جمهوری اسلامی و مخالفین آن

 

هدایت سلطانزاده  .11 تیر83

با گذشت بیش از 25 سال از حاکمیت جمهوری اسلامی بر ایران، اکنون عواقب شوم نظام سیاسی ای که خمینی و دارودسته اش در ایران بنیان نهادند، بر کسی پوشیده نیست. پی آمدهای دردناک حکومت توتالیتر مذهبی بر ایران ، شاید بدتر از حمله مغول، اشغال بیگانه و سیل و زلزله و خشکسالی و شیوع طاعون در کشور ما بوده است. تمامی تارو پود کشور ما توسط گروهی آخوند از هم گسسته است تا آنجائی که درجه شناعت اخلاقی و سیاسی را تا حد حراج دختران جوان و درجه شیادی را تا حد پست سفارشی« امام زمان» "توسط فرشتگان و تاَیید نمایندگی مشتی دغل بالا برده است.

در دنیای امروز، شاید کمتر حکومتی باندازه جمهوری اسلامی ، مورد تنفر مردم کشور خود است و این را حکومتگران حاکم بر ایران، بهتر از هر کس دیگری میدانند.

 در این میان، آنچه مورد سوال جدی است، نحوه نگرش و رفتار سیاسی مخالفین جمهوری اسلامی، یا به اصطلاح اپوزیسیون سیاسی ، در برابـــــر چنیـــــــن حکومتی است. چرا چنین حکومت مورد تنفر و ویرانگری توانسته است تا به امروز دوام آورد؟ راز تــــــداوم حیات این دایناسوری که از تاریکخانه تاریخ به قدرت سیاسی در شکل ویرانگر خود چنگ انداخته است در کجاست؟

چرا « اپوزیسیون» سیاسی ایران در برابر چنین نظام سیاسی منفور و تا مغز استخوان فاسدی ، نتوانسته است به عنوان یک نیروی سیاسی، بد یل خود را عرضه کند و نقطه امیدی باشد؟.

 

هیچ حکومتی هر قدر فاسد و منفور و شکننده باشد، خود به خود فرو نمیریزد. حتی بی پایه ترین و شکننده ترین حکومتها بدون اهرم تکان اپوزیسیون آن ، میتواند مدتها بر سر پا باشد.  به اعتقاد من ، راز بقای نظام منفور سیاسی حاکم بر ایران را باید در درجه نخست در ضعف مخالفین یا اپوزیسیون سیاسی آن جستجو کرد تا توا نائی حکومتی قد رت  حاکم. بخش مهمی از این ضعف اپوزیسیون ، بر میگردد به چهار چوبهای فکری و اندیشه راهنمائی که اپوزیسیون سیاسی ایران تا کنون در پیش گرفته است.

 

وقتی صحبت از« اوپوزیسیون» سیاسی یک رژیم میکنیم، باید بگوئیم که منظور ما از «اوپوزیسیون» چیست؟

در یک نگاه عمومی، باید گفت که بخش قابل توجهی از نیروهای سیاسی ایکه خود را «اوپوزیسیون» مینامند در این 25 سال گذ شته بیشتر خود را به صورت « پوزیسیون»[1] عنوان کرده اند تا « اوپوزیسیون». بــــــــه عبارتی دیگر، سعی کرده اند خود را به صورت « موتلف» یا نزدیک به حاکمیت عنوان سازند  تا مخالف آن.

در نتیجه سیاست آنان همواره بر جلب حمایت بخشی از حاکمیت به طرف خود و مبتنی بر این اصل بود، کـه در دل دوست به هر حیله رهی باید جست، هر چند که این دوست خیالی حتی یک لحظه از دشمنی خود بـــــــا آنـــــان غافل نبوده است.  این طیف از « اوپوزیسیون» تا زمان سرکوب مستقیم خود ، میل ترکیبی بیشتر با حاکمیت از خود نشان داد تا مخالفین آن. این گرایش بی آنکه کاملا از بین برود، بعد از سال 67 دچار حالــــت اغماء شد، ولی با عنوان شدن اصلاح طلبی و انتخاب خاتمی به عنوان رئیس جممهور، در قالبی تازه سر بلند کرد. بخش قابل توجهی از اوپوزیسیون ، که این بار فروریزی ایدئولوژیک و خلاء اندیشه سیاسی جدی نیز به آن یاری می رساند، با هواداری از اصلاحات و تغییر تدریجی اعلام کردن خود، هم از نظر فکری و هــــم از نظر عملی، حرکت خود را با جناحی از حاکمیت تنظیم کرد و بار دیگر خود را بـــــــه صــــــــورت زائده و متحد یکطرفه جناحی از حاکمیت  عنوان کرد تا « اوپوزیسیون». زمانی که اصلاح طلبی و اصلاحات مورد ادعای جناحــــــی از حاکمیت، شکست عملی خود را به تجربه  در برابر انظار عمومی به نمایش گذاشت، اندیشه یک مرزبـــــــندی  ر قیق در آن شکل گرفت. ایدهُ جمهوری خواهی، از یکسو بک نوع فاصله گیری با جمهوری اسلامی را نشان میداد و از سوی دیگر  تاُکید مفرط و مطلق بر اصلاح طلبی و راههای قانونی و صلح آمیز، ناف اتصالی خود  بــــــا جناحی از حاکمیت را که اکنون مواضع مهمی را در ساختار سیاسی از دست داده بود، همچنان حفظ میکرد.

 

بگذارید برگردیم به دو مفهوم قدرت حاکم( یا پوزیسیون مشخص حاکمیت در لحظه ای از زمان) و

 « اوپوزیسیون».

 بسیاری از ما که خود را اوپوزیسیون رژیم جمهوری اسلامی میدانیم ، ممکن است  د ست کم آشنائی دورادوری با مفاهیم « فلسفی-سیاسی» « تضاد» و تز و انتی تز هگل و مارکس داشته باشیم لیکن، ظاهراَ یک مشکل عملی جدی با این مفاهیم داشته ایم که در عمل ما را دچار یک اغتشاش فکری در جهت گیریهای سیاسی خود کرده است. وقتی سخن از یک حاکمیت سیاسی به عنوان یک نیروی در قدرت میشود، این بدان معنی است که یک حاکمیت ضمن اینکه مجموعه ای از اضداد است، در عین حال یک وحدت ارگانیک تا زمان فروپاشی خود دارد که آنرا از « اوپوزیسیون» یـــامخالفین آن متمایز میسازد. به همین نحو نیز، هر «اوپوزیسیونی» مجموعه ای از نیروهای متضاد در درون خود است، لیکن وجه بارز آن هم پیوندی ، به رغم ترکیب آن از آحاد متضاد میباشد که آنرا از  پوزیسیون یا نیروی در قدرت متمایز میسازد. درنگ بر روی این دو مفهوم، نتایج سیاسی جدی در پی دارد که نباید نسبت به آنها بی توجه ماند. تاَکید بر این تمایز و اینکه هر حاکمیتی و هر اوپوزیسیونی، ضمن اینکه هردو اولاُ از هم جدا، ثانیاُ هیچیک ترکیب بسیط نداشته وشکل مرکب در هر دو سو دارد، در سیاست ائتلافی ما اثر خواهد داشت. اغتشاش فکری بخشی از اوپوزیسیون همیشه این بوده است که این تمایز بین پوزیسیون و اوپوزیسیون و جایگاه خود را اشتباه گرفته است. هیچ حاکمیتی هرگز یکپارچه نیست و درست به دلیل خصلت متضـــــــــاد ترکیب حاکمیت در هر حکومتی و از جمله در جمهوری اسلامی، این اشفتگی فکری را در بخشـــــــــــــی از اوپوزیسیون به وجود میاورد که گوئی میل ترکیبی جناحی از حاکمیت با اوپوزیسیون بیشتر است تا خــــــــود حاکمیت. لیکن تجربه عملی نیز نشان داده است که آنها به چهار چوبها و نظام فکری و سیاسی ایکه جمهوری توتالیتر اسلامی را تشکیل میدهد، بیشتر خود را متعلق میدانند تا کوچکترین گرایش به مخالفین آن. حرف من در اینجا عناصر منفردی از یک طیف نیست بلکه خود طیف و جناحی از حاکمیت مورد نظر من است. والا ناخوانی فردی ممکن است در هر جائی دیده شود. اصلاح طلبان اسلامی، در نهایت « مردم سالاری دینی»  یا به عبارت دیگر روایت ایدئولوژیک دیگری از یک حکومت ایدئولوژیک را میخواهند ، آنهم یک حکومت دینی، که چهارچوبهای خود دین، ضرورتاً یک انسداد فکری را در آن به وجود میاورد.  دامنه تغییــــــــر در مذهب تا حد عبور به غیر مذهب نمی رود و خط قرمز خود را دارد.  از اینرو، حتی در مقایسه با نظامهای توتالیتر غیر مذهبی، جمهوری اسلامی از ظرفیت انعطاف کمتری بر خوردار است. درک اینکه یک حاکمیت سیاسی با وجود تضادهای درونی خود، یک حاکمیت است و مجموعه وحدتهای آن بیشتر از مجمـوعـــــــــــه تضادهای درونی آن است، در موضع گیری مخالفین آن اهمیت جدی دارد. این بدان معنی نیست که تعارضات درونی یک حاکمیت سیاسی، هرگز به جدائی یک بخش یا یک طیف از آن و پیوستن به اردوی مخالفین منتهی نمیشود. جدا شدن بخشهائی از حاکمیت و پیوستن آن به اردوی مخالفین معمولاً در هر شریطی انجام نمیگیرد، بلکه در لحظاتی از متحدین سابق خود میگسلد و به اوپوزیسیون می پیوندد، که اوپوزیسیون نه تنها قدرتمند تر است و در واقع خود را به صورت یک قدرت جانشین واقعی در جامعه عنوان میسـازد  بلـکه، شمارش معکوس برای قدرت حاکم شروع شده است . در عین حال مستلزم یک دگردیسی فکری و سیاسی در بین آن جناحی از حاکمیت است که میخواهد از متحدین سابق خود بگسلد.  در مقابل، اگر اپوزیسیون قدرتمند نباشد و نتواند خود را به مثابه یک قدرت بد یل در برابر رژیـــــــم حاکم مطرح سازد، اوپوزیسیون درونی رژیم حاکم معمولاً سعی در همسازی خود با هسته اصلی حاکمیت و تلاش برای بهره گیری از اوپوزیسیون بی رمق در چانه زنی با بخش دیگر حاکمیت و گرفتن امتیازاتی بــرای خود مینماید. اگر در بسیاری از انقلابات و تحولات بزرگ سیاسی در عصر جدید، لایه هائی از حاکمیــــت از پیکر متحد ین سابق خود جدا شده و به مخالفین پیوسته اند،و نمونه های آن کم هم نیست، دقیقا از همین منطق تبعیت کرده اند. در نتیجه ، اوپوزیسیونی که برای تقویت جناحی از حاکمیت تلاش میکند، عملاً نیروی خود را به عنوان اوپوزیسیون از بین میبرد و هر چه بیشتر در این خط خطا باقی بماند ، بر فرسودگی و تجزیه و بی هویت ساختن  خود ، و نهایتاً بر عمر رژیم حاکم میافزاید. اگر تجربه تاریخی تمام دنیا را نیز نادیده بگیریم، تجربه تلخ 25 ساله کشور ما بر چنین امری گواهی میدهد.

در برابر چنین تصویری از رابطه درونی حاکمیت به عنوان حاکمیتی با وجود اضداد، مجموعه اوپوزیسیون یا مخالفین جمهوری اسلامی با یکد یگر چگونه رفتار کرده است؟  شاید در یک ارزیابی کلی بتوان گفت کــــــــــه اوپوزیسیون در ایران کمترین میل ترکیبی حتی با نزدیکترین طیفهای همگرای خود نشان داده است. مضافاً اینکه، بیشترین زمان صرف مشاجرات درونی اوپوزیسیون با طیفهای همگرای خود شده است تا تلاش برای متصل کردن دستکم طیفهای همگرا در یک اتحاد وسیعتر.  در تمام کشورهائی که رژیم دیکتاتوری و توتالیتر را بر انداخته اند، اگر نه فقط یک بلوک ائتلافی، دستکم چند ین بلوک ائتلافی بزرگ با د ید گاههای متفـــــــاوت اید ئولوژیک و سیاسی، برای کنار انداختن قدرت حاکم به صف آرائی پرداخته اند.

 در آ فریقای جنوبی، ائتلاف بر علیـــــــــه آپار تا ید، اتحاد متجاوز از 700 تشکل را در زیر چتر اتحاد دمکراتیک در بر میگرفت که کنار زدن نظام سیاسی آپارتاید و ایجاد یک  سیستم سیاسی دمکراتیک، محور اساسی ائتلاف را تشکیل میداد. تمام تشکلهای عضو اتحاد دمکراتیک، ضرورتا چه از نظر ایئولوژیک و چه از نظر برنامه سیاسی خود با هم اختلافات جدی داشتند، لیکن اهمیت سیاسی بر اندازی رژیم آپارتاید و اینکه، آپارتاید مانع اصلی و مقدم برای پیشبرد هر برنامه سیاسی دمکراتیک میباشد را درک میکردند.

  شاید برای آن بخشهائی از اوپوزیسیون که امیدی بـــــــــه جناحی از حاکمیت نبسته و این را میتوان نقطه مثبتی در جهت گیری آن دانست، اهمیت سیاسی براندازی نظام سیاسی ایکه بیرون تاریخ ایستاده است هنوز ملموس نیست. جمهوری اسلامی، مانع اصلی در برابر ابتدائی ترین شکل دموکراسی و پیشبرد کوچکترین برنامه در جهت عدالت اجتماعی است. در کدام نقطه از جهان برابری و عدالت اجتماعی بدون دمکراسی توانسته است پابگیرد؟ بخشهائی از این  اوپوزیسیون، صرفا بر طبقه کارگر و استقرار سوسیالیزم به عنوان دولت جانشین جمهوری اسلامی تُاکید  دارد، در نتیجه از هر گونه ائتلافی که برنامه طبقه کارگر و سوسیالیزم  مورد نظر آنان را در حکومت جانشین آتی جزو خواست خود قرار نداه باشد، همـــــــــواره گریزان بوده است و به همین دلیل با هیچ گروه و تشکل از نظر فکری نزدیک به خود نیز نتوانسته است کو چکترین اتحاد پایداری بوجود آورد. در ظاهر امر، این جهت گیری نشانی است از،  تعلق خاطر عمیق این طیــــــــــــف  از  اوپوزیسیون بر سوسیالیزم و طبقه کارگر، ولی جوهر آن عمیقاً اکونومیستی است، زیرا حرکتهای بـــــــزرگ  سیاسی و ائتلافــها، ضرورتا فراتر از طبقه میرود. سیاست ، معادل طبقه نیست و مفهومی است وسیعتر از آن. برای این طیف از اپوزیسیون که خود را ممکن است به تفسیری از مارکسیسم متعلق بداند، شاید  یاد آوری جهت گیری مارکس در مساُ له یهود بی مناسبت نباشد که آزادی طبقه کارگر را نمیتوان شرط آزادی یهود یان قرار داد.  یهود یان میتوانند پیش ازآزاد ی طبقه کارگر(یا رسید ن به سوسیالیزم) به آزادی سیاسی برسند. به همین ترتیب، مارکس ، بر خلاف جهت گیریهای اولیه خود در بارة مساُ له ملی در هند، شــــرط رهائی ملی در لهستان و به ویژه در ایرلند را، مرحلة مقدم و ضروری حتی برای پیشبرد برنامه سوسیالیزم خود  در انگلیس میدانست. به عبارتی دیگر، اهمیت از بین بردن یک مانع سیاسی، که فی نفسه متضمن یک برنامه سوسیالیستی و به قدرت رسیدن طبقه کارگر در ایرلند نبود، را درک میکرد. حل مسئله ملی، یعنی استقــــرار عدالت سیاسی برای ملیتها، ضرورتا مشروط به استقرار عدالت اجتماعی و یا استقرار همزمان ایندو نمیباشد.

آیا میتوان از حل مسأله ملی و برقراری حقوق برابر ملیتها سرباز زد، به این دلیل ساده که متضمن برنامــــه سوسیالیستی نیست؟ میدانیم که مسأله ملی فی نفسه یک مسأله دموکراتیک است و نه سوسیالیستی، ولی حل آن  یک اقدام سیاسی است که راه را برای استقرار وپیشبرد اشکال و نهادهای دیگر دموکراتیک باز میکند، و مانع از آن میشود که طبقه کارگر یک ملتی با کارگران ملتی دیگر به رویاروئی بپردازد.  بنابراین سیاست در طبقه خلاصه نمیشود. به همین ترتیب است حقوق زنان، حق تشکل اتحادیه ها و مسأله محیط زیست، رعایت حقوق بشر و امثال آن.

 

من فکر میکنم ، دموکراسی پاشنه اشیل جمهوری اسلامی و گیر فکری بسیاری از ما هااست.  گوئی یا باید آنــــرا در امید به  رحمت و شفقت جناحی از رژیم جستجو کرد که در نهایت « مردم سالاری دینی» میخواهد کـــــــه ربطی به دموکرا سی ندارد و  هفت سال زمان کافی برای محک زدن آن بود، و یا اینکه آنقدر باید برای آن شرط و شروط طبقاتی قائــــــــــل شد که هرگر عملی نشود و عمر نکبت بار جمهوری اسلامی را طولانی تر سازد. متاسفانه ، برنامه و حرکت سیاسی بخش های مختلف اپوزیسیون خارج از حاکمیت ، یا با دموکراسی اصطکاک جدی دارد و یا اینکه دموکراسی برای آنان چنان جایگاه کم  اهمیتی دارد که آنرا بیرنگ می سازد و درنتیجه خود را  بعنون   بدیل مطلوبی عرضه نمی کنند.

 

حاکمیت جمهوری اسلامی و تداوم حیات آن، روح جامعه را به سلاخی کشیده است. حاکمیتی که تمام اخلاقیـــــات انسانی را از بین برده است و یک روح لمپنی را بر جامعه تحمیل کرده است. حاکمیتی  که ماده  خام مصـــرفی آن جان میلیونها موجود انسانی است که به اضمحلال روحی محکوم شده است. حاکمیتی که نقش یک ســــارق مسلح را در رابطه با کشور و مردم کشور خود دارد ، حاکمیتی که ساق پای ملتی را در حرکت به جلو قطع کرده است. حاکمیتی کـــــــه سرزمین و وطن نسل جوانی را که باید با ارزشترین سرمایه انسانی آن میشد به گورستان امید آنان تبدیل کرده است و هر سال خیل عظیمی از آنان را به گریز از کشور خود وامیدارد. حاکمیتی که صدها هزار جوان را به فاحشه های خیابانی و ملیونها انسان را به اعتیاد کشانده است و الکل و اعتیاد به آخرین گریزگاه آرامش انسانی  در آن تبدیل شده است. آیا همه اینها ناشی از وجود نظام سیاسی معین و چنگ انداختن آن بر کشور نیست؟ و آیــــــــا رهائی از این تراژدی سیاه انسانی را باید تا حل معادله کارگر= سوسیالیزم بطاق نسیان سپرد؟ آیا چنین درکـی از سیاست، یک تقلیل گرائی محض اکونومیستی نیست؟

 

 

سرانجام اینکه، این طیف از اوپوزیسیون جمهوری اسلامی عملاً از هر گونه ائتلاف حتی با نزدیکتریـــــــــن نیروهای همگرای خود همیشه طفره رفته است تا چه رسد به ائتلاف وسیعتری اندیشیدن و ایجاد دایـــــــره ای بزرگتر برای میدان بازی سیاسی بزرگتر و اپوزیسییونی قدرتمند. ظاهر آن، تأکید بر آرمان خواهــــــــــــی سوسیالیستی و کارگری است و نتیجهُ عملی آن د م از د یالکتیک زدن و بسیط و تک یاخته ای گرفتن اپوزیسیون و خلاصـــــه کردن آن در چهره طبقه کارگر میباشد. هیچ اپوزیسیونی شکل بسیط و ساده و تک یاخته ای ندارد و یک اپوزیسیون بدیل در برابر یک حاکمیت میتواند در بر گیرنده نیروهای سیاسی و اجتماعی متفاوتی باشد که با وجود اختلاف در بسیاری از مسائل و برنامه های سیاسی خود، در مورد مسائل حیاتی و اساسی سرنوشت کشور، به اشتراک نظر میرسند. محدود کردن اوپوزیسیون به دایره ای کوچک و یا در مقابل، انحلال اوپوزیسیون در جناحی از حاکمیت مضمون واقعی ای جز انحلال اوپوزیسیون و خرید نا خواسته عمری بیشتر برای این  رژیم سیـــاه ندارد.

شاید هر دو طیف اوپوزیسیون ، عزیمتگاه فکری متفاوتی داشته باشند لیکن فرجام نهائی سیاست اتخاذ شده  آنان چندان دور از هم نیست. طیفی از اوپوزیسیون در این 25 سال گذشته همواره سعی کرده است با تکیه بر عصای جناحی از حاکمیت راه برود و همواره چنین وانمود کرده است که گوئی جناحی از حاکمیت بنحوی همان خواسته ها ی آن را منعکس میکند. دیروز اسم آن ضد امریالیسم بود و امروز اصلاح طلبی .ولی مضمون عملی آن چیزی نیست جز انحلال خود د موکراسی در یک نظام تو تالیتر مذهبی و گریز واقعی از تاکید بر دموکراسی و تلاش برای ایجاد صف مستقل دموکراسی علیه حاکمیت موجود.اگرآنا ن  خود را دموکرات میدانند ،  و فکر میکنند که جنا حی از حاکمیت نیز  دموکرات شده است ، منطق عقل حکم میکند که با توهمات خود نباید حرکت کرد. بگذارید آنان به صف دمو کراسی به پیوندند و در عمل ثابت کنند که آنان نیز خواهان یک نظام سیاسی دموکراتیک برای ایران هستند و نه مردم سالاری دینی، که هیچ نوع قرابتی با دموکراسی ندارد.

در مقابل، جریانا تی از اپوزیسیون ، که سوسیالیم و طبقه گارگر و نبود بدیل سوسیالیستی بعنوان دولت جانشین جمهوری اسلامی را بهانه ای برای گریز از گردهم آئی در یک اپوزیسیون دموکراتیک قرار می دهند و فقط به همکاریها ی مقطعی بسنده میکنند، خوا سته و نا خواسته چنین القاء میکنند که راه سوسیالیسم معهود آنان از دمو کراسی نمی گذرد و یا اینکه فقدان  دموکراسی را مانعی جدی در برابر اهداف خود نمیدانند.

شاید شبح نئولیبرالیسم مایه نگرانی آنان شده باشد .اولا، یک قدرت سیاسی دموکراتیک را ضرورتا معادل نئو لیبرالیسم نباید گرفت.ثانیا، باید انصاف داد که بد ترین نوع نئو لیبرالیسم تا حد حراج شرافت انسانی توسط آ خوند ها در ایران به اجرا گذاشته شده است. ثا لثا ، پا ره ای ممکن است چنین بیند یشند که هنوز نئو لیبرالیسم تا حد نان بربری و مواد سوختی پیش نرفته است. تردیدی نیست که نئو لیبرالیسم مد ل

 مطلو بی نیست . آیا باید سوختن مردم کشوری را در جهنم آخوندی از ترس قطع احتمالی سوبسید مواد سوختی نا دیده گرفت؟ و یا بربریسم آخوند را با  بربری عوض کرد؟ آیااین  همان تکرار خط کیانوری و کم بها دادن به دموکراسی  به بها نه مبارزه با لیبرالیسم و توهم دفاع از نان نیست؟

شاید چنین استدلال شود که نئو لیبرالیسم همه چیز را خصوصی میکند  و بر نابرابری اجتماعی می افزاید.

تردیدی نیست که نئو لیبرالیسم یک دنیای داروینی را  تبلیغ میکند که در آن قوی ضعیف را و دارا، نادار را پاره میکند. کسی طرفدار نئو لیبرالیسم نیست ولی معادل شمردن دموکراسی با نئو لیبرالیسم، باز تکرار همان خط فکری مرحوم کیانوری است که از طریق مبارزه  رادیکا ل با لیبرالیسم ، در عمل به مبارزه با دموکراسی  و توجیه خشن ترین نوع استبداد پرداخت و سرانجام خود نیز قر بانی آن شد.

باید گفت که در ایران ، مهمترین منبع در آمد آن یعنی نفت ، اسما ملی  و عملا خصوصی شده است و در آمد های حاصل از فروش نفت به جیب گروه کوچکی از آ خوند ها و بازاریهای موتلف آنان که اکنون  یک خانواده مافیائی را تشکیل میدهند سرازیر میشود. انوع بنیاد ها را دیگر نمیتون نها دها ی دولتی تلقی کرد. حتی در نئو لیبرال ترین کشورها ، دولت ها حق نظارت بر کارکرد شرکت های خصوصی را دارند ودر ایران دولت اجازه و اختیار نظارت بر این بنیاد ها را ندارد.

 این شبکه مافیائی ، ارتش خصوصی خود را دارد  و برخلاف  گانگستر های مافیا، که زیر زمینی عمل می کردند، ارتش خصوصی و جوخه ها ی آ دم ربای آخوند ها  ، از لباس شخصی ها گرفته تا لومپن ها و چاقو کشان سازمان یافته، در روز  روشن عمل میکنند و هر گوشه ای از ایران را به یک " غرب وحشی" تبدیل کرده اند.اگر" غرب وحشی" دنیای فانتزیک فیلم ها ی وسترن بود ، " غرب  وحشی" آخوند ها ، دنیای هول وهراس و بی حقی و قتل و شکنجه مردمی بی دفاع است که در آن خشونت یکجانبه ، حق یکطرفه " مردان خبیث" گروهی شرور و فاسد بنام آ خوند می باشد.

اگر نئو لیبرالیسم بر عدم مداخله دولت برای تعد یل نا برابریهای اجتما عی تاکید میورزد، آخوند بر راهزنی مستقیم تکیه کرده است. آیا رفسنجانی ها و خامنه ایها و عسگر اولادیها و واعظ  طبسی ها و امثال جنتی و ناطق نوری را میتوان جز راهزن چیز دیگری نامید؟

حاکمیت مشتی آخوند ، جامعه ای مثله شده و بیمار بجا گذاشته است و ادامه یک روز بیشتر عمر آن ، ایران را بسوی زوال و انحطاطی بیشتر سوق میدهد.

 

آیا وقت آن نرسیده است بخود آئیم و دریاییم که  ز آب خرد ماهی خرد خیزد؟

 


 


[1] من این کلمه را تسا محا در نقطه مقابل اپوزیسیون و برای تفهیم موضوع بکارمی برم