اعدام،

به مناسبت روز جهاني مبارزه با اعدام

فراز يكيتا

 

ميان هزاران عكس، تصوير و نوشته ي مربوط به صحنه هاي محاكمه، اعدام و جنازه هاي اعدام شدگان، حافظه ام صحنه هايي از اعدام مبارزين را از ژرفاي انديشه هايم بيرون مي كشد و واژه ي دهشت بار "اعدام" در ذهنم همگام مي شود با انسان، آزادي، مبارزه، اعدام؛ انسان، استقلال، مبارزه، اعتصاب، شكنجه، زندان؛ انسان، برابري، مبارزه، محاكمه، تيرباران؛ نهضت، قيام، خيزش، انقلاب، جنبش ...

تا آزادي...

اعدام

اعدام؟ كي؟ كِي؟ كجا؟

 

شايد صحنه هاي نقاشي شده محاكمه و به مسلخ كشيده شدن عماالدين نسيمي در شهر حلب از نخستين صحنه هاي مربوط به اعدام باشد كه در روح و جانم نقش بسته، البته نه در روح من كه در تاريخ مبارزه نوع بشر، با گذشت بيش از ششصد سال... . چرا؟

 "جرمش اين بود كه اسرار هويدا مي كرد" اما نه "حلاج وار" بلكه همچون مرادش "نعيمي" كه نسيمي، خود گفته بود:

 

گر اناالحق هاي ما را بشنود منصور مست   

هم به خون ما دهد فتوا و هم دار آورد

 

اما اين شاعر آذربايجاني نيز حرارت آتشين نفسهايش را از بابك به ارث برده بود، و بابك هم از سرزمين مادريش.

يوز دفعه يانساق عشق اودونا قورخو بيلمه ريك

چونكي دياريميز بيزيم اودلار دياري دير

 

تا همچانكه جان در بدن داشت قاضي القضات شهر "حلب" را به خاطر عدم پايبندي به فتوايش به سخره گيرد:

 

زاهيدين بير بارماغين كسسن دؤنر حقدن كئچر

باخ بو ميسكين عاشيقي سرپا سويوللار، آغلاماز

 

آري، نسيمي اعدام شد، اما نه با طناب دار و نه با شمشير. پوستش را سراپا كندند تا مايه عبرت همگان گردد. غافل از اينكه مريدانش با پوست كنده شده وي كتاب تاريخ مبارزه را مجلد كردند تا از آسيب مصون بماند. گويي هر صحيفه از تاريخ مبارزه بشر سروده اي است براي "آزادي"،

 

اولدوز گؤزون بير آچ گؤروم ايشق ساليرسان يولوما،

آغيز آچيب هاراي تـَپسم، قووَت اولورسان قولوما!

ايپك

 

كه لاجرم به قافيه "اعدام" ختم مي شود، البته نه به كلمه"اعدام"، بلكه به خود اعدام.

 

از نقاشي ها كه مي گذريم، با ورود دوربين عكاسي، عكس اعدام و صحنه هاي مربوط به آن نيز كتب تاريخي مان را مزين مي كند!

عكس اعدام ثقة الاسلام تبريزي به همراه هفت

آزاديخواه ديگر در عصر مشروطه يكي از بهترين نمونه هاست و البته كمي متفاوت تر. چرا كه وقتي كسي را به دار مي آويزند، چشمانش به زمين دوخته مي شود، نه به آسمان... چه اتفاقي افتاده؟

ثقةالاسلام كه حاضر نشده بود نظر روسها را در مورد شروع جنگ تاييد كند، با اين اميد كه نسلهاي آينده به استقلال و آزاديشان مي رسند، بالاي دار رفت،در حاليكه همگي فرياد مي زدند: "ياشاسين حريت" و"ياشاسين مشروطه"، و به افرادي كه شاهد اعدامشان بودند، نگفتند كه ما به خاطر شماها بالاي دار مي رويم.

اما بينشان دو نوجوان نيز بودند. حسن و قدير، پسران 18 ساله و 16 ساله علي مسيو. كه شايد بزرگترين جرم اين نوباوگان علاوه بر دفاع از ميهنشان اين بود كه پدرشان رهبر مركز غيبي تبريز به هنگام جنگ و محاصره بود. اما پدرشان چندي پيش توسط كنسول روس مسموم شده بود تا نتواند به هنگام مرگ فرزندان در كنارشان باشد و دلداريشان دهد. به همين خاطر بود كه اين وظيفه به ثقةالاسلام محول شده بود. قدير16ساله وضعيت روحي مناسبي به هنگام اجراي حكم اعدام نداشت. ثقةالاسلام دلداريش مي داد: "كمي تحمل كن... پنج دقيقه بعد همه چي تمام شده." اما جلاد روس كه متوجه حرفهاي وي مي شود، دستور ميدهد تا طناب دار را وارونه به گردنشان بياويزند تا ثقةالاسلام، آخرعمري به نادرست بودن حرفش پي ببرد، كه" پنج دقيقه" بعد هيچ چيز تمام نخواهد شد، بلكه "پانزده دقيقه" به طول خواهد انجاميد...

باش گؤرنده دار باشيندا، كئچدي كؤنلومدن بو سؤز

ريشه سيندن ميوه سي، باشدير گومان آزادليغين

                                                                              "سخا"

 

و اين صحنه تنها يك نمونه از اعدام و قتلهاي صدها تن ديگر در تبريز و ساير نقاط آذربايجان بود كه به جرم آزاديخواهي اتفاق مي افتاد.

 

آري ثقةالاسلام را روزعاشوراي سال 1330 (ه.ق) به دار آويختند. در محلي كه سالهاي بعد درست درهمان محل دانشسراي تبريز را بنا نهادند. همانجا بود كه پس از چند دهه صمد بهرنگي، بهروز دهقاني، كاظم سعادتي و بسياري ديگربه تحصيل پرداختند  تا معلم شوند و راهي روستاهاي دور و نزديك آذربايجان، تا "افسانه محبت" را براي بچه ها بازگو كنند؛ تا چيستانها و ضرب المثلهاي زبان مادريشان را جمع آوري كنند؛ تا كتاب الفبايي تدوين كنند كه بچه هاي آذربايجاني مجبور نباشند كوركورانه به جاي "سو" و "چؤرك" همراه با معلمشان، لغات نامانوس "آب" و"نان" را بگويند؛ تا... بلكه "بتوانند طرحي نو در اندازند"... تا به گفته عليرضا نابدل اين جمله را سرمشق خود قرار دهند:" من محبت يوللاريندا جان قويماغا يارانميشام" آن هم به طرزي كه بهروز هميشه مي گفت: "درد چكمه ين، درد چكمَـز، گرك جان چكه دردي"

آري صمد، يا به قول بسياري از بچه ها كه نزديكترين دوستانش بودند "صمد عمي"، معلم نسلي شد تا سالها بعد شاگردانش عكسش را در خيابانها به دست گيرند و بگويند:" راه صمد راه ماست، صمد معلم ماست."

اما صمد كه اعدام نشد، غرق شد... چند سال زودتر از اينكه اعدام شود به آراز پيوست. راستي بهروز دهقاني و كاظم سعادتي هم كه اعدام نشدند. كاظم هم قبل از اينكه از طريق او كس ديگري را دستگير و اعدام بكنند، رگ دستش را زد و بهروز هم چند ماه قبل از اعدامش زير شكنجه جان سپرد در حاليكه بازجويان به تنگ آمده اش جاي سالمي در بدنش براي شكنجه نمي يافتند... اما نابدل اعدام شد. در سحرگاه 22 اسفند 1350 همراه با هشت تن از ديگر يارانش كه با نگاهي به طلوع  آفتاب و لبخندي بر لب،خشم گلوله هاي سربي را در دل هاي آتشينشان سرد كردند. نابدل، شاعر نيز بود و با تخلص "اوختاي" شعر مي سرود و از سالها پيش به هيئت دوستان نزديك صمد درآمده بود ولي خيلي سعي كرده بود كه كارش به بازجويي و محاكمه و اعدام و نكشد، اما موفق نشده بود. پس از زخمي شدن به بيمارستان شهرباني برده شد و مورد عمل جراحي قرار گرفت. بعد كه به هوش آمد بخيه هايش را پاره كرد، اما نجات داده شد كه اطلاعاتش را در اختيار ساواك قرار دهد. دوباره با استفاده از غفلت نگهبانش خود را از پنجره طبقه سوم بيمارستان به پايين پرت مي كند. اما اين بار نيز به طرزي از مرگ نجات مي يابد و دوباره راهي اتاق عمل مي شود و از آنجا راهي اتاق بازجويي و شكنجه و از آنجا به ميدان تير...

 

... بودور كي داغلارين آرديندا دان يئري آغارير

و ييرتيلير گئجه نين گؤي حرير پرده لري

سحر زاماني درين بير خياله سانكي دالير

نسيم اسير و شيريلدير مرند چئشمه لري

 

بودور كي باغلار ايچينده

گؤرونمه ين بير قوش

ياواشجا ناله ائدير:آه(وطن فضاسيندا)

قيزيل قانا بويانان اوختايين عزاسيندا...

                                            حبيب ساهير- اسفند1357

 

يكي از همبندان نابدل "ساعت اعدام" وي را چنين نقل مي كند: "عليرضا  مشتش را گره كرده و به من نشان داد و گفت محكم باش! پيش خودم بهش گفتم اين ديگه چه بار سنگيني هست كه رو دوشم مي ذاري؟ چطوري محكم باشم و به روي خودم نيارم."

 

در قطعه 33 بهشت زهراي تهران به جستجوي گور بي نشان نابدل هستم. افسوس كه سنگ قبرش از بين رفته. تنها مي توانم از روي مزار تني چند كه لحظه آخر با هم بودند، حدود قبرش را تشخيص دهم.

يحيي امين نيا هم همراه آنها بود. دانشجوي سال آخر مهندسي كشاورزي دانشگاه تبريز كه به هنگام دستگيري از ناحيه پايش مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود. برادرش تعريف مي كرد وقتي كه مادرم براي ملاقاتش رفته بود،به هنگام ورود به اتاق ملاقات فورا جايي پيدا مي كند و مي نشيند تا مبادا مادر متوجه زخم پايش شود... اما همبندانش مي گويند، زماني كه يحيي را براي اعدام مي بردند هنوز نمي توانست به خوبي قدم بردارد.

اكبر مؤيد دانشجوي مهندسي راه و ساختمان دانشگاه تبريز بود. به شهادت هم سلولش روز اعدام هم همچنان به ورزش صبحگاهي اش پرداخت؛ در حاليكه به مسئول زدن تير خلاصش متلك مي گفت.

اصغر عرب هريسي نيز جزو اعدامي هاي 22 اسفند همان سال بود. اما مزار او را هم نتوانستم بيابم. برادر عرب هريسي مي گفت:" خبر اعدام اصغر رو تو روزنامه ديدم. زبونم بند اومد و تا روز پنجم عيد نتونستم با كسي حرف بزنم. چند ماه بعد، يه نامه اومد كه برم تهران و "دارايي و اموال" برادرم رو تحويل بگيرم. اما دو پيرهن آغشته به خون،بيشتر نبود. به مامور گفتم: "دارايي" كسايي كه مي گين به بانك ها دستبرد زدن، اله و بله كردن،همينه؟"

در قطعه 33 از جلوي قبر اعضاي گروه آرمان خلق ( از مردم لرستان) رد مي شوم. روز 17 مهر 1350 تيرباران شدند. يكي از آنها هوشنگ تره گل بود كه به گفته صفرخان قهرمانيان، جوان 22 ساله مثل شاخ شمشاد بود كه بردن اعدامش كردند... يكي ديگر از همبندهاي تره گل از وي نقل مي كند كه هوشنگ قبل از صدور اجراي حكم اعدام توسط دادگاه شاه، مي گفت: "ببين! فوقش حبس ابد مي گيرم.  بيشتر از بيست – سي سال هم كه اين تو نگهم نمي دارن. بازم وقتي كه آزاد شدم، مي تونم بيام بيرون و به فعاليت هام ادامه بدم..."

ياد شعر مرضيه احمدي اسكويي( دالغا) در رساي بچه هاي گروه آرمان خلق مي افتم و اونو با خودم زمزمه مي كنم:

سحر سحر يوردوموزدان

                      قارانليق گئجه قاچماميش

هله گونش قيزيل ساچين

                      اوجا داغلاردان آچماميش

بئش قهرمان،ياددا قالان

                      تاپشيريلدي جلادلارا

ميللتيميز سئون قلبه

                     ووردي جلاد درين يارا

تازا قانلار قوروماميش

                     گئنه تؤكدو قان بورادا

بوجور ايستي قيزيل قانلار

                     بزك وئرير بيزيم يوردا

...

مينلر تازا لاله آچار

                      ايللر آزادليق يولوندا...

  

از كنار قبر مفتاحي ها به قبر احمدزاده ها مي رسم . يادم مي افتد كه اينها يك برادر ديگه هم داشتند به اسم مجتبي... خواهرشون گفته بود كه وقتي مجتبي در رابطه با برادرهاش دستگير شد و پاش به ساواك كشيده شد، 14 سال بيشتر نداشت. اما وقتي اعدامش كردن 25 ساله بود...

... قبر حنيف نژاد و سعيد محسن رو مي بينم و ياد گفته هاي برادرش مي افتم كه از قول سعيد مي گفت: "خواهش مي كنم بعد از اينكه اعدامم كردن از من براي مردم قهرمان نسازين..."

در انتهاي قطعه 33 به مزار بيژن جزني و يارانش مي رسم. البته اينها هم نه به هنگام درگيري و فرار كه با توطئه ساواك وقتي كه همه شان  دوره محكوميت خود را سپري مي كردند، پشت تپه هاي زندان اوين به مسلسل بسته شدند تا چند سال بعد چريك ها تصنيفي را به ياد بيژن بخوانند:

... بگو به ميهن، كه خون بيژن، ستاره گشت و از آن، چه سان شراره دميد

به سرخي هر، ستاره اكنون، نشسته در تن شب، نشان صبح سپيد...

چند سال بعد "تهراني" شكنجه گر معروف ساواك نحوه جنايت را شرح مي دهد كه خود نيز جزو مسببين و عاملين قتل آنها بود. اما به هنگام اعدام خود، از مسئول اجراي حكم مي خواهد كه بدنش را سوراخ سوراخ نكنند و از تيرهاي كمتري استفاده كنند؛ چرا كه خانواده اش ناراحت مي شوند!!!

همينطور كه به دادگاه "آرش" و " تهراني" فكر مي كردم، جواني از دور صدام زد و گفت: آقا! قطعه اعداميها اينجاست؟...

اما نه، همه كه اعدام نشده بودند. برخي در درگيري كشته شده بودند. بعضي ها قبل از اينكه زنده دستگير شوند، خودكشي كرده بودند. بعضي ها... فريدون شافعي از جوانان اروميه اي بود كه به هنگام جستن از دست نيروهاي پليس كشته شد. برادرش مي گويد:" تا زمان انقلاب از مرگ فريدون بيخبر بوديم...وقتي پدرم ميوه، شيريني، يا هر خوردني ديگري مي خريد و مي آورد خونه، اول سهم فريدون را در ظرفي ديگر جدا مي كرد و كنار مي ذاشت، با اين اميد كه اگه اومد بخوره..."

سهم زنان هم از اين گورستان كم نيست؛ مهرنوش ابراهيمي(دانشجوي پزشكي) اولين زن چريك بود كه تنها شش روز پس از تولد 24 سالگي اش در حاليكه شوهرش (دكتر چنگيز قبادي) نيز نه روز پيش در خانه تيمي ديگري كشته شده بود، با كشيدن ضامن نارنجك به زندگيش پايان داد. اما اولين زني كه در دادگاه نظامي محاكمه و تيرباران شد، منيژه اشرف زاده كرماني بود كه صاحب يك بچه خردسال نيز بود. همه اين زنان دست به دست هم داده بودند تا تابوهاي نسلها را از هم بگسلند . سهم برخي خانواده هم از اين گورستان زيادهست، مثل سپهري ها و رضايي ها...

همينطور كه از روي گور هاي بي نام و نشان رد مي شوم، شعر احمد شاملو رو با خود مي خوانم:

نه به خاطر آفتاب نه به خاطر حماسه

به خاطر سايه بام كوچكش

به خاطر ترانه يي

                كوچكتر از دستهاي تو

نه به خاطر جنگلها نه به خاطر دريا

به خاطر يك برگ

به خاطر يك قطره

             روشن تر از چشمهاي تو

...

به خاطر تو

به خاطر هر چيز كوچك و هر چيز پاك به خاك افتادند

به ياد آر

عموهايت را مي گويم

از مرتضي سخن مي گويم.

 

شعري كه شاملو سالها پيش خطاب به پسرش در سوگ مرتضي كيوان سروده بود. كيوان يكي ديگر از "نازلي" هاي شاملو بود. شاملو خود گفته بود كه پس از سالها همچنان غم از دست دادن مرتضي را در قلبش حس مي كند، گويي تازه اتفاق افتاده باشد. كيوان تنها غيرنظامي جمع 27 نفره توده ايها بود كه طي سالهاي بعد از كودتاي 28 مرداد، به جوخه هاي آتش سپرده شدند.

.

. در گورستان اماميه تبريز هستم. هوا سرد است و روزهاي سردتر زمستان در پيش. برگ هاي خزان زده پاييزي، زمزمه گر تاريخ آذربايجان با رهگذران. بر سر مزار فريدون ابراهيمي و تني چند قدم مي گذارم كه بالاي آن با رنگ سياه نوشته اند"شهيد 21 آذر"

از بين هزاران هزار كشته شده حوادث سالهاي 1325هم حتي آرامگاه بيش از چند نفرشان برايمان نمانده؛ آذربايجان كه هنوز زخم هاي دوره مشروطه و قيام شيخ محمد خياباني را بر تن داشت، ضربت ديگري بر پيكرش وارد شده بود با زخمي بس كاري تر و عميق تر. خبرنگاری، گزارش ملاقات خود را با فريدون ابراهيمی در زندان تبريز چنين نقل کرده است: از او پرسيدم شما در دوران دادستانی چه کارهايی انجام داديد؟ او در پاسخ گفت: "ما به پرونده زندانيان رسيدگی و کسانی را که بيگناه و بر اساس قوانين ارتجاعی زندانی شده بودند آزاد نموديم. از حقوق خلق دفاع کرده و آنها را از ظلم هيئت حاکم فاسد نجات داديم" .

ياد اين شعر مي افتم:

بوردان بير آتلي كئچدي

آتين اويناتدي كئچدي

گون كيمي شفق ساچدي

آي كيمي باتدي كئچدي

بلافاصله ترجمه اش به فارسي نيز يادم مي افتد:

ز دور آمد سواري از بر دشت

دمي جولان گرفت و زود بگذشت

چو مهتاب سحرگاهان شفق ريخت

چو خورشيد شبانگاهان به در گشت

 

ترجمه اش حاصل كار ابوالفضل قيزيل اياغ و سعيد سلطانپور بود... ياد اين جمله سعيد مي افتم: "با كشورم چه رفته است؟" و ياد او مرا تا خاوران مي برد و حكايت مادراني كمر خميده كه سهمشان از خاك خاوران به تعداد عكس فرزندان و خويشاوندانشان است، كه بر دست دارند.

راستي به كدامين گناه؟ شايد به جرم اينكه"مرگ را سرودي كردند" باشد كه فرزندان فردا زندگي را سرودي سازند. شايد به اين اميد كه نسلهاي بعد، زندگي شان را عاري از كلمات خشونت، اعدام، شكنجه، قتل و ترور بنا سازند و در پي راهي باشند كه مسير مبارزه شان نيز با شعار زندگي همراه باشد، نه مرگ...

...و من آنروز را انتظار مي كشم

حتي روزي

 كه ديگر

نباشم                    

                           ا. بامداد

 

 

 

 

C:\Documents and Settings\Home\My Documents\My Pictures\1seghtoleslam.JPG

·        اعدام شهید ثقه‌الاسلام و هشت تن دیگر توسط اشغالگران روس در انقلاب مشروطیت، در محلی که بعدها نخستین دانشگاه آذربایجان در آنجا بنا شد .

 

 

 

 

C:\Documents and Settings\Home\My Documents\My Pictures\10fereydun ebrahimi.JPG

·        سنگ مزار شهید فریدون ابراهیمی  که توسط ارتش اشغالگر شاهنشاهی در بهار 1326 در باغ گلستان تبریز به دار آویخته شد.

 

 

 

 

 

 

C:\Documents and Settings\Home\My Documents\My Pictures\New Image.JPG

·        شهید بهروز دهقانی، صمد بهرنگی و  کاظم سعادتی

 

 

 

 

 

 

C:\Documents and Settings\Home\My Documents\My Pictures\3alireza nabdel.JPG

·        شهید علیرضا نابدل

 

 

 

 

 

 

C:\Documents and Settings\Home\My Documents\My Pictures\4Marziyeh-Ahmadi-Oskooee.JPG

·        شهید مرضیه احمدی اسکوئی

 

 

 

 

 

 

C:\Documents and Settings\Home\My Documents\My Pictures\5manijhe ashrafzade kerani.JPG

·        شهید منیژه اشرفزاده کرمانی

 

 

 

 

 

 

C:\Documents and Settings\Home\My Documents\My Pictures\11saeed soltanpour.JPG

·        شهید سعید سلطانپور

 

 

 

 

 

 

C:\Documents and Settings\Home\My Documents\My Pictures\12edam-yousef kishizade1.JPG

·        صحنه اعدام شهید یوسف کیشی زاده

 

 

 

 

 

 

 

C:\Documents and Settings\Home\My Documents\My Pictures\9.JPG

·        جفائی که توسط کوردلان فاشیست بر سنگ مزار مبارزان دهه پنجاه آمده