ما و "حقوق بشر" *
اسد سیف
دوشنبه ۲٣ آذر ۱٣٨٨ - ۱۴ دسامبر ۲۰۰۹
حقوق
بشر در ایران
رعایت نمی
شود. می توان
با صدای بلند
این را اعلام
داشت، شما نیز
می دانید، همه
جهان می داند.
پدیدهی تازهای
هم نیست، حرف
من اگر این
باشد و یا
بخواهد که به
اینجا برسد،
سخن تازهای
نگفتهام.
سالهاست
داریم به
عنوان
اپوزیسیون
همین حرفها
را تکرار می
کنیم، بی آنکه
از خود
بپرسیم،
"من"، "منِ"
نوعی در رابطه
با حقوق بشر
در کجای جهانِ
اندیشه و
رفتار ایستادهام.
می توان بر
سالها جنایت
رژیم انگشت
گذاشت؛ از دهها
هزار انسانی
گفت که اعدام
شدهاند،
هزاران نشریهای
که توقیف شده
و یا
نویسندگان و
روزنامهنگارانی
که بازداشت،
ممنوعالقلم
و یا حتا کشته
شدهاند. می
توان به دهها
هزار کتابی
استناد کرد که
همچنان در
توقیف به سر
می برند و
وزارتِ ارشاد
اجازه نشر
برای آنها
صادر نمی کند.
می توان از زندانها
گفت، از شکنجه
و اعدام، از
کشتن انسانها
تا زندان واژهها.
می توان از
آزادی پوشش،
آرایش، رفتار
گفت که وجود
ندارد، از
آزادی اندیشه
و بیان که فرهنگ
ما با آن
بیگانه است،
می توان از
عدم آزادیهای
جنسی گفت، از
نبود آزادی
زبان سخن راند
که جز زبان
فارسی، دیگر
زبانهای
داخل کشور به
مرگ محکوم شدهاند.
می توان از
خود زبان
فارسی گفت که
در این جامعه
بیمار، بیمار
است و هر روز
ناتوانتر می
شود. می توان
از ممنوع بودن
هنرها گفت، از
رقص، از
پیکرتراشی،
از تئاتر و
سینما و موسیقی،
از شعر و
نقاشی که در
نبود آزادی،
رنگی به رخسار
ندارند. و
سرانجام، می
توان از خود ما
گفت، میلیونها
نفر ایرانی که
از کشور
تارانده شدهایم،
پراکنده در
سراسر جهان.
می توان این
سیاهه را
همچنان ادامه
داد، که مثلاً
افشاگری کردهایم.
آیا کردهایم؟
چه کسی را
افشا کردهایم؟
رژیمی را که
پیش از به
قدرت رسیدن،
رهبر آن، آیتالله
خمینی، در
کتاب "ولایت
فقیه" خویش
نظراتِ خود به
عیان اعلام
داشته بود و
ما کوران و کرانِ
زمان صدایمان
درنیامد که؛
ما جهان مدرن می
خواهیم، ما را
با قوانین و
احکام الهیی
عهد سنت چه
کار؟ همان
احکام چندی
بعد در قانون
اساسی کشور
گنجانده شد.
این بار نیز
ما چیزی
ندیدیم.
نخواستیم که ببینیم.
و چنین شد که
جنایت، احکام
آسمانی و نقضِ
حقوق بشر در
جمهوری
اسلامی قانون
شد. در این سی
سالِ گذشته
همین قانون
اجرا شده است،
بی کم و کاست.
حال نیز ادامه
آن را شاهدیم.
اگر جز این می
شد، معجزه رخ
داده بود، که نداد.
این نظام
جمهوری
اسلامی نبود
که خیانت کرد
و برخلاف باور
خود، جنایت
آفرید. آنان
در گفتار و
کردار همآهنگ
بودند. آن
کردند که گفته
بودند. حالا
نیز آن می
کنند که باید
بر طبق قانون
اساسی خویش
بکنند. این
منم، منِ
روشنفکر
ایرانی، منِ
تبعیدی، منِ
مخالف، منِ اپوزیسیونِ
دیروز و امروز
که هنوز هم
نمی دانم چه
می خواهم، در
کجا قرار
گرفتهام و
چرا. جمهوری
اسلامی آن
رفتاری را پیش
گرفت که وعده
آن داده بود و
آذین بر قانون
اساسی کشور
است. این منم
که سی سال است
دارم با آن
نظام "موش و
گربه" بازی می
کنم. خود نیز
نمی دانم که
جزئی از آن
نظام هستم و
یا به عنوان
مخالف ارزشهای
آن، در
اپوزیسیون
قرار دارم.
اصلاً نمی خواهم
فکر بکنم تا
بدانم، رابطه
من با آن
رژیم، با
احکامی که در
آن کشور جاریست،
چیست؟
اگر از جهان
مدرن، از نقش
قانون، حقوق
بشر و حقوق
شهروندی در
آن، اطلاعی می
داشتم، دیگر
نمی آمدم به
آدمها دخیل
ببندم، کاری
که صاحبان
تفکر سنتی پیش
می گیرند و در
انتظار رهبر،
ناجی و یا
مهدی موعود می
نشینند. حتا
اگر از تاریخ
تفکر انسان ایرانی
چیزی بارم
بود، از جنبشِ
مشروطیت چیزی آموخته
بودم، با یک
فاصله تاریخی
صدساله، حال
باید گامی به
پیش می گذاشتم
و از آن تفکر
پیشی می
گرفتم.
بیش از صد سال
پیش
مستشارالدوله
"یک کلمه" را که
قانون و اجرای
آن باشد، اساس
خوشبختی ملت می
دانست. قانون
به مبنای بحثِ
مشروطهطلبان
و مشروعهخواهان
بدل شد.
مشروطهطلبان،
بی آنکه
بخواهند شاه و
یا دودمانی
عوض کنند،
قانون
برایشان مهم
بود. اجرای
قانون را
همانا رسیدن
به آزادی و
عدالت می
دانستند.
آگاهانه و چه
به دشوار
کوشیدند،
آسمان را به
خدا واگذارند
و زندگی انسان
را بر روی
زمین بر
قوانین زمینی
استوار دارند.
اگرچه شیخ فضلالله
نوری در دفاع
از احکام الهی
بر دار آونگ شد،
وارث او خمینی
آرزوهای او را
تحقق بخشید.
قانون اساسی
جمهوری
اسلامی در
واقع پیروزی
مشروعهخواهان
بود بر مشروطهطلبان.
در این رابطه
طبیعی این بود
که من در
برابر مشروعه
حاکم، جانبِ
روندی را
بگیرم که
بنیان در تفکر
مشروطهخواهان
داشت.
متأسفانه
چنین نشد و من
در کمال حقارت،
بحثهای
ناتمام جنبش
مشروطه را
واگذاردم و به
صفِ مشروعهخواهان
پیوستم.
تفاوتِ فکری
منِ ایرانی
امروز با
مشروطهخواه
صد سال پیش در
این است که او
می دانست چه می
خواهد و برای
چه مبارزه می
کند. برای من
اما، در جنبش
اعتراضی
امروز، هنوز
معلوم نیست،
راه کدام است
و خواستهای
من چیست. از
حقوق بشر و
میثاقهای
حقوق شهروندی
صحبت می کنیم،
خود را مدافع آن
می دانیم، اما
حاضر نیستیم
حتا یک مورد
از اصول آن را
شعار خویش
گردانیم. و
مشکل همینجاست،
آنکه با
قانون و حکومت
قانون بیگانه
باشد، حقوق بشر
و اجرای آن
برایش بازیچهای
بیش نیست.
سخنان زیبایی
که اظهار آن
شاید تجددنمایی
باشد.
جامعهای که
خشونت بر آن
حاکم باشد،
خشونت را
بازتولید می
کند. خشونت از
بالاترین هرم
حکومتی، از مرکز
قدرت به پایین
گسترده می
شود. رهبر و
ولی فقیه امر
خشونت را
توجیه می کند
تا مجریان، آن
را اعمال
دارند. در
چنین شرایطیست
که هر کس خود
به یک
دیکتاتور
کوچک تبدیل می
شود و نهایت
اینکه جامعه
به کشور
دیکتاتورها
تبدیل می
گردد. خانواده،
مدرسه،
اداره،
سازمان و حزب
هر کدام در
تولید و
بازتولید
خشونت نقشی بر
عهده می گیرند.
آنجا که خشونت
باشد، قانون
رنگ می بازد.
حکم و اراده
رهبر قانون می
شود.
در چنین جامعهای
حقوق بشر را
در میان مثلث
قدرت، مردم و
روشنفکر در
نظر آورید.
قدرت خشونت را
سازمان می دهد،
از آن ابزاری
می سازد تا
وحشت و هراسِ
عمومی را
گسترش دهد.
نمایشِ خشونت
به هدفِ
حاکمیت بدل می
شود. مردم در
چنین شرایطی
به خشونت عادت
می کنند، آن
را در رفتار
خود، با توجه
به موقعیت
خویش، به کار
می گیرند.
روشنفکر در
این رابطه
باید روشنگر
باشد. جامعه
را به خطری
آگاه گرداند
که در این رفتار
نهفته است.
چند نمونه می
آورم تا نقش
خود در این
روند آشکارتر
ببنیم؛
در جنبش
مشروطیت که
نخستین گامهای
ما به سوی
مدرنیته بود،
شیخ فضلالله
نوریی
مشروعهخواه
در دادگاه
مشروطهخواهان
به مرگ محکوم
شد. در واقع
تفکر او را به دار
آویختند. مردم
در شور حاکم
بر جنبش، بر
جنازه شیخ
شادیها
کردند و
بدینسان روزی
را در کنار
جنازه آویزان
از دار او،
خوش گذراندند.
هیچ سندی مبنی
بر محکوم کردن
این عمل، از
موضعی
انسانی،
موجود نیست.
در پی پیروزی
انقلاب در سال
۱٣۵۷،
حاکمیتِ به
قدرت رسیده،
موجودیت خویش
با جشنِ خون
آغاز کرد.
سران رژیم
پیشین در
دادگاهی فرمایشی،
بی آنکه
امکان دفاع از
خود داشته
باشند و یا
وکیلی از آنان
دفاع کند، به
اعدام محکوم
شدند. فاصله
زمانی آغاز
دادگاه تا
اجرای حکم به
چند ساعت
محدود بود.
روشنفکران
جامعه در
کلیتِ خویش،
همصدا با
توده مردم،
چنین اعدامهایی
را خواستار
بودند. پس مرگ
آنها را جشن
گرفتند و
پایکوبی
کردند.
روشنفکران
معترض به این
رفتار بسیار
اندک بودند.
البته جشن
"دشمنکشی"
را در سالهای
انقلاب زیاد
دیدهایم.
چند سالی پس
از انقلاب
نوبت به
مخالفان رژیم
رسید. از
مجاهد و چریک
فدایی و
پیکاری و
بهایی و فرقانی
و... آنقدر
کشتند که تا
تلاشی بعضی از
این سازمانها
پیش رفتند.
اعدامها اگرچه
در خفا صورت
می گرفت، رژیم
اما با اعلام
اسامی می
کوشید قدرت
خویش اعلام
دارد. بخش وسیعی
از مردم و
تعدادی از
سازمانهای
سیاسی نسبت به
این رفتار
موضعی موافق و
یا دوگانه
داشتند.
اعدامهای
سال ۶۷ در خفا صورت
گرفت. مردم
بعدها از آن
اطلاع یافتند.
در همین سالها،
در کنار قتلهای
سیاسی، اعدامهای
بسیاری نیز به
اتهام قتل،
قاچاق مواد
مخدر، زنا و...
در کشور صورت
گرفت.
نظرعمومی
تأییدآمیز
بود. برای
نمونه در
اواخر دهه
هفتاد، در اعدام
چند نفر قاتل
و قاچاقچی در
میدان آزادی، بیش
از نیم میلیون
نفر، از زن و
مرد، پیر و جوان،
گرد آمده
بودند تا شاهد
آخرین نفس
کشیدنهای
چند جوان
باشند. در این
سالها اعدامهای
خیابانی و
سنگسارها
همیشه
تماشاگرانی داشته
است.
اعدامها در
جمهوری
اسلامی هیچگاه
تعطیل نشده
است. در بررسی
کارنامه سی
ساله جمهوری
اسلامی ما به
عمد می کوشیم
کارنامه خود مخفی
داریم. در پی
اینهمه
اعدام، منِ
مخالف رژیم
هنوز هم حاضر
نیستم، لغو
حکم اعدام را
شعار همگانی
خویش گردانم.
پس از سی سال
خون که همچنان
از پیکر این
جامعه جاریست،
امروز من
روشنفکر به
جایی رسیدهام
که می خواهم
احیاگر آن
قانون اساسی
باشم که سنگ
بنایش بر نفی
شخصیتِ آزاد
انسان و نقض
تمامی حقوق
شهروندی او
استوار است.
با نفی تمامی
رنگهای
موجود، جهان
را یکرنگ می
خواهیم و به
عبث در این
رنگ، رنگهای
دیگر را کشف
می کنیم تا
خود بفریبم،
چنانچه سی
سال پیش
فریفته بودم.
جلاد دیروز را
امروز قهرمان
و ناجی می
بینم. پرچمی
می جویم تا
گلهوار در پیاش
روان گردم.
شخصیت آن
اندازه برایم
مهم و دارای
ارزش می شود
که تمامی
موارد حقوقی و
قانونی را
حاضرم به راه
بیفرجاماش،
فراموش کنم.
ما هویت گمکردگان
تاریخ در این
سالهای
سیاه،
متأسفانه هیچ
آیینهای
نیافتهایم
تا سیمای
مغشوشِ خود
را، یک بار هم
که شده، در آن
ببینیم. شاید
هم نخواستهایم
که ببینیم.
به یاد آرید،
صد سال پیش
را،
روشنفکران
مشروطه را می
گویم که
برایشان
قانون مهم
بود، نه شاه و
نه شحنه. آنان
می خواستند با
تکیه بر قانون
و حقوق انسانها
قدرت را
همگانی کنند.
ببینید امروز
را، قانون و
حقوق بشر برای
ما بهانه است،
با نفی "من"
خویش، رهبر می
جوئیم تا همهی
قدرت خویش به
او واگذاریم.
بی هیچ پردهپوشی
بگویم؛ به
نظرم، مشکل
اساسی ما پیش
از جمهوری
اسلامی، خود
ما هستیم،
بینشِ ماست که
چنین نظامی می
طلبد. این
نگاه به جهان
می تواند در
لوای هر نامی
بازتولید شود.
و این خطرناک
است. خطرناکتر
از جمهوری
اسلامی.
* متن سخنرانی
در سمینار
انجمن
پژوهشگران
ایران- کلن ۱۴ و ۱۵ آذر ۱٣٨٨