س. حاتملوی

 

سی و ششمین نمایشگاه بین المللی کتاب استانبول

نشانه ی عروج و زوال دو کشور

 

در یک روز بارانی ماه نوامبر 2017 گذارم به نمایشگاه بین المللی کتاب استانبول می افتد. محل نمایشکاه در خارج از شهر استانبول قرار دارد. علیرغم بعد مسافت, در عرض یک ساعت توسط مترو و متروبوس به محل نمایشگاه می رسم. 

بروشور چاپ شده حکایت از آن دارد که این نمایشگاه برای سی و ششمین بار و این بار با شعار « چه خوب که ادبیات وجود دارد», در شهر تاریخی استانبول بر پا می شود.

مهمان این بار نمایشگاه, کشور کره ی جنوبی و نویسنده ی مهمان خانم آیلا کوتلو هستند. خانم کوتلو نویسنده ی کتاب کودک و رمانهای متعددی است.

در این هوای بارانی سرد, ازدحام هزاران دختر و پسر جوان در مقابل در اصلی نمایشگاه برایم جالب است. قیمت بلیط ورودی مبلغی جزئی و برای محصلین, دانشجویان, معلولین و سالمندان مجانی می باشد.

چند دقیقه ای در مقابل غرفه ی کره ی جنوبی می ایستم. کتابها به زبانهای کره ای, انگلیسی و ترکی هستند. شعار «ترکیه و کره در دو انتهای جاده ی ابریشم» دیدنی است.

سری به سالن های متعدد نمایشگاه می زنم. بیش از 820 ناشر و سازمان مدنی از ترکیه و سراسر جهان غرفه های خود را در سالن های متعدد بر پا کرده اند. حضور سازمانهای مدنی و بخصوص سازمانهای متعدد زنان کاملا محسوس است.

در مقایسه با کشورهای منطقه, علیرغم گرانی, تیراژ کتاب در ترکیه بسیار بالاست. غیر از اورهان پاموک که کتابهایش تیراژهای میلیونی دارد, بعضی از نویسندگان و شاعران مترقی همچون «لیوان ائلی» تیراژ کتابهایشان سر به صدها هزار می زنند. آثار شاعرانی چون ناظم حکمت و آتیلا ایلحان هنوز هم در تیراژهای بسیار بالا چاپ می شوند.

گشت و گذارم را در سالن های متعدد ادامه می دهم و در هوای لبریز از بوی کاغذ و مرکب و زایائی اندیشه ی بشری نفس می کشم. حال خوشی دارم. از دیدن این همه دختر و پسر جوان, به یاد نوجوانی خود, احساس شعف فوق العاده ای می کنم. دختران و پسران جوان در صفهای طولانی در انتظار گرفتن امضا از نویسنده ی محبوب شان, با همدیگر شوخی می کنند و به قهقه می خندند.

با چند نفر نویسنده و شاعر آشنا و نا آشنا گپ می زنم. کتابهایشان را برایم امضا می کنند.

غرفه ی کشور کوچک کلمبیا نظرم را جلب می کند. با آثاری از گابریل گارسیا ماکز و نویسندگان دیگر, به شعار «گابو, رئالیسم جادوئی- درخت زیتون نامیراست», مزین است. با نگاهی به انترنت, در می یابم که تخمین زدن عمر درخت زیتون بسیار مشکل است. چرا که بارها و بارها شاخه های قدیمی زیتون به کل بریده می شوند و از بدنه ی درخت, شاخه های تازه ای جوانه می زنند. نقش ادبیات را هم باید همچون درخت زیتون دید.

در یکی از سالن ها ناگهان چشمم به غرفه ی ایران می افتد. نزدیک می شوم. بازدید کنندگان جوان با دیدن نام ایران همچون یک جذامی با فاصله ی معینی از جلو غرفه رد می شوند. مرد میانسال نیمه ریشوئی که احتمالا از کارکنان کنسولگری در استانبول است, پشت میزی چرت می زند. غرفه ی کوچکی است. بیشتر شبیه بقالیهای ایرانی در کشورهای اروپائی و آمریکا و کاناداست. بقالیهائی که در کنار پسته, زعفران, برنج, لپه و قلیان, چند تائی کتاب مولانا, سعدی و حافظ را هم برای فروش عرضه می کنند. رغبتی به صحبت کردن با این فرد ندارم. ولی برای دیدن کتابهای چیده شده کنجکاو هستم. چند تائی قاب تزئینی کار اصفهان با کتابهای جلد زرکوب نظرم را جلب می کنند. چاپهای تازه ای از گلستان و بوستان, شاهنامه, حافظ و احیانا مولانا. کتابها را یکی یکی از نظر می گذرانم. انگار زمان در غرفه ی ایران در عصر فردوسی و سعدی و حافظ منجمد شده است. حتی از برزگان فارسی نویس معاصر نیز خبری نیست. عکس نویسنده ی جوانی نظرم را جلب می کند. نامش برایم نا آشناست. احتمالا تیپی همچون دیل کارنگی که کتابهایش به مرغ و خروس ضرری نمی زنند؟؟!!...

پلاکارتی نظرم را جلب می کند: " رونمائی از ترجمه ی کتاب پروفسور ایلبر اورتایلی". کتاب و نویسنده اش را می شناسم. اساسا پرسخ و پاسخی است در باره ی تاریخ امپراطوری عثمانی, که پروفسور اورتایلی در لابلای سئوالها به نقش امپراطوری ساسانی در منطقه نیز پرداخته و چند جمله ی مثبتی در باره ی جامعه ی ایرانی ابراز کرده است. کاشف این نویسنده در اصل آقای عباسعلی جوادی است. آقای جوادی این بخش از کتاب را با تحریفهائی, برای اولین بار به فارسی برگردانده است.

می خواهم از این همه دو روئی, جهل و واپس ماندگی دور شوم. در همین حین جوانی به غرفه نزدیک می شود و جویای کتاب اشعار محمد حسین شهریار می شود. مرد سفارتی کتابی را از قفسه برداشته و به دست مرد جوان می دهد. مرد جوان کتاب را ورق می زند. کنجکاو شده ام. می ایستم و به مکالمه ی مرد جوان و مسئول غرفه گوش فرا می دهم.

جوان- به بخشید این کتاب به زبان عربی است؟

سفارتی- نه, به زبان فارسی است.

(مرد جوان که از آذربایجانی بودن شهریار مطمئن است, می پرسد:)

جوان- مگر شهریار فارس است؟

سفارتی- اشعار شهریار به زبان فارسی است.

جوان- مگر شهریار اشعار ترکی ندارد؟ مگر منظومه ی حیدربابا به فارسی نوشته شده است؟

(مرد سفارتی باز هم با لحنی دو پهلو می گوید:)

سفارتی- شهریار ایرانی است و اشعارش را به فارسی سروده است.

با دیدن حیرت و تعجب این جوان, می خواهم وارد مکالمه ی این دو نفر بشوم و به مرد جوان بگویم که اگر آدرسش را به من بدهد, دیوان اشعار ترکی شهریار را برایش پست خواهم کرد.

با انزجار و چندش از غرفه ی ایران دور می شوم. احساس خوش اولیه, جایش را به مزه ی تلخی در دهانم داده است. ناگهان چشمم به انبوهی از جوانان که در جلوی غرفه ی همسایه ایستاده اند, می افتد. تصادف عجیبی است. غرفه ی جهوری آذربایجان. ظاهرا کنفرانس مطبوعاتی در جریان است. یکی از کانالهای تلویزیون ترکیه مشغول مصاحبه با زن جوانی است. عکاسان در حال گرفتن عکس هستند. از سخنان زن جوان دستگیرم می شود, که صحبت از ملا پناه واقف است. ملا پناه واقف یکی از کلاسیکهای آذربایجان محسوب می شود. خانم جوان در حال معرفی شاعر و چاپ تازه ی اشغار اوست. چاپ نفیس و زیبائی است. متاسفانه به علت ازدحام جوانان و ادامه ی فیلمبرداری و ضیق وقت موفق به خرید کتاب نمی شوم.

باید بگویم که رغبت جوانان کشور ترکیه نسبت به غرفه البته دلیل دیگری نیز دارد. کلا ترکهای ترکیه, ترکهای آذربایجان ( هر دو سوی ارس) را خیلی دوست دارند. اصلا «آذری» بودن در ترکیه یک امتیاز محسوب می شود و در بعضی مواقع همانند پاسپورت دیپلماتیک عمل می کند. در چهل سال اخیر و بخصوص بعد از استقلال کشور آذربایجان, این امر را بارها تجربه کرده ام.

وقت کم است. باید بروم. از دور به هر دو غرفه می نگرم و با حیرت از خودم می پرسم, آیا مسئولین نمایشگاه در برپائی این دو غرفه در کنار هم عمدی داشته اند؟

یک طرف کشوری با ادعای ده هزار سال تاریخ و فرهنگ و در کنار آن کشوری تازه استقلال یافته.

در یک طرف کشوری که لولهنگ قدرت برتر منطقه ایش؟؟!!... معلوم نیست چقدر آب برمی دارد. در آن طرف کشوری که یک پنجم خاکهایش هنوز تحت اشغال ارمنستان است و بار یک صلح مسلح و یک میلیون آواره ی جنگی را بر دوش می کشد.

در یک طرف عناد در ادامه ی سیاست «یک ملت, یک زبان و یک دین», که ثمره اش برای یک کشور با جمعیت هشتاد میلیونی جوان, غرفه ایست فقیرانه, با مردی ریشو و بنگی. 

در طرف دیگر کشوری جوان که برای گرفتن جایگاه شایسته اش در منطقه خیز برداشته است.

آیا این مقایسه نشانگر زوال و عروج دو کشور نیست؟

بی هیچ تعارفی این نمایشگاه را باید نشانگر زوال نه تنها فرهنگی, بلکه همه جانبه ی کشور ایران دانست.

از نمایشگاه بیرون می روم. به میلیونها همزبانم در آن کشور نگونبخت می اندیشم. به انسانهائی که در این نمایشگاه, به اندازه ای حتی یک کتاب حضور ندارند.