ساعدی، روایت ناتمام - بخش دوم «ایاز» پاک است، غیراخلاقی نیست
رضا براهنی
۳ـ در همان زمان بود که من متوجه شدم ساعدی کیف نسبتاً گندهای به دست گرفته، و حاضر نیست به هیچ قیمتی آن را از خود دور کند. فکر کردم شاید آثار چاپ نشده است و میترسد گموگور شود. ماهها بعد فهمیدم ـ یعنی خودش اعتراف کرد ـ که از همان پانزده/شانزده سالگی نامههایی مینوشته به دختری در تبریز، در هر جا که بوده، و در طول سالها، و هرگز هیچگونه پاسخی از او نگرفته بود، اما به رغم این سکوت، هرگز از نوشتن نامه دست بردار نبوده. از قرار معلوم، پس از سالهای نوجوانی هرگز دیگر آن دختر را ندیده بوده، و باز هم، از قرار معلوم، دختر هم هرگز شوهر نکرده بوده. من این قضیه را به تفصیل در رمان الیاس در نیویورک که به فرانسه چاپ شده، اما متن فارسیاش هنوز درنیامده، به روالی درخور رمان بلند نوشتهام، هرچند بخش کوچکی از آن رمان به صورت قصهای کوتاه تحت عنوان «برخورد نزدیک در نیویورک» توسط نشر «جامهدران» به فارسی در ایران چاپ شده است. وقتی که چند سال پیش به این قضیه در یکی از روزنامههای ایران اشاره کردم، از تبریز به من اطلاع دادند که آن خانم هنوز زنده است و شوهر نکرده و نسخهی اصلی نامهها هم همگی پیش اوست. از دوستانم خواهش کردم که با او تماس بگیرند و از او بخواهند آنها را به کسی ندهد تا در زمان خود منتشر شود. از قرار معلوم محقق گرانقدر آذربایجانی، آقای رحیم رییسنیا، یک بار نامهها را گرفته، آنها را خوانده، بعد همه را به خود آن خانم پس داده است. چند وقت پیش خبر ناگواری شنیدم که امیدوارم دروغ باشد، و آن اینکه گویا آن خانم درگذشته است، و نامهها در اختیار خواهر اوست. انگار خانمی که نامههای ساعدی را میگرفت و پاسخ نمیداد، سنگ صبور ساعدی بود، و مثل همان سنگ هم ساکت. تا ابد. شاید آن نامهها در صورت چاپ بر بخشهای تاریک زندگی ساعدی، پرتوی مهمتر و نورانیتر از اطلاعات جسته گریختهای که دیگران از او دارند بیفکند. در نیویورک وحشت داشت در اتاق تنها بخوابد. هروقت من پیشش بودم، در یک اتاق میخوابیدیم. شاید علت اینکه حتی در سن بالاتر به طرز غریبی به دختران کم سن و سال مهربانی میکرد، به مناسبت آن عشق اول در تبریز بود. منتها در این قبیل موارد هرگز به یقین سخنی نمیتوان گفت.
شاید خود ساعدی هم به این توجه عمیق وقوف چندانی نداشت. چند بار گفتم برای چه این نامههای مذبوحانه را که به جایی نمیرسد، مینویسی؟ دیدم در این قضیه، قدرت پاسخگویی مستقیم به سئوال جدی را ندارد. اما یک بار که دید من دستبردار نیستم، و این پس از بازگشت به ایران، در آپارتمانش در خیابان شمیران قدیم در سهراه تخت جمشید [طالقانی] بود، رفت توی اتاق خوابش، و وقتی برگشت، دیوان حافظ را گذاشت توی دستم، گفت صفحهی تاشده را باز کن، بیتی را که علامت گذاشتهام بخوان. بیت این بود: «باغ بهشت و سایهی طوبی و قصر و حور / با خاک کوی دوست برابر نمیکنم.» حادثهای ظریف از این دست، سناریویی یک میلیون دلاری است. ۴ـ بیمناسبت نیست پرانتزی در این جا باز کنم: در همان خانهی ساعدی بود که دکتر ناصر پاکدامن، دکتر ساعدی، زندهیاد علیرضا حیدری، مدیر انتشارات خوارزمی، و رضا جعفری، فرزند لایق عبدالرحیم جعفری و من جمع شدیم، و نامهای خطاب به دادستان کل جمهوری اسلامی ایران نوشتیم که عبدالرحیم جعفری، مدیر انتشارات امیرکبیر را که زندانی شده بود، آزاد کنند. نگارش نامه را دوستان حاضر به من محول کردند، و بعد امضاها را گرفتیم، و گویا منطق آن نامه و اعتبار امضاکنندگان آن موجبات آزادی آقای جعفری را فراهم کرد. اخیراً آقای جعفری در کتاب در جستجوی صبح، خاطرات عبدالرحیم جعفری، نسبتهای ناروایی به من داده است. از جمله اینکه مقالهای زمانی در پیام دانشجوی چاپ آمریکا نوشته شده، که بعداً آن را در یکی از روزنامههای داخل کشور و بعد از آن روزنامه در یکی از هفتهنامهها درج کردهاند. ممکن است آقای عبدالرحیم جعفری به هر دلیل دیگری با من مخالف باشد، اما اگر کمی تحقیق میکرد، بهویژه اگر از برخی از همکارانش در فرانکلین و یکی دو جای دیگر میپرسید، برای ایشان معلوم میشد که آن نامه را دو نفر نوشتهاند: احمد شاملو و ناصر پورقمی، که هر دو چهره در نقاب خاک کشیدهاند، و آنچه من نوشتهام همان مقدمهی ظلالله، شعرهای زندان است، که آقای جعفری و زندهیاد علیرضا حیدری در شش/هفت روز اول انقلاب، به منزل برادر من مراجعه کردند و با من قرارداد چاپ پنجاه و پنج هزار نسخه از آن کتاب را امضا کردند، و آن را هم چاپ کردند. و اگر من چیزی علیه ایشان چاپ کرده بودم، حتماً فرزند برومند وی، آقای رضا جعفری، با علم به این قضیه، از چاپ سه چهار کتاب من در سلسله کتابهای نشر نو امتناع میکرد. شاید، برعکس، سبب چاپ آن کتابها، همان نامهای باشد که به خط من در دفاع از پدر ایشان و امضای من در کنار چند امضای دیگر به عنوان نخستین امضاکنندگان آن نامه موجود است. تذکار این نکته از این جهت ضروری است که من و ساعدی از نخستین بنیانگذاران کانون نویسندگان ایران بودیم. در کنار جلال آل احمد، احمد شاملو و دیگران، به دفاع از عالم نویسندگی، و دفاع از کارگران چاپخانهها و امر نشر کتاب پیش هویدای نخست وزیر رفتیم، و به سانسور اعتراض کردیم که منجر به بیکار شدن کارگران چاپخانهها شده، و ناشرهای کوچک را به ویژه به ورشکستگی میکشاند، و طبعاً نویسنده و مترجم را هم در مضیقهی مالی میگذاشت. هرگز قلمی علیه ناشران نزدهام. آنچه آقای عبدالرحیم جعفری در کتابش دربارهی من نوشته، جز یکی دو نکتهی ناچیزش، بقیه افترای محض است. شرمآور است که یکی بگوید به او گزارش داده شده که روزگار دوزخی آقای ایاز را پس از درک این نکته که متن ناراحتکننده است، در وسط چاپ قطع کرده و همهی نسخ چاپی را داده خمیر کردهاند. بیش از نصف آن کتاب در دوران جمهوری اسلامی در کتاب جنون نوشتن که گزیدهی آثار من است با اجازهی وزارت ارشاد چاپ شده. دشمن اصلی آن کتاب نه اخلاق عمومی، که اخلاق حاکم بر دوران سلطنت بود. آنچه من آنجا نوشتهام، بعدها کتاب عَلَم در مورد مفاسد دربار، بهویژه شاه، بدتر از آنش را چاپ کرده است. من فساد حاکم را درونی شخصیتهایم کردهام. فساد شاه، کتاب جلد پشت سر جلد دیگر دربار، و حتی کتاب ثریا دربارهی اتاق خواب شاه، در واقع بر کتاب من صحه گذاشتهاند. ایاز من فقط از دوران محمود و ایاز شروع نشده، بلکه ارتباط درست به ریشههای اصلی برمیگشت، وقتی که زبانی قطعهقطعه برای اولینبار در رمانِ جهان، «پارودی» کتیبهها را با زبانهای رایج درطول قرون و حتی زبان رایج مادری خود من ترکیب میکرد. ترجمهی این قطعات در فرانسه صحنههای مختلف را در نمایشنامههای منبعث از نشر «ایاز» به هیجان آورده. آری من ترجمهی اولیس را کنار گذاشتم، و کتاب خودم را نوشتم، و افتخاری بزرگتر از این نیست که کتاب من پس از چاپ در فرانسه در کنار رمانهای معتبر جهان گذاشته شده، و بخشهایی از آن با آثار فلوبر، کافکا، ناباکوف و مارکز و دیگران در مجموعههای معتبر چاپ شده است. چرا بر سر مال خود میزنید! چرا فکرتان را به اندازهی سانسورچی دوران شاه کوتاه میگیرید؟ چرا نمیفهمید که به قول ساعدی، من با خونم آن رمان را نوشتهام، خونم را به بازی گرفتهام، ایمان و اعتقاد یک نویسندهی ایرانی به خود را در آن سکه زدهام؟ چرا افتخار نمیکنی که ناشر اول روزگار دوزخی آقای ایاز تو بودی؟ رسوا کردن اخلاق فاسد اشراف و حاکمان وظیفهی نویسنده است. رسوا کردن حاکمیتهای فاسد را نمیتوان با جانماز آب کشیدن تعهد کرد! این نویسنده است که جرأت میکند ـ به صراحت تمام، و بیواهمه از امروز و آینده میگویم ـ ایاز را در اول شخص مینویسد تا فساد را از درون بیان کند. خود را جای «بیلتمور» میگذارد، انگار دو جان در یک قالب میشود تا سایگونِ فاحشهخانه شده در زیر پای اَرقههای آمریکایی را رقم زند.
زنِ رمانش را در رازهای سرزمین من در «شهر نو» قرار میدهد تا بهانهی نگارش آن آتشسوزی فجیع آن زنان بدبخت و بیچاره و سوخته و خاکسترشدهی چند روز پیش از انقلاب قرار گیرد، و آن جا را بیان کند، و هرگز هم شخصاً لاف این را در هیچجا نمیزند که شخصاً در آن جنازهکشی در کنار آن مردم بدبخت بوده است. آخر تو چرا افتخار میکنی که کتاب مرا خمیر کردهای؟ تو که اعلامیهی آزادیات از زندان را همان قلم رقم زده که ترسیم بدبختی آن زنان و قوادان سوخته را، آخر چرا خنجر به خود میزنی! تو اگر ناشر من در فرانسه بودی آبرویت را میبردند. سالها در زندان میخوابیدی. کتاب را میخواندی، اگر نمیخواستی چاپش کنی، چرا تا ته، آن تهِ ته، با همان تاریخ که من در پایان گذاشتهام، چاپش کردی؟ تو میخواستی من اخلاق قلابی و سراسر ضداخلاقی حاکمان فاجر و فاسق را که بر زرورقی از اخلاق قلابی پیچیدهاند، تر و تمیز و تیتیش مامانیاش کردهاند، به عنوان اخلاق واقعی تحویل خلایق بدهم. من با خونم آن کتاب را نوشتهام. تو که زندان رفتهای و از زندان بیرون آمدهای چرا به خون منی که برای آزادی تو جان خود را به خطر انداختهام، تشنهای؟ چرا برای پس گرفتن اموالت خون مرا مباح میدانی؟ تو میخواستی من مترجم اولیس جویس باشم. افتخار بزرگی است، و دوست بزرگ من منوچهر بدیعی کتاب را به آن زیبایی و به مراتب بهتر از من در صورتی که من میخواستم ترجمه کنم، ترجمه کرده. عالی! تو پشیمان هستی از اینکه ایاز را چاپ کردهای؟ وقتی که ایاز در سال ۲۰۰۰، بیش از سی سال پس از خمیر کردن آن توسط حضرتعالی درآمد، ناشر فرانسوی، مترجم و همسر او را دعوت کرد که در رستورانِ هتلی که او همیشه در آنجا ناهار میخورد با هم ناهار بخوریم. پیاده میرفتیم. من فرانسه حرف نمیزنم. از مترجم خواستم از ناشر که ویراستار ایاز هم بود بپرسد که ایاز را در کدام قفسه میگذارد. ناشر خودش مترجم صدسال تنهایی مارکز بود. گفت، بیشک با «مارکز نه!» من کنجکاو شدم. گفت، فقط با جویس و بورخس. این حرف او بود. من موافق نبودم. حالا هم موافق نیستم. اولا به این دلیل که آنقدر تو سرمان زدهاند که میترسیم بگویند لاف زده، ثانیاً به این دلیل که ناشرِ ما کتاب را میگیرد، چاپ میکند، بعد افتخار میکند که خمیرش کرده و این در آدم خود به خود ایجاد حقارت شخصی میکند که یکی کتاب آدم را خمیر کرده باشد. و بعد ثالثاً و رابعاً، این همه آدم که ایاز را خواندهاند از کجا آن را گیر آورده، و خواندهاند؟ یعنی نویسنده در میان قضاوتهای مختلف پادرهوا میماند. و بعد ناگهان در پاریس، در سالن گنده میبیند چند صحنه درست شده، بین صحنهها پرده کشیده شده، بر روی هر میز یک «ایاز» ایستاده، یکی از آنان صحنهی اول ایاز را، بیآنکه بشناسد تو کی هستی، خطاب به تو در میان جمع سی نفری دور میز اجرا میکند، و همه را از حفظ. و یکی دو سال بعد، در «آوینیون»، وقتی که چند ایاز دیگر در صحنههای متفاوت زبان ایاز را اجرا میکنند، و تو نشستهای و «توما»، یک نابغهی واقعی تئاتر فرانسه، و جوان، ایاز را اجرا میکند، دو نفر از زنهای تماشاچی حالشان به هم میخورد. به ناچار، بیآنکه برنامه را قطع کنند، آن دو را به بیرون سالن هدایت میکنند. یکی بلافاصله برمیگردد سرجایش مینشیند، و دیگری ده دقیقه بیرون میماند، و بعد به حال گریه برمیگردد. و پس از تمام شدن نمایش ـ و این «آوینیون» است ـ بزرگترین فستیوال تئاتر جهان ـ زن شروع میکند به حرف زدن، به سرعت، بعد مترجم من، مرا به او معرفی میکند و ناگهان کارهایی میکند که آدم نمیداند چه بکند. باور کنید در آن لحظه من اصلا و ابداً به فکر شما نبودم، وگرنه سکته هم نمیکردم، دستکم خون دماغ میشدم. میبینید که شما آقای محترم مرا خمیر کردهاید. به من هشت هزار تومان پول دادهاید! اصلاً یادم نیست. و بعد آن را به حساب ایاز گذاشتهاید. یادم نیست! اگر یادم بود از وحشتی که از این خُرنای ازخیشوم نشأت گرفته بلند شده زَهره تَرَک میشدم. منی که اعلامیه برای آزادی شما از زندان نوشتهام، تبدیل شدهام به آن تفالهای که شما در زندگینامهتان از من ساختهاید. شرم نمیکنید؟ لااقل آنچه سلطان محمود به فردوسی داده بود، به درد یک فقّاع و فقّاعی در گرمابه میخورد. طبیعی است که نه شما انگشت کوچک محمود هستید، و نه من ناخن انگشت ریز فردوسی، اما، اما، اما تاریخ کور میترسم خاکستر کتاب مرا بر چهرهی شما بپاشد. من شخصاً از شما عذر میخواهم اگر بدنام شوید، چرا که به رغم این همه میگویم که آزمند کاخهای کسی نیستم. هنوز روانم کنار سبلان نشسته، با آن گرگ اجنبیکش. گفتم توی وجود همهی ما هست. نوشتهام، منتها گاهی اشتباهی خودی را میکشد، اما روی هم خودی را با بیگانه عوضی نمیگیرد. پیشنهاد من به شما ساده است: لطفاً زندگینامهی واقعی خود را بنویسید. و اگر شما بخواهید من زندگینامهی ساعدی و زندگینامهی خودم را مینویسم. شما جرأت چاپ اگر پیدا کنید! زندگینامه برای جانماز آب کشیدن نیست. اعترافات «ژان ژاک روسو» را بخوانید. یادداشتهای زندگینامهنگاشتی «ویرجینیا وولف» را بخوانید. شخص اولهای رمانهای «ژان ژنه» را بخوانید. «فروید» را در ارتباط با پدرش و دخترش بخوانید. یادداشتهای روزانهی «داستایوسکی» را در دوران نگارش جنایات و مکافات بخوانید. زندگینامهی «ژان پل سارتر» را بخوانید. روابط و گفتوگوهای «ژنه» و «کوکتو» را بخوانید. «پروست» را بخوانید، وقتی که خود را آماده میکند و خیز برمیدارد برای نوشتن رمان بزرگش. جنون شخصیت مَردِ خانم دلووی «ویرجینیا وولف» را بخوانید، «مارکی دو ساد» را بخوانید، «باتای»، رماننویس و فیلسوف فرانسوی را بخوانید. و برگردید چند قرنی عقبتر و «رابله» را بخوانید، و او را از نگاه «باختین» بخوانید. نوشتههای غربیان را دربارهی اینها بخوانید. و نوشتههای توضیحدهندگان این آدمها را دربارهی ایازی که دستور خمیرش را دادهاید، بخوانید، و بدانید که به عنوان ناشر کوزهای را که تر و تازه یکی ساخته، شکستهاید و حالا برای توجیه خودتان معلوم نیست برای چه کسی در جامعه یا در برابر کدام تاریخ، کتاب مرا که بخشی از تاریخ گذشتهی ایران را از طریق اعترافات یک بردهی زیبا اما بدبخت، رسوا میکرد، وسیلهی برائت خود قرار میدهید! من شما را میبخشم چون فردوسی و حافظ و همه و همه را چاپ کردهاید. ولی آقا شما باید ناشر این روزگار میبودید، مرا که چاپ کردید خودتان راه میافتادید، کتاب را یک یک، مفت، آری مفت، میانداختید توی خانهها تا مردم میفهمیدند که براهنی خنّاق گرفته، اما خنّاق، یک خنّاق جمعی بوده، و «ایاز» تمثیل براهنی نیست تنها، تمثیل شما هم هست که برای آنکه تعظیم در برابر قدرت گذشته و آینده بکنید، از کیسهی خلیفه میبخشید. ایاز پاک است. کتاب است مرد حسابی! برای حفظ سرمایه، شما در برابر دو حاکمیت دمرو میخوابید، آنوقت ایاز را غیراخلاقی میدانید! شما ناشرید یا همدست کتابسوزان؟ جواب آینده را بدهید، همین امروز بدهید، چرا که شما رصدخانهی ادبیات ندارید تا بدانید که هر ایرانی در خانهاش در آینده ممکن است یک روزگار دوزخی آقای ایاز داشته باشد. من نیشتری به دمل تاریخ زدهام که تا تاریخ به این پاشنه میچرخد آن را به رغم لذت نثرش رسوا خواهد کرد. شما سه میلیون کتاب چاپ کردهاید. من از شما دفاع میکنم. اما شما کتاب مرا هم خمیر کردهاید. در عالم رمان، کسی که شخصیت رمان یک نویسنده را با خود نویسنده یکی بداند، مخبّط است. کسی حاضر نخواهد شد صادق هدایت را با اول شخص «بوف کور» یکی بداند، والا هدایت را دو بار قاتل و چند بار قوّاد خواهد خواند، چرا که بوف کور در اول شخص نوشته شده. علاوه بر این صرفاً به خاطر اینکه گمان کردهاید من دربارهی شما مطلبی نوشتهام، در کتابتان به من بدوبیراه گفتهاید. یعنی کافی بود تحقیق میکردید و میدیدید که مطلب را علیه شما و فرانکلین آقای احمد شاملو و ناصر پورقمی نوشتهاند. و این را دو نفر از اشخاصی که من خواستهام به آنها توضیح بدهم، پیشدستی کرده، گفتهاند که آنها میدانند که چه کسانی آن مقاله را نوشتهاند. آن مقاله را یک نفر در آمریکا در مجلهای چاپ کرده. در آن مجله مطالبی هم دربارهی من نوشته میشد. شما نمیدانید که آن مطلب صرفاً به خاطر این نوشته شده و چاپ شده که در برابر مقدمهای که من در ظلالله نوشتهام، یک مقاله چاپ شود. شما با من قرارداد بستهاید، درست در زمان انقلاب. به دلیل اینکه یا فکر میکردید من کارهای میشوم و یا فکر میکردید که من حق دارم. آن مقاله که بعداً چاپ شده، برای رقابت با مقدمهی ظلالله چاپ شده، که من متنش را با خود ظلالله در آمریکا چاپ کردهام. شما ظلالله، شعرهای زندان را با مقدمهاش در پنجاه و پنج هزار نسخه چاپ کردهاید، بزرگترین تیراژ کتاب شعر جدید در ایران. شریک شما در خوارزمی قرارداد کتابی با من داشته که باید صدهزار نسخه از کتاب صد صفحهای به ترجمهی من چاپ کند. حاضرید حرفش را بزنیم؟ چرا به کاری که کردهاید اهمیت نمیدهید؟ چرا گز نکرده بریدهاید؟ شما چه دشمنی با من دارید که وقتی یک نفر توی خیابان از پشت سر به من پس گردنی میزند و بعد پاسبان او را میگیرد، و بعد از چند ساعت در کلانتری سوءتفاهم را رفع میکند و از من عذر میخواهد، به حساب مقالاتی میگذارید که من در نقد ادبی نوشتهام. واقعاً این شما هستید؟ یعنی شما جاهلبازی و چاقو کشیدن یک شاعر را در خیابان تأیید میکنید؟ چرا کتابتان را با این اباطیل آلوده کردهاید؟ نشان بدهید که من کلمهای علیه شما در جایی نوشتهام. من حاضر نیستم ریشهی دشمنی شما را بنویسم. نوشتن آن را حتی اگر شما به من اجازهی رسمی محضری هم بدهید، نمینویسم. باید خودتان اقرار کنید. نه تنها کلمهای علیه شما ننوشتهام، بل که قلمم را در اختیار دفاع از شما، در زمانی گذاشتهام که امکان داشت برایم خطر ایجاد کند. فقط در صورتی که اقرار کنید، ممکن است بنویسم. شما یک بار تهمت یک کشیده را تا پای اتهام به قتل یک نویسنده با خود کشیدهاید. به یاد ندارید؟ میدانید انتقام کشیدهی از پشت سر خوردهی مرا چه کسی گرفته است؟ خسرو گلسرخی. وقتی آن شاعر با چند شاعر دیگر خوش و بش کرده در کتابخانهای در شاهآباد، و بعد راهش را کشیده رفته، گلسرخی بلند شده، دنبالش راه افتاده، بچههای دیگر نگران شدهاند، و بعد دیدهاند که گلسرخی دستش را بلند کرده، زده توی گوش آن شاعر، و گفته این به آن در، براهنی تو را نزد، من زدم تا یادت باشد که آدم تو گوش یک شاعر دیگر نمیزند. این نکته را به من شاعری که در آن کتابخانه نشسته بوده، خود شاهد بوده، گفته. و شما در کتابتان جشن کشیده خوردن مرا میگیرید، و بعد به علی دهباشی میگویید، و او هم تلفنی به من میگوید آقای عبدالرحیم جعفری میخواهد به شما تلفن کند و توضیح دهد، و من که کتاب شما را خواندهام، توضیح شما را نمیپذیرم و حاضر نمیشوم با شما حرف بزنم. من خود را به خدعه آلوده نمیکنم. جریان آن کشیدهی از پشت سر خورده هم، باز یک سناریوی یک میلیون دلاری است و هیچ ربطی به نقد ادبی ندارد. شما خیالاتی نشوید.
بخش
پیشین
|