بی سرزمین تر از باد

برای احسان فتاحیان

دیشب تا آخرین ساعات شب مشغول نوشتن گزارش آخرین خبر ها از وضعیت پرونده ی احسان بودم.با همان نیمچه خبر مجعول «احسان اعدام نمی شود» گریه کردم. با این همه هنوز آن ته های دلم خوشحال بودم که هنوز آن قدر شاعرم که برای زندگی گریه می کنم.اما این سرزمین هر روز به من یاد می دهد برای مرگ گریه کنم. درست مثل بامدادی که خبر اعدام «بهنود» را دادند. در مورد بهنود اندک بهانه ای بود. مادری داغ دیده و دل شکسته بود که بگوییم بر اثر غلبه ی خشم و داغ فرزند صندلی از زیر پای بهنود کشیده..در مورد احسان کشیدن صندلی داغ کدام تان را تسکین بخشید؟ 

دیشب تا ساعت 5 با کسانی که در خانه ی احسان جمع شده بودند در تماس بودم. هی آخرین خبرها را چک می کردم اما دیگر حال جسمی ام به من کمک نمی کرد. من زیاد از فشار خون بالا و فشار خون پایین سر در نمی آورم با توجه به چیزهایی که از این و آن شنیده بودم احساس می کردم فشارم افتاده است. اول رفتم آبلیمو خوردم. بعد فکر کردم آب لیمو برای افت فشار خوب نیست حتما باید یک چیز شیرین بخورم. چای نبات درست کردم. اما با هیچ کدام خوب نشدم. ما خوب نمی شویم در این سرزمین. من به روی خودم نمی آورم و از این ادعاهای مکش مرگ من زیاد نمی کنم اما من می توانم قسم بخورم که هنوز بارها با دیدن هزاران بار صحنه ی کودکانی که در خیابان آویزان آدم می شوند و آدم را به روح جد و آبادش قسم می دهند که یا چیزی از آن ها بخری یا پولی به آن ها بدهی شب ها به تنهایی خانه ام بر می گردم و گریه می کنم. حالا چگونه می توانم از مرگ و اعدام یک نفر آرام بنشینم.

من اهل سرزمینی هستم که هنوز به مدرسه نرفته بودم که صحنه ی اعدام در ملا عام را تجربه کردم و کودکانه از این که فرد اعدامی به خودش شاشید و شلوارش آن بالا خیس شد شاید اندکی خندیدم.

من اهل سر زمینی هستم که به خشونت ورزی توسط رسانه های حکومتی محکوم شده ام و معروف. خوشبختانه اهالی غیر هم زبان ام در همین سرزمین که اکثریت قریب به اتفاق شان تنها منبع دانایی شان همین رسانه هاست معمولا از من سوال می کنند که آیا واقعا شما سر می برید؟ همه ی مدرک شان هم 4تا عکس است که می گویند کوردها به بیمارستان پاوه حمله کرده اند و در آن جا پاسداران را سر بریده اند. کسی هم یک بار از خودش نپرسید یعنی این بیمارستان 4نگه بان نداشت؟ یعنی آن قدر راحت بود ورود به بیمارستان نظامی و مابقی عزیزان رزمنده همین جوری صاف صاف در چشم کوردهای آدم خوار نگاه می کردند و آن ها عین مهمان آمدند و به آرامی و به این تمیزی سر بریده اند و بر سینه شان هم گذاشته اند؟ کسی فکر نکرد که ممکن است این عکس ها و کل این ماجرا کمی ساختگی باشد ؟ مهم نبود زیرا در همه این را می دانستند که در این که در جنگ پارتیزانی تو باید از کم ترین ابزرا و کوتاه ترین راه و کمترین صرف هزینه بیشترین دستاور را برای خود و بیشترین ضربه را طرف مقابلت بزنی شکی نیست. همان گونه که بارها در فیلم های دفاع مقدس می دیدیم که سربازن و کماندو های ایرانی با نوارهای باریک فلزی و یا با سر نیزه سر بعثی ها را می بریدند.این امر برای خیلی ها عادی بود اما کشتن،اعدام و خشونت در این جامعه هرگز برایم طبیعی نشد و همیشه و هنوز زندگی را دوست تر داشته و دارم.

من اهل سر زمینی بودم و که هنوز مدرسه نرفته بود که کنار رودخانه ی سقز چند نفر از همین پیش مرگه های کورد را دیدم که با بیل سرشان را بریده بودند و بیل را در گلوی یکی از آن آن ها فرو کرده بودند همانند کشاورزی که بعد از اتمام کارش بیل را در زمین فرو می کند. دوستم منصور تیفوری داستان دارد به اسم« دوباره بر خاستن» در آن داستان که به سبک ریالیسم جادویی نوشته شده است بعد از همه ی اتفاقات عجیب و غریبی که در شهر روی می دهد نهایتا گوری قدیمی را باز می بایند وقتی گور را می گشایند جنازه ای می بینند که چشم های اش هنوز سالم است و باز و قتی به چشم های جنازه نگاه می کنی تصویر یک تیرباران را می بینند. هنوز هم فکر می کنم اگر سال ها از مرگ من بگذرد و گور من را بگشایند یقینا چشم های من آن صحنه ی جنازه های با بیل در گلو فرو رفته را نمایش خواهد داد.

من در سرزمینی زندگی می کنم که وقتی به عنوان دانشجوی جامعه شناسی در معتبرترین دانشگاه علوم انسانی(علامه طباطبایی) درس می خواندم یکی از معتبرترین دانشجویان آن دانشکده آرام من را به کناری کشید و پرسید اقای شیخی شما به عنوان فردی که دیدگاهی علمی دارید و متعصب نیستید و ...از این تعارفات یک سوال داشتم. می گویم بفرمایید. می پرسد شما کوردها واقعا آدم سر می برید؟ این که یک دانشجوی جامعه شناسی در تهران و در سال 78 چنین سوالی از آدم بپرسد جای تعجب دارد. در جواب ش گفتم بله متاسفانه این یک رسم فرهنگی و قبیله ای بین ما کوردهاست. با تعجب بیشتر پرسید واقعا؟ گفتم خوب درست است کار نا پسندی است اما خوب چه کار می شود کرد رسمی است بین ما. باز هم پرسید خود شما هم آدم سر بریده اید؟ گفتم بلی اصولا بین ما کوردها یک جوان برای این که لقب «مرد» بگیرد باید 4نفر را سربریده باشد. پرسید شما چند نفر را سر بریده اید گفتم: من 3 نفر را و باید به زودی چهارمین نفر را نیز سر ببرم چون دیگر دارد سن و سالم می گذرد. آن دوست محترم بعد از مدت زمان طولانی فهمید که من سر به سرش گذاشته ام.

سال ها بود در این سرزمین هر حکمی و هر اتهامی که دل شان می خواست به فرزندان هم زبان من می زدند. سال ها بود که بسیاری از مثلا روشنفکران و نویسندگان و .. این مملکت دقیقا از زاویه دید همین حاکمیت به ما نگاه می کردند.می دانید اتفاقاتی که در حوادث بعد از انتخابات در تهران شاهد اش بودیم، اتفاقات تلخی بود. کشتن، تجاوز، شکنجه، اعتراف، دیدن صحنه های به خون کشیده شدن مردم اولین کسی که در روز 25 خرداد کشته شد در چند قدمی من بود برای هیمن توانستم عکسش را بگیرم. دیدن صحنه ی کتک خوردن و صورت خونی شده ی زنان، دختران، پسران جوان بیست و چند ساله، دیدن صحنه ی کتک خوردن و اوردنگی خوردن پیر مردی که قدرت دویدن نداشت و ماموران به بدترین شکل او را کتک می زدند که وقتی می گوییم برو خوب بدو دیگه و کار تا جایی بالا گرفت که تعداد دیگری از ماموران وی را از زیر دست آن چند ماموری که کتکش می زدند در آوردند. صحنه هایی از این دست زیاد دیدم و ته دلم به ویرانه ای تبدیل شد. اما یک نکته ی خوب این حوادث برای من داشت. 30 سال بود که فریاد بر می آوردیم که به خدا هرچه که حاکمیت در مورد متهمان ما می گوید درست نیست. پاسخی که می شنیدیم این بود که خوب حتما بالاخره یک چیزی هست حالا ممکن است که کمی اغراق شده باشد اما بی خود که نمی شود. این حوادث به مرکز نشینان عزیز(حالا خودم مدت هاست که مرکز نشینم).یاد داد که بله می شود حتا هیچ چیز وجود نداشته باشدو اتهامی را نیز متوجه کسی کرد. می شود دختری فرانسوی را به بعد از مدت ها بازداشت تنها به این متهم کرد که ایمیلی به دوست اش فرستاده و در آن عکسی از اتفاقاتی که در ایران روی می دهد ارسال کرده است. می توان ابطحی را در تلویزیون دید که عین متهمان حرفه ای درباره ی خودش گزارش اتهامی می دهد. می توان عطریان فر، حجاریان و.. را دید که در همین حاکمیت به اتهاماتشان اعتراف می کنند و ما می بینیم و بار نمی کنیم. این اتفاقات باعث شده که اکنون دوستان من گاه به همه ی آن چه در سال های گذشته شنیده اند در مورد دوزخ نشینان حاشیه، کمی تامل و شک کنند و گاهی دوباره به آسمان نگاه کنند و ببینند که ما نیز مردمانی هستیم عین خودشان. نه آدم کشیم و نه آدم خوار، نه این که بالذات تجزیه طلب باشیم و نه اینکه چیزی به نام «رگ کوردی» وجود داشته باشد که در آن رگ تنها «خون» خشونت جاری باشد.

من در سرزمینی زندگی می کنم که می گویند رنگین کمان اقوام و ملت هاست. اما هر بار که بر زبان می آورم که «کوردم" می گویند: اههههههاااا حالا نمی شود روی این کورد بودنت تاکید نکنی؟ نمی دانم وقتی از خود آن ها بپرسند که شما چه زبانی صحبت می کنی؟ چه جوابی می دهند؟ من در سرزمین صحبت می کنم که بارها پیش آمده که دوستان ام با تعجب می پرسند یعنی شما توی خانواده تان با زبان کوردی صحبت می کنید؟!! و من نمی دانم این جا تعجب حق کدام مان است؟ وقتی می پرسم مگر شما در خانواده تان با زبان انگلیسی حرف می زنید یا با زبان فرانسه؟ جواب می دهند خوب فارسی فرق می کند و من نمی دانم که فارسی چه فرقی می کند . تو داری با زبان خودت حرف می زنی و من با زبان خودم.

من در سرزمینی زندگی می کنم که وقتی دوستان نویسنده و روزنامه نگارم به خانه ام می آیند و دو ردیف از کتاب خانه ام را می بیینند که کتاب کوردی در آن قرار گرفته است با تعجب می گویند مگر به زبان کوردی هم کتاب چاپ می شود؟و گاه مرا به همین جرم متعصب می نامند. در حالی که مجموعه ی ردیف های کتاب خانه های من 15 ردیف است و از آن 15ردیف تنها 2 ردیف ش کوردی است و من نمی دانم باید شماتت شوم که چرا این قدر کم به زبان خودم کتاب می خوانم یا تشویق شوم؟ هنوز هم نمی دانم آیا من متعصب ام که به زبان خودم بنویسم و بخوانم و هم چنان هم میهن هم باشیم، یا شما متعصبی دوست من، که تعصب ات اجازه نمی دهد ببینی که کسی به زبانی غیر از زبان شما چیزی بنویسد و بخواند؟

این چنین تصویر هایی آن قدر دیدم در کودکی و جوانی ام که شاید به شوق ثبت چنین تصاویری دوربین خریدم و در کنار نوشتن، عکاسی هم می کنم. اما باز تا آن جا که توانسته ام سعی کرده ام «از عشق، از مادرم و دیگر شادی های زندگی که نداشته ام عکس بگیرم».

احسان این گونه زیسته و شاید تلخ تر از من. برای همین در انتهای نامه اش می نویسد «مرگ من موجب حذف مسئله ی کردستان نمی شود.» زیرا او مرگ خود و اتهام خود و زندگی خود را حاصل مسئله ای به نام کردستان می داند.او خود در نامه اش نوشته که هزار راه دیگر را دوست داشت بپیماید و همه ی راه ره بر او بستند. به گفته ی شاملو:

بی سرزمین تر از باد

در سرزمین زیستم

که هیچ گیاهی در آن نمی روید.

ای تیز خرامان

لنگی پای من از ناهمواری راه شما بود.

حالا همه ی ما در کنار هم ایم. حالا همه هم اتهام شده ایم. ما خیلی تلاش کردیم که نزدیک تر باشیم اما یا ما خیلی راه را بلد نبودیم و یا شما خیلی اهل آمدن نبودید. اما ظاهرا حاکمیت زحمت هردو طرف مارا کم کرده است. امروز بهترین فرصت را داریم در کنار هم باشیم چون به زور هم اتهام مان کرده اند.حالا همه می دانیم که هر دوی ما قربانی نا آگاهی و نظام تبعیضیم.حالا هر دو طرف می دانیم که کوچک ترین فعالیت های ادبی فرهنگی و اجتماعی در کوردستان با همان دید سیاسی نگریسته می شود. نویسنده ی یک فرهنگ لغت کوردی ماه ها در زندان می ماند. سازمان حقوق بشر تاسیس کنی 10سال زندان می روی. در جنبش زنان فعالیت کنی 7سال زندان. دانشجوی سیاسی و یا حتا فعالیت صنفی دانشجویی انجام بدهی 15 سال زندان. روزنامه نگاران محکوم به اعدام داریم. فعال محیط زیست!

این شعر برشت قدیمی شده و همه آن را شنیده اند که ابتدا سراغ کمونیست ها آمدند و... اما یک نکته را دقت کرده اید حاکمیت معمولا رفتارهای اش را در استان های مرزی و حاشیه ای امتحان می کند. اگر یادتان باشد ابتدا اجکام بسیار سنگین در استان هایی مثل کردستان و خوزستان و بلوچستان صادر می شد. احکامی چون اقدام علیه امنیت ملی، محاربه و امثال این ها. ما سا کت ماندیم و پیش خودمان فکر کردیم که خوب حتما این عرب ها و کوردها تجزیه طلب اند و علیه امنیت ملی واقعا اقدام کرده اند. اما حتا به فرض درست بودن اتهام به این فکر نکردیم که روزی ممکن است همین اتهام ها دامن فعالان سیاسی مرکز را نیز بگیرد. و الان چند سالی است که همین اتهام ها در دادگاه های تهران و عیله فعالان سیاسی مرکز نشین نیز مطرح می شود. اتهام اقدام علیه امنیت ملی که دیگر در دادگاه های تهران اتهامی عادی شده اما به عنوان نمونه شبنم مددزاده از فعالان دانشجویی نیز با حکم محاربه رو به رو است و یکی از مجازات های محاربه اعدام است.

اکنون همان طور که احسان در آخرین نامه ی زندگی اش نوشته بود مرگ او قرار است اشارتی باشد به حیاتی دیگر باید به فکر این باشیم که در این سرزمین اعدامی های دیگری هم هستند. در همین کردستان اکنون حدود 14 نفر زیر حکم اعدام هستند. در همین احکام اعلام شده برای متهمان حوادث بعد از انتخابات چندین حکم اعدام به چشم می خورد. نباید ساکت بنشینیم و در روزهای آخر که خبر اجرایی شدن حکم را می شنویم شروع به فعالیت کنیم. از سوی دیگر موارد بسیای از احکام اعدام را در پرونده های غیر سیاسی نیز داریم. تاقبل از مورد اعدام احسان فتاحیان شاید دست فعالان حقوق بشر، برای اعتراض به احکام اعدام، زیاد باز نبود. زیرا معمولا به احکام دین مبین اسلام و قصاص و شاکی خصوصی استناد می شد. اما با همه ی توان نباید اجازه بدهیم که اعدام زندانیان سیاسی به یک روند تبدیل شود و مثل همه ی امور دیگر که به آن عادت می کنیم، به اعدام زندانیان سیاسی نیز عادت کنیم.

شهاب الدین شیخی

 

 

 رنجنامهاحسان فتاحیان زندانی سیاسی محکوم به اعدام

 

واپسین شعاع آفتاب شبانگاهی

نشان دهنده ی راهی ست که خواهان در نوشتن آنم

خش خش برگ ها زیر قدم هایم

میگوید : بگذار تا فرو افتی

آنگاه راه آزادی را باز خواهی یافت.


هرگز از مرگ نهراسیده ام , حتی اکنون که آن را در قریب ترین فضا و صمیمانه ترین زمان , در کنار خویش حس میکنم. آن را میبویم و بازش میشناسم , چراکه آشنایی ست دیرینه به این ملت و سرزمین. نه با مرگ که با دلایل مرگ سر صحبت دارم , اکنون که " تاوان " دگردیسی یافته و به طلب حق و آزادی ترجمه اش نموده اند , آیا میتوان باکی از عاقبت و سرانجام داشت؟ " ما "  ای که از سوی "آنان " به مرگ محکوم شده ایم در طلب یافتن روزنه ای به سوی یک جهان بهتر و عاری از حق کشی در تلاش بوده ایم , آیا آنان نیز به کرده ی خود واقف اند؟


در شهر کرمانشاه زندگی را آغاز کردم , آنجا که بزرگیش ورد زبان هم میهنانم است , آنجایی که مهد تمدن میهنم بوده است. قطور ذهن ام بدان سویم کشید که تبعیضی را و وضعیتی ناروا را بفهمم و از اعماق وجود درکش نمایم که گویای ستم بود , ستمی در حق من چنان فردی انسانی و در حق من چنان مجموعه ای انسانی , پیگیری چرایی ستم و رفع آن به هزاران فکرم راهبر شد , اما وااسفا که آنان چنان فضا را مسدود و حق طلبی را محجور و سرکوب کرده بودند که در داخل راهی نیافتم و ورای محدوده های تصنعی به مکانی دیگر و مامنی دیگر کوچیدم : " من پیشمرگه ی کومله شدم " , سودای یافتن خویش و هویتی که از آن محروم شده ام من را بدان سو کشاند. دور شدن از خواستگاه کودکی هرچند آزاردهنده و سخت بود اما هیچ گاه باعث انقطاع من از زادگاهم نشد. هراز گاهی به قصد تجدید دیدار و بازیابی خاطرات روانه ی خانه ی نخستین میگشتم , اما یک بار "  آنان "  دیدار را به کامم تلخ کردند , دستگیرم کردند و به قفسم انداختند. از همان آغاز و با پذیرایی انسان دوستانه ی دستگیر کنندگانم !! فهمیدم که همان سرنوشت تراژدیک و غمناک همراهان و رهروان این راه پررهرو به انتظار نشسته است : شکنجه , پرونده سازی , دادگاه سرسپرده و شدیدا تحت نفوذ , حکمی کاملا ناعادلانه و سیاسی , و در نهایت مرگ......


بگذارید خودمانی تر بگویم : پس از دستگیری در شهر کامیاران به تاریخ 29/4/87 و پس از چند ساعت مهمان بودن در اداره ی اطلاعات آن شهر , در حالی که دستبند و چشمبندی قطور حرکت و دیدن را برایم ممنوع نموده بود , فردی که خود را معاون دادستان معرفی میکرد شروع به طرح یک سری پرسش بی ربط و مملو از اتهامات واهی نمود (لازم به ذکر است که هرگونه بازپرسی قضایی در محیطی غیر از محیط دادسرا و دادگاه طبق قانون مطلقا ممنوع است). بدین ترتیب اولین دور بازجویی های عدیده ام کلید خورد. همان شب به اداره ی اطلاعات استان کردستان در شهر سنندج منتقل شدم و سور واقعی را آنجا تجربه نمودند : سلولی کثیف با دستشویی نامطبوع و پتوهایی که احتمالا ده ها سال از ملاقاتشان با آب و پاکیزگی میگذشت! . از آن به بعد شب و روز دالان پایینی و اتاق های بازجویی با چاشنی کتک و شکنجه ی طاقت فرسا , به تسلسلی پایان ناپذیر و سه ماهه تبدیل شد. بازجویان محترم در جهت ارتقای منزلت شغلی خویش و در سودای چند پشیزی ناچیز و بی ارزش , در این سه ماه به طرح اتهاماتی عجیب و غریب میپرداختند که خود بهتر از هرکس به کذب بودن آنها ایمان داشتند. علی رغم آزمودن تمامی روش ها و در عملیاتی مسلحانه شرکت نموده بودم , اتهاماتی که در بسیار در اثبات آن کوشیدند. تنها موارد اثباتی عضویت در کومله و تبلیغ علیه نظام بود که بهترین گواه در یگانه بودن اتهامات رای دادگاه بدوی است , شعبه ی اول دادگاه انقلاب اسلامی سنندج حکم به 10 سال حبس توام با تبعید به زندان رامهرمز داد. ساختار اداری و سیاسی ایران همیشه دچار آفت تمرکز گرایی بوده است اما در این یکی نمونه که به ظاهر قصد تمرکز زدایی از امر قضا را داشتند. به تازگی اختیار و صلاحیت تجدید نظر در احکام متهمین سیاسی را در بالاترین سطح – حتی اعدام – از دیوان عالی گرفته و به محاکم تجدید نظر استان سپرده اند , با اعتراض دادستان کامیاران به حکم بدوی و در نهایت تعجب و برخلاف قوانین موضوعه و داخلی خود ایران , شعبه ی چهارم دادگاه تجدید نظر استان کوردستان حکم 10 سال زندان را به اعدام تبدیل نمود. بر پایه ی ماده 258 قانون آیین دادرسی کیفری محاکم تجدید نظر تنها در صورتی مجاز به تشدید حکم بدوی میباشند که حکم صادره از حداقل مجازات مقرر در قانون کمتر باشد. بر طبق کیفر خواست دادستان ئ اتهام وارده _ یعنی محاربه(دشمنی با خدا) – حداقل حکم در این مورد یک سال است حال خود فاصله ی 10 سال توام با تبعید را با این حداقل مقایسه کنیدتا  پی به غیر قانونی, غیر حقوقی و سیاسی بودن حکم اعدام ببرید.


البته ناگفته نماند که مدتی کوتاه پیش از تبدیل حکم, مجددا" از زندان مرکزی سنندج به بازداشتگاه اداره اطلاعات منتقل و در آنجا از من خواسته شد طی یک مصاحبه ویدیوئی به اعمالی ناکرده اقرار و کلمات و جملاتی در رد افکار خویش برزبان آورم . علی رغم فشارها ی شدید, من حاضر به قبول خواسته نامشروع آنان نشدم و آنها نیز صراحتا" گفتند حکمم را به اعدام تبدیل خواهند نمود, که خیلی زود به عهد خویش وفا کردن و سرسپردگی دادگاه را به مراجع امنیتی و غیر قضایی اثبات نمودن. پس آیا انسان می تواند بر آنان خرده ای بگیرد؟!


قاضی سوگند خورده که همه جا, در هر زمان و در قبال هر فرد و موضوعی بی طرف مانده و صرفا" از دریچه ی حقوق و قانون به جهان بنگرد, که امین قاضی این سرزمین به قهقرا رفته می تواند ادعا نماید که سوگند را نشکسته و بی طرف و عادل باقی مانده است؟ به زعم بنده چنین قضاتی به تعداد انگشتان یک دست هم نمی رسند. هنگامی که کل سیستم های قضایی ایران به اشاره یک بازجوی بی دانش و عاری از هرگونه سواد حقوقی , دستور بازداشت, محاکمه, محبوس نمودن و مرگ افراد را اجرا می نماید, آیا می توان بر یک یا چند قاضی خرده پای یک استان همیشه تحت ستم و تبعیض خرده گرفت؟ آری, خانه از پای بست ویران است......


حال علی رغم این که در آخرین ملاقاتم در داخل زندان با دادستان صادر کننده کیفر خواست, وی به غیر قانونی بودن اجرای حکم در هنگامه ی اکنون اذعان داشت, اما برای دومین بار قصد اجرای حکم را دارند. نا گفته پیداست که اینچنین پافشاری کردن بر اجرای حکم به هر نحو ممکن , نتیجه ی فشارهای محافل امنیتی و سیاسی خارج از قوه ی قضائیه است . افراد عضو این محافل تنها از زاویه ی فیش حقوقی و اغراض و نیات سیاسی خویش به موضوع مرگ و زندگییک زندانی سیاسی می نگرند, برای آنان ورای اهداف غیر مشروع خویش هیچگونه " مسئله " ای قابل طرح و تصور نیست, حتی اگر اولین حق همزاد بشر یعنی حق حیات باشد. اسناد جهانی و بین المللی پیشکش, آنان حتی قوانین و الزامات داخلی خود را نیز هیچ و بیهوده می انگارند.


اما سخن آخر: اگر به گمان زورورزان و حاکمان, مرگ من موجب حذف مسئله ای به نام مسئله کردستان خواهد شد باید گفت زهی خیال باطل . نه مردن من و نه هزاران چون من مرهمی بر این درد بی درمان نخواهد بود و چه بسا آتش آنرا شعله ورتر خواهد نمود. بی گمان " هر مرگ اشارتی است به حیاتی دیگر".


احسان فتاحیان

زندان مرکزی سنندج