سيد حسن تقي‌زاده

از:دكتر ضياء صدرالاشرافي                

 (1970-1878): (1349-1257 هـ . ش)

   ذكر محل تولد، محيط رشد و پرورش، نظير تاريخ تولد و وفات، و شرح مسافرتهای او و علل آن‌ها، ضروری بنظر نمیرسد زیرا هم در خاطرات تقي‌زاده: «زندگي طوفاني» و هم در كتابهايي چون: «قيام آذربايجان و ستارخان» اسماعيل اميرخيزي، «تاريخ مشروطه وهيجده سالة آذربايجان »احمد كسروي،و«رهبران مشروطه»ی ابراهيم صفائي،«رجال ايرانِ» مهدي بامداد و ... آمده است؛  ذكر مجدد آنها تكرار دانسته‌ها خواهد بود.

   خاطرات شخصي و قضاوت من راجع به اين رَجُل سياسي و شخصيت علمي قرن بيستم آذربايجان و ايران بطور خلاصه بقرار زير است:

1- نخستين خاطره‌ام از تقي‌زاده، شنيدن سخنراني او از راديو تهران بود كه بطور مستقيم پخش مي‌شد. در ضمن سئوال و جواب، فرد ناشناسي پرسيده بود: «چرا شما قرارداد 1312 ه ش (1933 م) را در مورد نفت امضاء كرديد؟» تقي‌زاده چند بار پرسيد: «نويسنده اين سئوال كيست؟» چون جوابي نشنيد ضمن بازخواني سئوال گفت: «بارها گفته‌ام كاش قبل از امضاء آن مرده بودم.»

2- خاطرۀ دوم راجع به آغاز اصلاحات ارضي بود كه از شهر مراغه شروع شد. علت انتخاب آذربايجان از طرف رژيم شاه معلوم بود.

   - در نهضت شيخ محمد خياباني در ارونق و انزاب و خامنه و شبستر (كه اطراف زادگاه شيخ محمد خياباني است) و نیزدر چند روستاي اطراف دهخوارقان (ده خاقان: آذر شهر بعدي)، زمين‌هاي خالصة دولتي را ميان روستائيان تقسيم كرده و مقرر شد كه روستائيان مي‌توانند زمينهاي روستا ی خودشان را از اربابان و مالكان بخرند و اربابان (صاحبان شش دانگ ده) و خرده مالكان نيز حق ندارند جز به "هامپا"ها (هم‌پا: صاحبان جُفت و نَسَق) زمينهاي ده را به كس ديگري بفروشند. دريغ كه اين نهضت سركوب شد و ايران‌گير نگشت.

   - در" آذربايجان ميلي حكومتي":(حکومت ملی آذربایجان) نيز دهات خالصه و روستاهائي كه اربابان آن به تهران فرار كرده بودند، بين روستائيان تقسيم شد و كار، بُعدِ بسيار وسيعي بخود گرفت و به يك نهضت سراسري تا زنجان تبديل شد.

رژيم شاه پای خود را ،به جاي - پاي پيشه وري و شيخ محمد خياباني گذاشت و پس از تقسيم سَمبُليكِ:(نمونه وارِ)چند روستا كه شاه، سندِ مالكيتِ زارعين را «در حال پابوسي» به آنها داد! دكتر حسن ارسنجاني كه ناطقي كم‌نظير و فردي آگاه و سياستمداري هوشمند و قاطع بود كه در مكتب شخصي چون قوام‌السلطنه به "زير و بَمِ "سياست، در معناي «ماكياولي» و «تالي‌راني» آن بخوبي آشنا شده بود، جهت اعتبار دادن به اصلاحاتِ ارضيِ فرمايشی: (كندي و نیز و.و. رستو w.w Rostow مشاور كندي) پس از جار و جنجالهای تبليغاتي و راديويي،از سيد حسن تقي‌زاده كه در آنزمان سناتور و مُقَدَمُ‌الوكلاء شمرده مي‌شد، دعوت كرد تا راجع به اصلاحات ارضي سخنراني كند. تقي‌زاده سخنراني خود را چنين شروع نمود (نقل به مضمون):

   من دردورة مشروطه وبعد که عضو حزب اجتماعيون- عامیيون  (ترجمة سوسيال دمكرات‌ها) بودم، از همان زمان دو آرزو و خواست سياسي براي سعادت ايران داشتم.

 اول: آزاد شدن دهقان بودكه بحمد‌الله با اصلاحات ارضي تحقق يافت.

دوم: آزاد شدن زبان كه مورد آرزوي ماست (يعني هنوز تحقق نيافته است)

   بعد افزود: «چون روستائيان همه تُرك اند لذا سخنراني خود را به تركي خواهم كرد.» اين اولين و آخرين باري بود كه يك رجل سياسي از راديو تهران به تركي سخن مي‌گفت و آنرا منع و قطع نكردند. با مراجعه به" آرشيو" راديو تهران مي‌توان دربارۀ چند و چون اين دو خاطره كه مربوط به چهل ‌و چهار سال قبل است تحقيق نمود.

3- خاطره‌اي هم از يك نوشتة او راجع به فارسيٍ سََره و خالص نوشتن دارم.

   در مجلة ارمغان مقاله ای بود كه در آن تقي‌زاده از جَوّ حاكم بر محيط ادبي و علمي ایران ،جهتِ فارسي‌ِسَره نويسيِ"مَن در آوردی" و جاهلانه، جهت بيرون ريختن لغات عربي (علمي- فلسفي) و تركي (لغات نظامي- آشپزي، موسيقي و روزمره) انتقاد كرده و نوشته بود:

   همچنانكه مردمان ايران از هر كجا كه آمده‌اند و صاحب‌هر تبار و «نژاد»ي كه باشند امروز ايراني هستند (خود او سيد بود مثل احمدكسروي)؛ لغات نيز بیش ازهزار سال است كه آمده و در اين كشور ساكن شده و شناسنامة ايراني گرفته‌اند(مردمان ایران آنها را بکار میبرند و از آنِ خود میدانند) . سپس شعري از سعدی آورده بود كه هنوز در حافظه‌ام باقي مانده است بقرار زير:

گِلي خوش بوي در حمام روزي

رسيد از دست محبوبي به دستم

بدو گفتم كه مشكي يا عبيري      

كه از بوي دلاويز تو مستم

بگفتا من گِلي ناچيز بودم

و ليكن مدتي با گُل نشستم

كمال هم‌نشين در من اثر كرد

و گرنه من همان خاكم كه هستم

   شاعر مبتلا به عارضة فارسیٍ سَره سُرایی آنرا چنین اصلاح کرده بود:

گِلی خوش بوی در گرمابه روزی

رسید از دست بَرجَسته به دستم

بدو گفتم که مشکی یا سَپَنتو

نه از بویٍ دلاویز تو مستم

   تقی زاده از شنوندگانش، بخاطر خواندن این نظم نادلچسب عذر حواسته بود. اين مقاله ظاهراً چاپ نطق تقي‌زاده بوده است كه اصولاً در"مجموعه آثار او" كه به همت ايرج افشار چاپ مي‌شود بايستي تجديد چاپ شده باشد. تقي‌زاده در «اِرتِداد»  خود از خط "پان‌فارسيسمدرواقع سياستِ رسمي و"دُكترین" فرهنگي،دردوران پهلوي راموردِانتقادِ علني و صريح قرار مي‌داد كه در خط مُقَدَمِ آن زنده‌ياد سيد احمد كسروي (همشهريش) و مُدعيان ديگری چون دکترمحمد مقدم (مهمد مُغدُم)؛ابراهیم پور داوود(گيلاني) و ديگر همراهان ودنباله‌روان آنها قرار داشت. از اينكه پيشكسوتي كه زمانی خودمُناديِ "پان‌فارسيسم" و برتري نژادآريايي بوداينك"مُرتَد"شده بودبراي مومنين و مدافعين این "مذهب"جدید فرنگی درایران سخت‌گران ميآمد و مي آيد.

3- خاطره‌اي نيز از آقاي فرج‌شُعار پدر خانمم شنيدم. ايشان نيزيكي از نسب‌شناسان‌ و تبريزشناسان کم- نظیربودند.              

   تقي‌زاده وقتي به سن هفتاد سالگي رسيده بود و احساس مي‌كرده كه قدرت جسماني‌اش دارد تحليل مي‌رود. در يكي از مسافرتهاي تابستاني‌اش به تبريز از دوستان خود سُراغ مي‌گيردكه من دنبال كسي مي‌گردم كه گذشته و حال تبريز را بخوبي بشناسد. آنها زنده‌ياد آقاي فرج شعار را معرفي مي‌كنند. روزي تقي‌زاده بديدار ایشان رفته و تقاضا مي‌كند كه يكي دو روز را براي بازبيني تبريز به او اختصاص بدهند مرحوم آقاي شعار مي‌گفتند:

   "سه روزي به گردش تبريز پرداختيم. تقي‌زاده گذشته‌ها را با حال تبريز بهم پيوند مي‌داد و حالتي داشت كه گوئي به زيارت كعبه رفته است، از ديدار و حتي لمس ديوارهاو كوچه پس‌كوچه‌هاي تبريز سير نمي‌‌شد" مرحوم آقاي فرج شعار ضمن خواندن بيتي افزود  :" تو گوئي ايام جواني خود را در خاك تبريز مي جست ".

   خميده پشت از آن گشتند پيران جهان ديده

   كه   اندرخاك   مي‌جويند   ايام   جواني   را

   دو خاطرۀ شخصي نيز از ملاقات با مرحوم سيد حسن تقی زاده دارم كه در كتاب "يادنامه ميرزا جعفر سلطان‌القرايي": انتشارات دانشگاه تبريز شمارة 313 آذرماه 1370 تحت عنوان «در سوگ دائي و استادم...» صفحه 69-71, 85-86 آمده كه با اندك شرح و بسط در اينجا بازنويسي مي‌كنيم چرا كه با تيراژ محدود (1000) عدد منتشر شده است، ضرورت انتشار اين مطالب بيشتراز آن جهت استكه "مذهب" جعلی پان‌فارسيسمِ باقي مانده از دورة پهلوي،هنوزدرتب وتاب است و سعي مي‌كند بخصوص،از چهرة رجال و دانشمندان آذربايجان، تنها آن بخشي كه براي خود مفيد مي‌دانند برجسته نمايد و چهره علمي و نیز(بقول صحيح فریدون آدميت) «ترك دوستي» آنهارا درمحاق و در سایه نگهدارد، و چون به تجربه دريافته‌ام كه همة ايدئولوژيها (چه سياسي،چه عقيدتي و ديني) "حقيقت ناقص" را بجاي كل آن ارائه مي‌دهند و حقيقت ناقص همواره دروغ كامل است،لذادر افشاء اين سياست ضد انسانی،ضد ملی و ضد علمی "پان‌فارسيسسم" استكه نقل آن ضروري بنظر میرسد.

   4- خاطرۀ اول: آقاي "سيد حسن تقي‌زاده" كه نظير مرحوم " فيوضات" از شاگردان آقاي "شيخ ‌عبدالرحيم سلطان‌القرايي" جَدِ مادري من و پدر بزرگِ پدريِ مرحوم دائي‌‌ام آقاي "ميرزا جعفر"بودند هر زمان كه به تبريز مي آمدند (معمولاً تابستانها)، روزدوم ياسوم به منزل دائي‌ام زنگ زده ياخبر داده و مي‌آمدند. تصادفاً  من نيز در خانه دائي‌ام بودم که در زدند، در را باز كردم. آقاي تقي‌زاده با همراهي آقاي عبدالعلي كارنگ (اشك ريز سابق) كه مسئول انتشارات فرانكلين در تبريز بود، واردشدند. قد آقاي تقي‌زاده تقريباً خم شده بود و به عصا تكيه مي‌داد وقتي چشم آقاي تقي‌زاده به پله‌هاي سنگيِ زيادِ خانه افتاد گفت: «اوه گَرَک بیر بئله پیله- نی چيخام : اوه بايستي از اين همه پله بالا بروم؟» (چيخماق مترادف فارسي ندارد.)

   دائي جان، به رسم مهمان‌نوازي و احترام به سن و دانش‌ آقاي تقي‌زاده گفتند: هوا خوب است (مردادماه بود) و اگر مايل باشيد مي‌گويم صندلي بياورند و در حياط بنشينيد اما آقاي تقي‌زاده نخواست در حياط باصفا و در كنار حوض زيباي آن بنشيند و به تركي گفت: «ايستيرم گِدَم, اور دا- كي اوستادين قاباغيندا، ديزه چوكوب اُتورارديم، اُتورام : مي‌خواهم بروم در جائيكه پيش استاد دو زانو مي‌نشستم بنشينم »؛دائي‌ام خود قبل از مهمانان داخل خانه شدند تا مقدمات پذيرايي را فراهم سازند. پيش از رفتن، به من گفتند كمكشان كن. من بازوي چپ آقاي تقي‌زاده را گرفته بودم، و ايشان به كمك عصا، عرق ريزان پله‌ها را طي مي‌كردند و هر چهار پنج پله مي ايستاد به من نوجوان 16 ساله نگاه نموده و مرتب تكرار مي‌كردند: «چتين‌دي: مشگل است» و تلويحاً مي‌گفتند: تو در اين سن و سال نمي‌فهمي كه ضعف جسماني و پيري يعني چه! آقاي كارنگ دو پله عقب‌تر از ما مي‌آمد. با توقف‌هاي مكرر و با تبسم‌هاي پي‌در پي و «چتيندي‌ها» پله‌هاي سنگي را طي كرد به «طنابي: تنه‌بي» رفتند (بجاي اطاق پذيرايي) چرا كه محل تدريس مرحوم آقا شيخ‌عبدالرحيم سلطان‌قرائي آنجابود و دائي‌ام پيش از ما رفته و چندصندلي راحت و ميز كوچكي را به طنابي (تنه‌بي) برده بودند.

   از هر دري سخن رفت آقاي تقي‌زاده در اشاره به ساده لوحي هموطنان(واينكه بعنوان يك شخصيت آنگلوفيل شهرت داشتند)گفتند. در ايام برگزاري «كنفرانس تهران» يكي از رجال سياسي تهراني پيش من آمده و گفت: «از شما خواهش مي‌كنيم كه به چرچيل بگوئيد كه به استالين بگويد: چنان و چنين نكند و چنين و چنان كند». اين رَجُل كار كُشتة سياسيِ وطني؛ گمان ميكرد چرچيل از من حرف‌شنوي دارد، و استالين هم، اوامر چرچيل را اجرا مي‌كند.»

   من ضمن پذيرايي درفرصت مناسبی از دائي‌‌ام اجازه خواسته پرسيدم:

   «نظر شما راجع به اينكه حملةاعراب مسلمان، تمدن ايراني را نابود كرده است چيست؟ مُرَتب معلمين تاريخ و نيز ادبيات فارسي بما مي‌گويندكه تمدن درخشان ايران را اعراب وحشي و سوسمار خوار نابود كردند.»

   آقاي تقي‌زاده پاسخ داد : « (حملة اعراب) تمدن ايران ساساني و زرتشتي را نابود كرد (1) و نه تمدن ايران را، زيرا تمدن ايران اسلامي بعد از آن ادامه يافت و هنوز هم تمدن ايران زنده است، اما اين‌همه قيل و قالي هم كه در اين مورد راه انداخته‌اند زياد قابل توجه نيست. بعد از حملة اعراب، عده‌اي زرتشتي از ايران به هند گريختند،(2) كه درحال حاضرشصت هزار نفر زرتشتي‌ها (پارسيان) مقيم آن كشور را تشكيل مي‌دهند. در هند،همه گونه امكانات و احترامات از زمان رسيدن‌شان تا كنون برايشان فراهم بوده است، اما عجيب اين استكه در ميان آنها افرادباسوادی كه خط وفرهنگشان راحفظ كندگويا وجود نداشت، زيرا دعاها و راه و رسم و مراسمشان، همه هندی- مأب شده وبه زبان اُردو و یامحلی، دعا مي‌خوانند و صحبت مي‌كنند، و بعد به تركي گفتند: « بوجور مهاجرت لَرده دِماخ(ق)، جامعه‌نين قِي‌ماغي گِدَر: در اين نوع مهاجرتها درواقع سرشيرجامعه (از دست)مي رود » يعني تنها كساني مهاجرت كرده يا ميگريزند كه هم بُنية جسمي ، هم رشد فكري و بالاخره قدرت مالي و ثروت كافي داشته باشند. در دورۀ قاجاريه كه آغازٍِ عصرِ انحطاطِ فرهنگِ بعد از اسلام ماست وقتي كارواني به هر نقطة كشور مي‌رسيد حداقل دو نفر خطاط در ميانشان وجود داشت؛ و مي‌دانيم كه مستشرقين آمده و خط پهلوي و نيز اوستائي (گات‌ها) را خواندند و به همه، و از جمله زرتشيان ياد دادند ». در پايان پرسيدند: «بولمورَم بو نه جور تمدونوموش ؟: نمي‌دانم اين چه نوع تمدنی بوده است؟ » كه برگزيدگان آن سواد خواندن و نوشتن نداشتند. وقتي استاد ابراهيم پور داوود در سال 1343 در دانشگاه تهران سخنراني داشتند و طبق عادت و اقتضايِ طبعيت‌شان به «تازيان» تاختند ، من ضمن مطرح كردن سخنان زنده‌ياد تقي‌زاده، اززنده نام استادپور داوود پرسيدم: "استاد، مي‌دانيم كه بنا به شهادت تاريخ عموماً اقوام فاتح از نظر نظامي، همواره مغلوبِ فرهنگيِ مردمان و اقوامِ متمدنِ تحت سلطة خود شده‌اند. استاد اين چه تمدني بود كه از يكسو در ميان برگزيدگان فرهنگي و سياسي آن حتي يك‌نفر باسوادبراي حفظ خط وفرهنگشان وجودنداشت و از سوي ديگر چگونه مي توان از نظر علمي توجيه كرد كه قومي وحشي و به تعداد اندك، بتواند ده به ده و شهر به شهر، دين زرتشتي را كه به گفته شما برترين و به ترين اديان عالم است آنهم درسرزمين خود ما ايران، عقب رانده و تقریباً از صفحةروزگارمحوسازد ؟ استاد ابراهيم‌پور داود جوابي نداشتند.

   5- خاطرۀ دوم: در تهران از دائي‌ام آقاي جعفرسلطان‌القرائي خواستم كه بديدن آقاي تقي‌زاده برويم ( سال 1341) به اصرار من بعد از تلفني، به منزل مرحوم تقي زاده در" درروس "رفتيم، با فطانت ذاتي فوراً مرا شناخت و بگرمي پذيرفت.

   چون اشتياقِ ديدارِمن باعثِ این ملاقات شده بود، آقاي تقي‌زاده با لطف فراوان پرسيدند: شما باز چه سئوالي داريد و شعري بعربي خواندندكه خودشان ودائي‌ام خنديدند:«شنشنة اعرفها...»

   سئوال كردم: " آقاي تقي‌زاده، راجع به اينكه مي گويند زبان تركي به ما اهالي آذربايجان تحميل شده است نظر شما چيست؟ " ايشان نخست از روي تعارف و احترام گفتند:« شما كه چنين دائي‌اي داريد كه از فحول زمانند از من چرا مي‌پرسيد» گفتم:" نظر ايشان را مي دانم. مي خواهم نظر شما را هم بدانم. شما مرجع ادبي زنده ايران هستيد". خنده رندانه‌اي كرده و گفت كه ترجمه فارسي آن چنين است: « بنظر من هر زباني كه در ايران تكلم ميشود جزو زبانهاي ايراني يعني زبان اهالي و ساكنين ايران است. همچنانكه ما تركهاي آذربايجاني و ديگر مردمان غير فارسي‌زبان، بايستي فارسي را (بعنوان زبان مشترك)فراگيرند، دولت بايستي همة فارسي- زبانها را نيز وادار كند كه يكي از زبانهاي مردمان ديگر ايران را نظير كردي، تركي ( آذربايجاني)، تركمني، عربي، بلوچي، مازندراني و گيلاني و غيره را فراگيرند تا احترام متقابل به فرهنگ همديگر تقويت شده و وحدت ملي ما نيز محكمتر شود و اين مسخره بازيها هم برچيده گردد».

  بعد از مرحوم دائي‌ام، نظرخواهي كردند و ايشان همه را تأئيد نمودند. بعدها دريافتم كه علت كينه بعضي از مورخين و نويسندگان معاصر، به تقي‌زاده، در ضمن مربوط به اعتقاد او به دو نكته زير بود كه خارج از كادر ايدئولوژي پان فارسيسم و پان آريانيسم دورة پهلوي قرار مي گرفت (3) بعلاوه از تقي‌زاده، اين كار، چونان «ارتدادي» تلقي مي شد،چرا كه او خود زماني مُنادي آنها بودو از پایه گذاران این دیوار کج بشمارمیرفت.

   اول: تقي‌زاده معتقدبودكه تمدن و فرهنگ بعد از اسلام ايران به مراتب برتر از قبل از اسلام اين كشور است، كه براي هر فرد بي غرض و مرضي جزو بديهيات است.

   دوم: همة زبانها در ايران جزو زبانهاي ايراني بوده و بايستي آزاد شوند. يعني تحصيل و تدريس شان بايستي آزاد باشد و زبان فارسي بعنوان «زبان مشترك» و نه «زبان جانشين» تدريس گردد چرا كه «زبان جانشين» زبان انحصاري رسمي و متجاوزي است كه با عكس العمل طبيعي زبانهاي محكوم ، غير رسمي و ممنوع روبرو مي‌شود. همچنانكه فارسي زبانها موظف به فراگيري يكي از زبانهاي مردمان غيرفارسي زبان ايران باید باشند، ديگر مردمان ايران نيز فارسي را بعنوان زبان مشترك بايستي فرا گيرند. برمبناي نادرستِ : " ايراني = فارسي زبان "استكه مثلاً آقاي دكتر فريدون آدميت در «مقالات تاريخي» صفحه 136 مي‌نوشت:«تقي‌زاده باطناً تعلق خاطر وطني نداشت. ترك دوست و عرب‌پرست بود.» در مورد زبانهاي علمي (انگليسي“ آلماني و فرانسه) تقي‌زاده معتقد بود كه بايستي باجديت آنهارافرا گرفت و با توجه به بي‌مبالاتي اکثرمترجمين، اعتقادداشت كه بجاي تشويق ترجمه بايستي آموزش و مراجعه به آن زبانها را تشويق نمود. او بخوبي به نارسايي‌هايي زبان فارسي در واژه سازي علمي - فلسفي،و کلامی – حقوقی، آگاهي داشت. خود او نيز علاوه بر زبان مادري خود تركي آذربايجاني و لهجه يا زبان برادر آن تركي استانبولي (عثماني) ؛به فارسي،عربي و همچنين به آلماني، انگليسي و فرانسه مسلط بود.

   در خاطرات دائي‌ام سه موضوع هم راجع به مرحوم تقي‌زاده وجود دارد كه چون همگي جنبة اجتماعي و تاريخي دارند آنها را نقل كرده و به نتيجه‌گيري مي‌پردازم:

   6- در محضر دائي‌ام آقاي سلطان‌‌القرائي ديوان عارف قزويني را مي‌خواندم. اشعاريكه در راستاي فكر تك زباني(پان فارسیسم) دورۀ رضا شاهی،و بر عليه زبان تركي و ترك‌زبانان ایران نوشته بود، تماماً خواندم و مدحي كه در حق «تقي‌زادة راد» گفته بود قرائت كردم. دائي‌ام گفتند: «دشمني كسروي با تقي‌زاده بر سرٍ مسالة عارف قزويني شروع شد در زماني كه تقي‌زاده وزير ماليه (دارائي) بود، آن زمان ادارۀ اوقاف نيز به آن وزارتخانه وابستگی داشت، كسروي بخاطر نجات عارف از وضع بدمالي، پيش تقي‌زاده مي‌رود و از او مي‌خواهد چند ده (خالصه دولتي) را در اختيار عارف كه «شاعر ملي» است قرار دهد تا كسروي بوسيلة آدم مطمئني آنها را اداره كند و عايداتش را بعد از پرداختن سهم دولت، به عارف(که معتاد هم بود) واگذار نمايد؛ اما تقي‌زاده قبول نمي‌كند و كسروي كينة او را به دل مي‌گيرد و در تاريخ مشروطه و هيجده سالة آذربايجان با او تصفيه حساب مي‌كند. بنظر مي‌رسد كه تقي‌زاده از خط فكري عارف ساده‌دل وكسروي (پاكدل ومتعصب)كه هر دو در راستاي سياست جهنمی تك فرهنگي یعنی "پان‌فارسيسم" رضا شاهي بودند دل خوشي نداشت » دائي‌ام افزودند :« تقي‌زاده آدمي بود اهل حساب و كتاب».

   بنظر مي رسد اين نهال " پان‌فارسيسم و پان آريانيسم" كه خود او از بنيادگذاران آن بشمارمیرفت ودر رژيم ديكتاتوري رضاشاهي به ثمر نشسته و بارداده بود، او را از اين همه اقدام بي‌ثمر و حتي مُضر،و ضد بشری، پشيمان كرده بود. اما تقی زاده مثل كسروي نبود كه صراحتاً به اشتباه خود اعتراف كند. بعنوان يك ديپلمات و رجل سياسي، در رفتاروگفتارش به"پان فارسيسم" و "پان آريانيسم" مي تاخت و ضمن ادامة دوستي با ياران و پیروان سابق خود، ديگر مُبَلغ  خط فكري آنها نبود.                                                                                                             

  7-دائي‌ام آقاي جعفر سلطان‌القرائي وقتي خبر مرگ تقي‌زاده را از من شنيدند، بمن گفتند: او را طلب و دِيني اخلاقي بگردن من بود بدين شرح كه : پسر "حاج آقا بزرگ تهراني " را  پليس مخفي شاه گرفته بود. ( حاج آقا بزرگ تهرانی صاحب كتاب بي‌بديل « الذريعه» است و با دائي‌ام رابطه دوستي، علمي و مكاتباتي داشت). درتهران،دوستان دانش دوست و اديب جلسه ای تشكيل ميدهند و در آن بحث به آنجا ميكشد كه : « پسر  اول حاج آقا بزرگ را «سرهنگ زيبائي» شهيد كرده و زير شكنجه كُشته است. اگر پسر دوم حاج آقا بزرگ يعني (آقاي علينقي مُنزَوي) را هم بكُشند، اين مرد بي‌همتا كه صاحب يكي از آثار ماندگار قرن بيستم دنياي اسلام است عملاً از ميان مي رود و نوشتن كتاب «الذريعه» متوقف مي‌شود. مرحوم دائي‌ام معترض ميشود كه نجات جان انسان، بيشتر از تكميل آن كتاب، مهم است، بهتر است بیشتر نگران جان آقاي منزوي باشيم تا نگران «الذريعه». يكي از شركت كنندگان در جلسه مي گويد: نجات او از دو كس ساخته است:

سرتيپ صفاري يا سيد حسن تقي زاده؛ و تنها اين دو نفر مي‌توانند، عفو او را از شاه بخواهند. دائي جان كه هرگز بخاطر خودش ( بنا به خصلت عمومي آذربايجانيها) از كسي تقاضائي نكرده و نمي‌كرد، بخاطر نجات جان آقاي منزوي كه دائي جلال آل احمد هم بود، خود داوطلب ميشود كه با آقاي تقي‌زاده مساله را مطرح كنند". دائي‌ام ادامه داد و گفت :" وقت گرفته و بديدنش رفتم. وقتي خواهش خود و جمعي از دوستان را مطرح ساختم، خود او نيز بسبب آشنائي با حاج‌آقا بزرگ از طريق « الذريعه» با رضاي خاطر مسالة تقاضاي عفو را قبول كرده و گفت: موضوع خيلي فوري فوتي كه نيست و گرنه تقاضاي ملاقات استثنائي مي كنيم. گفتم گمان نمي‌كنم" تقي‌زاده گفت:" «عيد قربان» نزديك است". تقي‌زاده به عنوان مُقدَمُ‌الوكلاء و سناتور، ضمن تبريك عيد قربان، آزادي آقاي علي‌النقي منزوي را به عنوان عيدي از شاه خواستار مي شود و روز بعد آقاي منزوي را آزاد مي كنند. آقای منزوی پيش دائي‌ام براي تشكر مي آيد و ايشان از آقاي تقي‌زاده وقت مي گيرد و بهمراه آقاي منزوي به ديدار تقي‌زاده مي روند. تقي‌زاده با توجه به مَشرَبِ فكريِ چپِ آقاي منزوي، به ايشان مي‌گويد: «شما هر عقيده‌اي داريد آزاديد با آن معتقد باشيد اما در مذهب شيعه اثني‌عشري كه پدرتان از بزرگان آنست، مبحثي بنام « تَقييه » وجود دارد از شما تقاضا مي‌كنم بخاطر پدرتان آقاي حاج آقابزرگ آنرا رعايت كنيد. اين بار ممكن است ديگر چاقوي ما نَبُرَد». آقاي منزوي تحت تأثير ادب و وسعت نظر تقي‌زاده بعدها مكرر از ايشان پيش‌ دايي‌ام ذكر خير مي‌كردند.

  8-‌دائي‌ام كه به جدا كردن نيك و بد از هم معتقد بودند، روزي در صحبت با زنده‌ياد مرحوم آقاي دكتر علي مقدم و دوستان ديگرم آقايان دكتر مجيد و دكتر فرهاد قابوسي، ضمن انتقاد از آلودگيهاي سياسي ووابستگي محفلي تقي‌زاده، خوش‌فكري، دانش و بينش وسيع، اهل حساب و كتاب بودن و بخصوص عقل و فطانت و نيك‌نفسي او را ستود. اما وقتي كه در يكي از نشريات هفتگي تهران مطلبي رابرای ايشان از تقي‌زاده (تحت عنوان :«گفتگو با رجال») خواندم كه راجع به دكتر محمد مصدق گفته بود:

«آن آخرش (مصدق) خوب نكرد. (مي‌خواست) پادشاه را از ميان بردارد... اگر اين كارهاي آخر را نمي‌كرد شايد امروز هم (نخست‌وزير) بود.. و گرنه ده‌سال هم مي‌ماند..» (اين مطلب دركتاب زندگي طوفاني (خاطرات سيد حسن تقي‌زاده) گنجينه ايران و ايرانيان شمارۀ 4- چاپ اول انتشارات محمدعلي علمي- تهران 1362- زير نظر ايرج افشار صفحة 367 آمده و چون به هفته ‌نامه دسترسي نبود از همانجا نقل شد)

دائي‌‌ام پس از شيندن اين اظهار نظر بسيار ناراحت شده و گفت: «تقي‌زاده اويون بازليق‌لارين- نان اَل چَكمَز: تقي‌زاده از شيطنت‌ها و مسخره‌بازيهاي خود دست برنمي‌دارد.» دائي‌ام بعد افزودند:

تقي‌زاده‌ هامّي- ‌دان ياخجي بولور كي؛ داوا، جمهوري و سلطنت داواسي دَييردي، بلكه ایستقلالٍ ميلي، نفت و آزادليق‌داواسي‌دي؛ نوكر چيليق، حسابسيز غارت،واونان تورَنن ديكتاتورلوغوناني دي: تقي‌زاده بهتر از همه مي‌داند كه دعوا، دعواي جمهوري و سلطنت نبود بلكه دعواي استقلال ملي، نفت و آزادي،با نوكري و غارت بي‌حساب و كتاب (ثروت ملي) و ديكتاتوري ناشي از اين غارت بي‌حساب و كتاب بود.

درمورد«تاريخ مشروطه» و « هيجده سالة آذربايجان» كسروي، دائي‌ام آقاي سلطان‌قرائي معقتدبودندكه: اكثرتاريخ مشروطه- ها به اشارۀ تقي‌زاده و « بركشيده‌هاي او » بر عليه تاريخ مشروطه كسروي نوشته شده‌اند اما هرگز نتوانسته‌اند با آن برابري كنند.

خلاصة نظر من راجع به تقي‌زاده اين رجل سياسي و علمي آذربايجان و ايران بقرار زیر است: تقي‌زاده مثل هر انسان و بخصوص هرانسان سياسي،نه تنهابقول منتقدين و مخالفينش دست به تعبير و تفسير و حتي تحريف يا كتمان عقايد قبلي‌اش بر حسب اقتضاي زمان (بعدي) مي زد، بلكه با تغيير موضع سياسي خویش برحسب اقتضاي زمان، از خود، چهره غير قابل اعتمادي به عنوان يك رهبر سياسي ارائه مي داد.

تقي‌زاده كه زماني يكي از رهبران پيشرو مشروطه بود و بقول خود او ( سالنامه دنيا – شماره 26 ساله 49-13 صفحه 262): « اگر اين قيام و هيجان تبريز واقع نشده بود اصلاً مشروطيت كامل برقرار نمي شد و دولت اعتنائي به مجلس نداشت و وزراء به حضور در مجلس تن نمي دادند و قبول مسئوليت در مقابل مجلس نداشت و حتي در تهران كلمة مشروطه در ميان نبود و من ياد دارم كه وقتيكه من در اولين نطق خودم در مجلس سخن از مشروطيت گفتم، وقتيكه بيرون آمدم، مردم بمن گفتند: شما عجب جراتي كرديد و اين كلمه را بر زبان رانديد».

اما تقي‌زاده در دعوت هستة انقلابي و آزاديخواه تبريز به تهران و سركوبي آن شريك بود كه مُنجَر به زخمي و زمين‌گير شدن سردار ملي ( ستارخان) و فرار و سپس كُشته شدن سالار ملي ( باقرخان) بوسيلة (بقول‌ كسروي) " كمپاني خيانت "و "ميوه چينان" شد و خود او همچون " كبوتر دو برج " ايران و انگليس نقش خود را چه در مشروطيت و چه انعقاد قرار داد (1312ه ش= 1933م) ايفاء نمود.   

بنظر مي رسد تقي‌زاده ضمن داشتن ارتباط محفلي با انگلستان و رابطة مستقیم باشخصيت‌هائي چون ادوارد براون، به سبب ازدواج با يك بانوي آلماني،درجنگ جهاني اول در آلمان مقيم شد! و بنا به اقتضاي سياسي زمان ومکان، از صورت يك شخصيت مشروطه خواه و دمكرات، که طرفدار حزب اجتماعيون عامييون ( سوسيال دمكرات)بود، ناگهان بصورت یک رهبر فکری و سیاسی " پان  آريانيسم " ( پان ايرانيسم) و"پان فارسيسم" تغيير چهره داده و شروع به انتشار مجلة « كاوه» كرد (1924-1916). مجلة كاوه را « هيئت ميهن پرستان» كه هم محفل‌هاي تقي‌زاده چون محمدعلي فروغي و بَر كشيده- ‌هائي چون محمد علي جمال‌زاده مي گرداندند."كاوه" به سردبيري تقي‌زاده ظاهراً همسو با سياست روز آلمان قيصري يعني"پان ژرمنيسم"،ضمن تبليغ پان آريانيسم و پان فارسيسم در ضمن مُبَلغ مدرنيسم و مدرنيته هم بود كه باصطلاح رايج آنزمان از آن به « فرنگي مأيي» ياد مي شد. بعد از شكست آلمان قيصري در جنگ اول جهاني (1918) و تبديل پادشاهي به جهموري وایمار،تقي‌زاده و«هيئت ميهن پرستان»، مانند مار

« پوست انداخت» و اين بار سياست "كاوه" تغيير كرد و اندكي از پان‌آريانيسم و نژادپرستي كاست و بر پان‌فارسيسم و «فرنگي مآبي» افزود، و دورة جديد"کاوه" تا 1924 ادامه يافت در شمارة 12 دورة جديد مجلة كاوه كه در دسامبر 1921 (صفحه 3) منتشر شده است، تقي‌زاده چنين داد سخن مي‌دهد:

"ايران بايد ظاهراً, باطناً و روحاً فرنگي مآب شود و بس.

وظيفة اول همة «وطن دوستان ايران» قبول تدريجي تمدن اروپا بلاشرط و قيد، و تسليم مطلق شدن به اروپا، و اخذ آداب و رسوم و تربيت و علوم و صنايع و زندگي،و كل اوضاع فرنگستان، بدون هيچ استثناء (جز زبان فارسي) است."

به نظر مي‌رسد نظر تقي‌زاده، در اخذ مدرنيته (آداب و رسوم و تربيت زندگي) و مدرنيسم (صنعت و مظاهر مادي آن) به استثناء زبان فارسي ، یعني نفي و طرد زبان‌هاي اصلي اين تمدن (انگليسي, آلماني و فرانسه) ،در واقع آوردن موتور تمدن (سرمايه‌داري صنعتي) بدون «چكش برقي آن»است،که زبان‌هاي اصلي آن تمدن میباشند.

بنا به جوّ آلمان بعد از جنگ اول (1918)، در مقالة تقي‌زاده از فلسفه مدرنيسيم يعني مدرنيته كه به آزاديهای قانوني و برابري انساني شهروندان و فلسفة آن ناظر است سخني نمي‌رود.

آيا او نمي‌دانست كه جذب و باز توليد "تمدن سرمايه‌داري صنعتي" غرب، جز با انباشت سرماية انساني (علمي, صنعتي و هنري و ....) و سرمايه‌ مالي و صنعتي، در زیر پرتو آفتابِ آزادی و برابری، ممكن نيست ؟ آيا او دعوت به سراب نمي‌كرد و فرنگي‌مأبي موردنظر او ،در واقع چیزی جز تقليد  ظاهري تمدن غربي با زبان فارسي و بعضي صنايع غربي نبود كه رضا شاه،مو به مو، به آنها عمل كرد. در مورد زبان فارسي تقي‌زاده بهتر از هر كسي ديگر مي‌دانست كه زبان فارسي نه تنها از لحاظ ساختار گرامري و وضع آشفته لغات در ساختن افعال و صفات و اسماء، ابداً قابليت تبديل شدن به زبان علمي و تكنيكي و فلسفي و تحليلي را ندارد (برخلاف عربي و تركي) بلكه كل زبانهاي خاورميانه (عربي، تركي و فارسي) و نيز زبانهاي موجود در افغانستان و پاكستان و هند (پشتوني، اُردو، هندو و ....) بسبب دور و مهجور بودن از انقلاب علمي و صنعتي و ادبي و هنري اروپا، همگي جزو زبانهاي مُقَلِد و مترجم‌اند،و نه  زبانهاي مُحَقِق و خَلاق، و زبان‌ فارسي، حتي در عرصة تقليد، از عربي (مصر و لبنان و سوريه) و تركي (تركيه) عقب مانده است. در اين باره نگاه كنيد به:

                                                                                -URIEL HEYD 1954 “LANGUAGE REFORM IN MODERN TURKEY” ORIENTAL NOTES AND STUDIES No:5

- داريوش آشوري: بازانديشي زبان فارسي- نشر مركز 1372.

- تريبون شماره 6: واژه و زبان در فارسی تاليف تربيت   باحواشي اين قلم . آرشيو

- محاكمه‌اللغتين، امير علي‌شير نوايي (نظام‌الدين) ترجمه استادتورخان گنجه‌أي، چاپخانه فردوسي 1327.

- مقايسه‌اللغتين، دكتر جواد هيئت، ويژه نامه وارليق 1379.

- زبان مشترك و زبانهاي مادري از همين قلم، روزگار نو، پاريس شمارۀ مسلسل:  از 172 تا 186 .

   راه "پان فارسیسم" و "پان آریانیسمٍ" تقی زاده را، پس از بازگشت وی به ايران، همشهری و هم فکراو " حسین کاظم زاده" در مجلة "ایرانشهر" ادامه داد که در آن عباس اقبال ( آشتیانی )، رضا زاده ی شفق (تبریز)، رشید یاسمی (کرد). ابراهیم پور داوود (گیلانی) و مشفق کاظمی... قلم می زدند و همگی بعد ها از پیشکسوتان سطح بالای دانشگاه تهران و به اصطلاح « روشنفکری » عصر رضا شاهی شدند که قدمی در راه زبان مادری خود بر نداشتند که سهل است به دشمنان قسم خوردۀ زبان مادری خودشان، و به مُبَلٍغان "پان فارسیسم" مُبَدَل شدند. تنها دکتر تقی ارانی از چاهٍ "کیش" پان آریانیسم و "مذهب" پان فارسیسم خودرا نجات داد، ولی در چالة ایدئولوژی استالینیسم افتاد.

   تقی زاده پس از بازگشت به ایران (1926)، باز هم مشروطه خواهی ودموکراسی دوستی و ایده های اجتماعیون- عامییون یعنی(سوسیال دموکراسی ) را کنار گذاشت و به عنوان وزیر دارائی و به همراه محمد علی فروغی و به رهبری رضا شاه پهلوی قرار داد (1933 م = 1312 ه ش) را امضاء نمود و به مدت (دو - سی سال : 60 =30×2) شصت سال یعنی تا 1993، نفت جنوب را در انحصار انگلستان گذاشت و به کاغذ پاره ای دو جانبه و پا در هوای "شرکت دارسی" و "مظفر الدین شاه"، جنبة رسمی و قانونی داد:زیراکه وزیر دارائی (تقی زاده) به همراه نخست وزیر و رضا شاه آن را امضاء کرد و از تصویب مجلس شورای "ملیٍ" شاه ساخته هم گذشت. قرار داد یکه این چنین جنبة قانونی یافته بود تنها از طریق « ملی کردن صنعت نفت در سراسر کشور»، می شد آن را به صورت قانونی در پیشگاه « دادگاه لاهه » و هر مرجع بین المللی دیگر، لغو کرد و  حزب توده که " شعار ملی کردن صنعت نفت جنوب " را می داد، به گفتة " ایرج اسکندری ": «حزب توده در واقع چوب لای چرخ ملی شدنِ نفت می گذاشت، در آن صورت حتماً ایران در دادگاه لاهه محکوم می شد،و ممکن نبود که خود وکیل با شرف انگلیس هم به نفع ایران رای دهد».

   این آخرین کار :(خیانت) سیاسی تقی زاده نبود که خود نیز چند بار « آرزوی مرگ پیش از امضای آن را کرده بود» . اما به قول معروف: « عیب می جمله بگفتی هنرش نیز بگو » : تقی زاده این شهامت را داشت که بعد از اِشغالِ ایران و خَلع رضا شاه از سلطنت استبدادي (پس از سوم شهریور 1320 ) به وسیلة متفقین،( به سبب همسویی وتمایل رضاشاه به آلمان هیتلري)، به مجلس شورای ملی آمد و دربارۀ پروندۀ نفت گفت:

   من در امضاء آن قرارداد " آلت فعل بودم " . دكتر مصدق با اينكه از تقي زاده بخاطر عقد آن قرارداد چون خائنی نام می بَََرد که زمانه مانند او را نخواهد زائید . اما با استناد به این اعتراف علنی تقی زاده، و «آلت فعل » بودن او بود که توانست نفت را در سر تا سر ایران با حمایت ملت (بخش شهر نشین آن) ملی کند. ( البته با حمایت ضمنی ترومن و زنده بودن استالین ). لذا نمی توان این خدمت تقی زاده به ملی شدن صنعت نفت را فراموش کرده و بر آن چشم بست.

   تقی زاده در قتل عام قشون شاه که به گفتة خلیل ملکی   (خاطرات ) پانزده هزار نفر، و بنابه بعضی ارقام تا بیش ازبيست و پنج هزار نفر  درآذربایجاني کشته شدند درست نظیر دکتر مصدق ، اعتراضی و لو در حد تعارف خلیل ملکی هم نکرد. اما حداقل سکوت کرد،وهمانندکسروی،پیشاپیش فرمان کشتار هموطنان خودرا صادر ننمود که: «این عناصر فاسد و وطن فروشان بی شرافت باید محو و نابود گردند» کسروی به آرتش توصیه می کند که: « شما میروید که با یک دسته راه زنان و تارا جگران نا کس جنگ کنید باید به آنها نبخشید. باید رحم از دلهای خود بیرون گردانید. باید ریشة شرارت را بر اندازید»پرچم، شمارۀ 121 (21 خرداد 1321).

   تقی زاده از زمان تاسیس « لژ بیداری ایرانیان » مانند آیت الله طباطبایی عضو فراماسونری بود : آیت الله شیخ ابراهیم زنجانی ( رئیس دادگاه شیخ فضل الله نوری) در معرفی دوستان و هم محفل های خود از جمله تقی زاده می نویسد:

« چندنفردرمجلس قانون فهم بودند از جمله آقایان مشیر الدوله و مؤتمن الملک و ذکاء الملک [محمد علی فروغی] و من بودیم.تقی زاده بهترین همه بود،افسوس که رفت. سلیمان میرزا(اسکندری)و حسینقلی خان نواب هم بد نبودند. بعد از حاج سید نصر الله تقوی ( اخوی )، کمال الملک ( نقاش )، حکیم الملک، سردار اسعد(بختیاری)، ارباب کیخسرو (زرتشتی ) ، دبیر الملک ، سید حسین خان کحال ( چشم پزشک ) و حاجی سیاح هم نام میبرد: نگاه کنید به اینترنت:

Google/taghizadeh Hassan

You will need their font and instructions: securing the persien

    به نوشته امیر نجات در کتاب«فرا ماسونری» تقی زاده بعدهامی خواست که فراماسونری ایران را از مصر و انگلستان و غرب مستقل سازد اما با کار شکنی "شریف امامی" و دیگران رو به رو می شود. این کار نیز اگر موفق می شد مسلماً از خدمات او به حساب می آمد زیرا « فراماسونری» به عنوان یک کلوب و محفل سیاسی که قصد به دست گرفتن قدرت یا تقسیم آن در کشور های مختلف را داشته و دارد، مُنادی شعارهای آزادی و برابری بوده و هست، و در نَفسِ خود نظیر ایدۀ عدالت طلبی سوسیالیستها و کمونیستها،بدنبوده و نیست. آنچه فراماسونری ایران را نظیر" چپ ایران و راست حاکم برایران" لکه دار و بد نام کرده است،علاوه بر دزدی و وطن فروشی بعضی از رهبرانشان،در ضمن وابستگی و خیانت های ناشی از آن (بخصوص نوکرصفتی رهبران راست، چپ و فراماسون ایران) بوده است. من طی چهار مقاله در     " نامه جمهوری "پاریس، با سر دبیری آقای مهرداد ارفع زاده، به عنوان فردی غیر فراماسون به این مساله پرداخته ام.

   به این امید که شاید خود فراماسونهای ایرانی به نقد خدمات و اشتباهات و خیانتهای خود به ملت خویش (ایران ) بنشينند.  جز ( دکتر حسین فاطمی ) همة وزرای خارجه ایران وابسته به فراماسونریهای مختلف بودند و تمام قرار دادهای اسارت بار به وسیلة آنها امضاء شده است، در حالی که تاریخ شهادت می دهد که استقلال امریکا به وسیلة : واشنگتن، جفرسون، ادامز و فرانکلین تحصیل شده که عموماً فراماسون و در عین حال میهن دوست بودند. ناپلئون و ویلینگتون، هر دو فراماسون بودند و از کشور خود و منافع ملی خویش، در مقابل هم دفاع کردند. لذا فراماسیون بودن بمعنی اجنبی پرستی و وابستگی و نوکر صفتی نیست و نمی توان حتی همة فراماسونهای ایرانی را هم با یک چوب راند و با سیاه و سفید کردن، مانع تحلیل علمی، در مورد افراد و جریانهای معین شد .

    به هر حال تقی زاده یکی از شخصیت های شاخص فراماسونری ایران بود و قصد داشته بنا به نوشتة امیر نجات، فراماسونری ایران را از وابستگی نجات داده و مستقلش سازد که توفیق نیافت. اگر معیار سنجش اَعمال سیاسی را نه به نتایج ، که به نیات حمل کنیم ( که کار درستی نیست) ا ز این نظر تقی زاده را بایستی "خادم" شمرد. اما ابعاد"خیانت" او در امضاء قرار داد نفت و پشت کردن به ستارخان و یاران او در پارک اتابک و بالاخره سکوتش در کشتار و غارت آذربایجان بوسیلة آرتش شاه در سال ( 1325 ) ،به حدي است که همة این جزئیات را می پوشاند.     خود گردانی در هر امری خوب است چه راست، چپ و چه در فراماسونری.

    تقی زاده از لحاظ مالی، فردی درستکار بود، با طبعی مُستَغنی. او تا پایان عمردر خانه ای ساده و اجاره ای زیست و با وجود داشتن امکانات شغلی : ( وزیر دارایی و رییس مجلس سنا )، ثروتی نیاندوخت.

   اکثربرکشیده های تقی زاده ازلحاظ علمی افراد شاخص و با استعدادی بودند،اماازجمله در دانشگاه تهران خود آنها مافيايي درست کرده بودندومانع شکوفائی و پیشرفت کسانی میشدند که حاضربه تأییداستادشان وسرسپردگی به مافیای آنها نبودند (نقل سخن استاددکتر محسن هشترودی). از،بر کشیده های سیاسی تقی زاده بی خبرم. در پایان به جنبةپر اهمیت علمی و ادبی تقی زاده نیز بایستی اشاره ای کوتاه شود :تَورُق در   "بیست مقاله" و آنچه تا کنون به همت ایرج افشار منتشر شده، و از جمله کتاب فشردة « مانی و دین او » که راه گشای مانی شناسی در ایران است، وسعت معلومات او را با تسلطش بسه زبان علمی غرب(انگليسي،فرانسه و آلمانی)  و سه زبان علمی و ادبی وعرفانی شرق ( عربی ، فارسی و ترکی ) نشان می دهد.

   از تقی زاده کتاب کوچک دیگری به نام « از پرویز تا چنگیز » باقی مانده است. قراربر این بوده که جهت ساختن کلیشه ای از تاریخ آریائی در ایران: حسن پیرنیا،تقی زاده و عباسی اقبال   هر یک بخشی از این تاریخ را بنویسند.

   پیرنیا قبل از اسلام را تمام کردکه گاه در این مهم به "سرقت " ادبی – تاریخی هم متهم شده، و تاریخ "آل اشکان"  اعتماد السلطنه را بدون آنکه اشاره ای کند ضمیمه تاریخ خود نموده است. عباس اقبال تاریخ مغول را نوشت که از یک فارسی زبان پيش از آن  نمی شود انتظار داشت. به هر حال کار موفقی در همان کادر مفروض است اما اشتغالات تقی زاده مجالي به او برای تالیف نداد و بناچارسر هم بندی کرد.

   شاید هم تغییر عقیده و تحول مَشیٍ فکری او یعنی روي گرداندن از  کیش "پان آریانیسم و پان فارسیسم" هم بی تأثیر در این سر هم بندی کردن و رفع تکلیف نبوده است . زیرا او، تجسم آن  دو "پانیسم "را در حکومت جهنمی رضا شاهی بدرستی دیده بود و از چند و چون جنایات آن، بهتر از حاشیه نشینان پاکدلی چون کسروی و مسحور شدگان و خود فروختگان دیگر، آگاهی داشت.

   از تقی زاده به عنوان یک رَجُل سیاسی نمی توان انتظار دیگری غیر از مخالفت ضمنی و تلویحی با گذشته خود داشت  سكوت مطلق او در مورد مقولة پوچ، بي معنی و بی محتوایی چون "نژاد آریائی" که در تناقض با شخص و تبار خود او هم بود ( همچون کسروی به عنوان سید صحیح النسب ) بمعنی دلیل باز گشت وی، از عقاید غلطی بود که خود او، زمانی از مُبَلغان، پیشروان و نقشپردازان آن بود. مخالفت علنی او با فارسی سَره نویسی ِ( اَمثال کسروی و دیگران ) و مخالفت با "پان فارسیسمٍ" حاکم که خود از بانیان اصلی آن دیوار کج بود، شاید، جهت جبران نتایجی زیانباری بوده استکه به نظرش جنبة ضد ملی و ضد انسانی آشکاری داشتند. تقی زاده به نقل دائی ام "سلطان قرایی"، در جلسات ادبی و علمی خانه اش، وقتی می دید که اکثریت تُرک هستند می گفت :" اکثریت تورک دی توركي دانيشاجاغام:اکثریت باترکان است پس ترکی صحبت خواهم کرد" از دائی ام پرسیدم "پس فارسي زبانان چه میکردندگفتند:"گوش میدادند،خیلی هاشان میفهمند و تظاهر به ندانستن میکنند". به نظر من این « ارتداد » تقی زاده از/"پان آریانیسم" و به خصوص از "پان فارسیسم"/ راکاسه های از آش گرمتر نسل دوم بر او نبخشیدند.

در نوشتن تاریخ معاصر ایران و آذربایجانٍ ستم دیدۀ ما ، چه سیاسی و اجتماعی و چه ادبی و علمی ( نجومی ) نمی توان شخصیت تقی زاده را نظیر کسروی و دیگر بزرگان علم و هنر و ادب و سیاست و... مان نادیده گرفت.

تقی زاده اگر پاکی ستار خان و پاکدامنی کسروی و بزرگواری پروفسور هشترودی را نداشت، اما فردی معقول و معتدل بود،  بر خلاف کسروی که راه افراط در مورد : زبان ، ملیت نژاد و دین در پیش گرفت و کارش به ادعای پیغمبری کشید: (نوشتن کتاب " ور جاوند بنیاد" ) .

   تقی زاده در زندگی سیاسی و عقیدتی خود همچون یک دیپلمات محافظه کار و عاقبت اندیش، اما به وقت خود گاهی با شهامت، از کجرویهای خود، تلویحاً و تصریحاً بازگشت کرده و مسیر معقول و معتدلی در پیش گرفت. مطالعات وسیع، دسترسی به منابع و اطلاعات دست اول و هوش سرشارش نیز به او این امکان را می داد.

در قضاوت تاریخی خویش، چه در مورد جریانهای سیاسی و اجتماعی یا حوادث تاریخی، و چه در قضاوت دربارۀ شخصیت ها و افراد ، همواره بایستی حساب نیک و بد ، شاهکارها و اشتباهات و بالاخره خدمات و خیانتهای آنها را از هم جدا و سوا نگهداشت . جمع جبری نیک و بد و خدمتها و خیانتهای عمدی و آگاهانه آنها، نباید باعث چشم پوشی از تک تک آنها شود، هر چند بیلان کلی کارهای یک فرد یا یک جریان نیز ضروری است . ظاهراً هنوز تاریخ ما به قضاوت خدمت و خیانت و نیک و بد رهبران مشروطه کاملاً نرسیده است چه رسد به بعد از آن، و بخشي از این نارسایی ها، نتیجة کم کاری ماست. قضاوت تاریخی وقتی بر « خرد تاریخی » ما می افزاید که با بی غرضی و به دور از حب و بُغض هاي شخصی ، عقیدتی ، قومی ، دینی و ملی، و با وسعت دید و حوصله، به سنجش بپردازیم و معیار "زمان تاریخی" را با" زمان عادی" عمر فردی برابر نگیریم. همه اینها کاری بس سخت و نوعی ریاضت روحی و فکری می طلبد که داشتن صلاحیت علمی و دانستن روش شناسی و منابع تحقیق هم مزيد بر آن است: به همین سبب بایستی بر تألیف جمعی و گروهی عادت نمود. سخن را با بیتی به ترکی آذربایجانی مان پایان می دهم و به کلام خود حُسن ِخِتام می بخشم.

چالخالاندیقجا دولاندیقجا زامان نِهرَ کیمین

یاغی یاغ اوسته چیخار آیرانی آیرانلیق اُلی

کیمسه اینسانی سٍوَر عاشیقی حوریت اُلار

دِمَک حوریت الان یرده ده، اینسالیق اُلی

ترجمه به فارسی

هر چه به هم می خورد و می گردد زمان مانند تغار( کره گیری)

روغنش با روغنش می رود و دوغش با دوغ اش ( نیک و بدش از هم جدا می شود)

هر کس انسان را دوست داشته باشد عاشق آزادی می شود

آری، در جائی که آزادی باشد انسانیت ممکن می شود.

 

زیر نویس ها :

   (1) تقریباً اکثریت قریب به اتفاق مورخين و شرق شناسان غربی و کسانیکه در ادیان گذشته و زنده تحقیق کرده و میکنند "دین زرتشتی" را دین رسمی عصر ساسانی (642-226 ) میلادی، در ایران آن دوره قبول کرده اند. مرحوم تقی زاده نیز معتقد بر آن بود . تقریبا بیش از ده سالست که خواندن یک جمله از "مانی" ، دريچه اي از حقایق تاریخی را بر من گشود و تردید ایجاد شده در تحقیقات بعدي به این یقین مبدل شد که :

   - ظهور شخص زرتشت یا پدیده ای به نام زرتشتی یا منسوب به او ،در کنارۀ رودسیحون و پیش از ورود اقوام "ودائی" مذهب به هند، تخمیناً(1800 تا 1000 ق م )یک موضوع قابل بحث از لحاظ قرائن تاریخی است و

   - شایعه رواج و حتی رسمیت داشتن دین زردشتی در دورۀ ساسانیان، ادعای بی سند و مدرکی است که دلایل خلاف آن وجود دارد. « مانی » در کتاب « کفالایا » که بلافاصله بعد از شهادت فجیع او و بامر بهرام اول ساسانی (بعد از 26 روز شکنجه) به وسیلة پیروان و جانشینان با فرهنگش جمع آوری شده است ( حدود 275 میلادی ) چنین می گوید : « از زرتشت هیچ نوشته کتبی در دست نیست » . نگارش این سخنان در زمان چهار مین پادشاه ساسانی ، بیانگر آن است که ادعای جمع آوری اوستا در زمان اردشیر بابکان و حکایت مربوط به "تَنسَر" و نیز" اَردَویراف" از جعلیات بعد از اسلام است.

    به نظر میرسد: دین زرتشتی به جای قرن سوم میلادی (226) در قرن سوم هجری و زمان مأمون خلیفه دانشمند و دانش پرور عباسی ( م 813- 833 = 198- 218  ه. ش) ساخته و پرداخته شده است . در رأس و رهبری این دین-سازان،" آذر فرنبغ فرخزادان" قرار داشت . او با تألیف بخش مهمی ازکتاب "دینکرد" ،مبارزه و مقابله با اسلام را به وسیلة دین مرکب زرتشتی آغاز نمود. فرنبغ و "همراهان" دیگر او در واقع شعوبيه زرتشتی اولین بودند. همة آنها نه تنها از کتاب "گاتها"ی زردشت خبری نداشتند بلکه با ترکیب 22 دین به نام او، در واقع معجونی آشتي ناپذیر از ادیان گذشته و موجود در ایران ساسانی رابه وجود آوردند که هم اكنون نیز این تنش زدائی عقیدتی ادامه دارد. بعضی از مسلمان زادگان سعی در گاتهائی کردن دین زردشت و زرتشتیان داشته و دارند که در واقع پیروی از عقیده « مارتن هوگ » Martin HAVG (1884: در کتاب "کوششی در اسرار زبان وخط هاو مذهب پارسیان" ) می کنند که تنها گاتها را از آن زردشت می دانست . او معتقد به تحریف دین زردشتی از عقاید خود زرتشت بود.

    در ضمن مطالعات خود دریافتم که دانشمندی به نام MOLE’  ( موله ) در واقع پیشکسوت همه بوده است ( البته بعد از مانی، که به نظر من ایران پیش از اسلام مردی به عظمت او به وجود نیاورده است،هر چند از نظر فرهنگی او و دین او از مُغتَسٍله بر خاسته و مسیحیت و بودایی،زُروانیسم و مهر آیینی و... را در هم آمیخته است).  « موله » می گوید : سنت زرتشتیان که پیامبری بنیاد گذار دین آنان بوده، امری متأخر است و ناشی از این انگیزه ی زرتشتیان است که در اثر فشار اسلام می خواستند بگویند دین آنان نیز همانند دیگر ادیان عمده ، پیغمبر و بنیاد گذار داشته شده است:

Molé.M

-La légende De Zoroastre selon les textes pehlevis Paris 1967.

-Culte, Mythe et cosmologie dans l’Iran ancien Paris 1963.

   تنها این نکته بر سخن استاد افزودنی است که سر و ته 22 دین را شعوبيه زردشتی ،به رهبری آذر فرنبع تحت نام یا عنوان مشهورزردشت خواستند به هم آوَرَند ولی درمقابله ومبارزه با اسلام موفقیتی نصیبشان نشد. علاوه بر آذر فرنبغ فرخزادان معاصر مأمون عباسی ، در همان قرن سوم هجری کسانی دیگری نیز بودند که میتوان از مهمترین آنها به قرار زیر یاد کرد.

   "منوچهر جُوان جَمان" پسر" گشن جم" مؤلف دادستان – ی دینگ ( مجموعه آراء دینی ) و نیز« نامه ها ».

   "زاد سپرم" یا "زاتسپرم" برادر و رقیب منوچهر  و مؤلف کتاب معروف "زاتسپرم".

    نوۀ آذر فرنبع به نام" آذر پاد پسر امید- ان". "امید"یا " همه" یا "همت" که مدون کننده ی نهایی کتاب دینکرد است.

   "مردان فرخ "پسر "اورمَزد" مؤلف شِکند گُمانیگ وِزار (و ِیچار)    که به "گمان شکنی "میپردازد.

    کتاب" بُندَهِشن " تالیف چند نفر است که به نام "فرنبغ اشو هشت" تمام شده است.

   لیست این سیاهة کم محتوا نسبتا طولانی است و از جمله می توان به کتاب بی مسمای "تاریخ ادبیات ایران پیش از اسلام" زنده یاد دکتراحمد تفضلی مراجعه کرد. مؤلف و سر کار خانم دکتر ژاله آموزگار (خوئی) به خوبی می دانند که هیچ تألیف زرتشتی وجود ندارد که به بعد از اسلام متعلق نبوده و منتسب به قبل از اسلام نشود. کتیبه های شاهان ساسانی هم (جز از دید لغت شناسی)، فاقد ارزش ادبی واقعی هستند و ابداً به آنچه که دنیا ازواژۀ "ادبیات" برداشت می کند، ارتباطی ندارند . البته خود زردشتیان عادی، نه تنها ساسانیان که هخامنشیان را هم با خلط کردن ( اَ اورَ مَزدَ اَ ) با( اهورا مزدای)گاتها، زردشتی قلمداد می کنند . در سر آغازکتاب  "اردویرافنامه" که به قرن چهارم و احتمالا پنجم هجري مربوط است نیزمؤلف مدعي است كه اوستا را كه در عهد كيانيان (که با ترفندی خاص مترادف هخامنشيان تلقی میشوند:دارا پسر دارا-ی کیانی را همان داریوش سوم فرض میکنند )بر پوست گاو نوشته بودند به تعداد دوازده هزار پوست گاو ، اسکندر گجستک (ملعون ) رومی ( ونه مقدونی ) آنرا سوزانید (و در آب افکند ) تا طلاهای آنرا مصادر کند.

    از رقم دوازده هزار(برابر ادوار زرتشتی: 12000=4×3000) معلوم است که اغلب مورخین ماباعدد و رقم اُنس و اُلفَت، و با واقعیت عقلی و تحلیل علمی کاری نداشتند . اردو ویراف را مؤبد مؤبدان عهد اردشیر و یا شاپور هم تصور کرده اندو زنده یادآقای تفضلی برخلافِ مرحوم محمد جواد مشکور، اردو ویراف را با "وه شاپور" یا "به- شاپور " مؤبدعهدنوشیروان یکی می اِنگارد : تاریخ ادبیات پیش از اسلام صفحه 168/ نیز : گفتار دربارۀ "دینکرد" محمد جوادمشکور : صفحه 5، 55 و 64./ البته میدان خیالپردازی و عقل ستیزی برای آیندگان و رهروان این طریقت کاملاً باز است.

   گفتار در مورد زردشتی نبودن ساسانیان و دلایل آن موضوع مفصلی است و از حوصله این مقاله خارج است. بنظر من هر تحقیق بیغرض و مرضی که قصد «باج دهی» يا « کینه توزی » با دین زردشتی و زردشتیان را نداشته باشند(که در میان آنها نیز انسانهای وارسته و دانشمند چون زنده یاد فیروز آذرگشسب وجود دارد)، به صورت مستقل به نتایجی که آقای «موله » رسیده نزدیک می شود. به عنوان فضل متقدم از محقق و دانشمند محترم آقای ناصرپور پیرارنیز بایستی یاد کرد که با اشارۀ اندک ولی کافی به نتایج مشابهی مستقلاًرسیده اند. امیدکه مطالب مشروح از ایشان بخوانیم.

  2 - راجع به مهاجرت زردشتیان به کشور « هندوستان » بعضی مدعی هستند که بلافاصله پس از حمله ی اعراب مسلمان انجام گرفته است: محمد جواد مشکور- گفتاری در بارۀ "دینکرد" صفحه ی 75-74 . امروزه معلوم شده است که مهاجرت در سال (325  ه.ق مطابق با 936 میلادی و برابر  315 ه ش ) آغاز شده است یعنی پس از تنظیم دین زرتشتی که از ترکیب ادیان سابق موجود در ایران عهد ساسانی بوجودش آوردند، آن ادیان بیست و دو گانه در رقابت با هم ،همچون خانگاه ها و یا مذاهب کشور های مسلمان،مسیحی و یا ادیان مختلف موجود در هند بودند که هر چند جمعاً به نام اسلام، مسیحیت و یا هندونیسم نامیده می شوند اما با هم اختلاف و رقابت دارند. مثلاً در دین هندوئیسم، طریق« ويشنو- ئی » ها پیروان نحلة «شیوا-یی» را  به معبد خود به عنوان مُرتَد و نجس راه نمي دهند.  اوضاع دورۀ ساساني نيز مشابه آن بوده است که علاوه بر زُروان-پرستی، مهرآیینی  و ناهید پرستی که در اواخردورۀ هخامنشی هم، رایج بوده است.  ضمناًنام خدا-هاییکه دردین زرتشتی به امشاسپندان:(همیشه اسفند ها:مقدس- های جاوید ) ششگانه مشهورند، در میان آنها دیده میشوند. این گروه مهاجر زردشتی شده درایران وسواد (عراق کنونی )، وقتی به هند می رسند با نَحلِة "زردشتیان قدیم" و سپس باخود کتاب "گاتها" آشنا می شوند که به زبان اوستائی ( که لهجه ای از سانسکریت است ) تألیف شده است. قدیمیترین نسخة آن در موزۀ سلطنتی کپنهاک است به سال (667 يا 702 ه ش) برابر با (1323 یا 1288 میلادی) متعلق است ( نظر گلدنر )، یعنی همزمان با سعدی و بیش از پانصد سال بعد از کتابت دینکرد نوشته شده است. من که خود به دنبال یافتن سندی برای اثبات وجود زردشتیان درعهد ساسانی بوده و هستم، در مسالة مهاجرت نیز ناکام شدم و معلوم شد که مهاجرت زرتشتیان از ایران به هند، نه بلافاصله که چهار قرن بعد از حمله اعراب و صد تا صد و بیست سال بعد از ایجاد اتحاد میان ادیان موجود در ایران ، (تحت نام یاعنوان زرتشتی) صورت گرفته است

  3- فلسفه وجودی پادشاهی پهلوی وایدئولوژی آن که برای مقابله با ایدئولوژی مارکسیسم لنينيسم بوجود آمدبه نظر من به قرار زیر بوده است:                       

الف : پان فارسیسم : در دورۀ پهلوی زبان فارسی را که از صورت یکی از سه زبان اساسی بعد از اسلام ایران بود( در کنار عربی به عنوان زبان دینی – فلسفی و علمی و ترکی به عنوان زبان قشون اشرافیت و سلطنت) ، به صورت زبان انحصاری ، جانشین و قاتل مبدل ساختند. "زبان مشترک" را با انحصار دولتی و سر نیزۀ پلیسی کاری نيست. رسمی شدن فارسی از نظر حقوقی به معني غیر رسمی شدنِ "خواندن و نوشتن " دیگر زبانها در ایران بوده و هست:( آپارتایدِفرهنگی).

ب- پان آریانیسم ( نژاد پرستی ) : ایرانیان را از نژاد پاک و موهوم آريایی قلمداد کردند که از نژادهای لابد نا پاک سامی و ترک و .. جدا بوده و کلاً تافته جدا بافته هستند!

لفظ ایران را هم بعضی سر زمین آریائی تلقی کردند بي آنکه با واقعیت و سر گذشت این « خاک پاک » به قول خود کاری داشته باشند در حالیکه انسان فقط یک نژاد است و تاریخ ، قومی به نام قوم آریائی نمی شناسد چه رسد به نژاد آریائی مورد ادعای نژادشناسان ژنتیک-ندان وطنی. آنها بر اساس این نژاد پرستي مبتنی بر موهو مات و خیالات به تحقیر هموطنان ترک و عرب و لر و گیلک و.. خود پرداختند و ادبیاتی بیمار در عصر پهلوی شکل گرفت که در خارج و داخل ، شاهد تراوشات فکری و عملی مبتلایان به" سَندرُم"آن هستیم. بقول مولانا:

 با خیالی نامشان و ننگشان

 با خبالی صلحشان وجنگشان

 جالب آن است که اکثر مدعیان "پان فارسیسم و پان آریانیسم" زبان مادریشان فارسی نبوده،و عموماً مسلمان و یا مسلمان زاده و حتی سید اولاد پیغمبر بوده اند ( بقول خود سامی نژاد)، و یا تبارشان از طرف مادر یا پدر و یا هر دو به ترکان ایرانی مي رسیده و میرسد. حکایت اینها را پروین اعتصامی نیک به شعر كشيده است.

سير یک روز طعنه زد به پیاز

 که تو مسکین چقدر بد بوئي ...

ج – خاک پرستی به جای مردم دوستی : چون بر نامة  جذب و حل زبانی و « نژادی »، اساس سیاست رسمی کشور در دورۀ پهلوی بود، لذا ملی گرائی بر خلاف سرود ملی زمان مظفر الدین شاه، نه ناظر به مردمان گوناگون کشور، که راجع به خاک پرستی بود. سرود ملی سابق به صراحت از خاک پرستی سخن می گوید تا مردم دوستی و تنوع قومی را نفی  کند: خاک، سر چشمة هنر است و نه مردمان گوناگون با تنوع زیبای فرهنگیشان

« ای ایران ای مرز پر گهر  

ای خاکت سر چشمه ی هنر »

د- فرد پرستی ( شاه پرستی ): در شعارهای حقارت آمیزی چون : "چه فرمان یزدان چه فرمان شاه" خود را نشان می داد و با « باستان گرائی »هخامنشی و « شاه پرستی » شاهنامه ای و آریایی گرایی - زرتشتی ، تقویت می شد که : « همه بندگانیم خسرو پرست !» و طبعا تمام کارها تنها با ارادۀ ملوکانة یک فرد انجام می شد و قول امیر عباس هویدا در جواب خبر نگار فرانسوی شاهد این مدعاست که از وی به عنوان شخص دوم ( نخست وزیر ) ایران سؤالی کرد و هویدا در جواب گفت : « در ایران ما فقط شخص اول داریم ،نقطه، تمام»   

ه- مدرنیزاسیون : به تقلید از ترکیه و اروپا، پادشاهان پهلوی علاقمند به مدرنیزاسیون و ظواهر مادی آن یعنی مدرنيزم بودند ولی با مدرنیته یعنی فلسفة مدرنیسم مبارزه میکردند :که حرمت گذاشتن و نهادینه کردن آزادی و برابری انسانی شهروندان است. کشف حجاب اجباری نظیر دو بار کلاه پهلوی و فرنگی گذاشتن به سر مردان کشور، در واقع تجاوز به حرمت شخصی و آزادی فردی زن و مرد ایرانی بود و سرباز خانه اي دیدن جامعه . لذا مدرنیسم ما هرگز به ایده و فکر مدرنیته تماس نگرفت و ریشه پیدا نکرد تا خود جوش باشد و تقلید را پشت سر گذارد.