دومين
نامه اكبر
گنجی
سعيد مرتضوی
در يک جلسه به مسئولين
گفته است:مگر
وقتی زهرا
کاظمی کشته شد،
چه اتفاقی
افتاد؟ .. مرگ
گنجی هم با
صدور چند
اطلاعيه
پايان خواهد
يافت. نبودنش
بهتر از بودنش
است.
دومين
نامه اكبر
گنجی به
آزادگان جهان
اکبر
گنجی زندان
اوين ١٩/٠٤/١٣٨٤
اين شمع درحال
خاموش شدن
است، امّا
صدايش نه
امروز
(يکشنبه، ١٩/٤/١٣٨٤)
دقيقاً ٣٠ روز
از اعتصاب
غذای من ميگذرد،
طی دو مرحله
اعتصاب غذا (يازده
روز در ابتدای
خردادماه، سی
روز از بيست و
يکم خرداد
ماه) وزن من از
٧٧ کيلوگرم
به٥٥ کيلو گرم
کاهش يافته
است، يعني٢٢
کيلوگرم کاهش
وزن در عرض ٤١
روز اعتصاب
غذا. برای
بسياری در
داخل و خارج
از کشور اين
پرسش مطرح است
که چرا اعتصاب
غذا کردهام و
چرا از طريق
خود ويرانگری
بدنبال رسيدن
به هدفهای
مشروع هستم.
مگر عقلانيت
عملی حکم نميکند
که وسائل و
روشهای
رسيدن به
اهداف با
يکديگر تناسب
داشته باشند؟
مگر عقلانيت
نظری حکم نميکند
که برای کليه
ادعاها
(اعتقادات و
باورها) دلايل
متناسب ارائه
شود؟ آيا کنشی
که انجام ميدهم
با عقلانيت
نظری و عملی
سازگار است؟
آيا با روشی
که در پيش
گرفتهام نزد
عقلا و آزادی خواهان
و مدافعان
حقوق بشر ديوانه
تلقی نميشوم؟
در اينجا با
توجه به ضعف
شديد جسمی که
توانم را
کاملا تحليل برده
است، سعی
خواهم نمود تا
مواضع خود را
بطور شفاف و
روشن با همگان
در ميان
بگذارم.
١ ) جرم
دگرانديشی:
فردی که از
طريق بيان از
حقوق بشر و
دمو کراسي،
دفاع و به روشهای
مسالمت آميز
با نظامهای
اقتدار گرا
مبارزه مينمايد،
دگر انديش
ناميده ميشود.
آزادی بيان
يکی از اهداف
همه دگر
انديشان است.
دگرانديشان
در نظا مهای
ايد ئولوژيک،
با ارائه مدلهای
رقيب،
ايدئولوژی
نظام را به
چالش ميطلبند.
تنها سلاح
ايشان شجاعت
اخلاقی در
افشای نقض
حقوق بشر و
خودکامگی حاکمان
است. هرجا
حقوق بشر نقض
و استبداد و
خود کامگی سيطره
يابد و
ايدئولوژی
پشتوانه اين
دو باشد،
دگرانديشان
شجاع، ظاهر
خواهند شد و با
جسارت تمام در
شرايط عسرت در
مقابل اين فرايند
خواهند
ايستاد. اگر
تعريف ياد شده
صادق باشد، با
توجه به سوابق
فعاليتها و
آنچه در گذشته
گفته و نوشتهام،
يک دگرانديش
محسوب ميشوم
که به دليل دگرانديشی
زندانی شده
است. دو نکته
زير مؤيد اين
مدعاست.
١-١) دمو کراسيخواهی:
به گفته کلود
لوفور، پايه
مشروعيت
قدرت، مردماند،
امّا تصوير مکانی
خالی و غير
قابل اشغال که
مجريان
اقتدار
همگانی نتوانند
مدعی تصرف آن
شوند به تصوير
حاکميت مردم
پيوند خورده
است .مردم سالاری
اين دو اصل
متضاد را به
يکديگر ربط ميدهد:
يکی آن که
قدرت از مردم
ناشی ميشود و
دوم آنکه قدرت
از آن هيچ کس
نيست. امّا
مردم سالاری
با همين تضّاد
به حيات خود
ادامه ميدهد،
هر آينه اين
تضّاد حل شود
يا حل شده
باشد از هم
خواهد پاشيد
يا ديگر از هم
پاشيده است.
به تعبير لوفور،
قدرت همچون
مکانی خالی
است و کسانی
که آن را در
دست دارند
مردمی معمولياند
که موقتاً آن
را اشغال کردهاند.
در اين جا
ديگر با قيم
همه چيزدان و
همه کار توان،
روبرو نيستيم.
در اين نظام،
هيچ قانونی
نميتواند
ثبات داشته
باشد و گزارههايش
با ايراد و
اعتراض رو به
رو نشود و
پايههای آن
زير سؤال
نرود،
زمامداران در
دموکراسی به
طور مستقيم از
سوی مردم
انتخاب ميشوند
تا در محدوده
زمانی معين حکومت
کنند و پاسخگو
باشند. قدرت
مشروط محدود،
با داوری منفی
مردم کنار
نهاده خواهد
شد.
من در گذشته
بارها تأکيد
کردهام که
نظام سلطانی
حاکم بر ايران
يک نظام غير دموکراتيک
است. رهبر
مادام العمر
غير انتخابی
با دموکراسی
تعارض دارد.
قدرت او از
مردم ناشی نميشود،
بلکه ادعا ميشود
که از سوی خدا
حاکم بر مردم
شده است. او يک
فرد متوسط چون
ديگر ابناء
بشر نيست،
فاصله او با
مردم عادی
فاصله شبان و
گله است. اينها
مفاد نظريه
نادرست ولايت
فقيه است.
فقيه حاکم،
قيم مردم است
و بر آنها
ولايت مطلقه دارد.
در حالی که
نوعی استدلال
ضد پدر
سالارانه
پشتوانه
مشترک
دموکراسی و حقوق
بشر است. يعنی
هيچ فرد برتری
وجود ندارد که
صلاحيت تصميم
گيری در مورد
خير فردی يا
جمعی (زندگی
خوب يا
سعادتمندانه)
را داشته
باشد، مگر
اينکه ما به
طور خاص و در محدودههای
کاملاً تعريف
شده، اختيار
چنين کاری را
به او، برای
مدتی معين
داده باشيم.
فضيلت تنها در
صورتی خير است
که آزادانه
انتخاب شود و
برای آن که ا
نتخاب آزادانه
صورت گيرد،
بايد گزينههای
گوناگون داشت
و از آزادی
اراده خويش
استفاده کرد.
شخص اول سياسی
نظامّات
دموکراتيک،
يک انسان
متوسط جايز
الخطاست که
برای زمانی محدود،
با اختيارات
معين و قابل
کنترل، از سوی
مردم انتخاب
ميشود. امّا
تئوری ولايت مطلقه
فقيه و آنچه
در قانون
اساسی جمهوری
اسلامی در اين
خصوص آمده
است، با چنين رويکردی
تعارض
بنيادين دارد.
او به هيچ کس
پاسخگو نيست،
در حالی که
تمام قدرت
کشور در چنبره
او قرار دارد.
در اينجا با
دو مسئله
متفاوت رو به
رو هستيم.
مسئله مفهومی و
مسئله
مصداقي، نه
تنها تئوری
(مفهوم) ولايت فقيه
با دموکراسی
تعارض دارد،
بلکه وقتی اين
تئوری جامه
عمل ميپوشد و
در جهان خارج
محقق ميشود،
به نظامی ضد دموکراتيک
منتهی خواهد
شد. هم اصل
تئوری نادرست
و غير
دموکراتيک
است، هم مصداق
آن ، در تعارض
کامل
بادموکراسي،تمام
عرصه سياسی را
در کنترل دارد
وحاکميت
يگانه مطيع
اوامر تشکيل
داده است.
٢-١) مبارزه
برای حقوق
بشر:
حقوق بشر
مجموعهای از
ضوابط ضروری
حداقلی برای
هر فرد است تا
بتواند حياتی
توأم با عزت
وکرامت داشته باشد.
ديويد بيتام
هم حقوق بشر
را حداقل
شرايط ضروری
برای فرد جهت
نوعی زندگی انسانی
سالم ميداند.
به نظرجان
رولز و رونالد
دورکين،
عدالت به
مثابه انصاف،
بر اين فرض
استوار است که
تمامی مردان و
زنان صاحب حق
طبيعی به
برابری در
توجه و احترام
هستند، نه حقی
که به دليل
تولد يا يک
ويژگی يا
شايستگی يا شرف
بلکه صرفاً به
عنوان انسانهايی
که توانايی
برنامه ريزی و
عدالت خواهی دارند،
دارا هستند.
از نظر دورکين
حقوق يک هديه
خدايی نيست
بلکه از حق نخستين
به برابری
ناشی ميشود.
فينيس هم در
اين نظر با
دورکين
اشتراک فکری دارد
و ريشه اصلی
حقوق را
برابری
انسانها ميداند.
به گفته او،
در کاربرد
نوين حق،
بدرستی بر
برابری تأکيد
ميشود، اين
حقيقت که هر
موجود بشری
محل شکوفايی
ويژگيهای
انسانی است و
بايستی اهميت
اين شکوفايی
را برای همه
به يک اندازه
در نظر گرفت.
به بيان ديگر،
گفتمان حق،
عدالت را در
پيش زمينه
بررسيهای ما
حفظ ميکند.
ارتباط
دموکراسی و
حقوق بشر يکی
از مسائل فلسفهی
کنونی است. به
گفتهی مايکل
فريمن: ,نظريهی
دموکراسی ميپرسد:
چه کسی بايد حکومت
کند و پاسخ ميدهد:
مردم، نظريه
حقوق بشر ميپرسد:
حاکمان چگونه
رفتاری بايد داشته
باشند و پاسخ
ميدهد آنها
بايد به حقوق
انسانی همه
افراد احترام
بگذارند. دموکراسی
مفهومی جمعی
است و دولتهای
دموکراتيک ميتوانند
حقوق انسانی
افراد را نقض کنند.
در مقابل،
مفهوم حقوق
بشر برای
محدود کردن
قدرت دولتها
آمده و تا آن
جا که حکومتها
را در معرض کنترل
عمومی قرار ميدهد
دارای ويژگی
دموکراتيک
است. امّا
حقوق بشر قدرت
مشروع همه
حکومتها از
جمله حکومتهای
دموکراتيک را
محدود ميکند.,(١)
ديويد بيتام،
نظارت همگانی
بر تصميم گيريهای
جمعی را هسته
مرکزی
دموکراسی ميداند.
به گمان او
اصل برابری
همه
شهروندان، آنها
را محق ميسازد
تا از طريق انجمنهای
جامعه مدنی و
مشارکت در
حکومت در مورد
موضوعات
عمومی اظهار
نظر کنند. اگر حق
همهی
شهروندان در
اظهار نظر
دربارهی
موضوعات
همگانی و
اعمال نظارت
بر حکومت، گوهر
دموکراسی را
تشکيل ميدهد.
,برای به
فعليت رسيدن
اين حق، از يک سو
به نهادهای سياسی
نظير ا
نتخابات،
احزاب و مجالس
قانون گذاری
نياز داريم و
از سوی ديگر
به تضمين آن
دسته از حقوق
بشری نياز
داريم که حقوق
مدنی و سياسی
ناميده ميشود
و در کنوانسيونهايی
نظير ميثاق
بين المللي،
حقوق مدنی و
سياسی
وکنوانسيون
اروپايی حقوق بشر
قيد شدهاند.,(٢)
به نظر بيتام،
ماهيت مشترک
بشر، توجيه
فلسفی واحدی
برای دموکراسی
و حقوق بشر
فراهم ميآورد.
توانايی
انسان در
انتخاب
آگاهانه و منطقی
يا اقدام
انديشيده و
هدفمند در
مسائلی که بر
زندگی اش
تأثير ميگذارد،
پيش فرض فلسفی
در بارهی
ماهيت بشر
است. دموکراسی
مبتنی بر قبول
, فرض توانايی
انسان در حل
مسائلی است که
بر زندگی
مشترک يا
دولتی اش
تأثير ميگذارد.
چون حق رأی
دادن يا نامزد
شدن برای
مناصب عمومی.,
(٣) آدميان
قادرند در
حوزهی خصوصی
و عمومی تصميم
بگيرند و زندگی
شان را اداره
کنند.
رونالد
دورکين معتقد
است حقوق فردی
همچون برگهای
برنده ( TRUMPS ) در دست
افرادند که
دولت نميتواند
حتی به بهانهی
مصلحت عمومی
آنها را
پايمال کند.
به نظر او به
محض اين که
حقوق مشخص
شدند نميتوان
آنها را کنار
زد. به گفتهی
او، اگر شخصی
حق انتشار
نظريات خود را
داشته باشد،
مقامات دولتی نميتوانند
آن حق را نقض
کنند، حتی اگر،
به درستي،
معتقد باشند
که اگر چنين
کنند به طور
کلی به نفع
جامعه خواهد
بود.
راقم اين سطور
در طی سالهای
گذشته بارها
موارد نقض
حقوق بشر در
ايران را بر
ملا کرده است.
در اين جا به
چند نمونه از
نقض گستردهی
حقوق بشر در ايران
اشاره ميکنم.
● طی سالهای
گذشته به
دنبال فرمايش
صريح و علنی
آقای خامنهای
در خصوص
مطبوعات که
پايگاه دشمناند،
نزديک به يکصد
نشريه به طور
فلّهای
توقيف شد و
روزنامه
نگاران روانهی
زندان شدند.
مقامات قوهی
قضاييه رسماً
طی مصاحبههايی
اعلام
داشتندکه به
دنبال
فرمايشات
رهبر با مطبوعات
برخورد کردهاند.
اين است معنی
آزادی بيان در
رژيم سلطانی. سالها
تلاش و حبس
روزنامه
نگاران در
سلولهای
انفرادی
نتوانست حتی
به کشف يک
مورد از پايگاه
دشمن منتهی
شود. امّا
دستگاه قضايی
هيچگاه از
آقای خامنهای
نخواست مدارک
و مستندات خود
را در خصوص
پايگاه دشمن
بودن مطبوعات
به دادگاه
ارائه نمايد و
حال که روشن
شده است آن
مدعا کذب محض
بوده، هيچ
برخورد
قانونی با رهبر
به دليل
پايمال کردن
حقوق روزنامه
نگاران و
مطبوعات صورت
نگرفت.
● يعنی رهبر
با بقيهی
مردم برابر
نيست. او ميتواند
اتهام
بلادليل بر
شهروندان
وارد نمايد
بدون آن که پيگرد
قانونی در کار
باشد.
● در آغاز
بدست گرفتن
رهبری نظام،
آقای خامنهای
از,شبيخون
فرهنگی دشمن, و
ضرورت مقابله
با آن سخن
گفت، به دنبال
آن برنامههايی
چون, هويت,
ساخته شد و روشنفکران
دگرانديش
بنام عاملان
شبيخون فرهنگی
دشمن توسط
مسئولين رده
بالای وزارت اطلاعات
به فجيع ترين
شکل ممکن با
کارد سلاخی شدند.
● ترور
مخالفان در
خارج از کشور
توسط ,فرنگی
کاران, بخش
ديگری از
پروژه قتل عام
درمانی بود.
اصطلاح
عاليجناب و عاليجنابان
خاکستری پوش
برای اشاره به
آمر اصلی اين
پروژه جعل شد.
قتل زهرا کاظمی
نيز در چنين
بستری شکل
گرفت. زهرا
کاظمی تنها
مقتول بدون
قاتل در تمام
جهان است.
● حمله
وحشيانه به
کوی دانشگاه
تهران و بازداشت
گسترده
دانشجويان
مظلوم مضروب
يکی ديگر از
موارد نقض
حقوق بشر در
ايران بود.
اينک حتی به
دانشجويان
اجازه داده نميشود
تا يک مراسم
ساده در يکی
از دانشگاهها
با آن مناسبت
برگزار کند. سرکوب
سياسی گسترده
برای ايجاد
جامعه تک صدايی
است. در اين
جامعه فقط و
فقط بايد يک صدا
شنيده شود:
صدای رهبر.
تنها يک
گوينده بايد
وجود داشته
باشد، بقيه
بايد فقط
شنونده باشند.
● در پرونده
نظرسنجی و
پرونده وبلاگ
نويسان
فجايعی رخ داد
که قلم قاصر
از بيان
آنهاست. در
مرخصی کوتاه
مدتی که داشتم،
ديداری با
وبلاگ نويسان
صورت گرفت. آنها
گفتند که همگی
آنان را عريان
به داخل يک حمام
برده و از آنها
فيلم تهيه
کردهاند.
سعيد مرتضوی
هم به آنها
گفته بود: ,ممکن
است در خيابان
که راه ميرويد،
يک ماشين به
شما بزند و
بميريد.
روزانه تصادفهای
زيادی رخ ميدهد،
اين هم يکی از
آنها,.
٢) عدالت
اجتماعی
فاشيستی:
فاشيستها
مخالف آزادی
بيان، تساهل و
رواداري،
تمايز سپهر
خصوصی از سپهر
عمومي، جامعه
مدني،
انتخابات
آزاد رقابتي،
حقوق بشر و ...
هستند. آنها
از عدالت
اجتماعی دفاع
کرده و از آن
برای به قدرت
رسيدن و وا
ننهادن آن
استفاده ميکنند.
امّا عدالت
اجتماعی
فاشيستی چه
نوع عدالتی
است؟ تئودور
آدرنو و
زيگموند
فرويد به نحو
احسن ماهيت
اين نوع عدالت
اجتماعی را
برملا کردند.
آدرنو مينويسد:
,جريان نيمه
پنهان تساوی
طلبي موذيانه و
برادری همگانی
در خفّت، يکی
از مؤلفههای
تبليغات
فاشيستی و خود
فاشيسم است.
فرمان مشهور هيتلر
برای تحقق Eintopfgericht (يک
کاسه کردن)
نماد همين امر
بود. هرچه
خواست آنان برای
تغيير ساختار
درونی جامعه
کمتر باشد، بيشتر
درباره عدالت
اجتماعی
وراجی ميکنند
و البته
منظورشان آن
است که هيچ يک
از اعضای
,اجتماع ملّت,
نبايد سرگرم لذّات
فردی شوند.
تساوی طلبي
سرکوب گر، به
عوض تحقق
برابری حقيقی
از طريق امحای
سرکوب، جزء
ذاتی ذهنيت
فاشيستی
است,.(١)
فرويد هم
درباره اين
نوع عدالت اجتماعی
مينويسد: ,
عدالت
اجتماعی بدين
معناست که ما
چيزهای
بسياری را بر
خود حرام ميکنيم
تا ديگران نيز
مجبور به چشم
پوشی از آن
شوند يا به
بيان ديگر
قادر به
خواستن و طلب
کردن آنها
نباشند.,
آقای خامنهای
طی سالهای
گذشته دستور
کار سياسی
کشور را عدالت
اجتماعی و
مبارزه با
فساد
اجتماعي، نه
آزادی و
دموکراسي،
اعلام کرده
است. وقتی
مخالفان
واقعی
تحوّلات
ساختاری و
اصلاحات
بنيادين،
شعار عدالت
اجتماعی سر ميدهند
روشن است که
در مدعايشان
صادق نيستند.
مگر ميتوان
آدميان (زن و
مرد، مسلمان و
غير مسلمان،
فقيه و غير
فقيه و ...) را از
نظر حقوقی
برابر ندانست
و باز هم مدعی
عدالت
اجتماعی شد؟
صغير دانستن
مردم و قيم
دانستن صنف
خود چه نسبتی
با عدالت
اجتماعی دارد.
مگر عدالت
سياسی بخش مهمی
از عدالت
اجتماعی
نيست؟ پس
چگونه با حيلههای
مختلف بخشهای
مهمی از اقشار
جامعه را از
مشارکت در عرصه
سياسی حذف و
حقوق مدنی و
سياسی آنان را
پايمال کرده و
آن گاه مدعی
عدالت
اجتماعی ميشوند؟
اگر منظور از
عدالت
اجتماعي،
فروکاستن
عدالت به
توزيع ثروت و
مبارزه با
فساد اقتصادی
(سوء استفاده
از منابع
عمومی برای
استفاده
خصوصی) باشد،
باز هم جای
اين پرسش وجود
دارد که نظام
غير
دموکراتيک
سلطانی حامل
چه نوع توزيع
ثروتی خواهد
بود؟ مگر حامی
پروری امکان
توزيع
عادلانه ثروت
را ميدهد؟
مگر در نبود
رسانههای
مستقل و آزاد
ميتوان به
جنگ رانت
خواران و
غارتگران
اموال مردم رفت؟
وقتی جامعه
مدنی سرکوب ميشود،
قوه قضائيه
گوش به فرمان
رهبر چگونه ميتواند
با فساد
اقتصادی
مبارزه کند؟
تنها مطبوعات آزاد،
روزنامه
نگاران شجاع و
نهادهای مدنی
مستقل ميتوانند
فسادهای
زمامداران را افشا
و برملا کنند.
دولتهای
خودکامه به
جای عدالت
اجتماعي، فقر
و فساد و
فحشا(تن فروشی)
را گسترش ميدهند.
وزارت اطلاعات
درکدام دوره
گرفتار
فعاليتهای
اقتصادی شد؟ چه
کسی جرأت داشت
فعاليتهای
اقتصادی
ورزات
اطلاعات را در
دورهی علی
فلاحيان را برملا
کند؟ فعاليتهای
اقتصادی
زمامداران
جمهوری
اسلامی و طبقه
جديد، محصول
نظام سلطانی
هميشه مصون از
برخورد بوده و
هست. فسادهای
اقتصادی حکام،
حريم ممنوعهای
است که مردم و
رسانهها حق
ورود به آن را
ندارند به
گفته پورتا:
,يکی از
متغيرهايی که شديداً
با فساد
ارتباط دارد
دخالت دولت در
ساختار حيات
اقتصادی است.
ازدياد
قوانين و
مقررات، رشد
بخش عمومی و
توسعه نظام
رفاهي، جملگی
فرصتهای
آلوده شدن به فساد
را افزايش ميدهند.
اين فرصتها
از طريق
اختياراتی که
کارمندان
دولت اعمال ميکنند
نيز افزايش مييابد.,
تجربه بشری
نشان داده است
که احتمال بروز
فساد سياسی در
نظامهای استبدادی
مطلقه، که
افکار عمومی و
مطبوعات در
آنها مجاز به
برملا کردن
موارد فساد نيستند
به مراتب
بيشتر از ديگر
نظامهاست.
دولت حداقلی
(کمينه) فساد
را کاهش ميدهد.
در دولت
حداکثری سلطه
گر، چه کسی
جرأت ميکند
از طريق
مطبوعات اين
پرسش را مطرح
کند که چرا آن
,آقا, با آن زن
شوهر دار روابط
نامشروع داشت
و از او برای
حمل قاچاق
مواد مخدر و
سلاح به خارج از
کشور استفاده
ميکرد و وقتی
ديد روابط
نامشروعش با
آن زن، دارد
لو ميرود، او
را کشت؟ چرا
آن آقای ديگر
با يک زن شوهر
دار رابطه نامشروع
داشت و وقتی
قرار شد به
پرونده او رسيدگی
شود با دستور
,بالا, پرونده مختومه
شد؟ وقتی به
ناموس
مسلمانان رحم
نميشود، چه
جای سخن گفتن
از مبارزه با فساد.
آقازادهها
در اين مملکت
به راحتی ميتوانند
با اسلحه،
فردی را به
قتل برسانند و
در دادگاه
علنی تبرئه
شوند.
٣) پروژه
قهرمان سازی و
اسطوره پردازی:
دورهی
قهرمان سازی و
بدنبال نجات
دهنده بودن،
گذشته است.
گويی به قهرمانان
و اسطورهها
نميتوان
نزديک شد. آنها
به حريم
ممنوعه تعلق
دارند. برخی
بر اين گمانند
که گنجی
وضعيتی بوجود
آورده که ديگر
نميتوان او
را نقد کرد؛
لذا چارهی خلاص
شدن از اين
معضل آن است
که وی به
ترتيبی اين
وضعيت را
تغيير دهد. من
نميدانم اين
چه استدلالی
است که ميگويد
چون پيامد
ناخواسته
مقاومت و
ايستادگی در
مقابل جباريت
و نقض حقوق
بشر در جوامع
غيردموکراتيک
آن است که به
گمان برخی
مقاومت
کننده، قهرمان
يا شخصيتی
اسطورهای
است، پس نبايد
در مقابل
حاکمان
خودکامه و ناقضان
حقوق بشر
ايستاد. اين
رويکرد به
گمان من به
دلايل زير،
تماماٌ باطل
است.
١-٣) بجای دست
کشيدن از
مبارزه با
جباران و
ناقضان حقوق
بشر، بايد
توهّمات
ماقبل مدرن
مردم را رد
کرد. بايد
گوشزد کرد که
هيچ نجات
دهندهای
وجود ندارد.
تمام آدميان،
متوسط و جايز
الخطااند.
بشر زمينی
گناهکار و خطا
انديش است.
٢-٣) بايد
عقايد و باورهای
همگان، از
جمله
دگرانديشان،
را از طريق
اوراق کردن (Deconstruction)،
بی رحمانه به نقد
کشيد. نقد در
عرصه عمومی
صورت ميگيرد.
مگر صادق
هدايت، احمد
شاملو،
شريعتي، مطهري،
خميني، سروش،
مجتهد
شبستري،
ملکيان،
شايگان،
آشوري، جواد
طباطبايی و ...
توانستهاند
از نقد
بگريزند که يک
روزنامه نگار
متوسط بگريزد؟
اين اصلاً
مهّم نيست که
فردی انتقاد
ناپذير باشد،
اين هم مهّم
نيست که
مريدان يک
متفکر يا فعال
سياسی مراد
خود را خطا
ناپذير
بدانند، مهّم
آن است که
امکان نقد
وجود داشته
باشد تا در عرصه
عمومي، همگان
نقد شوند و
کسی نتواند با
ايدئولوژيهای
تمامت خواه،
مردم را فريب
دهد. عرصهی
عمومی را
روشنفکران و
متفکران شجاع
بايد بسازند،
نه آن که
منتظر بمانند
تا رژيم حاکم
برای آنها
عرصه عمومی بسازد.
عقلانيت
انتقادی تنها
سلاح در مبارزه
با قهرمان
سازی است.
٣-٣) مسئله
اصلاٌ ربطی به
قهرمان سازی
ندارد. مسئله
اين است، يک
فرد را به
دليل عقايد و
نظرات
دگرانديشانه
اش سالهاست که
حبس کردهاند
امّا به اين
اقدام غير
منصفانه، غير
عادلانه و
نامشروع،
کفايت نکرده و
او را ممنوع
التلفن و
ممنوع از
درمان بيماری
کردهاند، ميگويند
يا بايد توبه
نامه بنويسی و
تمامی عقايد
پيشين خود را
نقد و رد کنی
يا در شرايط
تو نه تنها
تحوّلی ايجاد
نخواهد شد
بلکه پس از
پايان
محکوميت فعلی
سالها تو را
از طريق يک
محاکمه جديد
در زندان نگاه
خواهيم داشت.
آيا ايستادن
در مقابل اين
فرايند
ناجوانمردانه
به معنای
قهرمان سازی
است؟ آيا ناقدان
مرا به توبه
نامه نويسی
دعوت ميکنند؟
هدف نظام شکستن
و نابود کردن
من است. اگرچه
جسماً در طول
اين سالها
کاملاً شکسته
شدهام ولی سعی
کردهام که از
نظر روحی و
اعتقادی
نشکنم و به
جباران حاکم
,نه, بگويم. نهای
که دارد به
بهای جانم
تمام ميشود.
اين جسم، در
حال زوال کامل
است، امّا چون
به حدسهايی
(کليه نظراتم)
که زدهام
باور دارم،
دليلی برای
انکار آنها
نميبينم. بديهی
است که تمام
آن حدسها
بايد به تيغ
ابطال سپرده
شوند. التزام
به ,عقلانيت نقدی,
با ,به زور
زندان از
اعتقادات دست
کشيدن, تفاوت
دارد.
٤-٣) رژيم سياسی
لباسی است در
حد قد و قامت
مردم يک
جامعه. اگر مردم،
نظام سياسی
خودکامه را ميپسندند
و آن را
برآورنده
نيازهايشان
ميدانند،
هيچ کس نميتواند
آنان را از آن چه
انتخاب ميکنند
باز دارد.
مردم ميتوانند
رژيم
ديکتاتوری يا
دموکراسی را
انتخاب نمايند،
عَلم
دموکراسی برافرازند
يا چادر
استبداد بر سر
کشند. مگر قهرمان
مردمانی که با
خودکامان،
سازش و مدارا
ميکنند،
ارزشی دارد که
کسی جان خود
را فدای آن
کند؟ ,مردمانی
که از
ديکتاتورها
اطاعت ميکنند
و در عين حال
از زائد بودن
آنان به نحوی باخبرند.
مردمان اين
تضّاد را به
ميانجی اين
فرض آشتی ميدهند
که آنان خود
همان حاکمان و
ستمگران بی
رحمند.,(١)
زندان مرا
گرفتار توهم
نکرده است.
سرخوردگي، نااميدي،
يأس، عزلت
نشيني، فرار
از سياست و عرصه
عمومي، به
دنبال زندگی و
خوشگذرانی
رفتن، امروزه
در جامعه ما
فراگير شده
است من هرگز
گرفتار اين
توهم نبودهام
که کسی(مردم)
در بيرون
منتظر من است.
سهل است، نزديک
ترين دوستانم
افکار و گفتار
و نوشتار و
رفتارم را
قبول ندارند.
امّا هيچ يک از
اين واقعيتها
مرا مکلّف نميسازد
که در مقابل
خودکامگان سر
خم کنم تا
شايد از زندان
آزاد شوم،
زندگی در
بردگی برای من
پشيزی ارزش
ندارد. همان
گونه که
بسياری خود را
مخيّر ميدانند
که با
خودکامگان همکاری
کنند، يا در
مقابل نقض
حقوق بشر سکوت
پيشه نمايند،
من هم حق دارم
در مقابل خودکامه
بايستم و با
صدای بلند به
او و رفتارش
نه بگويم. اين
حقی است که
شريعت محمدی
آن را تائيد
کرده است:
لا يحب الله
الجهر بالسوء
من القول الا
من ظلم و کان
الله سميعاً
عليما: خدا
بلند کردن صدا
به بدگويی را
دوست ندارد،
مگر از آن کس که
به او ستمی
شده باشد و
خدا شنوا و
داناست.(سوره
النساء، آيه
١٤٨)
٤) مرگ سقراطی:
سقراط دو چيز
را همزمان
دنبال ميکرد.
اول: خودمختاری
شخصی در برابر
جماعت (حق
زيستن به
عنوان فرد).
دوم: آزادانه
انديشيدن و
همه چيز را به
پرسش گرفتن. سقراط
ترديدی به خود
راه نداد که
زندگی شخصی اش
را به خطر
اندازد و مرگ
را بپذيرد تا
اهميت و برتری
انديشهی
شخصی را نسبت
به گروه و
جماعت و دولت
نشان دهد. او
با پذيرش مرگ،
خويشتن خود را
در برابر شهر
در مقام فرد
به اثبات
رساند. سقراط
با مرگ خويش
تبديل به نماد
فردی شد که
برای خود و
مستقل از شهر
وجود داشت و
زيست. امّا نبايد
فراموش کرد که
مرگ او شکستی
برای دولتشهر
به شمار ميآمد،
زيرا وجود يک نارسايی
بنيادي، يعنی
ناتوانی از به
رسميّت
شناختن فرد در
مقام فرد و پذيرش
آزادي انديشيدن
را نمايان
ساخت. آن
دولتشهر نميتوانست
آزادی شخصی و
هستي خود
مختار فرد را
بپذيرد.
توکويل به
درستی گوشزد
ميکندکه:
,پدران ما
واژهی
خودباوری را
که ما برای
استفاده خود
ساخته ايم نميشناختند،
زيرا در
روزگار آنان
فردی که به
گروهی تعلق
نداشته باشد
يا بتواند خود
را به طور مطلق
تنها بشمارد،
يافت نميشد,.
در دوران
ماقبل مدرن،
ايدهی فرد،
فردی آزاد در
انتخابهايش
و تنها در
خلوتش،
ناشناخته بود.
زايش سوژهای
که ارباب خود
بود، با
تعهدات
انتخابهای
خودش تعريف ميشد،
حاکی از آن
بود که او
ديگر خودش را
در درجهی اول
بخشی از يک کل
انداموار نميدانست.
فرد منحل در
جماعت نميتواند
قوای خلاقه و
انتقادی
انديشه و تفکر
خود را به کار
بندد. اين امر
امکان پذير
نميباشد مگر
زمانی که فرد
بتواند خود را
متمايز از
اجتماع و جمع خود
ببيند.
فوکو به نقل
از بودلر ميگفت
انسان مدرن
فردی است که
خود را چون اثر
هنری خلق ميکند.
فرد
خودمختار،
دگرانديش و
دگرباش است.
با ديگران
,تفاوت, دارد.
تک رو است. نه
تنها سبک
زندگی خود را
خلق ميکند،
بلکه چگونه
مردن خود را
هم خود انتخاب
ميکند. آيا
مرگ هم خلق
نوعی اثر هنری
نيست؟ خصوصاً
در نظامی که
تفرّد و آزادی
انديشه را به
رسميّت نميشناسد.
تفاوت، شرط
لازم باليدن و
رشد آدمی است که
برای افراد
آدمي، چه مرد
و چه زن،
گزينشهايی
را ميّسر ميسازد
که به
خودمختاری
آنان ارزش و
معنا ميبخشند.
خودمختاري
فردي، تنها در
يک جامعه ,چند
فرهنگه, ميتواند
تحقّق بيابد،
جامعهای که
در آن حضور
فرهنگهای
متفاوت به
گزينش
معنادار مجال
بروز ميدهد.
بايد پذيرفت
که افراد
خودمختار (autonomous)
توان انتخاب
از بين آموزهها
و الگوهای
گوناگون
زندگی را
دارند. به
گفته الريش
بک، جامعه شناس
آلماني، فردی
شدن در
مدرنيته به
اين معنا است
که افراد در
غياب يقينها
و هنجارهای
سنّتي ثابت
الزام آور و
ظهور شيوههای
جديد زندگی که
به طور مداوم
در معرض تغيير
است، بايد
خود، زندگی
نامه خود را
خلق کنند.
مرگ سقراطی يک
سبک زندگی است
که عقلا در
طول تاريخ از
تحسين آن باز
نايستاندهاند.
انتخاب مرگ،
اگر مجبور به
انکار فرديت خود
باشی و امکان
آزاد
انديشيدن و
آزاد سخن گفتن
و آزاد زيستن
را نداشته
باشي، انتخابی
است که خرد را
در مقابل خويش
ناگزير ميسازد.
آزادی بدون
قيد و شرط يا اعتصاب
غذای
نامحدود،
متکی بر چنين
پيش زمينهی
نظری است.
٥) دراکولای
خون آشام:
فرانکو مورتی
در تحليلی
مارکسيستی ـ
روانکاوانه
از رمان
دراکولا، مينويسد:
,دراکولا خون
ريختن را دوست
ندارد . او به
خون محتاج
است. هدف غايی
او اين نيست
که زندگی
ديگران را بنا
بر هوا و هوس ويران
و تباه ساخته
و به هدر دهد، بلکه
هدف او
استفاده کردن
از زندگی
آنهاست... . سرشت
و طبيعت اش بر
او اجبار ميکند
که برای
نامحدود
بودن، مبارزه
کند و بر کل
جامعه استيلا
يابد. به اين
دليل نميتوان
با خون آشام
,همزيستی,
داشت. يا بايد
در برابر او
سر تسليم فرو
آورد و يا
بايد او را
کشت تا از اين
طريق جهان را
از حضور او و
او را از نفرينش
آزاد ساخت... . دراکولا،
انحصارگری
حقيقی است.
تنها و مستبد است
و رقابت را
نخواهد
پذيرفت... . او خود
را به ادغام
کردن (در
معنای حقيقی)
توان جسمانی و
اخلاقی
قربانيانش
محدود نميسازد،
او بر آن است
تا آنها را برای
هميشه از آن
خود کند... .
محکوميت آدمی
در برابر
دراکولا نظير
محکوميتش در
برابر شيطان،
,نه برای دورهای
معيّن, بلکه
برای تمامی
حيات است... . خون
آشام، نظير
انحصار، اين اميد
را که استقلال
آدمی ميتواند
روزی
بازگردد، از
بين ميبرد.
او ايدهی
آزادي فردی را
تهديد ميکند...
. هنگامی که دراکولا،
آزادی فردی را
تهديد ميکند،
فرد به تنهايی
فاقد توان
مقاومت در
برابر او يا
شکست اوست.
فرديت انسان
مورد تهديد
استيلا يافتن
خون آشام است. ,
مشتی افرادی منزوی
نيز توان
رويارويی با
نيروی متمرکز
خون آشام را
ندارند,.(٢)
خودکامگان اگرچه
جسم مرا به
استيلای خود
درآوردهاند
ولی چون
نتوانستهاند
روح و فکر مرا
در انحصار خود
بگيرند و برای
هميشه از آن
خود کنند،
اينک به خونم
تشنهاند.
اخيراً سعيد
مرتضوی در يک
جلسه به
مسئولين گفته
است ,مگر وقتی
زهرا کاظمی
کشته شد، چه اتفاقی
افتاد؟سازمانهای
حقوق بشری طی
چند اطلاعيه
ايران را
محکوم کردند و
مسئله پايان
يافت. زهرا
کاظمی الان در
دل قبر است. مرگ
گنجی هم با
صدور چند
اطلاعيه
پايان خواهد
يافت. نبودنش
بهتر از بودنش
است,.
جغد بارون
خورده اي، تو
کوچه فرياد ميزنه
/ زير ديوار
بلندی يک نفر
جون ميکنه
کی ميدونه تو
دل تاريک شب،
چی ميگذره /
پای بردههای
شب اسير زنجير
غم
دلم از تاريکيها
خسته شده / همهی
درها به روم
بسته شده
من اسير سايههای
شب شدم / شب
اسير تور سرد
آسمون
پا به پای
سايهها بايد
برم / همه شب به
شهر تاريک
جنون
چراغ ستارهی
من رو به خاموشی
ميره / بين
مرگ و زندگی
اسير شدم باز
دوباره
تاريکی با
پنجههای
سردش از راه
ميرسه / توی
خاک سرد
قلبم........................
کسی که اين
جملات را برای
من نقل کرد،
قسم ميخورد
که ,آرزوی
آنها مرگ
توست، تو مانع
آنها هستی و
برای مرگت
لحظه شماری ميکنند,.
آن شخص دلسوز
ميخواست
بدين ترتيب
مرا قانع
نمايد تا اعتصاب
غذايم را
بشکنم. ولی من
به ياد ميلان
کوندرا
افتادم.
کوندرا در
رمان بار هستی
دربارهی
وضعيت پس از
بهار پراگ مينويسد:
,بهتر است
فرياد
برآوريم و مرگ
خود را جلو
بياندازيم يا
سکوت کنيم و
جان دادن تدريجی
خود را طولانی
تر سازيم,(١)
من با سکوت
چند سال
گذشته، جان
دادن تدريجی
خود را طولانی
تر ميکردم.
انواع و اقسام
بيماريهايی
که در زندان
دچار شدم باعث
خوشنودی آنها
شد. هرگاه
مدارک پزشکی جهت
اعزام به
مراکز درمانی
خارج از زندان
ارائه ميشد،
دادستانی
مانع خروج من
ميشد تا به
تدريج در
زندان بميرم.
اينک که فرياد
برآوردهام
مرگ خود را
جلو انداختهام،
امّا به کل
جهانيان نشان
دادهام که
نظام سلطاني
حاکم بر ايران
چقدر بی رحم و
غير انسانی
است و چهها
در انبان
دارد. هنوز
اين نظام تمام
قوای خودکامه
اش را به
فعليّت نرسانده
است. بگذار
جهانيان
بدانند در هتل
اوين و سوئيتهايش
چه ميگذرد.
حافظ ميگفت:
آسايش دو گيتی
تفسير اين دو
حرف است / با
دوستان مروّت
با دشمنان
مدارا
امّا مطهری ميگفت
اسلام بالاتر
از اين را
گفته است:
,با دوستان
مروّت و
مردانگي، با
دشمنان هم
مروّت و مردانگی
... مروّت اين
است که انسان به
دشمنان خودش
هم مروّت
برورزد.(٢)
مروّت با
دوستان و
دشمنان پيش
کش، اينان چون
زورشان به
دشمن نميرسد
و در مقابل
دشمنان
دائماً مجبور
به عقب نشينياند،
تلافی آن را
بر سر
دگرانديشان
داخلی در ميآورند.
٦) نفی و طرد
سلطانيسم، پيش
شرط دموکراسی
خواهی:
امروز در
کشورهای
خاورميانه
گروهای
مخالف، مبارزه
با حکام شخصی
را به عنوان
استراتژی
برگزيدهاند.
مصريان
خواستار
کناره گيری
حسنی مبارک،
سوريان بشار
اسد،
ليبياييان
معمر قذافي،
سعوديها،
ملک فهد و ...
هستند. در جمهوری
آذربايجان،
دموکراتها،
خواهان
برکناری
الهام علی اف
و در ازبکستان،
اسلام کريم اف
هستند. حاکمان
ديکتاتور
مادام العمر در
همه جا مورد
تهاجماند. در
زمانی که دموکراسی
مقبوليت
جهانی دارد
حکومت مادام العمر
به هيچ وجه
قابل دفاع
نيست و بايد به
بايگانی
تاريخ سپرده
شود. گويی
ديکتاتورهای
شخصي منطقهی
خاورميانه،
چند دهه حکومت
خودکامه بر
کشورشان را
کافی نميدانند
که ميخواهند
به هر نحو
ممکن به زمامداری
مستبدانه خود
تداوم بخشند.
اينک در مصر
شاهديم که
مردم به طور
علنی در خيابانهای
قاهره خواهان
کناره گيری
حسنی مبارک ميشوند.
در عرصهی
سياسي، رقابت
به منظور
دستيابی به
قدرت سياسی
صورت ميگيرد.
امّا شرط لازم
چنان رقابتی حضور
رهبران بديل
(با برنامههای
بديل) است. هر
کس ميخواهد
رهبري سياسی
يک کشور را در
دست بگيرد
بايد در يک
انتخابات
آزاد منصفانه
با ديگر
رهبران به
رقابت
بپردازد تا برای
زمان محدود
قدرت را در
دست بگيرد و
از طريق
انتخابات آزاد
و رأی منفی
مردم به طور
مسالمت آميز
قدرت را به
ديگر رهبران
واگذار نمايد.
من به صراحت
بارها اعلام کردهام
که ١٦ سال
حکومت شخصي،
آقای سيد علی
خامنهای را
کفايت ميکند.
اگر چه امروز
بيان چنين
خواستی در
منطق خاورميانه
رايج و کم
هزينه است،
ولی از نظر
رژيم حاکم بر
ايران بيان
چنين خواستهای
مترادف با
کفرگويی است.
جالب آن که
رژيم ايران از
طريق سيمای
جمهوری
اسلامی
تظاهرات عليه
مبارک را به
نمايش ميگذاردو
نشان ميدهد که
برای مخالفان
حسنی مبارک
مشکل چندانی
پيش نميآيد،
امّا در اينجا
تظاهرات بر عليه
خامنهای
ناممکن و
پرهزينه است و
حتی بيان
کناره گيری او
از قدرت توسط
يک دگر انديش
هزينههای
بسيار سنگينی
برای او به
ارمغان خواهد
آورد يعنی
نظام ميپذيرد
که از رژيم
مصر و
آذربايجان
عقب افتاده تر
و کم تحمل تر
است.
من به تئوری
ولايت فقيه و
مصداق آن هيچ
اعتقادی
ندارم و آن را
نظامی
دموکراسی
ستيز و ناقض
حقوق بشر ميدانم.
من زير بار
رابطه
خدايگان ـ
بنده، که در آن
رهبر به مقام
خدايی صعود و مردم
تا حد بردگان
او سقوط ميکنند
نميروم. من
به جای آقای
خامنهای از
دانشجويان، روزنامه
نگاران، وبلاگ
نويسان،
مراجع تقليد
منزوي،
خانوادهی
مقتولين قتلهای
زنجيره اي،
خانواده زهرا
کاظمی و ... به
خاطر هر آنچه
در اين سالها
بر آنها رفته
است پوزش ميطلبم.
من به جای
آقای خامنهای
از خانواده
زندانيان
اعدام شدهی تابستان
١٣٦٧ در زندانهای
سراسر کشور به
شدت عذرخواهی
ميکنم. من به
جای آقای خامنهای
از ملّت شريف
ايران برای
آنچه شورای
نگهبان و قوهی
قضائيه در طول
سالهای گذشته
کردهاند طلب
بخشش ميکنم.
٦ روز ديگر
(شنبه ٢٥ تير
ماه١٣٨٤) دو
هزارمين روز (نود
روز بازداشت
اول در سال
١٣٧٦ به علاوه
١٩١٠ روز در
بازداشت فعلی)
حبس من پايان خواهد
يافت. يعنی در
دورهی رهبری
آقای خامنه
اي، به دليل
بيان اعتقادات
و نظرات دگرانديشانه،
مجبور به تحمل
دو هزار روز
زندان شدهام.
امّا دو هزار
روز حبس برای دگربودگی
(otherness) ،
عرف شکنی و
دگر انديشی در
نظام
سلطانيسم کفايت
نميکند، مجازات
,تفاوت, بسيار
سنگين است.
مدارا با
تفاوت مؤلفهی
اصلی و جدايی
ناپذير سياست دموکراتيک
است.
ناشکيبايی و
سرکوب، مؤلفهی
اصلی رژيمهای
اقتدارگرا
است. من هيچ گاه
به روشهای
خشونت آميز
توسل نجسته و
فقط به روشهای
مسالمت آميز
خواستار
تغيير رژيم
سياسی موجود
شدهام.
در دفتر اول
مانيفست
جمهوری خواهی
(فرودين ٨١) پيشنهاد
کردم تا رژيم،
اقدام به
برگذاری رفراندوم
کند. امّا چون
روشن است که
رژيم هيچ گاه
زير بار چنين
مطالبهای
نخواهد رفت،
تنها راه
رسيدن به
مقصود را در نافرمانی
مدنی ميديدم.
از سالها پيش
جمهوری را بر
نظام ولايت
فقيه ترجيح ميدادم
و نافرمانی
مدنی را مسيری
که بدان منتهی
خواهد شد، ميدانستم.
اين شمع در
حال خاموش شدن
است. ولی اين
صدا خاموش
نخواهد شد. اين
صدا، صدای
زندگی مسالمت
آميز، تحمل
ديگري، عشق به
انسانيت،
ايثار برای
مردم، حقيقت
طلبي، آزاديخواهي،
دموکراسی خواهي،
احترام
گذاردن به
مخالفان،
پذيرش سبکهای
مختلف زندگي،
تفکيک دولت از
جامعهی
مدني، تفکيک
سپهر خصوصی از
سپهر عمومي،
تمايز نهاد
دين از نهاد
دولت، برابری
تمامی انسانها،
عقلانيت،
فدراليسم در
چارچوب ايران
دموکرات، نفی
خشونت و... است.
اين شمع در
حال خاموش شدن
است امّا اين
صدا، صداهای
بلندتری به دنبال
خواهد آورد:
شب با تابوت
سياه،
نشست توی چشمهاش
خاموش شد
ستاره
افتاد روی خاک
اکبر گنجی
زندان اوين
١٩/٠٤/١٣٨٤