س. حانملوی

جنبش سبز و شمشیر داموکلس «پان ترکیسم»!

سخنی با کوشندگان جنبش سبز به بهانه ی مقاله ی بامداد ایرانی*

بخش دوم

 

" ... بر دست و پایش غل و زنجیر زدند...

از گیس هایش گرفته آنرا بر روی زمین کشیدند...

و تنش را تکه پاره کردند...»

ناظم حکمت

 

جنبش سبز با رهبران فعلی اش حالا حالا ها کار دارد تا ناف خود را کاملاً از «جمهوری اسلامی نه یک کلمه کم و نه یک کلمه زیاد» ببرد. پس هنوز زمان تقسیم غنایم!! نرسیده است که شما از حالا سهم شیر را برای خودتان می خواهید. دورانی که مرکز ( بخوان تهران) برای آذربایجان (و ملیت های غیر فارس) تعیین تکلیف می کرد، در حال به سر آمدن است. مدرن بودن، تهمت زدن و کف بر دهان آوردن نیست. اگر واقعاً مدرن و دمکرات هستید، پس تکثر را نه در حرف، بلکه در عمل بپذیرید.

وقتی که به وضعیت امروزی آذربایجان می اندیشم یاد مرثیه ای از شاعر بزرگ ترک ناظم حکمت می افتم که سالها فبل آنرا سروده است: " بر دست و پایش غل و زنجیر زدند... از گیس هایش گرفته آنرا بر روی زمین کشیدند... و تنش را تکه پاره کردند...» در هفتاد سال اخیر در چهارچوب کشور ایران نیز با آذربایجان همان رفته است.  بعد از اینهمه سرکوب سیستماتیک سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و جغرافیائی، آذربایجان «اگر هم بخواهد»، کی می تواند برای ایران بپا خیزد؟...

 

اخیراً مقاله ای را تحت عنوان «معمای گسست تبریز از جنبش سبز» که توسط آقای ( یا خانم؟) بامداد ایرانی (امان از دست این اسامی مستعار) قلمی شده بود، در سایت اخبار روز خواندم. مقاله که گویا در جواب مطلبی از آقای آراز افشار نوشته شده بود، با لحن گزنده، عصبی، کینه توزانه و تحقیر آمیزش نسبت به آذربایجانیها و مردم تبریز باعث حیرت و رنجش شدید دمکراتهای آذربایجانی و بخصوص تبریزی شده و به نوبه ی خود به نگرانی ها و عدم اعتماد موجود بین جنبش ملی- دمکراتیک آذربایجان و جنبش سبز دامن زد. نویسنده ی ناشناس (؟) که خود گویا از کنشگران جنبش سبز می باشد، مطلب آقای آفشار را بهانه ای برای تسویه حساب با فعالین ملی- مدنی آذربایجان کرده و بدون ارائه ی هیچگونه دلیلی، ادعاهای رنگارنگی را مطرح کرده است که به سادگی نمی توان از کنار آنها گذشت. چون آقای ایرانی در حاشیه ی تسویه ی حساب با جنبش ملی – دمکراتیک آذربایجان از نیش زدن به نیروهای سیاسی دیگر از جمله چپ های سنتی - که خود از درک مسائل آذربایجان عاجز بوده و با آن مشکل دارند- نیز غافل نبوده است، من در اینجا فقط به نکات کلیدی نوشته ی او خواهم پرداخت. البته قصد من از نوشتن این مطلب بیشتر روشن کردن نکات افتراق و اشتراک ما بین جنبش ملی آذربایجان و جنبش سبز می باشد. چرا که تا این نکات بدرستی روشن نشوند، امکان نزدیکی و عمل مشترک ما بین این نیروها به سختی میسر خواهد شد. امید آن دارم که نوشته ی من نیز به حل معمای سکوت فعالین سیاسی آذربایجان ( به ادعای آقایان!) کمک کوچکی نماید. چرا که سردرگمی نیروهای مرگز گرا در رابطه با مسائل آذربایجان نشانه ای از بی خبری این نیروها از روند حوادث در این منطقه می باشد.

به علت طولانی بودن نوشته آنرا به سه قسمت تقسیم کرده ام، که بصورت مسلسل به نشر آن اقدام خواهم کرد. 

قبل از وارد شدن به اصل مطلب باید متذکر بشوم که بر خلاف ادعاها، تهمت ها و کنایه های آقای ایرانی، فعالین ملی آذربایجان که خود در نبردی بی امان با دیکتاتوری اسلامی حاکم بر ایران درگیر هستند، مبارزه ی کنشگران جنبش سبز را (که بخش بزرگی از آنها اصلیت آذربایجانی دارند) با تحسین دنبال کرده و در هر فرصتی هرگونه سرکوب، شکنجه و زندان علیه این افراد را به شدت محکوم کرده و با خانواده های قربانیان رژیم ابراز همبستگی نموده اند.

من با آقای ایرانی موافق هستم که آذربایجان دیگر نه از نظر سیاسی و نه از نظر اقتصادی موقعیت سالهای انقلاب مشروطه و حتی انقلاب بهمن را ندارد. فقط کافیست که تعداد بنگاههای اقتصادی بزرگ و کوچک استان اصفهان را با جمع کل بنگاههای اقتصادی آذربایجان شرقی، غربی، استانهای زنجان و اردبیل مقایسه بکنیم تا به این نتیجه برسیم که آقای ایرانی کاملاً حق دارد!! لذا انتظار اصلاح طلبان و تحول طلبان و طرفدران جنبش سبز از آذربایجان به کلی بی جاست. وقتی که به وضعیت امروزی آذربایجان می اندیشم یاد مرثیه ای از شاعر بزرگ ترک ناظم حکمت می افتم که سالها فبل آنرا سروده است: " بر دست و پایش غل و زنجیر زدند... از گیس هایش گرفته آنرا بر روی زمین کشیدند... و تنش را تکه پاره کردند...» در هفتاد سال اخیر در چهارچوب کشور ایران نیز با آذربایجان همان رفته است.  بعد از اینهمه سرکوب سیستماتیک سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و جغرافیائی، آذربایجان «اگر هم بخواهد»، کی می تواند برای ایران بپا خیزد؟ اگر آقای ایرانی می خواهد انگ همکاری با رژیم را به آذربایجانیها بزند، مختار است. باز هم می گویم:  «اگر بخواهد». مسئله اینست که بعد از به باد رفتن آرزوهای آذربایجانی ها - که به انقلاب بهمن امید زیادی بسته بودند- تغییراتی در طرز تفکر جامعه ی روشنفکری آذربایجان پدیدار شده که جوهر آنرا با مثل «چراغی که به خانه رواست، به مسجد حرام است»، می توان توضیح داد. روشنفکران آذربایجانی تا انقلاب بهمان 57 در سه جنبش بزرگ اجتماعی مشروطیت به رهبری ستارخان، آزادیستان به رهبری شیخ محمد خیابانی و 21 آذر به رهبری سید جعفر پیشه وری (و حتی به نوعی در انقلاب بهمن)، می خواستند آذربایجان را بدل به تخته پرشی برای آزادی ایران بکنند. در هر سه بار کنشگران بزرگ اجتماعی آذربایجان، مزد خود را از روشنفکران مرکز نشین با کشتارهای توده ای، زندان، تبعید و در بدر شدن (مهاجرت توده ای به خارج) گرفتند. بعد از این همه تجارب تلخ، الیته ی سیاسی آذربایجان درونگراتر شده و بیشتر با مسائل خودش مشغول است. آنها می گویند حال که قرار است این در به روی پاشنه ی سابقش بچرخد (از حرفهای آقای ایرانی نیز می توان فهمید که آنها پر بدک هم نمی گویند) پس بهتر است ما نیز به فکر خودمان باشیم. بدین ترتیب می توان گفت که دوران تازه ای در آذربایجان آغاز شده است که نه تنها روشنفکرانی مثل آقای ایرانی، حتی بخشی از روشنفکران آذربایجانی فعال در سازمانها و گروهکهای سیاسی موجود نیز از درک آن عاجز هستند. روشنفکر مرکزگرا (صرف نظر از اینکه فارس و یا آذربایجانی باشد) در این سی سال طوری با خودش مشغول بوده که از تحولات سیاسی در آذربایجان - به علت ماهیت مسالمت آمیزش- بکلی بی خبر مانده است. برای این روشنفکر، مسئله ی ملی موجود در کشور فقط مربوط به کردها (اخیراً بعد از وقایع اهواز و زاهدان، عربها و بلوچهای ایرانی نیز برایشان مسئله ساز شده اند!! ) می باشد. بخشی از این روشنفکران واقعاً از مشکل ملی در آذربایجان بی خبر هستند ولی بخشی دیگر با توجه به کمیت و کیفیت آذربایجانیها و پراکندگی آنها در سرتاسر کشور و نقش آنها در سرنوشت و بود و نبود کشور ، عمداً خودشان را به کوچه علی چپ  زده اند. انگار که با ذکر و اوراد می توان مسائل استخوانسوزی را که مردم آذربایجان هر روز و هر ساعت با آن درگیر هستند، از بین برد.

آقای ایرانی و همفکرانشان باید کم کم به این وضعیت جدید عادت بکنند. آذربایجانیها در عین حال که نسبت به مبارزات مردم در نقاط دیگر کشور بی تفاوت نیستند و نمی توانند هم بی تفاوت باشند (اصلا این مبارزات جدا از هم نیستند)، با احتیاط و قدمهای سنجیده به پیش می روند. 

آقای ایرانی می نویسد: " بسیاری از تکنوکراتهای آذربایجانی به سبب فشارهای طاقت فرسای حکومت بر زندگی خصوصی آن ها به تهران مهاجرت کردند تا خود و اعتقادات و شیوه های زندگی شخصی خود را در این دریای جمعیتی گم کنند."  درست است که ابر شهر تهران برای محفوظ ماندن از فشارهای ایذائی رژیم مناسب تر از نبریز می باشد، ولی این به تنهائی برای مهاجرت از خاکهای آبا و اجدادی کافی نیست. مگر فشار گزمه های رژیم بر تکنوکراتهای شیرازی و اصفهانی کمتر است؟ پس چرا آنها همانند آذربایجانیها در ابعاد صدها هزار نفری دست به مهاجرت به تهران و کرج نمی زنند؟ در شهری که زبان رسمی اش فارسی است، زندگی برای یک تکنوکرات شیرازی و اصفهانی راحت تر است یا برای یک آذربایجانی و خانواده اش؟ آقای ایرانی، به نظر شما که ظاهراً مطالعات جامعه شناسانه نیز دارید، چرا باید تعداد بیکاران استان آذربایجان شرقی از تعداد بیکاران استان اصفهان کمتر باشد؟ بیکاران این استان به کجا رفته اند؟

آقای ایرانی که می نویسد: " تبریز (در انقلاب بهمن 57) از همه شهرهای ایران سنتی تر و مذهبی تر بود" (یعنی سنتی تر و مذهبی تر از شهر قم بود؟!!) و امروزه هم در "فرایند مدرن سازی جامعه ایران و رهایی از واپسگرایی مذهبی" از تهران، اصفهان و شیراز عقب مانده است. می توان از او پرسید اگر اینگونه است که شما می گوئید، پس چرا «کانون فرهنگی رهپویان وصال» یعنی قلب انجمن حجتیه -که به گفته ی گردانندگان آن فقط 27 هزار نفر جوان در آن ثبت نام کرده، در جلسات هفتگی سخنرانی و عزاداری و جشن آن حدود ده تا پانزده هزار نفر و در مراسم عاشورا و تاسوعای آن 50000 نفر شرکت می کنند- نه در تبریز بلکه در شهر شیراز می طپد؟ آیا بدون زمینه ی اجتماعی ایجاد چنین مراکزی با آن فعالیت وسیع قابل تصور است؟ اصفهان که قلعه ی مستحکم طرفداران خمینی بوده و هست، سنتی تر است یا تبریز؟ شهر محبوب شما تهران با جنوب شهرش، با جمعیت حاشیه نشین میلیونی اش، با حسینه هایش، با «دخمه هایش»، با شب های «اعتکافش» که هزاران هزار زن و مرد از ماهها قبل برای شرکت در آنها جا رزو می کنند و با «جشن های تکلیفش»، سنتی تر است یا تبریز؟ کجا ما در تبریز از این مقوله ها داریم؟ انگار این کشور را فقط آقای ایرانی می شناسد و بقیه ی مردم ساکن کره ی ماه هستند و یا در این سالهای مورد گفتگو فقط آقای ایرانی و دوستانش مشغول مطالعات اجتماعی و جامعه شناسانه بوده و بقیه ی مردم مشغول قاپ بازی بوده اند؟ مگر با رنگ و لعاب ظاهری سنت ها از بین می روند؟ ایرانیان مقیم خارج از کشور که بعد از سی سال اقامت در کشورهای پست مدرن غربی هنوز سفره ی حضرت ابوالفضل پهن می کنند و در روزهای تاسوعا و عاشورا سینه زنی و زنجیر زنی می کنند، در آمارهای شما جائی دارند؟

آقای ایرانی معتقد هستند چون که شالوده ها و مولفه های یک جنبش سبز در تبریز شکل نگرفته، لذا هشت ماهی را که تهران در حال جنگیدن با استبداد بود، این شهر به خواب فرو رفته بود. خوب تبریزی ها نیز می توانند از آقای ایرانی و همفکرانش بپرسند موقعی که 28 سال قبل آذربایجان به تنهائی و مظلومانه با ولایت فقیه و دیکتاتوری مذهبی - که طلیعه های ظهور آن در افق سیاست ایران دیده می شد- می جنگید، بخشی از این آقایان در شورای انقلاب، ارگانهای امنیتی، دادگاههای انقلاب، سپاه پاسداران و بسیج مشغول کشیدن تسمه از گرده ی مردم آذربایجان، گوشمالی و سرکوب آنها و بخشی دیگر در میان طیف های مختلف حاکمیت به دنبال کشف خط امام و تعقیب روند «که بر که» بوده و شعار «پاسداران را به سلاح سنگین مسلح کنید» می دادند؟ (راستی آقای ایرانی شما به کدام یک از این طیف ها تعلق داشتید؟)  می توان چنین سئوالی را کرد یا نه؟ خوب منظور پرونده سازی برای همدیگر نیست و نباید هم باشد. بر خلاف آقای ایرانی که علیرغم برائت آقای افشار از «پان ترکیسم» اصرار عجیبی دارد که او را «پان» بنامد، برای من نه گذشته ی افراد، بلکه موضع امروزی هر کس ملاک محسوب می شود. چرا که همه ی ماها - از جمله صاحب این قلم - در زندگی سیاسی مان اشتباهاتی داشته ایم و تضمنینی وجود ندارد که در آینده نیز مرتکب چنین اشتباهاتی نشویم. مردم تبریز حق دارند از آقای ایرانی بپرسند: موقعی که صد ها هزار نفر از مردم آذربایجان در اول خرداد 1385 به پا خواسته و توسط گزمه های رژیم بشکل خونینی سرکوب، کشته، زخمی و زندانی شدند، «فعالین مدنی» شما در تهران، شیراز و اصفهان مشغول چه کاری بودند؟ موقعی که آذربایجانیها دسته دسته در اطاقهای تمشیت شکنجه می شدند ( نگوئید که خبر نداشتیم، آش چنان شور شده بود که برای متوقف کردن شکنجه ها، بعضی از نمایندگان مجلس نیز وادار به دخالت شدند!!) فعالین مدنی جنبش سبز کجا بودند؟ آیا این فعالین مدنی محصول چند ماه اخیر هستند؟ مردم تبریز حق دارند از شما و همفکرانتان بپرسند که مگر فعال مدنی نباید به شکنجه و اعدام هموطنانش اعتراض بکند؟ چون خواسته هائی همچون تحصیل به زبان مادری خواست اصفهانی ها و شیرازیها نیست، نباید خواست مردم تبریز، سنندج، گنبد، اهواز و زاهدان هم باشد؟ حال که به گفته ی شما تبریزیها در حال آموختن از تجربه ی تهران، اصفهان و شیراز هستند، آیا وقت آن نرسیده است که این شهر ها هم کمی از تجربه سی سال اخیر مردم تبریز بیاموزند؟ آیا این تکبر و این منیت پوچ ریشه در سیستم استبدادی مرکزگرا ندارد؟ و اصلاً سیستم موجود بدون کمک روشنفکران مرکزگرا امکان ادامه ی حیات دارد؟

آقای ایرانی می گوید که آفتی به نام «فعالیت های پان ترکیستی» مانع پیوستن سبز های تبریزی که از نظر تعداد کثیر هستند، به جنبش سبز است. می توان از آقای ایرانی پرسید اگر سبز اندیش های تبریزی کثیر العده هستند، پس چرا «با حسرت به تهران، اصفهان و شیراز» می نگرند؟ مگر تهور و شجاعت خصیصه ی تبریزی ها نیست؟ پس سبز های تبریزی منتظر چه چیزی هستند؟ خوب آستین ها را بالا بزنند. تبریزی که سه سال قبل - یعنی موقعی که در تهران، اصفهان و شیراز هنوز خبری نبود- به پا خواسته و صد هزار نفر از اهالی اش زیر باران گلوله یک روز تمام ارگانهای امنتی را آچمز کرده بود، حالا که تهران به پا خواسته، چرا خوابیده است؟!! این چه طرز فکری است؟ چون مردم تبریز بر خلاف میل شما و «بدون پرسس در جنبش سبز شرکت نمی کنند»، پس تحت تاثیر «پان ترکیست» ها قرار دارند؟

آقای ایرانی از تاریخ سازی «پان ترکیست» ها گله مند است. خوب می توان گفت: با اینکه تاریخ سازی از طرف هر کسی باشد، کار ناپسندیده ای است، منتها «عوض گله ندارد». منهم حرف تان را به خودتان بر می گردانم: «شما نیز آنچه را که کشته اید، حالا درو می کنید.» شماها - که ماشاالله مطلع مسائل جامعه شناسی و تاریخ هستید- موقعی که پان ایرانیست ها (فقط پان ترکیسم بد نیست آقای ایرانی) برای آذربایجان «تاریخ سازی» کرده و در آن زبان و فرهنگ آذربایجانیها فرهنگی تحمیلی و ابتر (بقول جنابعالی «فرهنگ ترکان چادر نشین همجوار با صحراهای مغولستان») قلمداد می کردند، نه تنها اعتراضی به این کار نکردید، بلکه چون به قول آذربایجانیها «ایشیزه گلیردی (به نفع تان بود) « زیر آتش این نوع فعالیت ها را باد می زدید.» اکنون که صحبت تاریخ سازی شد، همینجا از شما خواهش می کنم؛ حال که لباسی را که «پان ترکیست» ها به تن بابک خرمی کرده اند، در می آورید، لطفاً او را ملبس به لباس عاریتی «آریائی- ایرانی» نکنید!

ادامه دارد...

__________________________________________________________________________________________________________________________

* دوستانی که این نوشته را قبل از نشر خوانده اند، می دانند که این مطلب قبل از 22 بهمن نوشته شده است. به خاطر حساسیت به حق نسبت به این روز و برای جلوگیری از بعضی سو تفاهم ها و ادعاهائی از این دست « که پان ترکیست های وطنی با چماق نامرئی به تن جنبش سبز می کوبند»، نشر آن عمداً به عقب انداخته شد.