حركت دانشجويان آذربايجاني در دههي پنجاه
عليرضا- صرافي
تبريز - 22 ارديبهشت 1384
تهران –
19 ارديبهشت 1386
تقديم به دانشجو...
اؤيرنجييه سونولور....
عليرضا صرافي
نوزده ارديبهشت 1386
فهرست مطالب
کتاب" حركت دانشجويان آذربايجاني در دههي پنجاه"
1- تصويري از محيط دانشگاه در دههي
پنجاه
موقعيت دانشجويان ترک و مناسباتشان با ساير دانشجويان
2- حركت دانشجويان آذربايجاني در اواخر
حكومت پهلوي
ممانعت از نمايش فيلم «نسيمي» و اعتصاب دانشجويان
فعاليتهاي گروه پژوهشهاي فرهنگي
برنامهي عاشيقهاي آذربايجان در دانشگاههاي تبريز و
صنعتي آريامهر در سال 1354
برنامه موسيقي عاشيقي در سال 1356
پيوند جنبش دانشجويي و هنر عاشيقي و تاثيرات متقابل
بين آنها
تشکيل نخستين كلاسهاي زبان تركي
تلاش بيثمر جهت تشكيل جلسات سخنراني درزمينهي زبان
تركي
تهيهي نواري از منظومهي صمد بهرنگي
برنامهي عاشيقها در دانشگاه علم و صنعت و ساير
دانشگاهها
گسترش دامنهي فعاليت عاشيقها در تبريز
اعتراض دانشجويان تبريزي به سياستهاي صدا و سيما
پخش اعلاميههايي به مناسبت 21 آذر
مقدمات مجلهي يولداش و جمعآوري آثار قافلانتي و حبيب
ساهر
گسترش فعاليتهاي هنري دانشجويان در تبريز
برنامههاي موسيقي ارکستري آذربايجاني
3- در آستانهي ورود به فاز سياسي و
تشکيلاتي
تجمع آذربايجانيها در محوطهي دانشگاه تهران و آغاز
حركتي جديد
جشن بزرگ فرهنگ و هنر ملي آذربايجان
تشكيل گروه بررسي مسائل آذربايجان
نشريهي آذربايجان سسي (يا چنليبئل دوم)
چپ و مسالهي آذربايجان در صدر انقلاب
کاستيهاي اوليه در تکوين فاز سياسي و تشکيلاتي
انقلاب فرهنگي و بستهشدن دانشگاهها و فروكش كردن
جنبش دانشجوئي
برخي فعاليتهاي پراكنده در سالهاي تعطيلي دانشگاهها
(59 و 61)
آي فيلانکس گؤرهسن اسلحه هاردان تاپماق اولار؟
شعلهاي محبوس در آنسوي ميلههاي زندان
در راه آزادي خلق خويش قرباني ميشوم
يکي رفت و يکي ماند و يکي کلّهشو جنباند
·
اين نوشته بخشي از خاطرات، ديدهها و شنيدههاي من در
دوران دانشجوئيست که عمدتا به سالهاي پاياني دههي پنجاه در دانشگاه صنعتي
آريامهر (شريف) برميگردد. در لابلاي آنها برخي استدراکات و برداشتهاي خود را هم
آوردهام.
·
تحرير اوليهي اين نوشته به درخواست دانشجويان مليگراي
دانشگاه تبريز جهت درج در ويژهنامهي نشريهي دانشجوئي "آراز" تحت
عنوان "جنبش
دانشجويان آذربايجان" نگارش يافتهبود. کليهي نسخ اين ويژهنامه بلافاصله به
فروش رفت، حال آنکه بسياري هنوز مشتاق مطالعهي آن بودند، در پاسخ به اين نياز بهسهم
خود مصمم شدم پس از يک بازنگري کلي نوشتهي خود را مجددا در اختيار دانشجويان و ساير
دوستان قرار دهم. اين بار با راهنمائي برخي دوستان متن قبلي هم دقيقتر شد و هم
حجم مطالب آن کمابيش افزايش يافت.
·
مخاطب اصلي من طبعا دانشجويان فعال در حرکت ملي
آذربايجان است، اما مسلما دوستان همدانشگاهي و همچنين بسياري از نيروهاي با گرايش
فکري چپ و... نيز در لابلاي سطور آن اطلاعات مفيدي خواهند يافت (هرچند که با برخي
استدراکات و تحليلهاي من موافق نباشند.)
·
اين يادداشتها در چهار بخش تنظيم شدهاند در بخش اول
مختصري از حال و هواي سياسي دانشگاهها در دههي پنجاه سخن گفته شده و سپس در
بخش بعدي حرکت دانشجويان آذربايجاني تا آستانهي انقلاب اسلامي بازگو شده است.
بخش سوم و چهارم دورهي کوتاه و مهمي را تشکيل ميدهد که مربوط به دوسال اول بعد
از انقلاب است.
·
هر حادثهاي را که شخصا در متن آن
قرار نداشتهام، عموما بر اساس اطلاعاتي است که از دوستانم آقايان: حسين شبستري،
شيوا فرهمندراد و ... بعدها شنيده و يا خواندهام.
·
لازم ميدانم از دوستاني که با مطالعه دقيق متن اوليهي
اين نوشته، برخي اشتباهات و لغزشهاي مرا گوشزد کردند و با تداعي خاطرات خويش، در
تکميل اين نوشته کمکم کردند، تشکر و قدرداني نمايم. در اين باب بهخصوص راهنماييهاي
سرکار خانم فخري و آقايان: داوود، رضا، شيوا، ضيا، مسعود،
مهدي و يونس و ...... بسيار مثمر ثمر بودند.
·
مطمئنم بسياري از معلمين، دانشجويان، روشنفکران،
هنرمندان، فعالان فرهنگي و سياسي آن دوره خاطرات گرانبهايي دارند که تا به حال در
جائي قيد نشده است، طبعا از معلومات آنان که براي من مجهول بوده نيز در اينجا سخني
به ميان نيامده، از اين دوستان تقاضا ميکنم که اين غفلت و جهل را بر من ببخشند و مرا
از هرگونه راهنمائي خويش بينصيب نگذارند، مسلما در نشرهاي بعدي و همچنين در
تحليلهاي مستقل ديگر از آن استفاده خواهم کرد.
اختناق سياسي پس از شهريور 1332 دهسالي
يکهتاز ميدان بود، اما در دههي چهل نسل جديدي از جوانان وارد صحنه شدند که با
ايثار و فداکاري بسيار توانستند آب و هواي جديدي در محيطهاي روشنفکري آن زمان
ايجاد کنند.
بيترديد مهمترين جنبش اجتماعي دههي
چهل، جنبش معلمان آذربايجان بود که همزمان با اعتصاب معلمين تهران به راه افتاد،
اما مسيري جداگانه طي کرد و اگر بخش تهراني اين جنبش با کسب عنوان وزارت آموزش و پرورش
براي درخشش (نماينده معلمين اعتصابي)، به تعاملي با حاکميت رسيد و از جنب و جوش
بيشتر باز ايستاد، اما معلمين آذربايجاني با يک رويکرد جسورانه و فداکارانه به
اعماق تودهي مردم در شهرها و روستاها رفتند و حساب خويش را يکسره از حاکميت جدا
کردند. بيترديد آن نسل فداکار از معلمين ما از
صمد بهرنگي و بهروز دهقاني تا فريدون قرهچورلو و دمنآبي ديگران.... نقش بهسزايي
در تربيت نسل دانشآموزان نيمهي دوم دههي چهل (که خود معلمين و دانشجويان بعدي بودند)
برعهده داشتند. اين جريان توانست از سال 1342 الي 1348 سد سانسور زباني رژيم را
بشکند و به نشر دهها کتاب در زمينهي شعر و داستان و فولکلور و ادبيات
کودکان و مقالاتي در زمينههاي مختلف اجتماعي و تاريخ در روزنامههاي آن دوره موفق
شود. دامنهي اين رويکرد با وسعتي بيشتر به دههي پنجاه نيز کشيده شد و هرچند رژيم
با اعمال سانسور شديد زباني در حيطهي نوشتاري
(کتب و مطبوعات) شرايط را پيچيدهتر کرد، اما معلمين ما با اتکاء بيشتر به فرهنگ و
ادبيات شفاهي در سالهاي بعد نيز به راه خويش ادامه دادند، نسل اوليهي فدائيان
آذربايجان (عليرضا نابدل، بهروز دهقاني و مناف فلکي و...) اگر نگوئيم همه، اما
اکثرا معلم و از بنيانگذاران همين مکتب بودند. اينان تاثير انکارناپذيري روي
رفتار و اخلاقيات معطوف به توده در ميان جوانان آن دوره داشتند که طبعا
در درجهي نخست محيط روشنفکري دانشگاهها را تحت تاثير خويش قرار ميدادند.
***
ديکتاتوري پهلوي دوم در دههي پنجاه با برگزاري جشنهاي 2500
ساله شاهنشاهي، تغيير مبدا تاريخ از هجرت پيامبر اسلام به سال تاسيس سلسلهي
هخامنشي، ايجاد يک نظام تکحزبي که گويا قرار
بود همهي ايرانيان را با ورود به صفوف حزب شهفرمودهي رستاخيز از "دروازهي تمدن بزرگ" بگذراند و.... وارد مرحلهي جديدي شده
بود.
رژيم توانسته بود با ايجاد جو وحشت و ترور سکوت مرگباري را به
جامعهتحميل کند، شايد تنها جنبشي که يکتنه
اين سکوت را ميشکست، جنبش روشنفکري (دانشجوئي) بود که پايگاه اصلي آن
دانشگاههاي تهران و تبريز بود.
رژيم با تشکيل کميتهي مشترک ساواک-
شهرباني، روز به روز به سبعيت خود ميافزود. در محيط دانشگاه برخي دانشجويان (عمدتا خانوادههاي ارتشي،
دانشجويان سهميهاي و....) و تعدادي از پرسنل حقوقبگير به عنوان مامور مخفي با
ساواک همکاري ميکردند. اما همهي
اينها صرفا براي ايجاد جو رعب و وحشت و بياعتمادي بود و تاثيري در تغيير گفتمان
اصلي و مسلط در سطح دانشگاه (که همانا گفتمان مخالفت با رژيم پهلوي بود) نداشت.
***
در دههي پنجاه عوامل چندي نيز از خارج از دانشگاه روي
جنبش دانشجوئي تاثيرات مثبتي داشتند: يکي فعاليت گروههاي سياسي بود که راه
مبارزهي مسلحانه را در پيش گرفته بودند، اينان محيطهاي
روشنفکري دانشگاهها را شديدا تحت تاثير قرار داده بود، اعلاميهها و تحليلهاي
منتشره آنان بهدست هواداران دانشجو مرتبا در دانشگاه پخش
ميشد،
اين گروهها راديوهائي نيز دائر کرده بودند و مرتبا در حال تاثيرگذاري روي
دانشجويان بودند.
ديگري وجود برخي شخصيتهاي برجستهي فرهنگي و سياسي بود. همچون: صمد بهرنگي، بهروز دهقاني، غلامحسين
ساعدي، رضا براهني، احمد شاملو، علي شريعتي، خسرو گلسرخي، کرامتالله دانشيان و
..... (که برخي محبوبيت فوقالعادهاي داشتند) تاثير فراواني در حال و هواي جنبش دانشجوئي داشتند.
در اين سالها در محيط دانشگاه اصولاً دو
نوع دستهبندي ايدئولوژيك وجود داشت. گروهي موسوم به مذهبي و گروهي موسوم به غيرمذهبي
بودند. ساير دانشجويان كه در اين دو گروه نميگنجيدند به طعنه سوسيال- بيخيال،
سوسيال- موزيكال، خرخوان (يا ائشّکخان !!) بچه سوسول و... نامگذاري ميشدند.
مابين مذهبيها لزوما
همه فعال نبودند، آنها حول محور نمازخانهي دانشگاه گرد آمده بودند، كه در آنجا
نيز كتابخانهاي داير كردهبودند و اغلب كتابهاي دكتر شريعتي و مهندس بازرگان
را بين خود رد و بدل ميکردند و دانشجويان سال بالا، تازهواردين را به مطالعهي
آنها تشويق و ترغيب ميکردند.
اما ميدان فعاليت غيرمذهبيها وسعت بيشتري داشت، البته از نظر
کميت نيز چندين برابر مذهبيها بودند. اينان حول انجمنهاي هنري و فرهنگي و ورزشي مانند:
گروه نقاشي،
موسيقي، تئاتر، عكاسي، انجمن فيلم، پژوهشهاي فرهنگي، كتابخانهي دانشجويي،
اتاق كوهنوردي و... متشكل شدهبودند و دائماً در حال تاثيرگذاري در ميان ساير
دانشجويان بودند. اغلب آنها كتابهاي صمد بهرنگي و اصول مقدماتي فلسفهي اثر ژرژ
پوليتسر را
مطالعه كردهبودند و کتب تاريخ جهان باستان، جامعهشناسي دکتر آريانپور، مقدمهاي
بر جامعهشناي اثر دکتر باقر مومني، مردمشناسي دکتر ترابي و اقتصاد سياسي
نوشين، و اوراقي از تاريخ معاصر (مانند: تاريخ
مشروطيت و هيجدهسالهي آذربايجان احمد کسروي و دو مبارز رحيم رئيسنيا و ناهيد)
....نيز در دستور کار بعدي خود داشتند.
در گرايش دانشجويان به ايدئولوژي مذهبي يا
چپي فاکتورهايي چون خاستگاه اجتماعي و مليت آنها موثر بود. اغلب دانشجوياني كه از
اقشار سنتي جامعه مانند خانوادههاي بازاري يا روستايي بودند، جزو مذهبيها بودند و در واقع زير چتر
مذهب در مقابل افكار و انديشههاي نوتر چپ و راست مقاومت ميكردند. اما آنهايي كه از خاستگاه شهري و از
خانوادههاي تحصيلکرده بودند، كمتر تمايلي به ايدئولوژي مذهبي از خود نشان ميدادند.
وجه مشترک هر دو خط ايدئولوژيک مبارزه با
امپرياليسم غرب و رژيم شاه به عنوان ايادي آن بود. هرچند در اوايل دههي پنجاه
دانشجويان مذهبي نقشي ضعيفتر و حاشيهايتر در اعتصابات بازي ميکردند. اما از
زمستان 56 تحت تاثير حوادث قم به تحرکات خويش افزودند و سعي
کردند با صف مستقل به صحنه وارد شوند.
در خوابگاه اکثريت نسبي دانشجويان شهرستاني به
ترتيب، ترکها بعد اصفهانيها و بعد شماليها (گيلک و مازني) بودند. اينجا نيز بهوضوح
تاثير مليت و خاستگاه جغرافيائي آنها، در گرايش ايدوئولوژيک آنها ديدهميشد. در
اين ميان دانشجويان اصفهاني و يزدي عمدتا در ردهي مذهبيها جاي ميگرفتند
درحالي که بسياري دانشجويان ترک و شمالي برعکس در ردهي غيرمذهبيها قرار داشتند.
دانشجويان خوابگاه موتور اصلي جنبش
دانشجوئي بودند و برنامهي اغلب اعتصابها در خوابگاه دانشجوئي ريخته ميشد. هرچند مسئولين
خوابگاه در تخصيص اتاقهاي خوابگاه سعي ميکردند، ترکيب مليتي دانشجويان را به هم
بريزند. اما بلافاصله بعد از اين تقسيمات تحميلي، دانشجويان خود بر اساس خواستگاه
جغرافيايي و هويت ملي خويش اتاقهايشان را عوض ميکردند و ترکها باهم، شماليها باهم
و .... دوباره جفت و جور ميشدند.
دانشگاه ما از پر اعتصابترين دانشگاههاي کشور شمرده ميشد
چنانچه ترمهاي اول سال تحصيلي 53-1352 و 54-1353 و 57-1356 رسما منحل شد،
دانشجوياني که فعاليتهاي فوق برنامهي (فرهنگي و هنري و يا سياسي) ميکردند، حداقل
واحدهاي درسي در هر ترم را پاس ميکردند. جذابيت محيطي که در آن با پرداختن به
فعاليتهاي ورزشي، فرهنگي، هنري و سياسي شخصيت خويش را شکل ميدادند، و دافعههاي محيط
بيرون دانشگاه در آنها انسانها اسير سياستهاي يکسانسازي رژيم بودند، موجب ميشد که
دانشجويان فعال عجلهاي براي خروج از دانشگاه نداشته باشند. متوسط زمان فارغالتحصيلي
دانشجويان قبل از انقلاب فرهنگي بهجاي چهارسال معمول، پنج ونيم الي شش سال بود.
بسياري از دانشجويان کنوني را تصور بر اين است که جنبش
دانشجوئي آذربايجان طي ده – پانزده سال اخير پا گرفتهاست، علت اين اشتباه از
آنجاست که از سال 1359 که دانشگاهها به بهانهي انقلاب فرهنگي بستهشد، تا 1374
که اولين حرکت دانشجوئي دانشگاه تبريز (و در اعتراض به پرسشنامهي کذائي صداوسيما)
صورت گرفت کل حرکت دانشجوئي در سطح دانشگاههاي کشور به مدت قريب به چهارنسل
دانشگاهي در رکود و رخوت کامل به سر ميبرد، در حافظهي تاريخي نسل جديد هيچ خاطرهاي
از سوابق پيشين آن باقي نبود، حال آنکه عملا سابقهي تاريخي جنبش دانشجوئي
آذربايجان به سال 1326 برميگردد.
در اين سال دانشجويان دانشگاه شاهبستهي تبريز با حرکتهاي مدني
و مؤثر خويش (که عمدتا از طريق مراجعات گروهي به استانداري و مکاتبات و تلگرافات
مکرر صورت ميگرفت)، رژيم پهلوي را وادار به عقبنشيني کردند و دانشگاه تبريز تنها
نهادي بود که به عنوان يادگار حکومت دموکراتها و به همت دانشجويان و اوليا آنها
توانست سرپا بيايستد.
اين در شرايطي بود که در محيط بيرون سکوت
مرگباري حاکم بود، جو خارج از دانشگاه بسيار سرخورده بود، نيروهاي امنيتي به خصوص
مسائل مربوط به آذربايجان همچون تابو و محرمات تلقي ميکردند و تمامي فعالين سالهاي
1320-1325 يا متواري و تبعيد شده بودند ويا دستگير و به زندانهاي طولاني محکوم گرديده
بودند. آنان که آزاد شده بودند نيز لاک دفاعي ضخيمي در اطراف خويش تنيده و چنان
مقهور سياستهاي وحشيانهي رژيم بودند که نميتوانستند قدم موثري در راه مردم
آذربايجان بردارند.
دانشگاه تبريز در طول حکومت پهلوي بهعنوان يکي از سياسيترين
دانشگاههاي کشور بود. ضمنا در دانشگاههاي تهران (اعم از پليتکنيک، صنعتي
آريامهر و تهران و..) و دانشگاه اصفهان و پهلوي شيراز، دانشجويان آذربايجاني
همواره سهم مهمي در اعتصابات دانشجوئي داشتهاند.
ناگفته پيداست که يکي از محرکهاي قوي در
حرکت دانشجويان آذربايجاني در تبريز و ساير دانشگاهها دغدغهي ملي آنها بوده است.
آذربايجاني بدليل مظالم ملياي که بر وي تحميل شده همواره مستعد اعتراض و عصيان
بوده است.
شايد به علت ادغام صفوف دانشجويان ترک و فارس در بسياري موارد
تشخيص وزن هر يک از آنها کار چندان راحتي نباشد، اما شاخصهاي چندي ميتوانند ملاک
قضاوت ما باشند، از جمله اينکه در جريان اعتراض به سفر نيکسون به ايران در 16 آذر
1333 دو تن از سه شهيد دانشگاه تهران آذربايجاني بودند.[1]
دانشجويان آذربايجاني در طول حکومت پهلوي در کنار طرح خواستهاي
عمومي سياسي و صنفي، همواره مدافع و حافظ ارزشهاي فرهنگي و ملي خويش بودهاند و
عليرغم ممنوعيتهاي شديد موجود در آن رژيم تلاشهاي بسياري در همين راستا به عمل
آوردهاند، در صفآرائي دانشجويان آذربايجاني در اواخر دورهي پهلوي دو
عامل موثر بود:
از سوئي به علت اينکه در حيطهي تشکّلات
سياسي خارج از دانشگاه هيچ تشکل مستقل آذربايجاني موجود نبود، به موازات آن نيز
صفوف دانشجويان ترک و فارس در داخل دانشگاه نيز در هم ادغام شده بودند.
از طرفي نيز اکثريت دانشجويان آذربايجاني
گرايش آشکاري به دفاع از هويت و ارزشهاي ملي، تاريخي و فرهنگي خويش داشتند.
برآيند دو عامل فوق باعث ميشد که
آذربايجانيها بيآنکه رسما نسبت به تشکيل صف جداگانهاي اقدام کنند، عملا در محيط
دانشگاه در کنار هم باشند. رفتار آنها را ميتوان به رود زرد چين تشبيه کرد.[2]
از نظر فعاليتهايي ملي فعالترين
دانشگاهها در
داخل کشور دانشسراي تربيت معلم و دانشگاه تبريز، دانشگاه صنعتي آريامهر در تهران و در
خارج از کشور دانشجويان ترکيه و آلمان بودند. در سالهاي 1346-1350 دانشجويان آذربايجاني
ترکيه نشريهاي بنام "بيزيم آذربايجان" منتشر ميکردند و در آلمان نيز
نشريهي "بيرليک"، توسط "گروه روشنفکران ترک ايراني" در سالهاي
1354 تا سقوط رژيم پهلوي، به چاپ ميرسيد.
اخلاقا بايد اعتراف کنم در طول مدت دانشجوييام در
محيط دانشگاه حتي يك مورد برخورد از سوي فارسزبانها كه حاكي از تحقير ترک و
آذربايجاني باشد
نديدم. بلكه
برعكس بسياري از دانشجويان غيرترک را ميشناختم که خود شديداً تحت تاثير غناي
فرهنگي و مجذوب تاريخ آذربايجان بودند. ترکي را به صفاتي چون زبان انقلاب و زبان
رسمي زندان متصف ميکردند. آذربايجان را مهد آزادي و انقلاب ميدانستند و اعتقاد
داشتند كه رهايي ايران از دست حاكميت جبار پهلوي به همت آذربايجانيها تحقق خواهد
پذيرفت، چنين اعتقادي هنوز هم در گوشه و كنار كشور (و بخصوص در ميان اقشاري كه
خواستار تحولات بنيادي در ادارهي كشورند)، كمابيش وجود دارد.
در آن سالها مابين دانشجويان ترک دانشگاه يک گرايش قوي در حفظ
و گسترش ارزشهاي فرهنگي، تاريخي و ملي خود وجود داشت، كه به صورت فردي و يا جمعي
نمودهاي بارزي مييافت. آذربايجانيها در كليهي انجمنهاي صنفي دانشگاه حضور چشمگيري
داشتند. حضور آنها بخصوص در انجمن فيلم و گروه پژوهشهاي فرهنگي و اتاق كوهنوردي
نمود بيشتري داشت. اينان همچنين جزو فعالترين نيروها در اعتصابات دانشگاه به شمار
ميرفتند.
در برنامههاي كوهنوردي
و در مسافرتهاي گروهي دانشجويان كه اغلب آواز و سرودهاي دستهجمعي خوانده ميشد، بي
اغراق بيش از 50 درصد آوازها تركي و مابقي فارسي و گيلكي و لري و كردي بودند. بسياري از دانشجويان
فعال غيرترک را ميشناختم كه با اشتياق تمام آوازهاي تركي را از حفظ ميخواندند و
در محيط خانه يا خوابگاه به نوارهاي تركي گوش داده و زير لب زمزمه ميكردند،
بخصوص آوازهاي اپراي كوراوغلو، رشيد بهبودوف، لطفيار ايمانوف و بلبل بيش از همه
طرفدار داشت.
سمپاتي دانشجويان فعال و (به اصطلاح آن روز انقلابي) به آذربايجان
دلايل زيادي داشت كه عمدتاً به تاريخ پرافتخار اين خطه و پيشتاز بودن مردمان اين
سامان در راه آزادي و ترقي برميگشت. آذربايجان به نوعي تكيهگاه روحي همهي مبارزان
راه آزادي شمرده ميشد، ظهور چهرههاي شاخصي چون، بهروز دهقاني، عليرضا نابدل،
مرضيه احمدي اسكويي و حنيفنژاد در آن سالها از آذربايجان كه فصل جديدي در مبارزه
با رژيم گشوده و نور اميدي در دلها تاباندهبودند نيز اين گرايش و سمپاتي را دو
چندان ميکرد.
براي بسياري از دانشجويان کنوني شايد تشخيص اينکه ترتيب دادن
يک کنسرت آذربايجاني و يا نمايش يک فيلم ترکي آشکارا به معني گذر از خطوط قرمز
رژيم بود مشکل باشد. اما اگر فقط تصور کنند که در آن سالها تقريبا به اجراي هيچ کنسرت
ترکي در سالنهاي عمومي[3]
و يا به نشر هيچ کتاب و نشريهي ترکي[4]
مجوز داده نميشد و اگر در خانهي کسي يک سطر نوشتهي ترکي مييافتند، آنرا به عنوان
مدرک جرم ضميمهي پرونده کرده و صاحبش را راهي زندان ميکردند، آنگاه پي به اهميت
کارهايي که دانشجويان آن دوره انجام داده بودند، خواهند برد.
در واقع حضور فعال دانشجويان آذربايجاني در عرصهي سياسي و
فرهنگي، همراه با اقدامات دگرگروههاي آذربايجاني (انجمن آذربايجان و...) و همچنين
تاثير فعالين ساير مليتها، زمينهساز تصويب برخي اصول مترقي ناظر بر حقوق ملي در
قانون اساسي گرديد. اصولي که پس از سرکوب وسيع نيروهاي سياسي و جنبش دانشجوئي
مشمول بياعتنايي مصوبين آن قرار گرفت. وگرنه دليلي براي ثبت يکي دو اصل لازمالتعطيل
در قانون اساسي وجود نداشت.
سالهاي نهايي حکومت پهلوي من بهعنوان دانشجوي دانشگاه
آريامهر (شريف)، در متن يک حرکت فرهنگي گسترده که محرکهاي قوي سياسي داشت قرار
داشتم. سابقهي اين حرکت در دانشگاه ما به چندين سال پيش از ورود من به دانشگاه
برميگشت، هنوز در اورميه محصل بودم که راديوي تهران خبر از دزديده شدن يک هواپيما
توسط يک دانشجوي آذربايجاني و فرود اجباري آن در فرودگاه بغداد را داد. مردم شهر
بلافاصله خبر آنرا با آب و تاب بههمديگر تعريف ميکردند، اين اقدام توسط
"علي ملازاده" دانشجوي اورميهاي دانشگاه صنعتي آريامهر صورت گرفته بود.[5] بعدها که وارد دانشگاه شدم پيبردم که در اثر فعاليتهاي دانشجويان آذربايجاني
فضاي کاملا متفاوتي نسبت به بيرون دانشگاه وجود دارد و در اين ميان دانشجويان
خوابگاه سهم اصلي را به دوش ميکشند. علاوه بر
"علي ملازاده" دانشجويان ديگري همچون جواد (اورميهاي)، محمد (اردبيلي) و سياوش و بسياري ديگر .. ، مرتبا برخي اعلاميهها در راستاي آگاهي ملي دانشجويان در سطح دانشگاه پخش کرده
بودند و نشريهي "بيزيم آذربايجان" که مزين به پرچم جمهوري آذربايجان
(به رهبري محمدامين رسولزاده در سالهاي 1918 الي 1920) بود را در سطح دانشگاه توزيع
کرده بودند. برخي از اين دانشجويان دستگير و راهي زندان شده بودند.
کوچه پسکوچههاي پشت دانشگاه تا خوابگاه دانشجوئي، محلهاي
بود که نام آنرا محلهي آپاچيلار (يا آپاچيها) گذاشتهبودند.
در اين محله جماعت کثيري از تهيدستان ترکزبان در خانهها و آلونکهاي فقيرانهاي زندگي ميکردند. قيافهي کودکان معصومي که زير خط فقر و بدور از هرگونه
خدمات بهداشتي و آموزشي چشم به آيندهي مجهول خويش دوخته بودند، نمود بارزي از ستم
ملي را (که ديگر ابعاد طبقاتي نيز يافته بود) به نمايش ميگذاشتند. شايد عبور
روزانه از محلهي آپاچيها نيز در به چالش کشيدن وجدان حساس دانشجوي آذربايجاني
بيتاثير نبود و آنان را در مبارزهي
خويش با رژيم حاکم مصممتر ميساخت.
در مهرماه 1352 وارد رشتهي مهندسي سازهي دانشگاه صنعتي
آريامهر شدم. منزل ما در تهران بود و ارتباطي با دانشجويان خوابگاه نداشتم.
خانوادهي ما دوسالي پيش از ورودم به دانشگاه،
به تهران منتقل شده بودند. در بدو ورود به اين شهر متوجه اختلاف فاحشي از نظر
پيشرفتهاي صنعتي و خدماتي مابين شهرهاي آذربايجان و تهران شدم. در محيط مدرسه و
کوچه و خيابان افرادي را ميديدم که زبان مادرم را به سخره ميگرفتند و پدرم را
داخل آدم نميشمردند و همهي اينها را نيز به حساب بذلهگوئي و شوخطبعي که گويا در
ذات ايرانيان است، ميگذاشتند. بسياري از فاميلهاي مقيم تهران را ميديدم که بخاطر
استنشاق در فضاي مملو از آلودگيهاي فرهنگي، دچار تفريس[6]
شدهبودند....
در اين ميان چارهاي جز اين نداشتم که با مطالعهي تاريخ
سرزمين و فرهنگ خويش، يک لاک دفاعي در
اطراف خويش تنيده، در برابر اين تهاجمات
مقاومت کنم. نوستالژي ناشي از غربت، وقتي با مطالعه و شناخت ارزشهاي فرهنگي و
تاريخي آذربايجان آميختهشد به حس غرور ملي ارتقا يافت و تبديل به بخشي از
هويت فردي من شد.
من در سالهاي آخر دبيرستان در تهران توانستم كتب ناياب و
ممنوعهاي همچون «قيزيل صحيفهلر»، که مجموعهي مقالات پيشهوري بود، «شهريورين
اون ايكيسي»، «شانلي آذربايجان» از ميرمهدي اعتماد، «شاعيرلر مجلسي»، «هوپهوپنامه» و «ديوان
معجز شبستري» را از کتابخانهي برخي از بزرگان فاميل[7]
بدست آورده و يادداشتهاي كافي از آنها بردارم. علاوه بر آن كليهي كتب صمد بهرنگي، تاريخ 18 سالهي
آذربايجان و تاريخ مشروطيت احمد كسروي و شاهاسماعيل (که علي
تبريزي مقدمهي بسيار مهيجي بر آن نوشتهبود) را نيز در كتابخانهام داشتم و مرتب
مطالعه مينمودم. متون ترکي استامبولي به خط لاتين را نيز با مراجعه يه لغتنامه
جمشيد اولغون ميخواندم و راجع به گرامر زبان تركي چيزهايي آموختهبودم و به دليل
همين زمينه برخلاف آن دسته از دانشجوياني که به محض ورود به دانشگاه با نوعي
شيفتگي وارد جريانهاي سياسي چپ و يا مذهبي ميشدند، توانستم استقلال نسبي خود را حفظ كنم.
به تدريج و با اندکي تعقل در تبيين منشاء اين
ناهنجاريها، به تحليل و شناختي از
حاکميت وقت ايران رسيدم که هردو شاه آنرا
امپرياليستها به تخت نشاندند و آذربايجان را بهعنوان بزرگترين سنگر آزادي آماج
حملات ناجوانمردانه و تبعيضات ناروايي کردند که نتيجهاش عقبماندگيهاي اقتصادي و
اجتماعي و فرهنگي و ... براي آذربايجان و آلودگيهاي فرهنگي براي مرکزنشينان بود. لذا همانند بسياري از دانشجويان مبارز آذربايجاني در جبههي مبارزه با
رژيم حاکم که در آن همهي دانشجويان اعم از چپ و مذهبي نيز هر يک با انگيزهها و
محرکهاي خاص خويش حضور داشتند، قرار گرفتم.
***
در يکي از روزهاي زمستان سال 52 در بوفهي دانشگاه به صف
چاي ايستاده بودم که چند تن از دانشجويان سال بالائي را ديدم که با لحن صميمانهاي
بهترکي صحبت ميکردند و معلوم شد که در خوابگاه دانشجوئي اقامت دارند. آنروزها نام
دانشجويان خوابگاه به دليل راهاندازي يک اعتصاب قوي که منجر به پس دادن داوطلبانهي
ترم اول 1352 توسط کليهي دانشجويان گرديد،[8]
سر زبانها افتاده بود. خيلي زود صميمي شديم و طبعا بحث به مسائل فرهنگي آذربايجان
کشيد، آنان نيز شمهاي از فعاليتهاي قبلي خود را برايم بازگو کردند و بدين ترتيب
در جريان سوابق کارهاي فرهنگي دانشجوئي آذربايجان قرار گرفتم.
برايم معلوم شد که خوابگاه دانشجويي مرکز اصلي پرورش گرايشهاي
ملي دانشجويان آذربايجاني است. بعدها شيوا تعريف کرد که در سال 1350 نخستين بار
صفحههاي اپراي کوراوغلو توسط بيوک رسولوند که ظاهرا دوست هماتاقي شيوا بوده، به
خوابگاه آورده ميشود، تا آن موقع کسي اين اثر را نشنيده بود، در آن سالها صفحههاي
موسيقي آذربايجاني بهندرت وارد ايران ميشد و تهيه دستگاه پخش نيز هزينهي کمي
نداشت. لذا به اصرار دانشجويان آذربايجاني خوابگاه، پس از مراجعه به مقامات
دانشگاه بلاخره امکان پخش آن را در سطح دانشگاه ميگيرند و با پخش آن عملا اتاق
موسيقي دانشگاه پايهگذاري ميشود.
بيمناسبت نميبينم که بخشي از نوشتههاي خود
شيوا را عينا نقل کنم:
"در نيمسال دوم سال تحصيلي 50-51 علاوه بر پخش اپراي
کوراوغلو، نمونههاي ديگري از موسيقي آذربايجان شوروي در آنجا پخش کردم که عبارت
بودند از "مقام سنفونيک شور" اثر فکرت اميروف و "مقام سنفوني بيات
شيراز" اثر سليمان عليعسکروف. اين صفحهها را از دانشجويان خوابگاه به امانت
ميگرفتم، از هفتهاي قبل آگهيهاي دستنويسي در دانشگاه ميچسباندم و روز و ساعت
معيني موسيقي پخش ميشد. اتاق موسيقي پر ميشد، حتي روي پلهها و بيرون اتاق و در
کريدور هم عدهي زيادي نشسته يا ايستاده موسيقي را گوش ميدادند و البته بيشترشان
دانشجويان آذربايجاني بودند....
....اکنون استفاده از ضبط صوت و نوار کاست در ميان دانشجويان بيشتر
متداول ميشد. با استفاده از "غيبت موجه" با امانت گرفتن گرامافون از کسي
و ضبط صوت از کسي ديگر و با استفاده از صفحههاي گرامافون همسايگان در خوابگاه
دانشگاهمان، هر روز ساعاتي طولاني مشغول ضبط نوارهاي موسيقي آذربايجاني براي کساني
بودم که از همه طرف و حتي از دانشگاههاي ديگر ميآمدند. اين کار در ماهها و سالهاي
بعد و گاه تا 12-10 ساعت در روز ادامه داشت. بعدها با يک حساب سرانگشتي به اين
نتيجه رسيدم که به تنهايي نزديک به 2000 ساعت بيهيچ پاداش و دستمزدي صرف ضبط
نوارهايي کردهام که بين اين و آن توزيع شده است. از "شور" تا "کوراوغلو"،
از رشيدبهبودوف و بلبل تا شوکت علياکبراوا، از حاجيبابا حسينوف ، تا گلآقا
محمدوف و الميرا رحيماوا، از " ليلي و مجنون" تا "مشهدي
عباد" و "شاه اسماعيل" و..... اين هنگامي بود که تکثير و فروش
کاستهاي پرشدهي آذربايجاني در مقياس تجارتي و حتي در مقياس کوچک هنوز وجود نداشت،
صفحهي اين نوع موسيقي کمياب بود و اصولا بر گرد هرچه نام و نشاني از آذربايجان و
البته شوروي داشت، هالهاي از تابو و هراس تنيده شده بود. " (پايان نقل قول
از شيوا)[9]
اصولا عمده موسيقي آوازي كه در اتاق موسيقي پخش ميشد،
آذربايجاني بود، اپراي كوراوغلو، اصلي كرم، عاشيق غريب، شاهاسماعيل از آن جملهبودند كه در اين مورد اخير، من نيز به كمك شيوا
شتافتم. براي اپراي شاهاسماعيل، بروشوري تهيه کرديم كه در بخشي
از آن شيوا به معرفي اپرا و سازندهي آن پرداختهبود و بخش ديگرش نيز كه حاصل يك كار تحقيقي از من بود، به چهرهي تاريخي شاهاسماعيل و اهميت
وي در تكوين زبان و ادبيات آذربايجان، اختصاص داشت.
يك بار هم به پيشنهاد من مجموعهاي از آثار موسيقي
مردمي تركيه ارائهشد، قطعات تماما از آرشيو خانگي من انتخاب شدند كه شامل
آثاري از روحي سو، زولفو ليوانهلي، عاشيق احساني، عاشيق محزوني و
عاشيق ويصل بودند، اين بار نيز متن كامل آوازها را نيز همراه با توضيحاتي چند طي
بروشوري تهيه كردم كه در ميان حاضرين و علاقهمندان توزيع شد.
اما در اين ميان شيوا كار بسيار مهم و سترگي انجام داد و آن انتشار
متن كامل اپراي كوراوغلو بود، او با دقت زياد تمام متن اپرا و حتي
آوازهاي كر را (كه كلمات آن بعضا براي ما نامفهوم مينمود،) با استفاده از هدفون گوش
كرده و نوشتهبود و آنرا با بهرهگيري از يک شيوهي ابداعي در املا (به قصد نشان دادن فونتيك
صحيح كلمات) در چاپخانهي دانشگاه به صورت كتابچهاي مستقل چاپ كرد.
شيوا در مصاحبهاي که در خبرنامهي انجمن دانشجويان دانشگاه
صنعتي شزيف شاخه اروپا چاپ شده در مورد کتابچه اپراي کوراوغلو ميگويد:
".... متن کامل اپراي کوراوعلو توسط خيليها به عنوان
درسنامهي آموزش زبان ترکي آذربايجاني به کار ميرفت و در همه
دانشگاهها در سراير ايران آنقدر طرفدار داشت که ما هرچه تکثير ميکرديم، باز کم
بود!" (در آن دوران انتشار متون آذربايجاني ممنوع بود).[10]
چاپ اين كتابچه كه به خارج از دانشگاه هم
راه يافتهبود، در زماني كه هيچ اثر تركي اجازهي چاپ نداشت[11]، در نوع خود حادثهي مهمي
شمرده ميشد. كتاب با استقبال بسياري مواجهشد. يادم ميآيد كه دانشجويان
دانشگاه
تبريز نيز نامهاي محبتآميز به شيوا نوشتهبودند و به خاطر كار با ارزشش
از وي تشكر كردهبودند.
نخستين فعاليتهاي رسمي فوقبرنامهي من در سال 1353 در انجمن
فيلم دانشگاه نمود عيني پيدا كرد.
دانشگاه ما يك انجمن فيلم دانشجويي داشت كه عملا فعاليت چنداني نميكرد، در نهايت سالانه چند فيلم که عموما از
قماش فيلمهاي موجود در سينماهاي شهر را به نمايش ميگذاشت. سه چهار نفر اعضاي آن هم اغلب در شرف فارغالتحصيلي
بودند و رفتار انحلالطلبانهاي پيش گرفته بودند. در همان سال اول ورود به دانشگاه
به اتفاق تني چند از سال اوليها تصميم گرفتيم اين انجمن را در اختيار خود گرفته،
فعال نماييم. پس از مراجعات و پيگيريهاي مکرر بالاخره در اولين جلسهي عمومي به
اتفاق اكثريت
آراء خودمان را به عنوان رياست و معاونت انجمن انتخاب كرديم!! و به دنبال آن دانشجويان
قديمي همه غرغرکنان كنار كشيدند.
در سال 1353 انجمن فيلم با تركيب جديد شروع به فعاليت نمود و
از جمله فيلمهايي كه به تاكيد دانشجويان آذربايجاني در دانشگاه نشان دادهشدند، فيلمهاي "مشهديعباد" و "كوراوغلو" بودند.
به ياد دارم تني چند از دوستان غيرترك انجمن فيلم مانند مهدي
(تهراني) و فريدون (كه از زرتشتيان يزد بود) و رضا (از كردهاي كرمانشاه) چنان تحت تاثير فرهنگ و موسيقي
آذربايجاني قرار گرفتند که شروع به يادگيري زبان تركي و حفظ كردن
آوازها و اشعاري از صابر، شهريار و معجز و... نمودند، بعدها خواهم گفت كه
اين روند چگونه در سال 56 منجر به تشكيل كلاسهاي آموزش زبان تركي شد.
پس از نمايش فيلمهاي ترکي كه با استقبال عمومي دانشجويان و بهخصوص دانشجويان
آذربايجاني روبرو شد، تصميم گرفتيم فيلمهاي ترکي بيشتري نمايش دهيم. دو فيلم
مزبور از بازار فيلم اجاره شدهبود و كيفيت
مناسبي نداشتند، در انجمن فيلم تصميم گرفتيم كه تحقيق کنيم و ببينيم چگونه از فيلمهاي
جديد توليد جمهوري آذربايجان ميتوان بهرهمند شد؟
مستقيماً به «انجمن
روابط فرهنگي ايران و شوروي» كه در خيابان وصال شيرازي بود، مراجعه كردم و از
مسئول مربوطه سوال كردم كه -آيا فيلم آذربايجاني و به زبان تركي
دارند يا نه؟
مسئول انجمن روابط فرهنگي که يك نفر ارمني اخمو و بسيار بدخلق
بود، با ترشرويي گفت: شما يا ساقّز بجو يا حارفت را بازن!!.
دوباره با لحن شمردهتري پرسيدم: آيا
فيلم آذربايجاني دارند؟.
با ترشرويي جواب داد: نه!
پرسيدم: پس فيلمهايي مثل كوراوغلو چگونه به بازار راه يافته؟
با بيميلي گفت: لابد خاريدن.
نهايتاً با پيگيريهاي چندي بالاخره به مركز بازرگاني شوروي كه در خيابان قوام و نزديك
سفارت شوروي بود، رفتيم و فيلم جديد «زندگي عمادالدين نسيمي» را كه به تازگي ساختهشدهبود
و در ايران هنوز كسي آن را نديدهبود، به قيمت سه هزار تومان خريداري كرديم. هزار تومان آن را خود من
و بقيه را ساير اعضاي انجمن فيلم مشتركاً پرداختند.
برنامهي ما اين بود كه پس از نمايش فيلم در دانشگاه خودمان آن
را به انجمن فيلم ساير دانشگاهها نيز امانت بدهيم، آفيش تبليغاتي آن را نوشتيم و به
در و ديوار دانشگاه چسبانديم. در متن آفيش يك جملهي كوتاه با اين مضمون نوشتهشدهبود: «زندگي عمادالدين
نسيمي يا شرحي
از مبارزات مردم آذربايجان برعليه نظام حاكم در سدههاي ميانه». همچنين در پايين
قيد شدهبود: "به تركي". گويا اين جملات کوتاه موجبات وحشت ساواک را فراهم
کردهبود و
لذا چند ساعت پيش از شروع نمايش، مديريت دانشگاه به ما خبر داد كه دستور دادهاند
از نمايش اين فيلم مشكوك خودداري شود!!
من به عنوان مسئول انجمن پيش دكتر مهران رياست وقت دانشگاه رفتم و ضمن توضيح
اين نكته كه فيلم مربوط به زمان قديم است و داستان يك مشت درويش و صوفي است كه با
تيمورلنگ در افتادهاند،.... گفتم:- در صورت ممانعت از نمايش فيلم احتمال دارد
دانشگاه به اعتصاب كشيدهشده، نظم دانشگاه بههم بخورد.
او كمي جاخورد و گفت:- به شرط تاييد دو تن از استادان
دانشگاه نمايش فيلم مانعي ندارد. فقط تاكيد كرد كه اين مسأله را به كسي
نگوييم و تنها عنوان كنيم كه به علت اشكال فني نمايش فيلم به بعد موكول شدهاست.
من نيز قبول کردم و به دليل اشکال فني ! زمان نمايش فيلم را تا
اطلاع ثانوي تعويق کرديم.
فرداي آنروز آقايان دكتر نفري و دكتر حامد (كه اين دومي تبريزي بود)
از اساتيد رشتهي فيزيك كه هر دو تمايلات ضد رژيم داشتند به سالن آمدند و فيلم را به
طور خصوصي به آن دو نشان داديم و من شخصا ديالوگهاي آنرا براي دكتر نفري ترجمه
كردم، هر دوي آنها تحت تأثير محتواي فيلم قرار گرفتهبودند. يا از حبّ علي و يا از بغض معاويه
آنرا تاييد كردند.
مجددا آفيشهاي آنرا به در و ديوار چسبانديم و نوشتيم:
اشكال فني رفع شد!
ساواك از تاييد اساتيد به خشم آمدهبود و مديريت دانشگاه هم ابتکار عمل را از دست دادهبود.
دوباره شروع به سنگاندازي کردند كه چون فيلم مجوزي از ادارهي سانسور (وزارت فرهنگ و هنر)
ندارد، نبايد
نشان داده شود. ما نيز پيام داديم كه اين فيلم براي اكران در بازار نيست كه
مجوز بخواهد و ما همچون ساير فيلمها اين را نيز نشان خواهيم داد[12].
بوي مسأله در دانشگاه پيچيد. بسياري از دوستان دانشجو پيش ما آمده، اصل
ماجرا را
جويا ميشدند و نهايتا قرار گذاشتند که در صورت ممانعت از نمايش فيلم اعتصاب کنند.
در آن سالها هر دانشگاه
گارد مخصوص ضد شورش داشت كه مرکب از عدهاي در حدود 50-40 نفر گاردي (مسلح به گاز
اشكآور،
باتوم، كلاه خود و سپر) بودند. [13]
دقايقي پيش از
ساعت مقرر براي نمايش فيلم، گارديها با ماشينهاي ريو به آرامي در اطراف
آمفي تئاتر و برخي گوشه کنار مستقر شدند. دانشجويان با ديدن
گارديها، شروع به
شعار دادن و شكستن شيشهها کردند
آنروز برخي از كلاسها
بهم خورد. فرداي
آنروز نيز كلاسهاي درس در ساختمانهاي عمومي و مركزي به علامت اعتراض به ممانعت از نمايش فيلم تعطيل شدند و
تا چند روز جو دانشگاه ناآرام بود. اين نخستين اعتصابي بود كه در اعتراض به سياستهاي
شوونيستي رژيم به راه افتاد.
در اين اعتصاب (مانند اعتصابات ديگر) دانشجويان فارس و ترك مشترکا
حضور داشتند، يک وجه اين اعتراض دفاع از آزاديها و
حقوق صنفي دانشجويان و تقبيح سوءمديريت دانشگاهبود، وجه ديگرش نيز مخالفت با
سياستهاي رژيم در مورد نمايش يک فيلم ترکي که در آن يک فرقه از آذربايجانيها با
حاکميت وقت مبارزه ميکردند، بود .
اين فيلم ناکام را تا مدتها نتوانستيم در
دانشگاه خودمان نمايش دهيم، اما دو ماه بعد فيلم را با هماهنگي دوست اروميهايم سعيد. ش كه دانشجوي رشتهي اقتصاد
دانشگاه تهران بود در آمفي تئاتر دانشكدهي اقتصاد به نمايش گذاشتيم و تابوي
ممنوعيت اين فيلم را شكستيم، دانشجويان آذربايجاني دانشكدهي اقتصاد تنها با
تغيير نام آن فكر ساواكيها را منحرف كرده و موفق به نمايش فيلم شدهبودند.
تا سال 1355 اغلب فعاليتهاي فوقبرنامهي دانشجويان در رشتههاي
هنري مثل فيلم، نقاشي، موسيقي و تئاتر و.... و هم چنين رشتههاي ورزشي مانند
كوهنوردي و اسكي و.... متمركز شدهبود و فضاي خاصي كه در آن به توليد و نشر فكر و
انديشه پرداخت، موجود نبود، در اين سال تصميم گرفتم گروهي تحت عنوان "گروه
پژوهشهاي فرهنگي" تشكيل دهم، اين فكر خود را با دو تن دوستان آذربايجانيم
شيوا فرهمند راد و تقي (بيجاري) در ميان نهادم، اساسنامهاي نوشتيم و به آقاي ابوالحسن
وندهور (وفا) مسئول فعاليتهاي فوق برنامهي دانشگاه ارائه داديم، كه نهايتاً
مورد تصويب و تائيد دانشگاه قرار گرفت و اين گروه از اواخر سال 1355 رسماً فعاليت
خود را با تشکيل کلاسهاي فولکلور که مدرس آن آقاي باجلان فرخي بود، آغاز كرد،
اعضاي فعال گروه اغلب آذربايجاني بودند. آخرين و پرجنجالترين برنامه اين
گروه ترتيب دادن چند جلسه سخنراني در آبانماه 56 بود که در شب سخنراني سعيد
سلطانپور، کار به اغتشاش و بستنشيني شبانه در دانشگاه و متعاقبا نخستين اعتصاب
سرتاسري دانشگاههاي ايران کشيد که شرح آن فرصت ديگري ميطلبد.
از درخشانترين فعاليتهاي
گروه پژوهشهاي فرهنگي برگزاري سهشب برنامهي موسيقي عاشيقهاي
آذربايجان بود كه به دنبال خود موج نيرومندي از گرايش به ادبيات و موسيقي
آذربايجاني ايجاد كرد.
پيش از پرداختن به
برنامه دانشگاه خودمان، بيمناسبت نميبينم شمهاي از تاريخچهي برگزاري برنامههاي
عاشيقي در فضاي دانشگاهي ايران صحبت کنم.
نخستين برنامهي عاشيقهاي
آذربايجان در سال 1354 در دانشگاه تبريز کليد خورد، در آن برنامه عاشيق قلي، عاشيق
عيسي و عاشيق عليعسگر و عاشيق حاجي دعوت شده بودند. عاشيق قلي از شاگردان مکتب
حسين جوان و از عاشيقهاي بسيار پرجنبه و استاد آذربايجان بود که تا آن تاريخ فرصتي
براي تجليل از وي پيش نيامده بود، که عاشيق قلي وقتي استقبال بينظير و کفزدنهاي
پرشور دانشجويان را ميبيند، بياختيار به گريه ميافتد. اين برنامه تاثير بسياري
در روحيهي هم عاشيقها و هم دانشجويان داشت.[14]
برنامهي دوم با پيشقدمي دانشجويان اروميهاي در دانشگاه ما (صنعتي آريامهر) در
همان سال برگزار شد، در اين برنامه عاشيق دهقان و عاشيق يوسف (از عاشيقهاي مسيحي)
هر دو از اروميه و عاشيق اصلان از خوي يك شب روي سن آمدند، در اين برنامه عاشيق
اصلان بسيار گل کرد[15]
.
دو کنسرت فوقالذکر دامنهي تاثيري در حد همان دانشگاه
داشت و ميتوان حدس زد که عوامل رژيم احتمالا دانشجويان دانشگاه تبريز را از ادامهي
کار منع کرده بودند.
ما تصميم گرفتيم تبليغات
مفصلي براي برنامه عاشيقها به عمل آوريم و آنرا در سطح دانشگاههاي کل کشور نيز
گسترش دهيم. لذا با كمك دوستان گروه نقاشي آفيش جالبي كه در آن تصوير يك گروه
عاشيقي در حال نوازندگي بود تهيه كرديم، من متن يك بروشور را طي 6 صفحه A4 تهيه كردم كه با تيتراژ زيادي ما بين حاضرين توزيع شد، در متن آن تاريخچهي
مختصري از هنر عاشيقي کرده و آنگاه برخي از خصوصيات ادبيات عاشيقي را (همراه با
نمونههايي از شعري ان) بر شمردهبودم .
پدر يكي از اعضاي گروه پژوهشهاي فرهنگي که موسوم به محمد تيرانداز بود
قهوهخانهاي در روبروي باغ گلستان تبريز داشت. او آنجارا به محل تجمع عاشيقها تبديل
کردهبود. به همت
محمد و پدرش گروه عاشيق عبدالعلي از تبريز و عاشيق اصلان از خوي را به
تهران دعوت كرديم.
طي اين برنامه عاشيق عبدالعلي با آواز آراز – آراز خود بقول معروف گل كرد، اين آواز جديد که براي اولين
بار روي سن
دانشگاه خوانده ميشد، به ياد صمد بهرنگي سرودهشدهبود، ضمنا نوعي شكوه و گلايه از ارس داشت به
خاطر اين كه
در ميانهي ما جدايي انداخته است. در كليهي شبها آراز-آراز
به درخواست
مكرر تمامي دانشجويان خواندهمي شد. از شب دوم و سوم عاشيق عبدالعلي كه
گويا احساس خطر ميكرد، كوشيد پيش از خواندن آراز-آراز توضيح دهد كه اين آواز
كاملاً شخصي است و چون مزرعهي آنها كنار ارس بوده و سيل محصولاتشان را از بين
برده و به او و همولايتيهايش ضرر و زيان زده و..... خلاصه رود بدياست !!
طبعاً همه ميدانستند كه چرا اين توضيح بيربط را
ميدهد!
برنامه هر شب روي نوار ضبط شد و پس از تكثير در دانشگاههاي
مختلف به فروش رسيد، انجام موفق برنامهي عاشيقها موج نيرومندي در ميان
دانشجويان آذربايجاني ساير دانشگاهها برانگيخت، از دانشگاههاي علم و صنعت،
دانشكدهي علوم اجتماعي و دانشگاه تازه تاسيسيافتهي صنعتي اصفهان پيش ما آمدند و از
ما راهنمائي خواستند که گروه پژوهشهاي فرهنگي تاسيس کنند، برايشان پيشنويس
اساسنامه نوشتم كه به دانشگاهشان برده و مجوز فعاليت بگيرند، (به جز دانشگاه صنعتي
اصفهان)، در هر دو دانشگاه علم وصنعت و علوم اجتماعي دانشجويان توانستند چنين
گروهي را به راه بياندازند و اتفاقا اولين کار آنها نيز ترتيب دادن يک کنسرت از عاشيقها بود.
پيوند ميان جنبش
دانشجويي و
هنر عاشيقي مقولهي جديدي بود كه نخستين سنگ بناي آن در سال 1354 در
دانشگاه تبريز گذارده شد و عملا از سال 56 با اقدامات ما در تهران به نتيجه رسيد.
اين پيوند تاثيرات
متقابلي روي دانشجويان و عاشيقها هر دو داشت، از اين رهگذر ادبيات عاشيقي (و نه
موسيقي آن) به ترنم مفاهيم جديد پرداخت و از سويي هم دانشجويان به مثابهي
بخش مهمي از روشنفکران کشور با هنري كه تاآن زمان بيشتر مختص روستائيان و ايلات بود، ارتباط
تنگاتنگي يافتند و بسياري از آمال و آرزوهايشان را از زبان عاشيقها سرودند.
اما اين نيز بيمقدمه نبود و در بذر چنين
پيوند سالها پيش توسط معلمين آذربايجاني کاشته شده بود، آنانکه مشتاقانه به
روستاهاي دورافتاده رفته و با اعماق تودهي جامعه در ارتباط بودند، عاشيقها
را نيز از قلم نيانداخته بودند، بعدها شنيدم تهيه و تنظيم آواز
"آراز-آراز" را "بهمن زماني" که معلم روستاهاي قرهداغ بود،
انجام داده بود، و در اختيار عبدالعلي گذارده بود.
هنر عاشيقي، جبههاي بود که در آن دانشجويان مبارز غيرمذهبي
ترک حساب خود را از مذهبيها که اصولا ميانهاي با موسيقي نداشتند و از بچهقرتيها
که جز موسيقيهاي به اصطلاح بازاري و يا غربي چيز ديگري گوش نميکردند، جدا کرده
بودند. بسياري از دانشجويان چپي غيرترک نيز به دليل اينکه در سنت موسيقيايي خويش،
تيپي معادل عاشيقهاي ما را نداشتند، در حيطهي جذبهي هنر عاشيقي آذربايجان قرار
گرفته بودند.
آنروزها عاشيقها، حتي توانسته بودند ساير بخشهاي ادبي و هنري
در آذربايجان را تحت تاثير قرار دهند، برخي از شعرا اشعاري سرودند که خطاب به
عاشيقها بود، برخي نيز در مايهي "قوشما" و "گرايلي" که خاص
ادبيات عاشيقي بود، اشعاري ميسرودند اين اشعار که را که اغلب مضامين جديدي داشتند
را به دست عاشيقها ميرساندند تا در کنسرتهاي دانشگاهي بخوانند.
موسيقي عاشيقي نيز هم نوائيهايي در ساير بخشهاي موسيقي
برانگيخته بود. از جمله ميتوان به کارهاي رحمن اسدالهي اشاره کرد که "يانيقکرمي"
و "ديواني" را براي نخستين بار با قارمون نواخت.
در اين سالها يعني از سال 56 تا 60 هنر عاشيقي اشاعهي بسياري
در سطح جوانان و دانشجويان يافت و ساير بخشهاي موسيقي ما از ديدهها پنهان ماندند، و توسعهي
خود را با يك روند آرام و دور از هياهو دنبال كردند. در اين مدت دهها برنامهي
عاشيقي در محيطهاي دانشگاهها با شور و هيجان بسيار اجرا شد.
از گسترش دامنهي فعاليتهاي عاشيقها در مراكز دانشگاهي
ديگر باز هم
صحبت خواهم کرد و فعلاً بر ميگردم به ادامهي برخي
فعاليتهاي گروه
پژوهشهاي فرهنگي در ترويج زبان و فرهنگ آذربايجان.
پس از اجراي موفق
برنامهي عاشيقها موجي از تقاضاها از سوي دانشجويان به سوي ما سرازير شد كه ميخواستند
برايشان كلاس زبان تركي داير شود. بسياري از دانشجويان فارس در صحبتهاي خود
اظهار ميكردند كه به عنوان يك ايراني از اين كه تركي نميدانند احساس شرمندگي ميكنند،
ظاهراً به غير از من و شيوا دانشجوي ديگري در دانشگاه كه قادر به آموزش زبان تركي
باشد وجود نداشت، نهايتاً قرعهي فال به نام من افتاد.
در ساختمان دانشكدهي مهندسي
شيمي كلاسهايي ترتيب داديم كه در آن قواعد آهنگ و اصول اوليهي گرامر
تركي و برخي قواعد خاص املايي تركي را آموزش دادم، مثالها را بيشتر از آوازهاي تركي
انتخاب ميكردم چرا كه اغلب دانشجويان فارس اين آوازها را کمابيش بلد بودند و به راحتي با
آن رابطه برقرار ميكردند، در اين كلاسها حدود20نفري حضور داشتند نيمي ازآنها فارس و نيمي ترك بودند. اغلب
آنها چهرههاي جديدي بودند كه کمتر سابقهي فعاليت سياسي يا فرهنگي- هنري داشتند و صرفاً تحت
تاثير فعاليتهاي اتاق موسيقي و برنامهي عاشيقها علاقهمند به آموزش تركي شدهبودند.
دو جلسهي آخر هم صرفا براي دانشجويان
آذربايجاني اختصاص داديم كه در جلسهي اول به آموزش الفباي كريل و
لاتين پرداختيم و جلسهي بعد به آموزش تطبيقي تركي استانبولي با ترکي
خودمان اختصاص يافت. اين كلاسها كه در حدود 5 جلسه به طول انجاميد، بيشتر در جهت افزودن
معلومات عمومي در زمينهي استحكام قواعد زبان تركي و بازگو كردن چند نكته كليدي و به
عنوان راهنمايي فارسزبانها براي استفادهي بهتر از موسيقي آوازي آذربايجان كاربرد
داشت.
اين نخستين کلاس زبان ترکي بود که تا آن تاريخ در سطح
دانشگاههاي کشور تشکيل شد و بعد از آن يک دانشجوي ديگر
آذربايجاني بنام بقا سرهنگي نيز در دانشگاه ما به تدريس زبان ترکي به دانشجويان
پرداخت.
***
از شاگردان اين کلاس تنها دختري تبريزي
بنام ثريا الف. را بهخاطر دارم که برادرش در ترکيه درس ميخواند و به سفارش من
چندين کتاب و نوار کاست برايم آورد، هرچه اصرار کردم پولش را قبول نکرد، احساس ميکردم
که بهمن علاقهي خاصي دارد، يکبار از من پرسيد: آيا تو پس از فارغالتحصيل شدن هم
به اين کارهايت ادامه خواهي داد؟
گفتم: چرا ندهم. گفت: آخر خطرهايي دارد که
.... گفتم: ميدانم اما بدون اين فعاليتها زندگي برايم معنايي ندارد. گفت: برادر
من که از ترکيه آمده ميخواهد با تو آشنا شود, او تاکيد دارد که دانشجو تا وقتي
دانشجوست، اشکالي ندارد که فعاليتهاي سياسي بکند، اما وقتي فارغالتحصيل شد و به
کار و زندگي پرداخت، بايستي سياست را کنار بگذارد وگرنه زندگي را ميبازد. گفتم:
من قبل از دانشگاه هم در اين راهبودم و بعدا هم خواهم بود، و فکر ميکنم اگر از
راه خودم خارج شوم زندگي را خواهم باخت.....
از هم جدا شديم و او به دنبال زندگي از
من فاصله گرفت و ديگر او را نديدم.
بگذريم در پاسخ به نيازهاي دانشجويان به کسب
يک سري اطلاعات روشن و علمي در مورد زبان ترکي اقداماتي ديگري هم کرديم. اما
متاسفانه بينتيجهبود .
در جلسات گروه پژوهشهاي فرهنگي
ذهنيت اوليهي اعضا متوجه ترتيب دادن سخنراني در مورد تاريخ و يا موقعيت زبان تركي
بود، اولين مراجعهي ما به آقاي حسين محمدزادهي صديق (دوزگون) بود كه در آن موقع
هنوز مدرك دكتري اخذ نكردهبود و ضمن تدريس در مدارس تهران يك كتابفروشي موسوم به «دنياي
دانش» در خيابان دانشگاه داشت.
وقتي فكر خود را با
ايشان درميان نهاديم ايشان به زبان بيزباني به ما فهماندند كه ممنوعالمنبر
هستند. آقاي صديق ما را سراغ استاد محمدعلي فرزانه فرستاد، وي با احترام زيادي از استاد نام ميبرد و ميگفت
او شايستهترين فردي است كه در اين زمينه ميتواند صحبت كند. ملاقات ما
با استاد
در طبقهي فوقاني كتابفروشي نيل واقع در روبروي دانشگاه صورت گرفت. استاد
را با عينکي دودي در اتاقي نيمهتاريک و در ميان انبوهي کتاب ديديم. پس از ساعتي
بحث و گفتگو و اعلام اينكه چنين امكاني را به وجود آوردهايم كه برايشان سخنراني ترتيب دهيم،
گفتند: مسألهي زبان آذربايجاني همواره در اين مملكت مسألهاي سياسي بودهاست، از ايشان تعهد گرفتهاند كه وارد سياست نشوند!
و بدين ترتيب
ايشان هم آب پاكي روي دستمان ريختند.
با نااميدي تمام بازگشتيم، فرد ديگري را نيز نميشناختيم كه
سراغش برويم و عملاً با قحطالرجال روبرو بوديم.
***
بعدها که با استاد فرزانه بيشتر آشنا شدم،
دريافتم که ايشان سالهاي سال جواني خود را بخاطر مدافعه از فرهنگ و زبان ترکي در
زندان به سر بردهاند و حتي تا حدي فروغ چشمانشان را در محيط تاريک سياهچالهاي آريامهري
از دست دادهاند و پس از سالها دربدري تازه به زندگي خويش سر و ساماني دادهاند،
فهميدم که واقعا ايشان حق داشتند بدين حد محتاط عمل کنند.
اما ادامهي آشنائي ما با
دكتر صديق و استاد فرزانه ثمرات مثبت ديگري داشت كه در ادامهي نوشته
خواهيد خواند.
يكبار از دكتر صديق
سراغ صمد بهرنگي را گرفتم، ايشان گفتند منظومهاي در حق وي سرودهاند و قرار شد
اين منظومه را بااستفاده از امكانات دانشجويي خودمان طيّ يك نوار تكثير كرده و پخش
كنيم.
منظومهي صمد بهرنگي يک شعر بلند يازده
هجائي بود، شاعر ضمن تجليل از شخصيت صمد بهرنگي، به برخي
صحنههاي داستانهاي او سري زده بود و نهايتا مرگ سمبوليک صمد
در ارس را به تصوير کشيده بود.
براي ضبط نوار از خانهي مهدي ح.[16]
از دوستان
گروه انجمن فيلم كه با من به گروه پژوهش آمدهبود، استفاده كرديم. نوار با
صداي من خواندهشد و در متن آن آثاري از موسيقي كلاسيك آذربايجان
ميكس شد، قريب صد عدد از آنرا تكثير كرديم كه تعدادي را به خود دكتر صديق داديم و بقيه را از كانالهاي
دانشجويي پخش كرديم. تاثير اين نوار با وجود ضعف كيفيت ضبط، در ميان دانشجويان
آذربايجاني زياد بود و اينجا و آنجا دانشجويان با استفاده از امکانات شخصي خود
آنرا تکثير و پخش ميکردند.
معهذا شايد بيشترين تاثيرگذاري در سطح عمومي جامعه (و نه صرفاً
در قشر دانشجو) مربوط به نواري است كه با صداي منوچهر عزيزي و به همراهي قطعاتي از
تار راميز قوليف و كمانچه هابيل عليوف و ساز عدالت نصيبوف ، اشعاري از شعراي
معاصر آذربايجان از جمله عباس بارز و يحيي شيدا و .... ديکلمه شده بود.
تحت تاثير برنامهي عاشيقها در
دانشگاه ما، متعاقبا دانشجويان علم و صنعت
نيز قدم بسيار مهمي برداشتند. دانشجويان برنامهي خود را در آمفي تئاتر روباز
دانشگاه خويش اجرا كردند، مجري برنامه در ابتدا يا در فاصلهي تغييرات صحنه،
اشعاري به تركي و در دفاع از هويت سرزميني و فرهنگي آذربايجان و يا در نفي اختناق
و ديكتاتوري و در دفاع از آزادي ميخواند كه با ساز همراهي ميشد، اين ابتكار كه
تا آنروز به فكر ما نرسيدهبود، تاثير بسيار خوبي روي مدعوين داشت.
به
تدريج پاي
بسياري از عاشيقها به دانشگاهها باز شد، به غير از عاشيق عبدالعلي، عاشيق حسن
اسكندري، عاشيق مشي پاشايي، عاشيق بشير و... بلاخره عاشيق حاجي و عمران
(اين دو تاي آخري تنها استاد ساز بودند و آواز نميخواندند.) نيز وارد ميدان شدند.
آنها تماما
از عاشيقهاي مكتب قرهداغ- تبريز بودند که برنامههاي بسيار پرشوري
اجرا مينمودند. اژدرآقا نيز به اين مجموعه اضافه شده بود
، وي ساز نميزد اما صداي خوبي داشت و بيشتر تصنيف ميخواند. مضامين آوازهاي آنان بيشتر
جنبهي ملي داشت و در مدح زبان و فرهنگ و سرزمين آذربايجان بود، از آوازهاي سنتي
اشعار حماسي داستان كوراوغلو و قاچاق نبي كه در انطباق با روحيهي انقلابي و پرشور
جوانان بود، بيشترين طرفدار را داشت، در اشعار جديدتر از نفي سلطهگري، مبارزه با
بيگانگان و استثمارگران سخن ميرفت. در اين ميان عاشيق حسن اسكندري و چند تن ديگر،
آوازهايي در دفاع از زحمتكشان و كارگران و كشاورزان و در نفي بهرهكشان و سرمايهداران
و اربابان سر ميدادند كه مشخصا متاثر از بينش طبقاتي گروههاي چپ بود، سر ميدادند.
در كنار اين برنامهها اغلب بروشورهايي تهيه ميشد و
همچنين نوارهاي ضبط شده آن در تيراژ زياد در بعضي از كتاب فروشيهاي روبروي
دانشگاه و يا دست به دست به فروش ميرسيد.
سال 1356 و نيمهي اول
سال 57 سالهاي اوج فعاليت عاشيقها در دانشگاهها بود، دهها برنامه در دانشگاههاي
مختلف اجرا شد، طبق اخباري كه داشتيم در تبريز نيز همين روند پيگيري ميشد.
آنجا دانشجويان عاشيق قشم (دده قشم) (از دوستان و همرزمان
"عاشيق حسين جوان" در زمان حكومت ملي) را به روي صحنه آوردهبودند. او كه چندين سال پس از شكست
فرقه در كوه و بيابان زندگي كرده و پس از فروكش كردن جو فاشيستي به روستاي خويش در محال گونئي برگشتهبود
به پاس زندگي و مبارزهي صادقانهي خويش مورد احترام همهبود.
قهوهخانهي عاشيقها در
تبريز كه سابقا اغلب محل مراجعهي روستاييان بود به تدريج پر از دانشجويان و
جوانان ميشد. حتي برخي از مسافريني كه به تبريز ميآمدند (اعم از فارس يا ترك) سراغ
قهوهخانهي عاشيقها را ميگرفتند.
قهوهخانهي تيرانداز هميشه مملو از جمعيت بود. پدر محمد
تيرانداز (صاحب قهوهخانه)، كنار در ورودي روي يخچال ويتريني مينشست و به هر كسي كه وارد
قهوهخانه ميشد يك نوشابهي اجباري (به عنوان وروديه) باز ميکرد و به دستش ميداد!. عاشيقها يكي پس از
ديگري ساز بدست ميگرفتند و در ميان جمعيت جوان حاضر در قهوهخانه ميگشتند و
آوازهاي مورد تقاضاي آنان را ميخواندند،...
پس از قهوهخانهي تيرانداز، قهوهخانهي ديگري در بازارچهي گجيل
نيز به مركز تجمع عاشيقها و جوانان انقلابي آذربايجان تبديل شد، كه بعدها با
تعطيلي قهوهخانهي تيرانداز، همين قهوهخانه مدتها تنها مركز تجمع عاشيقها شدهبود
و نهايتا ادامهي تجمع عاشيقها در دورهي انقلاب اسلامي به طبقهي دوم سينما
ديانا منتقل شد كه در آن قهوهخانه ديگر به عاشيقها اجازهي آواز خواندن و ساز
زدن داده نميشد و تنها محل ملاقات و تبادل نظر و رد و بدل كردن اشعار جديد و يا
صحبتهاي در گوشي بود.
گويا در اواخر سال
1356، اكيپي از راديو-تلويزيون سراسري ايران به سرپرستي پرويز كاردان (مراد برقي
معروف) به تبريز ميآيد تا از ديدنيهاي شهر برنامهي تلويزيوني تهيه كند. در اين ميان
سراغ قهوهخانهي عاشيقها را كه در آن روزگار بسيار سر زبانها افتادهبود، گرفته و به بازارچهي گجيل ميآيد. در لحظهي ورود
وي به قهوهخانه عاشيق حسن اسكندري در حال خواندن آواز "ياشاسين حيدر عمواوغلو" براي گروهي از
دانشجويان و جوانان تبريز بود، با ورود وي همه متعجب ميشوند و سكوت اختيار ميكنند،
عاشيق حسن نيز ساز را زمين ميگذارد، گروهي برميخيزند كه به عنوان
اعتراض به حضور يكي از نمايندگان ارزشهاي كاذب فرهنگ حاكم از قهوهخانه خارج
شوند، ديگران آنها را برميگردانند كه بايستيد، صحنه را خالي
نكنيد، بنشينيد و دلايل اعتراض خود را با صداي رسا اعلام كنيد.
رضا د. دوست همدانشگاهي کرد ما [17] كه به طور اتفاقي به تبريز
مسافرت كرده و در آن لحظه در قهوهخانهي عاشيقها بود، تعريف ميكند
كه همه برگشتند و سر جايشان نشستند، و اين بار پرويز كاردان بود كه بهتزده و شايد براي نخستين
بار در معرض شديدترين انتقادات جوانان آذربايجاني از برنامههاي راديو- تلويزيون
ايران قرار ميگيرد، پرويز كاردان را يك ساعت تمام به قول معروف «يوووب، آريديرلار» به نقد
ميکشند.
در اين مباحثات كه دوست كرد ما نيز به طرفداري
جدي از آذربايجانيها پرداختهبود كل سياست راديو – تلويزيون در حذف زبان فرهنگ
تركي و تحقير لهجهي تركي و... مورد انتقاد قرارگرفتهبود و در آنجا ميگويند اگر راديو
تلويزيون ما ملي بود، در آن هنرمندان واقعي مردم مثل همين عاشيقها برنامه اجرا ميکردند
و نه افرادي چون شما و خوانندگان مبتذل و لوستان. نهايتاً پرويزكاردان با دست خالي مجبور به
ترك قهوهخانه ميشود. پس از رفتن وي نيز ادامهي بحث ساعتي در قهوهخانه پيگرفتهمي شود.
اين خبر را روزنامههاي كثيرالانتشار وقت تحت عنواني قريب به اين عبارت «جوانان
تبريزي اجازهي فيلمبرداري از قهوهخانهي عاشيقهاي آذربايجان را به پرويز كاردان ندادند!» چاپ كردند.
در كتابخانهي عمومي دانشگاه يك اتاق روزنامهخواني بود، معمولا اغلب
اعلاميهها و جزوات گروههاي اپوزيسيون انقلابي اعم از گروههاي مذهبي و چپ در
لابلاي روزنامهها قرار داده ميشد و بسياري از مراجعهكنندگان اصولا نه براي
روزنامهخواني كه براي مطالعه اين اعلاميهها و جزوات به اتاق
روزنامه مراجعه ميكردند.
ساواكيها در ساعات شلوغي كتابخانه از ترس عكسالعمل
دانشجويان هرگز قادر نبودند اعلاميهها را جمع كنند. اين عكسالعملها ميتوانست
شامل برخورد فيزيكي با شخص جمعكننده و يا راه انداختن داد و بيداد و
هو كردن باشد كه نهايتاً منجر به بهم خوردن سكوت كتابخانه و خروج دانشجويان به عنوان
اعتراض و... ميشد. لذا معمولاً تا آخرين ساعات روز كه كتابخانه خلوت ميشد، صبر ميكردند وسپس اقدام به
جمعآوري آن اوراق ميكردند.
در ميان اين اعلاميهها و كتابچهها و جزوات ممنوعه كه
در اتاق روزنامهخواني پخش ميشد، بعضاً به جزواتي چون شرح حال و اشعار عليرضا
نابدل (اوختاي) و آثار مرضيه احمدي اسكويي برميخورديم. دوست تبريزي من
رضا[18]
به حدي اشعار اوختاي را دوست داشت که شعر "شهر و قورد" (شهر و
گرگ) را روي ميز تحرير کتابخانه با خودکار حک کردهبود. اين شعر در يک فضاي سنگين
و اثيري تسلط تدريجي اختناق و ديکتاتوري را بر محيط جامعه به تصوير ميکشيد.
***
اما در لابلاي جزوات و اعلاميههاي
اتاق روزنامهخواني، تحليلي از مسائل آذربايجان و نوشتههايي در
مورد مناسبتهاي خاص تاريخي آذربايجان وجود نداشت. در حاليکه به مناسبت 16 آذر (روز
دانشجو) و يا 19 بهمن (واقعهي سياهکل) اعلاميههاي فراواني صادر ميشد، اما کسي
يا گروهي نبود که ياد 21 آذر را گرامي بدارد. تنها چيزي كه در رابطه با
آذربايجان منتشر ميشد، جزوهاي موسوم به «آذربايجان و مسالهي ملي»
بود كه در زير آن امضاي عليرضا نابدل نوشتهشدهبود. مضمون اين جزوه بسياري از
دانشجويان فعال آذربايجاني را قانع نميكرد. من و چندتن از دوستان آذربايجاني باور
نميكرديم كه اين نوشتهها از نابدل باشد چرا كه در اين اثر به جاي پرداختن به مسالهي
ملي به نقد ناسيوناليسم ولايتي پرداختهشدهبود كه در ادبيات سياسي امروز ميشود « قومگرايي» يا
«ناسيوناليسم قومي» و در واقع عوارض و بيماريهاي ناشي از مساله را
بجاي خود مساله قلمداد کردهبود!!.[19]
به هرحال به مصداق "کفاف کي دهد اين
بادهها به مستي ما" همراه رضا ج. تصميم گرفتيم، به مناسبت 21 آذر اعلاميههايي در
دانشگاه پخش كنيم. در اثناي صحبت يكباره متوجهشديم كه امسال (1354) سيامين سالگرد 21
آذر در پيش است اينرا به فال نيک گرفتيم و با روحيهاي
مصمم و شوق و ذوق
فراوان متني
در 4 صفحه نوشتيم كه در آن شرحي از دلايل جنبش و خدمات ارزندهي يكسال حكومت ملي
در آذربايجان نوشتهبوديم. براي تهيهي و تنظيم متن از چكيدهي مطالب
مندرج در كتابهاي "قيزيل صحيفهلر" و "شهريورين اون ايكيسي" كه در پايان سالهاي
مدرسه از دائي مادرم "رضا رسولي" (وزير تجارت و اقتصاد حکومت
ملي) به امانت گرفتهبودم، استفاده كرديم، اين متن
در چند نسخه با استفاده از كاربن تهيه و تكثير شد و در اتاق روزنامهخواني و ورودي بوفهي دانشگاه
پخش شد.
فرداي آنروز به تني چند از دوستان آذربايجاني برخوردم تا مرا
ديدند، با لبي خندان به همديگر گفتند : اؤز ايشيدي. (کار خودش است.)
پرسيدم: چه خبر!؟
معلوم شد كه همه آنرا خواندهاند و حتي يكي از دانشجويان ورودي
جديد (سال اولي) هنگام قرائت متن از شدت تاثّر به گريه افتادهاست.
به اتفاق رضا تصميم گرفتيم كه همواره در 21 آذر اعلاميه تهيه
كرده، پخش
كنيم. در سال
1357 كه مجموعهاي از روزنامههاي آذربايجان مربوط به سالهاي 24 و 25 بدستم رسيد
ديگر از شادي پر در آوردهبودم و با استفاده از اسناد و مدارك جديد يك جزوهي ده
صفحهاي نوشتم، رضا ترتيب تايپ آنها را داد و در تعداد بيشتري تكثير كرديم كه در
سطح دانشگاه پخش شد. بدين ترتيب از سال 54 لغايت 57 به مدت 4 سال پي در پي اين
فعاليت خود را ادامه داديم اما در سال 58 و پس از پيروزي انقلاب ديگر نيازي به پخش
اعلاميه نبود و عملا روزنامه و مجله چاپ ميكرديم. در اين سال يك مقالهي تحليلي
نسبتا مفصل نوشتم كه در «آذربايجان سسي» چاپ شد.
صمد بهرنگي در ميان نسل جوان نمونهي يک
انسان مبارز و فداکار بود کتابهاي او خوانندگان زيادي در ميان دانشجويان آن دوره
داشت، مجموعهي داستانهاي او قبلا طي يک جلد به قيمت نسبتا گران (25 تومان) چاپ
شده بود که دانشجويان و طبقات کممايهاي چون روستائيان و کارگران امکان خريد آنرا
نداشتند، داوود (تبريزي) از دانشجويان دانشگاه ما و بهرام (مراغهاي) تصميم ميگيرند.
اين کتابها را جداگانه و به قيمت مناسبي چاپ کنند و به شهرها و روستاهاي دورافتاده
بفرستند. براي هر کدام طرح روي جلد مستقلي تهيه و با استفاده از چاپخانههاي آشنا،
در تيراژ بالا (مجموعا 124000 يکصد و بيست و چهار هزار جلد) در پائيز 1357 چاپ ميکنند.
حسن اين مجموعه آن بود که کل مبلغ روي
جلد آن در حدود نصف مبلغ قبلي بود (يعني 14 تومان) و قيمت خريد هرکدام از آنها
حدود يک الي دو تومان بود. اين کتابها با استفاده از شبکههاي توزيع مردمي و
دانشجوئي سريعا پخش شد.
احساس ما اين بود که رژيم به زودي ساقط
خواهد شد لذا بايستي مقدمات چاپ کتب و نشريات ترکي را فراهم نمود. تا آن زمان چاپ
و نشر کتب ترکي جزو تابوها و محرمات در کيش شوونيستي حاکم بر جامعه بود، اين تابو
بايستي با قاطعيت شکسته ميشد. تا امکان بازگشت به وضع سابق از حکومتگران جديد سلب
شود.
با حسين دوزگون صحبتهايي نموديم که
بلافاصله پس از سقوط رژيم يک نشريه ترکي انتشار دهيم. در آن سالها ترکهاي کرکوک
نشريهاي بنام "قارداشليق" منتشر ميکردند، حسين دوزگون نيز به تقليد از
آن پيشنهاد کرد که نام آنرا "يولداشليق" بگذاريم چرا که پدران نيز گفتهاند:
"يولداشليق، قارداشليقدان ياخشيدير!"
من نيز به طنز گفتم که "اونون
ليغيني دا آتاق گئتسين، ائله يولداش اولسون!" پيشنهاد لجنپراکنانهي![20]
مرا پسنديد و نام سادهتر "يولداش" مورد تصويب قرار گرفت، مطالبي نيز
براي يولداش تهيه کردم که در يکي دو شمارهي اول آن چاپ شد، اما در ادامهي کارهاي
آن نشريه (به دليل اينکه با تني چند از دوستان نشريهي ديگري بنام چنليبئل بهراه
انداخته بوديم ) هيچ نقشي نداشتم.
در همان سال 57 به اتفاق داوود و محمد الف.
(از
دانشجويان تبريزي دانشگاه ما) و هم چنين يک محصل اردبيلي از شاگردان دكتر صديق
سراغ قافلانتي شاعري از محال چاراويماق رفتيم. وي كه در محلهي يافتآباد
تهران كار و زندگي ميكرد، سواد درست و حسابي نداشت و عليرغم طبع روان،
اشعار خود را با خطي بد و کج و معوج مينوشت، شبيه آن خط سوم که نه خود خواندي نه
ديگري!
محمد الف خط بسيار خوبي داشت با حوصلهي تمام اشعار او را
بازنويسي کرد. يكي از اشعار قافلانتي منظومهي بلندي مربوط به خاطرات
دوران کودکي در روستايشان در دورهي حکومت ملي بود. ما به اين منظومهي بلند عنوان «كنديميزين بير ايلليك تاريخي» داديم. مجموعه با هزينهي شخصي من (از محل پس انداز عيديها
و كمك هزينههاي تحصيلي) تحت عنوان «قافلانتينين سئچيلميش اثرلري» چند
روز پس از انقلاب در اسفند سال 1357 به چاپ رسيد.
همزمان سراغ حبيب ساهر در محلهي آرياشهر (صادقيه) رفتم و
مجموعهاي از آثار او را مرتب كرده به تايپ رساندم اما ديگر پساندازي براي چاپ آن نداشتم
به ناچار كتاب با تاخيري يکساله و با هزينهي خود حبيب ساهر و به همت دكتر
صديق تحت عنوان "سحر ايشيقلانير" چاپ شد.
ارتباط من و
حبيب ساهر تا واپسين روزهاي حيات وي ادامه داشت.
دامنهي کارهاي فرهنگي و هنري دانشجويان
به بعد از انقلاب نيز کشيده شد که ذيلا به دو مورد آن اشاره ميکنم.
در اوايل سال 58 نواري بدستم رسيد که
تعدادي دانشجوي دختر و پسر دانشگاه تبريز مشترکا اجرا کردهبودند. آنها يک گروه کر
تشکيل داده و با همراهي پيانو روي اشعار اوختاي و مرضيه احمدي اسکويي موسيقي
مناسبي گذاشته و دسته جمعي خواندهبودند. اجرا بسيار دلچسب و صميمي بود و هرچند
اشکالاتي در طرز اداي برخي کلمات وجود داشت ، اما به عنوان اولين کار هنري دانشجويان
آذربايجاني که به ترکي اجرا ميشد حائز اهميت فراواني بود.
مدتي بعد نوار ديگري که در تبريز تهيه و
تکثير شده بود، دريافت کردم که با سازهاي ملي آذربايجان اجرا شده و آهنگهاي متنوعتري
داشت از جمله (فهله اللري) که آن نيز تماما توسط گروهي دختر و پسر و البته
استادانهتر از نوار اول اجرا شدهبود. همهي اين فعاليتها کارهايي بود که هيچ
سابقهي قبلي نداشت و براي نخستين بار سنگ بنايشان گذارده ميشد.
آن موقع به دليل عادت به مخفيکاري (که
بازمانده از زمان شاهبود) معمولا نام افرادي که در توليد اثر اشتراک داشتند قيد
نميشد. من نيز اطلاعات بيشتري از سازندگان گمنام آن ندارم.
چنانجه پيشتر گفتم در اين سالها موسيقي عاشيقي
پيوند زيادي با محيطهاي دانشجوئي ايجاد کرده و تقريبا فضاي هنري دانشگاهها را تسخير
کردهبود. چند تن از دوستان چنليبئل بخصوص سعيد و بابک اردبيلي نسبت به ادامهي اين
روند سخت معترض بودند، آنان اظهار ميداشتند که موسيقي عاشيقي يک هنر روستايي و
ايلاتي است که توان همنوائي با مضامين جديد جوامع پيچيدهي شهري را ندارد، لذا
تصميم بر اين شد که يک ارکستر آذربايجاني که با تار و قارمون و نقاره و ... همراهي
ميشد دعوت کنيم در خردادماه 1358 به همراه دانشجويان دانشکده ادبيات دانشگاه
تهران، برنامه موسيقيي در آمفي تئاتر دانشکدهي ادبيات، از اکيپ آقاي ذوالفقار که
در لالهزار تهران برنامه اجرا ميکردند ترتيب داديم. آقاي بهروز دولتآبادي از
دوستان نزديک صمد نيز که تار شيراز مينواخت قطعهاي از "سهند" را که در
سوگ صمد بهرنگي سرودهشدهبود، خواند. چند شاعر از جمله "بهمن زماني" در
ميان قطعات موسيقي شعر خواندند. ذوالفقار رهبر گروه موسيقي، علاوه بر اينکه خود هم
تار مينواخت، آواز هم ميخواند، جالبترين قطعهاي که اجرا شد توسط نوازندهي قارمان
اکيپ که متاسفانه نامش را فراموش کردهام بود، بنام حصيرآباد.
دائيم
ارسيز ياشايان الليمين آوادينا باخ!
سنگر
جبههيه بنزر حصيرآبادينا باخ!
شعر آن از خود خواننده و موسيقي آن ظاهرا
از کارهاي "چشمآذر" بود، اين آواز از طرف رژيم پهلوي ممنوع اعلام شدهبود
و کليهي صفحههاي آن از بازار جمعآوري شدهبود. اين شعر از زبان يک آذربايجاني
مقيم تهران به زبان طنز در شرح فقر و فساد و زشتيهاي تهران سرودهشدهبود.
هرچند برنامه تاثير به سزايي روي حاضرين
داشت اما جاذبهي فعاليتهاي سياسي و متعاقبا تعطيلي دانشگاهها فرصتي فراهم نبود
تا براي راهاندازي موج جديدي براي گرايش بسوي شاخههاي ديگر موسيقي در دانشگاه اقدامي
صورت گيرد.
.
چنانچه ملاحظه شد اغلب فعاليت دانشجويان
در سالهاي قبل از انقلاب، فرهنگي و هنري بود، اما انقلاب شرايطي پيش آورد که اين
حرکت توانست ماهيت سياسي خود را نيز آشکار کند. عملا شرايط مناسب از فرداي 22 بهمن
1357 شروع شد اما اين وضعيت ناپايدار نيز چند ماهي بيشتر دوام نياورد و به تدريج
گروههاي فشار اينجا و آنجا راه افتادند و روزبه روز دامنه مزاحمتهايشان را افزايش
دادند و نهايتا با برچيده شدن دفاتر نيروهاي سياسي و بسته شدن دانشگاهها و دستگيري
و اعدامهاي فلهاي هوادارانشان، شرايط بسيار خفقانآوري به جامعهمان تحميل شد.
ذيلا به برخي فعاليتهاي اين دوره که خود
از نزديک شاهدش بوده و اغلب نيز در آن اشتراک داشتهام اشاره ميکنم.
زماني يک مقاله بدستم رسيده بود که يکي
از فرقهايهاي قديمي بهنام حميد صفري نوشته و در نشريهي دنيا در خارج از کشور
به چاپ رسيده بود، اين مقاله با اتکا به يک سري آمار و ارقام وضعيت اقتصادي و
صنعتي آذربايجان و کردستان را با تهران و مناطق فارسنشين مقايسه کرده بود، و
فرازهايي از ظلم و ستم ملي را به زبان آمار بازگو کرده بود، آنرا دو هفته بعد از
انقلاب به صورت يک جزوهي مستقل با اندکي تغيير و تلخيص به تايپ رسانده در تيراژي
بالا به چاپ رساندم. همهي نسخههاي آن ظرف يکي دو روز تمام شد. اين جزوهي کوچک
تاثير خوبي در شناخت ستم ملي روي جوانان داشت و در آن موقع اولين و تنها مقالهاي
در زمينهي مسالهي ملي بود که منتشر ميشد.
هنوز سه هفتهاي
از پيروزي انقلاب اسلامي نگذشته بود، روز دوشنبه چهاردهم اسفندماه 1357 اعلاميهاي
در داخل و خارج دانشگاه تهران و ميدان انقلاب پخش شد، قريب به اين مضمون كه
آذربايجان براي تامين حقوق حقهي خود بايستي قدمهاي اساسي بردارد و... لذا از كليهي
آذربايجانيها خواستهشدهبود در فرداي آنروز راس ساعت مقرر در محوطهي زمين
فوتبال دانشگاه تهران (که بعدها به محل اقامهي نماز جمعه تبديل شد) اجتماع كنند.[21]
خبر اين تجمع دير به دست
من رسيد و نويسندگان آنرا نيز نشناختم،... به علت برخي گرفتاريها نتوانستم در آن
تجمع شركت كنم اما دو تن از دوستان همدانشگاهيمان به آنجا رفتند و عصر آنروز خبر
آوردند كه:
تعدادي قريب پانصد، ششصد نفر از دانشجويان و
جوانان آذربايجاني در آنجا جمع شدهبودند. چند نفر بالاي صندلي رفته و براي حاضرين
سخنرانيهاي كوتاهي كردند و روي مسألهي حقوق ملي بخصوص حقوق زباني تاكيد كردند، و
اينكه انقلاب بايستي پاسخگوي نيازهاي خاص ما آذربايجانيها نيز باشد. دوستان من
تعريف ميكردند كه ظاهراً اين اجتماع حالت خودجوش داشت و بدون برنامه و مديريت
مشخص صورت گرفتهبود، در آن ميان پيشنهاد شد كه افرادي پيشقدم شوند تا يك جلسهي سخنراني
در مورد مسائل آذربايجان برپا كنند كه حدود هفت نفر در ميان جمع اعلام آمادگي
نمودند و قرار است فردا به دانشگاه ما بيايند و با تو صحبت كنند، تا بينيم چه
كارهايي ميتوانيم انجام دهيم.[22] علت
انتخاب دانشگاه ما اين بود که در آن زمان دانشگاه ما علاوه بر سطحي علمي بالا، از
باب فعاليتهاي غيردرسي
و از جمله در طراحي و هدايت امور فرهنگي و اجتماعي-سياسي مربوط به آذربايجان
نيز پيشتاز بود و امکانات خوبي نيز براي برگذاري مراسم بزرگ داشت.
بعد از ظهر فرداي آنروز در زمين
چمن ما بين بوفه و ساختمان مجتهدي با 6 نفر (از آن گروه هفت نفره) ملاقات كرديم، که
عبارت بودند از: بابك (اردبيلي)، قادر
(خويي) که از دانشجويان دانشگاه تهران بودند، نفر ديگر از دانشجويان مقيم اروپا بنام
ناصر (اهل نظرلوي شبستر)، سعيد (اردبيلي) و يونس (تبريزي) و يك نفر از دانشجويان دانشكدهي
پليتكنيك
كه اسمش را فراموش كردهام.
دومين جلسهي
خود را نيز فرداي آنروز تشکيل داديم، به تدريج تعدادمان زيادتر ميشد، اينبار
مسعود (برادر بزرگتر يونس) که به تازگي فارغالتحصيل شده بود. رضا ج. ، محمد، توحيد
و داوود نيز که همگي از دانشجويان دانشگاه ما بودند به اين جمع پيوستند.
بحث اصلي اين بود كه گروههاي سياسي چپ هيچكدام مسألهي
آذربايجان را جدي نميگيرند، لذا لازمست ما خود اقداماتي انجام دهيم تا مسألهي آذربايجان
وارد خواستههاي اصلي جريانهاي سياسي گردد.
در آن زمان اغلب دانشجويان آذربايجاني كه گرايش به مسألهي ملي
آذربايجان داشتند، بدلايل سوابق تاريخي مبارزات ملي در آذربايجان به گروههاي چپ
(و عمدتا به چريكهاي فدايي خلق و كمتر به حزب توده) سمپاتي داشتند و عموما وارد
صفوف آنها شدهبودند. برخي از اين گروهها سالها پيش با صرف هزينههاي بسيار و به قيمت
خون چندين مبارز جان برکف تاسيس شدهبودند و داراي كادرهاي مومن و نسبتا ورزيدهاي بودند.
بجز گروههاي چپ سرتاسري، که تصور ميشد ميتوانند منشا اثري در
طرح و حل مسائل آذربايجان باشند، فرقهي دموكرات آذربايجان نيز به عنوان تنها
تشكيلات سنتي ميتوانست شروع کننده اصلي حرکت باشد، اما اين تشکل ملي با رهنمود
احزاب برادر به شاخهي آذربايجاني حزب توده تبديل شدهبود و در واقع وجود مستقل و
قائم بالذاتي
نداشت، در تبريز آقاي منوچهر عزيزي بطور داوطلبانه چند گام مقدماتي براي آماده
کردن زمينههاي فعاليت فرقهي دموکرات برداشتهبود. اما هنوز هيچ خبري از فعاليت
واقعي فرقه در ميان نبود.[23]
در اين ميان ما سنگيني
وظيفهاي به عظمت مسألهي آذربايجان را روي شانههاي خود حس ميکرديم در حالي که
ابدا خود را شايستهي اين مسئوليت سترگ نميديديم. بياختيار ياد اين باياتي ميافتادم
که "ائليمين يئکه دردي / قالانيب يوکه دردي.......) آخر ما يك مشت دانشجوي آذربايجاني چگونه ميتوانستيم
باري به اين سنگيني را بر دوش بکشيم. پس کجا بودند آنان که سالها به اميد
بازگشتشان روزشماري ميکرديم؟
ما ابداً قدرت ايجاد يك تشكيلات سياسي را
نداشتيم،
همگي افرادي مستقل و جدا از همي بوديم كه هيچ كار مشتركي را با هم
تجربه نكردهبوديم، از پتانسيلها و گرايشهاي همديگر اطلاعي نداشتيم، دوستان همدانشگاهي كه با آنها چندين
سال فعاليت عمدتا فرهنگي – هنري انجام دادهبوديم، نيز در آستانهي انقلاب
هر يك متمايل به يك گروه سياسي شدهبودند و كندن آنان از جذبهي تشكيلات بزرگ
سياسي و حركت دادن آنها در راهي كه هنوز ايدئولوژي و اهداف مشخص و مدوني نداشت
و در واقع همه چيز آن ميبايستي از صفر شروع ميشد، كار راحتي نبود.
نه! ما نه توان راهاندازي تشكيلات سياسي را در خود ميديديم
و نه اصولا در صورت چنين كاري، اميدي به جذب نيرو در ميان رقباي پرقدرتي چون
تشكيلات چپ داشتيم، نتيجه اينكه بايستي خود مستقلا و در حد مقدوراتمان با صف مستقل
(هرچند محدود)
در راه آذربايجان و مدافعه از حقوق فرهنگي، اجتماعي آن گام بر ميداشتيم. . با اين
تفاصيل اولين گامهاي خود را با تشکيل جشن فرهنگ و هنر بزرگ ملي، کنگرهي آذربايجان
و تشکيل گروه بررسي مسائل آذربايجان شروع کرديم.
براي اينكار سالن ورزش دانشگاه كه گنجايش بيش از سه هزار نفر را داشت و سخنرانيها و ميتينگهاي
بزرگ در آنجا تشكيل ميشد، در نظر گرفتهشد. كف سالن ورزش را با برزنت پوشانديم.
مسعود با مراجعه به آراکل ارمني که بالابانچي عاشيق حسين جوان و يکي از شيفتگان وي
بود، عکسي از اين عاشيق ملي بدست آورد که از آن در آفيش کنسرت استفاده کرديم.
تعداد زيادي آفيش در سطح دانشگاهها و کتابفروشيهاي روبروي دانشگاه نصب شد و نخستين
برنامه و کنسرت ملي بعد از انقلاب را روز سهشنبه 22 اسفند 1357 در دانشگاه خود
شروع کرديم.
آنروز کل سالن مملو از جمعيت بود، تعدادي نيز بيرون از سالن سههزار
نفري مانده بودند. تعدادي از آفيشهاي منقش به تصوير عاشيق حسين جوان در ديوارهاي
داخل سالن نصب کرده بوديم. در اين برنامه اولويت را به شعر و ادبيات داديم، ادبياتي
که دهها سال فقط اختفا و در محافل دربسته خود را زندهنگه داشتهبود. بعد از سالها
مهر سکوت را از لبان شاعر خلق اسير حبيب ساهر برداشتيم[24].
پس از او هاشم طرلان، قافلانتي، تورکاوغلو، ، بختيار نصرت، فرهاد از تهران، شهرک
و ذوالفقار و يکي دو شاعر جوان ديگر از تبريز و اروميه روي سن رفتند و اشعار خود
را در ميان استقبال بينظير تماشاچيان خواندند. عاشيق حسن و يکي دو عاشيق ديگر که
از تبريز آمده بودند، نيز برنامه اجرا کردند و در متن شعرخوانيها نيز ساز زدند. صداي
کفزدنها و ساغاولهاي شورانگيز حاضرين سالن را منفجر ميکرد.
بسياري از اين شعرا (و شايد همهشان) براي نخستين بار در طول
عمر خويش بود که پشت تريبون حاضر شده و رودرروي مردم خويش شعر ميخواندند.
ذکر دو حادثهي جنبي نيز خالي از لطف نيست، نخست اينکه دو سه
تن از کردهاي مهاباد که با لباس کردي به سالن آمده بودند، تحت تاثير شور و حال
سالن احساساتي شده، خواستند به نوعي هيجان و شادي خود را بروز دهند، به بيرون سالن
آمده و دست در دست هم شروع به اجراي يک رقص دستهجمعي کردند، هفت، هشت نفري هم از
کرد و غير کرد به آنها پيوستند، دانشجويان مذهبي که در دانشگاه بودند، اين صحنه را
ديدند و به اصطلاح به غيرتشان اسلاميشان برخورد، فرداي آنروز اعلاميهاي صادر
کردند و ما را تهديد کردند، که ديروز عناصري را از بيرون دانشگاه به داخل آوردهايم
و محيط مقدس علم و تقوا را به صحنهي رقص تبديل کردهايم و لذا منبعد اجازه
نخواهند داد چنين برنامههايي در دانشگاه پا بگيرد!
ما هم پاسخ داديم که اين ارتباطي به ما ندارد، ما مسئول داخل
سالن بوديم و اين آقايان نيز مدعوين ما نبود. خوشبختانه لباس کردي آنها نيز براي
اثبات اين مدعا به کمکمان آمد.
فرداي آنروز دو تن از دانشجويان نوار ضبط شدهي
اين مراسم را
به دفتر سچخفا در خيابان ميکده برده بودند، آنجا رحيم نامي از فدائيان از دوستان
نزديک اشرف دهقاني را ديده بودند. وي آنها را با استقبال بينظيري در آغوش کشيده و
تبريک گفته بود که کار بسيار بزرگي انجام داديد و اين کار شما در تاريخ ثبت خواهد
شد. آنها ميگفتند که اشرف دهقاني چادري بهسر کرده بوده و از اول تا آخر کنسرت به
صورت ناشناس در سالن حضور داشته است.
در پايان برنامه من پشت تريبون رفته، گفتم: عليرغم اينکه
ارگانهاي رسمي نظام شاهنشاهي بيش از نيم قرن با تمام توان خويش سعي در محو زبان فرهنگ
و ادبيات ما کرده بود اما بهعينه ديديد که فرهنگ ما نمرده و چون آتشي زير خاکستر زنده
مانده است، حال براي دفاع از آن کنگرهاي ترتيب دادهايم که پسفردا پنجشنبه 24 اسفند
تشکيل خواهد شد، ... و از حاضرين دعوت کردم که همگي دو روز ديگر به کنگرهاي که در
همان محل تشکيل خواهدشد بيايند.
كار تدارك كنگره را من و دوستان هم دانشگاهيمان داوود، محمد
تيرانداز و علي يوخولو و... برعهده گرفتيم پارچههايي به زبانهاي تركي و فارسي
نوشته به ديوارهاي سالن ورزش زديم كه در آن مشخصا از خودمختاري براي آذربايجان سخن
رفتهبود. اطراف سن با عكسهايي از حيدرعمواوغلو، ستارخان، باقرخان، صمد بهرنگي،
عليرضا نابدل، و مرضيه احمدياسكويي تزيين شدهبود. آفيش كنگره هم در سطح چند
دانشگاه از جمله دانشگاه خودمان، دانشگاه تهران، علم و صنعت، پليتكنيك و برخي از
كتابفروشيهاي روبروي دانشگاه نصب شد.
براي ايراد سخنراني من و مسعود بهاتفاق، سراغ آقاي فرزانه رفتيم كه باز قبول نكردند و گفتند
«بيزي قاتمايين» و توصيه كردند خود دانشجويان سخنراني كنند و گفتند شخصا حاضرند
مرا در تهيه و تنظيم سخنرانيام ياري كنند.
مسعود خود متني حاضر
کرده بود که آنرا به داوود (از بچههاي دانشگاه صنعتي) سپرد تا بخواند، دو سخنران
ديگر عبارت بودند از: قادر (خويي) از دانشگاه تهران و من.
موضوع سخنراني من «آذربايجان مدنيتي ميلي ظولمون قامچيلاري آلتيندا» يعني فرهنگ
آذربايجان زير تازيانههاي ستم ملي بود، زبان كنگره تماما تركي بود.
پس از سخنراني من، استاد فرزانه اظهار تمايل نمود كه پشت تريبون بيايد. او ضمن تاييد مقالهي من به
عكس بالاي سرش مرضيه احمدياسكويي اشاره كرد و يادش را گرامي داشت و شعري از بختيار
وهابزاده که در مدح مرضيه سرودهشده بود خواند.
اين كنگره اولين كنگره در مورد مسائل آذربايجان و همچنين
اولين كنگره به زبان تركي پس از سيواندي سال بود، كه به همت دانشجويان آذربايجاني
در سطح ايران تشكيل ميشد. لذا حائز اهميت فراوان بود. ما براي
اولين بار توانستهبوديم تريبوني بدست آوريم و در آن به مدافعه از حقوق خويش
بپردازيم.
بيش از نيمي از شرکتکنندگان از خارج از
دانشگاهبودند. تاثير کنگره بخصوص بر روي جوانان بسيار عالي بود. در عين حال که
بزرگان را نيز به حرکت واداشت و آنها را از لاک دفاعيي که بر اطراف خود تنيدهبودند،
رها ساخت.
ذکر اين نکته را نيز خالي از لطف نميبينم
که در حاشيهي کنگره يک مرد 30-35 ساله که از تبريز آمدهبود، مرا کناري کشيد و
گفت شما چرا نوشتهايد ما خودمختاري ميخواهيم! اين که شعار کردهاست! ما چه نيازي به
خودمختاري داريم چون تمام ايران مال ماست. اصلا ما خودمان خودمختاري ميدهيم !
هرکس خودمختاري ميخواهد بيايد از ما بگيرد!
من که با مراجعه به کتابخانههاي سازمان
برنامه و بودجه کلي کتاب آمار داشتم و در زمينههاي مختلف به مقايسهي تطبيقي
آذربايجان با ساير استانها پرداختهبودم، حتي وقتي با ذکر آمار و ارقام اثبات ميکردم
که آذربايجان در تمامي زمينهها مورد ظلم و تعدي قرار گرفتهاست، او با ناباوري به
حرفهاي من گوش ميکرد و ميگفت که اين آمارها را از کجا آوردهاي!؟ مگر نشنيدهاي
که آمارها همه دروغند.
اين را به اين خاطر اينجا نوشتم که نشان
دهم شرايط ذهني حاکم بر بخش مهمي از افکار عمومي آذربايجان در آن روزها چگونهبود.
از بزرگان حاضر در كنگره مرحوم دكتر سلاماللهجاويد، استاد فرزانه
و دوتن از برادرانش يوسف آقا و جعفرآقا، مرحوم رحيم جادنيكو ، منوچهر عزيزي
(که خود را از تبريز رسانده بود)، بهروز دولتآبادي و حسن روزپيکر (اين دو تن از دوستان نزديک صمد بهرنگي
بودند) حسن مجيدزاده (ساوالان) و تورکاوغلو را بياد ميآورم. چند تن از شعراي حاضر
از جمله ساوالان و تورکاوغلو شعر خواندند. شعر تورکاوغلو در مورد فاجعهي 17 شهريور بود
با ترجيعبند:
ژالهسي لالهيه دؤندو تهرانين
هنوز قيافهي زني را که به هنگام
شعرخواني او بياختيار زد زير گريه، فراموشم نشدهاست.
در خاتمهي كنگره طبق برنامهي قبلي پشت تريبون رفتم و از
حاضرين كه علاقهمند به كمك مادي يا معنوي در راه اعتلاي فرهنگ و زبان مادري و
بازگرداندن حقوق از دست رفتهي فرهنگي، اجتماعي – اقتصادي آذربايجان هستند، دعوت كردم كه محوطهي دانشگاه
را ترك
نكنند و به يكي از تالارها بيايند، تالارهاي ششگانهي دانشگاه ما چسبيده به سالن
ورزش بود که يک در داخلي نيز آنها را به همديگر مربوط ميکرد، اين تالارها که محل
برگزاري كلاسهاي عمومي و يا امتحانات عمومي بودند معمولا بيش از 200 نفر
گنجايش داشتند، حدود 70-60 نفري به تالار آمدند، در آنجا از لزوم تداوم كار در زمينهي
بررسي و نشر مسائل آذربايجان صحبت كرديم و اينكه تصميم داريم يك گروه تحقيقاتي تحت
عنوان «آذربايجان مسألهلري آراشديرما گروهو» (گروه بررسي مسائل آذربايجان) تشكيل
دهيم و نشريهاي نيز به ترکي منتشر سازيم. براي آن محلي جهت دفتر و كمك مالي و فكري
لازم داشتيم،
حاضرين همه پذيرفتند و نزديك به پنجهزار تومان پول مورد تعهد قرار
گرفت که بخشي از آن نقدا در همانجا جمعآوري شد، يكي از حاضرين كه مرد
ميانسالي با موهاي جوگندمي بنام آقاي آذردوست بود، قول داد اتاقي در دفتر كارش در
اختيار ما بگذارد.
در آن جلسه تعدادي از دانشجويان آذربايجاني دانشگاههاي تهران
و تني چند از فارغالتحصيلان، آمادگي خود را براي همكاري و عضويت در
اين گروه اعلام كردند. در ميان آنها توحيد، داوود، محمد (مشهور به محمدتئوري)، رضا
ج.، عبداله (همه تبريزي)، علي (ميانهاي و مشهور به علي يوخولي)، چنگيز (اورميهاي)، کمال (خلخالي)، نادر (خويي) . اينها که
شمردم همه از دانشجويان دانشگاه صنعتي آريامهر (شريف) بودند. و بابك و سعيد (هر دو برادر و اهل
اردبيل)، مسعود (تبريزي)، قادر (خويي و مشهور به اوزون قادير)، كاظم (اورميهاي)، نادر
(زنجاني) و اسرافيل (سرابي) و دو سه نفر ديگر كه اسمشان را فراموش كردهام از خارج
دانشگاه ما.
روز دوشنبه بيستم فروردين 1358 جلسهاي در اتاق پژوهشهاي فرهنگي
دانشگاه صنعتي تشكيل داديم و مقدمات نشريهاي كه بتوان حول آن جمع شد و به كار
مطالعاتي پرداخت را چيديم.
نام نشريه را به اتفاق آرا
چنليبئل
انتخاب كرديم، مسعود كه روابط عمومي خوبي داشت يكي از دوستان طراح و گرافيست خود
را بنام يعقوب به نشريه آورد. ما در يكي از اتاقهاي دفتر آقاي آذردوست که روبروي
دانشگاه تهران واقع بود، مستقر شديم. نويسندگان ثابت نشريه عبارت بودند از: سعيد و
بابك و مسعود و من، شاعر معروف مفتون اميني ، آراز و عمران صلاحي و چند
شاعر ديگر نيز با ما همكاري داشتند، نشريه سعي ميكرد يك نشريه تحليلي باشد، معهذا
از قطعات ادبي، شعر و كاريكاتور نيز استفادهميكرد. سايرين مثل داوود، توحيد،
چنگيز، علي و قادر و... بيشتر كار اجرايي بر عهده گرفتهبودند. داوود در اين ميان
مسئوليت چاپ نشريه را بر عهده داشت وي بدليل فعاليتهاي وسيعي که در چاپ کتب
جلدسفيد[25]
انجام ميداد، نشريه ما را هم همزمان چاپ ميکرد در ضمن هزينه چاپ چندين شمارهي
اول آنرا نيز شخصا متقبل شد.
اولين شمارهي نشريه در 19 خرداد 1358 به چاپ رسيد، اين نشريه
دو هفته يكبار و در قطع روزنامهاي (45*30) و در هشت صفحه و تماما به تركي
چاپ ميشد. دوستاني كه اهل شهرهاي مختلفي بودند، ضمنا مسئول توزيع نشريه
در آن شهرها شدند. از اين نشريه هفت شماره توانستيم منتشر سازيم.
در واقع بخاطر حملات گروههاي فشار به بساطيها و دكهداران مقابل دانشگاه و
غارت و آتش زدن كتابهاي جلدسفيد و نشرياتي از اين دست، عملا نتوانستيم بازگشت
سرمايه داشته باشيم. از نشريات ارسالي به شهرهاي آذربايجان نيز امكان پيگيري جدي
نداشتيم و لذا پس از 4 ,5 شماره تحت فشار مالي قرار گرفتيم، در چنين شرايطي طبعاً يك گروه
دانشجو يا تازهفارغالتحصيل كه هيچ منبع مالي قابل اطميناني
ندارد، نميتوانست به كار خود ادامه دهد. نكتهي ديگر اينكه در آن زمان تقريباً
كسي از دانشجويان عادت به مطالعه به زبان تركي نداشت، اشكال ديگر اين بود كه چنليبئل ما در ميان انبوه نشريات
چپي گم ميشد، همهميپرسيدند اين نشريه "چنليبئل" مال كدام گروهاست؟ و وقتي ميشنيدند كه مال هيچ حزب و گروه
سياسي نيست از خريد آن منصرف ميشدند.
در آن ايام تب سياسيبازي و ژستهاي انقلابي بسيار بالا گرفتهبود و جوانان
نشريات ماركدار ميخريدند. به عبارت ديگر نوعي بحران هويت
سياسي براي جوانان مطرح بود که ميکوشيدند خود را به يکي از جريانهاي مطرح سياسي
منتسب کنند. من و دوستان آذربايجانيمان مرتب از سوي هواداران گروههاي مختلف تحت
فشار بوديم که بابا همه تکليف خودشان را روشن کردند، يکي تودهاي، يکي فدايي، يکي
پيکاري يا مجاهد شده، پس شما چرا قاتي نميشويد. جواب ما اين بود که اگر تشکيلات
سياسي بنام آذربايجان و براي رهايي آن از ستم ملي بوجود آيد، لحظهاي درنگ نميکنيم.
باري پس از انتشار چنليبئل نامهاي تركي از آلمان
دريافت كرديم كه از طرف دانشجويان فعال آذربايجاني خارج از کشور بود[26]،
به ما تبريك گفته و آرزوي همكاري نمودهبودند.
در مجموع هفت شمارهي چنليبئل، تنها يكي ويژهنامه
(صمد بهرنگي) بود. براي تهيهي آن، من و
مسعود به تبريز آمديم و به خانهي صمد بهرنگي در چرنداب رفته، پس از ملاقات با پدر
و مادر
صمد، و اسد بهرنگي، با غلامحسين فرنود (از دوستان صمد) نيز مصاحبهاي ترتيب داديم.[27]
حداقل تيراژ چنليبئل پنجهزار نسخه بود. پرتيراژترين شمارهي
آن ويژهنامهي صمد بهرنگي بود که دانشجويان آذربايجاني در برلين نيز آنرا در خارج
از کشور چاپ کرده و در سطح اروپا توزيع کرده بودند.
انتشار چنليبئل به پاييز نکشيد و با
انتشار هفتمين شماره که هزينهي زيادي هم براي چاپ پرتيراژ آن انجام داده بوديم،
گروههاي فشار به دکههاي مطبوعاتي حمله کرده و نشريهي چنلي بئلرا نيز در آتش بقيهي
نشريات سياسي سوزانده بودند، نشريه از ادامهي انتشار بازايستاد.
پس از قريب 2 ماه تعطيلي، در آبانماه 58 مسعود به سراغ
من آمد و مرا تشويق كرد تا كار نشريه را از سربگيريم، بالاخره قرار شد نشريه را اينبار
تحت نام «آذربايجانسسي» يا صداي آذربايجان منتشر سازيم. اين نيز پيشنهاد مسعود
بود که ميگفت هيچ کس اسم "چنليبئل" را درست تلفظ نميکند و همه به آن
چينلي بئل ميگويند!
"آذربايجان سسي" ادامة همان نشريهي "چنليبئل"
بود و چنانچه در آخرين شمارهي چنلي بئل توي پارانتز نام آذربايجان سسي قيد شدهبود.
دفتر مجاني خود را در اين مدت از دست داده بوديم . به ناچار در
خيابان جمالزاده نزديک ميدان انقلاب اتاقي را اجاره کرديم.
در نشريهي آذربايجان سسي علاوه بر تغيير نام، چندين تجديد نظر
كه هر كدام را يكي از اعضاي گروه عنوان كردهبودند، انجام شد:
يكي اينكه مطالب به فارسي و تركي هر دو نوشته شود تا خوانندگان
بيشتري را جلب كنيم.
دوم اينكه قطع نشريه مجلهاي شود تا مدت بيشتري در دكهها باقي
بماند.
سوم اينكه چند تن از بزرگان را نيز وارد هيئت تحريريهي نشريه
بكنيم، که قرعه اين فال بنام آقايان «محمد پيفون»[28] و «مجيد امين مؤيد»[29] افتاد. گفتنيست که آقاي پيفون
در اواخر تابستان 58 به ما مراجعه کرده و ادعا نمود که وي نيز به اتفاق چند تن از
دوستانش گروهي به همين نام بررسي مسائل آذربايجان تاسيس کرده و مايل به همکاري با
ما هستند.
اين دوستان پيشنهاد کردند که براي تاييد دوستان آذربايجانيمان كه
عموماً گرايش به گروههاي چپ داشتند، توجه بيشتري به استفاده از ادبيات و سمبلها
و نشانههاي اين جريانات داشته باشيم.
اما اين تدابير هم چندان
كارساز نبود چرا كه با پررنگتر شدن گرايش چپ در نشريه، انگيزهي افرادي كه موقعيت
مستقلتري داشتند، براي همكاري با آن تقليل يافت. من عملاً در شمارهي پنجم
آن
تقريبا دخالتي نکردم، تا جاييكه يادم هست بابك و سعيد نيز آن شور و هيجان اوايل كار
را نداشتند، و لذا نشريه با انتشار همان شمارهي پنجم تعطيل شد.
برخي مطالب چنليبئل و آذربايجانسسي خيلي سروصدا کرد. از طرفي
بخاطر مطالب و تحليلهايي بود که در مورد
تاريخچهي حکومت دموکراتها نوشته ميشد، آن زمان ساير نشريات آذربايجان در اين
مورد سکوت کرده و يا با اشارهي مختصري از کنار آن رد ميشدند. آنها عمدتا صفحات
خود را با ادبيات و فولکلور و داستانهاي اساطيري و... پر ميکردند. اما ما با توجه
به انگيزهي قوي سياسي نه تنها واهمهاي از طرح و مدافعه از ابعاد مثبت آن و
همچنين نقد نقاط ضعف آن نداشتيم بلکه براي ايجاد پسزمينهاي از سنن مبارزات ملي
در ذهن نسل جوان آنرا کاملا لازم ميدانستيم و از طرف ديگر اطلاعات ما از آن دوره وسيعتر
بود. ما به يک آرشيو قوي از روزنامهها، کتب و عکس و... دسترسي داشتيم که ديگران
از آن محروم بودند. ما مصمم بوديم تابوي ممنوعيت بحث در بارهي فرقهي دموکرات که
همچنان توسط حکومتگران جديد حفظ ميشد را بشکنيم. نورالدين غروي (نجفي مرعشي) که
از سوي دولت موقت بازرگان به عنوان استاندار آذربايجانشرقي منصوب شده (و اکنون نيز
گويا در آلمان به سر ميبرد)، از ديدن عکسي از پيشهوري در نشريهي ما وحشت کرده و
در يکي از مصاحبههاي خود از خطر تجزيه! سخن گفته و افزودهبود که در تبريز
نشرياتي منتشر ميشوند که حتي عکس پيشهوري را هم چاپ ميکنند!
از نوشتههاي مهم در
نشريهي «آذربايجان سسي» كه پژواکهاي پرطنيني بر انگيخت، اخطاري بود به جريانهاي چپ در برخورد
با مسائل آذربايجان در جنبش طرفداران آيتالله شريعتمداري.
در اينجا به ذكر دلايل
نگارش اين مقاله و نقد جريانهاي چپ ميپردازم.
نيروهاي سياسي سرتاسري چپ بر خلاف انتظار ما بههيچوجه مايل به
طرح مسألهي ملي در آذربايجان نبودند و آنرا مسألهي درجهي چندمي قلمداد
ميکردند كه
با حل مسألهي طبقاتي و استقرار حكومت پرولتاريا بطور طبيعي حل خواهد شد! و معلوم
نبود که چرا در کردستان حل مسأله موکول به استقرار ديکتاتوري پرولتاريا نبود.
ساختار جريانهاي چپ مانند اغلب سازمانهاي سياسي به نوعي متاثر از ساختار اداري
کشور بود، يعني نوعي سانتراليسم غيردموکراتيک متمرکز در تهران داشتند، اين مرکزيت
عموما سعي ميکرد گرايشات ملي آذربايجانيها را به لطايفالحيل کنترل کند، هرچند
در بدنهي اين تشکيلات فعالين و مبارزين ترک، بسيار زياد بودند اما آنها را حتيالمقدور
از مرکزيت دور نگهميداشتند و يا اختياراتشان را محدود کردهبودند. از خيل
هواداران به عنوان سياهي لشکر استفاده ميشد. شهيد شدن آنها در راه ايران بلامانع
بود، اما اگر ادعا ميکرند که ميخواهند در راه آذربايجان شهيد شوند نام آنها
ناسيوناليست قومگرا و ولايتي بود!
ساير گروههاي کوچکتر نيز که عموما به
هواداري از شوروي مشهور نبودند، عمده نيروهايشان در تهران متمرکز بود و در ساير مناطق
از جمله آذربايجان يا حضور کمرنگي داشتند و يا ابدا جايگاهي نداشتند و لذا عذر آنان
نيز موجه بود.
جريانهاي راست و مذهبي (اعم از چپ مذهبي و راست مذهبي) نيز عموما صورت مسأله را قبول
نداشتند تا چه برسد به آنكه به راه حل آن نيز بيانديشند.
فرقهي دموكرات آذربايجان كه به طور سنتي ميتوانست مدافع اين
مسأله باشد، عملاً حضور خارجي در آذربايجان نداشت و هرچهبود شاخهي آذربايجاني
حزب توده بود كه پسوند فرقه را نيز يدك ميكشيد، مركزيت اين حزب و همچنين سازمان
چريكهاي فدائي خلق (سچخفا) كه اولي آشكارا و رسماً و دومي عملاً به همسويي با حزب
برادر بزرگ ميكوشيدند، عليرغم انتظار عمومي نيروهاي صادق چپ، هيچيك نميخواستند
در آذربايجان يك مركزيت فعال و قائمبالذات بوجود آورند.
واقعيت اين بود كه همان انگيزههاي اقتصادي و سياسي كه موجب
وجهالمصالحه
قرار دادن آذربايجان در مقابل نفت شمال در سالهاي پس از جنگ دوم جهاني بود، در اين
ايام نيز بر
تفكر حاكمان كرملين و چپهاي متمايل به شوروي غالب بود؛ طرح مسألهي آذربايجان از
سوي احزاب چپ احساسات ضدشوروي را در حکومت تهران برميانگيخت و در مقابل از گرايشات ضدآمريكايي ميكاست، هدف
اصلي حزب توده در ايران تعميق روند مبارزه با آمريكا بود، تا بدينوسيله بتوانند
روابط مسکو- تهران را تقويت بخشند، نه اقدام در
جهت حل مسألهي آذربايجان.
اين احزاب از نظر سياست داخلي نيز در
مقابل نظام سرمايهداري، راه رشد غيرسرمايهداري را توصيه ميکردند. که در آن بخش
مهم اقتصاد در دست دولت باشد و بلوک سوسياليستي نيز طرف قراردادهاي اصلي بازرگاني
خارجي گردد. آنان در مقابل نمايندگان سياسي سرمايهداران که در محترمانهترين حالت
ليبرال ناميده ميشدند، از حکومت اسلامي به رهبري امام خميني حمايت ميکردند و رسما
اعلام ميداشتند که ما پيرو خط امام هستيم! اينان حزب خلق مسلمان و آيتالله
شريعتمداري را ليبرال، مدافع سرمايهداري و عامل آمريکا ميدانستند و به بهانهي اينکه
هژموني حرکت مردم آذربايجان در اختيار ليبرالهاي آمريکائي است، در مقابل ان
ايستادند.
ده سال بعد توانستم پي به عامل ديگري در
رويگرداني اين احزاب از طرح مسئلهي آذربايجان ببرم . و ان اينکه حكومت شوروي خود از درون
پوسيدهبوده و قطعاً تحليلگران و سياستگذاران شوروي خود نيک ميدانستند
که احساسات ناسيوناليستي در آذربايجان آنسوي ارس چه وزني دارد. اينبار در صورت
شروع بحران در آذربايجان ايران، دامنهي آن به آذربايجان آنسوي ارس نيز كشيده
خواهد شد و لذا به دليل ملاحظات امنيتي حکومت شوروي هم که شده، بهتر
بود فتيلهي
مسألهي ملي در آذربايجان ايران همواره پايين نگه داشته شود.
(چنانچه سياستمداران کنوني کشور ما نيز متناظرا از گسترش دامنهي احساسات ملي در
آنسوي ارس و تاثيري که در افکار عمومي در اين سوي ارس دارد دل نگرانيهاي کمي
ندارند.)
در جنبشي كه تحت عنوان طرفداران
شريعتمداري در آذربايجان در نيمهي دوم آذرماه 1358 به راه افتاد، نميتوان نقش مسألهي ملي
را به عنوان محرک اصلي حركت ناديده گرفت، در صدر انقلاب مردم زير چتر مشروعيتي
که يک رهبر مذهبي برايشان ايجاد ميکرد راحتتر و با ريسک کمتري حرکت ميکردند.
چنانچه شيخ خبير خاقاني در خرمشهر، شيخ عزالدين حسيني در مهاباد و مفتيزاده در
سنندج و مولوي (عبدالعزيز؟) در بلوچستان و.... حتي آيتالله طالقاني در تهران چنين
نقشي را برعهده داشتند.
كليهي اعضاي حزب خلق مسلمان را آذربايجانياني تشكيل ميدادند،
كه ميخواستند حول رهبريت آيتالله شريعتمداري، كه از ايشان با عنوان «اؤز
آغاميز» نام بردهميشد، سهم در خوري در ادارهي منطقه و همچنين در ادارهي مملكت داشته
باشند، طرح اختياراتي در حد انجمنهاي ايالتي و ولايتي و تنظيم قانون اساسي به نحوي
كه در آن حقوق و آزاديهاي مردم تضمين شود، همه انطباق كاملي با منافع ملي
آذربايجانيها داشت، ضمن آنكه بخشي از اين خواستها نيز شامل كل اهالي كشور بود.
بسيار طبيعي است در شرايطي كه هيچگونه تشكيلات سياسي مستقلي در آذربايجان حضور
نداشت، وجود
يك روحاني برجسته در سالهاي اول انقلاب اسلامي که ميليونها مقلد
و طرفدار داشت، ميتوانست زمينهي مشروعي براي تشكل و حرکت آذربايجانيها فراهم كند.
لذا در شرايط انفعالي چپ در آذربايجان، جريان جديدي كه با
مديريت حزبي موسوم به خلق مسلمان و با تاييد ضمني آيتالله شريعتمداري بوجود آمدهبود،
تنها كانالي بود كهميتوانست بستر يك حركت ملي در آذربايجان باشد. بسياري از نيروهاي
جوان و صادق چپ، با مراجعه به حكم وجدان خويش، در انديشهي همگامي با قيامكنندگان و تأثيرگذاري در اين حركت در جهت هدايت آن
به سمت بودند، اما با رهنمود مركزيت خود از اين كار بازداشتهشدند. مركزيت اين
جريانات تحليلهايي صادر كردند كه در آن حركت مردم آذربايجان را ارتجاعي، آمريكايي
و ضدانقلابي و مربوط به بورژوازي ليبرال و وابسته به غرب معرفي ميكردند.
چنليبئل دوم (آذربايجان سسي) شايد تنها نشريهاي بود كه به اين
رويكرد چپ تاخت. در اين مقالهي كوتاه، ضمن قبول ايراداتي به ماهيت محافظهکار و
سرمايهداري حزب خلق مسلمان، مطالبي قريب به اين مضمون نوشتهشدهبود كه وجود سالها
ستم ملي مسألهاي را به ملت ما تحميل نمودهاست، حال پس از انقلاب
اين مسأله فرصت بروز پيدا كردهاست. محراق جنبش آذربايجان يک ستم ملي است. كه بايد
ريشههاي آن را كند و تمام مظاهر آن را از بين برد، حال گروههايي كه ادعا ميكنند
حامي منافع خلق هستند اگر نتوانند خود كانال مناسبي براي حركت مردم بوجود آورند،
مردم خود از هر مسير ديگري (مانند حزب خلق مسلمان ولو بورژوائي و ارتجاعي) حركت
خواهند كرد و اگر شما بخواهيد در مقابل حركت مردم آذربايجان بايستيد، روزي خواهد
رسيد كه آذربايجانيها از روي سر شما گذشته و مسير حركت خود را هموار خواهند ساخت. پس بياييد از هم اکنون به
فکر روزي باشيم که مردم سرخورده از رهبرنمايان خويش در انتخاب راه درست مبارزه در
ماندهاند.
دو سه روز پس از انتشار اين مقاله دو تن از دوستان آذربايجاني
ما به نامهاي محمد و رضا -كه هر دو از اعضاي اوليهي گروه بررسي
مسائل آذربايجان بودند اما بعدها غيبشان زد و معلوم شد كه
جزو كادرهاي سچخفا شدهاند- به سراغ من آمدند و با اشتياق تمام پرسيدند؛ اين مقاله را چه
كسي نوشته؟!
گفتم: من، - گفتند:
واقعاً دست مريزاد، و سپس توضيح دادند كه در داخل سچخفا اختلاف زيادي برسر مسائل
مختلف، از جمله مسألهي آذربايجان وجود دارد، ما جزو گروه منتقد هستيم و وقتي اين
مقاله را خوانديم بسيار خوشحال شديم، به مركزيت سازمان رفتيم و از اشتباهات سازمان
در برخورد با جنبش آذربايجان انتقاد كرديم ـ گفتند: نظرات خود را مدون كنيد، ما هم
بلافاصله اين مقاله را به آنها نشان داديم و گفتيم عين نظرات ما دراين مقاله مدون
شدهاست.
كمي بعد يك گروه موسوم به اقليت از درون سازمان انشعاب كرد كه
محمد و رضا نيز جزو منشعبين بودند. در واقع بخش راديکال فدائيان به عنوان اقليت از
بدنه اصلي (اکثريت) جدا شده بودند، اختلاف اصلي اينان عمدتا به تحليلشان از رژيم
حاکم برميگشت، در اين اواخر جريانات آذربايجان نيز موجب بالا گرفتن بحثها و تشديد
بحران درون سازماني گرديدهبود.
اين را ميتوان به مثابهي يكي از نقاط قوت و جنبههاي
مثبت حركت مستقل دانشجويان آذربايجاني دانست كه بيآنکه از اختلافات درون
سازمان فدائيان اطلاع داشته باشند، عملا تحليلهايي ارائه ميکردند که علاوه بر
راهگشايي براي جوانان آذربايجاني ، در داخل يکي از سازمانهاي سياسي چپ آنزمان، نيز
همآوائيهايي را برانگيخته بود.[30]
فعاليتهاي دانشجويان در اواخر دورهي
پهلوي عموما در فاز فرهنگي بود. بلافاصله پس از سقوط رژيم با تجمع دانشجويان
آذربايجاني در دانشگاه تهران و تشکيل اولين کنگرهي آذربايجان در دانشگاه صنعتي
آريامهر در اسفند 1357 فاز سياسي آن استارت خورد، اما بدلايل فراهم نبودن شرايط
ذهني (هم براي روشنفکران و هم براي تودهي مردم) امکان سازماندهي و ايجاد تشکيلات
و اقدامات عملي ديگر فراهم نبود. اهم اين دلايل را ذيلا مينويسم:
اول اينکه هنوز براي حرکت ملي آذربايجان هيچگونه طرح تئوري
نشده بود و هيچکادر حرفهاي براي سازماندهيها نداشتيم.
ثانيا مابين تهران و تبريز (که حتي امکان
چنين تجمع و کنگرهاي نيز از آن سلب شده بود.) هنوز اختلاف فازي تحميل شده، وجود داشت. سطح سواد سياسي در ميان
دانشجويان فعال تهران، بالاتر از همهي شهرستانها و از جمله تبريز بود و عملا
عملکرد قويتري در محيطهاي روشنفکري داشتند. اما ناگفته پيداست که تهران نميتوانست
وکيل خودخواندهي حرکتي باشد که مرکز ثقل آن در تبريز قرار داشت.
ثالثا در آن زمان تودههاي مردم نسبت به روحانيت سخت
متوهم بودند و عموما توسط روحانيون و به توصيهي آنان وارد جريانات سياسي ميشدند.
چپها و آذربايجانگراها عمدتا نيروهاي روشنفکري و دانشجوئي بودند که هنوز پايگاه
مردمي محکمي نداشتند. صحبتها و بحثهاي آنان به ندرت از دايرهي محيطهاي روشنفکري
خودشان خارج ميشد.
رابعا بهعلت وجود سالها اختناق و
ديکتاتوري، مردم عادي شناخت درستي از مسالهي ملي نداشتند و در تعريف هويت، نخست
خود را مسلمان و ايراني، بعد ترک و آذربايجاني معرفي ميکردند. حتي بعضا تحت تاثير
تبليغات مسموم رژيم پهلوي ترک بودن را عارضهاي ميدانستند که گويا بعدا گريبانگير
آذريها شدهاست! و طبعا ميتوانستند آنرا در صورت لزوم پيش پاي ارزشهاي اسلاميت و
ايرانيت فدا کنند.
خامسا به علت وجود سالها سانسور و اختناق
و تبليغات منفي رژيم، کم نبودند آذربايجانيهايي
که حتي نفس وجود مسألهي ملي را انکار ميکردند. بحث دربارهي مسألهي ملي و تاکيد
روي حقوق زباني در ذهن بسياري از مردم رنجکشيدهي آذربايجان، وقايع فاجعهبار پس
از دموکراتها را تداعي ميکرد. لذا در بهترين حالت حتي در صورت تاييد صورت مسئله،
حرکت در جهت حل آنرا به زمانهاي آتي موکول ميکردند.
موقعيت زماني نيز چندان مساعد نبود
چراکه:
1- حرکت دانشجويان آذربايجاني زماني داشت
سياسي ميشد که همهي يارکشيها انجام شده بود و آنانکه باقي مانده بودند عموما
کساني بودند که يا بازي بلد نبودند، يا ترجيح ميدادند در نقش ناظر و داور در کنار
گود وقتگذراني کنند.
2-
طوفاني در شرف رسيدن بود و علاوه بر گروههاي فشار، نيروهاي انتظامي و امنيتي حکومت
نيز به تدريج عرصه را به همان تشکيلات موجود تنگ ميکردند و در چنين شرايطي برخي
از افرادي که پيوند سستتري با تشکيلاتشان داشتند، ترجيح ميدادند حتي درصورت کنده
شدن از آن، مدتي آزاد بمانند تا ضربهي بيشتري متحمل نشوند.
3-
ترديد و ناتواني چپ در مدافعه از حقوق ملي آذربايجان، بسياري از آذربايجانيها را
سردرگم کرده بود. براي تصحيح مواضع، اصلاح ذهنيتها و آنگاه ارائهي تحليلهاي جديد
فرصت بسيار مستعجلي (از اوايل سال 1358تا اواخر 1359) وجود داشت. تا چه برسد به
ايجاد تشکل جديد و جذب نيرو و سازماندهي آنها.
حركتي كه با
تجمع دانشگاه تهران و كنگرهي دانشگاه صنعتي (آريامهر) شريف و انتشار نشريات تركي
و نهايتاً تأثير بر افكار عمومي و بخصوص بخشي از فعالين چپ بوجود آمدهبود، با
بستهشدن دانشگاهها در سال 1359 فروكش كرد، در آنزمان من هنوز بايستي دو ترم
ديگر تحصيل ميکردم و اينک مجبور بودم تا بازگشائي نامعلوم دانشگاهها صبر کنم.
با شروع جنگ
ايران و عراق و تثبيت پايههاي حكومت جمهوري اسلامي ايران و عملكرد سيستماتيك حاكميت
جهت تحديد و
نهايتاً حذف كليهي جريانهاي فكري اپوزيسيون اغلب اعضاي فعال گروههاي سياسي دستگير
و يا متواري شدند.
تعدادي از
اعضاي گروه "بررسي مسائل آذربايجان" به اصطلاح ذوحياتين بودند، يعني علاوه بر اينكه با ما
همكاري ميكردند، كمابيش به برخي جريانات سياسي چپ نيز وابستگيهايي داشتند. اينان
اکثرا در بخش
اجرايي گروه مانند چاپ و توزيع نشريات چنليبئل و آذربايجانسسي كار ميكردند، با
بستهشدن اين نشريات در اواخر سال 58 و بستهشدن دانشگاهها در سال 59 ، اجباراً مسئوليتهاي خويش
را رها كردند و ارتباط خود را با بسياري از جمله ما بريدند، تني چند از آنان
دستگير و راهي زندان شدندو... شرايطي پيش آمد كه ديگر نه علي ماند و نه حوضش.
جو سياسي مملکت به تدريج بستهتر ميشد.
پس از سرکوبي حزب خلق مسلمان در زمستان 58 و بستن دانشگاهها در سال 1359 و حمله به
گروههاي سياسي راديکال و نهايتا تسويه حسابهاي داخلي که منجر به فرار اولين رئيس
جمهور کشور در اوايل سال 60 شد. هرروز حلقهي محاصره تنگتر ميشد. بسياري از
دانشجويان سياسي كه ارتباطشان بدليل تعطيلي دانشگاهها از هم قطع شده بود، اينجا و
آنجا دستگير ميشدند برخي اعدام و برخي به حبسهاي طولاني محكوم ميشدند، ديگران نيز از ترس لو
رفتن هيچ تماسي با همديگر نميگرفتند و هر يك در گوشهاي خزيده بودند. بغير از مجلهي
وارليق كه به مسئوليت دكتر جواد هيئت در تهران منتشر ميشد، و يك صفحهي تركي كه
توسط آقاي يحيي شيدا در مهد آزادي به چاپ ميرسيد. عملاً هيچ نفس گاهي براي
فرهنگ ما وجود
نداشت. در
چنين شرايطي همكاري خود را با مجلهي وارليق اين چراغ هميشه روشن ادبيات تركي شروع
كردم.
در تهران همهي دوستان ما پراکنده شده بودند، دامنهي کارهاي
گروهي بسيار محدود شدهبودند. لذا بيشتر فعالتهاي من جنبهي انفرادي به خود گرفت و
يا در گروههاي دو يا سه نفرهاي که کمتر ماهيت سياسي داشته باشند ميتوانستيم کار
کنيم. عملا اجتماع بزرگتر به هيچوجه نه صلاح بود و نه مقدور. من به همراه فردي
بنام مستعار آيدين، يک برنامهي تحقيقاتي راه انداختيم مرتبا به طبقهي هفتم
کتابخانهي مرکزي دانشگاه تهران سر ميزديم که مرکز روزنامهها بود و روزنامههاي
مربوط به آذربايجان در سالهاي 1320 الي 1332 را مطالعه ميکرديم و کدبرداري مينموديم[31].
ضمنا شخصا به مرکز آمار ايران ميرفتم و سعي ميکردم براي مقايسهي آماري شاخصهاي
عقبماندگي در آذربايجان اطلاعاتي جمعآوري کنم.
همزمان با تورکاوغلو و رحماناسدالهي (که اولي شاعر و دومي
نوازندهي قارمون بود) جلسات مرتب داشتيم که اين جلسات حتي تا سال 64 نيز ادامه
داشت. آنجا در مورد ادبيات و موسيقي آذربايجان بحث و گفتگو ميکرديم. پاي ثابت اين
جلسات ما سه تن بوديم. اما بعضا مسعود و سعيد و بابک از ياران چنليبئل نيز به جمع
ما ميپيوستند. نتيجهي بيروني اين جلسات، اولين نواري بود که از آثار رحمن منتشر
شد. در اين نوار که گويا هزينهي استوديوي آنرا مسعود تامين کرده بود ، وحيد برادر
رحمان ناغارا و عارف پيانو نواخته بود. روي جلد نوار نيز من چندين جملهي شاعرانهي
ترکي در وصف زلالي نواي قارمون رحمان نوشته بودم. انتشار اين نوار تاثير زيادي هم
در روحيهي دوستاني که ماهها دربدري و استرس روحي تحمل کردهبودند داشت و همچنين
در روحيهي خود رحمان که آن روزها او نيز دچار سردرگمي شده بود. بعد از آن رحمان
نوار دوم خود را نيز با همراهي بيژن داداشي انتشار داد و نامش حسابي سر زبانها
افتاد.
رحمن قرائت جديدي از قارمون به مردمش هديه ميداد او ترکيبي از
عشق و غيرت را چنان در زلالي نواي سازش مينواخت که شنوندگان بي اختيار مدتها
مسحور نداي جادوئي آن ميخکوب ميشدند. او قلمرو قارمون را از محدودهي رنگهاي شاد
عروسي به سرزمينهاي تازهتري توسعه داد رحمن خنياگر مبارزات، دردها و آلام ايل
خويش شده بود، صميميت لحن ساز او، ناشي از صميميت و حضور قلب نوازندهاش يعني خود
رحمن بود. او در پسزمينهي نواي ساز خويش قيافهي پرمهر مادر بلند بالايش را ميديد
که با سکوتي اسرارانگيز و نگاهي نگران به فرزندش مينگرد.
بطور موازي در تهران کارهايي نيز در تبريز انجام ميدادم .
فرصتي كه تعطيلات در اختيار من گذاشت غنيمت شمرده، به اميد اينکه بتوان آتشي را زير خاکستري نهاد، مرتبا به تبريز سفر ميکردم. در
آنجا جو پليسيتر از تهران بود. اما عليرغم آن توانستيم، قدمهاي چندي به اتفاق
دانشجويان دانشگاه تبريز برداريم.
در اين مدت هرچند
فعاليتهاي ما همه ظاهري فرهنگي و هنري داشتند، اما صحبتهايمان جنبهي سياسي داشت. اين صحبتها
که بعضا در حد يک سخنراني از پيش آماده شده، نيز پيش ميرفت، عمدتا خاصيت روشنگرانه داشت و
اقدام خاصي را به دنبال خود نميطلبيد. در تبريز سعي داشتم برخي از دانشجويان علاقهمند را که ممکن
بود با روند رو به وخامت اوضاع دچار سردرگمي و انفعال سياسي شوند، حول يك كار فرهنگي و در
خدمت آذربايجان سازماندهي كنم، يك گروه آموزش زبان و ترجمه به راه انداختيم و به بهانهي ترجمهي
متون تركي به فارسي و بالعكس الفباي كريل (در آن زمان كليهي كتب چاپ جمهوري
آذربايجان به اين الفبا بود)، قواعد گرامر زبان تركي و اصول جملهنگاري در تركي را به دوستان
دانشجو آموزش دادم. اغلب اعضاي گروه ترجمه را دختران دانشگاه تبريز تشکيل ميدادند.
گروه دوم كه فعالتر بود در زمينهي ادبيات عاشيقي كار ميكرد، در اين گروه علاوه
بر آموزش الفباي كريل و قواعد زبان تركي به آموختن اصول شعر عاشيقي پرداختم و هدف
اين بود كه بتوانيم با عاشيقهاي تبريز كه اغلبشان را ميشناختم، ارتباط
سازندهاي را که از دو سه سال پيش شروع کردهبوديم، ادامه داده، يك بده ـ بستان فرهنگي راه
بياندازيم. از اعضاي فعال گروه "ابراهيم" قرهداغي و "مهدي"
تبريزي و ترکمن يا توتمن (اهل ترکمنچاي) بودند. (آن موقع به دلايل امنيتي عادت
نداشتيم که نام فاميل افراد را بدانيم) ارتباط گروه بيشتر با عاشيقعبدالعلي، عاشيق بشير و
عاشيق اشرف بود، اينان را از چندسال پيش و در برنامههاي دانشگاهي ميشناختيم.
توتمن خود به کلاس ساز عاشيق عمران ميرفت و من سعي ميکردم او
را درجريان پيشرفتهاي موسيقي مردمي ترکيه قرار دهم. چنانچه پيشتر اشاره کردم عمده
تحول هنر عاشيقي در قلمرو ادبيات بود، اما آهنگها همان آهنگهاي سنتي صدها سال پيش
بودند. در ترکيه هنرمنداني چون روحيسو و زولفو ليوانهلي که تحصيلات دانشگاهي در
زمينهي موسيقي داشتند، در ساز سنتي ترک نوآوريهاي زيادي انجام داده و به خلق يک
نوع موسيقي متناسب با نيازهاي نسل جوان ترک نائل شده بودند. به نظر ميرسيد عاشيقهاي
سنتي ما خود قادر به ايجاد چنين تحولي نبودند و لذا اين کار بايستي بدست نسل
جوانتر سپرده ميشد. اما توتمن مبتديتر از آن بود که بتواند چنين وظيفهاي را بر
عهده گيرد..... اين تحول سالها بعد با تداول ساز باغلاما بين جوانها راه خود را
هموار کرد.
به همراه ابراهيم و مهدي اشعار بسياري از عاشيق شمشير، صمد
وورغون، توركاوغلو و قافلانتي را براي عاشيقها نوشته، به دستشان
ميرسانديم که اينجا و آنجا ميخواندند. تا آنروز عاشيقهاي ما
حتي نام عاشيق شمشير را نيز نشنيده بودند.
چنانچه پيشتر اشاره کردم مجموعهي نسبتا كاملي از
روزنامههاي آذربايجان در سالهاي 25ـ1324 داشتم كه اشعار وطني و انقلابي عاشيق
حسين جوان در برخي شمارههاي آن چاپ شدهبود. صورت كامل آنها را استخراج کردم و به عاشيقعبدالعلي دادم[32]،
عبدالعلي نيز به همراه عاشيق اشرف يك كاست از اشعار حسين جوان را اجرا كرد، قريب
هزار عدد از آنرا تکثير کرده به بازار دادم، اين اولين انتشار اشعار «عاشيق حسين
جوان» پس از قريب به سيواندي سال در تبريز بود.
***
اعتقاد داشتم که هنر نبايد ايدئولوژيک و
حزبي شود، بخصوص در کشورهاي جهان سوم. چرا که وقتي دشمنان به تعقيب سياست ميپردازند،
هنر زير پا لگدمال ميشود. اما متاسفانه گروههاي سياسي ما از عاشيقها استفادهي ابزاري
بسياري کردهبودند. در شرايط سخت آنها همگي مخفي شدهبودند در حاليکه عاشيقها نميتوانستند
مخفي باشند و لذا بسيار زير ذرهبين بودند.
به هر حال ما بياعتنا به طوفاني که در
شرف فرارسيدن بود، کار خود را ميکرديم. ميخواستيم قبل از اينکه دست و بالمان
بسته شود، تا جائيکه بتوانيم بذر کارهاي آينده را کاشته باشيم.
در تبريز با فعالين مسائل آذربايجان تماس گرفتم ، تماس من با
فردي موسوم به پرويز بود. در صحبتهايي که با ايشان داشتيم متوجه شدم که آنان نيز
از اينکه مسألهي ملي آذربايجان در دستور کار گروههاي سياسي نيست سخت شاکيند، طي
چند جلسه ملاقات بعدي متوجه شدم که به فکر ايجاد يک تشکل هستند اما به دلايل
امنيتي نخواستم از چندوچون آن خبردار شوم.
به پرويز گفتم يکي از نقاط ضعف ما اين است که تا کنون تحليل
مدون و درست و حسابي از ابعاد مسالهي ملي ارائه ندادهايم به آنان گفتم من مقالهاي
در اين رابطه نوشتهام و اگر شما نيز مقالهاي بنويسيد، ميتوان اينها را به عنوان
سنگ بناي هر تشکل سياسي استفاده کرد و ضمنا آنرا در اختيار گروههاي سياسي ديگر
گذارد تا مواضع خويش را نسبت بدان روشن کنند. او اين پيشنهاد را با دوستانش مطرح و
آنان نيز تاييد کرده بودند. بعد از دو- سه هفته يک مقالهي مفصل ترکي تايپ شده،
برايم آوردند.[34]
از سبک وسياق نوشتهاي که پرويز در اختيارم گذارده بود، حدس
زدم که نوشتن چنين مقالهاي نميتواند کار هيچکس جز دکتر زهتابي باشد. از ايشان
چندين مقاله و نوشته در نشريهي ارک که از سوي "گروه روشنفکران مترقي ترک
ايراني" در برلين چاپ ميشد خوانده بودم و قلم ايشان براي من کاملا قابل
تشخيص بود. ميدانستم که ايشان بعد از انقلاب به ايران بازگشته و کرسي زبان و
ادبيات ترکي در دانشگاه تبريز راه انداختهاند. اما اکنون پس از تعطيلي دانشگاه
نميدانستم کجا ميتوان ايشان را يافت. با پرسوجوئي که به عمل آوردم معلوم شد که
ايشان هنوز در تبريز ساکنند و عليرغم تعطيلي دانشگاه اتاقي نيز در آنجا دارند. [35]
با اشتياق فراوان به ملاقات ايشان شتافتم، بي آنکه در رابطه با
نحوهي ارتباط ايشان با پرويز و... کنجکاوي کنم. پس از اولين ملاقات در دانشگاه مرا
در منزل خويش در انتهاي خيابان صائب، پذيرفتند و با حوصله و علاقهي فراوان به
سئوالات بيشمارم در مورد وضعيت فرقه در آن سوي ارس و داستان تبعيدشان به آسياي
مرکزي و چگونگي خلاصيشان از زندان قاف[36]
و ... پاسخ ميدادند، من نيز مجموعهاي از مطالعات و کارهاي تحقيقي خود و مقايسههاي
آماري که مابين آذربايجان مناطق مرکزي ايران انجام دادهبودم در معرض نقد و قضاوت
ايشان قرار ميدادم.
هر بار که به تبريز ميرفتم حتما به ديدار ايشان ميشتافتم.
علاوه بر آن دانشجويان گروه ترجمه و گروه ادبيات عاشيقي و هم چنين پرويز را نيز
ملاقات ميکردم.
اين روزها دست و بال عاشيقها بسيار بستهشدهبود.
گفتهميشد که يکبار به قهوهخانهي بيترانهي عاشيقها در طبقهي دوم سينما
ديانا ريخته و ده- دوازده ساز را با خود به کميته بردهبودند. نمايندهي آنها مرتبا
به کميته مراجعه ميکرد اما سازها را آزاد نميکردند. از اطراف اورميه خبر ميآمد
که به يک عروسي ريختهاند، ساز را از دست عاشيق گرفته و در حياط بيخ ديوار گذارده
و سپس با کلاشينکوف آنرا تيرباران کرده و رفتهاند!
اغلب عاشيقها يا بيکار بودند و يا براي
امرار معاش به مشاغل ديگر روي مياوردند, عاشيق حسن در منزل خود قالي ميبافت،
عاشيق عبدالعلي با پيکان قراضهي خود بين راه تبريز-کليبر مسافرکشي ميکرد. يکبار
هم او را در همين راه کليبر به بهانهاي از ماشين پياده کرده و با مشت و لگد به
جانش افتاده بودند.
***
روزي براي ملاقات و تحويل چند شعر، منزل عاشيق
بشير رفتم[38] او چندين ماه بيکار مانده
بود، از فقر عريان او سخت متاثر شدم، در حياط منزل چندين بچهي قد و نيم قد، پاپتي
با تکه ناني در دست روي خاک و خل نشسته بودند.
همسر جوانش برايمان چايي آورد و مانند سايهاي
بيسر و صدا از اتاق خارج شد، عاشيق سازش را برداشت، خواست بنوازد، اما يکباره
آنرا زمين گذاشت و نزديکتر آمده در گوشي بمن گفت:
- آي فيلانکس! گؤرهسن اسلحه هاردان
تاپماق اولار؟ (فلاني فکر ميکني از کجا ميتوان اسلحه بدست آورد؟). عادت داشت به
مخاطبين خود فلانکس ميگفت.
گفتم: نميدانم.
گفت: رفيقي دارم که ميگويد در جبهه ...
بعد از ادامهي حرفش منصرف شد و دوباره
سراغ ساز خود رفت.
***
چندي بعد شنيدم داوطلبانه به جبهه رفته (!)
و هنوز يکماه نشده بود که جنازهي رشيد او را تحويل همسر نگون بختش دادند.
در آستانهي زمستان 59 هنوز چند ماهي از فعاليت گروه ترجمه
نگذشته بود که اين گروه با حملات عوامل حکومتي متلاشي شد، بسياري از فعالين آنها يا
در گروههاي سياسي فعاليت ميکردند يا دوستان نزديکي در اين گروهها داشتند که در
زندان آنان را لو داده بودند. از گروه ترجمه نجلا را گرفته بودند او فعالترين عضو
گروه و دختري بود بسيار صريحاللهجه ، بلندبالا، با گونههاي لالهگون. اما من
هرچه ميخواستم قيافهي او را در ذهنم مجسم کنم تنها شعلهي آتشي را ميديدم که
پشت نردههاي آهنين قد برافراخته بود. اين تصوير هيچگاه از ذهنم بيرون نرفت.
پس از آن بقيهي دخترها نيز خانه و کاشانهي خود را ترک کردند
تا آبها از آسياب بيافتد.
اوايل سال 1360 مهدي ناپديد شد. وي در حدود 17-18 سال سن داشت
و هنوز دانشآموز بود و بهاصطلاح پشت لبش تازه سبز شده بود او با اشتياق تمام در
گروه ادبيات عاشيقي کار ميکرد و علاقهي عجيبي به زبان و ادبيات ترکي يافتهبود. گفته
ميشد که او را که گويا هنگام پخش يک اعلاميهي سياسي گرفته بودند، هنوز يکماه از
دستگيريش نگذشته بود که اعدامش کردند، وي چندساعت قبل از اعدام، ساعتمچي خود را
همراه يک نوشته برايمان فرستاده بود، که جملات سادهاي قريب به اين مضمون بکار
برده بود:
"چند ساعت ديگر مرا اعدام خواهند کرد اما هيچگاه خود را
چنين خوشبخت احساس نکرده بودم چرا که در راه اعتلاي فرهنگ و آزادي خلق خويش قرباني
ميشوم! "
ابراهيم نوشته و ساعت
مهدي را به خانوادهاش رسانيد. بعد از متلاشي شدن اين گروهها چندين ملاقات نيز با
پرويز داشتم، بعدها او نيز غيبش زد. مانديم من و دکتر زهتابي، او را يکي دو بار
ديگر در منزلش ملاقات کردم که بلاخره يکبار هرچه به منزل او مراجعه و در کوبيدم از
او نيز خبري نشد.
با ناباوري تمام شنيدم که وي نيز با توجه به تغيير اوضاع به
قصد فرار از مرز در کوههاي سلماس گرفتار شده و او را در سن 60 سالگي گرفته و بعد
از چند روز نگهداري در زندان عادي سلماس، راهي زندان اوين کردهاند.
از دوستان فعال در "گروه بررسي مسائل آذربايجان" و
بخش اجرائي چنليبئل که گويا در گروههاي مختلف سياسي فعاليتهايي داشتند هم داوود، رضا
و توحيد را گرفته بودند، چنگيز و محمد هم به خارج از کشور گريخته بودند. از بقيه نيز
خبري نداشتم. چندي بعد شنيديم که رضا را اعدام کردهاند.
و من در بهت و سکوتي مرگبار ضربآهنگ فاجعهاي را ميشنيدم که
هر لحظه ميتوانست درب خانه مرا نيز بکوبد. بسياري از دوستان همدانشگاهي که
گرفتار شده بودند منزل ما را ميشناختند و بعيد نبود نام و آدرس مرا هم تحت
فشارهاي روحي و رواني به آقايان داده باشند. هر لحظه امکان داشت به منزل بريزند. منزل
ما در در خيابان نوزدهم محلهي شهرآرا بود روزها خود را در کتابخانه پارک شهرآرا
مشغول ميکردم و عصر ديروقت به منزل ميامدم. در آن منطقهي شهرآرا، دهها ساختمان
همتيپ دو طبقه در يک رديف کنار هم ساخته شده بودند. مدتها هر شب پس از خوابيدن
اهل خانه، با لباس کافي و کفش کوهنوردي به آرامي به پشت بام ميرفتم و تا نزديکي
صبح آنجا ميماندم. تا در صورتيکه شبانه بخواهند به خانه بريزند، بتوانم به سرعت به
پشت بام همسايهها فرار کنم. خوشبختانه کمي بعد نيز منزلمان را عوض کرديم و آن
دوران پراضطراب بلاخره از سر گذشت......
در سال 61 دانشگاهها بازگشايي شدند اما
براي کدام دانشجو؟ بسياري از دوستان دانشجو غايب بودند!! نيمي متواري، نيمي اسير و
برخي اعدام شدهبودند. ساختمان فعاليتهاي فوق برنامهي دانشگاه سوت و کور بود.
افراد آشنا تا همديگر را ميديدند، راه خود را کج ميکردند و يا با سلامي آهسته که
بيشتر به آه سردي ميمانست از کنار هم رد ميشدند.
تا جائي كه گوش فراميدادم هيچ صدايي از دانشگاه كه زماني
پرخروشترين سنگر آزادي بود، به گوش نميرسيد.
در اتاق روزنامهخواني بجز چند جريدهي شريفه
چيزي براي خواندن نبود. تنها نوشتهاي که بياختيار يک ساعت به آن خيره ماندم شعري
از اوختاي بود که در گوشهاي از ميز کتابخانه با خودکار کندهشدهبود.
«شهر قوردون قارنيندايدي»
(شهر را گرگ بلعيدهبود)
[1] - از سه شهيد حادثه 16 آذر،
قندچي و بزرگنيا آذربايجاني و شريعت رضوي خراساني بودند. (نقل قول از آقاي مهندس
حبيب يکتا)
[2] - در جائي خواندهام
که رود زرد از پيوند دو رود بزرگ بوجود آمده، آب يکي از آنها نسبتا صاف و زلال ،
اما ديگري گلآلود و کدر است، هرچند هر دوي آنها در بستر واحدي حرکت ميکنند اما
در طول صدها کيلومتر آبهايشان در هم ادغام نميشوند و آبهاي سمت چپ رودخانه زلال و
سمت راست آن همچنان کدر و به همين ترتيب به درياي چين ميريزند.
[3]
- تنها
کنسرت رسمي که به ياد دارم کنسرتي بود که به مناسبت "سقوط آذربايجان"
بدست ارتش شاه در 21 آذر هر سال در تالار رودکي تهران برگزار ميشد و يکبار نيز در
اواخر دهه چهل کنسرتي براي "رشيد بهبودوف" در تهران و شيراز (و نه
تبريز) ترتيب داده شده بود.
[4] - تعداد
کتب چاپي ترکي در طول پنجاه و اندي سال حکومت پهلويها (بجز فاصله شهريور 1320 تا
21 آذر 1325) شايد به تعداد بيست عدد هم نرسد. از آن جملهاند کتاب حيدر بابايه
سلام در دوره دکتر مصدق و چند کتاب که به همت صمد بهرنگي، بهروز دهقاني در تبريز
و سلامالله جاويد و سهند و علي تبريزي در تهران در دهه چهل به چاپ رسيد. کليه اين
کتابها نيز در مايه فولکلور و يا ادبيات و زبان بودند. که با شکار فرصتها و با
استفاده از نقاط کور دستگاههاي مميزي و..... مجال چاپ يافته بودند. يعني چيزي در
حدود يک کتاب در سه سال! تازه برخي از اين کتابها نيز بلافاصله جمعآوري ميشدند.
(در اين ميان فقط کتب نوحه استثنا بودند) در عالم مطبوعات نيز بطور کلي خلاء کامل
بود
[5] - علي ملازاده بعدها در سوئد رحل اقامت
افکند و مدتها رئيس فدراسيون
آذربايجانيهاي مقيم سوئد بودهاست
[6] -
تفريس لغتي عربي به معني آسيميله شدن در ميان فارسهاست که آنرا از دوستم يوسف
عزيزي بنيطرف آموختهام.
[7] - از جمله
آقايان رضا رسولي و سيدهادي نبوي که اکنون هر دوي آنان سر درنقاب خاک کشيدهاند
[8] -. هنوز دو سه ماهي از شروع کلاسها ترم
اول ما نگذشته بود که سر امتحانات نيمترم دانشگاه شلوغ شد و کليه امتحانات
دانشجويان سال اوليها بهم خورد. چندي بعد شنيديم دانشجويان شهرستاني که در خوابگاه
دانشجوئي اسکان داشتند، در اعتراض به سوءرفتار مدير خوابگاه با يکي از والدين،
اعتصاب و اعتراض يکپارچهاي راه انداختهاند.
ظاهرا پدر دانشجوئي براي ديدن فرزندش به تهران آمده و شب را
بدون کسب اجازه از مديريت دانشگاه به قول معروف قاچاقي در خوابگاه مانده بود.
مديريت خوابگاه نيز آن دانشجو را از خوابگاه اخراج کرده بود که مايهي عبرت ديگران
شود!
فرداي آنروز دامنهي اعتصاب و اعتراض به کلاسهاي درس سرايت کرد.
کار چنان بالا گرفت که آخر سر همه دانشجويان تصميم گرفتند ترم خود را بالاتفاق پس
دهند!
[9] -براي اطلاعات بيشتر در مورد اتاق
موسيقي به آدرس زير مراجعه کنيد.
[10] -
خبرنامه انجمن دانشگاه صنعتي شريف –شاخه اروپا شماره 11 آبانماه 1382 (http://suta.org/modules.php?op=modload&name=UpDownload&file=index&req=getit&lid=22)
[11] - آخرين کتابهاي ترکي
حدود دهسال پيشتر به همت صمد بهرنگي و بولود قرهچورلو چاپ شده بود و در طول دهسال
اخير در حيطه نشر اختناق کامل برقرار بود.
[12]- البته
ما اين فرصت را نيز فوت نکرديم، و محض کشف برخي سوراخ- سمبههاي رژيم هم که شده،
معرفينامهاي از دانشگاه گرفته، به ادارهي مميزي وابسته به وزارت فرهنگ و هنر
(ادارهي سانسور) برديم. فيلم توسط هئيت سانسور که مرکب از سه نفر که عبارت بودند
يک نفر از کارمندان وزارت فرهنگ و هنر، و يک نفر از سازمان امنيت و يک نفر روحاني
بررسي شد و طبعا به اتفاق آرا راي بر غيرمجاز بودن نمايش آن دادند.
[13]- مسئول گارد دانشگاه ما سروان نوروزي بود که توسط فداييان خلق
ترور شد. اين حادثه روحيهي مبارزاتي دانشجويان را بسيار بالا برد.
[14] - اطلاعات مربوط به برنامه عاشيقهاي دانشگاه تبريز را
مسعود در اختيارم گذارده است.
[15] -
تقريبا تمام اجراهاي عاشيق اصلان براي ما يک کشف تازه در هنر عاشيقي بود. او در
ابتدا ديوان شاهخطائي اجرا کرد با اشعاري از قول هارتون، همچنين برخي اهنگهاي
عاشيقي خاص مانند سيواستاپول و زيل شيکسته اجرا کرد و نهايتا براي اولين بار از
قاچاق کرم خواند. اين برنامهها همه در نوع خود اولين بودند که با استقبال پرشور
دانشجويان مواجه شد. در آن سالها محيط دانشگاهها بسيار سياسي شده بود، تعدادي از
دانشجويان توسط رژيم شاه گرفتار شده راهي زندان ميشدند، اينجا و آنجا دانشجويي را
ميديدي که ترک تحصيل کرده، به صفوف مبارزين پيوسته است. موسيقي عاشيقي که در آن
حماسه و عشق در هم آميخته و از اعماق جامعه برميخواست و با صميمتي که داشت در دل
و جان جوانان مينشست و با آن عجين ميشد. تو گوئي اين خداحافظي عاشيق اصلان در
پايان برنامه خود شعري بود وصف حال همه آنها : گول اولاسيز، بولبول اولاسيز، قفسده
اولميياسيز!
[16]- مهدي ح. از دانشجويان بسيار فعال دانشگاه و به اصطلاح بچهي ناف
تهران بود. با اين که زبان مادريش فارسي بود اما ترکي را از بقال و کسبه و هممحلهايهايش
ياد گرفتهبود و تقريبا با لهجهي زنجاني صحبت ميکرد.
[17]- رضا د. از دوستان ما در انجمن فيلم دانشگاه و ذوق ادبي بسيار
خوبي داشت . او که از کردهاي کرمانشاهبود در عين حال علاقهي خاصي هم به زبان و
ادبيات و موسيقي آذربايجاني داشت، کمابيش ترکي آموختهبود و اشعار بسياري از صابر
و شهريار را حفظ کردهبود.
[18] -
رضا جهانشاهي از يک خانوادهي اصيل تبريزي بود. اجداد وي از زمان قراقوينلوها در
تبريز سابقهي روحانيت داشتند. رضا در دانشگاه ما رشتهي مهندسي برق ميخواند وي
مدتي عضو فعال دانشجويان پيشگام" وابسته به فدائيان خلق بود و مدتي نيز گويا
جزو کادرهاي آن سازمان بود، در جريان انشعاب به فدائيان اقليت پيوست، بعدها در
تهران دستگير و اعدام گرديد.
[19]- بعدها برايم معلوم شد که اصل نوشتهي نابدل چيز ديگري بوده و پس
از شهادت وي ناشرين اين اثر امانتداري نکرده و در مضمون آن دست برده و بخصوص يکي
دو صفحهي به آخر آن (که انشاء متن کاملا متفاوتي دارد) اضافه ميکنند.
[20] -
ليغ در ترکي دو معني دارد، يکي به عنوان
پسوند و با چهار شکل ليق/ ليغ/
ليک/ليگ به انتهاي
کلمات اضافه شده و بار معنايي جديدي به آن ميدهد: مثلا قول – قوللوق (بنده وخدمتکار
– خدمت کردن، پذيرائي، قلّوق کردن) ويا
شيش – شيشليک (سيخ – نوعي کباب که به سيخ کشند، ششليک) ديگري به صورت يک کلمهي مستقل به معني لجن است.
[21] - در نشر اول اين نوشته تاريخ
اجتماع آذربايجانيها را اشتباها اوائل ارديبهشت 1358 نوشتهام اما مسعود از ياران
چنليبئل ما اين اشتباه مرا تصحيح کرد، وي با توجه به اينکه هنرمندان و شعراي
تبريزي شرکتکننده در برنامه بزرگ فرهنگي- هنري و کنگره آذربايجان کلا در اواخر
اسفند مهمان مسعود بودهاند، لذا تاريخ اين مراسم بهدقت در حافظهاش نقش بسته و
مرا متوجه خطائي که در ثبت تاريخ آن داشتهام، نمود.
[22]- مجلهي يولداش ادعا کرد که دعوت به تجمع آذربايجانيها از طرف آنها
صورت گرفته بوده است. حال آنکه شاهدان عيني و اعضاي آن اکيپ هفت نفره معتقد بودند
که چنين ادعايي درست نيست و فعالين اين مجله با اينکه دفترشان در جوار دانشگاه
تهران بود، هيچيک در اين تجمع ديده نشدهاند. لذا تکذيبيهاي نوشتند و به مجلهي
يولداش دادند و پس از چند بار پيگيري اين تکذيبيه (البته به صورت ناقص) در يکي از
شمارههاي يولداش بچاپ رسيد.
[23] -
به نظر ميرسد رهبران شوروي فرقه را از صورت يک تشکيلات سياسي خارج، و آنرا در حد
يک تشکيلات صنفي براي حل و فصل مسائل معيشتي فرقهايهاي فراري به آنسوي ارس و
حداکثر ترتيب دادن مراسم يادبود و ... تقليل دادهبودند.
[24] - حبيب ساهر شاعري که به جرات
ميتوان او را اسطوره معاصر نامگذاري کنم، در شعري خود اين تعبير را بکار برده و
خود را با شعراي همعصرش چنين مقايسه کرده:
هامي آزاده ائلين شاعيري وار
من اسير ائللرين...آه! شاعيريم
[25] -
در اواخر سال 57 بسياري از کتب ممنوعهي سياسي از طريق افست و با يک جلد ساده سفيد
خارج از کنترلهاي دولتي به چاپ رسيده به طرق مختلف و اکثرا توسط بساطيها به فروش
ميرسيد، اين روند چند ماهي پس از انقلاب نيز ادامه داشت.
- [26]
بعدها دوستم
مهندس اقدسي برايم تعريف کرد که اين گروه جزو نخستين گروههاي متشکل آذربايجاني بود
که به همت ايشان و چند تن ديگر و با تشويق و حمايت دكتر زهتابي در برلين غربي
تشکيل شده بود.
[27]- در آخرين روز مسافرت ما به تبريز (مرداد ماه 1358) شاهد يک شورش
شهري جالب و تا حدودي بامزه موسوم به "قارپيز قيامي" بوديم که خود نياز
به نوشتهي مستقل ديگري دارد.
[28]- محمد پيفون مطالعات و تجارب روزنامهنگاري نسبتا زيادي داشت و
کتابهاي چندي ترجمه و تاليف کرده بود و اوائل انقلاب روزنامهي طنزي موسوم به
ملانصرالدين (يورقانسيزلار اورقاني) انتشار ميداد. ضمنا اولين لغتنامهي
ترکي-فارسي را پس از انقلاب به چاپ رسانده بود.
[29]- مجيد امين مويد از فعالين سياسي باسابقه آذربايجان که در سال
1338 در تبريز دستگير و مدتي زير حکم اعدام بود. اواخر دورهي پهلوي پس از تحمل
حدود 20 سال از زندان شاه آزاد شد. وي شخصي بسيار موقر و جاافتاده و باتجربهاي
بود
[30] - پس از انشعاب،
بر اساس اطلاعاتي که رضا به من ميرساند، اولين و قويترين شاخهي اقليت در آذربايجان
تاسيس يافت و تنها تشکيلات سياسي در سطح کشور بود که يک نشريهاي دو زبانه (فارسي
و ترکي) و خاص آذربايجان تحت عنوان "اخبار آذربايجان" انتشار ميداد.
هرچند اين تشکل نيز، اولويت اول را به مبارزهي طبقاتي ميداد، اما برخلاف ساير
گروهها گوشه چشمي نيز به مساله ملي آذربايجان داشت.
[31] - هنگام پرسه در لابلاي آرشيو روزنامههاي
کتابخانه مرکزي دانشگاه تهران متوجه شديم که روزنامه آتش عکسهاي جالبي از
آذربايجان دارد از جمله تصاوير تکاندهندهاي از سال 1327 از قربانيان قحطي
آذربايجان داشت. اين قحطي پس از حملات و کشت و کشتار ارتش شاه در 1325 و مهاجرت
بيستوپنج هزار تن به آنسوي ارس و تبعيد اجباري پنجاه هزار نفر به جنوب و تاراندن
تعدادي بسيار بيشتر به تهران و شهرهاي امنتر مرکزي، در آذربايجان پيش آمده بود. با
هماهنگي قبلي، آيدين يکي از آشنايان عکاس خود را به کتابخانه آورد و از کليهي آن
اسناد عکس گرفتيم. اما روزي که قرار بود حلقهي فيلم آنرا بمن تحويل دهد، سر قرار
نيامد و دانستم که ديگر به اين زودي چشمانم به ديدين آيدين روشن نخواهد شد... از
آن پس من نيز از رفتن به کتابخانهي مرکزي دانشگاه منصرف شدم.
[32] - تا آنروز عاشيقهاي ما از حسين جوان
جز چند ترانهي که مشهورترينشان "نرگيز" و "ميرزهدايي"بود،
چيز ديگري نميخواندند. مجموعهي اشعار حسين جوان در سالهاي 1320 الي 1325 براي
نخستين بار به همت عاشيق عبدالعلي و عاشيق اشرف به بازار ارائه شد.
[33] - دکتر محمد تقي زهتابي عضو سازمان جوانان فرقه دموکرات
آذربايجان، دو سال بعد از سقوط آذربايجان به سال 1327 به آنسوي ارس ميرود، چندسالي
به آسياي مرکزي تبعيد ميشود. در زمان خروشچف به باکو برميگردد و در دانشگاه باکو
کرسي زبان عربي داير ميکند. اما جان شيفته او نميتواند در محيط بسته شوروي زنداني
شود ، به واسطه دوستي با وزير فرهنگ عراق بوده، در زمان رياست جمهوري حسنالبکر
رسما جهت تدريس عربي به دانشگاه بغداد دعوت ميشود و بدين ترتيب خود را از بند
زندان قاف رها ميسازد. در زمان نخست وزيري بازرگان به ايران برميگردد و در
دانشگاه تبريز کرسي زبان ترکي داير ميکند،
چهارسالي هم در زندان اوين به سر ميبرد ، تاکنون دهها جلد کتاب از وي
منتشر شده که عموما در زمينه گرامر ترکي و يا مجموعه اشعار خود اوست آخرين کتابش
تاريخ ديرين ترکان ايران است در دوجلد.
در ديماه 1378 براي شرکت در کنگره آذربايجانيها عازم
آلمان ميشود و پس از بازگشت از آلمان و
به محض ورود به منزلش در شبستر به طرز
مرموزي گويا ميميرد.
جسد او را سه روز بعد در منزلش مييابند در حاليکه
هنوز هيچکس از ورود او به شبستر خبري نداشت.
[34] - آن
مقاله را به فارسي ترجمه کردم، آنرا به انضمام مقالهي خودم به رضا دادم تا در
اختيار مرکزيت سازمانهاي سياسي که با آنها در رابطه بود قرار دهد. اما تشديد جنگ
با عراق و بگير و ببندهاي فعالين سياسي در داخل ديگر مجالي براي طرح بحث براي کسي
باقي نگذارده بود. لذا پاسخي دريافت نشد..
[35] -
تصور من اين بود که يا اينان هر دو عضو همان تشکلي هستند که پرويز صحبتش را ميکرد
و يا اينکه پرويز و دوستانش بطور موردي به وي مراجعه کرده و سفارش تهيه آن مقاله
را دادهاند و به هر حال اين مسائل ربطي به من نداشت و تا آخر عمر زهتابي نيز در
اين مورد سئوالي از ايشان نکردهام و اگر اشتباه نکنم برخي اعلاميهها توسط
تشکيلاتي موسوم به "مستقل آذربايجان دموکرات فرقهسي" (فرقه دموکرات
مستقل آذربايجان) نيز منتشر شده بود . ادبيات اين گروه نيز سبک و سياق دکتر زهتابي
را در خود منعکس ميکرد.
[36] - زندان قاف
اصطلاحي که خود دکتر زهتابي به حاکميت شوروي در قفقاز داده بود.
[37] - اين تعبير برگرفته از اين بيت است: اسرار درون خانه
از ما مطلب! / خون بر در آستانه ميبين و مپرس!
[38] - قدرت صداي عاشيق بشير،
را تا بحال در هيچکس نديدهام بخصوص در حين اجراي حماسه کوراوغلو نعرههايي ميزد
که آدمي بياختيار فکر ميکرد خود کوراوغلو است که نعره ميزند.
[39]- "يکي رفت و يکي ماند و يکي کلهشو جنباند" چيستاني است
که جوابش "باد و زمين و گندمزار" است که طبعا در اين جا معنيييي مجازي
از آن مد نظرم دارم .