظر ویل دورانت تمام امپراتوری هخامنشی فارس زبان نبوده اند بلکه تنها بخش مرکزی و جنوبی ایران محل سکونت پارس ها بوده که جمعیت آنها را دو میلیون نفر در برابر جمعیت چهل میلیون نفری امپراتوری شان بیان می کند. در واقع آنها نیز مانند تمام اقوام در برهه ای از تاریخ، پادشاهان باهوش و خونخوار و بی رحمی چون کوروش و داریوش از میانشان برخاستند و آنها را بر ملل پیرامونی مسلط ساختند که داریوش آن را به منتهای درجه بزرگی رساند ولی این برتری 100 سال بیشتر دوام نیاورد. ویل دورانت در بخش انحطاط حکومت پارس می گوید :

« شاهنشاهيي كه داريوش تأسيس كرده بود يك قرن بيشتر نپاييد. استخوان بندي مادي و معنوي پارس با شكستهاي ماراتون و سالاميس و پلاته در هم شكست؛ شاهنشاهان كار جنگ را كنار گذاشته، در شهوات غوطه‌ور شده بودند، و ملت به سراشيب فساد و بيعلاقگي به كشور افتاده بود. انقراض شاهنشاهي پارس در واقع نمونه‌اي بود كه بعدها سقوط امپراطوري روم مطابق آن صورت گرفت: در هر دو مورد، انحطاط و تدني اخلاقي ملت با قساوت شاهنشاهان و امپراطوران و غفلت ايشان از احوال مردم توأم بود. به پارسيان همان رسيد كه پيش از ايشان به ماديان رسيده بود، چه، پس از گذشتن دو سه نسل از زندگي آميخته به سختي، به خوشگذراني مطلق پرداختند. كار طبقة اشراف آن بود كه شكم خود را با خوراكهاي لذيذ پر كند؛ همان كساني كه پيشتر در شبانروز بيش از يك بار غذا نمي‌خوردند- و اين آييني در زندگي ايشان بود- اينك به تفسير پرداخته، گفتند مقصود از يك بار غذا، خوراكي است كه از ظهر تا شام ادامه پيدا كند؛ خانه‌ها و انبارها پر از خوراكهاي لذيد شد؛ غالباً گوشت بريان حيوان ذبح‌شده را يكپارچه و درست نزد مهمانان خود برخوان مي‌نهادند؛ شكمها را از گوشتهاي چرب جانوران كمياب پر مي‌كردند؛ در ابتكار خوردنيها و مخلفات و شيرينيهاي گوناگون، تفنن فراوان به خرج مي‌دادند. خانة ثروتمندان پر از خدمتگزاران تباه شده و تباهكار بود، و ميخوارگي و مستي ميان همة طبقات اجتماع رواج داشت. به طور خلاصه بايد گفت كه: كوروش و داريوش پارس را تأسيس كردند، خشيارشا آن را به ميراث برد، و جانشينان وي آن را نابود ساختند .

تنها آنچه در دربار روم زمان تيبريوس صورت گرفته با كشتارها و خونريزيهاي وحشت‌آوري كه در دربار ايران قديم اتفاق افتاده، قابل مقايسه است. كشندة خشيارشا را، اردشير اول، كه پس از پادشاهي درازي خشيارشاي دوم به جاي او نشست، كشت. وي را، پس از چند هفته، نابرادريش سغديان كشت، كه خود، شش ماه پس از آن، به دست داريوش دوم كشته شد؛ اين داريوش، با كشتن تري‌تخم، و پاره‌پاره‌كردن زن و زنده به گور كردن مادر و برادران و خواهران وي، فتنه‌اي را فرو نشاند. به جاي داريوش دوم، پسرش اردشير دوم به سلطنت نشست كه ناچار شد، در جنگ كوناكسا، با برادرش كوروش كوچك، كه مدعي پادشاهي بود، سخت بجنگد. اين اردشير مدت درازي سلطنت كرد و پسر خود داريوش را كه قصد او كرده بود كشت و، آنگاه كه دريافت پسر ديگرش اوخوس نيز قصد جان او دارد، از غصه دق كرد. اوخوس، پس از بيست سال پادشاهي، به دست سردارش باگواس مسموم شد؛ اين سردار خونريز پسري از وي را، به نام ارشك، به تخت نشانيد و، براي اثبات حسن‌نيت خود نسبت به وي، برادر او را كشت؛ چندي بعد، ارشك و فرزندان خرد وي را نيز به ديار عدم فرستاد و دوست مطيع و مخنث خود كودومانوس را به سلطنت رسانيد؛ اين شخص هشت سال سلطنت كرد و لقب داريوش سوم به خود داد؛ هموست كه در جنگ با اسكندر، هنگامي كه سرزمين و پادشاهي او در حال احتضار بود، كشته شد. در هيچ دولتي، حتي در دولتهاي دموكراسي امروز، كسي را سراغ نداريم كه در فرماندهي از اين شخص بي‌كفايت‌تر بوده باشد .

اسكندر،‌ بي‌مقاومتي، از هلسپونت (= داردانل) گذشت، چه آسياييان قشون مركب از 30000 پياده و 5000 سوارة وي را به چيزي نمي‌گرفتند. سپاهي 40000 نفري از پارس كوشيد تا اسكندر را در مقابل رود گرانيكوس متوقف سازد؛ در اين نبرد،‌ از يونانيان 115 مرد، و از پارسيها 20000 كشته شد. اسكندر تا مدت يك سال رو به جنوب و خاور پيش مي‌آمد و بعضي شهرها را مي‌گرفت، و پاره‌‌اي ديگر در برابر وي سر تسليم فرود مي‌‌‌آوردند. در اين اثنا، داريوش سوم اردويي 600000 نفري از سربازان و ماجراجويان براي خود فراهم ساخته بود؛ براي عبور كردن چنين سپاهي، از پلي كه با كشتيها بر روي فرات بسته بودند،‌ پنچ روز وقت لازم بود؛ دستگاه سلطنت را ششصد استر و سيصد شتر حمل مي‌كرد. چون دو لشكر در ايسوس به يكديگر برخوردند،‌ با اسكندر بيش از 30000 مرد جنگ نبود، و داريوش، از تيره‌‌بختي و ناداني، ميداني را براي جنگ برگزيده بود كه جز معدودي از سپاه بيشمار وي نمي‌‌‌توانستند به كارزار برخيزند و باقي سربازان بيكار ماندند؛ چون آتش جنگي فرو نشست، معلوم شد كه يونانيان 450 كشته داده‌اند و از ايرانيان 110000 كشته شده، كه بيشتر ايشان هنگام فرار از ترس به اين پايان سياه و ننگين رسيده بودند. اسكندر سخت در پي فراريان افتاد و به قولي، بر پلي كه از كشتگان ساخته شده بود،‌ از نهري گذشت. داريوش زن و مادر و دو دختر و ارابه و چادر مجلل خود را به جا گذاشت و ننگ فرار را تحمل كرد» .

 

(1): http://na.naria.info/fa/page/index.puriam

(2): http://www.iranglobal.info/I-G.php?mid=2&news-id=2735&nid=autor

(3): تاریخ تمدن ویل دورانت، جلد اول، مشرق زمین گهواره تمدن