به یاد آن روزها

سویل سلیمانی:

 پارس آباد مغان " زادگاه من"، شهری که سال­های کودکی­ام در آن سپري شده ، ازآن سال­های دور و دراز چیز زیادی را به خاطر ندارم. این شهر نه مثل تبریز اسم و رسمی دارد و نه مثل اردبیل تاریخ دور و درازی را صاحب است. شهریست، در کرانه­های پر خروش آراز، با مردمی ساده که بیشتر بومی­های آن شاهسونهایی هستند كه دستهای ظالمانه تقدیر آنها را از کوچ نشینی جدا نموده و به سکونت در این شهر و حاشیه­های آن محکوم ساخته است و امروزه پیشه کشاورزی و دامداری را در اتراق گاههای خود برگزیده وشب و روز با ان مشغولند.

مهاجرین اين شهر که بیشترشان ازکوههای قره داغ، از دست فقر و فلاکت حاکم بر آنجا فرار کرده و به این شهر پناه آورده­اند بیشترشان کارگرانی هستند که در مزارع روستائیان به کار گرفته شده و بازاریانش اغلب تاجران ورشکسته اردبیل­اند که برای دست و پا کردن تجارتی پررونق به این شهر آمده­اند. 

 

پس از سالها دوری، هنوز هم سر و صدای بازارش در گوش هایم طنین اندازاست، وبا رویاهای شیرین آن، اکنون هم از خواب بیدار میشوم، هنوز هم بوی شیر و پنیر و ماستش را که دستفروشان آنها را از روستاهای همجوار خریده و در سر چهار راه مرکزی شهربا داد و فریاد می فروختند ،در مشام خویش حس میکنم. آن زمانها موقع گذشتن از آنجا چقدر آن بو اذییتم میکرد، حالا برای آن هم دلم تنگ شده است.

بیشتر از هر چیزی به یاد شبهایی میافتم که از پشت بام خانه­مان به تماشای آراز و شالیزارهای برنج اطراف آن مینشستم و ساعتها به آن خیره می شدم. انگار این رود با تمام تلاطم­ موجهایش با من سخن می گفت، یا شاید هم از گذشته خویش برایم نقل می کرد ،نمیدانم...

هنوز هم صف مردم براي خرید روزنامه از دکه چهار راه را به خاطر میاورم، که درجلو آن تیپهای روشنفکری شهر باهم به مباحثه میپرداختند وهیاهوی مردم کم در امد شهر دربازارروس که برای خریدن اجناس ارزان قیمت روسی از سر و کول همدیگر بالا میرفتند، از صحنه های عجیب وغریب دیگر این شهر بود.

محله ای که من در آن زندگی میکردم، محله آنچنان فقیری نبود. تقریبا سطح زندگی مردم درآن محله در

یک حد بود. بارها در خانه اسم "دره" و "تراب آرخی" را شنیده بودم. اما هیچ گاه گذرم به آنجا نیفتاده بود. می­دانستم هر وقت دنبال کارگر می­گردند، از این محل یاد میشود. از سبزی­فروش های محله ها تا دست­فروشیهای سر چهارراه و کارگران فصلی مزارع ، ساکنین دره را تشکیل میداد. اگر کسی دنبال کارگری میگشت این محله­را نشان می­دادند.

هر سال زمان عید که خانه تکانی میکردیم، زنی میانسال به خانمان میامد، قالیها را می شست. به اندك پولي قانع میشد، اغلب کارها را انجام میداد و همیشه در مقابل این دستمزد ناچيز هم شكرگزار بود. حتی وقتي مادرم لباسهای کهنه­ بچه ها را به او ميداد از بردن آنها نیز سر باز نمیزد. میگفت چهل ساله ام، اما خیلی شکسته بود.چین وچروک صورتش بیش از 50 را نشان میداد. به دستهایش که نگاه میکردی، هیچگونه لطافت زنانه­ای در آن به چشم نمی خورد، پینه دستهایش از دور پیدا بود. وقتی از کارش می پرسیدم می گفت در مزارع پنبه کار می کند، زماني كه فصل پنبه نیست به خانه­های مردم رفته و کار میکنم. میدانستم در "دره" زندگی میکند اما خانه شان را ندیده بودم. اولین بار که به آن محله رفتم او باعث شده بود. به خانه­مان زنگ زده و گفته بود که بچه اش مریض است و احتیاج به پول دارد. براي اينكه محله­ايشان را ببينم از روی کنجکاوی به آنجا رفتم. برای رفتن به "دره" باید از چهار راه اصلی شهر می گذشتم .

چهار راه شهر بین محله فقیر نشین و عیان نشین حکم مرزی را دارد، از چهار راه اندکی بالاتر ته کوچه­ای به پله برمیخوری. این پله­ها مثل سرحدی بین دو منطقه است. از هر پله که پایین­تر می روی ، انگار به بدبختیها، وبه فقر و فلاکت انسانها نزدیکتر میشوی. هرپله حکم فاصله ای بین دو دنیای متفاوت را در ذهن انسان تداعی می کند .يعني فاصله­ای بین فقر وثروتمندی . در یک دنیا انسانها با عیش وعشرت زندگی میکنند ودر دنیایی دیگر انسانها با هزاران عذاب وشکنجه برای گذران زندگی ،شب وروز کار کرده و جان میکنند تا بتوانند شکمی سیر کنند ، وهنگام رفتن به آنجا با تمام وجود آن را حس میکردم و پي مي بردم كه سرنوشت، چگونه آن دو دنيا را از هم جدا میکند. بارها از کنار آن پله­ها گذشته بودم. اما هیچ گاه از آن پله ها پایین­تر نرفته بودم. هیچ پیوند و رابطه­ای بین زندگی ما و این محله نبود، جز اینکه زن و بچه هایی که در مزارع پدربزرگم کار میکردند همه از این محله ها بودند و مگر اینکه برای تفنن به مزارع رفته و آنها را ببینیم.

از پله­ها که پایین میایی به خیابان اصلی میرسی و اطراف آن کوچه­های تنگ و دراز و تو در تو که هیاهوی کودکان به آن حیات داده و اما هر چقدر از این کوچه­ها به داخل میروی و ازخیابان اصلی دورتر میشوی، کوچه­ها تنگ­تر و سر و صداها بیشتر می شود. بچه های چلپاق که از سر و کول هم بالا میرفتند، فقر مضاعف را میتوانی در صورتهای خاک گرفته­شان ببینی. وقتی وارد کوچه میشوی این بچه­ها بیدرنگ دورت حلقه میزنند.

بوی تعفن جويبارهاي کوچک که از آن به جای فاضلاب استفاده میشود، هر تازه واردی را به شدت آزار میدهد. این بچه­ها بدون توجه به آن محیط آلوده غرق در دنیای کودکانه خویش میشوند. گویی این بچه­ها زاده فقر و فلاکت نظام طبقاتی نبودند. از کوچه­های در هم و بر هم که میگذری، شکل و نماي خانه­ها نیز عوض میشود. خانه­های کوچکی که بدون هیچ حصاری هستند. کمی جلوتر كه مي روي بیشتر خانه­ها در و پنجره­هایش از حصیرها یا نی­هایی است که در اطراف آراز میرویند، ساخته شده اند. از ديدن اين منظره دهان هر تازه واردی از حیرت وا می ماند که این حصیرها آنها را چگونه از سوز سرمای زمستان وگرمای تابستان مغان که هر دو واقعا غیر طاقت فرساست ، مصون میدارد.

آخر کوچه، جنگلهای زیبای اطراف آراز دیده میشود. از ته کوچه تا آراز فقط چند متر فاصله است. ته کوچه­ها گودالهائی که پر از زباله هاست و بوی گندیده­ای که ازآنها بر می خاست، قدرت نفس کشیدن را از آدمی سلب میکرد مگس­هایی که اطراف این زباله­ها جمع شده بودند و در پرواز از هم سبقت می گرفتند، صدای وزوزشان که در میان هیاهوی کودکان گم میشد، مرا به ياد آن حرفهايي كه در اخبار و مدرسه شنیده بودم كه "مغان یکی از مراکز مالاریا و سل است"، مي­انداخت. مشاهده اين چشم­انداز برایم تعجب­آور بود.، هیچگاه در محله­های ما گودال­های پر از زباله یا گل ولای را نمی­توانستی ببینی و یا در تمام عمرم این همه مگس و پشه را یک­جا در شهر ندیده بودم. اما با دیدن این محل، جواب سوالي که همیشه ذهنم ازار میداد را گرفته بودم. آری این لجنزارهای محله دره میتواند مرکز مالاریا باشد.

نميدانستم، خوابم یا بیدار. با خود فکر میکردم كه این همه سال در این شهر زندگی کرده­ ام چگونه اینجا را ندیده­ام، باورم نمی شد. بودن چنين محيطي در ساحل آراز آدم را به حيرت واميداشت،همان آرازی که من شبها به تماشای زیبایش می نشستنم. چطور این همه فقر و فلاکت و الودگی­ها را در اغوش خویش گرفته بود.این محله فقط 2 یا 3کیلومتر از محله ما فاصله داشت. اما چطور آن را ندیده بودم.برایم قابل باور نبود، و برای خود تاسف می خوردم.

هر دو پدربزرگم کشاورز بودند. هر سال موقع برداشت محصول در خانه­ شان غوغایی به پا بود و این سر و صداها بیشتر برای پیدا کردن کارگر بود. به یاد دارم همیشه کارگرها را ازاین محله­ می­آوردند. آن زمان با خود فکر میکردم كه چه چیزی آن زنان و دختران جوان را مجبور به کار كردن در محيط گرما و سرمای مغان میکند. مغان آب و هوای بخصوصی دارد. تابستان­هایش گرم و زمستان­هایش سرد وسوزناک است. سردی بادهای پاییزی آن تا استخوانها نفوذ می کند و در آن سوز سرما زنانی را می بینی که در مزارع پنبه با دستهای یخ بسته به چیدن پنبه مشغول میشوند. در هوای نمناک و مرطوب مغان که گرمای آن تا چهل درجه میرسد، انسان را خفه میکند آنقدر ناتوان میشوی که گرما نای نفس کشیدن را از تو سلب میکند. اما با همه آن ، کارگران به کندن علفهای هرز مزارع میپردازند. سردی و گرمی هوا نمیتواند این زنان را از کار بازدارد. حاصل دست رنج كار مشقت بار آنها به جیب چه کسانی میرود خدا میداند و بس...

مغان یکی از مناطق حاصل خیز استان اردبیل است. اما فاصله­های طبقاتی اجتماعي را میتوانی در یک چشم بهم زدن ببینی. بيني که انسان چگونه استثمار میشود کودکانی که به جای رفتن به مدرسه در باغ های شرکت کشت و صنعت مغان بکار گرفته میشوند و روزانه نزدیک به ده هزار کودک زیر ١٨ سال برای چیدن میوه­ها به این باغها میروند. صبحگاهان جاده اجیرلی به جعفرآباد منظره جالبی را بوجود میاورد، ترافیک ماشینها و بوقهای آنها چون ناقوس مرگ به صدا در می­ایند. این جاده در مغان مشهور به قتلگاه است، صدها انسان بیگناه در این جاده بر اثر تصادف قربانی یک تکه نان شب میگردند.

بعد از دیدن این محله، فراموش کردن آن صحنه­ها برایم غیر ممکن است و حالا میتوانم درک کنم که چرا این زنان و بچه ها در آن سوز وسرما کار میکنند اینها واقعا قربانیان بی عدالتی جامعه بشری هستند.

مدت کمی بعد برای دومین بار به این محله رفتم. این بار قرار بود برای یکی از دوستان یک کادو "ورنی" بخریم. از آنجا که طرح خاصی را می­خواستیم، نتوانستیم در بازار پیدا کنیم. برای همین، همان زنی که در خانه ما کار می­کرد، گفت زنی در همسایگی­اش زندگی می­کند که کارش بافندگی ورنی است. هر طرحی را که بخواهیم ، میتوانیم سفارش دهیم ببافد، قرار شد ما را پیش او ببرد. گفت که خانه وی دو کوچه بالاتر از خانه من است. به اتفاق به خانه آن زن ورنی باف رفتیم شرایط زندگی او نسبت به سابرین اندکی بهتر و خانه­اش بسیار ساده بود که بیشتر خانه­های دهات را در ذهن تداعی میکرد . دو بچه در خانه بودند، اما بعد از صحبت با او فهمیدم سه بچه دارد که یکی در خانه نیست. وقتی از زندگیش پرسیدم گفت: " شوهرم مرده و خرج بچه­هایم را خودم در می­آورم، کارم بافتن ورنی است. از روزی که توان کار کردن داشته ام کارم باافندکی بوده است. الان تمام ناراحتی­هایم زندگی بچه­هایم است." دختر شش-هفت ساله­اش جلوی دارچوب ورنی نشسته بود و هر از گاهی گرهی می­زد. مثل اینکه در اوج کودکی بجای بازی با عروسکهایش او هم در یافته بود که راه نجاتش در همین گرههاست. واقعا باور کردنی نیست حاصل زحمت این دستهای کوچک و ظریف به جیب دلالان وبازاریانی سرازیر میشود که در حیات خویش معنی ومفهوم فقر را نمیدانند واین ورنی ها زینت بخش خانه­های مجللی شود که هیچگاه طعم فقر و نداری را نچشیده­اند. این ورنی ها با دستهای ظریف ومهربان مادری بافته می شد که تلاش شبانه و روز آن تنها تامین گذران زندگی بچه هایش بود و ...

عید محله " تراب­آرخی" و" دره" زمانی است که انتخابات شروع می­شود. در مغان همیشه تبلیغات کاندیداها زودتر از همه نقاط ایران آغاز می گردد و کاندیداها تک-تک در زیر تراب­آرخی خانه به خانه به تبلیغ می­پردازند. چون تعداد جمعیت آن محله پارس­آباد با کل جمعیت شهرستان وحومه­اش برابر است. کاندیداها کامیونهای پر از برنج ومرغ و وسایل دیگر، مانند انواع لباس­های ورزشی و... برای مردم هدیه می آورند و هر چه به زمان انتخابات نزدیک­تر می­شود عطش کاندیداها برای غلبه بیشتر شده و بر مقدار این هدایا نیز افزوده می­شود.

خاطره­ای که ازدوران انتخابات ریاست جمهوری دوره نهم در مورد این محله­ها به یاد دارم، که برایم هم جالب و هم تعجب­انگیز است. آن اینکه آقای مهرعلیزاده که آذربایجانی بود و ریاست تربیت بدنی ایران را بعهده داشت نیز خود را کاندیدا کرده بود. اهالی این محلات اکثرا از او حمایت کردند و اولین بار بود که کل شهر شاهد بازگرداندن کادوهای سایر کاندیداها، از جمله احمدی­نژاد و جاسبی توسط مردمان این محل بودند. در شهر از هر کسی دلیل عدم قبول هدایا را می­پرسیدی، جواب می­دادند که ما به مهرعلیزاده رأی میدهیم، ایشان حداقل آذربایجانی و از خودمان هستند. جالب اینکه بعد از شمارش آراء معلوم شد که این مردمان به قول خویش عمل کرده­اند. آری آقای مهرعلیزاده بیشترین رای را از آن محله­ها آورده بود.

با اینکه مشاهداتم از این محله کم بوده، اما بر عکس شنیده­هایم برای شناختش بسنده می­کند.

در این محله­های فقیرنشین عده ای نیز برای پول در آوردن به راههای آسانی رو آورده و با فروش مواد مخدر به نان ونوایی رسیده وعده زیادی از جوانان را آلوده به مواد مخدر کرده بودند.جالب این است که نیروهای انتظامی شهر با فروشندگان مواد همدست بوده و با انها همکاری میکردند. جنگل­های اطراف آرازنیز پاتوق معتادین شده بود برای کسانی که تزریق کرده یا مواد مصرف میکردند...

سالهاست که پارس­آباد و آن محله­ها را ندیده­ام. اما در تمام این سالها هیچ وقت آن مردم و زندگیشان را از یاد نبرده­ام. بیشتر وقتها موقعی که هم دانشگاهی­هایم از مارک لباسها، تلفن­ها و ماشین­ها حرف می­زدند، من ناخوداگاه مردم آن محله را بیاد می­آوردم. یاد آن پسر جوان سبزی فروشی که سالها برای محله ما سبزی می­آورد در خاطرم زنده میکردم و آن روزی را که فهمیدم از دانشگاه قبول شده، و دیگر به محله ما نخواهد آمد ،دهان همه اهل محل نیز از تعجب وا مانده بود که چگونه با درس خواندن در مدرسه شبانه از دانشگاه تهران با رتبه­ای عالی قبول شده بود را در ذهنم مجسم می کردم. اکنون نیز کفش­های پاره آن پسر سبزی فروش را که روزهای برفی و بارانی برای ما سبزی می آورد را فراموش نکرده ­ام  .