آذربايجانين دؤنمز ائولادينين اؤلمز خاطيره سينه عشق اولسون!

عاشقان کشتگان معشوقند

بر نیاید زکشتگان آواز

 

هدایت سلطانزاده. 20 اردیبهشت 1387( 9 ماه مه 2008)

ما  نمیدانستیم که آنان را برای چه اعدام کرده اند. در خانواده ما نیز کسی به سیاست علاقه ای نداشت تا من نیز حتی بصورتی مبهم ، درکی از رویداد های سیاسی  داشته باشم. بالاترین رابطه خانواده ما با دنیای سیاست این بود که پدر بزرگ من می گفت که یک بار برای شیخ محمد خیابانی عبا دوخته است!  و چند بار نیز سخنرانی های شیخ را شنیده است!

هنوز معنی خیلی از حوادثی که در شهرمان می گذشت ، برایم نامفهوم بود .دوستان نزدیک من نیز باقتضای محیط زندگیم ،  بیشتر شاگرد قالی باف بودند و لی پاره ای از خانواده های آنان ، گویا در زمان فرقه درگیر بوده اند. مادر یکی از آنها ، ننه دلاور چاق و چله ای بنام عصمت بود که می گفتند در زمان فرقه تپانچه می بست و خیلی از اهالی محل هنوز هم از او حساب می بردند.

 در آنزمان در تبریز معمول بود که بعد از هر حادثه ویژه ای ، یک ویژه نامه ای نیز  در باره آن منتشر میشد. نمیدانم من به چه انگیزه ای این ویژه نامه ها را میخریدم. من در کلاس اول یا دوم دبیرستان تقی زاده در راسته کوچه که بتازگی از قبرستان به مدرسه تبدیل شده بود ، درس میخواندم.

 شعر سعدی با تیتر درشتی در صفحه اول ویژه نامه چاپ شده بود . عکس های پنج نفر اعدام شده ، یعنی ایوب کلانتری ،حسن  زهتاب سراب،  خسرو جهانبان  آذر ، جواد فروغی الیاس و علی عظیم زاده جوادی  نیز در یک ردیف و در زیر همان شعر ، بترتیب در کنار هم قرار داشتند. گوئی این شعر همچون رثائی حماسی بر این رفتگان سروده شده بود. فردای حادثه ، اعدام شدگان دیروز ، موضوع بحث در بین بچه ها در مدرسه بود و هرکسی که از خانواده و یا اطراف خود چیزی در این باره شنیده بود ، با آب و تاب بیان میکرد.

ویژه نامه دوصفحه ای ، شرح مختصری از دستگیری و  فعالیت سیاسی آنان، و نیز  مشاغل  اعدام شدگان  را درج کرده بود. در بین آنان ، چهره ای برایم آشنا بود و هنوز بعد از گذشت قریب نیم قرن ،  قامت لاغر اندام او شبیه فیلم های قدیمی که بسرعت  ازجلو چشمان آدم می گریزند ، در برابر چشمان من است. نامش جواد فروغی الیاس بود و من فقط چهره اش را می شناختم بی آنکه نامش را بدانم.

پدر جواد فروغی ، دربان نوانخانه تبریز در محله پیکریه بود. ساختمان نسبتا قدیمی ، که درست روبروی تیمارستان قرار داشت. پدر بزرگ من ، خیاط مجموعه پرورشگاه و نوانخانه و تیمارستان بود و محل کارش نیز در دو اطاقی در بالای همان ساختمان نوانخانه بود. از پنجره اطاق روبرو، ساکنین دارالمجانین نگون بخت را میشد مشاهده کرد ، که یکی از آنها می گفت پنج ملیون سال است که در آنجاست ، و دیگری نیز هر روز بلند بلند سخنرانی میکرد که او نادرشاه افشار است و یا اکنون وارد تالار آینه شده است. پنجره دیگر به حیاط نوانخانه مشرف بود و کمتر آدم از نظر جسمی سالم در آنجا به چشم میخورد.گاهی یکی از این بیچاره ها را میدیدی که مثل دیوژن فیلسوف خم شده و قورت قورت از آب کبود و کثیف حوض میخورد.

تابستان ها که مدرسه ها تعطیل بود ، پدر بزرگ من برای اینکه در خانه از فرط بیکاری برای مادرم دردسری درست نکنم ، مرا همراه خود میبرد و یک سری خرده کاری برای مشغول کردن من برایم میسپرد. من خیلی کوچک بودم که جواد فروغی و پدرش را در آنجا دیدم. پدر جواد ، در دهلیز ورودی نوانخانه، اطاقکی داشت و کنار آن یک صندلی می گذاشت و می نشست. آنچه که توجه مرا در آنزمان خیلی جلب میکرد ، وجود یک رادیو نفتی بود که کار های چندگانه ای را انجام میداد. این رادیو اختراع روس ها بود و از طریق یک چراغ نفتی که رادیاتی کوچک شبیه شوفاژهای قدیمی برحول خود داشت ،کارمیکرد.  گرمای چراغ  ، انرژی حرارتی را به الکتریسته تبدیل میکرد و توسط یک سیم کلفت، به رادیو وصل میشد. بالای چراغ نیز یک سه پایه بلندی گذاشته بودند که معمولا پدر جواد غذای خود را روی آن می پخت.  زمستان ها ، رادیو نفتی ، کار بخاری را نیز انجام میداد.

جواد خیلی وقت ها بدیدن پدر پیر خود در آنجا می آمد ، و چهره او از همانجا در خاطرم مانده بود. وقتی جواد را اعدام کردند ، پیرمرد نیز دیگر در این دنیا نبود. مغموم و ساکت و خیره براین چراغ رادیو نفتی می نشست. گوئی منتظر آخرین پت پت این چراغ و خاموشی زندگی غمناک خویش بود تا رنج بی پایان او نیز پایانی گیرد.

 بعد ها دیگر گذار من بر آنجا نیفتاد تا موج حادثه مرا در زمانی دیگر ، با خاطره این عاشقان کشته معشوق در پیوندی مجدد قرار داد.

در زمستان 1346 ، من در رابطه با فعالیت های دانشجوئی ، توسط ساواک دستگیر شدم . همسایه من در سلول انفرادی زندان قزل قلعه ، مرد میان سالی از همان خانواده اعدام شدگان تبریز بود که در تهران فعالیت می کرد و گفته میشد که از طریق عناصر نادم و یا نفوذی ، بعد از چهارده سال فراری بودن ، لو رفته بود . او ، اصغر زهتاب، عموی حسن زهتاب بود . خواهر او نیز همسر  خسرو جهانبان آذر ، جزو همان پنج نفر از اعدام شدگان بود .  در طی این مدت ،خواهر آقای اضغر زهتاب ، از برادر فراری خود خبری نداشت. آقای زهتاب ، مردی بسیار مقاوم ، یک دنده و ، با مناعتی حیرت انگیز بود. بعد از دستگیری، با دسته هاون به پای او کوبیده بودند و  در برابر تهدید به زندان طولانی ، در پاسخ زمانی، یکی از شکنجه گران و بازجویان باز مانده از کودتای 28 مرداد، گفته بود که خود را بیخود خسته میکنید . وقتی جوان بودم و قدم در این راه گذاشتم ، اعدام خود را نیز در نظر گرفتم ، و هر چیز دیگری را درحکم ارفاق بخودم میدانم. در همان زندان قزل قلعه ، دست به اعتصاب غذا زد که کتاب هائی را که هنگام دستگیری از خانه او برده اند ، باید به  او پس بدهند. از جمله این کتاب ها ، نوشته های دکترتقی ارانی و مقداری از مجلات دنیا و غیره بود. ساواک این کتاب ها را بشرطی به او داده بود که به دیگر زندانیان ندهد و با آنها نیز تماسی نگیرد. بعد ها که او را به زندان عمومی قزل قلعه منتقل کرده بودند، اجازه نداشت که بیشتر از نصف حیاط زندان قزل قلعه ، آنورتر برود. ولی او ضمن قدم زدن، همان کتاب ها را به اشخاصی که اعتماد پیدا کرده بود ، یواشکی رد میکرد.

دو سال بعد ، من دوباره گذارم به زندان اوین و قزل قلعه و قزل حصار و از آنجا به زندان قصر افتاد. سراغ آقای اصغر زهتاب را گرفتم . گفتند که در حیاط زیر آلاچیق نشسته است. این بار آقای زهتاب موهای کاملا سفید و ریش بلندی مثل تولستوی داشت. احساس کردم  که در طول مدتی کم ، زیادی پیر شده است. در طول تمامی سال های زندان ، حاضر نشد که به خواهر خود خبر  دهد که دستگیر شده است. هرگز از کسی حاضر نشد کوچکترین چیزی را بگیرد. در زمستان سرد ، در حیاط زندان زیر دوش آب سرد میرفت تا به دیگران نشان دهد که سردش نیست و نیازی به لباس گرم ندارد. ما ناگزیر بودیم برای کشاندن او بپای بخاری برای گرم شدن ، بازی شطرنج بی پایانی را بنوبت ادامه دهیم. زمان ورود ما به زندان قصر ، زندانیان سیاسی به اعتراض به کیفیت بد غذا و ضرورت نظارت خود زندانیان بر غذا ، از گرفتن غذای زندان امتناع می کردند و ما ناگزیر به اتکاء به خانواده های خود بودیم. بهمین دلیل ، آقای زهتاب نمی گذاشت کس دیگری ظرف ها را بشوید و می گفت اگر نگذارید من ظرف ها را بشویم ، منهم غذا نخواهم خورد. ما ناگزیر تن درداده بودیم. آقای زهتاب درجوانی ، بگفته خودش "باغیرساخچی" بود و لی در سال های فرار ، به نقاشی ساختمان روی آورده بود.

وقتی من از زندان قصر ، راهی تبعید بسوی زندان یزد شدم ، آقای زهتاب دومرتبه در حال اعتصاب غذا بود که زندان باید برای او امکان کار فراهم کند. تا روز تبعید به یزد ، من مامور مراقبت از او بودم که اگر دچار ضعف شد ، آب قندی در گلوی او بریزم. هنگام رفتن به حمام نیز ، هر دوشی که او می رفت ، من ناگزیر از پریدن به دوش پهلوئی بودم که از زیر یا از بالا ، مراقب حال او باشم.این وظیفه را ، اسماعیل ذوالقدر ، آن نازنین مرد شور انسانی ، که حساسیت مادرانه ای نسبت به همرزمان همبند خود داشت ، بر عهده من گذاشته بود.

در زندان قصر ،ما  با دیگر بازماندگان پرونده اعدام شدگان تبریز ، مثل آقای مجید امین مؤید ، که بیشترین زندان در بین این گروه راکشید ، آقای بدر الدین مدنی و حمید فام نریمان آشنا شدیم. مدتی بعد ، ما با آخرین گروه باز مانده از افسران حزب توده ، عباس حجری ، محمد علی عموئی ، اسماعیل ذوالقدر ، پرویز حکمت جو ، رضا شلتوکی ، ابوتراب باقر زاده ،  که نام حرمت برانگیزشان و بیداد رفته  بر آنان همواره بر حافظه ام نشسته است، بانضمام صفرخان ، هاشم بنی طرفی ، گاگیگ آوانسیان ، هدایت معلم و آقای برزگر  و چند تن دیگر  همسفره و هم کمون شدیم. آقای امین مؤید ، بدلایلی میخواست مجزا باشد.

در مورد اعدام های تبریز ، گاهی با آنها به گفتگو می نشستیم. اینان ، ادامه دهندگان فعالیت فرقه دموکرات آذربایجان و متهم به عضویت در  حزب توده و آخرین گروه بزرگی از آن طیف بودند که دستگیر شده بودند. همه آنان ، آدم هائی زحمتکش و درد آشنائی بودند. شاطر حمید ، از اعضای همان گروه بود که اعتصاب شاطر ها در تبریز را سازمان داده بود ، در بند سوم قصر بود و ما او را بصورت گاه گداری و هنگام رفتن به حمام می دیدیم.

علی عظیم زاده جوادی ، اگر قبل از دستگیری ، پول  مسافرت تا تهران را میداشت ، شاید جان سالم بدر میبرد. عظیم زاده ، کارگر کفاش ، و بگفته هدایت معلم ، مدتی سپورچی در شهرداری تبریز بود و خبر دار شده بود که در جستجوی او هستند. او به ایستگاه ترن در واغزال میرود  تا راهی تهران شود ولی بخاطر نداشتن پول خرید بلیط ، دومرتبه بخانه بر می گردد و دستگیر میشود.

ما درمورد شهامت و ایستادگی آنان شنیده بودیم. لیکن لحظه الوداع آنان ، همچون حادثه ای فراموش ناشدنی ، بر خاطر همه زندانیان نقش بسته بود. علی عظیمی ، گوئی که سخنوری از سلاله خود پیشه وری است ، با کلامی آتشین به سخن آغاز کرده بود، و ماموران زندان ، پارچه ای بر دهان او انداخته و کشان کشان برده بودند.

 و اکنون چهره های این عاشقان کشته معشوق در نظرم  دوباره جان یافته اند ، و اینکه چرا آنان ایستاده بر خاک افتاده اند!

و این آواز غمناک سعدی بر این خفتگان در خاک که انگار برای خاطر بزرگ آنان سروده بود،   که:

شورش بلبلان سحر باشد

خفته از صبح بی خبر باشد

تیر باران عشق خوبان را

دل شوریدگان سپر باشد!

عاشقان کشتگان معشوقند

هرکه زنده است در خطر باشد

عاقلان از بلا بپرهیزند

مذهب عاشقان دگر باشد.