یاشیل، ضروری تر از سیاست

انصافعلی هدایت

 

12-12-2007

 

 

 

  چند سال پیش، وقتی در زندان تبریز بودم- در بند 9 زندان- بیش از 250 زندانی محکوم به اعدام، نگهداری می شد. تعدادی از آنان، کسانی بودند که در زیر سایه اعدام دوران جوانیشان را گذرانده بودند. اغلب آن اعدامی ها در خانواده های فقیر و تنگ دست به دنیا آمده بودند و به علت فقر خانواده و بی توجهی جامعه به نقش آنان در آینده، یا درس نخوانده بودند و یا بعد از چند سال آموزش در مدرسه، برای کمک به تامین مخارج خانواده، ترک تحصیل کرده بودند. از درس، مدرسه و آموزش به دور افتاده و با افرادی که هم سطح خودشان بودند، گروه های دوستی تشکیل داده بودند تا برای کسب ثروت، سرقت بکنند. آدم بکشند. آدم ربایی بکنند. و ... آنان، تخم مرغ دزدانی بودند که به تدریج به قاتل بدل شده بودند.

زندگیشان، سرنوشتشان، کارهایی که کرده بودند تا خود و خانواده شان را اداره کنند و ... در انتظار آویزان شدن از طناب چوبه دار و ... درد آور بود. اما هیچ کدام از مصیبت های آن ها به اندازه وضعیت دردناک کودک 12- 13 ساله ای، من را آزار نداد و خاطره اش را در مخیله ام، به طور عمیقی، حکاکی نکرد. خاطره تلخ آن کودک، تا این لحظه هم من را آزرده است.

وقتی در سلول انفرادی زندان مرکزی تبریز در بین بند اطفال و جوانان بودم،او را در میان زندانیان بند اطفال دیدم. خیلی زیبا و معصوم بود. تصور نمی کردم که زندانی باشد. تصور می کردم فرزند یکی از رؤسای زندان باشد که فرزندش را با خودش به سر کارش آورده است. ولی زندانی بود.

اولین زندانی ای بود که در اتاق من را بدون اجازه زندانبانان، باز کرد. خیاری را به سلولم پرتاب کرد و به سرعت برگشت. کمی بعد، در سلول را زد. شاید از سرباز مسئول بند اطفال، اجازه گرفته بود. وارد اتاقم شد. " سلام دایی ...! دایی، بونو یه! ... سن کیمسن؟ ... چوخ مواظیب اول ها!... اتاقووا رادیو قویوب لار... اوش گوندو کی، بو اوتاقی سنین ایچون حاضیرلیرلار ... بیزی ایشلدیردیلر. اونا گورادا بیلیرم ..." (سلام دایی...! این را بخور دایی! ... تو کی هستی؟ ... خیلی مواظب باش! ... در اتاقت رادیو کار گذاشته اند ... این اتاق را از سه روز پیش برای تو آماده می کردند... از ما کار می کشیدند... برای همین می دونم...)

من را "دایی" خود خواند. بعدها معلوم شد که در سلول من، میکرفون هست و منظور او از رادیو،" میکرفون" بوده است، اما از آن به بعد، همه کودکان زندانی، من را " دایی" خطاب می کردند. سهم غذای خود را در ظرف مچاله شده غذایش ریخته و برایم آورده بود تا آن شب را بدون غذا نخوابم. ولی غذایی که آورده بود، خیلی زیاد بود. فکر می کردم؛ بیش از غذای یک زندانی را آورده است. برای همین، وقتی به اتاقش برگشت، یکی دو نوجوان، او را زدند. صدای گریه اش را از اتاق ـ بند ـ چسبیده به سلولم، می شنیدم. آن غذا را به سرباز دادم تا به او پس بدهد تا زیاد از آن که کتک خورده بود، کتک نخورد، اما با غروری که داشت، آن را پس آورد و گفت: مهم نیست. من به این جور چیزها عادت کرده ام ...

بعدها، با او و دیگر نوجوانان بند اطفال بیشتر آشنا شدم. او، یک روز در میان، به اتاق من می آمد و با اجازه سربازان، سلولم را جارو می زد. من از داستان زندگیش می پرسیدم و او از خاطره های تلخش می گفت. از گفته های او متوجه شدم که در آن روزها، در بند ویژه اطفال، 13 یا 14 کودک و نوجوان، زندانی بودند. همه آن کودکان، یکی از والدین خودشان را از دست داده بودند. تنها یکی از آن ها هم از پدر، هم از مادر یتیم بود. آن یتیم مشدد، خود او بود.

پدرش را در جلو همان زندان، با گلوله زده و کشته بودند. مادرش هم در اثر کار و بیماری، مرده بود. تنهای تنها مانده بود. تنها کس او، خاله اش، او را به خانه اش برده بود تا از او نگهداری کند، اما به گفته خودش " من را به نوکری بچه هایش برده بود... هر کاری که من می کردم، بد بود و باید کتکش را می خوردم."

در یکی از آن روزها، انگشتری خاله اش را یکی از دخترخاله هایش برمی دارد. " اما کاسه و کوزه ها بر سر من شکست. چرا که یتیم بودم و کسی از من حمایت نمی کرد. خاله ام، من را نبخشید. می خواست من را بترساند. از من شکایت کرد. من را به کلانتری بردند. هر چه گریه و زاری کردم، خاله ام نپذیرفت. خاله ام می خواست من در زندان آدم شوم. کار من هم به دادگاه و سپس، به زندان کشید...

او کوچکترین زندانی از مجموعه آن سیزده - چهارده کودک و نوجوان بند اطفال زندان مرکزی تبریز بود. بر عکس دیگر کودکان و نوجوانان، به کتاب و روزنامه، علاقه داشت. هر چه را من می خواندم، می گرفت و می خواند. مانند پسر من هم سفید بود. موهای طلاییش من را به یاد دو تن از کودکانم می انداخت. خیلی هم باهوش بود. با دیدن او، به یاد پسرم؛ محمدرضا می افتادم. جوری، به او دل بسته شده بودم. اگر چند بار در هر روز نمی دیدمش، دلتنگ تر می شدم.

در یکی از شب ها،صدای گریه و زاری او به سلولم راه یافت. جیغ می کشید. ناله می کرد. فحش می داد. التماس می کرد، اما قلدرترین نوجوان بند که به گفته خودش تا آن سن و سال، بیش از سیصد بار سرقت کرده بود، او را ...

به سرباز بندشان اعتراض کردم و از او خواستم تا اجازه ندهد به آن کودک ضعیف، ظلم کنند، اما اعتراضم به جایی نرسید. برای مدت طولانی، صدای گریه اش می آمد. در سلولم نشسته بودم و برایش گریه می کردم. چرا که چند نوجوان زندانی و شاید سرباز نگهبان، در آن شب، به او تجاوز می کردند... و من و او، نمی توانستیم کاری بکنیم ...

فردای آن روز و چند روز بعد، ندیدمش. حتما حالش خیلی بد بود. وقتی آقای قویدل، مسئول اندرزگاه اطفال و جوانان، برای دیدنم آمد و با هم برای قدم زدن به حیاط بند اطفال رفتیم، جریان آن شب را به او توضیح دادم و از او خواستم از چنان کودکانی، بیشتر حمایت کنند و از قاضی بخواهند تا آن ها را در خارج از زندان نگهدارد.

قویدل آن کودک را به سلول من خواست. تا آن جایی که ممکن بود، او را لخت کرد. شکنجه ها، عریان شدند. همه جای بدن او را با شیشه شکسته، دریده بودند. دستانش را با طنابی به میله های تخت بسته بودند. از بس تقلا کرده بود، طناب، مچ هر دو دستش را بریده بود و جایش، هنوز تازه بود. به گفته خودش، به زخم هایش، نمک هم پاشیده بودند تا بیشتر بسوزد.

هر چه قویدل اصرار کرد، هیچ کدام از آن تجاوزگران را لو نداد. چون می دانست که من در سلولم زندانی خواهم بود. قویدل هم به پیش زن و بچه اش خواهد رفت و او با آن زندانیان و سربازان، تنها خواهد ماند...

وقتی از زندان آزاد شدم، برای آزادیش تلاش کردم. داستانش را به گوش همه مسئولان دادگستری استان و قاضی هایی که می شناختم، رساندم و گفتم. ولی نمی دانم، چه بر سرش آمد...

او، تنها کودکی نیست که در جامعه ما مورد ظلم دلخراش قرار گرفته و می گیرد. چرا که هیچ کدام ما به آینده امثال او، توجه نمی کنیم. چرا؟ چون آنان فرزندان خود ما نیستند. در نتیجه، به سرنوشت شان هم حساس نیستیم، اما از کجا معلوم که مرگ یا بیماری به سراغ ما نیاید و فرزندان ما به چنان سرنوشتی مبتلا نشوند؟ آیا نباید فرض کنیم که با افزایش کودکان و نوجوانان ناهنجار در جامعه ما، هر چه ما برای فرزندانمان می بافیم، پنبه خواهد شد؟ اگر چه حمایت از چنان افرادی به عهده دولت است اما اگر دولت ما دست روی دستش گذاشت و کاری نکرد، ما هم نباید کاری بکنیم؟

... این در حالی است که اخبار خودکشی دسته جمعی اعضای خانواده ها ـ به علت فقر و ناداری ـ از جای جای ایران به گوش می رسد، اما تا کنون چراغ پر نوری برای کودکان دیگر نقاط غیر از تهران ـ ایران روشن نشده است. گر چه شمع های تک و توکی، روشن است.

نبود چنان چراغ پر نوری در شب تاریک یتیمان و فرزندان افراد فقیری که خانواده هایشان در هر روز، یک دلار- یک هزار تومان ـ هم به دست نمی آورند، باعث غم و اندوه است. باعث تاسف و اندوه است که سر همه ما مردان و زنان، دختران و پسران، به کار روزانه خودمان گرم شده و می شود و آن ها را فراموش کرده ایم. اگر خیلی به فکر جامعه و مردم خود بیافتیم، به سیاست در کشورمان هم سری می زنیم. انگار در کشورمان، غیر از سیاست، موضوع دیگری وجود ندارد.

 

یاشیل، ضروری تر از سیاست  - 2


 

انصافعلی هدایت  12-12-2007

 

آیا یادمان می آید که همین یکی دو سال پیش، در شب سال تحویل عید نوروز، پدری هم خود و هم همسر و هر شش فرزند کم سن و سال اش را در تبریز کشت. چون نمی توانست کاری پیدا کرده و نان خالی سفره اش را تامین کند؟ چون نمی توانست اجاره خانه اش را بپردازد؟ آیا می توانیم اوج غم و اندوه آن پدر و مادر را تجسم کنیم که شکلات های آلوده به مرگ موش را به دست کودکانشان داده بودند و به ولع آنان برای لیسیدن آن آب نبات های چوبی در شب عید نوروز، زل زده بودند؟ آیا حمایت از یتیم ها، فرزندان زندانیان، کارگرانی که برای ماه ها، همان حقوق بخور و نمیرشان را هم دریافت نکرده اند، گداپروری است که بعضی ها، حمایت از آنان را گداپروری نامیده اند و می نامند؟

 

آیا نمی دانیم که در کشورهای غربی از جنین در شکم مادر، از نوزادی که به دنیا می آید، از کودکی که به مهد کودک می رود، از نوجوان و جوانی که به مدرسه و دانشگاه می روند، حمایت مالی بسیار خوبی می کنند؟ آیا نمی دانیم که اگر کسی در این کشورها کار نداشته باشد یا بنا به هر علتی نخواهد کار بکند، در هر ماه، مبلغ کلانی پول دریافت می کند، تا گرسنه نماند، تا بی سرپناه نماند، تا به سرقت روی نیاورد، تا کسی را نکشد؟ تا ... تا... تا ...

 

آیا فراموش کرده ایم که در این کشورهای نامسلمان بدون قرآن، هیچ دختر و پسری، هیچ زن و مردی، هیچ کوچک و بزرگی بدون غذا، بدون مواد لازم بهداشتی، بدون لباس و بدون سرپناه، سرش را روی زمین نمی گذارد؟ بدون دارو و درمان نمی ماند؟

 

آهای انسان ها! موضوع نیاز کودکان، نوجوانان و جوانان نیازمند و یتیم ایرانی، سیاسی و سیاست نیست که از نزدیکی به آن نگران باشیم و بترسیم. موضوع، زندگی آینده آنان و آینده جامعه ای است که فرزندانمان و نوه هایمان در آن زندگی خواهند کرد. آیا باید این موضوع را به عهده سیاست و سیاستمداران گذاشت؟

 

در حالی که می دانیم، جمهوری اسلامی یا نمی خواهد و یا نمی تواند به مردم خود توجه زیادی بکند. آن ها سال ها است که "کمیته امداد امام خمینی انقلاب اسلامی" رابه وجود آورده اند تا نه تنها از کودکان یتیم، بلکه از همه نیازمندان جامعه شهری و روستایی هم حمایت کنند. حمایت(!) هم می کنند. اما آن حمایت، دردی از مشکل کودکان یتیم ما را درمان نمی کند. چرا که کمیته امداد تا سال 1384 برای هر نیازمند(کودک، نوجوان، جوان، زن، مرد، پیرزن، پیرمرد شهری یا روستایی- فرقی نمی کند) در هر ماه ـ فقط ـ سه هزار تومان می داد. این مبلغ، برای تامین نان خالی یک کودک در یک ماه هم کافی نیست. در حالی که شعبه های کمیته امداد در سایر کشورهای مورد نظر سیاستمداران جمهوری اسلامی، بیش از صد برابر آن مبلغ (سیصد هزار تومان در هر ماه) را می پرداختند.

 

در داخل کشور هم، در کنار دولت، افراد خیرخواه، بیکار ننشسته اند. بلکه آنان هم دست به کار شده اند و انجمن هایی را برای کمک به نیازمندان تشکیل داده اند. یکی از شهرهایی که در تاسیس چنان نهادهای مردمی و مستقل- از دوران قبل از انقلاب 1357 پیشقدم بوده و است، آذربایجانی ها، بخصوص مردم شهر تبریز هستند که با تشکیل " انجمن خیریه نوبر تبریز" برای ریشه کنی گدایی در شهر خود تلاش کردند. موفق شدند تا گدایی و گدا را از این شهر ریشه کن کنند. موفق هم شدند. شهر تبریز به "شهر بدون گدا" مشهور شد، اما خیلی ها نمی خواستند ببینند که تهران، اصفهان، شیراز، کرمان، کرج و ... صدها گدا داشته باشند ولی تبریز یک گدا هم نداشته باشد.

 

برای گرفتن انتقام از مردم این شهر، " نوبر" تبریز را توقیف کردند که یک ریال هم از بودجه دولتی نمی گرفت، بلکه با حمایت مردم شهر و بازاریان، سر پا ایستاده بود. نوبر، صندوق هایی را در خیابان ها تعبیه کرده بود تا مردم، پول ها و صدقه هایشان را به آن ها بیاندازند. در نتیجه، پول چندانی به صندوق های کمیته امداد انداخته نمی شد. برای همین هم از نوبر و تبریز انتقام گرفتند.

 

ولی آذربایجانی های ایران، نه تنها در تبریز و دیگر شهرهای ایران، بلکه در تورنتو- کانادا- هم بیکار ننشستند... چند تن از انسان های خیرخواه و شریف دور هم جمع شدند و به دور از غوغا و تبلیغات، جمعیت کوچک و خودمانی ای پدید آوردند که "یاشیل" یا سبز نام گرفت. هر کدام با دادن- فقط - 30 دلار در هر ماه، یک یتیم آذری را به فرزندی گرفتند. تعدادی هم در هر ماه چند دلار پر ارزش، به یتیم ها هدیه می دادند. این جمع، با پولی که جمع می شد، از 14 کودک یتیم در تبریز حمایت می کردند. این جمع، نامشان را " یاشیل" یا سبز گذاشتند.

 

اکثر کسانی را که در" یاشیل" فعال بودند، خانم ها تشکیل می دادند که خودشان کار می کردند و از دست رنج خود، یتیمی را که در ایران- تبریز- به فرزندی گرفته بودند، حمایت می کردند.

 

هر کس که در چنین جمعیتی کار می کند، داوطلبانه و رایگان کار می کند. اگر برای جمع آوری پول برای کودکان یتیم هم سفر بکنند، به هزینه شخصی خودشان سفر می کنند. هیچ کس حق ندارد از پولی که برای کودکان جمع آوری می شود، ریال یا سنتی را به هر عنوانی بردارد.

 

عکس و مشخصات فردی و خانوادگی یتیمی را که به فرزند خواندگی پذیرفته ایددریافت می کنید. در هر سال، چند بار کارنامه کودکتان را دریافت می کنید. می توانید برای فرزندتان کادو بفرستید. اگر به ایران سفر کردید، می توانید به دیدن فرزندتان بروید. همیشه می توانید، با فرزندتان از طریق تلفن، گفتگو کنید. می توانید برایش کامپیوتر بخرید و با او چت هم بکنید. او را تشویق می کنید تا بیشتر بکوشد و موفق شود.

 

طبق قوانین بعضی از کشورهای محل اقامت تان، می توانید کودکتان را به طور قانونی به فرزند خواندگی خودتان بپذیرید و پدر یا مادر خوانده قانونیش باشید. می توانید آینده تاریک او را با ماهی 30 دلار روشن کنید و او را نجات دهید.

 

علاوه بر همه این ها، یاشیل در حال اقداماتی برای ثبت رسمی است تا برای کمک های اهدایی خودتان به یاشیل، رسید دریافت داشته و آن را جزو معافیت مالیاتی خود محسوب دارید.

 

تشکیل چنین جمعیت هایی را به همه ایرانیان در همه کشورها، پیشنهاد می کنم و بخصوص از مردم آذربایجان در خارج از ایران می خواهم تا " یاشیل" را جدی بگیرند. یا در کشورهای محل اقامت خودشان هم یاشیل هایی را برپا سازند و با هماهنگی با همدیگر، کمک های خودشان را برای نیازمندان ارسال دارند...

 

یاشیل تورنتو هم از همه ایرانیان و آذری ها می خواهد تا یتیم هایی را که در آذربایجان ایران می شناسند، به آن معرفی کنند تا بعد از تحقیق محلی، تحت سرپرستی یک انسان خیر و نیک خواه ( یک انسان، نه ترک، نه فارس، نه مسلمان، نه یهودی ، نه بی دین و ...) قرار گیرند.

 

من به سهم خود آمادگی خود را برای پذیرش دو کودک به فرزند خواندگی خانواده ام، اعلام می کنم، اما به بانیان یاشیل توصیه می کنم تا با تاسیس یک سایت اینترنتی، نام افرادی را که به طور رایگان در آن کار می کنند، آدرس پستی یاشیل، شماره تلفن و ایمیل آن، عکس کودکانی که هنوز به فرزندی پذیرفته نشده اند و ... در آن قرار بدهند تا مردم به راحتی بتوانند برای هر نوع کمک فکری، پیشنهاد، کمک مالی یا اهدا وسایل برای ارسال به نیازمندان در آذربایجان ایران، اقدام بکنند.

 

یاشیل دستش را برای دریافت کمک انسان های بشردوست، بدون توجه به رنگ، نژاد، کشور، دین، انگیزه ها و ... دراز کرده است تا به نجات کودکان یتیم و فقیر بشتابند. هر فرد و جمعیتی می تواند به این منظور، به یاشیل یاری برساند.

 

به عقیده من، بر هر ایرانی، بخصوص بر هر آذربایجانی واجب است تا یک یتیم را به فرزند خواندگی خود بپذیرد. این تکلیف بر مدعیان و فعالان سیاسی، واجب تر است تا به تمرین دادن هزینه برای جامعه بپردازند.

 

از طرف دیگر، نه تنها بر فعالان حرفه ای سیاست در عرصه داخلی کشور و ملی، همچنین بر فعالان حرفه ای سیاست در تبعید و در خارج از کشور، بر احزاب و جمعیت های سراسری، بلکه بر احزاب منطقه ای و ملت های حاشیه ای و فعالان سیاسی آن ها همواجب است تا با پذیرش کودکی به فرزندی خودشان، تعهد خود به جامعه شان را بیش از پیش نشان دهند.

 

به عقیده من، فعالان عرصه سیاست کشور ما در خارج از میهنمان، می توانند فرزند خواندگی را به یک حرکت ملی، همه جانبه و به موضوع افتخاری برای هر فرد، تبدیل کنند. اگر احزاب برای این مهم پیشگام شوند، حرکتی را آغاز خواهند کرد که هیچ کودکی گرسنه نخواهد خوابید و جامعه ما به مسیر دیگری خواهد غلتید.

 

من از همه فعالان سیاسی خواهش می کنم تا با نوشتن مقاله در حمایت عمومی و همه گیر کردن فرزند خواندگی، دعوت افراد، دوستان و اعضای احزاب به مشارکت در این جریان و تبدیل این اندیشه به یک جریان عمومی، شرکت فعال داشته باشند تا هیچ فرزند ایرانی، بدون پناه نماند و از آینده روشن برخوردار شود.

 

ایران! آذربایجان! یاشیلتان همیشه سبز باد!

28 نوامبر 2007   انصافعلی هدایت روزنامه نگار مستقل ساکن تورنتوست و

آدرس های تماس با او:    Hedayat222@yahoo.com
تلفن: 8070 – 497 – 416

 

حق حفظ فرهنگ، حقوق بشر است

خسرو شمیرانی / شهرگان | 13 Dec, 2007 15:54:30 | تعداد خوانندگان 13

گفت وگوی شهرگان با انصافعلی هدایت، روزنامه نگار آذری


- اگر قرار باشد بخشی از ایران جدا شود ده‌ها عامل وجود دارد که به بی‌ثباتی منجر شده و به جنگ و چه بسا جنگ‌های خونین و دامنه دار بیانجامد
- حکومت مرکزی از منافع عمومی دفاع کند و امور فرهنگی را به استان ها و ایالت‌های فدرال بسپارد
- اینها حتی نشریه دانشجویی سهند را نیز تحمل نکردند
- منافع آذربایجان و کل ایران با هم گره خورده است و مساله فقط آذربایجان نیست



خسرو شمیرانی
shemiranie@yahoo.com



فشار به فعالان حقوق قومی به‌ویژه در آذربایجان، کردستان، بلوچستان و خوزستان همواره به عنوان بخشی از روند فشار بر فعالان حقوق شهروندی در جریان بوده است. هفته‌های گذشته در کنار اوجگیری مجدد فشار به گروه‌های مختلف فعالان حقوق مدنی، بگیر و ببند فعالان قومی نیز بالا گرفت.
دستگیری شیرزاد حاجیلو، دانشجوی دانشگاه آزاد خوی و فعال دانشجویی آذربایجان، از این جمله بود که  طی روزهای گذشته در خانه پدری خود بازداشت و جهت اجرای حکم به زندان خوی منتقل شد.
سعید متین پور رونامه نگار و فعال حقوق بشری، برادر کوچکتر وی علیرضا متین پور، صالح کامرانی وکیل دادگستری آذربایجانی، عبدالله عباسی جوان فعال آذربایجانی و استاد دانشگاه شهید رجائی تهران، ائلیاز یکانی(یئکنلی) روزنامه نگار هفته نامه توقیف شده "صدای اورمیه"،  هادی حمیدی شفیق و مهدی نوری (ائلمان)- دانشجویان زندانی در اورمیه٬  ابراهیم معینی و  رضا پاشایی (روزنامه نگار)، عباس لسانی،  
بهروز صفری فعال سیاسی اهل زنجان و همچنین همسر او لیلا حیدری که روز ۶ شهریور هنگامی که برای ملاقات همسرش مراجعه کرده بود بازداشت و زندانی شد، تنها نام‌های شناخته شده تر در میان ده ها زندانی آذربایجانی هستند که به خاطر ابراز نظر و یا فعالیت غیر خشونت آمیز در جهت خواسته‌های قومی در زندان به سر می برند. ((1))

یک فعال آذری می گوید: "فعالان حقوق مدنی قوم‌های ایرانی در تلاش‌های خود برای احقاق حقوق مصرحه در بیانیه جهانی حقوق بشر با فشاری دو چندان روبرو هستند.  یکی همان سرکوبی است که شامل حال کلیه ایرانی‌های تلاشگر برای حقوق بشر می شود و همۀ افراد اعم از زن و مرد و دانشجو و کارگر و معلم و ... را در بر می گیرد. چرا که نظام مسلط  تنها راه حفظ قدرت خود را در سرکوب حقوق مدنی آحاد جامعه می بیند.  دیگری تنها متوجه فعالان حقوق قومی می‌شود چرا که اینها به مجرد ابراز نظر با برچسب جدایی طلبی مواجه می‌شوند و در نتیجه علاوه بر سرکوب دستگاه‌های امنیتی و قضایی باید سکوت دیگر بخش‌های فعال جامعه در مقابل سرکوب خود را نظاره گر باشند."

او در ادامه می گوید: "سکوت مطلق اپوزیسیون قانونی اعم از جبهه مشارکت، سازمان مجاهدین انقلاب، حزب آقای کروبی و کلیه اصلاح طلبان حکومتی در برابر سرکوب های جاری فعالان حقوق قومی دلیلی بر این ادعاست"

شهرگان در پیوند با دستگیری های اخیر روزنامه نگاران و فعالان آذری با انصافعلی هدایت گفت وگو کرد.

آقای انصافعلی هدایت، روزنامه نگار 42 ساله، پانزده ماه پیش، در جولای 2006 به تورنتو آمد اما پیش تر به اتهام تبلیغ علیه نظام 18 ماه در آذربایجان در زندان به سر برده بود.
او در دانشگاه علامه در رشته روزنامه نگاری فارغ التحصیل شد.  تا پیش از دستگیری با روزنامه‌ها و نشریات اصلاح طلب کار می کرد.  دو بار جایزه بهترین گزارش را در جشنوارۀ مطبوعات ایران از آن خود ساخت.  و در خارج از ایران نیز دریافت جایزه هلمن همت را در کارنامه خود دارد.
خ.ش


آقای انصافعلی هدایت اخیرا موج جدیدی از دستگیری فعالان و روزنامه نگاران آذری برخاسته است.  شما افزایش این فشارها را چگونه می بینید؟
بگذارید اینطور آغاز کنم که یک موجی در ایران شروع شده که بر اساس آن قوم‌های ایرانی می خواهند حق برابر داشته باشند. آنها می گویند اگر تکلم به زبان مادری حق است پس این حق برای همه است اگر داشتن باور مذهبی حق است تمام مذاهب حاضر در ایران حق حیات دارند و ... این موج برای به کرسی نشاندن چنین حقوقی است. در مقابل دولت می خواهد هر گونه صدایی را خفه کند و به این ترتیب قدرت خود را به رخ ملت‌ها بکشد و در عین حال به جهان نشان بدهد که در داخل قدرت خارق العاده‌ای را داراست و می تواند هر صدایی را خاموش کند. در نتیجه شاهد این هستیم که در اوین، زندان بزرگ ایران، از هر گروه و قومی زندانی وجود دارد و این خاص تهران نیست.  در تمام استان‌ها همین امر مشاهده می شود.  در کردستان، سیستان و بلوچستان، آذربایجان و جای جای این کشور مطالبات مردم را می بینیم که انباشته شده و به جای اینکه این مطالبات پاسخی عاقلانه بگیرند و به آنها حقوق قانونی داده شود، مورد سرکوب قرار می گیرند.

آیا شما اطلاعات دست اول از تعداد و ترکیب زندانیان فعال  آذری دارید؟
تا مدتی پیش که در ایران بودم و خودم با اخبار از دست اول در تماس بودم، می توانستم چنین خبرهایی را تایید و یا رد کنم اما الان از راه دور فقط با اتکا به منابع دیگر به این اخبار دسترسی دارم و طبیعتا نمی توانم منبعی برای تایید و یا رد صحت هر مورد مشخص باشم.  طبق آمار و اطلاعاتی که من در دست دارم 21 نفر از ترک‌های ایران در زندان هستند.  از اینها 6 نفر در زندان اوین، 2 نفر در اردبیل، 4 نفر در ارومیه، 2 نفر در تبریز، 2 نفر در نقده، 3 نفر در زنجان و 2 نفر در ماکو زندانی هستند.  علاوه بر این زندانیان - که شناسایی شده‌اند - تعداد دیگری هستند که یا تازگی آزاد شده‌اند و یا تحت محاکمه هستند و یا در وضعیت حبس تعلیقی قرار دارند. بخش بزرگتر این زندانیان روزنامه نگاران هستند.  اما در میان آنها دو استاد دانشگاه، دو آهنگساز به چشم می خورند.  تعدادی از این 21 نفر فارغ التحصیلان رشته‌های مهندسی هستند. معلمان زبان ترکی نیز در میان آنها هستند.

شما از 21 زندانی فعال آذری می گوید در حالی که گزارش بازداشت‌ها بسیار بیش از این است؟
بله. بگذارید یک نمونه را خودم برایتان بگویم.  قدری پیش سالروز مرگ تنها سردار ملی ملت ایران بود. از ستار خان سخن می گویم که لقب سرداری خویش را نه از شاه و نه از رهبران رژیم حاضر بلکه از نمایندگان ملت ایران گرفت.  همانطور که باقر خان نیز به نام سالار ملی ملقب شد. در مراسم بزرگداشت این شهید راه آزادی سی نفر در شاه عبدالعظیم دستگیر شدند.
پیشتر به این صورت بود که همزمان در شهرهای دیگری همچون تبریز مراسمی بزرگداشت ستارخان و یا روز زبان مادری و غیره  برگزار می شد اما از سال 1382 به این سوی هیچ مراسمی نبوده که با حضور پلیس ضد شورش روبرو و سرکوب نشود. به هر حال بازداشتی‌ها زیاد است.  برخی آزاد می شوند و از برخی دیگر ما اطلاع دقیق نداریم.
یا اینکه سال گذشته در روزی که یونسکو به عنوان روز زبان مادری نام گذاشته، تعدادی هم در آذربایجان برای بدست آوردن حق تکلم به زبان مادری (در کنار زبان فارسی) دست به تظاهرات زدند.  تظاهرات سرکوب و تعداد زیادی دستگیر و زندانی شدند. توجه داشته باشید که این مساله نه تنها حقی شناخته شده در اعلامیه جهانی حقوق بشر است بلکه در قانون اساسی جمهوری اسلامی نیز تصریح شده است.

گفته شده که طبق یک بخشنامه، مغازه‌ها در آذربایجان حق داشتن نام ترکی ندارند. ...
بله همینطور است.  این بخشنامه توسط اداره بازرگانی استان آذربایجان شرقی به همه موسساتی که حالت اتحادیه مغازه‌ها را دارند فرستاده شده است.  بر اساس این بخشنامه یا فروشگاه ها نام ترکی خود را از روی تابلوهای مغازه ها بر می دارند و یا آن فروشگاه‌ها بسته می شوند.  علاوه بر این نام بسیاری از روستاهای آذربایجان با نام عربی جایگزین شده است.

ما در کانادا زندگی می کنیم.  آیا چنین چیزی در کانادا قابل تصور است؟ مثلا اینکه در کبک به عنوان یک استان فرانسه زبان هیچ فروشگاهی حق داشتن تابلوهای فرانسوی نداشته باشد؟

در اینجا که کاملا برعکس است. یعنی علاوه بر اینکه کبک با اتکا به قانون برای زبان فرانسه تبعض مثبت قائل می شود. بیشتر اینکه علاوه بر 10 استان در سه تری-توری کانادا که هر یک سی – چهل هزار نفر جمعیت دارند دولت مرکزی برای خود هیچگونه حق دخالت در مسائل زبانی و کلا امور فرهنگی قائل نمی شود. ((2))
بگذارید یک گام هم فراتر برویم.  من از تورنتو با شما صحبت می کنم. در این شهر صد زبان وجود دارد. همه اینها حق دارند مدرسه و آموزشگاه و روزنامه و رادیو و تلویزیون به  زبان خود داشته باشند.  دولت نه تنها مانع نمی شود بلکه به آنها امکانات مالی می دهد تا فرهنگ و زبان خود را حفظ کنند.  مگر ما ایرانی‌ها در اینجا رادیو و تلویزیون و بیش از ده مجلۀ فارسی نداریم؟

شنیدم برخی گروه های فرهنگی آذری که در تهران امکان فعالیت دارند در تبریز ممنوع هستند.  آیا این درست است؟
بله.  کاملا.  فلان گروه می تواند در تهران کنسرت آذری برگزار کند اما در تبریز حق این کار را ندارد.

اما برخی نشریات آزاد هستند که به زبان آذری منتشر شوند...
بله برخی نشریات حق دارند صفحاتی هم به زبان آذری داشته باشند اما این صفحات آنقدر بی مایه هستند که مردم ترغیب می شوند برای کسب اطلاع در زمینه‌های مختلف به نشریات فارسی رو بیاورند. یعنی آنچه به طور مجاز منتشر می شود در بسیاری موارد توهینی به فرهنگ و شعور این مردم است. البته ما چند نشریه با کیفیت و به زبان آذری داشتیم که آنها را بستند.  اینها حتی نشریه دانشجویی سهند را نیز تحمل نکردند.
علاوه بر اینها حتی نمی گذارند مردم دین خود را داشته باشند.

آذری ها که مسلمان هستند.  با این وجود شما می گویید در اعمال دین خود آزاد نیستند؟
ببینید آیا شما تا به حال نام گوران‌ها را شنیده‌اید؟  بسیاری آنها را نمی شناسند.  اینها فرقه اهل حق و یا دراویش آذربایجان هستند و حق حفظ شعائر خود را ندارند.  مثلا وقتی به دروایش در قم حمله می شود شما خبردار می‌شوید اما وقتی گوران‌ها را محدود می کنند، کسی خبر دار نمی شود.

بگذارید از همین جا پلی بزنیم به سوال بعدی.  نیروهای اپوزیسیون رسمی که از حداقل امکانات رسانه‌ای برخوردار هستند چگونه با حقوق قوم‌ها برخورد می کنند؟  آیا  از واکنش آنها به دستگیری‌های فعالان آذری راضی هستید؟
ببینید در اینجا یک مساله مهم وجود دارد و آن اینکه دولت برای اینکه بر معترضان خودش فائق بیاید سیاست تفرقه بیانداز و حکومت کن را پیش می برد.  آنها در این راه از حربۀ مارک زدن استفاده می کنند.  به یکی می‌گویند اصلاح طلب رادیکال است تا او را از بقیه اصلاح طلبان جدا کنند.  به یکی دیگر مارک پان ترکیست میزند و دیگری را با برچسب پان‌آذریست از بخش دیگر دور می کند.  آنها تکه تکه می کنند تا راحت تر مخالفان را بشکنند و متاسفانه برخی از ترس اینکه حمایت آنها از فلان گروه یا جمعیت یا فرد برایشان اتهام حمایت از پان ترکیسم، تجزیه طلبی و این قبیل را به ارمغان بیاورد خود را کنار می کشند و سکوت می کنند.  البته اخیرا در یک سال گذشته به صورت بسیار کم رنگ حمایت هایی جانبی را انجام می دهند.
فعالان قومی با اتهام تجزیه طلب از دیگران رانده می شوند.  و عدم حمایت از آنها به اصلاح طلبان محدود نمی‌شود. حتی وکلای حقوقی،  در آذربایجان، کردستان و خوزستان از پذیرفتن موکلان سر باز می زنند.

آیا شما مورد مشخصی از این دست سراغ دارید؟
بله. وقتی من در ایران بودم تلاش می کردم تا برای فعالان آذربایجانی وکیل پیدا کنم.  تنها وکیلی که بعد ها آماده شد وارد پرونده بشود، آقای دادخواه [محمدعلی دادخواه عضو کانون مدافعان حقوق بشر در ایران] بود. او هم ابراز کرد تنها در حالی پرونده را قبول می کند که اتهام تجزیه طلبی نباشد.  استدلال او این بود که مخالف تجزیه طلبی است و به این دلیل چنین پرونده‌هایی را قبول نمی کند.  دیرتر آقای عباس جمالی که تبریزی الاصل است وارد این عرصه شد. آقای صادق کامرانی وکیل بعدی بود که اهل آذربایجان است اما در تهران تحصیل کرده و در آنجا دفتر وکالت دارد.  او هم دو پرونده را قبول کرد و خودش راهی زندان شد.  الان خود او زندانی است و به وکیل نیاز دارد درحالی که پروانه‌ی وکالت او را باطل کرده‌اند.

شما سال‌ها در آذربایجان روزنامه نگاری کرده‌اید آیا به نظر شما جو غالب میان فعالان، جو تجزیه طلبی است؟
بگذارید صادقانه بگویم که وقتی از ایران خارج شدم با چندین فعال تجزیه طلب در ترکیه بحث داشتم. آنها به من می گفتند که چرا مواضع تجزیه طلبانه نمی گیرم.  پاسخ من این بود که منافع آذربایجان و کل ایران با هم گره خورده است.  مساله فقط آذربایجان نیست. ممکن است یکی بگوید خوزستان با ثروتی که دارد می تواند به تنهایی بسیار مرفه تر و ثروتمند تر باشد و چرا باید ثروت خود را با تهران و تبریز تقسیم کند.  به نظر من این خیلی کوته‌بینانه است، چرا که امنیت بخشی و شاید مهم‌ترین بخش منافع یک جامعه باشد و حالا اگر قرار باشد بخشی از ایران جدا شود، ده‌ها عامل وجود دارد که به بی ثباتی منجر شده و به جنگ و چه بسا جنگ‌های خونین و دامنه دار بیانجامد.  پس منافع عمومی ما و منافع و امنیت تک تک ما ایجاب می کند که با هم باشیم و با هم بر اساس احترام متقابل به هم  کشور را بسازیم و آباد کنیم.

شما چه مدلی را برای این کار قبول دارید؟
کشور ما از مناطق و استان‌ها تشکیل شده است که خود می تواند پایه خوبی برای یک سیستم فدرال باشد.  سیستمی که در آن حکومت مرکزی از منافع عمومی دفاع می کند و امور فرهنگی را به استان‌ها و ایالت‌های فدرال می‌سپارد تا همه از حقوق برابر زبانی و فرهنگی برخوردار باشند.  خلاصه کلام اینکه حق حفظ فرهنگ، حقوق بشر است.  

آقای انصافعلی هدایت از شما سپاسگزاریم


این گفت وگوی تلفنی در تاریخ 13 دسامبر 2007 انجام شده است

--------------------------------------------------------------------
((1)) برگرفته از: گزارش کمیته دفاع از زندانیان سیاسی آذربایجان - آسمک
(دهم مهرماه ۱۳۸۶ - دوم اکتبر ۲۰۰۷)

((2)) برای اطلاعات بیشتر در باره تقسیم بندی اداری در کانادا به لینک زیر مراجعه شود
https://www.cia.gov/library/publications/the-world-factbook/print/ca.html