چگونه این
ياوه هاى بى
مغز بر واشینگتن
سلطه یافتند؟
انحطاط
ذکاوت و یادگیری
در سیاست در
آمریکا ،
محصول یک
سلسله تراژدی
های بهم مرتبطی
است.
پدران
بنیانگذار
آمریکا ،
متفکرین بزرگی
بودند. چگونه
پروژه آنها به
امثال جورج
بوش و سارا
پولین انحطاط یافت؟
جورج
مون بیوت(George Monbiot). روزنامه
گاردین. 28
اکتبر 2008.
ترجمه
هدایت سلطان
زاده
چگونه
گذاشتند که چنین
چیزی رخ دهد؟
چگونه سیاست
در آمریکا تحت
سلطه کسانی در
آمد که از
جهالت فضیلتی
ساخته اند؟ آیا
این جزو امور
خیر بود که
بگذارند نزدیک
ترین فامیل
زنده بشر ، بمدت
دودور بر پست
ریاست جمهوری
تکیه زند؟
چگونه کسانی
چون سارا پولین
و دان کویل و دیگر
کله پوک های یاوه
ای نظیر آنها
در جایگاهی
باشند که
اکنون در آن
قرار گرفته
اند؟ چگونه تجمعات
جمهوری
خواهان در سال
2008 به محل جیغ
وداد یک مشت
جاهلی تبدیل
گردید که
باراک اوباما
مسلمان و تروریست
است؟
من مانند بسیاری
از افراد دیگر
در اینسوی اقیانوس
، در مورد سیاست
در آمریکا
دچار ابهام
هستم. آمریکا
عالیترین
دانشگاه های
جهان را دارد
و هوشمند ترین
مغز های جهان
را بخود جلب می
کند. آمریکا
بر اکتشافات
در علم و پزشکی
حکومت می کند
و ثروت و قدرت
آن بر کاربرد
دانش استوار است.
با اینهمه ،
در بین ملت های
پیشرفته جهان
، باحتمال بجز
استرالیا ،
تنها کشوری
است که آموزش
و یاد گیری در
آن ، مشکل سیاسی
بزرگی بشمار میرود.
در قرن گذشته
در این مورد
استثنائاتی
وجود داشته
است. فرانکلین
روزولت ، جان. اف.
کندی و بیل کلینتون
، روشنفکر
گرائی خود را
با مردم عادی
پیوند زدند و
از بلا در
گذشتند ، لیکن
الادی ستیونسن
، آل گور و جان
کری ،بعنوان
نخبگان مغزی
توسط رقبای
خود بعقب
رانده شدند ،
گوئی نخبه مغزی
بودن ، شرط
بازدارنده رئیس
جمهورشدن بود!
شاید لحظه تعیین
کننده برای
سقوط هوشمندی
سیاسی ، پاسخ
رونالد ریگان
به جیمی کارتر
در مناظره
انتخاباتی در
1980بود که در آن
کارتر با تپق
زدن و با
اطناب کلام ،
فواید بیمه
بهداشت ملی را
توضیح میداد. ریگان
تنها با یک
تبسم جواب داد
" باز هم تکرارکن"!
بر نامه
بهداشت ریگان
اگر میخواست
بشیوه کارتر
به تفصیل آنرا
بیان کند ، بسیاری
از آمریکائیان
را بوحشت می
انداخت. اما
او فورمولی
برای در رفتن
از موضوعات
سخت و کرم
کتاب جلوه
دادن مخالفین
خود پیدا کرد.
ولی همیشه چنین
نبوده است. پدران
بنیانگذار
جمهوری ، بنجامین
فرانکلین ،
توماس جفرسون
، جیمز مادیسون
، جان آدامز و
آلکساندر هامیلتون
، در زمره
بزرگترین
متفکرین عصر
خود بودند. ونیازی
برای پنهان
کردن این واقعیت
نیز نداشتند. چه شد که
پروژه ای که
آنها را
انداخته
بودند ، به
جورج بوش و
سارا پولین
منتهی گردید؟
از یک نظر ،
جواب آن بسیار
ساده است : سیاستمدارانی
جاهل توسط
مردمی نادان
انتخاب می
گردند. ورشکستگی آموزش
در آمریکا
همانند سیستم
بهداشت در آن
کشورشهره عام
و خاص است. در
قدرتمندترین
ملت روی زمین
، از هر پنج
نفر آدم بالغ يک نفر
معتقد
است که خورشید
بدور زمین می
چرخد! تنها 26 در
صد از مردم
باور دارند که
تکامل بواسطه
انتخاب طبیعی
انجام می گیرد.
دو سوم
از جوانان
بالغ نمی
توانند محل
عراق را در
نقشه جغرافیا
پیداکنند. دو سوم
از رآی
دهندگان آمریکا
نمی توانند سه
قوه حکومتی را
نام ببرند. ریاضیات
افراد 15 ساله
در آمریکا ،
در بین 29 کشور
سازمان توسعه
و همکاریهای
اقتصادی ، در
ردیف 24 قرار
دارد. ولی خود
این مساله بر
ابهام بیشتر می
افزاید: چگونه
اینهمه
شهروندان آمریکا
این چنین
خرفت و
اینهمه دچار
سوء ظن نسبت
به هوشمندی و
خرد شده اند؟
کتاب سوزان
جکوبی بنام "
عصر خرد گریزی
آمریکا" تا آنجائی
که من خوانده
ام ، کاملترین
توضیح در این
زمینه را می
دهد. جکوبی
نشان می دهد
که انحطاط سیاست
در آمریکا ،
محصول یک
سلسله تراژدی
های بهم مرتبطی
بوده است.
یکی از این
موضوعات ، برای
ما هم آشنا و
هم روشن است:
مذهب! بویژه
مذهب بنیادگرا،
از انسان یک
موجود خرفت و
ابلهی می
سازد! آمریکا
در بین کشور
های ثروتمند
جهان ، تنها
کشوری است که
در آن بنیاد
گرائی مسیحی
هم و سیعا
اشاعه دارد و
هم در حال نضج
است.
جکوبی نشان می
دهد که این ضد
عقلانی بودن ،
زمانی دلیل
خاص خود را
داشت. مثلا در
طول نخستین
سال های بعد
از انتشار "بنیاد
انواع"، آمریکائی
ها برای خود
دلیل خوبی
داشتند که
تئوری انتخاب
طبیعی را رد
کرده و با سوء
ظن
نسبت به
روشنفکران غیر
مذهبی نگاه
کنند. از همان
ابتدا ، تئوری
داروین در آمریکا
با یک فلسفه بیرحمی
درهم آمیخته
بود که اکنون
به " داروینیسم
اجتماعی " نویسنده
انگلیسی
هربرت اسپنسر
، معروف است. نظریه
هربرت اسپنسر
، از طریق کمک
های مالی آندریو
کارنگی ، جان. دی.
راکفلر و
توماس ادیسون
در روزنامه های
پر خواننده
بشدت
پر و بال
داده می شد و این
ایده را تبلیغ
می کرد که میلیونر
ها از طریق
انتخاب طبیعی
در هرم بالای
جامعه قرار
گرفته اند!
حکومت با
مداخله خود ،
مانع از ریشه
کن کردن مردم
نا مناسب در این
انتخاب طبیعی
، و با عث تضعیف
ملت می گردد!
نابرابری های
عظیم اقتصادی
، هم قابل توجیه
وهم ضروری
است!
بعبارتی دیگر
، داروینیسم
از حیوانی ترین
شکل اقتصاد لیبرال
غیر قابل تشخیص
گردید. بسیاری
از مسیحیان
بحال تهوعی
واکنش نشان
دادند. چه نیشخند
آمیز است که
نظریه ای که یک
قرن پیش توسط
بنیادگرایان
سر شناسی مثل
ویلیام جنینگ
برایان رد شده
بود ، اکنون
به هسته مرکزی
اندیشه
اقتصادی مسیحیان
دست راستی تبدیل
شده است. بنیاد
گرایان عصر جدید
، تئوری علمی
داروین
درمورد تکامل
را رد کرده و
در مقابل از
دانش کاذب
داروینیسم
اجتماعی
طرفداری می
کنند. لیکن
دلایل بس
مهمتر دیگری
برای انزوای
روشنفکری بنیادگرایان
وجود دارد. آمریکا
در انتقال
کنترل آموزش
بر عهده
شهرداری های
محلی ، شاخصتر
از دیگران است.
آموزش در ایالت
های جنوبی ، زیر
سلطه نظریات یک
اشرافیت جاهل
مزرعه داران
قرار گرفت و
حفره بزرگ آموزشی
گشوده شد. جکوبی می
نویسد :" در
جنوب می توان
گفت که فقط یک کوری
فکری تحمیل
گردید تا مانع
از ایده هائی
شود که نظم
اجتماعی را ممکن
است مورد تهدید
قرار دهد".
" کنوانسیون
بابتیست جنوب"
که اکنون
بزرگترین
فرقه مذهبی در
آمریکا بشمار
میرود، نسبت
به بردگی و
جدائی نژاد ها
، با همپاله
های خود در "
کلیسای اصلاح
شده هلندی" در
آپارتاید آفریقای
جنوبی قابل
مقایسه است. کنوانسیون
بابتیست جنوب
، بیش از هر نیروی
دیگری در احمق
نگهداشتن
جنوب نقش
داشته است. در سال
های 1960 ، این کلیسا
تلاش کرد که
با بوجود
آوردن مدارس و
دانشگاه های
خصوصی مسیحی ،
مانع از فرآیند
لغو جدائی
نژاد ها شود. اکنون یک
محصل می تواند
از مهد کودک
تا دانشگاه را
بدون قرار گرفتن
در معرض یک
آموزش سکولار
طی کند. اعتقادات
بابتیست جنوب
، در مدارس
عمومی نیز
همچنان بقوت
خود باقی است. بررسی
پژوهشگران در
1998 در دانشگاه
تکزاس نشان می
دهد که از
چهار نفر از
معلمین زیست
شناسی در
مدارس، یک نفر
معتقد بوده
است که انسان
ها و دایناسور
ها هم زمان
باهم در روی
زمین زندگی میکردند.
این
تراژدی با شیفتگی
مفرط آمریکائی
ها به
خود-آموزی تقویت
شده است. آبراهام
لینکن همیشه
از اینکه
نتوانسته بود
از یک دوره
آموزش رسمی
برخوردار شود
متاسف بود ،
با اینهمه ،
بار ها و
بارها عدم تحصیل
رسمی او
بعنوان شاهدی
بر عدم ضرورت
آموزش رسمی فراهم
شده از طرف
دولت نقل میشود:
برای موفق شدن
، آدم فقط باید
عزمی قاطع و
فردگرائی خشن
و مفرطی داشته
باشد. شاید این
امر در زمانی
که جنبش های
واقعی خود
آموزی ، نظیر
آنچه که در
اوایل قرن بیستم
بر حول" کتاب
کوچک آبی" شکل
گرفت ، و
بصورت مد رایجی
در آمد،
می توانست
مثمر ثمری
باشد. در عصر
اطلاعات ، چنین
نسخه ای چیزی
جز آشفته فکری
نیست.
اضافه بر بنیاد
گرائی مذهبی ،
شاید دلیل مهم
دیگر در
مبارزه
روشنفکران در
هنگام
انتخابات این
باشد که
روشنفکری
معادل بر
اندازی شمرده
میشود. لاس زدن
کوتاه مدت
متفکرین با
کمونیسم در
مدت ها قبل ،
بعنوان حربه ای
برای کمونیست
جلوه دادن روشنفکران
در اذهان عمومی
بکار گرفته میشود.
تقریبا
هر روز ، کسانی
چون راش لیمباف
و بیل اوری،
به " نخبگان لیبرال"
حمله میکنند
که انها آمریکا
را نابود می
کنند. لولو خر
خره های کله تیز
از کره مریخ
آمده ای که میخواهند
آمریکا را بر
اندازند، برای
انتخاب ریگان
و جورج بوش
اهمیت حیاتی
داشتند. نخبگان
واقعا
روشنفکری ، نظیر
نئوکون ها که
پاره ای از
آنها کمونیست
های پیشین
بودند و بر
دور جورج بوش
حلقه زده اند
، توانستند ستیز
سیاسی را به
ستیز بین آمریکائی
های عادی و
روشنفکران زیاد
تحصیل کرده جین
پوش تبدیل
سازند. هر گونه
تلاش برای
چالش با
نخبگان دست
راستی ، با
مهارت بعنوان
نخبه گرائی
تکفیر میشود.
اوبا ما میتواند
خیلی از چیزها
به آمریکا
عرضه کند. ولی
آنها در صورت
پیروزی وی ، بیکار
نخواهند نشست.
تا زمانی که سیستم
آموزشی آمریکا
زیر و رو نشده
است و یا بنیاد
گرائی مذهبی
رخت بر نبسته
است ، برای
آدم هائی مثل
جورج بوش و
سارا پولین در
سیاست ، فرصت
و میدان خواهد
بود که بر
جهالت خود فخر
می کنند!