گؤروش
سايتيندان : http://irafraf.eponym.com/blog
دفاع
از کدام زبان؟
(۱)
ابراهيم
رفرف
آقاي دکتر
کزازي استاد
زبان فارسي
دانشگاه که
اخيرا به
مناسبت «همايش
جهاني اسطورهها
و حماسه
ارمني» به
کشور
ارمنستان سفر
کرده بود،
خاطرات سفر
خود را به
صورت نوشتههاي
پيدرپي در
مطبوعات
منتشر ميکند
که بيش از
سفرنامه به
نوعي تمرين
براي دفاع از
زبان فارسي،
آن هم به صورت
عجيب و غريب و
ناشيانه شبيه
است. نثر آقاي دکتر
کزازي بر محور
سرهسازي
زبان فارسي
شکل ميگيرد و
در اين رهگذر
براي اجتناب
از کلمات وزين
عربي از
هيچگونه کوششي
براي ارائه
نثري ظاهرا
خالص، اما
عجيب و غير قابل
فهم براي اکثر
ايرانيان ابا
ندارد. با آن
که آقاي دکتر
کزازي نيز از
طرفداران اين
نظريه است که
زبان فارسي
رمز هويت ملي
همه ما ايرانيان
است، خود در
راه ايجاد
شيوه نثري قدم
برميدارد که
حتي براي
فارسي زبانان
تحصيل کرده
غير قابل فهم
است، چه رسد
به اقوام ديگر
اين سرزمين
مانند مردم
آذربايجان که
زبان مادريشان
ترکي است.
چگونه ميتوان
زباني را که
اکثر مردم درک
نميکنند، به
عنوان رمز
هويت ملي آنان
ارائه داد؟
زبان بستر
تفکر انسان در
جهان شگفتانگيز
کنوني است،
اگر آن را
بازيچه
بلندپروازيهاي
نژادپرستانه
خود بکنيم و اگر
اين کار را
حتي با صداقت
و به قصد
تهذيب زبان
انجام دهيم، و
زبان را از
امکانات
بياني خود
محروم نموده،
به جاي آن
مصالحي
ناکارآمد بنشانيم،
ملت را از
موهبت تفکر
محروم کردهايم.
هنگامي که
حافظ اين بيت
را سروده بود
که «شاه
نشين چشم من
تکيهگه خيال
توست، جاي
دعاست، شاه
من، بي تو
مباد جاي تو»،
اگر به کلمات
«تکيه» و «خيال» و
«دعا» حساسيت
نشان ميداد و
از آنها اکراه
مينمود، آيا
ميتوانست
تفکري بديعي
به آن درجه از
زيبائي را بنا
کند؟
اگر روش
تجربي آقاي
دکتر کزازي را
مبناي تأليف
کتب درسي هم
بکنيم، يعني
در حوزهاي که
علوم رياضي و
فيزيک و طب و
غيره جاي دارند،
آيا به گسترش
علم و دانش در
کشور کمک کردهايم
يا به گسترش
بيسوادي؟
براي نمونه از
آقاي دکتر
کزازي تقاضا
داريم قانون
ساده رياضي موسوم
به قانون
فيثاغورث را
به روش فارسي
سره خودشان
بيان کنند تا
معلوم شود که
آن زبان فارسي
سره مورد دفاع
ايشان چند
سانتيمتر برد
دارد. يادآوري
ميکنم که متن
آن قانون
رياضي با زبان
رايج در مدارس
ايران چنين
است: در
هر مثلث قائمالزاويه،
مربع وتر
برابر است با
مجموع مربعات
دو ضلع ديگر.
و حتي اگر
بنا باشد زبان
فارسي را صرفا
به عنوان زبان
ارتباطي بين
ايرانيان
بشناسيم، باز
هم دستپخت
آقاي دکتر
کزازي کارائي
ندارد و ما را
از داشتن آن
«وسيله
ارتباطي» هم
محروم ميکند،
زيرا نثري را
که فارسي
زبانان در
ادراک آن دچار
مشکل شوند،
ساير اقوام
ايراني چگونه
از آن بهرهمند
خواهند شد؟ به
نمونههائي
از نثر ايشان
نظر ميافکنيم:
من به
پاس ادب
ايراني که
پايه آن بر
فروتني نهاده
شده است، روا
نميدارم که
گفتههاي او
را که طاطاوس
همچنان کوتاه
و گسسته آن را
بر
ميگردانيد،
از اين بيش در
اين گزارش ياد
کنم. پس از او
آقاي
ييغيازاريان،
چونان سرپرست
و سامانده
همايش سخن گفت
و در گفتار او
نيز همان شور
و شرار موج
ميزد.
ملاحظه
ميکنيد که
اولا به نظر
آقاي دکتر،
ادب ايراني بر
پايه فروتني
نهاده شده است
(گويا معني
ادب در بين
ملتهاي ديگر
بر پايه غرور
و تکبر نهاده
شده است!)ف و
ثانيا در اين
متن نامفهوم،
آقاي دکتر که
اين همه بر
کلمات فارسي
خالص تأکيد
دارند،
معادلي براي
کلمه «موج»
پيدا نکردهاند،
يا شايد کلمه
«موج» را فارسي
دانستهاند
که به زبان
عربي وارد شده
است.
پسينگاه
که در روزهاي
تابستاني
ارمنستان بسيار
ديرباز است و
تا چندي پس از
ساعت نه نيز
ميپايد، به
ديدار کليسائي
کهن که در سده
دهم ميلادي
ساخته شده بود،
رفتيم.
به اين
کلمه
«پسينگاه»
خيلي دقت
کنيد. آقاي
دکتر آن را در
معناي «غروب»
به کار ميبرند
که با کمي تفکر
ميتوان
دريافت که اين
کلمه بيشتر
معناي «عورت
انسان» را
افاده ميکند،
نه زمان غروب
را، که اگر بر
روش قرينهسازي،
کلمه
«پيشينگاه» را
هم (به معناي
صبح) بر آن
بيافزائيم،
اين دو کلمه
متفقا مفهوم
«عورتين» را
افاده خواهند
کرد.
از
زبان آن مهمان
به ديلماجي
طاطاوس به من
گفته بود که ...
آيا اين
کلمه «ديلماج»
را ترکي
بدانيم يا
فارسي؟ آقاي
دکتر که پيش
از اين در
عبارت «گفتههاي او
را که طاطاوس
همچنان کوتاه
و گسسته آن را
بر ميگردانيد»
اصرار کرده
است که به جاي
«ترجمه کردن»
بايد از لفظ
«برگردانيدن»
استفاده
نمود، اينک از
ساختن معادلي
براي «مترجم»
از همين مصدر
«برگردانيدن»
ناتوان
ميماند و گاه
از کلمه
«ترجمان» و گاه از
کلمه ترکي «ديلماج»
استفاده
ميکند و شايد
هم آنها را
فارسي
ميپندارد.
البته از
ايشان بعيد
نيست، حتي من
مستقيما از
زبان خودشان
شنيدهام که
حضرت محمد (ص)
تبار ايراني
داشته است!
آن گاه
که طاطاوس سخن
مرا براي
استاد
صربشناس برگردانيده
بود، او
شوريده و
شگفتزده بانک
برآورده بود
که آري همين
است، همين است
...
حيرت من از
آن جهت است که
آقاي دکتر از
کلمه زيباي
«شوق زده»
اجتناب ميکند
و «شوريده و
شگفتزده» را
به جاي آن
معادل يابي
ميکند. مگر
استاد محترم
زبان فارسي
دانشگاه
نميدانند که
انسان در
هنگام مواجهه
با سخني زيبا
«شوق زده»
ميشود، نه
«شوريده» و
«شگفتزده»؟
چرا حالات
روحي انسان را
به مسخره
بگيريم؟ يکي
از وظائف زبان
بيان حالات
روحي و حسيات
و هيجانات
انسان است.
اگر عاشقي به
معشوقهاش
هديهاي با
ارزش تقديم
کند، آيا
معشوقه مذکور
«شوريده و
شگفتزده»
ميشود، يا
«شوق زده»؟
جنگل
بر تپهاي در
کنار
مهمانسرا
رسته بود.
دقت کنيم که
جنگل در کنار
مهمانسرا
نرسته است،
بلکه
مهمانسرا است
که در حاشيه
جنگل ساخته شده
است!
راهي
باريک و
پلکاني که
پيدا بود که
ديريست بدان
نپرداختهاند
و گياهان هرز
بر آن چيرگي
جسته بودند و
پارهاي از
پلههايش نيز
فروريخته
بود، جنگل را
از فرود به
فراز ميبرد.
چگونه بر
خود به
قبولانم که
پلهها جنگلي
را از فرود به
فراز ميبرند.
فکر ميکنم
منظور آقاي
دکتر اين بوده
باشد که «پلهها
از پايينترين
نقطه جنگل تا
انتهاي آن در
فراز کوه ادامه
داشت»، اما به
کار بردن اين
جمله مستلزم
استفاده از
چندين کلمه
عربي است، لذا
آقاي دکتر
ترجيح ميدهند
تصويري را به
جاي آن
بنشانند که از
هر جهت شايسته
تبسم است،
يعني پلهها
جنگلي را بر
دوش گرفته، آن
را از پايين
به بالا، يا
به قول خودشان
«از فرود به
فراز»، تا ارتفاع
کوه حمل
ميکنند!
طاطاوس
در ميانه راه
«بريد» و دم کم
آورد و گفت:
«بازگرديم».
گفتمش:
«ميخواهم
بدانم که اين
جنگل به کجا
ميرسد و بر
فراز آن چيست».
در اينجا
شاهد آنيم که
آقاي دکتر
براي اجتناب از
کلمه عربي
«نفس» متوسل به
عبارات
عاميانهاي
نظير «بريد» و
«دم کم آورد» و
نظائر آن
ميشود.
مضمون آن
سروده اين است
که ...
همانطور
که در ابتداي
اين نوشته
متذکر شديم، آقاي
دکتر از يافتن
معادلهاي
فارسي خالص
براي کلماتي
چون حماسه،
ادب، مترجم،
ساعت، مضمون،
بيت و نظائر
آن ناتوان
ميماند و به
جاي «غزل» يا
«شعر» از کلمه
«سروده»
استفاده
ميکند. لطفا
به همين چند تا
کلمه عربي که
معادل يابي
فارسي براي
آنها، آن هم
توسط اديب
چيرهدستي
چون آقاي دکتر
کزازي غير
ممکن شده است،
توجه کنيد،
ملاحظه
خواهيد کرد که
همه آنها بار فرهنگي
دارند.
ابراهيم
رفرف، تهران
۱۰ مرداد ۱۳۸۵
دفاع
از کدام زبان؟
(۲)
ابراهيم
رفرف
گفتيم که
زبان وسيله
تفکر آدمي
است، و بستر
اين تفکر را
کلمات يک زبان
(اعم از خودي و
عاريتي) و
ساختار
دستوري آن
تشکيل ميدهد.
سفرنامهاي
که آقاي دکتر
ميرجلالالدين
کزازي از
کنفرانس
ارمنستان
ترتيب داده و
آن را به صورت
متوالي در
مطبوعان
منتشر
ميکنند، به
خوبي نشان
ميدهد که
استاد از
وضعيت زبان
فارسي، آن هم
بعد از گذشت
صدهاسال از
شکل گيري و تکامل
آن ناراضياند
و در صدد
اختراع زبان
جديدي هستند
که به نظر
خودشان
کارائي بيشتري
داشته باشند.
اين کوشش براي
افزايش
کارائي به
نابودي
کارائي زبان
منجر ميشود و
وسيله تفکر به
بازيچه تبديل
ميشود، زيرا
اجتناب از کلمات
عربي و توسل
به کلمات ناب
فارسي ولو از
نوع گنگ و
ابتدائي و نا
مأنوس محور
اين آفرينش
زباني را
تشکيل ميدهد.
اينک
فرازهائي
ديگر از
ابداعات
استاد دکتر
کزازي در حوزه
نثر فارسي را
از نظر
ميگذرانيم.
رانندهاي
که خبر کرده
بوديم تا مرا
به فرودگاه
ببرد، بهنگام
و بي هيچ زود و
دير در پس در
بود، که
منظور استاد
البته بيان
اين نکته ساده
است که
«راننده بموقع
آمد».
او مرا
به درون ماجرا
و آزموني
ميبرد دلاويز
و نوآيين. کجاي
يک کنفرانس
علمي ميتواند
«دلاويز و
نوآيين» باشد؟
و اصلا چرا آن
را «ماجرا و
آزمون» خواندهاند؟
پردگيان
را بدرود کردم
و روي به سوي
فرودگاه (امام
خميني) آوردم...
آنچه اين
فرودگاه را از
آن ديگرها جدا
ميدارد،
تنها آن است
که در آن
نشاني از «آي و
رو» و انبوهي راهيان
و بارها نيست. توجه
کنيم که «جدا
ميدارد» در
اينجا در
مفهوم «متمايز
ميکند» به کار
رفته است که
کوششي ناکام است
و ضمنا اشکالي
ندارد که
استاد به جاي
«شلوغي» از
اصطلاح «آي و
رو» استفاده
کنند به اين
شرط که انطباق
لفظ و معني در
آن رعايت شده
باشد. اگر فرض
کنيم که در
فرودگاهي
نشاني از «آي و
رو» نيست (آن
طور که استاد
بيان داشتهاند)،
پس لابد «نه
کسي ميآيد و
نه کسي ميرود»
فلذا اصلا
نميتوان آن را
فرودگاه
ناميد. همچنين
استاد به جاي
«مسافران» از
کلمه «راهيان»
استفاده کردهاند
که در صورت
امکان لطف
کنند کلمه
«سفر» را هم بر
همين مبنا
اشتقاق کنند.
اين
ويژگي که
بيگمان دير
نخواهد
پائيد، مسافران
را نيک خوش ميافتد
و نويد
ميدهدشان که
در ردههاي
دراز چشم به
راه برنشستن
در هواپيما يا
بيرون آمدن از
فرودگاه
نخواهند ماند
و بيهوده
روزگار
نخواهند برد. البته
منظور استاد
را ما درک
ميکنيم،
ايشان با صرف
اين همه انرژي
ميخواهند
بگويند
مسافرين
«انتظار
طولاني
نخواهند کشيد
و وقتشان تلف
نخواهد شد.»،
اما غافلند که
«چشم به راه
ماندن» نوع
خاصي از
انتظار است که
معمولا در
بيان حسرت ديدار
معشوق يا
دوستي صميمي
استعمال
دارد، و روا
نيست که انسان
«چشم به راه بر
نشستن در
هواپيما»
بماند و مجبور
باشد که
«بيهوده
روزگار برد».
اين عبارت يعني
«بيهوده
روزگار بردن»
در خصوص مقاطع
زماني طولاني
نظير چند سال
و يا چند نسل
مفهومي گوياست
ولي براي چند
ساعت انتظار
در سالن
فرودگاه
نميتوان از
اصطلاح
«بيهوده روزگار
بردن» استفاده
کرد.
يکي از
ستوهاوران و
دلازاران
سترگ و سهمگين
براي من که به
دشواري
ميتوانمش
برتافت،
زماني است که
بيهوده در
بيکارگي
ميگذرد. کسي نيست
به استاد
يادآوري کند
که «آششي، نه اوْلوب
بئله
اوًزوندن
چيخيبسان؟».
اين همه کلمات
عجيب و غريب
براي بيان
اينکه «بيکاري
براي من خيلي
کسالت آور
است» چه
ضرورتي دارد،
آيا اينجا
عرصه نبرد
رستم و
افراسياب است،
يا حکايت چند
ساعت انتظار
در سالن
فرودگاه؟
دم به
دم زمان براي
من بسيار
گرانبهاست و
من نيک با آن
زبانزد که در
آن از زر زمان
و ارزش بسيارش
سخن رفته است،
همداستانم. استاد
محترم، اولا
خود «زبانزد»
در همان کاربرد
عادي خودش
بيمعناست،
يعني اگر گفته
شود که «اشعار
فلاني زبانزد
خاص و عام
است»، مفهوم
«زبانزد» در آن
کاملا گنگ
است. مگر شعر
را به زبان ميزنند
يا زبان را به
شعر ميزنند؟ اما
هنگامي که شما
آنرا به جاي
«ضربالمثل»
استفاده
ميکنيد، کلمه
بيمعناي
«زبانزد» را به
شکل بيمعنيتر
به کار
ميگيريد تا از
کلمه زيباي
«ضربالمثل»
اجتناب کرده
باشيد، و
آنگاه نيز از
ساختن معادلي
براي «امثال و
حِکَم» بر
همين قياس ناتوان
خواهيد ماند.
و از اينها
گذشته، اگر با
ضربالمثلي
موافق هستيد،
چرا ميگوييد:
«همداستانم»؟
آخر همه
ميدانند که
يکي از وظائف
زبان بيان
حالات روحي
شخص متکلم است
و «همداستان»
نوع بسيار
خاصي از
«موافقت» است
که در آن
مفهومهائي
نظير «توطئه
مشترک، طرح و
برنامهريزي
مشترک براي
وصول به هدفي
مشترک، حمايت
سياسي از يک
گروه» و امثال
آن مستطر است.
اگر همسرتان
به شما
پيشنهاد کند
که «امشب
پيتزا
بخوريم»، آيا
در جواب
خواهيد گفت: «همداستانم»؟
آيا با اين
کار ذوق رفتن
به رستوران و
خوردن آن
پيتزاي لذيذ
را هم نابود
نخواهيد کرد؟
پرواز
به ايروان
پايتخت ارمنستان
کمتر از يک
ساعت به درازا
کشيد. به ارمنستان
ميرفتم تا در
همايش «حماسه
ملي ارمنيان و
ميراث حماسي
جهان» که آن را
فرهنگستان
ملي علوم
جمهوري
ارمنستان
سامان داده
بود، هنباز
باشم و سخن
برانم...
«رايزني
فرهنگي ما نيز
در آنجا
ياريگر
ميتواند بود».
نيز در آغاز به
من گفته شده
بود که همايش
در بزرگداشت
فردوسي است و
در پيوند با
شاهنامه. سپس
بازنموده
آمد که زمينه
آن اسطوره و
حماسه است و بهتر آن
است که
سخنراني در
پيوند با اين
دو باشد. ليک
آنگاه که به
ارمنستان
رسيدم،
دانستم که اين
همايش به
آهنگ بررسي و
کاوش در حماسه
ملي ارمنيان
که «ساسنازر»
نام دارد،
برگزار ميگردد.
از اينجا
در مييابيم
که استاد چنين
ميانديشيدهاند
که در ايروان
در باره
شاهنامه
فردوسي سخن خواهند
گفت، سپس
«بازنموده
آمده است» (؟) که
موضوع آن
کنفرانس
حماسه است و
در نهايت
دريافتهاند
که کنفرانس
پيرامون حماسه
ارمني موسوم
به «ساسنازر»
تشکيل شده
است. آيا يک
استاد
دانشگاه
ميتواند از
موضوع
کنفرانسي که
بدان دعوت شده
است، اين همه
بيخبر باشد و
با موضوع اصلي
کنفرانس يعني
حماسه موسوم
به «ساسنازر»
در همان سالن
کنفرانس آشنا
شود، پس ايشان
براي ايراد
کدام سخنراني
و در اطراف چه
موضوعي دعوت
شده بودند؟
اما اين که يک استاد
مدعو کنفرانس
ادبي از موضوع
کنفرانس بيخبر
باشد، ظاهرا
چندان مهم
نيست، مهم آن
است که از اين
رهگذر ما با
عبارت بديع
«بازنموده آمد»
(يعني، معلوم
شد!) آشنا
ميشويم تا
دانش زبان فارسيمان
غنيتر شود.
به
هرروي با هواپيمائي
روسي که نام
آن در ريخت
پارسي «تپلزاده»
ميتواند بود،
در فرودگاه
ايروان بر زمين
نشستيم. ملاحظه
بکنيد، استاد
هواپيماي
«توْپوْلوْف» را
هم به قول
خودشان به
«ريخت» ايراني
در آوردند و
آن را «تپلزاده»
ناميدند تا
کمدي کامل
شود!
...
هنگامي که به
اتاقک فروش
رواديد
رسيدم... در
اينجا هيچ چيز
تعجبآوري از
زبان استاد
نقل نشده است
که موجب خردهگيري
ما شود. فقط دو
نکته ظريف
وجود دارد که
به گفتنش ميارزد.
اولا شايد
استاد «اتاقک»
را کلمهاي
فارسي تلقي
کردهاند که
اگر چنين است،
رواست در باره
آن بينديشند.
نکته دوم اين
که استاد توجه
کنند که ويزا
را معمولا «نميفروشند»
بلکه آن را
«صادر ميکنند».
ابراهيم
رفرف، تهران،
۱۴ مرداد ۱۳۸۵
دفاع
از کدام زبان؟
(۳)
ابراهيم
رفرف
پيش از
اين ديديم که
آقاي دکتر
ميرجلالالدين
کزازي استاد
ادبيات فارسي
در اوائل تيرماه
امسال به دعوت
آکادمي علوم
ارمنستان براي
ايراد
سخنراني در
باره حماسه
ارمني به کشور
ايروان سفر
ميکند. او
ابتدا چنين ميانديشد
که قرار است
در باره
شاهنامه
فردوسي
سخنراني کند و
سپس در طول
جلسات
سخنراني
معلوم ميشود
که اين
همايش به آهنگ
بررسي و کاوش
در حماسه ملي ارمنيان
که «ساسنازر»
نام دارد،
برگزار ميگردد. به نظر
ميرسد که
کزازي در طول
سفر خود
همچنان در
باره آنچه
«حماسه ارمني»
ناميده شده است،
نا آگاه
ميماند و حتا
کنجکاوي هم
نميکند، تنها
مشغله خاطر او
آن است که رد
پاي زبان فارسي
و اديان قديمي
ايراني را در
زندگي
ارمنيان جستجو
کند. او در طول
اين سفر از
خدمات مترجمي موسوم
به طاطاوس
برخوردار است
که علاوه بر
زبان مادري
خود به
زبانهاي روسي
و فارسي تسلط
دارد و حتا
بعضي شبها به
درخواست خودش
با طاطاوس
«همسراچه» (هم
اطاق) شده است
تا به گفته خودش
همواره
او را در
دسترس داشته
باشد.
کزازي
در بخشي از
سفرنامه خود
که به بحث
امروز ما
مربوط ميشود،
طاطاوس را در
حال رفت و آمد
مکرر به توالت
ميبيند
(البته توالت
را هم
«آبريزگاه» ميخواند)
و سر به سر او
ميگذارد. به
اين گفتگوي جالب
و فرهنگي که
بين يک استاد
دانشگاه
ايراني و يک
نفر مترجم
ارمني صورت
ميگيرد، و
نکات آموزنده
بسياري در آن
نهفته است،
دقت کنيم:
يک
بار شوخ و
بذله گوي، او
را گفتم:
«طاطاوس! در چه
حالي؟ اين رفت
و آمد براي
چيست؟ چرا اين
همه به
دارالخلافه
ميروي؟ جناب
خليفه را به
ستوه آوردهاي.».
پيداست که سخن
مرا در نيافت.
آنگاه
که داستان را
برايش گفتم،
شگفت زده پرسيد:
«چرا ايرانيان
آبريزگاه را
کاخ خليفه
مينامند؟».
گفتم از آن
روي که
خليفگان
بغداد را دشمن
ميدارند، و بر
آنان کين ميتوزند،
زيرا
فرمانراناني
ستمکار و تيرهدل
و نژاد پرست
بودهاند و
پيشوايان پاک
و فرزندان
پيامبر را يک
به يک به شيوههاي
گوناگون از
ميان بردهاند.».
به شنيدن اين
سخن شگفتي در
چهره طاطاوس جاي
به شادي
پرداخت و گفت:
«ما نيز در
زبان ارمني کنايهاي
از اين گونه
داريم و
آبريزگاه را
«خانه سفير فلان
کشور»
ميگوئيم.».
عجب
سفر فرهنگي
پرباري! جناب
ميرجلالالدين
کزازي که از
اسمشان
پيداست در
خانوادهاي
مسلمان و شايد
حتي روحاني به
دنيا آمدهاند،
به ما تلقين
ميکنند که
گويا همه
ايرانيان به
مستراح
«دارالخلافه»
ميگويند و اين
از آن روي است
که خليفهها
فرمانراناني
ظالم بودهاند
که فرزندان
پيامبر را
کشتهاند. اما
يادشان رفته
است که در طول
همين سفرنامه
خود بارها و
بارها تأسف
عميق خود را
از تشرف
ايرانيان به
دين پيامبر
ابراز داشته و
حسرت خود را
از نابودي
آيين
مهرپرستي مخفي
نداشتهاند.
حالا چه شده
است که ايشان
به دفاع از
رسول اکرم
برخاستهاند،
نياز به تأمل
دارد. اگر
ايشان در قيد
پيامبر
بودند، و
شناختي از
ايران و
مردمان آن داشتند،
بايد
ميدانستند که
ارمنستان خاک
يک کشور
مسلمان و
همزبان را
اشغال کرده
است. آقاي دکتر
کزازي که سخنان
کارشناسانهاي
در باره
ادبيات
اسکاتلند و
ايرلند بر
زبان ميآورند
و ليکن هنوز
براي يافتن
کلمه فارسي
مناسبي در
برابر
«مستراح» در
سرگرداني به
سر ميبرند و
از روي ناچاري
آن را
«آبريزگاه»
(محل ريختن آب)
مينامند،
حتما بهتر از
من ميدانند که
زبان فارسي
خود به برکت
ورود کلمات
پربار عربي در
همان دوره خلافت،
توانسته است
از عزلت
ديرينه خود
بيرون بيايد و
ضمنا خيلي خوب
ميدانند که به
علت علاقه امپراطوري
اسلامي به بسط
و توسعه دانش
در قلمرو
اسلام، کليه
متون باستاني
در همان عهد و
به پشتيباني
همان دربار يا
دارالخلافه
به زبان عربي
ترجمه شده است
و حتي علم
يونان باستان
از اين طريق
محافظت شده و
بعدا مجددا از
زبان عربي به
لاتين و ساير
زبانهاي
اروپائي ترجمه
شده است.
اضافه
کنم که مردم
کوچه و بازار
ما به هيچ وجه چنين
رسمي ندارند
که مستراح را
«دارالخلافه»
بخوانند و اگر
در بين کساني
چنين رسمي
وجود داشته
باشد ما آن را
نشانه ضعف
تربيتي
ميدانيم. شگفت
آور است که
اين سخن بدعت
آميز را از
زبان يک استاد
دانشگاه
ميشنويم، آن
هم در حال
گفتگو با يک
مترجم ارمني
مبتلا به
اسهال که وي
نيز در پاسخ
اظهار ميدارد
که در کشورشان
گويا مستراح
را «سفارت
فلان کشور» (و
لابد
آذربايجان)
ميخوانند. اين
که سطح فرهنگي
آن مترجم
ارمني مبتلا
به اسهال اين
همه پايين و
عوامانه و عقب
افتاده باشد،
چندان به بحث
ما مربوط
نيست، تأسف ما
از لحن گفتار
استاد خودمان
است که براي
نمايندگي
کشور اسلاميمان
در آن همايش
به ظاهر
فرهنگي به يک
کشور خارجي
سفر نموده
است.
اما
تعجب بيشتر ما
از آن روست که
روزنامهاي
سرتاسري در
ايران بي هيچ
دغدغهاي به
چاپ چنين
سفرنامه
توهين آميزي
با آن نثر
مضحک مبادرت
ميورزد که هم
توهين به زبان
فارسي است، و
هم با تربيت
اسلامي ما
مغايرت دارد، و
در آن به کشور
دوست و همزبان
و همکيش ما
يعني جمهوري
آذربايجان آشکارا
توهين ميشود.
ابراهيم
رفرف، تهران،
۱۶ مرداد ۱۳۸۵
ادامه
دارد