پاسخ
رضا اغنمی به
نوشته عباس
مقدم،
«پيرامون
مساله ملی در
آذربايجان»
مروری به
یک نوشته از:
آقای عباس
مقدم
هزار
سال سیاه است خواب
خرگوشیم/هزار
سال سیاه است
مسخ نیرنگیم
• برایشان
مهم نبود که آتشکده
ها را خاموش
کردند و به
جایش در هرکوی
و برزن ده ها
مسجد و تکیه و
امامزاده برپا
کردند. و
سراسر خاک وطن
را به ماتم
سرای عربی با
همان رسوم
بدوی عرب
گسترش دادند،
این مسئله
اصلا اهمیتی
برایشان نداشته
و ندارد، اما
از ترکی حرف
زدن و با رسوم
محلی زیستنِ
بخش عمده ای
از ساکنان این
سرزمین که
هموطنان اند و
از صاحبان اصلی
و مشترک این
خانه موروثی
هستند،
گرفتار"تب و
نوبه" میشوند
و "کهیر"
میزنند. ...
هزار سال
سیاه است خواب
خرگوشیم
هزار سال سیاه
است مسخ
نیرنگیم
لاله ایرانی
شاعرجوانی که
می اندیشد و
می سراید.
هرگز به یاد
ندارم به
انتقادات و
بررسی هایی که
درخصوص مسائل
ملی دور میزند
پاسخ بدهم به
چند دلیل که
فقط به دو
تایش اکتفا
میکنم. اول
اینکه باید
عرصه ی بحث را
باز گذاشت
برای طرح و
دریافت نطرات
دیگران. دوم
به تجربه
دریافته ام که
پاسخ معقول
ومنطقی به
برخیها، دامن
زدن به اختلافهای
ملی و قومی
منجرشده است
که وحشت دارم
از گفتنش و حتا
از خیال ش.
بدجوری
ویرانمان
خواهد کرد!
به ویژه که
ناقد ازهمان
نخست با به
کارگیری این
جملهی
تکفیری: " ...
دیدگاه های
نادرست
پرداخته که همواره
دستمایهی
عناصر تجزیه
طلب میباشد."
به معرفی خویش
پرداخته که ای
کاش دربارهی
مفهوم عکس این
نظریهی خود
نیز اندک
تآملی
میکردند.
پیشاپیش
بگویم که حدود
٨۰۰ سال پیش
ابن خلدون، در
باره دروغ های
تاریخنویسان
آن چنان دادش
به آسمان رفته
که در مقدمه
چند صفحه ای
در جلد اول
کتاب "مقدمه
ابن خلدون"
تحت عنوان:
"فضیلت دانش
تاریخ و تحقیق
روشهای آن ..."
بحث مهمی را به
آن اختصاص داده
است همو با نمونه
های فراوان
یاد آور میشود
که :
" ... مسعودی و
مورخان آورده
اند که موسی ع
هنگام
آوارگی ... به
شمردن
سپاهیان بنی
اسرائیل دست
یازید و عده
آنهارا ششصد
هزارتن یا
فزونتر یافت .
اگر وسعت و
گنجایش مصر و
شام را
دربرابر چنین
سپاه گرانی
بسنجیم مایه
حیرت میشود ...
کشور ایران از
کشوربنی اسرائیل
به درجات عظیم
تر و پهناورتر
بود ... به همه
این ها شماره
سپاهیان ایران
هرگز به این
میزان
نمیرسید. ص ۱۵
مقدمه ابن
خلدون ترجمه
پروین
گنابادی انتشارات
علمی و فرهنگی
چاپ هشتم
تهران ۱٣۷۵
"...این عادت
مبالغه گوئی
از آنجا
سرچشمه
میگیرد که روح
آدمی شیفته ی عجایب
و غرایب است و
نیز برزبان
آوردن گزافه گویی
آسان است ...
این گونه کسان
حتا با خودشان
هم حساب
نمیکنند و
درنقل کردن خبر
واسطه موثق و
راوی عادلی هم
نمیجویند و
خودرا به
جستجو و تحقیق
نیازمند نمیدانند
ازاین رو عنان
زبان را
میگسلند و آن
را درچراگاه
دروغ آزاد
میگذارند ... و
خریدار بازار
یاوه سرائی و
ژاژخایی میشوند
... " همان ص ۱۷
شرح بیشتر
دراین مقوله
خارج از
حوصله این بحث
است. و با
آوردن این
کلام حکیمانه
ی ابن خلدون
" ... میان علم،
وظن ویقین و
تسلیم تفاوت
بسیار است."
همان ص ۴۶. و
نمونه های
ارائه شده که
به نظر میرسد
حق مطلب را ادا
کرده است و
ضرورتی هم به
شرح بیشتر
نیست. ابن
خلدون این
دانشمند بزرگ
تونسی، روش
تاریخ نگاری
را با چند
مثالی که
آورده، جان
مطلب را ادا
کرده
است.
درمطلب: "نکاتی
پیرامون
مسئلهی
آذربایجان"
مندرج در
اخبار روز
یکشنبه ۱۷ اردیبهشت
۱٣٨۵ به قلم
آقای مقدم هیچ
خبروسند تازه
ای نیست که خوانندگانش
را اقناع کند
جز همان مطالب
تکراری با
معدود منابع
مشخص و کتاب
های دلخواه
و آرمانی.
واگر کسی
حوصله به خرج دهد
و آثار دیگران
را نیز دراین
باره جویا شود،
منابع همین
چند تاست که
آقای مقدم رجوع
کرده اند.
البته این کار
تکراری سال
هاست که توسط
برخی متعصبین
و پیروان"هنرنزد
ایرانیان است
و بس" رواج پیدا
کرده است و بی
دلیل هم نیست.
شکست اهداف
انقلاب ۵۷ و
هدر رفتن آمال
آن خیزش بزرگ
در پس کودتای
۲٨ مرداد،
انفعال سیاسی و
بدبینی
اجتماعی را به
ارمغان آورد.
اما بودند
وهستند
آگاهانی که با
شکستن سکوت انفعالی
درسرگشتگی
برای یافتن
"هویت" یا "خودشناسی
فرهنگی" به
تلاش تازه ای
دست یازیدند و
در این رهگذر
بود که افق
های تازه ای
گشوده شد.
مسئلهی پا
گرفتن تشکلات ملی
و قومی و بالا
گرفتن موج
"هویت اقوام
ایرانی"
نمونهی بارز
آنها است. به تعبیری،
حاصل نهائی
شکست هایی
میباشد که ذکرش
رفت. قابل
توجه این که
در میان اقوام
ایرانی، تنها
آذربایجانی
ها هستند که
همیشه مورد
بحث و جدل
بوده و درمظان
ده ها تهمت از
متجاسر و
تجزیه طلب
گرفته تا پان
تورکیسم و ...
که از نگاه
عقل نقاد، میتوان
حسادت و تنگ
نظری های غالب
را تمیز داد و
درسنجش لیاقت
و درایت به
فراز و فرودها
و ناتوانی های
هتاکان آگاه
شد.
قصدم از
انتشار آن
مقاله و
تآکید بر" آذربایجان
و پیشینهی
دوپاره شدن
آن" این بود که
انگیزه های
دوپاره شدن
بخشی از خاک کشور
را یادآوری
کنم به این
امید که :
اولا درگیری
وچالش فکری
بین هموطنان
را دامن زده
باشم و دوم
چاره اندیشی
برای آمادگی و
مقابله با
خطری که به
کمین نشسته
واین بار
درابعادی گسترده
تر. متآسفانه
برخی ها با
برجسته کردن
نکات حاشیه ای
آن مقاله، به
تصفیه
حسابهای تنگ
نطرانه
پرداختند و
انگیزه های
بنیادی آن
مقاله را
نادیده
گرفتند.
بجاست این
یادآوری: که
پس ازنزدیک به
۱٨۰ سالی که
ازقرارداد
ننگین ترکمانچای
گذشته،
اکثریت
هموطنان ما
علل اساسی آن
جنگ
حانمانسوزرا
نمیدانند و
اطلاع درستی
ندارند که
بانی و باعث
جنگهای ایران
و روس ملایان
بودند
وصدورحکم
فتوای جهاد آنها
در برانگیختن
و تحریک عوام
چه نقش ویرانگری
داشت. اگردر
آن روزهای
سیاه، به دستورشاه
قاجار، سید
محمد اصفهانی
و ملا احمدنراقی
ازعتبات به
ایران دعوت
شدند و همراه
ملا احمد
تبریزی، با
صدور فتوای
جهاد، عده ای
سرباز
باتجهیزات
ابتدائی به مقابله
با قشون منظم
تزار
فرستادند و پس
ازشکست
مفتضحانه بخش
بزرگی
ازایران را به
روسیه
کافرتسلیم
کردند علاوه
برآن طبق ماده
۶ همان
عهدنامه مبلغ
۱۰ کرور یعنی
معادل ۵ملیون
تومان غرامت
جنگی به روس
ها پرداختند؛
امروزه خود
ملایان درتخت
سلطنت هستند با
لشگری از
صاحب فتواها.
یادمان باشد
که فقهای شیعه
پس ازچشیدن
مزهی حکومت،
با چنگ ودندان
قدرت را حفظ
خواهند کرد
ولو اینکه دایرهی
حکومت سلطنت
فقها به
مرزهای تازه و
محدودی تغییر
پیدا کند.
این نگرانی ام
را درآن مقاله
آوردم که متآسفانه
انگیزه ها
مورد توجه
قرارنگرفت و بحث
بی حاصل تغییر
و تعبیر اسامی
محل، اصل
مسئله را به
فراموشی برد.
انگار جلد
کتاب بیشترارضا
میکند تا متن
که یادگیری وتمرین
اندیشه های
تازه را
میآموزد. نامه
آقای مقدم
درتآیید این
نظریه است.
ایشان عوض درک
درست مطلب و
نمیگویم
حداقل همدلی،
بلکه با نقدی
دربارهی
اصل مسئله بحث
را دامن
میزدند که
متآسفانه با
برداشتی
نادرست،
اطلاعات ناقص
خود را به رخ
کشیدند. همان
شیوهی فکری
که حکام مستبد
برایش سرمایه
گذاری میکنند
تا مردم مسخ و
خوابرفته را
که همیشه عاشق
پوسته اند و
مغز را
نمیشناسند
درچنبرهی
قدرت کنترل
کنند.
با این توضیح
میپردازم به
نامه آقای
مقدم . نوشته
اند که:
"الف :آذربایجان
بطور تاریخی
فقط
آذربایجان
ایران است و
نام مشابه درورای
ارس جعلی است".
حال به این اسناد
توجه شود:
۱ " ... و درآخر
این قطعه از
جهت خاور بلاد
آذربایجان
است که از
شهرهای آن
تبریز و بیلقان٣
میباشد. ..." در
زیرنویس همان صفحه
که در ذیل
شماره ٣ مشخص
شده آمده :
"(بفتح ب ل)
شهریست نزدیک
دربند (منتهی
الارب). همان
ابن خلدون ج ۱
ص ۱۲۹
۲ - درکتاب
"روضات
الجنان و جنات
الجنان تآلیف
حافظ حسین
کربلائی
تبریزی که
درسال ۱٣٨٣
از طرف
انتشارات ستوده
درتبریزچاپ و
منتشر شده
است. در ص ۱۱۴ آمده
است :
« دیگر مرقد و
مزار قاضی
مجدالدین
محمد انصاری
.... اصل و منشاء
قاضی
مجدالدین
سیسی جان
نخجوان است. در
آذربایجان
چند خانواده
اند که به
انصاری بودن
مشهوراند
یکی قضات سیسی
جان مذکور،
دوم جماعت
شیخان،
دربرکشاط
قراباغ ، سوم
قاضیان طسوج
انزاب ار
نواحی تبریز.»
یعنی اینکه :
نخجوان، قره
باغ و تبریز
درآذربایجان
قرار گرفته
است.
توضیح این
نکته را نیز
ضروری میدانم
که حافظ حسین
کربلائی
تبریزی در
زمان صفویه
میزیسته و بنا
به نوشته ای
که درمقدمه
کتاب آورده
است این اثر
در رمضان ۱۰۰۵
هجری تصحیح
شده است. نسخه
خطی این اثر
درشهر
استانبول
درکتابخانه
اسعد افندی
موجود است یک
نسخه خطی دیگردرکتابخانه
استان قدس
رضوی ست که
ازروی آن نسخهی
سه نسخه
برداری شده،
یک نسخه نزد
خانواده
کلانتری
درتبریز. یک
نسخه در نزد
خانواده ثقه
الاسلام و
سومین نسخه در
کتابخانه حاج
محمدآقا
نخجوانی بوده
که به چاپ
رسیده است.
٣ - محمد حسین
بن خلف تبریزی،
مولف برهان
قاطع، که اول
بار آن را درهندوستان
به چاپ رسانده
است (۱۰۶۲ هجری)
مینویسد:
گویند وقتی
آغور آن ولایت
گرفت صحرا و
مرغزار اوجان
که یکی از
محال ولایت
آذربایجان
است او را خوش
آمد و فرمود
که هریک از
مردم او یک
دامن خاک
بیاورند و
آنجا بریزند و
خود به نفس
خود یک دامن
خاک آورد و
بریخت. تمامت
لشگر و مردم
هریک دامنی
خاک بیاوردند
و بریختند
پشتهی عظیمی
برهم رسید،
نام آن پشته
را آذربایگان کرد.
همو معنای
آذربایجان را
توضیح میدهد:
چه آذر به لغت
ترکی به معنی
بلند است و بایگان
به معنی
بزرگان و
محتشمان و
آنجا را با آن
مشهور
گردانید.»
برهان قاطع
جلد ۱ ص ۲۴ چاپ
پنجم.
امیرکبیر
تهران ۱٣۶۲.
۴ - در فرهنگ
سنگلاخ ،
تدوین میزرا مهدی
استرآبادی
منشی نادرشاه
که درسال ۱٣۷۴
به شماره نشر
۲۶٨ از طرف
انتشارات نشر مرکز
در تهران
منتشر شده در
صفحه ۲۲٨ ذیل
گنجه چنین
آمده است:
«گنجه [ ganja ] :
طفلی را نامند
که از پیرکهن
سال به وجود
آید و رومیه
عموم طفل و
بچه را "گنج" گویند
و نیز نام
ولایتی است
معروف در
آذربایجان»
همین گنجه
درحال حاضر
دومین شهر
درآذربایجان
شمالی یا
جمهوری
آذربایجان
است
دوران
پادشاهی
نادرشاه
افشار از ۱۱۴٨
تا ۱۱۶۰ هجری
قمری مطابق
مارس ۱۷٣۶ تا
ژوئن۱۷۴۷
میلادی بوده و
تدوین این
کتاب هم
قاعدتا درآن
سالها صورت
گرفته است.
۵ در نقدی
که میرزاکاظم
بیگ بر ترجمهی
تاریخ دربند
به نام
"دربندنامه"
توسط آکادمیسین
کالپورت Kalprot
آلمانی نوشته
است ، بارها
با آوردن
مثالهایی که
درمحاوره پیش
آمده، از
دربند و آن
سوی ارس به عنوان
آذربایجان
شمالی یاد
شده است این کتاب
در ۱٨۴٨ نوشته
شده و ۱٨۵۱ درپاریس
به چاپ رسیده
است.
اسناد ۵ گانه
بالا نشان
میدهد که آن
اسناد درفاصلهی
زمانی از
پانصدسال
تاهفتاد سال
قبل ازحکومت
مساوات تنطیم
شده است. پس
سال های مورد
اشاره آقای
مقدم نمیتواند
معتبر باشد.
جهت پرهیز
ازاطاله کلام
ذکر بیشتر
اسناد را جایز
نمیبینم. تنها
به این چند
سند بسنده
کردم با این
امید که هموطنان
متعصب،
آثارغیرآرمانی
خود را نیزمطالعه
کنند و با
برچسب پان
تورکیسم، وکلمات
عوامانهی
مشابه، آب به
آسیاب دشمن
نریزند.
گذشته از تمام
این اسناد تاریخی،
درست یا
نادرست، مگر
ذات اسم جغرافیائی
یک محل، چه
چیزی را
امروزه عاید
ما میکند.
میدانیم که در
اوایل سلطنت
پهلوی، اسامی
خیلی ازشهرها
عوض شد. دزدآب
به زاهدان.
بارفروش به
بابل. ارومیه
به رضائیه. انزلی
به پهلوی و
نام خیلی
شهرهای دیگرهم
تغییر یافتند
که
بعدازانقلاب
اسلامی انزلی
و ارومیه را
به اصل
برگرداندند. این
بار که نوبت
به اسلامیها
رسید
کرمانشاه به
اسلام شهر
تبدیل شد.
وشاه آباد غرب
و شاهی و
دیگرشهرها هم
که شاه داشت
با پیشوند اسلامی
تغییر نام
یافتند و
مهمتر اسم خیابان
ها و میادین
درتمام شهرهای
ایران به
خمینی بدل شد
وحتا بندر
بزرگی درجنوب.
آیا دراین
تعویض های
احمقانه، چه
تغییر اساسی
عاید مردم شد
جز بت تراشی و
تعویض عکس ها.
دراسناد
خارجی ها هم
ایران را قرن
ها پرس و بعدها
پرشیا
مینوشتند
درسلطنت رضاشاه
با تصویبامه
دولت به نام
ایران تغییر پیدا
کرد. پیروی
ازاین گونه افکارعوامانه
و سنتی بود که
دربعد
ازنوخواهی
ایران،
گرفتار توهّم
شدیم وبه
بیراهه رفتیم.
با کراوات و
کت دامن خودرا
آراستیم. زینب
خانم تهمینه
شد و علیقلی
داریوش. ذهنیت
ها همانگونه
سنتی و
دستنخورده
باقی ماند
درحسرت شهدای
عرب. و این
بارباکراوات و
مینی ژوپ
درحسینیه
ارشاد روی
صندلیهای شیک زیرجارهای
پرنوردل
سپردیم به
خزعبلات ملایان
فکلی که روضه
هم میخواندند.
گریستیم.طولی
نکشید که به
قول نیما
یوشیج " آن که
از مقابل
میآمد خودِ
دیالکتیک
بود" نقل به معنی.
درپایان بند
الف نوشته
اند: "با توجه
به واقعیت
موجود که توسط
محققین بنام
ارائه گشته،
اولا منطقه
شمالی ارس علیرغم
تعلق آن به
ایران ،
درگذشته،
هرگزآذربایجان
محسوب نمیشد.
درثانی منشاء
قومی ساکنان
"ترک زبان"
دوسوی ارس
کاملا متفاوت
میباشد. اما
آنچه که سبب
شد تا فرصت طلبان
گام به گام
درصدد یکی
دانستن
مردمان دوسوی
ارس برآیند،
زبان به ظاهر
مشترک مردم
دوسوی ارس
است! ..." (تآکید
از ماست).
پس : منطقه
شمالی ارس
متعلق به ایران
بوده. و دیگر
اینکه منشاء
قومی ساکنان دوسوی
ارس "ترک
زبان"
ومتفاوت
بوده.
از شکافتن
اظهار
نظربالا به
این نتیجه
میرسیم که:
۱ - رودخانه
ارس قرن ها پیش
از ظهور
مساوات پان
تورکیسم، جزو
خاک ایران
ودرآذربایجان
بوده است.
پرسش این است
که چگونه
جنوبش
آذربایجان و
شمالش به نام
دیگری
نامگذاری شده
کجا و با چه سندی؟
آیا دور از
منطق نیست که
مثلا زاینده
رود که ازشهر
اصفهان
میگذرد،
بگوئیم که
شمالش اصفهان
و جنوبش
شهمیرزاد
است؟! و یا
آجی چای که
ازوسط تبریز
میگذرد جنوبش تبریز
و شمالش مغان
باشد؟ امکان
دارد که به نام
کوی و برزن
های مختلف
نامیده شوند، اما
بعید است
رودخانه ای که
درمالکیت
ایران بوده
نام مختلفی
داشته باشد.
۲ - ساکنان دو
سوی ارس ترک
زبان اند.
اختلاف سر
منشاء قومی
ست. درجهان
امروزی دنبال "منشاء
قومی" رفتن از
وحشیگریهای
نازیسم و ویرانگریهای
هیتلر سر
درمیآورد.
".... اما آنچه
که سبب شد تا
فرصت طلبان
گام به گام
درصدد یکی
دانستن
مردمان دوسوی
ارس برآیند،
زبان به ظاهر
مشترک مردم دوسوی
ارس است.".
یعنی چه؟ شما
که دربالا،
اعتراف کردید
که ساکنان
دوسوی ارس ترک
زبان اند
ونشان دادید
که دنبال
منشاء قومی
میگردید که
مرا با شما
دراین باره
بحثی نیست و
خود دانید.
اصلا چه ربطی
دارد که با
این کلمات
عوام پسند در
تبیین ضعف
وارائه سند
متقن، نقد را
لوث کنید وپای
فرصت طلبان
راپیش میکشید
که چی؟ اگر
میخواهید عده
ای را مشت مال
بدهید ایرادی
نیست، بدهید
که بازارش داغ
است مثل
همیشه
پرمشتری. اما
یکبار دیگر به
آنچه که نوشته
اید دقت کنید
ببینید چه
نوشته اید؟ و
جالب تر ازهمه
به کارگرفتنِ
"به
ظاهرمشترک"
است که باید
گفت جل
الخالق!
این زبان
مشترک است یا
نیست، به ظاهر
یعنی چه؟ آقای
منقد؟ "به
ظاهر مشترک"
جز طنز مسخره
ای نمیتواند
مفهوم دیگری
داشته باشد.
یک خانم آبستن
است یا نیست.
آگر نیست که
چه جای بحث و
اگر هست با
گفتن به ظاهر،
آبستنی زن را نمیتوان
نفی کرد و
همانگونه وجود
طفل را دربطن
مادر منکر شد.
نمیتوان با
گفتن به ظاهر،
روی اشتراک
همان زبان در
دوسوی ارس بحث
کرد و این شاخ
و آن شاخ پرید.
شتابزدگی ها
چنانچه دنبال
شود و با " به
ظاهر" پیش
برویم، پرسش
های تازه ای مطرح
میشود. مثلا
چرا ساکنان
دوسوی ارس، با
ساکنان گیلان
و کرمان یا
دارالخلافه نشینان
تهرانی مشترک
نیستند. گو
اینکه
تهرانی قبل از
قاجاریان
وجود نداشته
است - درحالی
که به نظر
نویسنده،
آدربایجانیان
هزاران سال
است با آنها
همزبان بوده و
به فهلوی سخن
میگفته اند؟
در بخش ب:
نوشته اند که
زبان مردم
آذربایجان درگذشته
پهلوی آذری
بوده و منشاء
قومی مردم آذربایجان
برخلاف
ادعای پان
تورکیستها
ترک نیست بلکه
ایرانی ماد
میباشد.
حکایت
نویسنده و
روایت های
ساده و سرگرم کننده
شان، روش
اسلامگرایان
را تداعی
میکند ونشان
میدهد که برخی
ازمنقدان، با
عکس مار
بیشترراحت
اند تا نوشتن
و توضیح آنکه
نیاز به
فکربیشتری
دارد و ارائهی
اندیشهی
سالم. نابودی
زبان فهلوی
را
درآذربایجان،
به حساب تسلط
ترکها
گذاشتن، البته
که کار سهلی
ست بی
مسئولانه. بعد
اشاره ای دارد
به ترجمهی
کتاب کسروی، درهمین
باره که خیلی
زود به
انگلیسی و
روسی ترجمه گردید.
اینکه
مستشرقین به
علت علاقه به
این قبیل امور
تاریخی
وفرهنگی ملل دیگر
میپردازند
قابل تقدیر
است. اساسا دردوران
معاصر،
بیشترین آثار
گذشتهی
ایران در
زمینه های
فرهنگی و
تاریخی را خارجیها
کشف ومنتشر
کرده اند.
مثلا کتاب
"ناسیونالیسم
ایرانی" را
ریچارد کاتم
همکار سابق
سازمان های
اطلاعاتی
امریکا
تئوریزه کرده
و درتهران
ترجمه شده
است. اما سئوالی
که ازذهن
خواننده
میگذرد این
است که چطور
این قبیل
کتابها به
سرعت مورد توجه
قرار میگیرد
اما ترجمهی
آثار خیام بعد
از چند قرن
پیش میآید؟
آقای منقد نمیپرسد
که زبان فهلوی
در دیگر نقاط
ایران که ترک
نشین نبودند،
چرا ازبین رفت
و زبان بیگانه
دیگری با
فرهنگ دیگرِ و
قرنها قبل
ازحملهی ترک
و مغول برآن
غالب شد. تا
جائی که فرهنگ
گذشتهی
ایران را محو
و نابود و
ناموسش را در
بازارهای
مکاره حجاز به
حراج گذاشت .
برایشان مهم
نبود که
آتشکده ها را
خاموش کردند
وبه جایش در
هرکوی و برزن
ده ها مسجد و
تکیه و
امامزاده
برپا کردند. و
سراسر خاک وطن
را به ماتم
سرای عربی با
همان رسوم
بدوی عرب
گسترش دادند،
این مسئله
اصلا اهمیتی
برایشان
نداشته و ندارد،
اما از ترکی
حرف زدن و با
رسوم محلی زیستنِ
بخش عمده ای
از ساکنان این
سرزمین که
هموطنان اند و
ازصاحبان
اصلی و مشترک
این خانه
موروثی
هستند،
گرفتار"تب و نوبه"
میشوند و
"کهیر"
میزنند. بیم و
هراسش ازورود
به حیطهی
محرمات قابل
درک است و رعایت
خط قرمزها
اولیتر. اما
جوهرعقل
نقاد، صراحت
است و امانت
داری . پرهیز و
سکوت در:
دریدن پرده
ها، هم از
ابزار فرصت
طلبان است.
منقدی که
منشاء جهل و
گمراهی را نمیبیند
یا میبیند و
چشم برهم
مینهد، نه
تنها فرصت طلب
که خود عملهی
جور وجهل است که
دراین وادی،
گام به گام؛
سیاهفکری و
جهالت را
گسترش میدهد و
نقش زندانبان
پنهان را برعهده
دارد.
دردها
عمیقترازاین
حرفهای سطحی
است که با گرفتن
گریبان مردمی هم
تبار درمان
پذیرباشد.
مردمی که در
سطح کشور با
دردی مشترک به
توسری و فلاکت
محکوم اند و
فریادرسی هم
ندارند.
درگیریها به هرعنوانی،
به نفع مردم
نخواهد بود. حکومت
بقای خود را
به بهانهی سرکوب
تضمین خواهد
کرد.
دربندج آمده
است:
" ... در زمان
ساسانیان
درمواردی به
بعضی از صحرانوردان
ترک اجازه
اقامت مشروط در
مرز داده میشد
تا مانع از
نفوذ دیگر
اقوام صحرا
نورد باشند
همچنین درآن
زمان استحکامات
و پادگان
دایمی
درمنطقه
دربند بین
دریای
مازندران و
کوههای قفقاز وجود
داشت ..." در
ادامه همین
بند مینویسند
که : " ....
یعقوبی بطور
دقیق به ساکنان
شهرهای
ایران و
ترکیب قومی
آنان اشاره
دارد، هرگز
اسمی از وجود
ترکان درایران
نیست. یعنی
آمدن ترکان به
ایران به سالهای
بعد ازاین
تاریخ مربوط
میشود. ..."
اشفتگی این
مقاله یکی دو
تا نیست . یکجا :
ترکان صحرانورد
از مرزهای
ایران حراست
میکنند، ویک
کجا خبری از
آن ها نیست.
رحیم رئیس نیا
در این باره
به گفتگوئی
اشاره میکند
که بعد ازحمله
اعراب به ایران
بین معاویه با
یکی از
سردارانش رخ
داده است.
مینویسد:
«معاویه پرسید:
خداوند تورا
خیر دهاد، از
حال آذربایجان
بگو؟
عبید گفت:
آذربایجان از
سرزمین ترک
است و ترکان
درآن گردآمده اند.»
(آذربایجان
درسیر تاریخ
ایران از آغاز
تا اسلام.
رحیم رئیس نیا
ج ۲ ص ۹۰۱).
اینکه
آذربایجان به
سبب موقعیت
جغرافیائی، قبل
ازاسلام و با
حمله و هجوم
قبایل به شرق
و جنوب غربی
قلمرو
ساسانیان
مواجه بوده،
این احتمال که
برخی
ازمهاجمان
قبایل ترک
زبان
درآذربایجان
سکونت کرده و
به تدریج رنگ
بومی گرفته
اند، بیشتر به
واقعیت نزدیک
به نظرمیرسد.
عربها حدود
بیش از شش قرن دراسپانیا
حضور فعال
داشتند، اسپانیائیها
نه تنها عرب
زبان نشدند،
ولی درفرهنگ و
هنر همدیگر
چنان غلتیدند
که هنوز میراث
های هنری و
معماری
اسلامی
دراسپانیا،
از مفاخر
فرهنگی آن
کشور به حساب میآید.
دراین بند،
یکی
ازجالبترین
بخش های این
مقاله، کشف
منطقه جدید
ترک نشین دنیای
قدیم است.
"اقوام اورال
آلتایی که بین
دریاچه اورال
و کوه های
آلتایی زندگی میکردند."
تا آنجائیکه
ما اطلاع
داریم هیچکدام
از منابع
تاریخی به
اقوامی به نام
اورال آلتایی
اشاره نکرده
است، چرا که
این اقوام به
این صورت وجود
تاریخی
نداشته اند.
اما گروه
اورال آلتایی
یک گروه فرضی
زبانی است که
زبان های
اورالی و
زبانهای آلتایی
درآن قرار
میگیرند.
دراین مورد
مراجعه به هر
انسیکلوپدی
مشکل را حل
میکند. این
همان اشتباه
یا درواقع سوء
استفاده ای ست
که درمورد
زبانهای هند
اروپائی پیش آمده
و تصورکرده
اند که چون
گروه فرضی
زبانی وجود
داشته، پس
قبایل و مردمی
که با آن حرف
میزدند وجود
داشته است،
هیچ
تاریخنگاری مخصوصا
تاریخنگاران
غربی که خلاف نویسندگان
ما به حرفهی
خودشان حرمت
قائل هستند از
چنین مردم و
نژادی سخن
نگفته اند.
آقای مقدم نیز
گرفتار همین
توهم شده و این
بلارا سرگروه
فرضی زبانی
اورال آلتایی
درآورده و
برای آن
قبیله
تراشیده و
فراموش کرده
که اورال اسم
سلسله کوه است
و آرال دریاچه
ای که هزاران
کیلومتر از آن
دور است
ونمیتوان این
فرضیات ذهنی
را سند
تاریخی تلقی
کرد.
درادامه این
بند آمده است:
" ... باتوجه به
اینکه مغول ها
اغلب ترکی بلد
بودند، زبان
رایج دراردو ترکی
بود.
ایرانیانی که
دراردوی مغول
به کارهای پست
گماشته
میشدند، ضمن
اینکه مجبور بودند
زبان ترکی یاد
بگیرند موظف
بودند روی
لباسشان
علامت مخصوصی
را که مغولها
تعیین کرده
بودند بدوزند
تا معلوم شود
که آنها تات
هستند .... ..."
واقعا من
نمیدانم این
سخنان به جد
نوشته شده یا شوخی
ست؟
مغول ها اگر
اینگونه بوده
اند، که آدم
های پیشرفته
ای باید بوده باشند.
کدام
کشورگشای
مهاجم اجازه
داده که در اردوی
خود لشگریانش
به زبان بومی
دشمن اش تعلیم
ببیند؟ مثل
اینکه بگوئیم
درحملهی
عربها به
ایران،
ایرانیانی که
در جلولا و
نهاوند ... با
آنها روبرو
شدند، عربی
بلد بودند.
چرا و ازکجا
مغولها ترکی
بلد بودند؟ چه
نیازی داشتند.
انگار که
نویسنده از اردوی
سلجوقی بحث
میکند. اگر
مینوشتند که
برخی ترکان
مغولی بلند
بودند منطقی
تر به نظر
میرسید چرا که
ترکان به قول نویسنده
در اردوی مغول
بودند و
اختیار با
مغول ها بود.
آیا این قابل
قبول است که فرماندهان
مغولی با زبان
مزدوران خود
سخن بگویند؟
این دلایل من
درآوردی در به
کرسی نشاندن
این مدعای
واهی ست که
زبان ترکی با
مغولها وارد
آذربایجان
شده است. دیگر اینکه
لغت تات هرگز
تحقیر نیست
مثل عجم یعنی
لال. درطول
تاریخ
افرادغیرترک
را که دربین
ترکان
میزیستند تات
مینامیدند. و
سپس تابعین
غیر ترک شاهان
ترک را تات
گفته اند. این
بعدها ست که
که کلمهی
تات درطول
تاریخ معنای
مجازی حیله گر
را هم به خود
گرفته است.
درپایان همین
بند کشف تازه
ای هم رخ
میدهد و آن
اینکه شاه
اسماعیل صفوی
ایرانی تبار
به حساب میآید
و تا حدودی تربیت
ترکی داشت.
(یعنی که خودش
ایرانی نبود)
و ازطرف مادر
نسب ترکمنی
داشت. یادآور
میشوم که شاه
اسماعیل
نوادهی
دختری اوزون
حسن آق
قیونونلو است
که زن وی دختر
پادشاه رم
شرقی است.
آقای مقدم
نمیگوید که چرا
زبان فارسی که
با اقتدار
تمام میرفت
تانصف ربع مسکون
را فتح کند
زبان آذری باستان
رو به افول
گذاشته بود؟
ولی جالب تر
اینکه شاه
اسماعیل با
تلخیص و نه با تخلص
"ختایی" شروع
به سرودن شعر
به زبان ترکی
کرد.
فضولی
نامدارترین
شاعر کلاسیک
آذربایجانی
هم عصر شاه
اسماعیل است و
منظومهی بنگ
و باده را نه
به زبان فارسی
و در حکم
مقایسه شاه
اسماعیل و
سلطان سلیم
سروده است.
این دوره اوج
شکوفائی ادبیات
کلاسیک ترک
است و همه
میدانند که
قرنها لازم
است تا
ادبیاتی به
شکوفاترین دوران
خود برسد.
نباید غافل
بود از اینکه
نسیمی شاعر
بزرگ حروفی
صدها سال قبل
ازاین دیوانش
را به ترکی
سروده است.
زبان دربار و
قشون هزار سال
زبان ترکی
بوده است. نه اینکه
شاه اسماعیل
به سرداران
ترک مقام و
منصب داده و
بدین سان زبان
باستانی آذربایجان
به تدریج
زدوده شود و
جایش را به زبان
حکام ترک
بدهد. چرا این
زبان باستانی
فقط دراین چند
روستای
باقیماتده
که آن هم به
قول نویسنده
درحال نابودی
ست؟
در بند د:
با نظریه ای
که بیشتر به
شوخی شبیه است
آمده: که "درآذربایجان
طی سده های
گذشته زبان
ترکی به ٣
دلیل
نمیتوانست
زبان علم و
ادب باشد. اول
اینکه درآن
زمان زبان
ترکی فاقد
دبیره بود {و
دبیره یعنی
چه} یعنی زبان
پیشرفته ای
نبود که دارای
خط و دستور
زبان باشد.
این زبان نظیر
دیگر زبان های
عقب مانده فقط
میتوانست
زبان محاوره
ای باشد نه
بیشتر." معلوم
شد که دبیره
یعنی زبان
پیشرفته ای که
دارای خط و
دستور زبان
باشد. پس بدین
ترتیب زبان
ترکی درآن
زمان فاقد
دبیره بوده،
درزمان حاضر
نیز زبان
فارسی فاقد
دبیره است.
چون نه از
خودش خط دارد
همچنانکه درطول
تاریخ نداشته
است و حتا
درحال حاضر
هم دستور زبان
ندارد. نه کسی
منکر فارسی خواندن
یا فارسی
نوشتن
گذشتگان است و
نه کسی با آن
مخالف. علما و
دانشمندان ما هراندازه
که با زبان
های
بیشترآشنا
باشند بیشتر
امکان تحول و
پیشرفت پیدا
خواهند کرد.
اما اینکه
نویسنده
مقاله به عمد
بخواهد ترکی
را عقب مانده
وزبان فارسی
را نه تنها
پیشرفته که
دارای چنان
غنای ادبی و
ظرافت و
لطافتی بداند
که .... اولا اگر هرسه
کلمه : غنا و
ظرافت و لطافت
راکه هرسه
عربی ست، برداریم،
این زبان با
چه کلماتی
آنها را توضیح
خواهد داد؟
اصولا هیچ انسان
معقولی زبان
ها را با هم
مقایسه نمیکند.
تازه مقایسه
ای که برای
اثبات برتری یکی
و عقب ماندگی
دیگری باشد.
ولی چون
نویسنده
مقاله دراین
باره پیشقدم
شده، ما را در
مشارکت این
زشتکاری تحمیلی،
یعنی پاسخ
گوئی سرزنش
نکنید.
کسروی در
زندگانی من
بخش ۱۵
(سرگرمیها که
در زنجان
داشتم)
مینویسد:
" از این کوشش
و جستجو نتیجه
هائی به دست
آمد که از
جمله این بود
که ترکی از
دیده «کار
واژه ها» (
افعال) به
فارسی برتری
میدارد. زیرا دیده
شده در ترکی
۱۵ «گونه»
گذشته (ماضی) و
چهارگونه
«اکنون» (مضارع)
به کار میرود. درحالی
که درفارسی
دربرابر آنها
بیش از ۴ گونه
گذشته و یک
گونه «اکنون»
مضارع شناخته
نمیبود. این
یکی از
چیزهایی
میبود که مرا
از نارسایی
زبان فارسی و
بیماری آن آگاه
گردانید"
زندگانی من -
دوره کامل.
احمد کسروی
انتشارات بنیاد
چاپ تهران سال
۱٣۲٣ صص ۱۷۴
تا ۱۷۶. این
کتاب درسال
۱٣۷۷ در کلن
توسط
انتشارات مهر
تجدید چاپ شده
است.
هربرگی از این
نوشتهی
متضاد و
مغشوش،
روایت تازه
ای ست از جهل
وعقب ماندگی.
مگر میشود یک
منقد در بحثی
جدّی که درآن
از به بند
کشیدن زبان
مادری میلیونها
آذری زبان
گفتگو شده
است، به جای
نقد یا برخورد
با اصل
موضوع، وارد
بحث زبانشناسی
بشود که
کوچکترین
اطلاعی ازآن
ندارد، حتا
درحد یک
دانشجوی
مبتدی هم ازکیفیت
و کاربرد آن
زبان
نمیداند؟!
آقای مقدم،
نزدیک به
هزارسال پیش
محمود کاشغری
صاحب"لغات
الترک» که با
اسدی طوسی، صاحب
« لغت فرس» هم
عصر بودند -
شهر کاشغر که
امروزه در
چین(سی کیانگ)
نامیده میشود
- مقارن هم،
اثرخود را
منتشر کردند.
حاصل اینکه
کتاب کاشغری
بعد ازهزارسال
هنوزهم مآخذ و
منبع پرتوانی
ست بی نظیر که
اساسا
نمیتوان
لغتنامهی
فرس را با آن
مقایسه کرد.
از سخنان آقای
مقدم چنین
برمیآید که نه
تنها با
میزان
توانائی های
زبان ترکی
آشنا نیستند
بلکه از نیازهای
بنیادیِ زبان
فارسی نیز که
برای آیندهی
جامعهی
درحال رشد
کشور، یک
ضرورت استثنائی
ست آگاهی
درستی ندارند.
این بی توجهی
زمانی قابل
تآسف میشود،
که با تکرارهمان
گفته های
تندروان و
شارحان اندیشه
های همیشه
دربند، تعصب و
سطحی نگری خود
را مکتوب
میکند.
دربررسی آفت
های آسیب
شناسی
فرهنگی، آن
زمان که گرایش
خاصی به سمت و
سوی تعصبات
قومی متمایل
شد، انکار واقعیت
ها، درنقشِ
موریانه،
بدنهی اصلی فرهنگ
را ازدرون
میپوساند.
برادر و خواهر
را رو در روی
هم به جدالی
کور و ویرانگر
میکشاند تا
نابودشان
کند. دشمن
اصلی یعنی عاملان
"جهل" و
منادیان
"تعصب کور" به کل
فراموش
میشود
برادرکشی و
تکراررسوم
وحشیانه تا
آنجا پیش
میتازد که
تقدس جهل مورد
ستایش قرار
میگیرد و
انکار واقعیت
ها و پاسداری
از فلاکت
عمومی مایه
فخر میگردد.
دانشگاه
«غازان» واقع
درشهرغازان
مرکز تاتارستان
بیش از ۴۰۰
سال است که ازمراکز
تدریس به زبان
ترکی بوده است
وچون دوراست
وچهارصد
کیلومتری
مسکو واقع
شده، جا دارد
که خیلی
ازهموطنان
عزیز
اطلاعات زیادی
نداشته
باشند، اما،
نویسنده با
آن همه
اطلاعاتی که
درهمین مقاله
آورده است، بعید
به نظر میرسد
که گوشهی
چشمی هم به وضع
تعلیم و تربیت
و آموزش
کشورهای
همسایه نداشته
باشند. اما از
آنجائیکه هر دانشجوی
تاریخ،
میباید قبل از
انشا و تدوین
مقاله با امور
فرهنگی و اجتماعی
مردم مورد
بحثش آشنا شود
یاد آور میشوم
که: تعلیم و
تربیت
درهمسایهی
کشور ما
عثمانی سابق
قرن هاست که
با زبان ترکی
صورت میگیرد.
با برآمدن
آتاتورک و
تشکیل جمهوری ترکیه
و تبدیل الفبا
ازعرب به
لاتین با
هفتاد ملیون
جمعیت، آموزش
مدارس و
دانشگاه ها آن
هم از ابتدایی
تا دانشگاه به
زبان ترکی هنوز
هم ادامه
دارد. در
جمهوری آذربایجان،
بیش از هشتاد
سال است که
تعلیم و تربیت
جوانان با
زبان ترکی ست.
جای تآسف است
که آقای مقدم
در چنبرهی
نفرت از فرهنگ
ترکی حتا به
خود زحمت نمیدهد
حداقل،
دربارهی
سیستم آموزشی
این
دوکشورهمجوار
مطالعه ای کرده
وبعد با ذهن
آماده و مجهز
دست پر قلم
ببرند و
اطلاعات
درست دراختیار
هموطنان
بگذارند.
از فرصتی که پیش
آمده با تآسف
و اندوه باید
بگویم که زبان
فارسی درحال
حاضر نیاز به
یک حانه تکانی
بنیادی دارد .
شیفتگی های
پراز نخوت و
غرور، مانع توسعهی
زبان ملی شده
است.
. داریوش
عاشوری
درمقاله ای که
درنخستین
شماره نشریـهی
"دبیره"
پائیز ۱٣۶۶ که
به همت هما
ناطق درپاریس
منتشر میشد مینویسد:
" هزاره ای
پیش ازاین .... ابوریحان
بیرونی،
درپیشگفتار
کتاب الصعیدنه
(که به زبان
عربی نوشته
است) .... ...
میگوید ...
"مرا نکوهش به
تازی خوشتر
است تا ستایش
به فارسی. و
معنای این
گفته آن کس
داند که در
کتابی علمی که
به فارسی درآورده
اند درنگرد تا
ببیند که
چگونه آب و
رنگ آن میرود
و چهرش تیرگی
میپذیرد و
بیهوده میشود.
چرا که این
زبان جز به
کار باز
گفتنِ
داستان های
خسروان و قصه
های شبانه
نیاید."
توجه به درد
دل پژوهشگر آگاه
را نباید
سرسری گرفت.
این سخن
عاشوری هشداریست
جدی. اسد سیف،
نیز در کتاب
«ذهن دربند»
انتشارات
باران سوئد
چاپ اول ۲۰۰۲ .
مینویسد:
« ... پس بیهوده
نیست که اگر
بگوئیم زبان
فارسی زبانی
ست غیر
پیشرفته و
درمقایسه با
زبان کشورهای
پیشرفته زبانی
است علیل، این
واقعیتی است
فرای آرزوهای
قلبی مان. ولی
متأسفانه
باید پذیرفت.
... اگر چشمانی
باز داشته
باشیم و این را
بپذیریم،
آنگاه
عاقلانه و با تکیه
بر خرد،
خواهیم پذیرفت
که در برابر
فارسی انعطاف
پذیر باشیم، پس
از آن خواهیم توانست
از زبان فارسی
بهره برداری
علمی کنیم.» ص
۱۲۶
سیف با اشاره
به نداشتن فرهنگستان
درایران
میگوید «
امروزه
شاهکار زبان
فارسی این است
که نیازهای
محاوره ای مردم
را پاسخگوست.
شعر و داستان
را به زور راضی
میدارد و در
عرصه های علمی
کاملا فلج
است ص ۱۲۹.
دردنباله
آمده است که :
«در زبان ما
مجموع افعال
ساده، یعنی
تنها افعالی
که خاصیت
زایائی دارند
۲۷۷ عدد است
که امروزه
بسیاری از آن
ها متروک گشته
اند و درکل
بیش از ۱۵۰
فعل ساده قابل
مصرف نداریم.
در زبان های
پیشرفته این
تعداد به چند
هزار بالغ
میگردد. برای
مثال در زبان
انگلیسی و
آلمانی حدود ۱۰۰۰۰
و در زبان
فرانسه بیش از
۶۰۰۰ فعل ساده
وجود دارد. ص
۱٣۰.
راستش بی
اعتباری
روایتهای
دستچین شده
ذوق مطالعه را
درمن برید.
بعد از دوسه
روز که باردیگر
دست گرفتم دیدم
ای داد بیداد،
اقای مقدم نه
تنها تاریخ
وفرهنگ گذشته رانمیشناسد،
نگرش عجیب
وغریبی دارد
به مسائل
آذربایجان و
آذربایجانی.
حالا اتتخاب و
نقل آن
روایتهای سست
و بی اعتبار
را میشود تحمل
کرد چرا که
عادت داریم
بیشتر با سلیقه
ها مان زندگی
کنیم و با
آرمان های خود
به کرسی
داوری
بنشینیم. اما
این دیگر باورکردنی
نیست که تاریخ
نویس ما،
"محمد بیریا"را
که آذری بود
وشاعر آذری
زبان و وزارت
فرهنگ حکومت
ملی را برعهده
داشت با "بریا"
که گرجی بود و
معاون امنیتی استالین
و رئیس سازمان
مخوف دستگاه
امنیتی شوروی
جابه جا کند .
یا به کرات
"صادق پادگان"
را، "بادگان"
دبیر کمیته
ایالتی حزب
توده از طرف
باقراوف
معرفی کند!
حزب توده
دراختیارشوروی
و سفارتخانه
آن درتهران
بود، پس
دبیرکمیتهی
ایالتی چطور
بی اذن سفارت
یعنی دولت
شوروی و حکومت
مسکو، میتواند
آدم باقراف
باشد؟!
جوهراندیشه نویسنده
زمانی ازپرده
بیرون میافتد
که مینویسد: "
آقای اغنمی ...
متآسفانه اقدامات
فرقه را
یکجانبه و
بدون توجه به
اقدامات منفی
و بخصوص
درمورد زبان
به نادرستی
مورد داوری
قرار میدهد.
"حرف زدن به زبان
مادری آزاد
شد." تدریس
درمدارس نیز
با زبان مادری
بود"
نویسنده یا شبه
نویسنده ای که
بزرگترین و
اثرگذارترین دستاورد
حکومت ملی را
یعنی آزادی
زبان مردم را
اقدام منفی
قلمداد کند،
چه جای بحثی با
او باقی
میماند؟
پایان سخن این
که :
در اوضاع
کنونی که سایهی
شوم جنگ و
ویرانی در
منطقه،
بالاسر کشور
چادر زده و
اسلامگرایان
مسند نشین نیز
دنبال بهانه
ای هستند برای
راه انداختن
کربلایی خونین؛
وظیفهی
نویسندگان و
روشنفکران
است که هرچه
در توان دارند
فاصله اختلاف
های قومی و
ملی را کمتر و
کمتر کنند.
رسالت قلم و
اندیشهی
سالم
روشنفکری، در
چنین مرحله
مصداق پیدا میکند.
چندروز پیش
مقاله ای خواندم
در سایت شرق
به قلم محمد
قوچانی
درباره حوادث
اخیر
آذربایجان و -
کاریکاتورتوهین
آمیزی که در
روزنامه
ایران چاپ شده
- کاری ندارم
که ایشان درچه
مقام و مسندی
هستند و بنیان
فکری شان
چیست؟ اما
لحن منصفانه
وسنجیدهی
مقاله سرشار ازمهر
و محبت
ودرتبیین
فضیلت انسانی
و همبستگی
ملی، درراه
تحبیب بین
اقوام ایرانی بود
و احترام
انگیز. راه
عقلانی، برای
بقای کشور و
صیانت این
خانه بزرگ
موروثی با خانوادهی
کهن به فضای
مهر و مودت و
همدلی نیاز
دارد. آزادی
فرهنگ، آزادی
زبان وشناسائی
حقوق قانونی
اقوام ایرانی
ضامن وحدت ملی
ایران اسنت.
فراموش نباید
کرد که استقلال
ملی را انکار
حقوق طبیعی و
حقوق قانونی
اقوام ایرانی
به خطر
میاندازد، نه آزادی
آن.
رضا
اغنمی