سرزمين‌های شکفت انگیز و مردمانی مهربان

Strange Lands and Friendly People

بخش اول - آذربايجان (۱)



 نوشته: ويليام داگلاس - برگردان: حميد داديزاده تبريزی


داگلاس در ظاهر با شخص حاکم آن زمان برخورد نمی‌کند، اما از زبان مردم و از روی اسناد و مدارک چهره حکومت را عيان می‌کند و نقش مامورين، ملاکان حکومتی، نيروهای سرکوبگر آن را نشان می‌دهد.

hamid_tabrizi@hotmail.com
سخن مترجم




"من وقتی باور خواهم کرد فردی به طور موروثی سلطنت کند که با چشمانم ببينم بچه‌ای با تاج شاهی به دنيا می‌آيد و ملتی با پشتی حمالی": والدو امرسون امريکايی


کتاب ويليام داگلاس، قاضی عاليرتبه ديوان عالی آمريکا در دسترس ماست. داگلاس که از چهره‌های برجسته دستگاه قضايی امريکاست و آثارش بخشی از تاريخ حقوقی مدنی و آزادی‌های ليبرالی اين کشور را نشان می‌دهد، بنا به علاقه فراوانش به کوهنوردی، جهانگردی و مطالعه وقايع جهان، اکثر کشورهای خاورميانه را گشته، از يونان، اردن، مصر، ترکيه، قبرس، ايران، افغانستان گذشته و وقايع مهم و خصايل ويژه مردم اين کشورها را با ديد خودش به رشته تحرير درآورده است. او همچون سياحی بی طرف ولی معتقد به آزادی‌های مدنی و حقوق بشر و مخالف سرسخت شوروی و بلوک شرق آن زمان آثارش را به يادگار گذاشته است. در کشور ما ايران، بنا به سنت ديرينه و نهادی شده استبداد، ترجمه اين کتاب چندان مورد نظر ماموران دولتی و يا روشنفکران وفادار به قدرت حاکمه نبوده است. چرا که وقايع نگاری و يا خاطره نويسی اين چهره برجسته حقوقی چندان با مذاق اين قبيل افراد خوانايی نداشته است.


با توجه به اينکه به قول داگلاس "پرشيای باستانی" يا ايران کنونی، امروز در تب و تاب تحولات است و می‌شود گفت که حدود صد سال است که اين کشور و مردم اين مرز و بوم، هنوز به جايگاهی که انسان مدرن شايسته آن است، نايل نشده است. بنا بر اين مطالعه نکات اين کتاب می‌تواند مفيد باشد. بويژه برای کسانی که شجاعند، به تحول انسان و جامعه می‌انديشند و به فردايی صلح آميز، برای ميليون‌ها انسان فکر می‌کنند و دنبال دريافت حقايق نه از چشم حاکمان و قدرت پرستان، بلکه از محققان اصيل و خود حافظه مردم هستند.


ويليام داگلاس عاشق البرز، علم کوه، سبلان، آرارات و زاگرس و طبيعت زيبای ايران بوده است. او روح و روان مردم ايران را، نه در کلی بافی‌های پوچ و گزافه پردازی‌های مضحک، بلکه از طريق زندگی با مردم لرستان، کردستان، آذربايجان و ساير نقاط ايران، درک کرده است. برداشت‌های او مربوط است به حدود بيش از نيم قرن قبل، يعنی دورانی که سلسله پر قدرت پهلوی‌ها در ايران حاکم بودند. از آنجا که سيمای حکومت به هر رنگی باشد در چهره و کيفيت زندگی مردم بازتاب می‌يابد، داگلاس اين چهره پردازی را با روايات خاطره‌انگيز خود خوب نمايانده است. چهره يک نظامی که حکام آن نه نمايندگان مردم، بلکه مامورين يک قدر قدرتی هستند که فوق قانون اند و منافع او تنها معيار ارزش‌هاست.


داگلاس در ظاهر با شخص حاکم آن زمان برخورد نمی‌کند، اما از زبان مردم و از روی اسناد و مدارک چهره حکومت را عيان می‌کند و نقش مامورين، ملاکان حکومتی، نيروهای سرکوبگر آن را نشان می‌دهد. بهتر است کسانی که امروز در فکر اعاده نظم سلطه فردی، آن هم به طور موروثی، در ايران هستند و هنوز پس از ربع قرن، مدال‌های مشعشع خود را در ميهمانی‌های پر زرق و برق خود در غرب به تلالو وا می‌دارند و هنوز در چارچوب فرهنگ استبدادی گذشته زندگی می‌کنند، به آغاز فصل نو در ذهنيت ايرانيان ايمان آورند، ذهنيتی که از يک رنسانس آرام فرهنگی خبر می‌دهد، و با گامهای آهسته ولی مطمئن، در راه هموار کردن جاده سعادت و رهائی از هر گونه بند استبدادی در ايرانست. ذهنيتی که به حقوق فردی انسان می‌انديشد، در پی بازيافت هويت گمشده خويش است. اين موج در تلاطم است و دير يا زود خود را به ساحل امن و آسايش در خور انسان خواهد رساند.


مطالعه کتاب داگلاس و بررسی روند تکوين انديشه های او در عرصه دفاع از آزاديهای مدنی يک بار ديگر چهره کريه استبداد و پيامدهای نظم استبدادی را در گذرگاه تاريخ فرا روی ما ميگذاد. پديده استبداد وقتی حالت نهادی پيدا ميکند ذهن مردم و حافظه جامعه را مريض ميکند، مردم به نوعی، به ناخوشی غير قابل علاجی دچار ميشوند که ميتوان اين وضعييت را به "ايدز فکری" تعبير کرد. "ايدزی" که حالت اپيدمی پيدا ميکند و جامعه را در می‌نوردد. در همچو جوامع مبتلا به ايدز فکری است که مردم دنبال قهرمان ميگردند تا هر از گاهی ظهور کند و آنان را از گرداب اين ناخوشی صعب العلاج نجات دهد. دکترهای جامعه شناس برای رهايی از اين "ايدز فکری" که استبداد ايدئولوژيک منشا آنست، داروی شفا بخش "خود آگاهی" را تجويز ميکنند. برای نمونه پاولو فرئير، آموزشگر فقيد برزيلی در آثار خود رهايی دهقانان را از اين بلای اجتماعی در بسط آگاهی فردی، درک هويت انسانی، و باز گرداندن قدرت به فرد فرد آحاد جامعه ميداند. تصويری که داگلاس از شرايط روستائيان آذربايجان و کردستان سده گذشته می‌دهد، بازتاب سم استبداد را در شيوع مرض فوق نشان ميدهد. بهتر است همه کسانی که هنوز قپه‌های طلايی شاهانه را بر شانه دارند، و يا در فکر ابدی کردن نظم جابرانه فردی، تحت هر لوائی هستند، و در اين گذران سپنجی، بی واهمه از هيچ پادافرهی، بر گرده مردم سوارند، و از محل ثروت ملتی بر خود ايوان و بارگاه بر پا می‌کنند، و هنوز از ثروتهای به تاراج رفته مردم ارتزاق ميکنند، از تاريخ درس بگيرند، به صدای پر طنين مردم، که از هر گوشه آن خاک بر خاسته گوش دهند. کتاب داگلاس را بخوانند، چرا که هنوز «فاطمه و کريم» از اهالی نور آباد خوی، که به دنبال غارت اموالشان به گدايی‌ افتادند و مجبور بودند در زمستان سوزناک سرد تبريز، در خيابان‌ها بخوابند و همراه سگهای ولگرد شکار عمال دولتی شوند، منتظر پاسخ هستند. به سخن ناب ظرب المثل ترکی آذربايجانی،که به سرودی تبديل شده ، "والله بو بويله قالماز، سومورو دوام ائتمز" (به خدا اين روند اين جور نميماند، و به شيشه کردن خون مردم دوام پيدا نميکند.)


حقيقت تلخ است، اما بر شيرين دارد، و شجاعت انسان صلح طلب و پاک سرشت آن قدر است که بتواند خود را تغيير دهد، حق و حقيقت تلخ را بپذيرد. و در پيشگاه حقيقت سر تعظيم فرود آورد. با وجود تلخی حقيقت، اميد به پيروزی‌ و روشنگری، چاشنی شيرينی به پويندگان آرام و متين آن می‌بخشد و تلخی آن را شيرين می‌کند. در واقع پايه‌های دموکراسی نيز از همين احراز قدرت توسط مردم و شکوفائی آگاهی آنها از هويت خويش، شکل مي گيرد.


معرفی نويسنده:


ويليام داگلاس قاضی عالی رتبه ديوان عالی دادگستری امريکا در سال‌های بعد از جنگ جهانی دوم بود. او برای درک مسايل زمان خويش به مسافرت می‌رود و سال‌ها عمر خود را در اين راه سپری می‌کند. سال‌های سفر او به ايران يعنی
۱۹۴۹_۱۹۵۰ مصادف است با حرکات آزادی خواهانه مردم ايران و نيز تلاش شوروی برای تقويت نفوذ خود در اين مناطق. ويليام داگلاس چون علاقمند به کوهنوردی و ماجراجويی بود در سفر خويش به ايران با مردم شهرها و روستاها می‌آميزد، از نزديک با مسائل اجنماعی آشنا می‌شود. مدت‌ها در مناطق مختلف ايران از جمله آذربايجان، شهرهای لرستان، شهرهای کردستان... زندگی می‌کند، با مردم عادی، روستاييان و محرومان صحبت می‌کند و ضمنا با رجال کشوری نيز تماس می‌گيرد و با همراهان خويش به ثبت وقايع می‌پردازد. حاصل مسافرت او به آسيا و کشورهای ايران، يونان، ممالک عربی کتابی است تحت عنوان «سرزمين‌های عجيب و مردمانی صميمی» که در همان سال‌های ۱۹۵۰ چاپ می‌شود. داگلاس کلا نظرات يک سياستمدار امريکايی را دارد و فردی ضد بلوک شرق و وفادار به سياست کشور خويش. قضاوت‌های او در واقع مشاهدات عينی و واقعی يک جهانگردی است که در کشور خويش آمريکا عالی‌ترين مقام قضايی را دارد. من از کتاب فوق بخش‌هايی را که در مورد ايران است برای ثبت در تاريخ به خوانندگان ترجمه می‌کنم. مطالعه کتاب داگلاس در مقطع کنونی که ايران به نوعی با دور جديدی از تلاطم‌های اجتماعی و حرکات سياسی و خيزش‌های مردمی روبروست، می‌تواند پرده از خيلی از رازها بردارد و به ويژه هواداران نظام سابق را که به طريقی، به جهت بيداد نظام اسلامی، سعی می‌کنند سيمای واقعی حاکمان تاريخ گذشته را از ديده‌ها پنهان کنند، با حقايق موجود آشنا سازد. سخنان داگلاس نظرات يک سياستمدار رسمی نيست، قضاوت‌های او حاصل مشاهدات واقعی يک فرد تحصيلکرده امريکايی است. جا دارد که اين سند تاريخی که مدت‌هاست از انظار دور مانده بود، وارد عرصه اجتماعی ايران گردد، در متون درسی و تاريخی گنجانده شود، تا وقايع تاريخی روشن گردد و چهره بازيگران ميدان سياست در نيمه قرن بيستم برای همگان روشن شود. بديهی است کسانی که دنبال کشف حقايقند، حقوق انسان را پاس ميدارند، و در اين دنيای خشن و پر خطر، به صلح و صفا و جهانی عاری از خشونت و جنگ می انديشند، با احترام به روح دموکراسی و آزادانديشی اين سطور را مطالعه ميکنند تا به نوعی به بازبينی وقايع بپردازند و اين بار رويدادها را نه از زبان ايدئولوقهای چپ و راست بلکه از خاطرات يک سياح حقوقدان بشنوند. نظرات او هرچه باشد به دنيای پنجاه پنج سال پيش مربوط می‌شود و قضاوت‌هايش نيز مربوط به وقايع عينی همان سال‌هاست. قضاوت نهايی با خوانندگان است و ترجمه نظرات يک نويسنده دليل پذيرش آنها از سوی مترجم هم نيست.


آذربايجان


آذربايجان، استان شمال غربی پرسيا (ايران) در امتداد مرزهای ترکيه و روسيه غنوده است. کوه پرآوازه آرارات اين قله ۱۷ هزار فوتی، که پوشيده از برف و هرمی شکل است، از فراز آسمان‌ها بر مرز و بوم آذربايجان نظاره گر است. رود ارس که به دريای خزر می‌رسد، در قسمت شمالی، مرزی به طول بيش از سيصد کيلومتر را درست می‌کند. در غرب آذربايجان، درياچه اروميه واقع است که به اندازه درياچه خودمان «سالت ليک» در يوتا است. ماهی نمی‌تواند در اين درياچه زندگی کند. اين درياچه آبش به قدری شور است که تکه‌های نمک بر پوست آدمی نقش می‌بندد. رشته کوه زاگرس، که تا ترکيه و قفقاز روسيه و تا خليج فارس کشيده شده، رشته کوهی تنومند و سنگ‌های آهکی است که سرتاسر مرز غربی آذربايجان کشيده شده است. گردنه‌های اين کوه تا ۸ هزار پا و قله‌های آن تا ۱۵ هزار پا ارتفاع دارند. رشته کوه البرز در شرق حتی مرتفع‌تر و عظيم‌تر است. هر دو رشته کوه که به آذربايجان مشرف هستند خالی از پوشش درختی و گياهی‌اند.


آذربايجان همانند يوتا و نوادا سيمای خشک و صحرايی دارد، هرچند که ميزان بارندگی سالانه ان حدود ۳۰ تا ۳۵ اينچ است.، بيشتر آب حاصله از زمستان توليد می‌شود. از برف‌هايی که حتی در مناطق دره‌ای به ارتفاع ۸ تا ۱۰ پا می‌رسد و بيشتر آب در چشمه‌ها و سيلاب‌های ديوانه و سرکشی جاری می‌گردد که دل کوه‌ها و صخره‌ها را می‌خراشد، مسيرهايی که مدت‌ها قبل پر از درخت‌های انبوه بودند.


در زمستان آذربايجان زير شلاق‌ بادهای سرد قرار می‌گيرد که از شمال می‌رسند و تا روستاهای گلی زوزه می‌کشند. تابستان اين مرز و بوم گرم و خشک و سوزناک است. گردباد‌هايی از گرد و خاک در آسمان اين منطقه به رقص در می‌آيند و تونل‌هايی قيف شکل و عجيب و غريب به ارتفاع صدها پا به آسمان می‌فرستند. سقف خانه‌های گلی و کاه گلی زير آفتاب سوزان شکاف می‌خورند و گرد و خاکی نرم چون آرد لباس‌های مردم را می‌پوشاند.


اينجا محل رشد و بهشت سوسمارها و مارمولک‌ها است و اين موقع سال زمانی است که تنها خاربته‌ها و گل‌های شيرين بيان به نظر می‌رسد که رونق پيدا می‌کنند.


اما در هرکجای اين خاک (آذربايجان) که آب داشته باشد، باغی شکل گرفته است، دره‌هايی چون خوی، در دامن تپه‌های قهوه‌ای و سوخته مملو از محصولات و سرمست از زيبايی‌هاست. رضاييه، در لبه‌ی درياچه نمک، چون واهه‌ای غنی و عميق نشسته در سايه است. در قسمت شمالی، مزارع وسيع غلات طلايی در مسير بادهای داغی که از جنوب می‌وزند، موج می‌خورند و می‌رقصند. آب و هوای آذربايجان برای مردم و برای محصولات خوب است. روزها گرمند، اما دره هايی که در ارتفاعات سه تا چهار هزار پايی کشيده شده‌اند، شب ها به برکت نسيم‌هايی که از کوه‌ها می‌رسند، خنک‌ترند.


آذربايجان سرزمينی است تاريخی، در اينجاست که زرتشت حدود شش سده قبل از ميلاد مسيح زيسته است و آموزه‌های او در مورد جدال ناتمام بين خير و شر بوده است. اينجا سرزمين مادهاست. کسانی که اگر چه بر ايران غلبه کردند، اما خودشان و تمدنشان را در يک روند باختند. اين پروسه طوری عميق بوده که فقط يک لغت به نام «سگ» از مجموعه واژه‌های آنان مانده است. اعراب قرن هفتم به اين منطقه آمدند و تمام سرزمين پارس را به مذهب اسلام برگرداندند و آن هم به زور شمشير، در اوايل قرن سيزدهم مغول‌ها آذربايجان را در نورديدند و هرچه دستشان می‌رسيد سوختند و کشتند و بردند. آنها مراغه را پايتخت خود ساختند و سپس به تبريز نقل مکان کردند و دويست سال در تبريز حکم راندند. سپس ترکان عثمانی حمله‌ور شدند، آذربايجان، اين استان مرزی، همواره در مسير مهمانان مهاجم بوده است.


آذربايجان همچنين سرزمين برخيزاننده و برپا دارنده انقلابات بوده است و نوعی شيپور برای همه مرز و بوم پارس. اين کاراکتر و خصيصه آذربايجان در طول اعصار و قرون عوض نشده است. در قرن نوزدهم، روسيه دوبار به آذربايجان هجوم آورد و در قرن اخير نيز چندين بار اين خاک مورد تهاجم واقع شده و آخرين بار در سال
۱۹۴۱.


موقعيت آذربايجان پيامدهای تجاری بازرگانی مهمی هم داشته است. شهر تبريز در عرصه تجارت، واصل و رابط اروپا با آسياست. تبريز نقطه کليدی در جاده‌های کاروان رو باستانی بوده است. تجارت در تبريز بازارهای دوردست‌ها را به خود جلب کرده است. حدود هشتصد سال در بازارهای شهر تبريز ادويه‌جات و کالاهايی از هندوستان و البسه از فلاندر به فروش می‌رسيدند. تاريخ موقعيت استراتژيک خود را در اين نقطه تغيير نداده است.، راه قطار منتهی به قفقاز هنوز بقايای خود را در تبريز به يادگار دارد. آن يک جاده گسترده‌ای است که به سوی شمال تا روسيه کشانده شده و سپس با اتصال‌های گوناگونی به اروپای شرقی وصل می‌شود. در حال حاضر اين جاده در مرز روسيه مسدود شده است و خط آهن‌هايش در آذربايجان خاک می‌خورند. روسيه تنها در شرايطی مرزهای تجاری خود را می‌گشايد که نيازهای داخلی اش مرتفع شود. يک بار اين واقعه در زمستان ۱۹۵۰_۱۹۴۹ رخ داد زمانی که مردم در آذربايجان نياز مبرم به مواد غذايی داشتند. روسيه در آن مقطع سود کلانی نصيب خود کرد، روسيه انبوهی از گندم را از طريق کانتينرهای خط آهن صادر کرد و به قيمت گزافی فروخت.


آذربايجان، که از سوی جامعه جهانی دور مانده است، محل تلاقی نژادهای مختلفی بوده است آنها ايرانی مانده‌اند اما از بقيه ايرانی ها متفاوتند. آنها با زبان ترکی صحبت می‌کنند، زبانی که خيلی واژه‌های فارسی را به خود گرفته است. آنها مردمانی سخت کوش، جدی، مهاجم، زود برانگيخته شده، شجاع و در روابط خود دل‌گشا و باز هستند. و قلب‌های مردم آذربايجان گرم و سخاوتمند است. دوستی با يک آذربايجانی يک دوستی اصيل، پويا و هميشگی است، دوستی آنها دوستی ايام سخت و تلخ و ايام شاد هم هست. آذربايجانی‌ها نسبت به روس ها هميشه با دوستی مراوده کرده‌اند، چرا که همسايه بوده و به عنوان فرد اين دو ملت با هم خوب کنار می‌آيند. اما مردم آذربايجان نه کمونيست هستند و نه به کمونيسم تمايل دارند. حتی يک ده درصد آنها به کمونيسم و مارکسيسم نگرويده‌اند.


آذربايجان از نظر کميت زيستی فقط ۷ درصد ايران را تشکيل می‌دهد اما جمعيت آن حدود ۱۸ درصد مردم ايران است يعنی از ۱۶ ميليون سه ميليون آذربايجانی هستند. اما از نظر اقتصادی موقعيت مهم‌تری دارند. حدود يک چهارم پشم، گوسفند، فرش، گندم، و حبوبات ايران در آذربايجان توليد می‌شود. حدود يک سوم بادام، تنباکو، و روغن و يک پنجم سبزه و خشکبار و شکر را توليد می‌کند. حتی در عرصه توليد پنبه ۱۵ درصد محصول ايران را توليد می‌کند. بنابراين آذربايجان نقش مهمی برای ايران دارد. به اين جهت روسيه چشم طمع در اين خاک دوخته است.


وقتی که روسيه و انگليس در سال
۱۹۴۱ متحد شدند آنها به ايران حمله کردند. هدف از اين تهاجم دوگانه بود نخست منافع شوروی را از خطر آلمان‌ها که از سوی قفقاز تهديد می‌شد حفظ می‌کند و ضمنا راه تدارکاتی مواد غذايی را به روسيه فراهم می‌کند. در ۲۶ اوت ۱۹۴۱ نيروهای ارتش بريتانيا جنوب ايران را اشغال کردند. ارتش روسيه نيز آذربايجان را اشغال کرد، در دوران اين اشغال نظامی، فرماندهی امريکايی منطقه خليج از اين کريدور آذربايجان عبور حدود پنج ميليون تن مواد غذايی به روسيه را فراهم ساخت. در پايان جنگ نيروهای ارتش انگليس و امريکا منطقه را ترک کردند اما نيروهای روسيه ماندند و به اشغال نظامی خود ادامه دادند. به نظر می‌رسيد که نيروهای روسی قصد دارند در آنجا رحل اقامت افکنده و بمانند. ايران به اين اشغال اعتراض کرد و موضوع را به شورای امنيت سازمان ملل آورد. قدرت افکار عمومی سبب شد که روسيه عقب نشينی کند و بالاخره در ماه مه ۱۹۴۹ روسيه نيروهای خود را از آذربايجان فراخواند.


اما قبل و بعد از اين واقعه، روسيه وقايعی را در اين منطقه کاشت که هنوز اين استان باستانی را در می‌نوردد. ارتش اشغالگر روسيه و نيروهای نظامی آن خيلی وحشی هستند اما نيرويی که آذربايجان را اشغال کرده بود مدل و نمونه يک نيروی مردم و انسانگرا بود. من در رضاييه با يک نفر صحبت کردم که شاهد زنده‌ای بود و تعريف کرد که چه بلايی برسر يک معترض آورده شد. حتی شديدترين مخالفان شوروی نيز مجبور بودند به اين نکته اعتراف کنند. شوروی‌ها طوری عمل کردند و اثر گذاشتند که در اذهان مردم بازتاب مثبتی داشت. هر نيروی روسی که با مردم برخورد غير مودبانه و تهاجمی داشت فوری فراخوانده می‌شد. ارتش شوروی در تمام جنبه‌ها احترام مردم را به خود جلب کردند. ديسيپلين نظامی فوق العاده خشن بود. اگر يک سرباز شوروی دست روی شانه يک زن آذربايجانی می‌گذاشت همانجا تيرباران می‌شد.


روسيه در اين جا شانس منحصر به فردی داشت تا ميزان انضباط نظامی و وفاداری خود را به نمايش بگذارد. دولت روس تا آخرين حد از اين فرصت استفاده کرد. ارتش شوروی گردانی داشت که از مسلمانان قفقاز تشکيل می‌شد. آنها را در خوی مستقر کرده بودند. يک روز آنها تصميم می‌گيرند که فرار کنند. در يک فرصت مناسبی آنها خوی را ترک می‌کنند و خود را به مرز ترکيه، که حدود
۲۵ مايل فاصله دارد می‌رسانند، اين راز پنهان نمی‌ماند. ارتش شوروی آنها را تعقيب می‌کند و دستگيرشان می‌کند. تمام اين افراد ارتشی مسلمان را به خوی باز می‌گردانند و همه را می‌کشند.


ارتش شوروی اين سربازان را به زنجير می‌بندد و آنها را چون ساردين در زير زمين‌های سربازخانه در خوی جا می‌دهد. سپس آب قوی به ارتفاع چند اينچ به زيرزمين روانه می‌کند و آنها را به حال خود رها می‌کند. سربازان به مرور از فرط سرما و گرسنگی می‌ميرند. بعد از چند هفته که همه مردند، اجساد را بيرون می‌ريزند و اين بود درسی که ارتش روس در مورد ديسيپلين نظامی ارايه کرد.


روس‌ها به همان اندازه نيز نسبت به مخالفين محلی با اشغال نظامی شدت عمل نشان می‌دادند. البته آنها کسانی را که عقايدشان را در پستوی خانه پنهان می‌کردند و يا اصلا ابراز نمی‌کردند تنبيه نمی‌کردند. اما در مواقعی برخی از فرزندان آذربايجان جرات کرده و بنا به سنت مبارزاتی خويش ابراز عقيده می‌کرده و يا عليه سياست‌های روسی اعتراض می‌کردند. در مواقعی برخی از اين فرزندان نسبت به اشغال سرزمين خويش صدای خود را بلند می‌نمودند. من در رضاييه با يک نفر صحبت کردم که شاهد زنده‌ای بود و تعريف کرد که چه بلايی برسر يک معترض آورده شد؛ اين مرد در رضاييه يک سخنرانی کرده بود و عليه اشغال آذربايجان سخن گفته بود. اشاره کرده بود که چطور ايران تحت قيموميت بيگانه قرار گرفته و خواهان رهايی آذربايجان (از اين يوغ) شده بود. او را به سرعت سربازان شوروی دستگير کرده و با اسکورت نظامی به بيرون آورده بودند. به او يک بيلچه می‌دهند تا يک قبری بکند. وقتی قبر کنده شده و حاضر می‌شود، اول او را تيرباران نمی‌کنند، او را دست و پا بسته رو به زمين در گور قرار می‌دهند و او را زنده زنده دفن می‌کنند. وقتی که ديگران با بيلچه خاک بروی او می‌ريزند، او فرياد می‌زند يا علی يا محمد، ای امام اول شيعيان. علی علی‌ی‌ی، او فرياد می‌زند. يا علی، علی هرگز مرا تنها نمی‌گذارد. سپس از زير خاک با صدای خفه شده مرد فرياد می‌زند: «زنده باد آذربايجان». سپس بيلچه‌ها به حرکت سريع درمی‌آيند و خاک‌ها فرو می‌ريزند و خاک از حرکت باز می‌ماند. هنوز هم از آن خاک و گل فرياد يک مخالف اشغال آذربايجان بلند است.





بهرحال شوروی‌ها از روش‌های ظريف‌تر از ترور سود بردند تا توده‌های مردم را موافق خود سازند. آنها به تمام نقاط استان افرادی را ارسال داشتند تا با مردم از نزديک سخن گويند، اينان دو نفری کار می کردند، يکی به عنوان سخنگو نقش ايفا می‌کرد و ديگری چنين وانمود می‌کرد که منشی است. آنها به روستاها می‌آمدند و با روستاييان يک به يک مصاحبه می‌کردند. مصاحبه‌ها نمونه وار به اين شيوه صورت می‌گرفت:


اسم شما چيست؟
احمد
در خانواده چند نفريد؟
زنم و ۷ فرزندم
خانه شما کجاست؟
اين خانه (اشاره می‌کند)


نگاه کن به خانه مخروبه‌ای که اين پيرمرد بايد آنجا زندگی کند (سخنگو خطاب به منشی‌اش می‌گويد)
آيا ما خانه بهتر از اين را به اين خانواده نداريم؟ به فهرست خانه‌هايت نگاه کن.
منشی ليست خانه‌های موجود را در کتابش مرور می‌کند و می‌گويد: بلی، در تهران خانه فلان معاون وزير موجود است. ايشان می‌توانند آن را داشته باشند.
«اين عائله را به آنجا ارسال کن.» سخنگو به منشی می‌گويد. سپس خطاب به روستايی بيان می‌دارد که «زمانی که انقلاب فرا رسد و ما تهران را بگيريم، آنجا خانه شما خواهد بود.».
سپس می‌پرسد «چندتا فرش در خانه داريد؟»


هر ايرانی در خانه فرشی دارد. ممکن است کثيف و زهوار در رفته باشد، اما داشتن فرش نشانه تملک خوبی محسوب می‌شود. آن مرد می رود تا تکه پاره فرشی که رويش نماز می‌خواند _يک متر در دو متر_ را بياورد. سخنگو خطاب به منشی‌اش در حالی که به تکه فرش دهاتی نگاه می‌کند، می‌گويد «برای او شش قطعه در نظر بگير، از فرش‌های بافت تبريز، بهترين فرش بافت کورش.»


و اين ماجرا همچنان از خانه به فرش، از فرش به گوشت، از گوشت به نوع مدرسه ادامه پيدا می‌کند. اين رشته کمپين از هر روستايی به روستايی، از ده به ده ادامه می‌يابد. اين حرکت نوعی مائده آسمانی را می‌ماند که به روستاهای فقر زده و روستاييان به خاک نشسته نازل می‌شود. به روستاييان قول داده می‌شود که گيرنده امکانات و جوايز عينی خواهند بود، مثل اينکه يک کدخدای محلی صميمانه به آنها تحفه می‌دهد. اين شيوه بود که کمونيست‌ها به درون مردم روستايی رفتند و تلاش در پخش نارضايتی کردند. در همين دوره روس‌ها گام‌های سياسی موثر ديگری نيز برداشتند. آنها متعهد شدند که در آذربايجان دولتی را به وجود آورند تا حتی وقتی ارتش روس از منطقه رفت، آن دولت بتواند بر سرکار بماند.


دانيال کميسارف، آتاشه فرهنگی شوروی سنگ بنای امور آذربايجان بود، و مغز شوروی‌ها در پشت گروه‌های مختلف کمونيستی در ايران. او آشنايی فوق العاده‌ای از زبان فارسی داشت. او در قهوه‌خانه‌ها می‌نشست و با فرد فرد مردم عادی سخن می‌گفت و مردم او را به جهت روراستی و فروتنی و خلوص ظاهری دوست داشند. او مدل اخلاق و احساس خاصی به شيوه شوروی‌ها بود.


مردی که به رهبری دولت آذربايجان برگزيده شد يک مرد بومی آذربايجانی بود _فرزند يک فرد محترم و مقدس_ اسم او جعفر پيشه وری بود. پيشه وری کمونيستی بود که در باکو تحصيل کرده بود و در مدارس کمونيستی روسيه درس داده بود. در دهه سی به ايران رفت. يک اتحاديه‌ای سازمان داد و به انتشار روزنامه پرداخت. اول در رشت و سپس در تهران. رضاشاه پهلوی روزنامه‌های او را بست (رضاشاه پدر شاه فعلی). پيشه وری به زندان فرستاده شد، وقتی که روسيه و انگليس در
۱۹۴۱ به ايران حمله کردند، پيشه وری و ديگر زندانيان سياسی از زندان‌ها رها شدند. حزب توده، حزب کمونيستی ايران در سال ۱۹۴۲ تاسيس شد، حزبی که با ظرافت خاصی از اطلاق دايره کمونيست به خود امتناع می‌کرد. پيشه وری يکی از اعضای اوليه اين حزب بود. پيشه وری از طريق روزنامه‌ای که بعد از رهايی از زندان نشر می‌کرد، خط و برنامه‌ حزب را تبليغ می‌نمود.


در اواخر سال
۱۹۴۵ پيشه وری به تبريز رفت و فرقه دموکرات را بنيان نهاد، که همتای آذربايجانی حزب توده بود. اين فرقه حرکتی را سازمان داد، ارتش روسيه نيروهای نظامی ايران را که در آذربايجان بودند خنثی کرد پيشه وری به قدرت رسيد، کابينه‌ای تشکيل شد و پارلمان انتخاب گرديد و يک برنامه سياسی به عمل افتاد. دولت پيشه وری فقط از اواخر سال ۱۹۴۵ تا دسامبر ۱۹۴۶ عمر کرد. اين دولت و دولت مرکزی ايران برسر نظارت بر انتخاباتی که شاه مقرر کرده بود، به جدال رسيدند. نيروهای ارتش دولتی به آذربايجان رسيدند، درگيری‌های چند رخ داد، دولت پيشه وری برافتاد و پيشه وری به روسيه رفت، حدود ۴۵ دقيقه قبل از اينکه نيروهای ارتشی به تبريز وارد شوند و ارتش روسيه که شش ماه پيش منطقه را ترک کرده بودند، به نجات دولت منطقه نيامدند.


من از طريق گزارشات روزنامه‌ها فکر می‌کردم که پيشه وری انسانی بی کفايت، غير کارآمد و مامور شوروی بود، اما از مطالعات و از مسافرت‌هايم به آذربايجان در سال
۱۹۵۰ دريافتم که پيشه وری سياستمداری موشکاف بود. او برنامه‌ای به آذربايجان تهيه ديد که هنوز امروزه هم به طور فزاينده‌ای مورد پشتيبانی مردم است.


کسی نمی‌داند که برنامه دراز مدت پيشه وری چه می‌شد. خيلی‌ها اين سوظن را داشتند که او مدل روسيه را پياده کند، بعضی‌ها براين باورند که پيشه وری دنبال برنامه‌ای بود که نيازهای ايرانيان را برآورده کند درحالی که چاشنی اندکی نيز از سوسياليسم به همراه داشت. اما قسمت اعظم پروژه که پيشه وری برای آذربايجان داشت به نوعی رفرم مستقيم و خالص بود.


۱. قسمت مهم برنامه وی که بخش اعظم روستاييان از آن پشتيبانی می‌کردند، اصلاحات ارضی بود. اين اصلاحات چاشنی اندکی از کمونيسم هم داشت. او زمين‌های مالکان بزرگ فراری را ضبط کرد و آن را بين روستاييان تقسيم کرد. اما پيشه وری هرگز به اموال و املاک مالکانی که در آذربايجان ماندند دست نزد، قانون جديد تنها سهم ساکنان املاک را از محصولات افزايش داد.


۲. پيشه وری همچنين چاشنی اندکی از سوسياليسم به برنامه‌هايش داد و دولت او بانک‌های بزرگ را ملی کرد.


۳. کار بزرگ ديگری که پيشه وری بعد از اصلاحات ارضی، که مورد پشتيبانی کامل مردم قرار گرفت جلوگيری از هرگونه رشوه خواری کارمندان دولتی بود که رشوه را به عنوان جرم تلقی کرد. دو کارمند عاليرتبه و چند کارمند جز دولت وی به همين جرم رشوه گيری از مردم به دار آويخته شدند. اين قانون اثر فوق العاده روشنی داشت. بازرگانان و تجار به من گفتند که در دوران پيشه وری حتی آنها به خود جرات می‌دادند که مغازه‌ها و حجره های خود را شبها هم باز بگذارند، بی آنکه ترسی از دزدها داشته باشند. مردم عادی به من گفتند برای اولين بار در دوران پيشه وری مردم می‌توانستند ماشين‌های خود را شبها در خيابانها نگه دارند بی آنکه کسی چراغ‌ها، لاستيک‌ها و يا ديگر قطعات مهم ماشين‌اش را از دست بدهد.


۴. کلينيک‌های پزشکی ايجاد شدند، برخی سيار بود و در خدمت روستاييان اطراف تبريز.


۵. قيمت کالاهای مايحتاج مردم به طور شديدی کنترل می‌شد، احتکار مواد غذايی به شدت تنبيه می‌شد، نوعی سهميه بندی غذايی به کار افتاد تا هريک از شهروندان بتوانند نيازهای حداقل خود را دريافت دارند. پيشه وری قول داده بود که هزينه زندگی چهل درصد کاهش يابد و او موفق به انجام اين کار شد.


۶. حداقل دستمزد و حداکثر ساعات کار مشخص شد و سيستم چانه زنی جمعی مابين کارمندان و کارفرمايان برای اولين بار به راه افتاد.


۷. پروژه کارهای عام المنفعه برگزار شد و اکثر خيابان‌ها و جاده‌ها اسفالت شدند هرکس بيکار بود به کار گمارده شد.


۸. سيستم گسترده آموزشی برنامه ريزی و اجرا شد برای تمام روستاها مدرسه طرح ريزی شد و دانشگاه تبريز با دو کالج ديگر افتتاح شد، کالج پزشکی و دانشکده ادبيات (دانشگاه تبريز هنوز دايره است) عرصه‌های مربوط به فرهنگ آذربايجان مورد تاکيد قرار گرفت. زبان تدريس در دوره ابتدايی به آذربايجانی تغيير يافت.


۹. پيشه وری مدافع خود مختاری برای آذربايجان بود. اما او جدايی از ايران را نمی‌خواست. او می‌خواست حداقل نصف مالياتی که از آذربايجانی‌ها اخذ می‌شود در آذربايجان هزينه شود. او می‌خواست اين استان به درجه بيشتری حق خودکفايی و خود گردانی داشته باشد و در پارلمان دولتی تهران نيز نمايندگان بيشتری داشته باشد.


برنامه دولت پيشه وری غير از اين موارد بخش‌های ديگری هم دارد، اما اين موارد اصلی برنامه وی بود. از زمانی که گذر وقايع سبب برافتادن دولت پيشه وری شد مسايلی پيش آمد که برنامه‌های او را از ديد و نظر مردم عادی جذاب‌تر و به طور فزاينده‌ای مقبول‌تر کرد.


زمانی که ارتش دولتی وارد آذربايجان شد سرو صدای نعره آوری ايجاد کرد. سربازان دولتی تاراج را آغاز کردند، غارت می‌کردند و می‌بردند هرچه به دستشان می‌رسيد و به آن هم رحم نمی‌کردند. (در مقام مقايسه) ارتش روس‌ها از رفتار و کردار بغايت بهتری برخوردار بودند. ارتش دولتی که خود را ارتش نجات بخش می‌ناميد، قشون درنده و اشغالگر بود. اين ارتش زخمهای وحشتناکی در مردم به جای گذاشت. خرمن های دهقانان سوزانده شده نابود گشتند، زنان و دختران روستاييان آذربايجان مورد تجاوز جنسی قرار گرفتند. خانه‌های مردم غارت و چپاول شدند. اغنام و احشام (چهارپايان) روستاييان به غارت رفتند و دزديده شدند. ارتش دولتی خارج از کنترل بود. ماموريت ارتش شاهنشاهی آزادی و نجات بود، اما اين ارتش مردم عادی را مورد شکار قرار داد و ويرانی، غارت و مرگ از خود بجای گذاشت.


هنوز ارتش شاهی در منطقه بود که مالکان فراری رسيدند. آنها نه تنها خواستار املاک و کرايه آنها شدند، بلکه خواستار کرايه‌هايی شدند که در دوران پيشه وری مردم صاحب زمين شده بودند. اين پرداخت های اجباری گذشته سبب نابودی ذخيره غذايی دهقانان و به خاک سيه نشستن آنها گرديد. غير از اينها، وقتی ياران پيشه وری می‌رفتند با خود مقدار متنابهی غله و معدودی چهارپا هم بردند. اين وقايع سبب شد که زمستان سال
۴۸_۱۹۴۷ نوعی قحطسالی برای مردم باشد. اثرات ايذايی آن در حال روستاييان شديد بود. برای اينکه روستاييان بتوانند زمستان را بگذرانند و زنده بمانند، مجبور بودند غله‌های روز مبادای خود را بيرون بکشند. در نتيجه اين، روستاييان برای کاشتن زمين در بهار بعدی ديگر تخم نداشتند، بنابراين تابستان آتی محصول آنها خيلی ناچيز بود.


زمستان سال
۴۹_۱۹۴۸ شديدا سرد بود. حدود بيش از هفت ماه برف روی زمين ماند و بيشتر چهارپايان هلاک شدند. گله‌های روستاييان دو سومشان از دست رفت. در دشت بادگير مغان، در منطقه شمال شرقی آذربايجان نزديک ۸۰ درصد چهارپايان نابود شدند و حدود ده هزار تن از ايلات و عشاير دچار قحطی و گرسنگی مفرط شدند. گوشت و غله کمياب بود و قيمت‌ها بيداد می‌کرد.


ملاک بزرگ آذربايجان سنگدل‌ترين انسان‌هايی که من شناخته‌ام، غلات خود را در بازارها به قيمت گزافی می‌فروختند حال آن که روستاييان آنها از گرسنگی جان می‌باختند. ملاکان حتی مبالغ هنگفتی تخم غلات را نيز فروختند و بنابراين ذخيره تخم کاشت محصول را برای بهار کاهش دادند. حدود صد تن گندم از سوی دولت مرکزی به تبريز ارسال شد تا جلوی گرسنگی مردم محروم گرفته شود اما اين گندم‌ها هرگز به دست مردم نرسيد. مسوولين دولتی حاکم هرچه گندم بود در بازار آزاد فروختند و درآمد حاصله را به جيب خود زدند.


بهار و تابستان آن سال دير رسيد و محصول
۱۹۴۹ خيلی ناچيز بود. روستاييان آذربايجان عملا علف درختان و ريشه گياهان را می‌خوردند تا اينکه سهم محصول ۱۹۴۹ فرا برسد. مردم قبل از اينکه پاييز ۱۹۴۹ گذشته باشد، در گرسنگی مفرط به سر می‌برند و هيچ غذايی نداشتند. مردم به قدری به خاک سياه نشسته بودند که ۹۹ درصد آنها در زمستان سرد ۵۰_۱۹۴۹ پوشش و لباس کافی نداشتند تا با سرما مقابله کنند.


زمستان سال
۵۰_۱۹۴۹ شديدترين زمستان در تاريخ اين استان بود. حدود دو متر برف در آذربايجان روی زمين بود، روستاهای بدون غذا به سبب برف راهشان بسته و تنها مانده بودند. روستاييان که امکان تغذيه چهارپايان را نداشتند احشام خود را از دست دادند. وقتی که چهارپايان تلف شدند، روستاييان گرسنه از آنها تغذيه می‌کردند. در روستای نوايی در نزديک خوی، که من متوقف شدم، پنجاه نفر از سيصد نفر سکنه روستا از فرط سرما و گرسنگی جان باختند. در اکثر روستاها هرکه در خانه بود، مرد و تلف شد. بسيار معمول شده بود که همه اهل خانه‌ها از فرط گرسنگی برخاک افتاده بودند و نای حرکت و ايستادن نداشتند. اين درحالی بود که انبارهای غله ملاکان و اربابان معمولا پر از غله بود. آنها غلات را احتکار می‌کردند تا به قيمت‌های گزاف بفروشند. يک روستايی بی سواد در ده نوايی نزديک خوی، گاو آهن خود را نگه داشت تا برای من اندکی از جزييات غم انگيز و دردآور روستا بگويد.


دولت مرکزی غله را از خليج فارس می‌فرستاد. تخمين زده می‌شود که فقط نيمی از آن به دست مردم می‌رسيد، بقيه روانه بازار سياه می‌شد و خيلی از اين غله هم به عراق می‌رفت. سپس روس‌ها سر رسيدند و با قطار ماورای فققاز محموله گندم به شهر رسيد. اين بار به شيوه موثر گندم کافی در اختيار مردم گرسنه قرار گرفت. يک روستايی سالخورده و ريش سفيد اين طور به من گفت

«زمستان گذشته روس‌ها دوست صميمی ما بودند.»


داستان يک زن گمنام آذربايجانی


اما تراژدی و وضعيت دردآور و رنج و عذاب مردم را يک گدای کور و زنش برايم به طور خلاصه بيان کردند. آن گدای کور کريم و خانمش فاطمه بود. هر دو بيش از
۶۰ سال سن داشتند.


من آن دو را در جنوب تبريز، در نوار مرزی کردستان نزديک ده کامياران ديدم. همراه من يک نهار چرب و نرمی داشت. وقتی غذا را خورديم، به طور مرسوم به خواب قيلوله فرو رفتيم. بعد برای فيلم برداری به بيرون رفتم. اما آفتاب سوزنده و پر تشعشع مرا به سايه يک درخت سنجد کشاند، جايی که اين زن و مرد گدا نشسته بودند. آنجا ما حدود نيم ساعت يا بيشتر صحبت کرديم.


اين دو نفر از گدايان رتبه پست بودند. مرد لباس‌های پاره و مندرسی داشت، کت او نه تنها بخيه داشت، در واقع کتش از کهنه پارچه‌ها تشکيل شده بود، از تکه‌های پتوی کهنه و کهنه‌های ديگر. من در وهله اول صورت و سيمای او را تر و تميز يافتم، چرا که ريش خاکستری پرپشتش مانع می‌شدکه رگه‌های کثافت در صورتش ديده شود . دستان او دراز، لاغر و حساس بودند. يک کلاه نمونه وار آذربايجانی بدون لبه در پشت سر او نشسته بود، انگشتان کج و معوج پايش از لای دم پايی‌های کهنه چرمی هويدا بود. او و زنش مسيحی بودند. زن در برابر من بدون چادر ايستاده بود. تنها يک روسری پنبه‌ای رنگ و رو رفته دور سرش بسته بود. چهره او تکيده و فرتوت بود و دليلش نداشتن دندان و نيز گرسنگی بود. پوست بدن زن خشک و همچون چرم شکاف خورده بود. دستان او چون چنگال لاغر و تکيده بود. آن زن با تن لرزانی صحبت می‌کرد، عصبی بود و هنگام صحبت ته شال گردنش را تاب می‌داد. داستان آنها اين بود:


آنها مستاجر روستايی بودند که من نورآباد نام می‌دهم. در اين ده آنها تمام عمر کار کرده بودند، حدود
۶۰ درصد محصولات توليدی خود را به عنوان کرايه می‌دادند. به مرور کريم بينايی خود را از دست داد و به مرحله کوری رسيد. او می‌توانست فقط شب و روز و تاريکی و روشنی را تشخيص دهد اما قادر به ديدن اشيا نبود. تمام بار و زحمت مزرعه بر گردن فاطمه بود. زمستان سال ۵۰_۱۹۴۹ سرد و طولانی بود. آنها هيچ غذايی در بساط نداشتند. در نتيجه از نماينده ارباب غله خريدند. درصد بهره قانونی در قرض‌های کشاورزی در ايران ۱۲ درصد است. ارباب آنان ۴۰ درصد از آنها بهره می‌گرفت. او غله را در خرمن بعدی دريافت می‌کرد.


زن با صدايی که بيشتر به جيغ کشيدن شبيه بود فرياد زد «گوش کن. ارباب برای ما غله را ۸۰ سنت حساب کرد، اما وقتی ما در سال بعد پول او را دوباره داديم، قيمت همان غله چهل سنت بود. بنابراين ما می‌بايستی درست دو برابر آنچه که قرض کرده بوديم پرداخت کنيم. ما مجبور بوديم بهره هم بدهيم. ما تقريبا سه برابر پولی که قرض کرديم پرداختيم.»


سپس در حاليکه درست در چشمان ما می‌نگريست فرياد زد «فکر می‌کنی اين عادلانه است؟»


پس از پرداخت سهم ارباب (مالکانه) فقط يک پنجم محصول برای گدای کور و همسرش باقی می‌ماند که اين شامل عليق چهارپايان و حدود
۲۰۰ پوند (حدود ۹۰ کيلو) گندم و جو بود. اين زن و مرد نه فقط می‌بايستی خودشان با اين آذوقه سر کنند، بلکه دو گوسفند، يک بز و يک خر را نيز آذوقه دهند.


زمستان با سرعت فرا می‌رسد از اول روشن بود که اينها غذای کافی ندارند که بتوانند زمستان را تا بهار همراه چهارپاهای خود به سر آورند. انبارهای مالکان پر بود اما مباشر ارباب هم قيمت بيشتری می‌خواست و هم ۴۰ درصد بهره. اين قرض آنها را از پای در می‌آورد. بدتر از آن سلامتی فاطمه هم به قهقرا می‌رفت و او ديگر فکر می‌کرد قادر به انجام کار کشاورزی در مزرعه نيست. بنابراين آنها تصميم گرفتتند دارو ندار خود را بفروشند و هرچه بتوانند پول تهيه کنند و به تبريز بروند تا محلی برای زندگی و غذايی برای شکمشان دست و پا کنند. غير از چهارپايان چيزی ديگر برای فروش نداشتند. يک پارچه فرش نماز، چند عدد ظرف، تمثالی از مسيح در قاب چوبی، آنها برای تمام دارو ندارد خود ۸۰ دلار تهيه کردند، پولی که فقط آنها را در زمستان می‌توانست کافی باشد، زمستان تبريز. بهرحال آنها چنين فکر می‌کردند.


آنها نورآباد را در يک روز سرد گزنده زمستانی ترک کردند، کريم بر دوش خود بسته پتوها را حمل می‌کرد و فاطمه مابقی غذا و مايحتاج خودشان را که شامل نانی بود که فاطمه شب آخر پخت با ته مانده گندمشان و نيز يک تکه پنير بز به اندازه يک تخم مرغ.


حدود يک متر برف زمين را پوشانده بود. آنها چندين کيلومتر راه رفتند و ميان بر از وسط راه‌ها عبور کردند و به جاده‌ای رسيدند که فايتون‌ها از آنجا رد می‌شدند. تا آنجا فاطمه زير بازوی کريم را گرفته و راه می‌برد. زن کريم را در جاده‌ای انداخت و راه افتادند.


در اين راه طولانی آرام و خسته کننده آنها حوالی شب به تبريز رسيدند. تا آنجا قسمت بيشتر نان و پنير آنها تمام شده بود. آنها وارد بازاری شدند تا از ذخيره مالی خود برايشان غذا و مسکن تهيه کنند. وقتی که در برابر آخور بزرگ يا دکه‌ای که غله می‌فروخت ايستاده بودند، يک گروهبان از ژاندارمری سررسيد و پرسيد «آدرس خانه شما کجاست؟»


نور آباد، زن پاسخ داد.
«اينجا چه کار می‌کنيد؟»
«آمده‌ايم اندکی غله بخريم.»


کريم و فاطمه خبر نداشتند که در تبريز فروش غله به کسانی که مقيم تبريز نبودند توسط دولت جرم اعلام شده است. چرا که در همه عرصه‌ها جيره بندی شديد اعلام شده بود. تبريز فقط غذای کافی برای ساکنان خود داشت، نه بيشتر.


«حالا بايد به زندان برويد.» ژاندارم گفت.


مرد سرو صدا به پا کرد، فاطمه جيغ و داد نمود و هردو از جمله کريم اعتراض کردند. اما مخالفت‌های آنها چاره ساز نبود. آنها اجبارا شب را در زندان گذراندند و می‌بايستی چند روز ديگر نيز زندانی می‌شدند.


پرسيدم ديگر چه شد؟


فاطمه پس از مدتی مکث پاسخ داد، روزی گروهبان آمد و گفت «چقدر پول داريد؟» ما فقط چهار صدتومان (
۸۰ دلار) پول داريم. او دفتری بيرون کشيد و با مداد آن را نوشت. بعد از چند دقيقه سرش را بلند کرد و گفت «جريمه شما چهارصد تومان می‌شود. شما آن پول را بدهيد و آزاديد برويد».


کريم به سخن آمد «من به ژاندارم اعتراض کردم و فاطمه نيز گريه و زاری نمود. ژاندارم جلو آمد و از گلوی من گرفت و فشرد و مرا تکان داد و گفت «گوش کن ای پيرمرد خرفت، کور و شيطان. مردم را به جهت اين کاری که تو کردی تيرباران می‌کنند. می‌خواهی تيرباران بشوی يا اينکه آن چهار صدتومان را بدهی آزاد شوی؟»


«ول را دادی؟»


«بلی داديم.» کريم پاسخ داد «ما بيرون آمديم، يک شاهی نداريم و هيچ چيز. ما در بيرون هستيم، کوچه‌ها سرد است نه کاری داريم، نه سرپناهی.»


«بعدا چه کار کرديد؟» من پرسيدم.


فاطمه چشم‌های قهوه‌ای خود را اين بار کاملا باز کرد و پر از اشک شد و آنگاه آن زن بيچاره دست‌هايش را دراز کرد و در گوشی زمزمه کرد «ببين ما گدا شديم.» سپس زن بدبخت از حال رفت و به هق هق گريه فرو رفت.


فاطمه و کريم در خيابان‌های تبريز راه افتادند و به گدايی پرداختند. ريالی می‌خواستند تا غذايی بخرند و نيز پارچه‌ای تا پاهای کريم را بپوشاند. آنها پشت ديواری، جان پناهی يافتند که با مقواهای بسته بندی درست شده بود. بالاخره يک زن پير تبريزی به آنها اجازه داد تا در کف خانه آنها بخوابند. اما زن پير غذايی برای مهمانان نداشت. آنها نتوانستند کاری پيدا کنند. اين زن و مرد و ساير گدايان و سگ‌های ولگرد در خيابان‌های تبريز رقابت شديدی برای پيدا کردن غذا می‌کردند.


در يک شب زمستانی سوزان و کشنده، واقعه‌ای رخ داد که نشان می‌دهد انقلاب‌ها مردم را گاهگاهی به نقطه جوش و خروش می‌رسانند. کريم و فاطمه در گوشه‌ای از خيابان‌های تبريز مشغول گدايی بودند که متوجه شدند که حدود يک دوجين از روستاييان را ژاندارم‌ها دوره کرده و با باتوم‌هايشان آنها را حرکت می‌دهند، آنها مرتکب همان جرمی شده بودند که کريم و فاطمه کرده بودند. آنها به تبريز آمده بودند تا کار و غذا پيدا بکنند. فاطمه به کريم گفت چه شده، و زير گوشی زمزمه کرد «بيا، ما هم به اين جمع بپيونديم.»


زن کريم را همراهی کرد و راهنمايی نمود و آنها به وسط خيابان آمدند و به جمع ديگران پيوستند. هرچه زمان می‌گذشت افراد بيشتری به اين جمع می‌پيوستند. تمام گدايان، ژنده پوشان و ژوليده‌ حال‌های تبريز آنجا بودند. فاطمه به خاطر می‌آورد که تا آن جمع را به زور باتوم به زندان آوردند چندصد نفر شده بودند. يکی از روستاييان تحت نظر خواست فرار کند، اما با ته تفنگ او را به زمين زدند.


«ما اين وضعيت را دوست نداشتيم. عليه ژاندارم‌ها فرياد اعتراض بلند کرديم.» فاطمه می‌گويد. می‌گفتيم بس کنيد جمعيت همه اعتراض و همهمه می‌کردند. مردی را که با تفنگ به زمين انداختند به داخل زندان بردند. بقيه زندانی‌ها را مثل چهارپايان به صف کردند، با زور هل دادند و در يک محل جمع کردند. همه ما ناراحت بوديم از آنچه برسر ما می‌آوردند. من «زن شجاع آذربايجانی» خطاب به زندانيان فرياد زدم. «اجازه ندهيد ژاندارم‌ها شما را غارت کنند و سرکيسه نمايند.» من عصبانی بودم. همه عصبانی بودند. وقتی ماوقع را به کريم گفتم، او از جا پريد و فحش و ناسزا گفت. او هم عصبانی بود.


فاطمه ايستاد درست به چشمان من نگاه کرد و گفت «کريم و من کمونيست نيستيم. آيا شما مرا باور می‌کنی؟ آيا شما حرف شوهر مرا می‌پذيری؟ شما بايد اين را بپذيری قبل از اينکه بگويم بعدا چه اتفاق افتاد.»


«بلی هرچه گفتيد باور می‌کنم.» پاسخ دادم.


فاطمه سينه‌اش را به جلو داد، سربلند کرد و با غرور خاص آذربايجانی‌اش که در سيمايش بود گفت «وحشتناک است وقايعی که برما و بر ديگر روستاييان رخ داد. برای اينکه سعی کنی غذا بخری، دستگير شوی؟ پليسی که قرار است حافظ و نگهبان تو باشد تو را سرکيسه کند و غارت نمايد! تو را بيرون، در خيابان‌های سرد و تاريک بيندازد تا همچون سگ‌ها از سرما و گرسنگی جان بدهی! ما ديگر نمی‌توانيم اين وضعيت را تحمل کنيم. تک تک افراد در آن جمع همين احساس را دارند. ما در برابر زندان می‌ايستيم و برروی ژاندارم فرياد برمی‌آوريم: "پيشه وری، پيشه وری، ما پيشه‌وری را می‌خواهيم. بيز پيشه ورينی ايستيريک.»


اين گدای کور و زنش نمونه کسانی هستند که ديگ آذربايجان را گرم و سوزان نگه داشته‌اند. داستان آنها می‌تواند گويای نمونه وار وضعيتی باشد که در سراسر زمستان آذربايجان تکرار می‌شود. اين داستان دليل اينکه چرا توده مردم غير کمونيست، به سوی کمونيسم می‌گرايند را نشان می‌دهد. اينجا کمونيسم تنها نيروهايش را از اين قبيل مردم جذب می کند، نه اينکه واقعا مردم از نظر نظری به آن گرويده باشند.


اطلاعات شوروی‌ها در اين نواحی فعال است. در شرايطی که کريم و فاطمه در خيابان‌های تبريز از گرسنگی هلاک می‌شدند، راديو مسکو به فارسی اين برنامه را پخش می‌کرد: "هزاران نفر در خيابان‌های تبريز بی هيچ کمک و حمايتی سرگردانند. آنها همه سرنوشتی جز مرگ از گرسنگی ندارند."


آذربايجان به معنی محل نگهدارنده آتش است. کمونيست‌ها اين آتش را تا مرحله شعله ور شدن باد زده‌اند.


برنامه‌های پيشه‌وری به قدری مردم پسند و توده گير بود _به ويژه اصلاحات ارضی و نيز تنبيه شديد مامورانی که رشوه خواری کنند و نيز برنامه کنترل قيمت آذوقه_ اگر روزی در آذربايجان انتخابات واقعا آزادی به وقوع می‌پيوست، در تابستان
۱۹۵۰ پيشه وری بار ديگر با ۹۰ درصد آرای مردم به قدرت بازگردانده می‌شد. و اين درحالی است که از سه ميليون آذربايجانی شايد فقط حدود هزار نفر کمونيست در اين استان باشد.


توضيح:


بخشهای ديگر اين کتاب در مورد لرستان، کردستان و ديگر قبايل ايرانی در فرصتهای بعد ترجمه و ارائه حضور خواهد شد