اسلام سیاسی

 

سمیر امین - مترجم: احمد آزاد

 

• دو گفتمان سرمایه‌داری جهانی لیبرال و اسلام سیاسی، نه تنها درتناقض با یکدیگر نیستند، بلکه مکمل یکدیگر هم می‌باشند. ایدئولوژی «جماعت‌گرائی» (communautarisme)به سبک امریکائی، که این روزها زیاد به کار برده می‌شود، بر آنست که آگاهی و مبارزه اجتماعی را محو، و به اصطلاح «هویت»های جمعی را که آن گونه مبارزات را نادیده می‌گیرند، جایگزین آن کند ...

اخبارروز: www.akhbar-rooz.com
شنبه 
۵ دی ۱٣٨٨ -  ۲۶ دسامبر ۲۰۰۹

 

سمیر امین اقتصاددان، محقق اجتماعی و سیاسی و یکی از چهره‌های فعال جنبش کمونیستی جهان در چند دهه اخیر است. وی در سال ۱۹٣۱ در قاهره بدنیا آمد. تحصیلات عالی خود را در علوم اقتصاد، علوم سیاسی و آمار در دانشگاههای فرانسه به پایان رساند. تحقیقات بسیاری در زمینه‌های مختلف اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، ژئوپلیتیک ومباحث سوسیالیستی منتشر کرده است. وی در حال حاضر استاد دانشگاههای پاریس، پواتیر و داکار است. در چند سال اخیر تحقیقات متعددی در زمینه سرمایه جهانی شده، امپریالیسم و مسائل کشورهای پیرامونی بویژه کشورهای افریقائی، عربی و اسلامی منتشر کرده است.
متن حاضر ترجمه و تلخیصی است از مقاله وی با عنوان «مدرنیته و تفسیر مذاهب»، بخش اسلام سیاسی، که در سال
۲۰۰۴ در نشریه «افریقا و توسعه» سال۲۹ شماره ۱ منتشر شده است.

مدرنیته بر این اصل پایه‌ریزی شده که انسانها، فردی یا جمعی، تاریخ خود را می‌سازند و برای این کار حق دارند که نوآوری کرده و سنت‌ها را رعایت نکنند. این اصل شکافی را در پایه‌های جوامع پیشامدرن و از جمله جوامع اروپای فئودال و مسیحیت باعث شد. مدرنیته با این دعوی متولد شد. این یک باززائی (رنسانس) نبود، بلکه بسیار ساده، خود یک زایش بود. دادن عنوان باززائی به این تحول تاریخی ازسوی اروپائیان گمراه کننده است. این خطا بر اساس تفکری شکل گرفته است که گویا جوامع باستانی یونانی-رومی، اصول مدرنیته را می‌شناختند و در دوران قرون وسطی (بین مدرنیته دوران باستان و مدرنیته جدید) مدرنیته در پس تاریک اندیشی مذهبی پنهان شده بود. استنباطی اسطوره‌‌ای از عهد عتیق، که به نوبه خود فکر اروپامداری (اوروسانتریسم) را پایه ریزی کرد، که بوسیله آن اروپا ادعای ارث‌بری گذشته خود را دارد و «بازگشت به خاستگاه خود» یا به قولی «رنسانس» را نتیجه می‌گیرد، در حالیکه در واقع این یک گسست بود با تاریخ خود.
رنسانس اروپا حاصل یک دینامیزم اجتماعی درونی و پاسخ به تضادهای خود جامعه اروپا در دوران پیدایش سرمایه‌داری بود. بر عکس، آنچه که اعراب، به تقلید آن را رنسانس خود، «نهضت» در قرن نوزدهم، می‌نامند، چنین نیست. این حاصل یک برخورد خارجی و واکنش به شوکی بود که از خارج وارد شده بود. اروپائی که مدرنیته، آن را قدرتمند و کشورگشا کرده بود، تاثیر متناقضی بر اعراب می‌گذاشت؛ از سویی تحسین و شیفتگی آنها بر می‌انگیخت و از سوی دیگر عامل انزجار از نخوت کشورگشائی آنان بود. رنسانس اعراب، باززائی را به معنی لغوی و مرسوم آن گرفت. اعراب فکر می‌کردند که اگر همچون اروپائیان رفتار کنند (آن گونه که خوداینها ادعا می‌کنند) و به ریشه‌ها و خاستگاه اصلی خود، که زمانی خوار و حقیر شمرده می‌شد، بازگردند، دوران طلائی گذشته را بازخواهند یافت. اما جنبش «نهضت» نفهمید مدرنیته، که منبع اصلی قدرت اروپائیان است، چیست.
این نوشته جای بحث حول جنبه‌های گوناگون و لحظات رشد «نهضت» نیست، من تنها می‌خواهم اجمالا بگویم که «نهضت» گسست لازم با سنت، که مشخصه اصلی مدرنیته است، را هرگز نداشته است.
اروپائیان در جریان ساختن «رنسانس»، منشاء و خاستگاه خود را در دوران یونان باستان و پیش از مسیحیت قرار دادند. این ابداع به آنها کمک کرد تا ابعاد تاثیر مذهب در «ویژگیهای» اروپایی را کاهش دهند. درحالی که اعراب، رنسانس خود را در اسلام قرار دادند و تمدن های شرقی قبل از اسلام، را به عنوان دوران «جاهلیت» کنار نهادند.
از اینجا متوجه می‌شویم که چرا «نهضت» مفهوم «لائیسیته» یعنی جدائی دین از سیاست، را درک نمی‌کند، شرائطی که به سیاست اجازه می‌دهد تا آزادانه عرصه نوآوری باشد، یعنی دمکراسی به معنی مدرن آن.
«نهضت» چنین می‌انگارد که یک بازخوانی مجدد دین، با حذف جنبه‌های تاریک اندیشی آن، می‌تواند جانشین لائیسیته شود. تا به امروز جامعه عرب توانائی لازم برای درک این نکته که لائیسیته یک «ویژگی» غربی نیست، بلکه یک الزام مدرنیته است، را نداشته است. «نهضت» مفهوم دمکراسی، به معنی برخودداری از حق قطع رابطه با سنت را، نمی‌فهمد. در نتیجه در درون مفاهیم یک دولت استبدادی محصور می‌ماند و در تمام دعاهایش یک مستبد «عادل» (المستبد العادل)، و نه حتی «روشن‌بین»، را آرزو می‌کند. «نهضت» نمی‌فهمد که مدرنیته همچنین آگاهی زنان، آزادی‌هایشان، حق نوآوری و بریدن از سنتها را با خود همراه می‌آورد. «نهضت» در نهایت مدرنیته را به یک امر ظاهری، پیشرفت تکنولوژی، کاهش می‌دهد. این بیان اجمالی و ساده شده از جریان «نهضت»، به این معنی نیست که تناقضات درونی آن از دید نویسنده این سطور پنهان بوده باشد، و یا این که برخی از متفکران نواندیش عرب بر چالش‌های واقعی مدرنیته آگاه نبودند و یا همچون «قاسم امین» بر اهمیت مسئله آزادی زنان تاکید نداشتند، و یا «علی عبدلرازق» بر لائیسته و « کواکبی» بر دمکراسی. اما هیچیک از افکار نو دنبال نشد و جامعه عرب در مسیری که اینان نشان می‌دادند پیش نرفت. بنابراین «نهضت» نه یک لحظه تولد مدرنیته در سرزمین عرب، که سقط جنین آن بود.

از آنجا که جوامع عربی هنوز به مدرنیته وارد نشده‌اند، اگرچه روزانه با چالش‌های آن درگیراند، مردمان عرب هنوز وسیعا اصول قدرت استبدادی را می‌پذیرند. مشروعیت یا فقدان مشروعیت این قدرت، به عوامل و مسائل دیگری برمی‌گردد تا به عدم شناسائی اصل دمکراسی از جانب آن. اگر قدرت وی (قدرت استبدادی) می‌تواند در مقابل تهاجم امپریالیسم مقاومت کند، یا چنین وانمود کند، اگر می‌تواند وضعیت زندگی بخشی از مردم، اگر نه همه جامعه، را بهبود بخشد، این قدرت، که به یک قدرت استبدادی «روشن‌بین» تبدیل شده، از یک محبوبیت عمومی بهره‌مند است.
ورای مسئله مدرنیته، قدرت استبدادی مشروعیت خود را از سنت کسب می‌کند. در مواردی می‌تواند همچون مراکش سنت پادشاهی ملی - مذهبی باشد و یا همچون پادشاهی قبیله‌ای در شبه جزیره عربستان. اما اشکال دیگری هم از سنت هم وجود دارد، همچون میراث باقیمانده از امپراطوری عثمانی، که از الجزایر تا عراق مسلط بوده است، که من آن را سنت قدرت «مملوکان» توصیف می‌کنم.
«مملوک» چیست؟ سیستمی پیچیده که قدرت شخصی جنگاوران، بازرگانان و روحانیون را در هم می‌آمیزد. البته قدرت مردان، چرا که در این سیستم زنان جایی ندارند. سه وجه این قدرت کاملا در هم آمیخته و به یک قدرت واحد تبدیل می‌شوند.
«مملوک»ها سرداران جنگی هستند که از دل برداشتی خاص از اسلام مشروعیت خود را بدست می‌آورند. اسلامی که تاکید را بر تضاد بین دارالسلام(جهان اسلام، زیر فرمان قوانین صلح آمیز) و دارالحرب( جهان بیرون از اسلام و مکانی برای جهاد) قرار می‌دهد. اتفاقی نیست که این برداشت نظامی از مدیریت سیاسی توسط کشورگشایان ترک سلجوقی و بعدا عثمانی مستحکم شد. حکومت‌گرانی که خودشان را «غازی» می‌نامیدند، یعنی فاتحان و استعمارگران «اناتولی بیزانس». بی دلیل نیست که سیستم مملوک، از زمان «صلاح الدین ایوبی» و جنگهای وی برای آزادکردن سرزمینهای عرب از اشغالگران صلیبی ساخته شده است. قدرت‌های پوپولیست و ناسیونالیست امروزی همیشه با احترام و تحسین از «صلاح الدین ایوبی» یاد می‌کنند بدون آن که به خسارتهای بزرگی که سیستم وی پایه گذار آن بوده، اشاره شود. پس از جنگهای صلیبی، جهان عرب (جهان ترک – عرب) وارد پروسه سیستم فئودالیزه کردن نظامی شد و بر روی خود بسته و منزوی گردید. این خود سیر قهقرائی بود و گذاشتن نقطه پایان بر تمدن درخشان قرون اولیه خلافت. درحالیکه در همان زمان اروپاییان خروج از دوران فئودالیسم را آغاز کرده و آماده جهش در نوآوری‌ مدرنیته شده و به تسخیر جهان می‌روند.
با ایفاء نقش حافظان اسلام، «مملوک»ها به روحانیون اجازه دادند تا تنها مفسران احکام مذهبی، متصدی امر قضاوت و نگهبان اخلاق جامعه باشند. با تقلیل مذهب به بعد اجتماعی و صرفا قراردادی آن، احترام صرف به آئین‌ها و عبادات، مذهب به ابزار مناسبی برای قدرت استبدادی نظامیان تبدیل شد.
آیا اشکال اعمال قدرت در جهان عرب و شیوه دولت‌مداری چنان تحول یافته که بتوان آن را از شیوه‌های گذشته منفک کرد؟ دولت استبدادی فردی و اشکال مدیریت سیاسی وابسته به آن همچنان پابرجا است.   اما این اشکال دچار چنان بحران شدیدی شده‌اند که بخش اعظم مشروعیت خود را از دست داده‌اند و توان مقابله با چالشهای مدرنیته را به تدریج از دست می‌دهند. پیدایش اسلام سیاسی، آشفتگی و سردرگمی در مبارزات سیاسی و همچنین رشد مبارزات اجتماعی، شاهد این مدعا هستند.

اشتباه زیانباری است اگر چنین پنداریم که جنبشهای سیاسی محرک توده‌هائی که اسلام را فریاد می‌کنند محصول ناگزیر به صحنه آمدن مردمانی است که به لحاظ فرهنگی و سیاسی عقب‌مانده بوده و زبانی جز زبان تحجر شبه تباری خود نمی‌فهمند. اشتباه گفتمانی مبنی بر این پیشداروی‌ که ظاهرا تنها غربی‌ها می‌توانند مدرنیته را ابداع کنند، در حالیکه مردم مسلمان در درون «سنت»های بی‌تحرک، که مانع درک دامنه تحولات لازم است، محصور می‌مانند.   
مردمان مسلمان و اسلام، تاریخی دارند همچون مردمان بسیاری از دیگر مناطق جهان، که تاریخ تفسیرهای گوناگون از روابط بین خرد و ایمان، تاریخ دگرگونی‌ها و سازگاری‌های متقابل جامعه و مذهبش می‌باشد. اما واقعیت این تاریخ، نه تنها توسط گفتمان‌های اروپامداری (اوروسانتریسم) ندیده گرفته می‌شود، بلکه جریانات و جنبشهای معاصر اسلامی نیز آن را ندیده می‌گیرند. در واقع این دو در یک پیشداوری فرهنگی مشترک هستند که همانا غیرقابل نقض، غیرقابل قیاس و مافوق تاریخی دانستن «ویژگی»های خاص مسیر رشد ملت‌های مختلف با مذاهب‌شان، می‌باشد. در مقابل اروپامداری غربی‌ها، اسلام سیاسی معاصر، یک اروپامداری وارونه را قرار می‌دهد.
برآمد جنبشی که اسلام را فریاد می‌کند، در واقع بیان یک شورش خشن است در مقابل تاثیرات مخرب سرمایه‌داری واقعا موجود، و درمقابل مدرنیته ناتمام، تقلبی و گول زنگ که آن را همراهی می‌کند. عصیانی است کاملا موجه در مقابل سیستمی که هیچ چیز به این مردم نداده است.
آلترناتیوی که گفتمان اسلام در مقابل مدرنیته سرمایه‌داری طرح می‌کند، ماهیتا سیاسی است و نه تئولوژیک. توصیفاتی چون «بنیادگرا» و «انتگریست» که غالبا به تن آن می‌کنند، هیچ ربطی به این گفتمان ندارد و صرفا تنها برخی از روشنفکران مسلمان معاصر این اصطلاحات را، آن هم بیشتر برای اروپائیان، بکار می‌برند
اسلامی که طرح و پیشنهاد میشود، مخالف همه الهیات رهابخش است. اسلام سیاسی همه را به فرمانبرداری و اطاعت می‌خواند و نه برای رهائی از قید و بند.
پیام‌آوران «رنسانس اسلامی» مورد بحث، هیچ توجهی به علوم دینی نداشته و هرگز به متون پایه‌ای اسلام ارجاع نمی‌دهند. در این زمینه تنها چیزی که از اسلام شنیده می‌شود، ظاهرا صرفا یک تعبیر سنتی قراردادی و اجتماعی از مذهب بوده و محدود کردن آن به به جا آوردن آداب و مناسک مذهبی است. اسلام مورد بحث یک «جماعت» (
communauté) معینی را تعریف می‌کند، همچون یک گروه قومی، که افراد به صورت مورثی به آن تعلق دارند و نه بر اساس باورهای شخصی محکم. این تنها ابزار یک «هویت جمعی» است و نه چیزی بیشتر. به همین دلیل اطلاق «اسلام سیاسی» ، برای توصیف مجموعه این جنبشهای در کشورهای عربی، بیشتر از هرچیز درست است.

با عدم پذیرش مفهوم رهائی‌بخش مدرنیته، اسلام سیاسی اصل دمکراسی، حق جامعه برای ساختن آینده با آزادی و اختیاری که به خود برای قانونگذاری می‌دهد، را رد می‌کند. اصل «شورا» که اسلام سیاسی آن را شکل اسلامی دمکراسی می‌خواند، چنین نیست، چرا که محصور است در ممنوعیت «ابداع» و نهایتا هم تنها تفسیر سنت (اجتهاد) را مجاز می‌شمرد. «شورا» چیزی بیش از یکی از اشکال مشورت در جوامع پیشامدرن و پیشادمکراتیک نیست.   البته گاهی تفسیر هم، زیر فشار واقعیت‌های جدید، وسیله تغییرات واقعی می‌شود. اما بر اساس اصل عدم امکان قطع رابطه با گذشته، این تفاسیر مبارزه مدرن برای تغییر جامعه و به سمت دمکراسی را با بن‌بست روبرو می‌کنند.
یکی انگاشتن احزاب اسلامی (تندرو یا میانه رو، ازآنجا که همگی بر اصل «ضد مدرنتیه» توافق دارند)، با احزاب دمکرات مسیحی در اروپای مدرن، به هیچوجه درست نیست. اگر چه در مواردی وسائل ارتباط جمعی و یا دیپلماسی امریکا برای توجیه حمایت واشینگتن از برخی دولت‌های اسلامی، به این تبلیغات دامن می‌زنند. دمکرات مسیحی دقیقا در چارچوب مدرنیته جا دارد و اصل بنیادی مکراسی خلاق و همچنین اساس لائیسیته را پذیرفته است. اسلام سیاسی مدرنیته را رد می‌کند.

نکته دیگری که باید به آن دقت کرد این است که بسیاری طرح می‌کنند که رشد اسلام سیاسی حاصل واکنش به زیاده‌روی‌های لائیسیته در این جوامع است. این ادعائی است کاملا غلط. هیچیک از کشورهای مسلمان، بجز جوامع مسلمان عضو اتحاد جماهیر شوروی سابق، هیچگاه به طور واقعی لائیک نبودند و نه بویژه زیر فشار یک حکومت «خدانشناس». دولت نیمه مدرن کمالیست ترکیه، مصر ناصر، سوریه و عراق بعثی، تنها به خانه‌زاد و یا کنترل کردن روحانیون بسنده کرده بودند تا آنها مشروعیتی باشند برای حکومتشان. نشانه‌های فکر لائیک تنها در برخی از محافل روشنفکری وجود داشت. ولی کوچکترین تاثیری بر دولت نداشت. و بعضا تحت تاثیر پروژه ناسیونالیستی این دولت‌ها، به عقب هم رانده می‌شد.
اکنون اسلام سیاسی در کشورهای مربوطه، تلاش می‌کند تا سیر تحول جامعه به سمت استقرار یک نظام دینی (تئوکراتیک) محافظه کار تمام عیار همراه با قدرت سیاسی نوع «مملوک» پیش‌رود. همچون کاست سرداران و رهبران نظامی تا دو قرن گذشته، که خود را مافوق هرگونه قانونی قرار داده (و یا تنها قانون را قانون «شرع» وانمود می‌کردند)، منافع فعالیتهای اقتصادی را تصاحب کرده و به نام واقعیت(رئالیسم)، موقعیت فرودست در سیستم جهانی سرمایه‌‌داری در آن زمان را پذیرا می‌شدند، امروزه همان سیستم در روح حکومت‌های پساناسیونالیست عرب و رژیم‌های جدید مدعی اسلام، برادران دوقلویشان، دمیده شده است.
از زاویه یک نگاه پایه‌ای، فرق چندانی بین جریانات «رادیکال» اسلام سیاسی و آنها که مایلند سیمای «میانه‌رو» به خود دهند وجود ندارد، چرا که پروژه همه آنها یکی است.

مورد ایران از این قاعده کلی جدا نیست. هرچند که سردرگمی و ابهاماتی در مورد چگونگی پیروزی این جنبش، به خاطر همزمانی رشد جنبش اسلام‌گرا از یکسو و مبارزه علیه دیکتاتوری رژیم شاه که به لحاظ اجتماعی ارتجاعی و از نظر سیاسی طرفدار امریکا بود، از سوی دیگر وجود داشت. در ابتدا تندروهای مذهبی در قدرت، به‌رغم افراطی‌گری‌های شدید، با مواضع ضدامپریالیستی‌شان، مشروعیت کسب کرده و از پشتیبانی توده‌ها، حتی وراء مرزهای ایران، برخوردار بودند. اما بتدریج رژیم نشان داد که توان پیشبرد یک توسعه اقتصادی و نوآوری اجتماعی را ندارد. «دیکتاتوری عمامه» که به جای «مکلاها» به قدرت رسیده بود، نهایتا به یک اضمحلال ساختار اقتصادی کشور انجامید. ایران که می‌خواست «همچون کره جنوبی عمل کند»، امروز در گروه کشورهای «جهان چهارم» است. بی اعتنائی جناح تندرو رژیم به مسائل اجتماعی که مردم با آن مواجه بودند، عامل اصلی برخاستن آنهایی شد که خود را «اصلاح طلب» می‌نامند. اینان یقینا حامل پروژه‌ای برای کاهش محدودیت‌های دیکتاتوری مذهبی هستند، ولی بدون دست کشیدن از اصل مهم حکومت دینی، ولایت فقیه -مندرج در قانون اساسی- اصلی که انحصار قدرت بر آن متکی است، قدرتی که به تدریج با دست کشیدن از مواضع و ادعاهای ضدامپریالیستی، به منظور وارد شدن در جهان معمولی اقمار کمپرادور سرمایه داری می‌کوشد. سیستم اسلام سیاسی در ایران در یک بن بست است. مبارزات سیاسی و اجتماعی که مردم ایران در آن گام نهاده‌اند ، نهایتا باید به روزی برسد که اصل ولایت فقیه را ، که عده معدودی را ورای هر قانون و بر بالای همه نهادهای جامعه سیاسی و مدنی قرار می‌دهد، حذف کنند. این شرط اصلی موفقیت آنها است.

اسلام سیاسی در واقعیت چیزی بیش از تطبیق موقعیت یک کشور به زیر سلطه سرمایه‌داری کمپرادور نیست. این اسلام، در سیمای به ظاهر «میانه رو» آن خطری است که مردمان این کشورها را تهدید می‌کند و خشونت «رادیکالها»ی آن نیز در واقع با هدف بی ثبات کردن قدرت موجود برای جایگزین کردن آن با قدرت کمپرادوری دیگر می‌باشد.
دو گفتمان سرمایه‌داری جهانی لیبرال و اسلام سیاسی، نه تنها درتناقض با یکدیگر نیستند، بلکه مکمل یکدیگر هم می‌باشند. ایدئولوژی «جماعت‌گرائی» (
communautarisme)به سبک امریکائی، که این روزها زیاد به کار برده می‌شود، بر آنست که آگاهی و مبارزه اجتماعی را محو، و به اصطلاح «هویت»های جمعی را که آن گونه مبارزات را نادیده می‌گیرند، جایگزین آن کند. این ایدئولوژی به خوبی ابزاری شده برای استراتژی تامین سلطه سرمایه‌داری در راستای جابجا کردن مبارزه واقعی از عرصهُ تضادهای اجتماعی به جهان خیالی به اصطلاح فرهنگی و فراتاریخی. اسلام سیاسی نیز دقیقا یک «جماعت گرائی» است