عليرضا اردبيلي:

 

اسطوره زدايي از ايدئولوژي و تاريخ «چپ»

 

 

ماهيت هرشعار يا عملكرد  سياسي را بايستي در درون آن جست. هر اقدام يا تصميم سياسي در چارچوب شرايط حاكم بر مسئله مورد نقد قرار مي­گيرد و... اين نكته، ظاهرا بديهي است؛ اما واقعا هميشه و براي همه بديهي بوده است؟ جواب اين سوآل مثبت نيست. آيا ميتوان سانسور عليه افكار سياسي مخالف را يكسره محكوم دانست؟  شكنجه  و آزار زندانيان را چطور؟ واقعيت اين است كه زماني طولاني از تاريخ مدرن جامعه جهاني و بويژه در جفرافياي عقب مانده كشورهاي پيراموني، ماهيت عمل و برنامه سياسي در جايي ديگر (به جز از ماهيت عمل يا فكر سياسي) تعيين مي­شد.  ليست بزرگ رژيمهاي كودتايي سركوبگر در سالهاي 70 و 80 ميلادي را در نظر بگيريد. اصولا رژيمي به دور از مشروعيت ظاهري و حمايت مردمي كه به سركوب خشن شهروندان دست مي­زند، چيز قابل دفاعي ندارد، حال نام  حاكم آدمخوار اين رژيم  مي­ خواهد «آگستو پينوشه» باشد يا «منگيستو هايله­ماريام» (َديكتاتور اتيوپي كه باحمايت شوروي سابق طي يك كودتاي نظامي به قدرت رسيده بود) . اما مسئله به اين سادگي نبود (شايد حالا هم براي بسياري چنين است) و به عنوان مثال شاه آدمخور ايران براي بسياري نماد ترقي و پيشرفت جهان سوم بود و «حفيظ الله امين» براي بسياري ديگر سمبل رشد،  ترقي و عدالت اجتماعي. يعني  اين ماهيت عملكرد اين رژيمها ( شكنجه و كشتار مخالفان و نقض همه جانبه حقوق بشر)  نبود كه در ارزيابي  آنها مبناي داوري قرار مي­گرفت. چيزي بنام «ايدئولوژي» مبناي قضاوت بود. بر چنين مبناي نادرستي از قضاوت بود كه رژيمهاي محمد رضا پهلوي،  «لون نول»، «سوكارتو»، «پينوشه»، «پل پوت»  و  نظامهاي  بدتر از اينها هركدام از اردوگاه دوستان ايدئولوژيك خود، حكم برائت مي­گرفتند. كشوري بنام ايران در دهه­هاي 60، 70 و 80 ميلادي قرن گذشته نيز در چنين جهان تقسيم شده­اي وقع شده بود كه در نظرگاه روشنفكران آن،  حتي حق آزادي مسافرت (كه در كشورهاي اروپاي شرقي بشدت محدود بود) يا حق داشتن يك كتاب (كه بعنوان مثال در ايران شامل هركتابي نمي شد) بدون توجه به فاكتور ايدئولوژي به تنهايي ملاك قضاوت قرار نمي­گرفت.

 

نكته قابل توجه ديگر در اين قضيه رابطه ايدئولوژي حاكم و ايدئولوژي اپوزيسيون است. معمولا اين ايدئولوژي حاكم است كه تكليف گرايش ايدئولوژيكي مخالفان خود را معين ميكند. اينكه چرا روشنفكران مخالف و نيروهاي مخالف در آفريقاي جنوبي تحت رژيم آپارتايد يا نيروهاي آزاديبخش كشورهاي  هند و چين چنان چپ و چرا اپوزيسيون لهستان، آلمان شرقي يا افغانستان كمونيست چنان متمايل به راست بودند، سوآلي است كه با توجه به ماهيت ايدئولوژي نيروهاي حاكم جواب خود را پيدا ميكند. از اينرو در ايران نيز حتي نيروهاي مذهبي مخالف گرايشان پررنگ چپ  و ضد امپرياليستي داشتند.

 

اين گرايش نيرومند چپ در ميان نيروهاي  اپوزيسيون سياسي و روشنفكران ايران هنوز عليرغم تضعيف آن  اما هنوز به روشني غير قابل انكاري (هر چند به اشكال متعادلتري) قابل مشاهده است. گفتم كه در دنياي منقسم به ايدئولوژيهاي سابق گذشته ماهيت واقعي پديده­هاي سياسي در مقايسه با تعلقات ايدئولوژيك، نقش بي اهميتي داشتند. معني ديگر اين مسئله اين است و بود كه نگاه نيروي چپ نسبت به آنچه از سوي نيروهاي متعلق به اردوگاه چپ در داخل ايران و در صحنه جهاني اتفاق مي­اتفاد، برخوردي غير منتقدانه و تأييدگرانه بود. يعني چپ به هم مسلكان داخلي و جهاني خود كارت سبزي صادر كرده بود كه قادر بود هر كار نادرستي را توجيه كند. دفاع از رژيمهاي كودتايي افغانستان و اتيوپي، دفاع از سركوب خشن جنبش آَزاديخواهانه در پراگ و ديگر نقاط اروپاي شرقي، دفاع از رژيمهاي استالين و پول پوت، دفاع از همكاري استالين با رژيم هيتلر، دفاع از «انقلاب فرهنگي» مائو در چين و بسياري از اينگونه مواضع غير قابل فهم، در بين روشنفكران چپ ايران و جهان مقبوليتي وسيع داشت.  در اوضاع در بلوكهاي ايدئولوژيك ديگر هم  به همين منوال بود يعني ديكتاتوري هاي خشن نظامي، از رژيم آپارتايد  آفريقاي جنوبي گرفته تا رژيمهاي دستي راستي مولود كودتاهاي آمريكايي  از سوي روشنفكران ليبرال و دست راستي توجيه ميشدند.  تنها ويژگي چپ در اين مسئله ماهيت غير حكومتي نيروهاي چپ در ايران بود. اين مسئله نكته بي اهميتي نيست چرا كه اگر چپ در موضع اقتدار دولتي  در يمن جنوبي و افغانستان سانسور ميكرد، نيروهاي چپ در ايران، قربانيان سانسور دولتي بودند و الي آَخر. براي رعايت دقت در جزئيات بگويم كه دفاع نظري و عقيدتي روشنفكران چپ از ديكتاتوريهاي كمونيستي  جزو حق آزادي بيان آنها محسوب ميشود و تنها از نظر اخلاقي عملي قابل تقبيح است اما عملكرد سركوبگرانه نيروهاي چپ از موضع حاكمان مطلق در نظامهاي كمونيستي بلحاظ حقوقي نيز اعمالي خلاف حقوق بشر قابل بررسي در محاكم صالحه و مجازات  است.

 

رابطه آذربايجان با تفكر و نيروهاي چپ همه جانبه و پيچيده بوده است. اين رابطه در شمال و جنوب ارس از تاريخي طولاني  و پر فراز و نشيب برخوردار بوده است. برخورد نيروهاي روشنفكر آذربايجان به اين تاريخ، متأثر از عوامل متعددي بوده است:

 

1.   توسعه فوق العاده صنايع نفت باكو در دو دهه پاياني قرن نوزدهم و دو دهه نخستين قرن بيستيم. گسترش صنايع مدرن در اين دوره در آذربايجان، باكو را به مركز گسترش سازمانها و انديشه چپ تبديل كرد. وقوع انقلاب 1905 روسيه و دو انقلاب سال 1917، موجب تربيت نسل بزرگي از انقلابيون چپ در مكتب كارگري باكو شد. حضور گسترده كارگران آذربايجاني از جنوب مرزهاي ايران و روسيه، تأثير اين مسئله را به تركان ايران نيز بسط داد. اين مسئله در كنار عوامل ديگر باعث شده آذربايجان و آذربايجانيها سهمي بمراتب بزرگتر از نسبت جمعيتي خود در ايجاد و رهبري سازمانهاي چپ داشته باشد كه  آثار اين مسئله تا بامروز نيز باقي است.

2.   ايران بعداز كودتاي انگليسي 1299 در اردوگاه كشورهاي پيراموني جهان صنعتي غرب قرار گرفت و بدينوسيله ايدئولوژي چپ در كل ايران و آذربايجان نقش «ايدئولوژي رهايي بخش» را برعهده گرفت. چنانكه پيشتر اشاره شد،  اين تعلق به اردوگاه جهاني ايدئولوژي راست، هر جريان مخالف، منتقد و اپوزيسيون آنرا به  اردوگاه متقابل (چپ) ميراند.

3.   محروميت قطعي تركان ايران از كليه حقوق معني خود در ايران و وجود آذربايجان و ديگر جمهوريهاي ترك در تركيب جماهير شوروي سابق كه در متن قوانين حقوقي بطور كامل و در عمل تا حد معيني از حق تملك و گسترش فرهنگ خود برخوردار بودند، عامل مهم تأثير گذار در مناسبات مورد بحث بود. اين عامل باعث ميشد كه هرگونه گرايش هويت طلبانه روشنفكران آذربايجان در ايران، نسبت به جمهوريهاي ترك در شمال مرزهاي ايران و شوروي برخوردي غير منتقدانه داشته باشند. دنياي  تركي  مورد نظر، نزديك اما غيرقابل دسترس بود. در نتيجه تصور مبهم و رويا گونه­اي از آنها در ذهن جوانان شيفته فرهنگ خود، شكل ميگرفت  و ذهن غيرمنتقد اين جوانان را در بند ستايش از سيستمي كه تنها تصور وهم آلودي از آن داشتند، گرفتار ميكرد.

 

جان مطلب آنكه تك تك اين سه عامل مهم، تركيب آنها و سلسله عوامل جزئي­تر ديگري  سايه سهمگيني از اسطوره ايدئولوژيكي چپ را بر چندين نسل از روشنفكران آذربايجان از حيدرخان عمواوغلي و علي مسيو تا شيخ محد خياباني، سيد جعفر پيشه وري، صمد بهرنگي، غلامحسين ساعدي و ديگران مسلط كرد.  بويژه در شرايط فقر نظري مطلق حاكم بر شرق اسلامي در صد سال گذشته چپ بعنوان يك مكتب جهاني با كتابخانه عظيمي از آثار ادبي، ادبيات سياسي، فلسفي و  تاريخنگاري گرفته تا آثار نمايشي و سينمايي با توان غير قابل مقايسه­اي نسبت به امكانات بومي ما به ميدان آمده بود. در چنين شرايطي آلترناتيو زيادي در پيش پاي روشنفكر آذربايجاني براي انتخاب وجود نداشت. همخواني در كر جهاني چپ كه سرود عدالت و برابري مي­خواند در برابر توحش آمريكا در هند و چين،  به مثابه غوطه ور شدن در ميان امواج رومانتيزمي سرگيجه­آور بود كه روشنفكران اروپايي را هم  به برخوردي غير منتقدانه با قطب «حق»  سوق مي­داد و طبيعي است كه در آن حال و هوا،  روشنفكر خاورميانه­اي را «فنا في ايدئولوژي»تر از جنبش دانشجويي دانشگاههاي اروپا و آمريكا بيابيم.

 

هدف من از اين مقاله اشاره به تحول فكري مهم در صفوف جنبش ملي جديد آذربايجان در سالهاي 1990 ميلادي است. توپ اين دهه ميلادي براي آذربايجانيها درست بيست روز پس از شروع اين دهه در خيابانهاي باكو از سوي ارتش شوروي سابق شليك شد. در روز 20 ژانويه 1990 ارتش روسيه وارد باكو شد تا  مأموريت اجراي آخرين  قتل عام روسيه در قرن بيستم  بر عليه مردم  آذربايجان را به انجام رساند. (البته اين قتل عام به شرطي «آخرين در قربن بيستم» خواهد بود كه  قتل عامها و نسل كشيهاي انجام شده از سوي ارامنه در سالهاي 1992 تا 1994 در شوشا، خوجالي، آغدام، فضولي و كلبجر  را به حساب روسها نگذاريم)

 

فهم اين حادثه بدون توجه به  تحولاتي  كه در دهه 80 ميلادي در ايران صورت گرفته بود، دشوار خواهد بود. در آن سالها بزرگترين و باسابقه­ترين جريانات چپ ايران دربست در اختتيار برپايي و استحكام  رژيم  ولايت فقيه با «صداقت» و «همت» زائدالوصفي شركت كرده بودند. و در سالهاي پاياني دهه 80 با فروريختن ديوار اطلاعاتي پيرامون «اردوگاه سوسياليسم» اخباري مشابه آنچه در كتاب «روي مدوداوف» بنام «در دادگاه تاريخ» گزارش شده بود، به خارج درز كرده بود. تجربه افغانستان  و مجموعه اعترافات آخرين رهبران اتحاد شوروي در آن سالهاي اجزاي ديگر پازلي بود كه با افزوده شدن خبر قتل عام  20 ژانوايه 1990 باكو براي روشنفكران چپ آذربايجاني تابلو بيدار كننده­اي ميساختند. در همان سالها بود كه حزب سوسياليست يوگوسلاوي به رهبري دكتر ميلوسوويچ  پروژه قتل عام ملتهاي غير صرب يوگوسلاوي سابق را طراحي و به اجر درآورد. بخش مهم ديگري از از اين پازل از سوي ماشاالله رزمي به اين منظره افزوده شد: كتاب «آذربايجان و جنبش طرفداران آيت الله شريعتمداري در سال 1358» با قطعيت باورناكردني روشن ساخت كه جنبش «خلق مسلمان» در سال 1358 در آذربايجان و شهرهاي ترك نشين ديگر ايران، در اصل جنگ بر سر اصل معروف «ولايت  مطلقه فقيه» بوده كه در يك سوي آن، نيروهاي طرفدار آيت الله خميني و اكثريت قريب به اتفاق نيروهاي چپ و در جناخ مخالفان اين اصل مردم كوچه و بازار آذربايجان به رهبري معنوي يكي از فقيه­ترين فقهاي وقت جهان شيعه قرار داشته است. شايد  انتشار نامه استالين به سيد جعفر پيشه وري را بتوان حداقل بطور شرطي آخرين ميخ اين تابوت اسطوره­اي و ايئولوژيك چپ در ميان روشنفكران آذربايجاني دانست. نامه مزبور حاوي نكات افشاگرانه مهمي در مورد توافقات و همكاري استالين با رژيم محمد رضا شاه  وجهان غرب برعليه حكومت ملي آذربايجان است.

 

با شكستن اسطوره مورد بحث، دوران برخورد غير منتقدانه به چپ (جهاني و ايراني) نيز پايان يافته تلقي ميشود. اين پايان به معني تحول فكري در نزد تك تك افراد اسير اسطوره ايدئولوژيك چپ يا آزادي تك تك آنها از اسارت اين طلسم نيست و ما در ساليان بسياري در آينده نيز با اين ديدگاه غير منتقدانه نسبت به چپ سروكار خواهيم داشت همچنانكه هنوزدر قرن بيست و يكم هم برده­ داري  يا تفكر دواران فئودالي در تمامي اشكال آن از بين نرفته است.

 

اين اسطوره زدايي به معني تغيير 180 درجه در نظام ارزشي حاكم  در ميان روشنفكران آذربايجان هم  نيست. همچنان نام طراح و مجري پروژه نابودي تركان ايران در 80 سال پيش همان است كه هميشه بوده است. نام آمران و عاملان هجومهاي متعدد نظامي به آذربايجان، منفجر كنندگان تالار باشكوه تئاتر تبريز همان است كه بود. همچنان سيستم شوينيستي روسي حاكم بر تركان ساكن شوروي سابق را بايد  از سيستم شوينيستي مشابه در ايران بمراتب انساني تر دانست. همچنان افتخار دفاع از حق مظلومين و از جمله ملل تحت ستم ايران در 80 سال گذشته از آن نيروهاي چپ ايران است  و بسياري نكات ديگر كه اسطوره زدايي از ايدئولوژي و عملكرد چپ در ايران و جهان تأثيري  در نتيجه داوري تاريخي  ما ندارد.  اما مواردي هم هستند كه در نتيجه يك بررسي منتقدانه از عملكرد اردوگاه  چپ جهاني و چپ ايراني دچار يك تغيير تعيين كننده در ارزيابي تاريخي ما از قضايا ميشوند.

 

1.   حمله نظامي ارتش يازدهم سرخ شوروي به رهيري «سرگئي ميرونوويچ كيروف»  به جمهوري مستقل و دموكراتيك آذربايجان در 28 آوريل 1920  چيزي جز يك اشغال امپرياليستي از سوي روسيه نبود.

2.   قبضه كردن 100% قدرت سياسي در دست كمونيستهاي روس و عوامل داخلي آنها در جمهوري آذربايجان در حالي كه در انتخابات متعدد انجام گرفته در سالها و ماههاي قبل از اشغال نظامي آذربايجان تنها از حمايت 4 الي 10% اهالي برخوردار بودند، يك جنايت تاريخي بود كه جنايات متعدد ديگر بر عليه آذربايجان در سالها و دهه­هاي  بعدي  را ناگزير ميساخت.

3.   غير از اشتباهات رهبران آذربايجان در جريان تشكيل حكومت ملي آذربايجان به رهبري سيد جعفر پيشه وري، واقعيت همكاري و معاملات پشت پرده  اتحاد شوروي  با رژيم پهلوي و دولتهاي غربي كه با قتل شخص پيشه وري و تبعيد پردامنه كادرهاي معترض فرقه دموكرات آذربايجان به سيبري تكميل شد، خيانتي تاريخي به آرمان مردم آذربايجان بشمار مي­رود.

4.   عملكرد واقعي حزب توده  در برابر حكومت ملي آذربايجان و تمهيدات رهبري حزب توده براي حذف هويت مستقل «فرقه دموكرات آذربايجان» بعداز شكست جنبش ملي آذربايجان و در سالهاي بعداز انقلاب 1357 بايد مورد بررسي قرار گيرند.

5.   همكاري اكثريت قريب به اتفاق نيروهاي سياسي چپ با رژيم جمهوري اسلامي برعليه جنبش خلق مسلمان در موضوع برقراري حاكميت مطلقه ولايت فقيه ، نوع و سطح ارتباطات آذربايجان با رژيم مركزي و  ميزان  اختيارات داخلي آذربايجان، كه با سركوب نظامي آذربايجان خاتمه يافت فصل غم انگيز و تأسف آور ديگري از تجربه تاريخي آذربايجان با جنبش چپ در ايران است. در اين جريان كل نيروهاي چپ بر عليه منافع ملي آذربايجان در كنار آيت الله خميني و حكومت مركزي صف آرايي كرده و تا حد شركت در طراحي و اجراي سركوب نظامي جنبش خلق مسلمان پيش رفتند.

6.   برخورد بقاياي جنبش چپ ايراني با جمهوري آذربايجان در جريان قتل عام نظامي 20 ژانويه 1990 در باكو  و قرباني شدن اين جمهوري در برابر تجاوزات ارمنستان، كه  در اكثريت به اتفاق موارد آن كه اكثرا سكوت و در مواردي دشمني آشكار با مردم آذربايجان بوده است، سوآل برانگيز بوده و خاطرات تلخي از خود بجا گذاشته­اند.

7.   برخورد بخشي از نيروهاي چپ با جنبش جديد ملي آذربايجان نيز غيرقابل فهم و غيراز سكوت معني دار كه سياست عمده در ميان اين نيروهاست، در مواردي به دشمني آشكار با جنبش مساوات طلبي آذربايجان هم منجر ميشود. امروز جرياناتي كوچك ومحدود با نخوت خود را «سراسري» ناميده و از جنبشهاي دموكراتيك ملل تحت ستم بعنوان جنبشهاي محلي (­! ؟) حامل پتانسيلهاي منفي نام ميبرند. اين جريانات  بلحاظ برنامه اي مدافع ادامه وضعيت حاكم  شوينيستي و مبلغ شعارهاي سيستم  فارسي مدارانه هستند  و  بلحاظ حضور فيزيكي در سرتاسر ايران حصور ندارند، بلكه نيروي محدود طرفدارانشان،  سرتاسر در خارج از ايران هستند.

 

ميتوان ليست مزبور را از اينهم طولاني­تر كرد. اما اهدف از اين نوشته پرداختن به تاريخ قديم يا جديد مناسبات آذربايجان با نيروهاي چپ نيست. هدف اين نوشته اشاره به آن پروسه  تجربي و نظري است كه طي آن جنبش اذربايجان به اين نتيجه رسيده است كه  قضاوت خود در مورد عملكرد چپ (ايراني و غر ايراني) را مثل مثل هر نيروي ديگر بر مبناي واقعيت اعمال مشخص از سوي  نيروهاي مشخص تعيين كند ونه چيز ديگري. ممنوع كردن مسافرت يا محدويت حق سفر براي شهروندان في نفسه نقض حقوق بشر است؛ خواه تحت لواي شعارهاي  آرياپرستانه رژيم هيتلري باشد خواه،  از سوي يك رژيم سوسياليستي اعمال شود. اگر نيرويي در زير پرچم دفاع از ولايت مطلقه فقيه در كنار نيروهاي سركوب حاكميت مركزي عليه آذربايجان جبهه باز مي­كند، اگر جرياني از قتل عام مسكو در باكو با سكوت  خود دفاع ميكند يا اگر جنبش عظيم عدالت خواهانه آذربايجان با ناديده انگاري جرياناتي مواجه  است ديگر تعلق به اردوگاه نيروهاي چپ توجيه­گر عملكرد غيرقابل دفاع آنها نيست. قتل عام عليه مردم باكو از سوي ارتش روسيه در سال 1990 به همان شيوه و دلايلي قابل تقبيه است كه لشگركشي نظامي حكومت مركزي ايران به تبريز در سال 1325 يا 1358 شمسي يا حمله آلمان نازي به كشورهاي اروپايي و .. . به بيان ديگر رنگ پرچم  ايدئولوري سربازان مهاجم فرقي در نحوه و نتيجه قضاوت تاريخي ما  ايجاد نمي­كند.

 

اين موضوع داراي اهميت پراكتيكي بسيار بالايي است چرا كه مخالفان جنبش ملي آذربايجان در مواردي، اين نوع نگاه غير ايدئولوژيكي به قضايا از سوي روشنفكران آذربايجان و جنبش ملي اذربايجان را دشمني با چپ قلمداد ميكنند. جنبش ملي آذربايجان امروز بيش از هر زمان ديگري از ايدآلهاي انساني چون عدالت اجتماعي، برابري حقوق ملتها، برابري حقوق زنان با مردان يا حق برخورداري كليه شهروندان از سطح قبل قبولي از رفاه عمومي  دفاع ميكند و از اين جهت تغييرات مهمي در صفوف يا آرمانهاي جنبش عدالت خواهي ملي آذربايجان بوقوع نپيوسته است. تغيير آنجاست كه ما ديگر دشمني حكومت استاليني يا حفيظ الله اميني با آرمانهاي فوق را به دليل تعلق آنها به اردوگاه ايدئولوژيك چپ را ناديده نمي­گيريم. دفاع سازمان فدايي از اصل ولايت فقيه به اندازه دفاع حزب جمهوري اسلامي از ولايت مطلقه فقيه قابل نكوهش است و فرقي نمي­كند كه مدافع اصل ارتجاعي «تماميت ارضي ايران به هر قيمت و هر وسيله­اي» سلطنت طلب است يا از وارثان حزب توده و جنبش فدايي.

 

تحول فوق عامل مهمي است در بلوغ نظري جنبش ملي آذربايجان و نشانه صداقت  نسل كنوني  روشنفكران آذربايجان در ترجيح دادن منافع ملت خود بر وابستگي­هاي ايدئولوژيكي. چپ ايران اينك در برابر چالش مهمي قرار گرفته است.  نيروهاي  چپ بايستي با  ارزيابي مجدد غير ايدئولوژيك  از گذشته و برخوردي دموكراتيك با جنبش كنوني ملت آذربايجان در عمل نشان دهند كه به آرمانهاي عدالت خواهانه چپ وفادارند.  سكوت در برابر نكات تاريك تاريخ برخورد نيروهاي چپ با آذربايجان در گذشته و سكوت معني­دارتر در برابر امواج فزاينده جنبش كنوني ملت آذربايجان  با ادعاي دموكرات بودن دچار تضادي جدي است. ديگر تعلق به صاحبان جهان بيني چپ كارت سبزي براي ارتكاب اعمال غير دموكراتيك عليه آذربايجان نيست.