داشدمیراسلان
ایگیتلریمیزین
حکایهسیندن....
ایکینجی
فصل
"ائلیاز
یئکنلی"
مقدمه
مصاحبهای
را که پیش رو
دارید، فصل
دوم از مجموعه
مبارزین
شیرآهنکوه سرزمین
آذربایجان
است که در
رابطه با دستگیری
و شکنجه
زندانیان
سیاسی آذربایجان
بهخصوص
فعالان ملی
(اعم از هویتخواه
و زنان و...)
انجام خواهد
گرفت و به
اشخاص حقیقی و
حقوقی داخل و
خارج به منظور
اطلاعرسانی
و شفافسازی
در رابطه با
وضعیت زندانها
و زندانیان
آذربایجانی
ارسال خواهد شد.
در
تنظیم نهایی
این سلسله
گزارشها نام برخی
از افراد و
اشخاص بدلایل امنیتی
حذف شدهاند همچنین
در صورتی که
اتهاماتی چون
وابستگی به
گروه سیاسی
خاص مطرح شده
باشد، با حفظ
احترام به
کلیه گروهها
و برای اجتناب
از هرگونه
شائبهای
مبنی بر تبلیغ
گروهی خاص، از
بردن نام آن
خودداری شدهاست.
بدیهی است
ارگانهای
رسمی و یا هواداران
هر گروهی میتوانند
خود گزارشهای
مستقلی نیز در
این رابطه تنظیم
و منتشر سازند.
این
مصاحبه به
زبان ترکی
انجام شده
بود، من ترجمه
فارسی آنرا
تهیه کردم و تنظیم
متن ترکی را
نیز به عهده
خود ائلیاز
گذاردم، اما
در این
گیرودار دوباره
ائلیاز
دستگیر شد و....
لذا پس از تاخیری
کوتاه مصمم
شدم که ترجمه فارسی
آنرا منتشر
سازم.
در این
مصاحبه
ائلیاز به
عنوان یک کودک
روستائی از
تکوین شناخت
خویش از هویت
خود میپردازد
و اینکه چگونه
به تدریج
تجارب خود را
ارتقا میدهد و
به عنوان یک
فعال حرکت ملی
وارد میدان میشود،
سخن میگوید.
ائلیاز از اوائل
دهه هفتاد تا
کنون بارها به
زندان افتاده
است و هم
اکنون نیز مدام
از طرف اداره
اطلاعات مورد
تهدید و تعقیب
قرار دارد.
امید
است که این
اندک بتواند
همچون شمعی کوچکی
تیرگی های
سیاهچال های زندانهای
آذربایجان و
بازداشتگاههای
مخوف وزارت
اطلاعات،
سپاه و نیروی انتظامی
و.... را روشن سازد.
لاچین:
ائلیاز عزیز،
میخواستم به
طور خلاصه
خودت را معرفی
بکنی:
اینکه اهل
کجایی، به چه
کاری مشغولی
و.... و از چه وقت
نسبت به موضوع
آذربایجان علاقهمند
شدی؟
ائلیاز:
در آغاز سخن
به مردم شریف آذربایجان
که همخون، همزبان
و هم درد من
هستند؛ درود و
سلام بی پایان
میفرستم و
آرزو میکنم که
همواره
سربلند و
سرفراز باشند.
من"ائلیاز
یکانلی" در
روستایی از توابع
یکان مرند در
سال 1354 شمسی (برابر 1975 م.)
به دنیا آمدهام
و اولین آموزههایم
را از زبان
مادرم آموختهام
که افسانهها
و داستانهای فولکلوریک
ترکی را بسی
شیرین و دلپذیر
در گوشم زمزمه
میکرد.
در
دوران تحصیل
همچون سایر دانشآموزانی
که از مشکلات
تحصیل به زبان
غیرمادری رنج
میبردند، من
نیز رنج بردهام،
بهعینه میدیدم
که دوستان من
چطور در مدارس
مجبور به
تحصیل به فارسی
هستند و اجازه
ندارند به
ترکی کتابت
کنند و یا مدرسهای
برای خودشان داشتهباشند.
به همین دلیل
یکی از دغدغههای
من این بود که
بتوانم زبان ترکی
را - که خودمان
تکلم میکردیم- بنویسم.
مادر
بزرگم برای من
قصههای "ساریاینک"،
"کوراوغلو"،
"غلامحیدر"، "شاهاسماعیل"
و غیره را
تعریف میکرد،
من آن زمان با
احساسات صاف و
ناب کودکانه
آنها را با خط
و علائمی که
شاید فقط برای
خودم قابل فهم
بود، مینوشتم
و در تنهایی و
گاه برای
دیگران میخواندم.
مادربزرگم
برای من "قوشماجا"،
تاپماجا"،
"بایاتی"،
"نازلاما"
و
غیره میگفت و
من شروع به نوشتن
آنها میکردم
و با این حس
شیرین و رویایی
دلخوش بودم که
چقدر زبان مادریم
میتواند نغز
و دلانگیز و دوستداشتنی
باشد.
همواره
به عنوان یک
کودک دو زبانه
این سئوال
برایم مطرح
بود که چرا ما
به زبان
خودمان نمیتوانیم
بنویسیم؟
درذهن کودکانه
خود این تصور
را میکردم که
شاید من نیز
اولین کسی
باشم که بتوانم
همچون الفبای
عربی خطی برای
زبان ترکی
اختراع کنم!! در آن
زمان من آنقدر
اطلاعات و
معلومات نداشتم
که بدانم در
نقاط دیگر جهان
نیز جوامع
بزرگی به ترکی
صحبت میکنند
و مینویسند.
ولی وقتی که بزرگتر
شدم، فهمیدم
که ما در
ایران 30 میلیون
نفری هستیم
ولی در نهایت تاسف
و حیرت زیر
خفقان و تسلط
و فشار شووینیستها
به سرمیبریم.
بعدها من در
نتیجه مطالعه
و تجربیات
فردی متوجه شدم
که ما شاعران
و نویسندگان نکتهسنج
و باریکاندیش
زیادی داریم
که به زبان
ترکی نیز مسلط
هستند و به آن
مطالب، افکار
و خواستههای
خود را مینویسند
ولی اکثر مردم
آنها را نمیشناسند.
ونیز دانستم
که در زمان انقلاب
مشروطه کسانی
چون
"میرزاجبار باغچهبان"،
"میرزاحسن
رشدیه" مدارس دوزبانه
ایجاد کرده
بودند که
بعدها توسط
حاکمان وقت
غیرقانونی
اعلام میشود.
من در
اوایل
نوجوانی
نقاشی میکردم
و در زمینه
موسیقی نیز فعالیتهایی
داشتم، این
درست زمانی
بود که حتی
گوش دادن به
موسیقی حرام
اعلام شده بود.
به طوری که
وقتی در آن
سوی آراز "رشیدها"،
"زینبها"،
"تیمورها"
و...
آواز میخواندند
ماموران
حکومتی ما آنتن
تلویزیونها
را در مناطق مرزی
جمعآوری میکردند
و یا در زمان جنگ
به عاشیقها
اجازه نمیدادند
تا ساز
بنوازند و
آنها را از
نواختن آن محروم
ساخته بودند.
اما با
فروپاشی شوروی
که مرزها
گشوده شد و
مردم آذربایجان
هر دو سوی ارس
توانستند
فامیل و
آشنایان خود
را از نزدیک
ببینند و با آنها
ارتباط
برقرار کنند،
اوضاع تا
حدودی بهبود
یافت.
من که در
زمان فروپاشی
شوروی 15 ساله بودم،
دیدم دو نفر
از اهالی
آنسوی ارس به
نام "آیدین"
و" آیشن" به
روستای ما در
یکان آمدند،
به دیدار آنها
شتافتم، آنها
اشعار"
شهریار"،
"علی آقا واحد"،"
بختیار
وهابزاده" و
یا داستان
حماسی"
کوراوغلو" را
که مادرم بارها
گفته بود، حفظ
بودند و میخوانند
و برای اولین
بار نام "دده قورقود"
را از آنها
شنیدم.
دانستم
که علاوه بر
فقر مادی و
امکانات رفاهی،
یک فقر فرهنگی
بزرگی نیز به
ملت ما، تحمیل
شده، آنهم
برای بیگانهکردن
مردم نسبت به
فرهنگ و زبان خودشان!!!
که البته این
آگاهی برایم
بسیار غمانگیز
بود.
درآن
زمان در
کتابهای درسی
جغرافیا نوشتهبودند
که آذربایجان
و قزاقستان دو
شهر و ناحیه
در شوروی
هستند ولی
بعدها متوجه
شدم که
قزاقستان به
لحاظ وسعت
جغرافیایی از
ایران بزرگتر
است و آذربایجان
نه شهر، که
کشوریست و البته
ازبکستان و
قرقیزستان و ترکمنستان
نیز هم چنین کشف
مسائلی که
شوونیستها با
تردستی خاصی آنرا
مخفی میکردند
در ذهن من اولین
شناختها را از
مظاهر ستم ملی
را به وجود
آورد.
روزی به
اردبیل رفتم و
از آنجا به
گرمی و بلاخره
خود را به
جمهوری آذربایجان
رساندم. آنجا
در آتش و
هیجان بود و
من خواهناخواه
در آنجا با خیلی
از مسائل
مربوط به
آذربایجان
آشنا شدم. بعد
از اینکه
"ابوالفضل ائلچیبیک"
(خدایش رحمت
کند) از قدرت کنارگذارده
شد، به ایران
برگشتم اما درگرمی
دستگیرشدم
ومدتی در
مشکین و اردبیل
محبوس بودم و
اینچنین بود
که در عنفوان
نوجوانی تلخی
زندگی در
کشوری را
تجربه میکردم
که هیچ برنامهریزی
نکرده و هیچ
جائی جز زندان
نداشت.
بعد از
آزادی به
دنبال کار
گشتم و نهایتا
از شبستر سر
در آوردم . در آنجا
به کار
ساختمانی
مشغول شدم.
لاچین:
اولین و
مهمترین شخصی
که روی تو تاثیر
گذاشت چه کسی
بود؟
ائلیاز:
مهمترین و بزرگترین
شخصیتی که در من
تاثیر جدی و
عمیق ایجاد
کرد، پروفسور
زهتابی بود.
من زمانی که
در شبستر به
کار ساختمانی
مشغول بودم، از
طریق پسر عموی
ایشان با دکتر
آشنا شدم و
نوشتههایم
را به ایشان
نشان دادم.
معلومات من در
مورد ترکی به
آن حد نبود که
بتوانم خوب
بنویسم. ولی دکتر
با حوصله و
علاقه خاصی به
شعرهای من گوش
فرا میداد و
میگفت که خیلی
پراحساس
سروده شده.
من در آن زمان جوانی
22 ساله بودم که
مرا تشویق و
ترغیب مینمود،
من تردید
داشتم که بتوانم
زبان ترکی را
در سطح بالا بیاموزم،
اما دکتر
زهتابی
تشویقم میکرد
و میگفت: "اگر
انسان
دوستدار چیزی
باشد، برای آن
چه دوست میدارد
حتما تلاش
خواهد کرد و
زود به نتایج مطلوب
خواهد رسید."
من در آن
زمان، مجله
وارلیق را نیز
مطالعه میکردم
ولی خیلی از
قسمتهای آن
را نمیتوانستم
درک کنم و نمیدانستم
که من باید به
چه شیوهای بنویسم.
برای اولین
بار دکتر
زهتابی بود که
به من آموخت
که چگونه
بنویسم و
ازکجا شروع
کنم. دکتر به
من خیلی چیزها
یاد داد که
بعضی از آنها
را به صورت
شفاف میتوانم
بازگو کنم ولی
برخی دیگر را
نمیتوانم.
لاچین :
از تاریخ سخن
گفتی، من بعضا
فکر میکنم که
ما تا حدودی
اسیر تاریخ خود
هستیم، اسیر
ارواح نیاکان
خودیم و به دنبال
آنها کشیده میشویم،
یعنی هر راهی
را که آنها
آغازگرش
بودند ما نیز ادامه
دهندهاش
هستیم، شخصیتهایی
در تاریخ ما
آمدهاند که بسیار
اثرگذار بودهاند.
من این طور استنباط
میکنم که تو
از شخصیتهای تاریخی
خویش بهرهبردهای،
اهل یکان هستی،
آیا شخصیت
"نوراللهخان
یکانی"
روی تو
تاثیر نداشتهاست؟
من تاثیر این
شخصیت بزرگ را
بر روی بسیاری
از یکانیها
دیدهام.
ائلیاز:
بلی، " نور
الله خان"
شخصیت بسیار بزرگ
و اثرگذاری
بود. او جزء کسانی
بود که در
انقلاب
مشروطه نقش بسزایی
داشت و با 300
سوارکار در برابر
روسهای
متجاوز
ایستادگی کرد....
همچنین
سه
برادر"بخشعلیخان"، "قوچعلیخان"و
"شیرخان" بود
که اینها جزء نیروهای
سوار نظام
"نورالله خان یکانلی"
بودند که خوی
را گرفته
بودند، اینان
در راه آزادی
شهید شدند، در
دوره شیخ
محمدخیابانی
که جیلوها و داشناکها
و نیروهای
سیمیتگو
ارومیه را تحت
فشار و بعضا
تصرف خود قرار
داده بودند و
راهها مسدود
شده بود و نیروهای
شیخ در تبریز
نمیتوانستند
برای
آزادسازی
ارومیه کاری
انجام دهند،
نورالله خان
اولین کسی بود
که با دشمن
جنگ میکند و
از عثمانی کمک
میخواهد و
این یاری و
کمک را به
ارومیه میکشاند
و اینچنین است
که اورمیه
آزاد میشود.
او همچنین در
قیام "محمدتقیخان
پسیان" و
مرحوم "لاهوتی"
جزء نیروهای
موثر و فعال
شمرده میشد.
در ان هنگام
که دموکراتها به
حکومت میرسد
نیز او نقش
مثبتی در صحنه
برعهده میگیرد،
تا زمانی که شوونیستهای
فارس به
قافلانتی
قشون میکشند
و فدائیان
آذربایجان را بمباران
میکنند و به
تبریز حملهور
شده، کتابها
را میسوزانند
و هزاران نفر
را از خانه و
کاشانه خود
آواره میسازند
و بسیاری را
به دار میکشند
و نورالله خان
75 ساله
را به شکل
فجیع به شهادت
میرسانند.
این
وقایع تلخ از
حافظه تاریخی
ملت ما زدوده
نمیشود، او
در پای جوخه اعدام
میگوید: من
در ادامه مسیر
انقلاب مشروطه
به جنبش
دموکراسی پیوستهام
و میخواهم
آزادی را برای
کشورم به
ارمغان
بیاورم و در
این راه نیز
هست که دارم
شهید میشوم.
او جزء معدود
شخصیتهای تاریخی
است که همه تاریخ
معاصر
آذربایجان را
یکتنه تجربه کرده
و در همه
جریانات از
صدر مشروطیت
تا حکومت یکساله
دموکراتها حضور
داشتهاست. او
جزء شخصیتهای بسیار
شگرف و محبوب
تاریخ ملت
ماست.
لاچین:
این نشان میدهد
که ما به نوعی ادامه
تاریخ خودمان
نیز هستیم، این
شاید شانس ما
آذربایجانیها
باشد، چون در
برخی مناطق
گاه اصلا
تاریخچهای وجود
ندارد که کسی
بخواهد ادامه
دهنده آن باشد،
این میراثی
است که نیاکان
ما برای ما
گذاشته و
رفتهاند،
آنها بار
سنگین تاریخ
را بر دوش ما گذاشتهاند
تا آنرا به
انتهاء
برسانیم. در این میان
یکانات نیز به
دلیل وجود این
شخصیت برجسته
خود امتیاز
خاصی دارد.
ائلیاز:
من این را به
طور شفاف میتوانم
بگویم که در
رابطه با حرکت
ملی آذربایجان
کسانی چون
"بخشعلی خان"، "شیرعلی
خان" و
"نورالله خان
یکانلی"
برای
ما یکانیها
الگو شدهاند.
اینها آمدهاند
و با تلاش
مستمر خود
میهن را نجات
داده و با
متجاوزان روس جنگیدهاند.
در سرزمین ما
شیر زنانی بودهاند
که وقتی روسها
به سرزمین ما وارد
شدهاند به
رودرویی با
آنها پرداختهاند
و متجاوزین را
به قتل رساندهاند.
لاچین:
به عنوان یک
مصاحبهگر،
برایم جالب
است که چیزهای
تازهای از
این نوع
گفتگوها
بیاموزم و
برای
خوانندگان این
سطور نیز عرضه
کنم. طرح این مسائل
همچنین پاسخیست
برای کسانی که
ما را بیریشه
میدانند!
مثلا در حوادث
یک خرداد که
نیروهای
سرکوبگر با باتوم
و زنجیر به
طرز وحشیانهای
به
راهپیمایان
حمله میکردند
وقتی به آنها
میگفتند: چرا
حقوق شهروندی
مردم را نقض
میکنید و
آنها را مورد تهاجم
قرار میدهید؟
آنها در جواب میگفتند
که که این
راهپیمایی
کنندگان، سرسپرده
بیگانگان
هستند.
به نظر من
آنچه موجب
تحکیم اعتقاد
و ایمان در
جوانان ما میشود،
ادبیات غنی و
ریشههای
عمیق تاریخی
ماست که به صورت
یک سرمایه
عمومی در راه تحقق
اهداف حرکت
ملی به کمکمان
میاید و این
باعث میشود
که فعالین ما همچون
دژی محکم و
استوار در
برابر نیروهای
سرکوبگر
بایستند و از
خود مقاومت
نشان دهند.
ما با
این مجموعه
گفتارها و
گفتگوها به مخالفان
حرکت مدنی و مردمی
آذربایجان
نشان میدهیم
که ما ریشه در تاریخ
خود داریم.
نشان میدهیم
که در تاریخ و
زبان و فرهنگ
مردم
آذربایجان اصالتی
وجود دارد که
تاثیر خودش را
چنان در دل و
جان ما
نهادینه کرده
است که حتی یک
کودک با تجارب
شخصی خود شروع
کرده و مثلا
کسی میشود
همچون ائلیاز
که در نوع خود
سمبل مقاومت یک
انسان مبارز و
آگاهاست.
من
هیچ یادم نمیرود
وقتی تو (
ائلیاز)
از زندان
به دوستانت
زنگ میزدی چنان
با حرارت و
عشق و علاقه و
پر انرژی صحبت
میکردی که
آنها را نیز
در عزم خویش
مصمم تر
میساختی، من
با خود می اندیشیدم
که چه مایه
اعتقاد و باور
ملی و هویت
طلبانه در
وجود یک انسان
می توان وجود
داشته باشد که
بدون آنکه ذرهای
ترس و یاس بر
او مستولی شود
سخن میراند و
همواره با امید
و جسارت یک
انسان آزاد و
درد آشنا ما را
که دوستان هم
فکرش بودیم به
کار و تلاش
پیاپی و خستگی
ناپذیر دعوت میکرد..البته
حالا تو یک
نمونه برجسته
هستی، اما
نمونههای
دیگر هم کم نیستند....
ائلیاز:
بلی الان
بسیاری از
جوانان ما با اعتقاد
و ایمان راسخ
وارد میدان شدهاند.
لاچین:
ائلیاز تو از
زبان و ادبیات
شروع کردی و
بعدها به فاز
سیاسی وارد شدی
؟ میخواهم در
این مورد نیز
کمی صحبت کنیم،
سطح
فعالیتهای تو
چگونه بالا
رفت؟ چه
کارهای دیگری
انجام دادی؟
ائلیاز: دکتر
زهتابی مرتب
به ارومیه میرفت
و آنجا
کلاسهای
آموزشی زبان و
ادبیات داشت،
یک روز از من
خواست که از شبستر
به ارومیه
بروم و در
آنجا به
فعالیت
بپردازم. در
سال 1378 به
اورمیه رفته و
با نشریه
(صدای ارومیه) با نوشتن
مقالاتی در
زمینه زبان و
تاریخ آذربایجان
همکاری خود را
شروع کردم.
دکتر زهتابی
شخصیت ممتاز آذربایجانی
و پدر معنوی
من بود و من در مدتی
که با ایشان
مراوده داشتم
علاقه خاصی به
ایشان پیدا
کردم و با
وفات ایشان
برای
بزرگداشت این
ابر مرد تاریخ
و ادب
آذربایجان
پوسترهایی
طراحی کرده و
زندگی نامه
ایشان را
نوشته و شعری برایشان
سرودم.
ایشان
همواره قلعه
بابک را مورد
تاکید قرار میداد.
دکتر سفارش میکرد
که شما باید
یک نقطه تجمع
برای خودتان
داشته باشد،
شما باید هم
دیگر را از نزدیک
بشناسید و
همدیگر را
پیدا کنید و حرفهایتان
را به گوش
جهانیان برسانید.
در سال 1379
به قلعه بابک
رفتم جمعی در حدود
5000 نفر میشدیم
که البته نیروهای
اطلاعات هم در
میان ما
بودند. من در
آن سال مجری
برنامه بودم.
وقتی
یکی از
دانشجویان
دختر شروع به خواندن
شعر ترکی کرد،
یکی از
ماموران به او
توهین کرده و
فحش زشتی بر
زبان راند که
موجب ناراحتی
من گردید. با مامور
درگیر شدم و
از او در مورد
دلیل توهین به
افرادی که به
زبان مادریشان
شعر و مطلب مینویسند
را سئوال کردم
که بر روی من
اسلحه کشیده و
مرا بازداشت
کرده به
جایگاهی که از
قبل برای
دستگیری
فعالین در
قلعه آماده
کرده بودند،
منتقل کردند
که با اعتراض
جمعی مجبور به
آزادی من شدند.
از سال 1380
شروع به نوشتن
مطالب و تهیه پوستر
در مورد قلعه
بابک کردم در همان
سال در قلعه
بابک سخنرانی
کردم. وقتی
متوجه رقص و
پایکوبی بی
محتوا و
پوپولستی عدهای
شدم به میان
آنها رفته و
گفتم که ما
برای تجدید
میثاق با بابک
و آرمانهای
ملی او به
اینجا آمدهایم
و برای
خوشگذرانی و
اتلاف وقت در
اینجا تجمع
نکردهایم.
اولین
تقویم تمام
تورکی را نیز
در همان سال 1380
منتشر کردم و
در آنجا شخصیتهای
بزرگ
آذربایجان را
معرفی نمودم.
با انتشار
پوسترهایی
مکانهای دیدنی
و تاریخی و
آثار باستانی
و موزهها، پل
ها، قلعهها و
بناهای تاریخی
و... به تصویر
کشیدم، چون
معتقدم اگر یک
ملت بتواند
میراث
گذشتگان خود
را بازشناسد،
خود را خواهد
شناخت و در
غیر این صورت
در سایر فرهنگها
هضم خواهد شد
و توان مقاومت
از او سلب خواهد
شد برای آنکه
ملتی سرفراز و
سربلند زندگی
کند باید
گذشته خود را بشناسد. میبایستی
"کیستی" خود
را بازیابد،
یعنی همه آنچه
را که میتواند
به عنوان
مشخصهی یک
ملت محسوب شود
و این مشخصهها
را میتوان در
فرهنگ، زبان،
تاریخ،
فولکلور، اقتصاد،
جغرافیا و...
تعریف کرد.
در سال 1381
به مناسبت
بزرگداشت
تولد بابک، پوستری
در اورمیه
طراحی کردم و
به تبریز
آوردم که در
بین فعالین
پخش شد و همین
پوستر در قلعه
نیز انتشار
یافت ولی من
خود توسط
نیروهای امنیتی
در کلیبر
دستگیر شدم و پوسترهایی
که همراهم بود
ضمیمه پرونده شده
پس از تحمل
چند روز
زندان، آزاد
شدم.
پس از
مراجعه به
اورمیه برای
"کاظمخان قوشچی"
مراسم
بزرگداشت
برپا
کردیم.
این مرد همان
کسی است که
وقتی داشناکها
به آذربایجان
حمله میکنند در
برابر آنان بر
میخیزد و
ایستادگی میکند
و برای آنکه
به دست دشمن نیفتد
خود و همسرش
را با بمب
دستی منفجر میکند.
این شخص لازم
بود که به عنوان
اسطوره
مقاومت و
ایثار ملی به
مردم شناسانده
شود.
من در آن
سالها مقالهای
تحت عنوان "
اینها
در لباس دوستی
به ما برادر میگویند
و گرنه میوه
پهلوی هستند"
را نوشتم که
درج این مقاله
در آن سالهای
اختناق با
شرایط خاص
اجتماعی – سیاسیاش
خیلی
تاثیرگذار شد.
در آن مقاله
من یاد آورشدم
که اینها چطور
مانع از آن میشوند
تا مردم
سرزمین ما با
فرهنگ، زبان،
تاریخ و کیستی
خود زندگی کند؟!
ولی خودشان در
تاجیکستان و...
برای گسترش
فرهنگ فارسی
هزینههای هنگفت
صرف میکنند.
لاچین:
اینهایی که
گفتی باز هم
همه کارهای
فرهنگی بود
اما به نظر
میرسد که
رویکرد
امنیتی
حاکمیت به
فعالیتهای فرهنگی
آذربایجان
عاملی در جهت سیاسی
شدن فعالین
فرهنگی
آذربایجان و
از جمله شما
شده باشد. در
مورد فعالیتهایت
تا سال 1382 صحبت
کردی، حال به
فعالیتهای
بعدیت هم
اشارهای بکن.
ائلیاز:
من از سال 1382 تحت
نظر اداره اطلاعات
بودم به هر جا
که میرفتم مرا
شناسایی و تحت
پیگرد قرار میدادند.
در سال 1382
در اثر همین
فشارها قدرت
تحرک نداشتم،
حتی رفتن به
اورمیه نیز
برایم میسر
نشد. در سال 1383 فعالیتهای
زیادی داشتم،
به شهرهای
مختلف میرفتم
و این موجب
ناراحتی و نگرانی
خانوادهام
میشد.
ماموران گاهگاهی
با آنها تماس
میگرفتند و میگفتند
که فرزند شما
از دین خارج
شده و مرتد
شده و دین
ندارد. اما همگان
میدانند که
من فردی معتقد
هستم و بر این
باورم که دین
ما حاوی ارزشهای
زیادی است.
در سال 1383
بعد از وفات
مادرم در اثر فشارهای
طاقتفرسایی
که به من وارد میشد. به ترکیه
رفتم.
در آنجا
چیزهای
بسیاری را که
از زبان و تاریخمان
نمیدانستم،
آموختم. اصلا قصد
بازگشت به
ایران را
نداشتم. ولی متوجه
شدم که در
اداره
اطلاعات به دوستانم
که دستگیر میشوند
میگویند : ائلیاز
شما را فروخته
و رفته و حال دارد
در آنجا
خوشگذرانی
میکند.
این در
حالی بود که
من مشخصا در
آنجا با مطبوعات
همکاری میکردم.
به دوستانم در
ترکیه گفتم که
به ایران بازخواهم
گشت و آنها میگفتند
بازگشت تو
خطرناک است و
برایت گران
تمام خواهد شد.
باوجود این
عزم بازگشت
کردم، به محض
ورود به ایران
دستگیر شدم و پاسپورتم
را در مرز
بازرگان از من
گرفتند و
گفتند در
تبریز تحویل
میدهند.
بعد از
ورود به ایران
به یکان رفته
و از پدر و
خواهرانم
عیادت کردم و رهسپار
اورمیه شدم.
در آنجا پوستر
"بیز
تورکوز" (ما
ترکیم) را به
تصویر کشیدم. سناریوی
"امیرتیمور"
را نوشتم و با جورکردن
اکیپی که همه
از هموطنان و دوستان
بودند، عازم
منطقهای که
برای فیلمبرداری
در نظر گرفته
بودیم، شدیم
که در ساعت یک
و نیم شب در سه
راهی خوی
دستگیر شده و
به همراه اکیپ
به اداره
اطلاعات
منتقل
گردیدیم.
همراهان
من پس از 24 ساعت
آزاد شدند ولی
مرا به مدت 10
روز در اداره
اطلاعات نگه داشتند.
خبر دستگیریم
را "صدای اورمیه"
نوشته بود.
لازم به توضیح
است که آرشیوی
را که با هزار
زحمت و کمک
مالی دوستان
تهیه شده بود
را نیز نیروهای
اطلاعات ضبط
کردند.
در
تاریخ 23/2/1385 که
روزنامه
ایران به ترکها
اهانت بزرگی
کرد و آنها را وادار
به اعتراضی که
در واقع عکسالعمل
طبیعی مردم
بود، کرد.
آنها به جای آنکه
از مردم
عذرخواهی
کنند و شرمنده
باشند، مردم
را اراذل و
اوباش معرفی کردند
و ادعا کردند
که این مردم
به تحریک کشورهای
بیگانه به
اعتراض برخواستهاند.
روزنامه
ایران یک
جریده دولتی
بوده و این اهانت
در ادامه
سیاستهای شووینیستی
که از زمان
پهلوی تاکنون
بر ما گذشته،
انجام گرفته
بود. شووینیستها
فکر میکنند
اگر به ملتی توهین
بکنند و تاریخ
آنها را
نادیده بگیرند
آن ملت مجبور
خواهند شد از
خود بیگانه
شوند و به
لباس دیگران
در آیند ولی
ملت ما با
حرکت اعتراضی
خود در همه
شهرهای
آذربایجان در
خرداد ماه،
درست بر عکس
آنچه دشمنان
انتظار داشتند
رفتار کرد.
من
آنروز در
اورمیه بودم،
به دفتر روزنامه
ایران رفتم و
دیدم آنجا ماموران
امنیتی نیز
هستند، از
آنها خواستم
تا در مورد
رفتار
روزنامه ایران
به مردم ما
توضیح بدهند
ولی آنها به
جای آنکه
توضیحی بدهند
تهدید به
بازداشت
کردند آنها
گفتند : این
کار دشمنان
خارجی است؟!
من به کارکنان
روزنامه
ایران که میخواستند
به توجیه اشتباه
بپردازند
گفتم : مگر شما ترک
نیستید؟
چگونه
اینچنین
مذبوحانه و بدون
در نظر گرفتن
هویت واقعی خودتان
با نهایت
خودفروشی و
مزدوری به توجیه
این اهانت میپردازید؟! آنها با
نشریه صدای
اورمیه تماس
گرفته و گفتند:
یکی از
خبرنگاران
شما در اینجا
هرجومرج
ایجاد میکند.
من آن روز به
آنها گفتم که:
ملت ما بپا خواهد
خواست و پاسخ
در خوری به
شما نشان خواهد
داد و همانطور
هم شد. مردم اورمیه
و دیگر شهرهای
ترکنشین به اعتراض
پرداختند.
نیروهای
سرکوبگر به خیابانها
آمدند تا ما
را مورد ضرب و
شتم قراردهند
در آن روز
حدود 300 نفر توسط
باتوم و سلاح
های سرد به
شدت کتک خوردند
که یکی از
آنان خود من
بودم که در
اثر اصابت
باتوم پایم
شکست. گروهی
هرجومرجطلب
و آنارشیست که
ربطی به
فعالان ملی
نداشتند به
دفتر روزنامه
ایران آمدند و
آنجا را به
آتش کشیده و
بعد به
صداوسیما
حملهور شدند.
نیروهای
امنیتی میخواستند
این اقدامات
را که توسط
عدهای
آشوبگر صورت
گرفته بود، به
فعالین حرکت
ملی نسبت دهند،
آنان اگر بنا
به ادعای نیروهای
امنیتی
فعالان ملی
بودند چرا در مسیر
راهپیمایی که
از بازار بود به
بانکها حمله
نکردند؟ ما که
با اموال عمومی
و خصوصی مردم
مشکلی نداشتیم،
ما با
سیاستهای شووینیستی
رژیم کار
داشتیم که
چندین سال ملت
ما را مورد
توهین قرار
داده بودند.
85 سال
است که به
تاریخ، هنر،
فرهنگ ملت ما ظلم
میشود.
سئوال من این
است که چرا
وقتی "ایران"
به توهین ما
پرداخت هیچ یک
از رسانههای
مناطق فارسنشین
در تقبیح آن
روزنامه و در حمایت
ملت ما به
اظهار نظر نپرداختند؟
من
اینطور
استنباط میکنم
که سیاست منحوس
پهلوی هنوز هم
به هویت ما
حمله میکند و
این سیاست
تغییر نیافتهاست.
رژیم
پهلوی و
استبداد
مذهبی حاکم، برآنند
تا به غارت
میلیاردها
دلار پول نفتی
بپردازند که
برای سرکوب
این ملت هزینه
میشود. در
حوادث خرداد
یکی از دوستان
نزدیک من به
نام "فرزاد
اسدپور" شهید
شد و ماموران
هنگام
عزاداری برای
او همه محوطه
مسجد را
محاصره کرده
بودند.
شووینیست،
شووینیست است!
فاشیست،
فاشیست است!
حال با هر
نامی که
بخواهند به
میدان
بیایند، فرقی
نمیکند. آنها
میخواهند ما را
گمراه کنند و
به بیراهه
بکشند و در
زیر یوغ خود
نگه دارند. آنها
میگویند با
ما دین و مذهب
یکسان دارند.
آنها در این
زمینه نیز رفتارشان
با ما خائنانه
بوده و هست.
چرا که اگر به
واقع چیزی به
نام اسلام
برای آنان مهم
بود پس چرا در جنگ
قره باغ، به
حمایت از
داشناکها پرداختند
و مسلمانان را
بی پشت و پناه گذاشتند؟
اینها هرگز از
ضمیر ما
فراموش نخواهند
شد، ما برای
اینها سند و مدرک
داریم.
لاچین:
پس از حوادث
خرداد چگونه و
کجا دستگیر
شدی؟
ائلیاز:
در 17/3/1385 از
اورمیه به
یکان آمدم و
در آنجا
بازداشت شدم.
من تمامی مدت
بازداشتم،
گرسنه و تشنه
نگه داشته شدم
و وقتی تقاضای
غذا و آب کردم،
به جای توجه
به درخواستهایم،
در اتاق
بازجویی به من
شوک الکتریکی دادند
و من در اثر
این شوک بیاختیار
ازجای خود
پریدم و به
ماموری که روبرویم
بود، برخوردم.
این درحالی
بود که از
لحاظ جسمانی
شدیدا ضعیف
شده بودم. پای
شکسته و تحمل
چند روز
گرسنگی و تشنگی
توانی در من
نگذارده بود.
اما
آقایان از من
به عنوان حمله
به مامور،
شکایتی تنظیم
کرده آنرا هم ضمیمه
پروندهام
کردند. من
برای نشان
دادن اعتراض
خود به این پروندهسازیهای
مغرضانه،
اقدام به اعتصاب
غذا کردم و در
آن شرایط آنها
از دادن
فحشهای رکیک
غیراخلاقی
هیچ مضایقهای
نکردند. حال
بدی داشتم، به
سختی
میتوانستم
نفس بکشم و تا
حد مرگ رفته
بودم.
در آن
حال به آنها
گفتم : شما
ادعای اعتقادات
مذهبی دارید
ولی در کدام کتب
دینی نوشته
شدهاست که یک
حاکمیت دینی،
منتقدان را باید
مورد تعدی و آزار
و اذیت قرار
دهد و حاکمان
و ماموران به
آنان افترا و
دروغ ببندند؟
من به
آنها گفتم:
باشد شما جسم
ما را زیر پا
له کنید ولی
مسئله این است
که شما دارید
تاریخ و هویت
خودتان را زیر
پا له میکنید،
به زبان مادری
خودتان خیانت
میکنید، به
شیری که خوردهاید،
خیانت میورزید.
"کیستی" و گذشته
خودتان را له
میکنید.
من به
آنها گفتم
تاریخ یک صفحهاش
نوشته شدهاست
و صفحه دیگرش
در حال نوشتهشدن
است. تاریخ
فردا برای
فرزندان ما
خواهد نوشت که
شوونیستها به مردم
ما اهانت
کردند و بعد
از آن اهانت
هم عدهای را
به زندان
افکندند و مورد
شکنجه و آزار
قرار دادند.
آنها میگفتند:
ما
آذربایجانی
را که شما میگویید،
قبول نداریم، آذربایجان
مورد نظر ما
آذربایجانی
است که مردم
آن فارسی حرف
بزنند! آنها
ادعا میکردند
اولین بار این
مغولها بودند
که آمدند و ما
را ترک کردند
و من در جواب
آنها گفتم:
اگر زبان ترکی
برای ما در
اثر تجاوز
مغول عارض شدهاست،
آخر متجاوزین
وقتی به سرزمینی
حمله میکنند،
برای مردم آن سرزمین
"بایاتی"،
"نازلاما"،
"آتالارسؤزو" که یاد
نمیدهند؟
این فرهنگ غنی
پدران و
مادران ماست.
من حدود
40 روز در زندان
اداره
اطلاعات ارومیه
بودم (از
تاریخ 17 خرداد تا
20 تیرماه) و تا
حد مرگ شکنجه
شده بودم و بدلیل
آنکه کسی
متوجه وضعیت من
نشود مرا به
جای اینکه به
زندان تبریز منتقل
کنند به زندان
مرند انتقال
دادند. از
لحاظ جسمی
وضعیت خیلی نامساعدی
داشتم و دچار
سکته خفیفی هم
شده بودم. به
همین دلیل
زندان مرند از
تحویل گرفتن
من خودداری میکرد
ولی بعدا به
دلایلی مرا
تحویل گرفته و
برای معالجه
به متخصص مغز
و اعصاب فرستاده
شدم و پس از 3
ماه و اندی
مداوا و بهبودی
نسبی به بند
اعزام شده و
بعد از سپری
شدن 6 ماه حبس
آزاد شدم.
به
فاصله کمتر از
یک ماه بعد از آزادی
از زندان
پوستری طراحی
کردم و در آن
سعی کردم
وقایع مربوط
به آن 21 آذر را مورد
بازآفرینی
قراردهم. در
آن پوستر
تصاویری
کشیدم که نشان
میداد چگونه
نیروهای
پهلوی با کمک
نیروهای بیگانه
انگلستان و
آمریکا در
قافلانکوه دلاورمردان
ما را مورد
هجوم قرار داده
و آذربایجان
را به خاک و
خون میکشانند
و هزاران نفر
را در تبریز
از خانه و
کاشانه خود
آواره میکنند،
اعدام میکنند،
کتابها را به
آتش میکشند و
ارک در آتش میسوزد.
این پوستر را
برای
بزرگداشت 21
آذر تهیه کرده
بودم.
همزمان
با پخش و
انتشار
پوسترها و نیز
آماده کردن مقدمات
بزرگداشت 21
آذر آنسال
مجددا برای
چندمین بار
دستگیر و به اداره
اطلاعات برده
شدم. به مدت 40 روز
در سلولی سرد
و نمور و
تاریک در بازداشت
بودم. در این
مدت دچار روماتیسم
شدم چنانکه
دیگر قادر به
راه رفتن
نبودم. با
چنین وضع
اسفباری برای
بازجوییهای
تکمیلی به
اداره اطلاعات
اورمیه و سپس
به بند سیاسی انتقال
یافتم.
محکومیت
من یک سال بود.
در زندان
فشارهای روحی
را افزایش
دادند، از
دادن غذای
معمولی که به
زندانیان
عادی میدادند،
ممانعت به عمل
آوردند، 6 ماه امکان
ملاقات
ندادند و از
پرداخت وجوهی که
از سوی
خانوادهام به
حسابم ریخته
میشد،
ممانعت به عمل
آوردند.
لاچین:
علت این
فشارها چه
بود؟
ائلیاز: آنان
قصد داشتند با
افزودن فشار
بر من مرا
وادار به
مسامحه و
نوشتن توبهنامه
نمایند ولی
آنان غافل
بودند که شیشه
هر چه بشکند
تیزتر و برّاتر
میشود. زندان
برای من در
حکم دانشگاهی
سیاسی بود و
ندانستههایم
را به من
آموخت و مرا
جلا داد و
کاملتر کرد.
من آموختم که
با احساس و عشقم
نسبت به تاریخ
و ملت و زبانم
زندگی کنم.
لاچین:
آیا در مدتی
که در زندان
بودی برای لحظهای
وسوسه شدی که
دست از مقاومت
برداری و برای
خلاصی از بند
و زندان، هر آنچه
را که میگویند
قبول کنی؟
ائلیاز:
این وسوسه میتواند
به سراغ هر انسانی
بیاید. علیرغم
همه وسوسههایی
که ممکن است
برای هر
انسانی عارض
شود به خود
باورانده
بودم که اگر
از پا هم
بیفتم و دست
آخر به دست دشمنان
انسانیت و
آزادی و عدالت
و برابری هم
بمیرم، آنچه در
این میان
برایم مهم و
ماندگار بوده
و هست: منیت و
کیستی من است
که میدانم
هرگز نخواهدمرد.
من به این
باور رسیدهام
که مسیر سبز
زندگی با مرگ
به نقطه پایان
نخواهد رسید.
این
سئوال شما
مانند این است
که از مادری بپرسند
: آیا میتواند
سر فرزند خود
را ببرد و یا
باعث نیستی و
نابودی او شود؟!
همچنانکه
این امر
ناممکن است؟!
روی گرداندن
من و امثال من
نیز از هویت خودمان
که بخشی از
وجودمان است،
ناممکن است.
انسان
یک "هویتی"
دارد و یک
"شخصیتی".
انسان
ممکن است
روحیه خود را
برای مدتی
ببازد، ولی
اگر از هویت
اصیل، زنده و
ریشه داری
برخوردار
باشد این هویت،
شخصیت دوباره
او را بارور
خواهد کرد.
لاچین:
به این نتیجه
میرسیم که آنها
میخواهند با
همه چنین
برخوردی
داشته باشند،
این بستگی به
نوع برخورد زندانیان
دارد که چگونه
با این قضایا برخورد
بکنند؟
ائلیاز:
به آنها گفتم :
اگر شما مرا
به پای چوب
دار نیز ببرید
از من قول مساعد
برای همکاری و
اعتراف به ناکردهها
نخواهید گرفت.
ما راهمان
روشن و شفاف
است و
استراتژی
روشنی داریم و
هدف ما ایجاب
میکند تا در
ابتدا به ملت
خود آگاهی
بدهیم چون
معتقدم، هر
حرکت و مبارزه
که براساس
ناآگاهی باشد
آن ملت را
زبون و پست
خواهد ساخت.
اگر
ملتی خود را
بشناسد در این
راه نیز قادر
به ایجاد
تغییرات ژرف و
اساسی خواهد
بود. در این
مورد من مقالهای
تحت عنوان
"چگونه به
استقلال واقعی
فرهنگی
برسیم" نوشتهام
و در آنجا به
این موضوع به
طرزی عمیق پرداختهام.
حرکت
ملی در معنای
وسیع خود در
این خلاصه نمیشود
که حتما عدهای
برای انجام
مراسمی بیرون
بریزند و
تظاهرات راه
بیاندازند. از
نظر من کسی که برای
فرزندش یک اسم
ترکی انتخاب
میکند و یا
برای مغازهاش
اسم ترکی بر میگزیند
و sms ترکی مینویسد
اینها خود میتواند
قدمی در
راستای حرکت ملی
باشد، اینها
همه یک نوع
تلاش و گام موثر
برای مبارزه
با فرهنگ شووینیستی
حاکم است.
اگر
ملتی
افتخارات خود
را بشناسد به
خود خواهد
بالید. برای
هر ملتی افتخاراتی
لازم است تا
سرافراز و
سربلند زندگی
کند. مجموعه
این خزائن با ارزش
باعث میشود تا
ملتی خودش را
بشناسد و باور
کند. راه
جنبش ما یک
مسیر
تروریستی
نیست و تنها
از طریق
تعاملات
فرهنگی است که
مبارزه
تاریخی ملت ما
به پیش خواهد
رفت. ما در
دنیا نیز ملتی
دمکراتیک و صلح
دوست هستیم.
لاچین:
شما
آذربایجان را
با دنیای
امروزه و
نیازها و
ضرورتهایش
چگونه متناسب
میسازید؟
ائلیاز: ما
برای دنیا
پیام داریم،
امروز اکثر
کشورهای جهان
حد وسط در روابط
را انتخاب
کردهاند. ما
لازم است تا
سیاست گستردهای
در این مورد داشته
باشیم که من
دراین زمینه
مقالهای تحت
عنوان "چگونه
جهان آباد میشود"
نوشتهام و
نیز در مقالهای
به نام "صلح
واقعی" توضیح
دادهام که چگونه
ما باید
خواهان
دموکراسی در
خانه خود و
صلح در دنیا
باشیم.
از نظر
من زبانهای
دنیا به مانند
مجموعه رنگها
هستند و کسی
نمیتواند به
فرض، رنگ قرمز
را از این
مجموعه حذف کند؟!
در طبیعت رنگ
قرمز وجود دارد
و این خود از
زیبایی هستی
است.
لاچین:
ائلیاز بیش از
این نمیخواهم
وقت تو را
بگیرم ، در
پایان میخواستم
جمعبندی خودم
را از این
مصاحبه ارائه دهیم.
لابلای
گفتههایت
اشاره کردی که
حرکت هویت
خواهانه را از
آغاز اینطور
درک کردی که
آمدی و مشاهده
کردی که در
جاهای دیگر به
فارسی حرف
میزنند و مینویسند
و امکانات
یادگیری
برایشان فراهم
است ولی در
روستای تو که
زبان مادری
شما تورکی
است، چنین عمل
نمیشود.
در
زمان کودکی
فکر میکردی
که تنها در ده شما
ترکی حرف میزنند
ولی بعدها در
نتیجه مطالعه
و تعامل
اجتماعی با اشخاص
و... متوجه میشوی
که علاوه بر محدوده
جغرافیایی خاص
زندگی تو یک
دنیای بزرگ
ترک نیز وجود
دارد که ما همه
به عنوان
اعضاء آن
محسوب میشویم
و ایران نیز
میتواند بخشی
از آن سرزمین
بزرگ محسوب
شود.
در
سیر تحولات
فکریت از دکتر
زهتابی، زبان
و ادبیات یاد
میگیری و رفته
رفته پختهتر
میشوی و این
نشان میدهد که
محدودیت قبول
نمیکنی و
کاری را میکنی
که دکتر
زهتابی انجام
میداد، که میروی
و چند نفر
دیگر را نیز
متحول میکنی. برای من
نکته جالب این
است که شما از دوران
کودکی و
نوجوانی شرح
زندگی و
مبارزه خود را
بیان کردی و
بعد همچون انسانی
بالغ و
هنرمند، آنرا
از دل و جان
خود رنگآمیزی
کردی و به آن ملودیهای
زیبا بخشیدی و
در این دنیای پرهیاهو
ملودی خاص
خودت را
برگزیدی. من شخصا
خیلی خرسندم
که امروز چنین
انسانهایی
به عرصه
مبارزه و تلاش
رسیدهاند.
انسانهایی که
هر لحظه در حال
یاد گرفتن
هستند. چرا که
به قول اریک هوفر:
"در عصر
تغییرات مستمر
تنها
یادگیرندگان
هستند که
آینده را به ارث
خواهند برد و
مابقی خود را برای
زندگی در
دنیایی مجهز
کردهاند که دیگر
وجود ندارد."
انسانهایی
که زمین میخوردند،
اما راه رفتن
را تجربه میکنند
و در مسیر تلاش،
پویایی و
مبارزه،
خودشان را میپرورانند
و تجربههایشان
را با دوستانشان
تقسیم میکنند.
در گذشته چنین
نبود، ما به
زحمت میتوانستم
با تجربه شخصی
خود راهی برای
خودمان باز کنیم
و به ناچار
قدم در جای
پای این و آن
میگذاشتیم و
تازه کج راههها
نیز زیاد
بودند.
اکنون
ملت ما به
حرکتی دست زدهاست
و بسیاری از
دل این حرکت با
تجربههای شخصی
خود شروع کردهاند
و به جایی رسیدهاند
که از یک طرف
خودشان را به تاریخ
وصل میکنند و
از طرفی دیگر افقهای
وسیعی از
آینده روشن را
پیش رو دارند.
امروز مردم
مبارز،
آزادیخواه و هویتطلب
ما آموختهاند
که چگونه تجربههای
شخصی خود را
تعمیم دهند و آنرا
به جامعه
بازگردانند.
این دست
آورد بزرگی
است و اینکه
شما تنها نیستید
و خیلی ها مثل
شما هستند.
ائلیاز
عزیز از اینکه
ساعتی از وقت
خودت را در
اختیار من
گذاردی و به سئوالاتم
جواب دادی
تشکر میکنم.
ائلیاز:
من هم از شما
تشکر میکنم.
حاضیرلایان
لاچین
تبریزلی
29/12/86